eitaa logo
"مـنـتـظـراט ظـهور³¹³"🇵🇸
723 دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
4.5هزار ویدیو
90 فایل
✾﷽✾ بِسمِ‌رَبِ‌مَھدی🌱-! ‹دِل‌پر‌زَخم‌زمین‌گفته‌کَسی‌می‌آیـد‌ . زَده‌فریـاد؛که‌فریاد‌رَسی‌می‌آیـد.>💚 شروع نوکریموم:¹⁴⁰²/³/²⁵ پایان: ـشـهاבَت🌸 . کپی؟از‌پست‌ها‌باذکر استغفرالله حلال‌هست🌱 . کاش میان این هیاهو صدایی بیاید: «اَنا المهدی...📿
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 👒 📗 باید از این محلکه نجات پیدا کنم باید یه طوری سرگرم شون کنم تا پاشا بتونه پیدام کنه اما واقعا می تونه؟ اصلا می دونه الان کجام؟ نباید به خودم عنرژی منفی بدم نباید بترسم نباید حال خودمو بد بکنم . با نقشه ای که به سرم زد لبخندی روی لبم شکل گرفت. می دونستم چیکار بکنم! فقط ریکس داشت و سخت بود. چند بار نقشه امو توی ذهن م مرور کردم. دو روز گذشت و کسی سراغ م نیومد فقط دیشب بهم شام داده بودن. حسابی گرسنه ام بود و می دونستم به خاطر این بچه است. دستمو روی شکمم کشیدم و طبق این دو روز یکم باهاش حرف زدم. قول داده بودم بهش ازش مراقب کنم. یعنی الان پاشا تو چه حالیه؟ با فکرش هم بغض می کردم! کمرم درد می کرد بس که نشسته بودم و همین طور گردنم اما نگران این بچم بودم. نکنه بهش فشار بیاد! نکنه چیزیش بشه! در باز شد و یه بادیگارد داخل اومد. همون ‌طور صندلی مو خم کرد و کشید تا سالن. ولم کرد و نگاهمو بهشون دوختم. اما این دفعه یه مرد مسن هم بهشون اضافه شده بود. به نظر اشنا می یومد اما پشتش به من بود و داشت سیگار می کشید! با صداش کم مونده بود شاخ در بیارم: - این دختر هیچی نمی دونه 16 ساله پیش من بوده اگر می دونست می گفت! یا حداقل یه چیزی سوتی می داد. برگشت که شکم به یقین تبدیل شد! اقا بزرگ! لبام خشک شده بود و بهم چسبیده بودن و نمی تونستم چیزی بگم! کم مونده بود قلبم از جا بکنه و بیاد بیرون . نگاهی بهم انداخت و نشست صدر مجلس. یکی شون گفت: - فکر نمی کردیم انقدر خودخواه باشید و ما رو بازی بدید و این دختر و ببرید پیش خودتون! اقا بزرگ گفت: - اخه کی به من شک می کرد شما که هم دست هام هستین یا پلیس و بقیه که رفیق صمیمی مرتضی بودم! معلومه هیچکس! اینجوری راحت می تونستم نگهش دارم تا اگه فهمیدم جای اون محلول کجاست پیداش کنم . بهت زده گفتم: - اقا..بز..رگ!.
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 👒 📗 گیج شده بودم! نمی دونستم اقا بزرگ واقعا این وسط چیکاره است! یعنی اون توی قتل بابا و مامانم نقش داشت؟ مگه دوست صمیمی مامان و بابام نبود اما چرا دنبال محلوله و منو برده توی خاندان خودش! اقا بزرگ گفت: - بازم می گم این دختر از هیچی خبر نداره. طبق نقشه ام گفتم: - کی گفته! همه بهم نگاه کردن و گفتم: - مگه دنبال اون محلول سبز رنگ که توی جامحلولی شیشه ای مستحکم نشکن هست و روکشش فلز قوی هست و دو تا قفل محکم دو طرف ش داره نیستید؟ همون محلولی که اگه دستتون برسه کلی مواد جدید و قرص های روان گردان جدید می تونید بسازید و از این رو به این رو بشید! با فروختن این مواد ها شاید بشید پولدارترین و خفن ترین خلافکار های جهان! ولی اینم می دونید که اگر اون محلول رو هم به دست بیارید بی کلید قفل های دو طرف ش کلید و که اصلا نمی تونید بسازید اگر هم ببریدش با دستگاه محلول می ریزه و با اون یکم تهش هم دستتون به جایی بند نیست! با حرفام همه چشاشون گرد شده بود. لبخند پیروزی زدم که بادیگارده گفت: - دروغ می گه ما این حرف ها رو زدیم شنیده! وای نه همین و کم داشتم. همه با اخم نگاهم کردن و بهم نگاهی انداختن که خودمو نباختم و طبق نقشه ام گفتم: - عجب! ولی نمونه اش دست منه از وصیت نامه ای که پدر و مادرم به جا گذاشتن فهمیدم کجاست من رشته ام پزشکی هست و توی ازمایشگاه های مختلفی رفتم و با اون محلول کار کردم تونستم یه گاز باهاش بسازم که اگر با اکسیژن توی ها ترکیب بشه توی 2 دقیقه برای افراد سالم30'1 برای افراد دارم اسم و زیر یک 1 دقیقه برای بقیه موجب مرگ می شه! کلی کار می شه باهاش انجام داد و اینکه روش ساخت شو یاد گرفتم برای اینکه پلیس بهم شک نکنه چون من دختر شهیدم مجبورم ایم ریختی بگردم . همه اشون بلند شدن و سمتم اومدن. اب دهنمو قورت دادم یا خدا باور کرده باشن
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 👒 📗 اقا بزرگ فک مو میون دستش گرفت و فشار داد که دردی توی فکم پیچید: - ببین دختر جون اگه ما رو به مسخره گرفته باشی زنده نمی زارمت فهمیدی؟ با پام لگدی به پاش زدم که عقب رفت و سعی کردم خودمو نترسیده جلوه بدم: - یادتون باشه اون محلول دست منه روش ساخت ش هم دست منه! پس کسی هم قانون تاعین کنه منم نه شما می دونید که خراشی روی بیفته کار خودتون ناقصه! با خشم نگاهم کردن که خودمو بی تفاوت نشون دادم و تیر خلاص و زدم: - من هیچی ندارم که از دست بدم نه پدر و مادری دارم که نگران شون باشم نه فک و فامیلی یه عمو دارم که بس که نیش و کنایه بهم زدن می خواستم از دستشون فرار کنم به زور هم ازدواج کردم و علاقه ای به نوه این جناب محمدی ندارم فقط خودمم و خودم! یا می کشینم یا باید طبق خواسته هام عمل کنید! هر کدوم یه ور پخش شده بودن و تنها یه پسر جوون زل زده بود بهم و خیلی گارد شاخی گفته بود. پوزخندی بهش زدم بلکه از رو بره و بهم نگاه نکنه اما هیچی به هیچی! و صداش بلند شد: - همه بشینید. همه نگاهی بهم انداختن و نشستن و اون پسر با صدای خیلی ارومی چیزی بهشون گفت. همه سری تکون دادن و همون دختره سمتم اومد و خنده چندشی کرد که ته دلم خالی شد! از توی جیب ش دستمالی در اورد و فشار داد محکم روی صورتم. بینی مو داشت میشکوند. نفسی کشیدم که چشام تار شد و خوابم برد. چشم که باز کردم توی یه ماشین بودیم و هوا تاریک بود. توی اداره همه پشت سیستم نشسته بودیم و با ردیابی که از قبل به یاس وصل کرده بودم و شنود داشتیم نگاهش می کردیم. باورم نمی شد یاس انقدر نترس داره اینطور خوب نقش بازی می کنه! چنان خوب گفت محلول دست منه و نقشه ریخت که ما یه لحضه شک کردیم. و شکه تر از همه ی اینا اقابزرگ بود! به تنها کسی که نمی تونستیم ک کنیم و فکر مون هم سمت ش نمی رفت اقا بزرگ بود. پس بگو چرا یاس و اورده توی خاندان ش و انقدر باهاش بدفتاری می کرد. اون مصبب مرگ پدر و مادر یاس بود تا اون محلول و به دست بیاره و دید هر چی یاس بزرگتر می شه و دستش به جایی بند نیست شروع کرد با بد رفتاری و بی تفاوتی با یاس! یاس و بی هوش کردن و بعدش هم سمت کیش رفتن‌‌! اونجا چیکار داشتن؟ سریع با یه تیم اعزامی رفتیم کیش و اونجا نزدیک محل شون مستقر شدیم. اما با تعجب فروان دیدم محل اسکان شون یه کشتی تفریحی مسافرتی وسط دریاست! همه دور هم نشسته بودیم و یه چشمون به دوربین بود و یه چشمون به هم. سرهنگ گفت: - اینجوری دسترسی مون کمتره و نمی تونیم کاری بکنیم! باید یه تیم نفوذی بفرستیم توی کشتی. لب زدم: - من باید برم! سرهنگ گفت: - نه تو لو می ری! به چشماش نگاه کردم و گفتم: - خواهش می کنم سرهنگ! خانومم اونجاست بارداره من چطور اروم باشم؟ خواهش می کنم!.
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 👒 📗 چشم که باز کردم ماشین کنار اسکله دریا بود. کمی پلک زدم یه سری افراد یه کیف هایی دستشون بود و اون کیف رو تحویل می دادن یه مدارکی داخلش بود و می تونستن وارد بشن! اما اون کیف چی بود؟ همه پیاده شدن از ون مشکی و دختره بازومو گرفت و پیاده شدیم. سرشو کنار گوشم اورد و گفت: - کار خطایی ازت سر بزنه کارت تمومه فهمیدی؟ پوزخندی بهش زدم و راه افتادیم سمت اونجا. که یهو صدای یه انفجار اومد اونم نزدیک بهمون و چند نفری با شدت روی زمین پرت شدن و هر کدوم از ما گوشه ای پناه گرفتیم. با دیدن سیلی از همون کیف ها دو تا شو برداشتم و سمت جاده فرار کردم. تند می دویدم اما زیر دلم تیری کشید. وای نه مامان جون الان وقت کم اوردن نیست توروخدا کمک کن فرار کنیم. درد دلم هر لحضه بیشتر می شد و نگاهی انداختم دیدم پشت سرم دنبالم ن می دونستم منو گیر می ندازن پس نباید فرار می کردم و اینطور شک می کردن بلند باشم محلول و بسازم یا نه. کیف ها رو یکم جلو تر پرت کردم و سریع وایسادم بعدشم خودم برگشتم سمت شون. با بهت نگاهم کردن و دختره سریع بازمو گرفت و گفت: - داری چیکار می کنی روانی؟ چرا فرار نکردی؟ الکی خندیدم و گفتم: - خواستم یکم بهتون استرس بدم. با چشای گشاد شده نگاهم کرد و بقیه رو توی اون دود و دم پیدا کردیم و وارد کشتی شدیم! یه کشتی با کلی سوراخ سنبه! انقدر بزرگ بود مثل یه عمارت. همون پسره که همش نگاهش بهم بود سمتم اومد و بازمو از دست این دختره کشید و با شدت سمت لبه کشتی برد. داشتم اشهد مو می خوندم ولی اصلا خودمو نباختم! و توی دلم چیزی زمزمه می کرد: - وا ندی یاس می خواد بترسونتت اروم باش یاس مقاومت کن . یقعه امو گرفت و روی بنده کشتی خمم کرد و گفت: - می گی محلول کجاست یا بندازمت تو اب بمیری؟ داشتم وحشت می کردم اما چهره خونسرد مو نشون ش دادم و گفتم: - تموم شد؟ می خوای خودم خودمو بندازم؟ با پام محکم بین پاش کوبیدم که اخ بلندی گفت و عقب رفت. برای اینکه واقعی تر نشون بدم خودمو از روی بدنه کشتی بالا رفتم و طی یه حرکت خودمو سمت پایین پرت کردم که بین راه که بیفتم پایین دستم گرفته شد و همون پسره بود. محکم کشیدتم بالا و محکم پرت م کرد عقب که افتادم زمین. دردی زیر دلم پیچید دلم می خواد داد بزنم نامرد من حامله ام کی یه زن باردار و اینطور بی رحمانه هل می ده‌! بدنه کشتی رو گرفتم و بلند شدم و انگشت جو جلوش تکون دادم و گفتم: - بیین شازده منو تحدید به مرگ نکن ما چیزی برای باختن ندارم امیدی هم واسه موندن ندارم این شماهایین که من نیاز دارین فهمیدین؟ یکی از اون مسن های کله گنده گفت: - بسه سام داشتی همه چیز و نابود می کردی! اتوسا بیارش. اتوسا طبق معمول بازمو گرفت و دنبال شون راه افتادیم. اینم بخیر گذشت! سالن اول سالن پایکوبی و رقص بود! با بهت و دهن باز داشتم به این جماعت مست نگاه می کردم! حس می کردم یه مشت موجود کثیف شیطانی اون وسط دارن جولان می دن. طبقه دوم اتاق بود و طبقه سومم اتاق. توی طبقه دوم اتاق سومی داخل رفتیم. دست این دختره رو با شدت کنار زدم و روی مبل نشستم . یهو دستی از پشت سرم رد شد و روسری مو بالا کشید و سردی تیزی رو روی گردن م حس کردم! چنان فشار داد که خون از گردن م ریخت و سوز بدی داد. با خشم فریاد کشید: - بگو محلول کجاست تا نکشتمت. پوزخندی زدم و گفتم: - بکش! صدای فریاد بقیه بلند شد و می گفتن سام دیونگی نکن. دستمو روی دست ش گذاشتم و محکم تر چاقو رو فشار دادم که با فشار دستمو کنار زد و با خشم از اتاق بیرون رفت. خنده هریستکی کردم دختره سمتم اومد و دستمو گرفت بردم توی اتاقی. به گردن م نگاه کرد و گفت: - بخیه لازم نداره و خون و پارک کرد و چسب زد روش. اما سوز بدی می داد سطحی بریده بود فقط! روی تخت دراز کشیدم و انقدر بدن م استرس و ترس و کنترل کرده بود جونی توش نمونده بود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ب‍س‍م رب الحسین 🍁
ان‌شاءاللّٰھ‌ظھورآقامون🌿^.^! . .( :🕊
🕊•| 'عجـ' اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا. 🙂🫶
اُف‌گفتن‌برپدرومآدرکآرِدرستی نیست! اونوقت‌شمآچشآتومیبندۍدهنتوبآز میکنۍهرچی‌بلدی‌بهشون‌میگی؟! . درآخرهم‌آرزوی‌مرگ!!! . !!. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ #ܝߺ̈ߺߺࡋܢߺ߭ࡏަܝ‌ߊ‌ܢߺ߭ܣ اَلَّلهُمـّ_عجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج در محـضر خُـــدا گنـاه نکنیم📗🖇 💥💪
آخرش ‌‌.. یک‌نفـرازراه‌می‌رسه ، که‌بودنش‌جبران‌تمام‌نبودن‌هاست .
تو‌رفتي‌حالِ‌قلبِ‌من‌خرابه :) ﮼خوشي‌بعدازتوواسه‌من‌سرابه ..