🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#دخترعموی_چادری_من
📗#پارت69
اقا بزرگ فک مو میون دستش گرفت و فشار داد که دردی توی فکم پیچید:
- ببین دختر جون اگه ما رو به مسخره گرفته باشی زنده نمی زارمت فهمیدی؟
با پام لگدی به پاش زدم که عقب رفت و سعی کردم خودمو نترسیده جلوه بدم:
- یادتون باشه اون محلول دست منه روش ساخت ش هم دست منه! پس کسی هم قانون تاعین کنه منم نه شما می دونید که خراشی روی بیفته کار خودتون ناقصه!
با خشم نگاهم کردن که خودمو بی تفاوت نشون دادم و تیر خلاص و زدم:
- من هیچی ندارم که از دست بدم نه پدر و مادری دارم که نگران شون باشم نه فک و فامیلی یه عمو دارم که بس که نیش و کنایه بهم زدن می خواستم از دستشون فرار کنم به زور هم ازدواج کردم و علاقه ای به نوه این جناب محمدی ندارم فقط خودمم و خودم! یا می کشینم یا باید طبق خواسته هام عمل کنید!
هر کدوم یه ور پخش شده بودن و تنها یه پسر جوون زل زده بود بهم و خیلی گارد شاخی گفته بود.
پوزخندی بهش زدم بلکه از رو بره و بهم نگاه نکنه اما هیچی به هیچی!
و صداش بلند شد:
- همه بشینید.
همه نگاهی بهم انداختن و نشستن و اون پسر با صدای خیلی ارومی چیزی بهشون گفت.
همه سری تکون دادن و همون دختره سمتم اومد و خنده چندشی کرد که ته دلم خالی شد!
از توی جیب ش دستمالی در اورد و فشار داد محکم روی صورتم.
بینی مو داشت میشکوند.
نفسی کشیدم که چشام تار شد و خوابم برد.
چشم که باز کردم توی یه ماشین بودیم و هوا تاریک بود.
#پاشا
توی اداره همه پشت سیستم نشسته بودیم و با ردیابی که از قبل به یاس وصل کرده بودم و شنود داشتیم نگاهش می کردیم.
باورم نمی شد یاس انقدر نترس داره اینطور خوب نقش بازی می کنه!
چنان خوب گفت محلول دست منه و نقشه ریخت که ما یه لحضه شک کردیم.
و شکه تر از همه ی اینا اقابزرگ بود!
به تنها کسی که نمی تونستیم ک کنیم و فکر مون هم سمت ش نمی رفت اقا بزرگ بود.
پس بگو چرا یاس و اورده توی خاندان ش و انقدر باهاش بدفتاری می کرد.
اون مصبب مرگ پدر و مادر یاس بود تا اون محلول و به دست بیاره و دید هر چی یاس بزرگتر می شه و دستش به جایی بند نیست شروع کرد با بد رفتاری و بی تفاوتی با یاس!
یاس و بی هوش کردن و بعدش هم سمت کیش رفتن!
اونجا چیکار داشتن؟
سریع با یه تیم اعزامی رفتیم کیش و اونجا نزدیک محل شون مستقر شدیم.
اما با تعجب فروان دیدم محل اسکان شون یه کشتی تفریحی مسافرتی وسط دریاست!
همه دور هم نشسته بودیم و یه چشمون به دوربین بود و یه چشمون به هم.
سرهنگ گفت:
- اینجوری دسترسی مون کمتره و نمی تونیم کاری بکنیم! باید یه تیم نفوذی بفرستیم توی کشتی.
لب زدم:
- من باید برم!
سرهنگ گفت:
- نه تو لو می ری!
به چشماش نگاه کردم و گفتم:
- خواهش می کنم سرهنگ! خانومم اونجاست بارداره من چطور اروم باشم؟ خواهش می کنم!.
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#دخترعموی_چادری_من
📗#پارت70
چشم که باز کردم ماشین کنار اسکله دریا بود.
کمی پلک زدم یه سری افراد یه کیف هایی دستشون بود و اون کیف رو تحویل می دادن یه مدارکی داخلش بود و می تونستن وارد بشن!
اما اون کیف چی بود؟
همه پیاده شدن از ون مشکی و دختره بازومو گرفت و پیاده شدیم.
سرشو کنار گوشم اورد و گفت:
- کار خطایی ازت سر بزنه کارت تمومه فهمیدی؟
پوزخندی بهش زدم و راه افتادیم سمت اونجا.
که یهو صدای یه انفجار اومد اونم نزدیک بهمون و چند نفری با شدت روی زمین پرت شدن و هر کدوم از ما گوشه ای پناه گرفتیم.
با دیدن سیلی از همون کیف ها دو تا شو برداشتم و سمت جاده فرار کردم.
تند می دویدم اما زیر دلم تیری کشید.
وای نه مامان جون الان وقت کم اوردن نیست توروخدا کمک کن فرار کنیم.
درد دلم هر لحضه بیشتر می شد و نگاهی انداختم دیدم پشت سرم دنبالم ن می دونستم منو گیر می ندازن پس نباید فرار می کردم و اینطور شک می کردن بلند باشم محلول و بسازم یا نه.
کیف ها رو یکم جلو تر پرت کردم و سریع وایسادم بعدشم خودم برگشتم سمت شون.
با بهت نگاهم کردن و دختره سریع بازمو گرفت و گفت:
- داری چیکار می کنی روانی؟ چرا فرار نکردی؟
الکی خندیدم و گفتم:
- خواستم یکم بهتون استرس بدم.
با چشای گشاد شده نگاهم کرد و بقیه رو توی اون دود و دم پیدا کردیم و وارد کشتی شدیم!
یه کشتی با کلی سوراخ سنبه!
انقدر بزرگ بود مثل یه عمارت.
همون پسره که همش نگاهش بهم بود سمتم اومد و بازمو از دست این دختره کشید و با شدت سمت لبه کشتی برد.
داشتم اشهد مو می خوندم ولی اصلا خودمو نباختم!
و توی دلم چیزی زمزمه می کرد:
- وا ندی یاس می خواد بترسونتت اروم باش یاس مقاومت کن .
یقعه امو گرفت و روی بنده کشتی خمم کرد و گفت:
- می گی محلول کجاست یا بندازمت تو اب بمیری؟
داشتم وحشت می کردم اما چهره خونسرد مو نشون ش دادم و گفتم:
- تموم شد؟ می خوای خودم خودمو بندازم؟
با پام محکم بین پاش کوبیدم که اخ بلندی گفت و عقب رفت.
برای اینکه واقعی تر نشون بدم خودمو از روی بدنه کشتی بالا رفتم و طی یه حرکت خودمو سمت پایین پرت کردم که بین راه که بیفتم پایین دستم گرفته شد و همون پسره بود.
محکم کشیدتم بالا و محکم پرت م کرد عقب که افتادم زمین.
دردی زیر دلم پیچید دلم می خواد داد بزنم نامرد من حامله ام کی یه زن باردار و اینطور بی رحمانه هل می ده!
بدنه کشتی رو گرفتم و بلند شدم و انگشت جو جلوش تکون دادم و گفتم:
- بیین شازده منو تحدید به مرگ نکن ما چیزی برای باختن ندارم امیدی هم واسه موندن ندارم این شماهایین که من نیاز دارین فهمیدین؟
یکی از اون مسن های کله گنده گفت:
- بسه سام داشتی همه چیز و نابود می کردی! اتوسا بیارش.
اتوسا طبق معمول بازمو گرفت و دنبال شون راه افتادیم.
اینم بخیر گذشت!
سالن اول سالن پایکوبی و رقص بود! با بهت و دهن باز داشتم به این جماعت مست نگاه می کردم!
حس می کردم یه مشت موجود کثیف شیطانی اون وسط دارن جولان می دن.
طبقه دوم اتاق بود و طبقه سومم اتاق.
توی طبقه دوم اتاق سومی داخل رفتیم.
دست این دختره رو با شدت کنار زدم و روی مبل نشستم .
یهو دستی از پشت سرم رد شد و روسری مو بالا کشید و سردی تیزی رو روی گردن م حس کردم!
چنان فشار داد که خون از گردن م ریخت و سوز بدی داد.
با خشم فریاد کشید:
- بگو محلول کجاست تا نکشتمت.
پوزخندی زدم و گفتم:
- بکش!
صدای فریاد بقیه بلند شد و می گفتن سام دیونگی نکن.
دستمو روی دست ش گذاشتم و محکم تر چاقو رو فشار دادم که با فشار دستمو کنار زد و با خشم از اتاق بیرون رفت.
خنده هریستکی کردم دختره سمتم اومد و دستمو گرفت بردم توی اتاقی.
به گردن م نگاه کرد و گفت:
- بخیه لازم نداره و خون و پارک کرد و چسب زد روش.
اما سوز بدی می داد سطحی بریده بود فقط!
روی تخت دراز کشیدم و انقدر بدن م استرس و ترس و کنترل کرده بود جونی توش نمونده بود
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#دخترعموی_چادری_من
📗#پارت71
یعنی بابام چی ساخته بود؟ چی ساخته بود که برای اینکه دست اونا نامردا بهش نرسه جون خودش و همسر شو داد و حالا هم جون بچه اش در خطره!
نگران نباش بابا جون نمی زارم این نامردا راحت تر برن و به کشور اسیب برسونن.
حتا اگه جون مو از دست بدم نمی زارم دیگه این کثافطا پاشون به خشکی برسه بابا جون!
قول می دم مثل خودت افتخار بشم بابا جون.
با صدای شلوغی و تیر اندازی سریع از روی تخت بلند شدم و بیرون رفتم.
با وحشت دیدم اون دختره و یکی دیگه از مرد ها ی باند که منو گرفته بودن خونی افتادن روی زمین و بقیه فرار کرده بودن.
در واحد که باز بود و سریع بستم .
چه خبره اینجا!
با دیدن یه لب تاب و گوشی برشون داشتم و بازش کردم وارد ایمیل شدم و به پاشا ایمیل زدم و همه چیو خلاصه براش گفتم همراه با نقشه ام.
لب تاب و یه جای خوب از اتاق قایم کردم و با گوشی شماره پاشا رو گرفتم که خیلی سریع جواب داد:
- الو پاشا منم یا..
و زدم زیر گریه حتا نتونسته بودم جمله امو تمام کنم.
پاشا با صدای بلندی گفت:
- دورت بگردم من خوبی عزیزم؟ نگران نباش دارم میام پیشت .
با هق هق گفتم:
- پاشا من تو کشتی ام کلی خلافکار اینجاست افتادن به جون هم پاشا نمی دونم چه خبره اینجا!
پاشا گفت:
- نترس نترس اروم باش ببین دوتا گروه محلول دست تو رو می خوان این یه مسابقه است بین شون فقط چند گروه زنده می مونه و می خوان کل موادی که توی اون کشتی هست و ببرن پخش کنن هر کی برنده بشه و زود تر اون مواد ها رو پیدا کنه ببره برنده است و خیلیا رو بدبخت می کنه تو مراقب خودت باش .
لب زدم:
- می دونی مواد ها کجاست؟
پاشا گفت:
- نه اون مواد ها جاسازی شدن معلوم نیست کجان! واسه چی می پرسی؟
با صدای در تند تند گفتم:
- من نمی زارم اون مواد ها بیفته دستشون نگران نباش باید برم خدانگهدار عشقم!
و سریع قطع کردم گوشی رو لای موهام قایم کردم و بین موهام با کش موهام محکم گیرش کردم که تانک هم نمی تونست تکون ش بده.
کلیپس و کش موی محکم و موهای بلند اینجا به درد خورد.
خودمو وحشت زده نشون دادم و در باز شد و سام سریع داخل اومد.
با دیدنم نفس راحتی کشید و گفت:
- یالا پاشو بیا باید قایم ت کنم دمبالتن.
بلند شدم که چادرمو محکم کشید و که برگشتم و کشیده ی محکمی توی صورت ش زدم و داد کشیدم:
- واسه چییییی چادر مو کشیدی مگه تو ناموس سرت نمی شهههه؟
خشک شده موند!
با خشم برگشت سمتم و چنان مشتی به صورتم زد که تا چند لحضه گیج شدم و اگر نگرفته بودم با شدت میوفتادم زمین.
مطمعنم گونه ام کبود کبود می شه!
و توی صورتم داد زد:
- نه سررررررم نمی شه خفه شوووو.
از درد نمی تونستم حتا لب بزنم و اون با خشم گفت:
- احمق اون چادرت لوت می ده بیفتی دستشون تیکه پاره ات می کنن فهمیدی؟ عین من انقدر باهات راه نمیان.
و بازمو با خشم گرفت و راه افتاد.
لباسم تا روی زمین بود تقریبا و بلند بود اما بدون چادر انگار هیچی تنم نبود! احساس می کردم شرم و حیا مو ازم گرفتن.
رفتن طبقه اول و سمت راست از سه تا پله پایین رفت که صدایی اومد سریع درو روبرو رو باز کرد من و هل داد تو خودشم اومد داخل و درو بست.
که در قفل شد.
هر چی فشار داد در باز نمی شد.
همه جا تاریک بود و چشم چشم رو نمی دید.
و یه چیز خیلی عجیب اینکه سقف کوتاهی داشت و خیلی سرد و فلزی بود.
تاحالا همچین اتاقی ندیده بودم.
شکل یه اتاق بود ولی بلندی نصف اتاق رو داشت سقف ش و سرد و بدنه اش از فلز بود.
سام فوش های رکیکی زیر لب می داد.
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#دخترعموی_چادری_من
📗#پارت72
نور گوشی شو زد و اطراف چرخوند که هر دومون خشک شدیم.
با تنی لرزون و وحشت زده به خودم نگاه کردم.
دقیقا وسط چند تا جنازه افتاده بودم که به طرز فجیحی کشته شده بودن.
تنم شروع به لرزیدن کرد و سام نیم خیز شد و کشیدتم سمت خودش و گفت:
- چته جنازه است مگه بار اولته می بینی؟
نکنه فکر کرده من تو جنازه خونه کار می کنم که می گه بار اولته؟
با خشم لب زدم:
- پس بار چندممه؟
با خشم گفت:
- مگه تو رشته ات تجربی نیست؟
با صدای لرزون گفتم:
- من داروسازی ام نه جنازه کشی!
خیلی هوای محیط سرد بود و سام باز با در ور رفت ولی باز نشد.
درش مثل گاوصندوق بود.
نمی دونستم واقعا دیگه چه خاکی تو سرم بریزم سام جنازه ها رو با پاش هل داد کنار و دور تا دور اتاق رو برسی کرد
با خشم گفتم:
- دنبال چی می گیردی ؟ نکنه فکر کردی عین تو فیلم ها الان یه دریچه نجات پیدا می کنی؟
لب زد:
- تو خفه شو باید یه راه خروج باشه مطمعنم.
با تخصص خاصی دستشو به لبه های فلزی می زد منم که فهمیدم اخر عمرمه شروع کردم به اشهد خوندن.
که چنان داد زد فکر کنم مرده ها هم زنده شدم وای خدا بچه ام افتاد مرگ چته.
یه لگد زد که نوری افتاد توی اتاق و گفت:
- بیا دیدی گفتم .
از بین جنازه ها با ترس عبور کردم که با مسخرگی گفت:
- نترس نمی خورنت.
از دریچه عبور کرد و منم رفتم بیرون.
وای خدا گرما داشتم یخ می زدم با مرگ فاصله نداشتیم.
دو قدم نرفته بودیم که همون دریچه از جا بلند شد و چرخید سمت دریا و به پایین خم شد و در جلویی کامل وا شد و هر چی جنازه بود افتاد توی اب.
یعنی اگر 1 دقیقه دیگه ی ما دیر می یومدیم بیرون جامون ته دریا بود و خوراک کوصه و نهنگ بودیم.
اب دهنمو قورت دادم سریع با سام راه افتادیم.
دوباره برگشتیم طبقه اول.
تا دیدم سام جلوتر از منه سریع عقب عقب اومدم و از دستش فرار کردم.
باید مواد ها رو پیدا می کردم قبل از اینکه دست اونا بهش برسه.
توی این کشتی راه می رفتی هم باید می ترسیدی از نگاه ها.
اینجا نه کسی خدا رو می شناخت نه انسانیت.
همه دنبآل اون مواد بودن تا زندگی خودشونو از این رو به اون رو کنن.
همین ادم های کوتاه فکر دنیا پرست بودن که زمین قشنگ خدا رو به این حال و روز انداختن.
رسیدم به همون سه تا پله که با سام اول اومده بودیم.
بهتر بود اول اینجا رو برگردم.
تا نگاهم به در فلزی افتاد اب دهنمو سخت قورت دادم و سریع وارد اتاق جفتی شدم کسی نبود سر گوشی اب دادم توی اتاق اما چیز مشکوکی نبود.
از اتاق بیرون اومدم که از چند نفر از اون اتاق های انتها بیرون اومدن و با دیدن من یکی داد زد:
- قربان جاسوس.
فرار و به قرار ترجیح دادم و با وحشت شروع کردم به دویدن
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#دخترعموی_چادری_من
📗#پارت73
سریع پله ها رو بالا رفتم که محکم خوردم به کسی.
سر بلند کردم دیدم سامه.
بهت زده نگاهم کرد و گفت:
- جا بودی بود بیا بیینم.
و بازمو کشید دو قدم نرفتیم اخی گفت و بیهوش دراز به دراز افتاد.
برگشتم افراد همون ادمه بودن که رفته بودم تو اتاقشون.
اب دهنمو قورت دادم قطعا نمی تونستم فرار کنم و عین بچه خوب وایسادم سر جام.
ادم ش سمتم اومد بدون ذره ای ملایمت گردن مو بین دستش گرفت و سمت پله ها رفت.
جیغ کشیدم:
- اییی گردمم توروخدا اییی.
رو پله ها پرتم که که محکم افتادم زمین و با وحشت دستامو ظربدری روی شکمم گذاشتم تا بچه ام چیزی ش نشه و ملق خوران تن و بدن م به پله ها کوبیده می شد و افتادم پایین.
از درد به خودم پیچیدم و سعی کردم بشینم که با همون با قدم های محکم اومد سمتم و گردن مو گرفت و کشون کشون توی همون اتاق نحس که ای کاش پا توش نمی زاشتم بردتم و پرتم کرد وسط سالن که مطمعنم زانوم زخم شد.
تیر خفیفی دلم کشید و ناله ای کردم.
پای کسی زیر چونه ام اومد و با نوک کفش ش سرمو بلند کرد و گفت:
- بی مقدمه می رم سر اصل مطلب با هر جواب سربالایی که بهم بدی یه لگد بهت می زنم که یه سر بری اون دنیا و برگردی فهمیدی؟
سری تکون دادم که گفت:
- از طرف کی معمور به جاسوسی شدی؟
لب زدم:
- هیچکس فرار کرد...
لگد محکمی به ساق پام زد که جیغ بلندی کشیدم و بلند گریه کردم.
پاشو روی قفسه سینه ام گذاشت و فشار داد انگار زور نفس می کشیدم پوزخندی به حالم زد باید یه کاری می کرد با ناله گفتم:
- از..طر.ف جمال چنگالی.
متعجب شد پاشو برداشت و رو به بادیگارد هاش گفت:
- جمال چنگالی دیگه کیه؟ هر چی خره جمع کردن توی این خراب شده این چنگالی اون فیلی نعش اینو بندازین یه جایی.
بادیگارد ش سمتم اومد و دستمو محکم کشید و خمیده از جا بلند شدم یه در از اون ور اتاق وا کرد و وارد محوطه پشت کشتی شدیم کسی اینجا نبود.
نگاهی به اطراف انداخت و در انبارکی رو وا کرد و نگاهی انداخت.
بشکه های نفت کشتی بود.
پرتم کرد داخل و با خودش گفت:
- این نفت ها برای چیه؟ احمق ها.
و درو بست و تا خواست قفل ش کنه گوشیش زنگ خورد و کلا یادش رفت و رفت.
سرفه ای کردم و چند تا نفس عمیق کشیدم.
خدایا با این جسم داغونم حالا چطور اون مواد ها رو پیدا کنم،؟ توی کشتی که نمی تونم تو قدم راه برم هر گروهی منو می گیره ضعیف تر از خودش گیر اورده و فقط می زنه!
هقی از گریه زدم و ناله کردم و گفتم:
- من نمی تونم مثل بابام باشم اون قوی بود محلول درست کرد اما من چی! ضعیف! ای کاش پاشا اینجا بود بدون اون هیچی نیستم هیچی!
به شدت تشنه ام بود اول خواستم با خودم لج کنم و نخورم
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#دخترعموی_چادری_من
📗#پارت74
اما اون طفل معصومی که توی شکمم بود چی؟ چی کشیدی مامان جون از اول بسم الله که فقط مشت و لگد نثارت شد.
دستمو به بشکه گرفتم تا بلند شم اما اون چپ شد و ریخت.
ترسیده منتظر بودم نفت یا اب ازش بریزه بیرون که با بهت دیدم بسته های مواد بسته بندی شده از بشکه ها ریخت بیرون .
چشامو باز و بسته کردم ببینم درست می بینم یا نه!
باورم نمی شه اونا رو توی بشکه های نفت جاسازی کرده بودن که حتا به عقل جن هم نمی رسید اونم توی اخر کشتی درحالی که همه داشتن داخل کشتی رو می گشتن! توی این انباری اونم نه مخفی درست توی این بشکه هایی که تا درو باز می کردی جلو روت بود و به عقل جن هم نمی رسید.
حالا باید کار رو تمام می کردم.
انگار خدا صدامو شنیده بود.
قربونت برم خدا.
به سختی بلند شدم و از اتاقک زدم بیرون اگر اینا رو اتیش بزنم خودم چطوری فرار کنم؟
به بدنه کشتی نگاه کردم که دور تا دورش از کشتی های کوچیک بود لبخندی زدم و سریع خم شدم روی بدنه کشتی و یکی از مشعل هاییرکه دور تا دور کشتی روشن بود رو برداشتم چون دیگه هوا داشت تاریک می شد.
یه لحضه نزدیک بود خودم پرت بشم تو دریا.
اروم جلو رفتم و مشعل رو برداشتم و پایین اومدم وارد اتاق شدم سر همه ی بشکه ها رو برداشتم تند تند مشعل رو روی همه می گرفتم تا روشون اتیش می گرفت می رفتم سراغ بعدی.
وقتی همه بشکه ها اتیش گرفته بودن دود کل اتاق و پر کرده بود و داشتم می مردم از خفگی.
سریع از اتاق بیرون اومدم و با قفل مونده توی در در رو قفل کردم و از بالای در مشعل و انداختم داخل.
وقت نداشتم دود زود همه رو خبردار ماجرا می کرد.
از بدنه کشتی اویزون شدم و با بندی که به قایق کوچیک وصل بود پایین رفتم و توی کشتی افتادم.
خدایا حالا چطور باهاش کار کنم؟ چطور حرکت می کنه!
یاد فیلم یوسف پیامبر افتادم که زلیخا وقتی با اون قایق ش رفت توی دریای نیل چطور خدمه اش پارو می زدن همون جا که یه مروارید پیدا کرد و بردش برای یوسف.
بند رو از قایق جدا کردم و همون طور پارو ها رو گرفتم و زدم که کشتی حرکت کرد اما عقب عقب می رفت!
این دفعه درست زدم و حرکت کرد.
از ترس تند تند پارو می زدم و ۱۵ دقیقه نشد ولوله افتاد توی کشتی .
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#دخترعموی_چادری_من
📗#پارت75
با سوختن مواد ها و دود و بوی مواد همه فهمیده بودن چه اتفاقی افتاده.
نیم ساعتی بود داشتم پارو می زدم و این دریا و وسعت ش واقعا ترسناک بود.
هر لحضه فکر می کردم الان یه الاکاندا یا کوسه یا نهنگ یا تمساح از اب در میاد می خورتم.
از ترس و تاریکی شب که هر لحضه بیشتر می شد زدم زیر گریه.
درد بدنم به خاطر اون لگد ها یه طرف ترس م یه ور دیگه و تمام نشدن از دریا هم یه طرف!
فقط بی جون پارو می زدم .
#پاشا
وقتی لگد های اون مردک رو دیدم که چطور پاشو گذاشته بود روی سینه یاس و ازش اعتراف می خواست کنترل مو از دست دادم و چراغ روی میز و برداشتم محکم پرت کردم سمت دیوار که خورد شد.
ساشا و بقیه به زور نگهم داشتن و روی تخت نشوندم دستامو جلوی صورتم گرفتم تا نبینم چطور عزیز ترین کسم اینجور غریب گیر یه مشت از خدا بی خبر افتاده بود و داشت اش و لاش می شد!
خدایا چرا نسل این انسان ها رو منقرض نمی کنی؟
از کی تاحالا ادما انقدر هریس شدن؟
انق راحت می زنن می برن می کشن!
اون فقط یه دختر 17 ساله است نمی بینن؟
یهو سرهنگ گفت:
- وای نه فکر کنم پاشو زده روی ردیاب کار نمی کنه از کار افتاده ردیاب کار نمی کنه فکر کنم با فشار پاش خراب شده وای.
وحشت زده ز جا پریدم و با دیدن تصویر سیاه وحشت کردم.
نه نه نه نه خدایا نه این کارو نکن با من!
با سریع ترین روش ممکن با پلیس دریایی رفتیم سمت کشتی همه اماده بودیم اما وقتی رسیدیم کم مونده بود سکته کنم!
دو زانو کف قایق افتادم.
کشتی کاملا سوخته بود و داشت غرق می شد.
یاس....
یاس من کجاست؟
یعنی یاس من سوخته؟
نه نه نه امکان نداره.
می خواستم به دریا بزنم همه جودم توی این کشتی بود عزیزترین فرد زندگیم عشقم همه دنیام مادر بچه ام توی این کشتی بود!
به زور نگهم داشته بودن و وقتی حریفم نشدن به امپول ارامبخش هم تزریق کردن و دیگه چیزی نفهمیدم!
#یکهفته-بعد
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#دخترعموی_چادری_من
📗#پارت76
چشم که باز کردم نور سفید چشمو زد.
اخمی کردم که صدای پرستار اومد:
- جانم خوشکل خانوم بیدار شدی؟
چشم باز کردم و بهش نگاه کردم.
چهره مهربونی داشت لبخندی زدم و گفتم:
- سلام پاشا کجاست؟
دو تا دیگه پرستار دورم جمع شدن و یکی شون گفت:
- ای جانم خوبی؟ پاشا کیه گلم؟ ما اومدیم لب ساحل قدیم بزنیم تو رو افتاده کنار ساحل پیدا کردیم انگار دریا اورده بودت نفس نمی کشیدی انقدر روی سینه ات فشار اوردیم تا اب بالا اوردی و یک هفته است بیهوشی خوشکل خانوم چقدر هم که نازی! مامان کوچولو هم که هستی!
سری تکون دادم و گفتم:
- ممنونم ازتون واقعا می شه به من یه گوشی بدید؟
دختره گوشی شو از جیب ش دراورد و گرفت سمتم شماره پاشا رو گرفتم که صدای داد ش توی گوشم پیچید و باعث شد بغض کنم:
- چتههههههه روووهام چی از جوووووووونم می خوایییین بابا تمام زندگییییییمو گم کردم بزارییییین به حال خودم رههههههها باشم ول..و صدای گریه های مردونه اش می یومد.
با بغض زمزمه کردم:
- پاشا ...عزیزم..
و هق هق کردم صداش قطع شد یهو صدا گوش مو کر کرد:
- یاس...
صداش می لرزید:
- یا..س دور..ت بگردم ...خوبی؟کج..ایی؟
هق هق کردم و نتونستم جواب شو بدم پرستار ازم گوشی رو گرفت و باهاش صحبت کرد و اون یکی داشت باهام حرف می زد ارومم کنه.
پرستار گوشی رو گرفت سمتم و گفت:
- عزیزم همسرت می خواد باهات صحبت کنه نگرانته.
گوشی رو کنار گوشم نگه داشت و پاشا گفت:
- یاس قلبم زندگیم خانومی می شنوی صدامو؟
لب زدم:
- اره..توروخدا بیا.
لب زد:
- میام میام یه ساعت دیگه پیشتم بخواب استراحت کن دارم میام.
و گوشی رو پرستار برداشت و پاشا گفت از جفتم تکون نخورن.
تا وقتی که پاشا بیاد پرستار ها سه تاشون کنارم موندن.
بعد یک ساعت و نیم در اتاق به شدت باز شد و پاشا داخل اومد.
با دیدن ش چشام تر شد و که سریع سمتم اومد و محکم بغلم کرد و بوسه ای روی پیشونیم کاشت و همون طور که بغلم کرده بود گریه می کرد و اشک هاش روی شونه می ریخت و با هر اشک ش انگار اتیشم می زد!
بغض کرده گفتم:.
- پاشا می گن من مرده بودم این پرستار ها من و بچه امونو برگردوندن.
پاشا برگشت و نگاه قدردانی بهشون انداخت و گفت:
- واقعا بهتون مدیون ام هر کاری بخواید براتون می کنم .
پرستار با لبخند گفت:
- والا ما رفته بودیم هوا خوری خانومتون کنار ساحل افتاده بود و قلب ش نمی زد فشار به سینه اشون اوردیم اب و دادن بیرون بهوش اومدن و با طپش قلب ش بچه ام زنده شد که واقعا زنده و سالم بودن بچه کار ما نیست و دست الله ست و معجزه است!
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#دخترعموی_چادری_من
📗#پارت77
پاشا گفت:
- شما دانشجو هستید درسته؟
هر سه سری تکون دادن و گفتن:
- بعله تهران زندگی می کنیم رفیق هستیم اینجا قبول شدیم.
پاشا گفت:
- مستاجر هستید درسته؟
اونا سری تکون دادن و پاشا شماره گرفت و با کسی صحبت کرد و قطع کرد و گفت:
- سپردم یه خونه خوب نزدیک به بیمارستان با بهترین امکانات بخرن براتون سند بزنن امشب کلید شو میارن بهتون تقدیم می کنم بازم واقعا ممنونم.
چشاشون گرد شده بود و باور شون نمی شد.
لبخندی زدم و با تشکر فروان رفتن بیرون.
پاشا زودی برگشت سمتم و دستامو گرفت و نشست کنار تخت و گفت:
- دور چشای خوشکلت بگردم دیگه این کارو با من نکن من بدون تو نمی تونم دوم بیارم عزیزم! تو فرشته ی زندگی منی یه فرشته محجبه کوچولو که از خدا انداختت وسط زندگی من منو به رآه درست بکشونی و عاشقم کنی! ممنونم ازت یاس ممنونم.
لبخندی زدم و با خنده نگاهش کردم و گفتم:
- احوالی از نی نی نمی گیری؟
با خنده نگاهم کرد و گفت:
- پدرسوخته ببین عین مم عاشقت شده هیچ رقمه ازت جدا نمی شه!
بلند خندیدم که با حسودی گفت:
- من بیشتر از اون دوست داری مگه نه؟
با خنده سر تکون دادم که گفت:
- افرین قربون خانوم خوشکلم بشم.
در زده شد چند تا معمور داخل اومدن با ساشا.
با لبخند نگاهش کردم و گفتم:
- سلام پسر عمو.
ساشای خندون بغض کرده بود و با ریش هایی که روی صورت ش جا خوش کرده بود مردونه تر و قشنگ تر شده بود چهره اش.
کنار تخت وایساد و گفت:
- تو که ما رو کشتی دختر!
لبخندی زدم و گفتم:
- شرمنده داداش ساشا.
با لبخند نگاهم کرد و پاشا گفت:
- یاس عزیزم چند تا سوال ازت دارن.
سری تکون دادم و به پلیس ها نگاه کردم.
اولین سوال این بود:
- چجوری فرار کردین؟
لب زدم:
- از اول بگم؟
پاشا گفت:
- تا اونجایی که گیر اون مرده افتادی پاشو گذاشت روی قفسه سینه ات رو دیدیم.
سری تکون دادم و گفتم:
- خیلی به قفسه سینه ام فشار اومده بود و دردم اومده بود منم الکی اسم یکی رو گفتم انقدر ادم اونجا بود که باور کرد و گفت منو بندازن یه جایی! بعد همون بادیگاردش که گردن مو گرفته بود از یه در دیگه توی همون اتاق بیرون اوردم می خورد به اخر کشتی کسی اون قسمت نبود قسمت انبار تجهیزات کشتی بود فکر کنم بعد در یه اتاقی رو باز کرد دید بشکه های نفت هست گفت که خاک توسرشون این بشکه های نفت برای چیه؟ بعد منو پرت کرد و وقتی خواست درو قفل کنه گوشیش زنگ خورد رفت حالم خیلی بد بود درد داشتم خیلی هم تشنه ام بود دستمو به بشکه گرفتم بلند بشم..
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#دخترعموی_چادری_من
📗#پارت78
اما افتاد فکر کردم الان ازش نفت می ریزه بیرون اما مواد بود همه اش! اونجا جاسازی کرده بودن جایی که به عقل کسی نمی رسید همه داشتن داخل کشتی دنبال اینا می گشتن اول دنبال راه فرار گشتم دور تا دور کشتی قایل های کوچیک بود که با بند های ضخیم به کشتی وصل بود یه مشعل از مشعل هایی که دور تا دور کشتی بود رو برداشتم و داخل رفتم سر همه بشکه ها رو اتیش می زدم وقتی همه اشون اتیش گرفتن توی یکی از قایل ها رفتم و فرار کردم خیلی پارو زدم نمی کجا بودم که بیهوش شدم .
پلیس سری تکون داد و گفت:
- ولی مصبب سوختن کل کشتی این نبوده اون کشتی فقط یه تله بود از طرف یه کله گنده! که تمام نخاله ها رو بندازه هوا! شامس اوردین چون 1 ساعت بعد از شما کل کشتی منفجر شد.
بهت زده نگاهشون کردم.
پاشا نفس عمیقی کشید.
واقعا خدا حواسش بهم بود و گرنه اون خلافکار و اون دریا و اون انفجار.
بعد کمی رفتن و فرداش برگه ی ترخیص مو پاشا گرفت.
برگشتیم اراک همه دم در منتظرمون بودن.
با کمک پاشا پیاده شدم و با لبخند به همگی نگاه کردم.
عمو زن عمو پیشونیمو بوسیدن و گوسفند قربونی کردن با صلوات و بوی اسپند داخل رفتیم.
خاندان پاشا هم اینجا بودن .
گذشته رو کنار گذاشتم و با لبخند به همگی سلام کردم و دست دادم.
همه با لبخند و مهربونی نگاهم کردن.
توی همین مدتی که اراک بودیم و مشغول اموزش پریسا عقد کرده بود و خیلی هم پسره رو دوست داشت و خداروشکر دلش با من صاف شد.
با کمک پاشا نشستم و عمه با لبخند گفت:
- قربونت برم من بچه چطوره؟
مادر پاشا با تعجب گفت:
- چی! بچه؟
زن عمو با خنده گفت:
- دخترم بارداره 3 ماهشه.
پریسا بهت زده گفت:
- یعنی با این اتفاقات سالم مونده؟
سری تکون دادم و مادر پاشا گفت:
- وای خدای من واقعا معجزه است خدا خیلی دوست داشته.
لبخندی زدم و گفتم:
- دقیقا خداروشکر الان همه دور هم جمع شدیم.
مامانی که تمام مدت فکر می کردم مامانمه خجالت زده گفت:
- شرمنده ام واقعا تمام مدت ازارت دادم یاس می دونم هیچ وقت نتونستم مادرت باشم ازت معذرت می خوام.
و به گریه افتاد.
بلند شدم و سمت ش رفتم و بغلش کردم و بوسیدتم
خدایا شکرت که همه دور هم جمع شدیم!
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#دخترعموی_چادری_من
📗#پارت79
6ماه بعد *
نشسته بودم و داشتم شیشمین بستنی رو می خوردم پاشا هم خواب بود.
اوخی دیشب بچه ام اصلا نخابیده بود تا صبح این شازده پسرش لگد می زد و گریه های من خونه رو پر می کرد و عین مرغ سرکنده دورم پر پر می زد.
حدود یه ساعتی می شد خواب بود و منم چون شازده اش ساکت بود ساکت نشسته بودم و بستنی مو می خوردم.
همیشه بهم می گفت یاس این بچه فوتبالیست می شه چون انقدر لگد می زنه ببین کی بهت گفتم فردا که به دنیا بیاد با همین پا می زنه زیر توپ و ببین شیشه چند تا در و پنجره رو بشکنه!
منم چپکی نگاهش می کردم و می گفتم نخیر پسرم ساکت و معصومه عین مامانش!
اونم می گفت اره عجب مامان ساکتی انگار اون اولا که همش دستم فرار می کردی یادت رفته.
نیم ساعت گذشت که پاشا نشست و بهم نگاه کرد.
منم بهش نگاه کردم که گفت:
- خوبی؟
سر تکون دادم و بستنی مو گاز زدم که گفت:
- واقعا خوبی؟
متعجب اره ای گفتم.
لب زد:
- چرا اخ و اوخ نمی کنی؟ یه ساعت گذشته عجیبه تو یه ساعت ساکت بمونی!
لب زدم:
- خوب بچه ات ساکته که ساکتم توهم خوشبحالت شده دیگه بخواب .
پاشا گفت:
- به خدا انقدر هر روز جیغ و ناله شنیدم و چرتک های ۵ دقیقه ای زدم الان که ساکتی انگار یه چیزی کمه نمی تونم بخوابم .
وای بچه ام از دست رفته بود.
نگاهی به چوب های بستنی کرد و گفت:
- 11 تا خوردی!
سر تکون دادم که دراز کشید و گفت:
- پس بگو چرا شازده ساکته بخور بخورشه.
با لبخند گفتم:
- الهی قربون ش برم بچه ام فقط موقع خوردن ساکته چه تپلی باشه .
پاشا گفت:
- نیومده خوب قربون صدقه اش می ری ها منم که کشکم.
با لذت به حسودی ش نگاه کردم و خندیدم.
خودشم خندید و صدای اذان بلند شد طبق معمول بعد از اون اتاق بلند شد و گفت:
- وقت ملاقات با اون بالایی رسیده بریم نماز بخونیم؟
سری تکون دادم و با کمک ش بلند شدم.
بعد از اون اتفاق پاشا فهمید که چقدر خدا دوسش داره و به فکرشه! بعد از اون سر وقت نمی زاشت ۵ دقیقه اون ور تر بشه نماز هاشو می خوند روزه می گرفت دست بقیه رو می گرفت تریپ ش اخلاق ش همه چیش فرق کرده بود.
به قول معروف شبیه بچه مثبت ها لباس می پوشید.
خیلی ام بهش می یومد و معصوم تر نشونش می داد.
شده بود یه پلیس با خدا!
من که نمی تونستم بخونم ولی طبق معمول روی سجاده پشت سرش نشستم و شروع کردم به قران خوندن و پاشا هم جلو تر از من وایساد به نماز.
چقدر از وقتی مذهبی شده بود زیباتر و عاشق تر شده بود.
همیشه بهم می گفت تو فرشته زندگی منی هم عشق به زندگیم اوردی هم خدا رو.
نشسته بودیم سر سفره پاشا نگاهی بهم کرد و گفت:
- خوبی؟
سر تکون دادم و گفت:
- امروز 9 ماهت تکمیل شده خبری نیست؟
سری به عنوان نه تکون دادم.
و غذامونو خوردیم.
تا غروب پاشا همش دورم می چرخید و می گفت:
- یاس خانومم خبری نیست؟ بریم دکتر؟
ولی من دردی نداشتم واقعا.
می گفتم نه.
حتا راحت تر از روزای قبل داشتم به کار هام می رسیدم .
ساعت9 بود که پاشا گفت:
- یاس یه حسی بهم می گه بچه امشب به دنیا میاد برو لباس بپوش اماده شو بریم بیمارستان.
از این همه نگرانی ش منم واقعا نگران شده بودم.
زنگ در زده شد و پاشا رفت درو باز کنه.
اروم ساک بچه رو اماده کردم و خودمم لباس پوشیدم که صدای یالله اومد.
بیرون رفتم که روهام و پارسا و ساشا رو دیدم.
با لبخند نگاهشون کردم و سلام کردیم.
روهام نامزد ش هم همراه ش بود دختر خاله اش سونیا رو عقد کرده بود.
با سونیا خیلی جور بودم چون هم سن بودیم.
بغلم کرد و بوسیدم.
پاشا گفت:
- خوب شد اومدید امشب خونه تحویل شما من باید یاس و ببرم بیمارستان.
پارسا گفت:
- خیره خبریه؟
پاشا گفت:
- یاس که می گه نه اما به دلم افتاده امشب بچه به دنیا میاد.
سری تکون دادن و پاشا گفت:
- همه چی هست راحت باشید.
از بچه ها خداحافظ ی کردیم و با کمک پاشا سه تا پله رو پایین رفتم و سمت ماشین رفتیم.
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#دخترعموی_چادری_من
📗#پارت(آخر)
سوار ماشین شدیم و پاشا حرکت کرد.
خیلی استرس داشت و نگران بود.
همیشه می ترسید اتفاقی برام بیفته .
دستمو روی دست ش گذاشتم و گفتم:
- اروم باش چیزی نمی شه .
لبخند مصنوعی زد و و گفت:
- اره عزیزم حتما همین طوره.
لبخندی زدم .
پاشا شده بود همونی که از اول می خواستم.
همون ادم مذهبی که ارزوشو داشتم
همون که قرار بود باهاش تکمیل بشم و به سعادت برسم.
انقدر اقا شده بود که خیلی چیزا رو به منم یاد می داد.
جلوی مطب دکتر مخصوص م پارک کرد و پیاده شدیم.
داخل رفتیم و نوبت گرفت.
روی صندلی های انتظار نشستیم و یه ربع طول کشید تا نوبت مون بشه.
اسممو که خوند منشی پاشا دستمو گرفت و کمک کرد بلند بشم.
داخل رفتیم و خانوم دکتر وعضیت مو چک کرد و گفت:
- امشب دیگه حتما گل پسرمون به دنیا میاد خوب شد اومدید خداروشکر می بینم دردی هم نداری پس انشاءآلله زایمان راحتی داری بهتره راه بری تا موقعه اش بشه.
خداروشکر پاشا گفت بیایم.
بلند شدم و سالن راه رو مثل بقیه مادر ها طی می کردم.
اما امروز خلوت بود دو نفر دیگه که بودن رفتن چون انگار موقعه اش نشده بود.
نفر سومی هم بچه اش به دنیا اومده بود و توی اتاق بودن .
پاشا نشسته بود و نگاهم می کرد.
با لبخند گفتم:
- نگران نباش سن مم کمه اما خانوم فاطمه زهرا کمکم می کنه خدا مثل تمام این وقت ها و اتفاق ها بازم مراقبمه .
پاشا گفت:
- حتما همین طوره خوبی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- خوبم کم کم داره وقت ش می شه.
پاشا نگران بلند شد و توی راه رفتن کمکم می کرد.
ده دقیقه بعد وقت ش و اتاق عمل رفتم.
اما واقعا راحت بود و طبق معمول خدا هوامو داشت و حتا نیم ساعت هم طول نکشید.
بعد از مرتب کردن وعضیتم به یکی از اتاق ها رفتیم و پاشا سریع وارد اتاق شد.
با دیدنم سمتم اومد و پیشونی مو بوسید و گفت:
- دورت بگردم خوبی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره عزیزم خوبم زیاد درد ندارم راحت تر از چیزی بود که فکرشو می کردیم گفتم که خدا هوامو داره.
پاشا سجده شکر رفت و دو رکعت نماز شکر خوند.
دکتر اومد و گفت:
- خداروشکر خیلی زایمان راحتی داشتی واقعا تعجب کردم خیلی ارامش داشتی! اصلا جیغ جیغ نکردی!
خندیدم و گفتم:
- پسرم کجاست؟
دکتر گفت:
- الان میارنش.
که در باز شد و پرستار داخل اومد با تخت بچه.
کنار تخت م گذاشتش و بلند ش کرد و سمت پاشا گرفت پاشا گفت:
- می شه بدینش به مادرش؟
پرستار گذاشتس توی بغلم و تبریک گفت و بیرون رفت.
پاشا گفت:
- ترسیدم بگیرمش بیفته!
خنده ای کردم و به پسرم نگاه کردم که خوابیده بود بی سر و صدا تپل و سفید بود و با گونه های سرخ.
پاشا گفت:
- یاس چقدر خوشکله نگاهش کن فقط چرا ساکته؟
متعجب گفتم:
- خوب خوابه.
پاشا گفت:
- اخه همه بچه ها اولش گریه می کنن!
با خنده گفتم:
- دیدی گفتم پسر من معصومه!
که همون لحضه گریه اش بلند شد و پاشا از ته دل خندید و گفت:
- اره اره دیدم.
خنده ای کردم و بهش شیر دادم.
پاشا با عشق بهمون نگاه کرد و گفت:
- خیلی دوستون دارم به خدا.
دستشو گرفتم و گفتم:
- من و نی نی هم خیلی دوست داریم.
با خنده گفت:
- من نوکرتون هم هستم.
#پایان