eitaa logo
"مـنـتـظـراט ظـهور³¹³"🇵🇸
725 دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
4.5هزار ویدیو
90 فایل
✾﷽✾ بِسمِ‌رَبِ‌مَھدی🌱-! ‹دِل‌پر‌زَخم‌زمین‌گفته‌کَسی‌می‌آیـد‌ . زَده‌فریـاد؛که‌فریاد‌رَسی‌می‌آیـد.>💚 شروع نوکریموم:¹⁴⁰²/³/²⁵ پایان: ـشـهاבَت🌸 . کپی؟از‌پست‌ها‌باذکر استغفرالله حلال‌هست🌱 . کاش میان این هیاهو صدایی بیاید: «اَنا المهدی...📿
مشاهده در ایتا
دانلود
🫀بسم الله الرحمن الرحیم 🫀 های امنیتی ❤☇ ۱ ......................................................... سحرحسینی: سلام! من سحر حسینی هستم و توی قسمت عملیاتی زیاد نیستم اما توی بخش امنیت سایبری( ۱) کار میکنم.من روی کیس مرجان شرفی کار میکنم البته کار خانم‌شرفی اینه گه توی صفحه های مجازی از انقراض تمساح های ایرانی بزاره و با سوژه های امنیتی ما در ارتباط باشع؛ اقا داوود ☇☇☇☇☇☇☇☇☇☇☇☇ داوود: سلام من داوود عباسی هستم و توی بخش عملیاتی کار میکنم و وم پیش میاد برم سر سیستم من روی کیس ایدین ستوده کار میکنم کار اقای ستوده اینه که اطلاعات ایران رو برای سازمان های اطلاعاتی امریکا میفرسته از طرق اقای فرهاد حقی ؛ اقا رسول ☇☇☇☇☇☇☇☇☇☇☇☇ رسول : سلام‌من رسول حسینی هستم من به همراه خانم حسینی روی کیس مرجان شرفی کار میکنم و توی قسمت امنیت سایبری( ۱)کار میکنم محمد: البته اقا رسول همه کاره اونجا هستن رسول : نفرمایید اقا خجالتمون میدید ، شنود های فرهاد حقی و ایدین ستوده هم بر عهده ی من هست ؛ اقا سعید ☇☇☇☇☇☇☇☇☇☇☇☇ سعید: سلام من سعید رضایی هستم روی کیس فرهاد حقی کار میکنم توی قسمت عملیاتی زیاد هستم فرهاد حقی همدست ایدین ستوده و مرجان شرفی هست و توی کار هاش دخالت داره ؛ فرشید جان ☇☇☇☇☇☇☇☇☇☇☇☇ فرشید:سلام من فرشید جوانمردی هستم من روی کیس ایدین ستوده به همراه اقای عباسی سوارم کارم نفوذه و توی عملیات ها زیاد هستم و پشت سیستم هم میرم ☇☇☇☇☇☇☇☇☇☇☇☇ محمد : خب اقای عبدی من هم محمد حسینی هستم کارشناس پرونده بچه ها اسم پرونده هست ( گاندو) موفق باشین برین سر کارتون ......................................................... پایان پارت ۱ معرفی بچه ها❤️
🫀بسم الله الرحمن الرحیم 🫀 های امنیتی ۲ ......................................................... محمد :سحر وایسا کارت دارم سحر :جانم؟ محمد:یه سر برو خونه عزیز نگرانته ۵ روزه نرفتی خونه سحر :داداش کلی کار دارم گزارش پرونده رو ننوشتم محمد :اخه نداره برو خونه بعد بیا سحر:میتونم یه زنگ بزنم ؟؟ محمد:باشه حتما یه زنگ بزن من که حریفت نمیشم سحر:عه داداش امروز چند شنبه س؟ محمد :چهارشنبه سحر: عه وا من شیفت شبم محمد: راست میگی خب برو وقت دنیا رو نگیر سحر:چشم فرمانده سحر : رفتم بیرون و گوشیم رو در اوردم و به عزیز زنگ زدم عزیز: توی خونه نشسته بودم که تلفن خونه زنگ خورد عزیز :بله بفرمایید سحر: سلام بر فرمانده ی خونه عزیز : سر مادر خوبی سحر جان سحر : خداروشکر خوبم شما خوبی؟ عزیز : ما هم خوبیم کجایی مادر ۵ روزه سحر: عزیز کار توی دادگستری سخته دیگه امشبم نیستم عزیز : اشکال نداره مادر مراقب‌خودت باش سحر : حتما فدات بشم عزیز: کاری نداری مادر ؟ سحر : نه بهترین مادر دنیا عزیز : زبون نریز بچع سحر : دیگه عزیز از بچه کوچیکتون توقع داشته باش زبون ریزی کنه عزیز: برو مادر به کارت برس سحر: چشم خداحافظ عزیز : بی بلا مادر خداحافظ سحر: رفتم سر میزم و شروع کردم به کار کردم موسم رو تکون دادم و زیر ؛ زیر موسیم یه برگه بود برش داشتم و بازش کردم : ........................................................ میدونم نباید تمومش میکردم اما منتظر پارت بعدی باشید خفنه 😂😎 پایان پارت ۲
🫀بسم الله الرحمن الرحیم 🫀 امنیتی ............................................................ سحر : رفام سر میزم و شروع کردم به کار موسم رو تکون دادم و زیر؛ زیر موسیم یه برگه بود برش داشتم و بازش کردم: (نامه ی عاشقانه😂) سحر خانم سلام بنده جسارت میکنم بنده داوودم داوود عباسی میز پشت سرتون کار میکنم راستش رو بگم من از شما خوشم اومده اگر جوابتون منفیه بزارین روی صندلی و اگه مثبت بزارین رو میزم یاعلی شرمنده مزاحم شدم سحر : شوکه شده بودم اخه من اقا داوود😂 سحر:۱۱ شب بود که محمد رسول رو صدا کرد بیا بریم خونه رسول: سحر بریم ؟ سحر: داداش شیفتم برین به امید خدا سحر: اقا داوود رفته بود رفتم نشستم توی نمازخونه و نشستم و به عطیه پیام دادم( عطیه زن محمده ) سحر : سلام عطیه جان ❤️ عطیه: سلام سحر خانم چطوری؟😊 سحر: خوبم شما چطوری؟ عطیه : ما هم خوبیم 😍 سحر: عطیه میشه کمکم کنی ؟😕 عطیه : چیزی شدع 🧐؟ سحر: اره واسه خواهر شوهرت خاستگار پیدا شده😐 عطیه : جدی داری میگی😂 سحر : اوهوم عطیه :حالا کی هست ؟ سحر: اقا داوود همکارم عطیه : به به نظرت؟ سحر: من که نظری ندارم مهم نظر برادران گرامی هستش که بدون اجازشون اب هم‌نمیتونم بخورم 😢 عطیه: نگران نباش محمد با من و رسول رو هم بسپر به عزیز سحر: مرسییی شبت بخر بهترین زن داداش دنیا🫀❤️ عطیه : شبت بخیر سحر خانم ........................................................ پ.ن =واسه سحر خاستگار پیدا شده😂❤️ پایان پارت ۳
🫀بسم الله الرحمن الرحیم 🫀 امنیتی ....................................................................... در همین موقع طبقه ی پایین هم عزیز داشت با رسول حرف میزد : رسول: عزیز داری شوخی میکنی ؟ عزیز:نه مادر من با تو شوخی دارم اونم درباره ی این موضوع رسول: چجوری اخه همکار ما از سحر خوشش اومده عزیز : دیگه قسمته مادر کاریش نمیشه کرد خوب حالا برین بالا با سحر حرف بزنید رسول :حتما 😈 عزیز: فقط مراقب باش ازش بازجویی نکنی رسول :بله بله چشم🙄 🍀صحبت های رسول و سحر و محمد در اتاق 🍀 محمد:خب خانم حسینی توضیح بده سحر:جانم ؟😳 محمد: خودتو به اون راه نزن همش رو توضیح بده سحر: اقا رسول شما سوالی ندارین ؟؟؟ رسول : سوال منم‌سوال محمده در همین موقع طبقه ی پایین عطیه و عزیز داشتن به ریحانه میگفتن (ریحانه خواهر محمد و رسول و سحره که با سحر دوقلو هستن اما اون ۱ ساعت از سحر بزرگتره که الان به خاطر درسش رفته تبریز ) ریحانه : الو سلام عزیز عزیز : سلام مادر خوبی ؟ ریحانه :ممنون شما خوبین بچه ها خوبن عزیز:اونا هم‌خوبن ریحانه مادر ... ریحانه: جانم عزیز : برای سحر خاستگار پیدا شده 🥳 ریحانه : جدی میگی 😅 عزیز : آره ریحانه : کی هست اون بدبخت 😂 عزیز : اسمش داووده ریحانه : ای خدا خدا بهش صبر بده😁 عزیز: عه ریحانه دختر من چشه مگه ریحانه : هیچی هیچی خب عزیز کار نداری من امتحان دارم برم بخونم عزیز :برو مادر مراقب باش ریحانه :فدات❤️ خداحافظ طبقه ی بالا: سحر :کدوم مسئله رو محمد: خودت میدونی رسول : سحرررر😐 سحر : باشه (حال ندادم قضیه ی خاستگاری رو بگم برو پارت های قبل بخون 😂) محمد : خب بقیه اش؟ سحر :نداره دیگه‌ همین بود ببین احساس میکنم داری بازجویی میکنی محمد: بازجویی رو که اقای شهیدی میکنه سحر:😐😐 .................................................................... پایان پارت ۵ پ.ن: محمد فهمیده😂
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 👒 📗(آخر) سوار ماشین شدیم و پاشا حرکت کرد. خیلی استرس داشت و نگران بود. همیشه می ترسید اتفاقی برام بیفته . دستمو روی دست ش گذاشتم و گفتم: - اروم باش چیزی نمی شه . لبخند مصنوعی زد و و گفت: - اره عزیزم حتما همین طوره. لبخندی زدم . پاشا شده بود همونی که از اول می خواستم. همون ادم مذهبی که ارزوشو داشتم همون که قرار بود باهاش تکمیل بشم و به سعادت برسم. انقدر اقا شده بود که خیلی چیزا رو به منم یاد می داد. جلوی مطب دکتر مخصوص م پارک کرد و پیاده شدیم. داخل رفتیم و نوبت گرفت. روی صندلی های انتظار نشستیم و یه ربع طول کشید تا نوبت مون بشه. اسممو که خوند منشی پاشا دستمو گرفت و کمک کرد بلند بشم. داخل رفتیم و خانوم دکتر وعضیت مو چک کرد و گفت: - امشب دیگه حتما گل پسرمون به دنیا میاد خوب شد اومدید خداروشکر می بینم دردی هم نداری پس انشاءآلله زایمان راحتی داری بهتره راه بری تا موقعه اش بشه. خداروشکر پاشا گفت بیایم. بلند شدم و سالن راه رو مثل بقیه مادر ها طی می کردم. اما امروز خلوت بود دو نفر دیگه که بودن رفتن چون انگار موقعه اش نشده بود. نفر سومی هم بچه اش به دنیا اومده بود و توی اتاق بودن . پاشا نشسته بود و نگاهم می کرد. با لبخند گفتم: - نگران نباش سن مم کمه اما خانوم فاطمه زهرا کمکم می کنه خدا مثل تمام این وقت ها و اتفاق ها بازم مراقبمه . پاشا گفت: - حتما همین طوره خوبی؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - خوبم کم کم داره وقت ش می شه. پاشا نگران بلند شد و توی راه رفتن کمکم می کرد. ده دقیقه بعد وقت ش و اتاق عمل رفتم. اما واقعا راحت بود و طبق معمول خدا هوامو داشت و حتا نیم ساعت هم طول نکشید. بعد از مرتب کردن وعضیتم به یکی از اتاق ها رفتیم و پاشا سریع وارد اتاق شد. با دیدنم سمتم اومد و پیشونی مو بوسید و گفت: - دورت بگردم خوبی؟ سری تکون دادم و گفتم: - اره عزیزم خوبم زیاد درد ندارم راحت تر از چیزی بود که فکرشو می کردیم گفتم که خدا هوامو داره. پاشا سجده شکر رفت و دو رکعت نماز شکر خوند. دکتر اومد و گفت: - خداروشکر خیلی زایمان راحتی داشتی واقعا تعجب کردم خیلی ارامش داشتی! اصلا جیغ جیغ نکردی! خندیدم و گفتم: - پسرم کجاست؟ دکتر گفت: - الان میارنش. که در باز شد و پرستار داخل اومد با تخت بچه. کنار تخت م گذاشتش و بلند ش کرد و سمت پاشا گرفت پاشا گفت: - می شه بدینش به مادرش؟ پرستار گذاشتس توی بغلم و تبریک گفت و بیرون رفت. پاشا گفت: - ترسیدم بگیرمش بیفته! خنده ای کردم و به پسرم نگاه کردم که خوابیده بود بی سر و صدا تپل و سفید بود و با گونه های سرخ. پاشا گفت: - یاس چقدر خوشکله نگاهش کن فقط چرا ساکته؟ متعجب گفتم: - خوب خوابه. پاشا گفت: - اخه همه بچه ها اولش گریه می کنن! با خنده گفتم: - دیدی گفتم پسر من معصومه! که همون لحضه گریه اش بلند شد و پاشا از ته دل خندید و گفت: - اره اره دیدم. خنده ای کردم و بهش شیر دادم. پاشا با عشق بهمون نگاه کرد و گفت: - خیلی دوستون دارم به خدا. دستشو گرفتم و گفتم: - من و نی نی هم خیلی دوست داریم. با خنده گفت: - من نوکرتون هم هستم.