🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#دخترعموی_چادری_من
📗#پارت74
اما اون طفل معصومی که توی شکمم بود چی؟ چی کشیدی مامان جون از اول بسم الله که فقط مشت و لگد نثارت شد.
دستمو به بشکه گرفتم تا بلند شم اما اون چپ شد و ریخت.
ترسیده منتظر بودم نفت یا اب ازش بریزه بیرون که با بهت دیدم بسته های مواد بسته بندی شده از بشکه ها ریخت بیرون .
چشامو باز و بسته کردم ببینم درست می بینم یا نه!
باورم نمی شه اونا رو توی بشکه های نفت جاسازی کرده بودن که حتا به عقل جن هم نمی رسید اونم توی اخر کشتی درحالی که همه داشتن داخل کشتی رو می گشتن! توی این انباری اونم نه مخفی درست توی این بشکه هایی که تا درو باز می کردی جلو روت بود و به عقل جن هم نمی رسید.
حالا باید کار رو تمام می کردم.
انگار خدا صدامو شنیده بود.
قربونت برم خدا.
به سختی بلند شدم و از اتاقک زدم بیرون اگر اینا رو اتیش بزنم خودم چطوری فرار کنم؟
به بدنه کشتی نگاه کردم که دور تا دورش از کشتی های کوچیک بود لبخندی زدم و سریع خم شدم روی بدنه کشتی و یکی از مشعل هاییرکه دور تا دور کشتی روشن بود رو برداشتم چون دیگه هوا داشت تاریک می شد.
یه لحضه نزدیک بود خودم پرت بشم تو دریا.
اروم جلو رفتم و مشعل رو برداشتم و پایین اومدم وارد اتاق شدم سر همه ی بشکه ها رو برداشتم تند تند مشعل رو روی همه می گرفتم تا روشون اتیش می گرفت می رفتم سراغ بعدی.
وقتی همه بشکه ها اتیش گرفته بودن دود کل اتاق و پر کرده بود و داشتم می مردم از خفگی.
سریع از اتاق بیرون اومدم و با قفل مونده توی در در رو قفل کردم و از بالای در مشعل و انداختم داخل.
وقت نداشتم دود زود همه رو خبردار ماجرا می کرد.
از بدنه کشتی اویزون شدم و با بندی که به قایق کوچیک وصل بود پایین رفتم و توی کشتی افتادم.
خدایا حالا چطور باهاش کار کنم؟ چطور حرکت می کنه!
یاد فیلم یوسف پیامبر افتادم که زلیخا وقتی با اون قایق ش رفت توی دریای نیل چطور خدمه اش پارو می زدن همون جا که یه مروارید پیدا کرد و بردش برای یوسف.
بند رو از قایق جدا کردم و همون طور پارو ها رو گرفتم و زدم که کشتی حرکت کرد اما عقب عقب می رفت!
این دفعه درست زدم و حرکت کرد.
از ترس تند تند پارو می زدم و ۱۵ دقیقه نشد ولوله افتاد توی کشتی .