eitaa logo
"مـنـتـظـراט ظـهور³¹³"🇵🇸
711 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
4.6هزار ویدیو
91 فایل
✾﷽✾ بِسمِ‌رَبِ‌مَھدی🌱-! ‹دِل‌پر‌زَخم‌زمین‌گفته‌کَسی‌می‌آیـد‌ . زَده‌فریـاد؛که‌فریاد‌رَسی‌می‌آیـد.>💚 شروع نوکریموم:¹⁴⁰²/³/²⁵ پایان: ـشـهاבَت📿 . کپی؟از‌پست‌ها‌باذکر استغفرالله حلال‌هست🌱 . کاش میان این هیاهو صدایی بیاید: «اَنا المهدی...📿
مشاهده در ایتا
دانلود
منـم‌و این‌زاویـه‌و سـری‌که‌همیشه‌پیشت‌خَمـه:)💔
سلام ظهر جمعه اتون بخیر 🌹 من اومدم با ۳ تا پارت از رمان
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 👒 📗 یعنی بابام چی ساخته بود؟ چی ساخته بود که برای اینکه دست اونا نامردا بهش نرسه جون خودش و همسر شو داد و حالا هم جون بچه اش در خطره! نگران نباش بابا جون نمی زارم این نامردا راحت تر برن و به کشور اسیب برسونن. حتا اگه جون مو از دست بدم نمی زارم دیگه این کثافطا پاشون به خشکی برسه بابا جون! قول می دم مثل خودت افتخار بشم بابا جون. با صدای شلوغی و تیر اندازی سریع از روی تخت بلند شدم و بیرون رفتم. با وحشت دیدم اون دختره و یکی دیگه از مرد ها ی باند که منو گرفته بودن خونی افتادن روی زمین و بقیه فرار کرده بودن. در واحد که باز بود و سریع بستم . چه خبره اینجا! با دیدن یه لب تاب و گوشی برشون داشتم و بازش کردم وارد ایمیل شدم و به پاشا ایمیل زدم و همه چیو خلاصه براش گفتم همراه با نقشه ام. لب تاب و یه جای خوب از اتاق قایم کردم و با گوشی شماره پاشا رو گرفتم که خیلی سریع جواب داد: - الو پاشا منم یا.. و زدم زیر گریه حتا نتونسته بودم جمله امو تمام کنم. پاشا با صدای بلندی گفت: - دورت بگردم من خوبی عزیزم؟ نگران نباش دارم میام پیشت . با هق هق گفتم: - پاشا من تو کشتی ام کلی خلافکار اینجاست افتادن به جون هم پاشا نمی دونم چه خبره اینجا! پاشا گفت: - نترس نترس اروم باش ببین دوتا گروه محلول دست تو رو می خوان این یه مسابقه است بین شون فقط چند گروه زنده می مونه و می خوان کل موادی که توی اون کشتی هست و ببرن پخش کنن هر کی برنده بشه و زود تر اون مواد ها رو پیدا کنه ببره برنده است و خیلیا رو بدبخت می کنه تو مراقب خودت باش . لب زدم: - می دونی مواد ها کجاست؟ پاشا گفت: - نه اون مواد ها جاسازی شدن معلوم نیست کجان! واسه چی می پرسی؟ با صدای در تند تند گفتم: - من نمی زارم اون مواد ها بیفته دستشون نگران نباش باید برم خدانگهدار عشقم! و سریع قطع کردم گوشی رو لای موهام قایم کردم و بین موهام با کش موهام محکم گیرش کردم که تانک هم نمی تونست تکون ش بده. کلیپس و کش موی محکم و موهای بلند اینجا به درد خورد. خودمو وحشت زده نشون دادم و در باز شد و سام سریع داخل اومد. با دیدنم نفس راحتی کشید و گفت: - یالا پاشو بیا باید قایم ت کنم دمبالتن. بلند شدم که چادرمو محکم کشید و که برگشتم و کشیده ی محکمی توی صورت ش زدم و داد کشیدم: - واسه چییییی چادر مو کشیدی مگه تو ناموس سرت نمی شهههه؟ خشک شده موند! با خشم برگشت سمتم و چنان مشتی به صورتم زد که تا چند لحضه گیج شدم و اگر نگرفته بودم با شدت میوفتادم زمین. مطمعنم گونه ام کبود کبود می شه! و توی صورتم داد زد: - نه سررررررم نمی شه خفه شوووو. از درد نمی تونستم حتا لب بزنم و اون با خشم گفت: - احمق اون چادرت لوت می ده بیفتی دستشون تیکه پاره ات می کنن فهمیدی؟ عین من انقدر باهات راه نمیان. و بازمو با خشم گرفت و راه افتاد. لباسم تا روی زمین بود تقریبا و بلند بود اما بدون چادر انگار هیچی تنم نبود! احساس می کردم شرم و حیا مو ازم گرفتن. رفتن طبقه اول و سمت راست از سه تا پله پایین رفت که صدایی اومد سریع درو روبرو رو باز کرد من و هل داد تو خودشم اومد داخل و درو بست. که در قفل شد. هر چی فشار داد در باز نمی شد. همه جا تاریک بود و چشم چشم رو نمی دید. و یه چیز خیلی عجیب اینکه سقف کوتاهی داشت و خیلی سرد و فلزی بود. تاحالا همچین اتاقی ندیده بودم. شکل یه اتاق بود ولی بلندی نصف اتاق رو داشت سقف ش و سرد و بدنه اش از فلز بود. سام فوش های رکیکی زیر لب می داد.
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 👒 📗 نور گوشی شو زد و اطراف چرخوند که هر دومون خشک شدیم. با تنی لرزون و وحشت زده به خودم نگاه کردم. دقیقا وسط چند تا جنازه افتاده بودم که به طرز فجیحی کشته شده بودن. تنم شروع به لرزیدن کرد و سام نیم خیز شد و کشیدتم سمت خودش و گفت‌: - چته جنازه است مگه بار اولته می بینی؟ نکنه فکر کرده من تو جنازه خونه کار می کنم که می گه بار اولته؟ با خشم لب زدم: - پس بار چندممه‌؟ با خشم گفت: - مگه تو رشته ات تجربی نیست؟ با صدای لرزون گفتم: - من داروسازی ام نه جنازه کشی! خیلی هوای محیط سرد بود و سام باز با در ور رفت ولی باز نشد. درش مثل گاوصندوق بود. نمی دونستم واقعا دیگه چه خاکی تو سرم بریزم سام جنازه ها رو با پاش هل داد کنار و دور تا دور اتاق رو برسی کرد با خشم گفتم: - دنبال چی می گیردی ؟ نکنه فکر کردی عین تو فیلم ها الان یه دریچه نجات پیدا می کنی؟ لب زد: - تو خفه شو باید یه راه خروج باشه مطمعنم. با تخصص خاصی دستشو به لبه های فلزی می زد منم که فهمیدم اخر عمرمه شروع کردم به اشهد خوندن. که چنان داد زد فکر کنم مرده ها هم زنده شدم وای خدا بچه ام افتاد مرگ چته. یه لگد زد که نوری افتاد توی اتاق و گفت: - بیا دیدی گفتم . از بین جنازه ها با ترس عبور کردم که با مسخرگی گفت: - نترس نمی خورنت. از دریچه عبور کرد و منم رفتم بیرون. وای خدا گرما داشتم یخ می زدم با مرگ فاصله نداشتیم. دو قدم نرفته بودیم که همون دریچه از جا بلند شد و چرخید سمت دریا و به پایین خم شد و در جلویی کامل وا شد و هر چی جنازه بود افتاد توی اب. یعنی اگر 1 دقیقه دیگه ی ما دیر می یومدیم بیرون جامون ته دریا بود و خوراک کوصه و نهنگ بودیم. اب دهنمو قورت دادم سریع با سام راه افتادیم. دوباره برگشتیم طبقه اول. تا دیدم سام جلوتر از منه سریع عقب عقب اومدم و از دستش فرار کردم. باید مواد ها رو پیدا می کردم قبل از اینکه دست اونا بهش برسه. توی این کشتی راه می رفتی هم باید می ترسیدی از نگاه ها. اینجا نه کسی خدا رو می شناخت نه انسانیت. همه دنبآل اون مواد بودن تا زندگی خودشونو از این رو به اون رو کنن. همین ادم های کوتاه فکر دنیا پرست بودن که زمین قشنگ خدا رو به این حال و روز انداختن. رسیدم به همون سه تا پله که با سام اول اومده بودیم. بهتر بود اول اینجا رو برگردم. تا نگاهم به در فلزی افتاد اب دهنمو سخت قورت دادم و سریع وارد اتاق جفتی شدم کسی نبود سر گوشی اب دادم توی اتاق اما چیز مشکوکی نبود. از اتاق بیرون اومدم که از چند نفر از اون اتاق های انتها بیرون اومدن و با دیدن من یکی داد زد: - قربان جاسوس. فرار و به قرار ترجیح دادم و با وحشت شروع کردم به دویدن
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 👒 📗 سریع پله ها رو بالا رفتم که محکم خوردم به کسی. سر بلند کردم دیدم سامه. بهت زده نگاهم کرد و گفت: - جا بودی بود بیا بیینم. و بازمو کشید دو قدم نرفتیم اخی گفت و بیهوش دراز به دراز افتاد. برگشتم افراد همون ادمه بودن که رفته بودم تو اتاقشون. اب دهنمو قورت دادم قطعا نمی تونستم فرار کنم و عین بچه خوب وایسادم سر جام. ادم ش سمتم اومد بدون ذره ای ملایمت گردن مو بین دستش گرفت و سمت پله ها رفت. جیغ کشیدم: - اییی گردمم توروخدا اییی. رو پله ها پرتم که که محکم افتادم زمین و با وحشت دستامو ظربدری روی شکمم گذاشتم تا بچه ام چیزی ش نشه و ملق خوران تن و بدن م به پله ها کوبیده می شد و افتادم پایین. از درد به خودم پیچیدم و سعی کردم بشینم که با همون با قدم های محکم اومد سمتم و گردن مو گرفت و کشون کشون توی همون اتاق نحس که ای کاش پا توش نمی زاشتم بردتم و پرتم کرد وسط سالن که مطمعنم زانوم زخم شد. تیر خفیفی دلم کشید و ناله ای کردم. پای کسی زیر چونه ام اومد و با نوک کفش ش سرمو بلند کرد و گفت: - بی مقدمه می رم سر اصل مطلب با هر جواب سربالایی که بهم بدی یه لگد بهت می زنم که یه سر بری اون دنیا و برگردی فهمیدی؟ سری تکون دادم که گفت: - از طرف کی معمور به جاسوسی شدی؟ لب زدم: - هیچکس فرار کرد... لگد محکمی به ساق پام زد که جیغ بلندی کشیدم و بلند گریه کردم. پاشو روی قفسه سینه ام گذاشت و فشار داد انگار زور نفس می کشیدم پوزخندی به حالم زد باید یه کاری می کرد با ناله گفتم: - از..طر.ف جمال چنگالی. متعجب شد پاشو برداشت و رو به بادیگارد هاش گفت: - جمال چنگالی دیگه کیه؟ هر چی خره جمع کردن توی این خراب شده این چنگالی اون فیلی نعش اینو بندازین یه جایی. بادیگارد ش سمتم اومد و دستمو محکم کشید و خمیده از جا بلند شدم یه در از اون ور اتاق وا کرد و وارد محوطه پشت کشتی شدیم کسی اینجا نبود. نگاهی به اطراف انداخت و در انبارکی رو وا کرد و نگاهی انداخت. بشکه های نفت کشتی بود. پرتم کرد داخل و با خودش گفت: - این نفت ها برای چیه؟ احمق ها. و درو بست و تا خواست قفل ش کنه گوشیش زنگ خورد و کلا یادش رفت و رفت. سرفه ای کردم و چند تا نفس عمیق کشیدم. خدایا با این جسم داغونم حالا چطور اون مواد ها رو پیدا کنم،؟ توی کشتی که نمی تونم تو قدم راه برم هر گروهی منو می گیره ضعیف تر از خودش گیر اورده و فقط می زنه! هقی از گریه زدم و ناله کردم و گفتم: - من نمی تونم مثل بابام باشم اون قوی بود محلول درست کرد اما من چی! ضعیف! ای کاش پاشا اینجا بود بدون اون هیچی نیستم هیچی! به شدت تشنه ام بود اول خواستم با خودم لج کنم و نخورم
~•آقا امیرالمؤمنین(علیه‌السلام): ✍ لِقاحُ الإيمانِ تِلاوَةُ القرآنِ بارور شدن ایمان به تلاوت قرآن است. 📔 غرر الحکم ، حدیث ۷۶۳۳
بخوان دعای فــــرج را دعا اثـــر دارد🌱🤲
این‌شبا‌اگه‌جایی‌قسمتت‌شده و‌میری‌روضه‌ی‌خانوم‌حضرت‌زهرا ؛ بدون‌نظر‌کرد‌ه‌مولایی . . جلسات‌فاطمیه‌خصوصیه؛ مهمون‌خصوصیا‌رو مولا‌امیرالمومنین‌دعوت‌میکنن . .💔
منم و جمعه های بی سامان منو و این ندبه های بی پایان در این کویر پر زسراب کجاست آن باران . . . ؟ .
اللَّهُمَّ وَ نَحْنُ عَبِيدُكَ التَّائِقُونَ‌ إِلَی‌ وَلِیِّك‌َ‌🌱 خدایا ما به شدت مشتاقِ ظهور ولیِ تو هستیم!