هدایت شده از 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🌹 #طرح_روزانه_انس_با_قرآن🌹
👈هر روز یک صفحه از قران کریم براے سلامتے امام زمان(عج)،هدیه به روح پدران ومادران آسمانی.ارواح مومنین.و شهدا، فقها،دانشمندان، آمرزش گناهان و شفاے مریضان
#صفحه_76 سوره مبارکه
#آل_عمران
#سوره_3
#جزء_4
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
هدایت شده از 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
076-aleemran-ar-parhizgar.mp3
994.3K
#ترتیل #صفحه_76 سوره مبارکه #آل_عمران
#سوره_3
#جزء_4
قاری: #پرهیزکار
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
هدایت شده از 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#متن_ترجمه #صفحه_76 سوره مبارکه #آل_عمران
#سوره_3
#جزء_4
از کتاب ترجمه خواندنی قرآن
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
هدایت شده از 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
076-aleemran-fa-maleki.mp3
3.73M
#صوت_ترجمه #صفحه_76 سوره مبارکه #آل_عمران
#سوره_3
#جزء_4
باصدای استاد مومیوند
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
هدایت شده از 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#متن_تفسیر #صفحه_76 سوره مبارکه #آل_عمران
#سوره_3
#جزء_4
از کتاب تفسیر یک جلدی مبین
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
هدایت شده از 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
076-aleemran-ta-1.mp3
3.39M
#صوت_تفسیر #صفحه_76 سوره مبارکه #آل_عمران بخش اول
#سوره_3
#جزء_4
مفسر: استاد قرائتی
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
هدایت شده از 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
076-aleemran-ta-2.mp3
4.09M
#صوت_تفسیر #صفحه_76 سوره مبارکه #آل_عمران بخش دوم
#سوره_3
#جزء_4
مفسر: استاد قرائتی
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
°✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺°
@zohoreshgh
❣﷽❣
☀️ #صبح_خودراباسلام_به_14معصوم (ع) #شروع_کنیم😊
✨بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ✨
💙ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ☀️
💚ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ☀️
💛ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ☀️
❤️ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ☀️
💜ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ☀️
💙ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ☀️
💚ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ☀️
💛ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ☀️
❤️ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﻥِ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢ☀️ُ
💜ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ☀️
💙ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ☀️
💚ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ☀️
💛ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ☀️
❤️السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی☀️ ✨یاخلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان... ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ✨
✨اللهُـمَّ ؏َـجِّـلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج✨
✨اݪّلهُمَّ صَݪِّ عَݪے مُحَمَّد وَ آݪِ مُحَمَّد وَ عَجِّݪ فَرَجَهُمْ✨
#اول_صبح_سلامم_به_شما_میچسبد
#روزم_به_نام_شما_اختران_الهی
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
°✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺
4_5832681002329185346.mp3
9.15M
#زیارت_ناحیه_مقدسه
🎤حاج سید مهدی میرداماد
#التماس_دعای_فرج😍
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
4_468051916576786804.mp3
4.02M
❣️ #زیارٺ_عاشـورا ❣️
#هر_روز_یڪ_زیارت_عاشورا_بخوانیم
به نیت ظهور و سلامتی 😍
#مولا_صاحب_الزمان_عج
#متن_زیارت_عاشورا👇
https://eitaa.com/Monajatodoa/56
متن دعا و ترجمه #دعای_علقمه👇
https://eitaa.com/Monajatodoa/174
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
حدیث کساء۩علی فانی.mp3
7.51M
💠💎📿 #حدیث #کساء
🎙 با نوای علی فانی
حسوحالمعنوی:⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️عالی
متن دعا👇
https://eitaa.com/Monajatodoa/104
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
AUD-20210812-WA0021.mp3
1.22M
#دعــاے_عهـــد»
🎤 محسن فرهمند
📝عهد بستم همه ی نوکری و اشکم را
💥نذر تعجیل فرج،هدیه به ارباب کنم
قرائت دعای فرج به نیت تعجیل در #ظهور_مولا (عج )هر روز صبح
متن دعای قبل عهد👇
https://eitaa.com/Monajatodoa/74
متن دعای عهد 👇
https://eitaa.com/Monajatodoa/76
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
سیدعلی دعاء شکرانیه.mp3
21.26M
#دعای_ششم #صحیفه #سجادیه...
متن دعا و ترجمه 👇
https://eitaa.com/Monajatodoa/127
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
زیارتجامعهکبیره۩علیفانی.mp3
14.05M
ا💠۩﷽۩💠ا
📖 #زیارت صوتی #جامعه_کبیره
بهترين و جامع ترین زيارتی که صفات ؛ مقامات و معارف اهلبیت علیهم السلام در آن بیان شده و از طرف امام هادی (ع) به شیعیان رسیده است
🎙 با نوای علی فانی
متن دعای جامعه کبیره👇
https://eitaa.com/Monajatodoa/91
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
دعایعدیله۩اباذرحلواجی.mp3
5.76M
💀 #دعای_عدیله
عدیله به هنگام مرگ یعنى عدول کردن از حق به سوى باطل بهگاه جان دادن، و عدول از حق چنین است که شیطان هنگام مرگ نزد انسان حاضر مىشود و او را وسوسه کرده و نسبت به باورهاى دینى به شک مىاندازد، تا جایى که او را از مدار ایمان بیرون کند و به همین دلیل است که در دعاها از این عدول به خدا پناه برده شده.
این دعا توصیه شده که وقتی فرد در صحت و سلامتی است خوانده بشود و فرد یک دوره با خلوص اعتقاداتش را مرور بکند و این دعا را بعنوان امانت به خدا بسپارد که در هنگام سختی پروردگار آن را به او برگرداند. همچنین خواندن این دعا را بر بالین محتضر سفارش شده است که بخوانید بخصوص اگر شخص محتضر هم بتواند آنرا بخواند و دنبال بکند. این دعا در مفاتیح قبل از دعای جوشن کبیر است .
📌 کلمهی عدیله به معنی عدول از حق به باطل است. برای اینکه چنین اتفاقی رخ ندهد این دعا خوانده می شود. یعنی این دعا مانع ازعدول به سمت باطل بشود.
🎤 با صدای اباذر حلواجی
متن دعا و ترجمه👇
https://eitaa.com/Monajatodoa/253
♥️ اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم ♥️
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
دعایجوشنصغیر۩سماواتی.mp3
13.72M
💠 دعای #جوشن_صغیر
🎙 با نوای حاج مهدی سماواتی
لینک دسترسی به 📖 #متن_زیارت👇
https://eitaa.com/Monajatodoa/265
#متن_دعای_جوشن_صغیر
#با_ترجمه_فارسی 👇👇
https://eitaa.com/Monajatodoa/286
سلام عزیزان،
#جوشن_صغیر در جنگ ۴۰ روزه اسرائیل ،را #حاج_قاسم توصیه کردند،
اگر بتونید، لطف کنید و نشر دهید،اجرتون با خداوند منان.
غزه زیر آتیش شیاطین هست😢
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#الله_اکبر
♥️ اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم ♥️
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
دل تنگم ...😔
در ڪُنج قَفَس پَر زَدَݩ را چِہ ڪنَم
زَنجیــر اِسارَٺ بہ تَنَم را چہ ڪُنَم
رویاے حَرَم رَفتَنم آقا خوݕ اسٺ
ڪابوسِ حَرَم نَرَفٺَنَم را چہ ڪُنَم؟
#اللهم الرزقنا زیارت الحسین❤️
#ان شاالله روزی همه ...🙏
#سلام_ارباب_خوبم 😍✋
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
﷽🍃🌼
#سلام_امام_زمانم 😍✋
🍃🌼یاصاحبالزمان
❣ای ڪه درظلمت دنیاے دلم مهتابی
🍃🌼تـــوتسلیِ دلِ غمـزده وبیتابی
❣سالهافکرمن
اینست وهمه شب سخنم
🍃🌼مهدی فاطمه
❣پس کی به جهان میتابی⁉️
🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج #صلوات
💚اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج💚
"بحق فاطمه(س) "
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
هم منتظر و طالب مهــدی هستی
هم یاور و هم نائبِ مهدی هستی
عمری اگــــر از تــو دم زدیم آقاجان
چون راهِ رسیدنِ به مهدی هستی
#جانم_فدای_رهبر
#رهبرانه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#سلام_حضرت_آقا
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
📎سنجاق کرده اند..
⇦حیا را
عفت را
مهربانی را
عشق را
صفا را
ایمان را
⇦و یک عالم چیز دیگر را
✔به چادرت...
برای همین است..
که این چنین سنگین و با وقار هستی
#ریحانه #حجاب
#چادر #عفاف
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
#پنجشنبه است
دلمان گرم به خاطره
پدرهایی که نیستند
مادرهایی که رفته اند
ودوستانی که بارسفربستند
جهت شادی روح
تمام مسافران آسمانی
#صلوات و #فاتحه ای قرائت کنیم
و دلشان را شاد کنیم
"روحشان قرین رحمت الهی باد "
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۵۰ مهیا در بالکن نشسته بود و خیره به مناره های مسجد در اف
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 قسمت ۱۵۱
با حساب کردن کرایه به سمت دانشگاه حرکت کرد... با دیدن چندتا دختر چادری از دور روی آن ها زوم کرد که با نزدیک شدن آن ها لبخندی بر روی لب هایش نشست آن هارا شناخت بچه های بسیج دانشگاه بودند باهم سلام علیک کردن که یکی از ان ها وسط صحبت ها پرید
ــ مهیا جان خوبه پیدات کردم
ــ جانم چیزی شده
ــ یه یادواره داریم خیلی بزرگه میخوایم همه جا صدا کنه این یادواره کلی هم مهمون های ویژه داره
ــ چه خوب ،کمکی از من برمیاد
ــ بله تا دلت بخواد کار روی سرت ریختم . کلاس داری؟؟
ــ آره
ــ خب بعد کلاست بیا بهت بگم
ــ باشه پس من برم دیرم شد ،با اجازه
از دخترا دور شد و به سمت کلاس رفت
مهیا با دیدن بسته بودن در عصبی پایش را روی زمین کوبید... باز دیر رسیده بود آن هم سر کلاس استاد اکبری دیر رسیده بود
از وقتی مهیا چادری شده بود همیشه به او پوزخند می زد... و با او خیلی بد رفتار می کرد ومهیا تعجب می کرد که چطور استاد اکبری با اینکه مردی مذهبی است اما باز همچین عکس العملی نسبت به چادر سر کردن مهیا از خودش نشان می داد
در را زد و وارد کلاس شد...
استاد اکبری ساکت و با اخم ترسناکی به مهیا نگاهی کرد
ــ بشینید خانم رضایی
مهیا تشکری کرد و روی صندلی نشست کلاس خیلی خسته کننده بود مهیا هیچی از صحبت های استاد اکبری را متوجه نشده بود وفقط روی دفترش خطوط نامفهومی میکشید...
با گفتن خسته نباشید استاد اکبری مهیا سریع وسایلش را جمع کرد و از کلاس بیرون رفت... با صدای استاد اکبری سرجایش ایستاد
ــ بله استاد
ــ خیلی عجله دارید مثل اینکه...
ــ چطور؟؟
ــ بار دیگه دیر اومدید درسمو حذف کنید
و با نیشخندی از کنار مهیا رد شد
مهیا با حیرت به استاد جوانِ به ظاهر مذهبی نگاهی انداخت و به علامت تاسف سری تکان داد و به طرف دفتر بسیج دانشجویی رفت
در را باز کرد سری به اتاقا زد کسی در اتاق ها نبود صدایی از سالن اجتماعات کوچک ته راهرو آمد و مهیا با خود فکر کرد که شاید دخترا برای یادواره جلسه ای گرفته باشند
به سمت در رفت و آرام در را بازکرد
ــ سلام دخت..
اما با دیدن چند آقا و یک روحانی وبقیه دخترا حرفش ناتمام ماند شرمنده سرش را پایین انداخت
ــ شرمنده در جریان نبودم که جلسه است بازم عذرخواهی میکنم
برگشت تا خواست در را ببندد صدای مردی او را سرجایش نگه داشت
ـــ خانم مهدوی..
مهیا حیرت زده به این فکر کرد که چه کسی او را به فامیلیه شهاب را صدا زد
سرش را بالا آورد و با دیدن شخص روبه رو فقط در ذهنش این صدا بود که مگر او الان نباید کنار شهاب سوریه باشد..
👈 #ادامه_دارد....
رمان #جانم_میرود
✍ نویسنده #فـاطمہ_امـیرے
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌻🍃🌻.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۵۱ با حساب کردن کرایه به سمت دانشگاه حرکت کرد... با دیدن
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 قسمت ۱۵۲
مهیا با تعجب گفت:
ــ آقا آرش!
همه با تعجب به مهیا و آرش نگاه می کردند.آرش از جایش بلند شد و کمی به مهیا نزدیک شد.
ــ خوب هستید خانم مهدوی؟
ــ خیلی ممنون. شما اینجا چیکار میکنید؟! مگه نباید...
آرش اجازه نداد که حرفش را کامل کند.
ــ اگه اجازه بدید؛ خصوصی با شما صحبت کنم.
مهیا سری تکان داد.
ــ بله حتما! من مزاحم جلستون نمیشم. تو اتاق کناری منتظر میمونم.
ــ خیلی لطف میکنید.
مهیا با اجازه ای گفت و به اتاق رفت و روی یکی از صندلی ها نشست.ذهنش خیلی درگیر بود.تمام این وقت را فکر می کرد، که آرش چه صحبتی با او دارد.نکند اتفاقی برای شهاب افتاده باشد و می خواهد به او بگوید... آشفته از جایش بلند شد. از استرس نمی دانست چه کاری کند.در اتاق راه می رفت و با خودش صحبت می کرد و خودش را دلداری می داد.هراز گاهی نگاهی به ساعت می انداخت. آرش دیر نکرده بود؛ اما برای مهیا اینگونه نبود.
سرجایش نشست و به در خیره شده بود. استرس بدی به جانش افتاده بود.و فکرهای مختلفی که در ذهنش در حال رد شدن بودند؛ حالش را بدتر کرده بود. چشمانش را محکم بست؛ تا شاید بتواند دیگر به اتفاقات بد فکر نکند.
اما با صدای تقه ای به در سریع چشمانش را باز کرد و با صدای تحلیل رفته ای گفت:
ــ بفرمایید!
با باز شدن در، قامت آرش در چارچوب در نمایان شد.مهیا به احترام او سر پا ایستاد.
ــ سلام خانم مهدوی! خوب هستید؟!
مهیا چادرش را مرتب کرد و به آرامی جواب او را داد.
ــ خیلی ممنون! شما خوب هستید؟!
ــ خداروشکر. بفرمایید بنشینید.
مهیا تشکری زیر لب کرد. روی صندلی نشست.
و در سکوت به کفش هایش خیره شد و منتظر آن لحظه بود؛ که این سکوت شکسته شود.
ــ راستش؛ نمیخواستم با شما در مورد این موضوع صحبت کنم. اما وقتی شمارو دیدم، گفتم شاید حکمتی بوده که شما رو زیارت کردم. تا این چیز رو به شما بگم.
مهیا با استرس، آرام زمزمه کرد.
ــ اتفاقی برای شهاب افتاده؟!
ــ نه نه! شهاب حالش خوبه! یعنی جسمی حالش خوبه!
ــ ببخشید متوجه صحبتتون نشدم. یعنی چی جسمی حالشون خوبه؟!
ــ خب! من اون روز که شهاب با شما تماس گرفت و شما قبول نکردید، صحبت کنید؛ کنارشون بودم.
مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت.
ــ شهاب بعدش خیلی عصبی شد. اینقدر عصبانی و پریشون بود، که شب برای یکی از عملیات به او اجازه داده نشد، که تو عملیات حضور پیدا کنه و این اتفاق حالش رو بدتر کرد.
آرش نفس عمیقی کشید و ادامه داد.
ــ شهاب از لحاظ روحی داغونه! فکر کنم الان متوجه حرفم شدید.
مهیا سرش را تا جایی که می توانست پایین انداخته بود؛ تا آرش چشم های غرق در اشکش را نبیند.
ــ امیدوارم حرفام تاثیری بزاره و شما رو راضی کنه؛ که با شهاب صحبت کنید.
از جایش بلند شد و به سمت در رفت تا میخواست از در خارج شود؛ با صدای مهیا ایستاد.
ــ چرا با شما نیومد؟!
ــ شهاب؛ امشب عملیات داره نمی تونست بیاد.
مکثی کرد و ادامه داد:
ــ براش دعا کنید! عملیاتشون خیلی سخت و خطرناکه...
آرش دعا می کرد، که با این حرفش شاید مهیا را مجبور به صحبت کردن با شهاب کند و نمی دانست که با این حرفش این دختر را ویران کرد....
👈 #ادامه_دارد....
رمان #جانم_میرود
✍ نویسنده #فـاطمہ_امـیرے
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌻🍃🌻.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۵۲ مهیا با تعجب گفت: ــ آقا آرش! همه با تعجب به مهیا و آ
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 قسمت ۱۵۳
مهیا کلافه گوشی را در کیفش انداخت.... از صبح تا الان بیشتر از پنجاه بار با شهاب تماس گرفته بود، اما در دسترس نبود. موبایلش را روی تخت انداخت و نگران در اتاق شروع به قدم زدن کرد.
از استرس بر دستان و پیشانیش عرق سردی نشسته بود. سرش را بالا آورد و به عکس شهید همت،خیره شد و آرام زمزمه کرد.
ــ تو از خدا بخواه؛ شهابم سالم برگرده!
و نگاهش را به ساعت روی دیوار سوق داد. ساعت از یک شب گذشته بود و حتما الان عملیات شروع شده بود.
از استرس و اضطراب خواب به چشمانش نمی آمد. استرس عجیبی تمام وجودش را گرفته بود. دیگر نمی توانست تحمل کند.
✨سریع وضو گرفت...
به بالکن رفت. سجاده اش را پهن کرد. چادر سفیدش را سر کرد. دو رکعت نماز خواند. و برو روی سجاده نشست. قرآن سفیدش را باز کرد و آرام آرام شروع به خواندن کرد.
احساس می کرد، دلش آرام گرفته و این آرامش او را ترغیب می کرد که بیشتر بخواند.
***
با تکان های مهلا خانم، مهیا چشمانش را باز کرد.
ــ دختر چرا اینجا خوابیدی! بیدار شو ببینم!
مهیا از جایش بلند شد. درد عجیبی در گردنش احساس کرد. چشمانش را روی هم فشرد.
ــ بفرما! گردنت داغون شد. آخه اینجا جای خوابه؟!
ــ خوابم برد.
مهلا خانم به علامت تاسف سرش را تکان داد.
ــ باشه بلندشو صورتتو بشور صبحونه آماده است!
مهیا سریع سجاده و چادرش را برداشت و به طرف اتاقش رفت...با دیدن موبایلش سریع به سمتش رفت. ولی با دیدن لیست تماس؛ که تماسی از شهاب نبود؛ ناراحت شماره شهاب را گرفت. اما باز هم در دسترس نبود.
بعد صورتش را شست به آشپزخانه رفت و در سکوت صبحانه اش را خورد.
ــ کلاس داری؟!
مهیا با صدای مادرش سرش را بالا برد.
ــ نه!
ــ پس اماده شو باهم بریم خونه شهین خانوم...
مهیا سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد.
ــ من نمیام!
مهلا خانم با عصبانیت گفت:
ــ این بچه بازیا چیه مهیا؟!
ــ من کار دارم!
ــ این مهمتره! کارتو بزار برا یه روز دیگه...
ــ نمیشه!
ــ میشه. حرف دیگه ای هم زده نمیشه! الانم برو آماده شو!
مهیا سکوت کرد...خودش هم دلش برای آن خانه تنگ شده بود. برای حیاط و آن حوض آبی؛ برای شهین جان و محمد اقا؛ برای مهربانی های مریم و به خصوص اتاق شهاب! اما می دانست با رفتن به آن خانه داغ دلش دوباره تازه می شود...
👈 #ادامه_دارد....
رمان #جانم_میرود
✍ نویسنده #فـاطمہ_امـیرے
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌻🍃🌻.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════🌻.🍃🌻.═╝