#سلام_امام_زمانم 😍✋
ای یار سفر کرده اگر که ز تو دوریم
حس میکنم انگار که نزدیک ظهوریم
ای نور که کعبه شده دل تنگ اذانت
مردان جهادند همه منتظرانت...
#امام_زمان عج
#العجلمولایغریبم
🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج #صلوات
💚اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج💚
"بحق فاطمه(س) "
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
#رهبࢪمونھ🤩
ازخـدآخواستہام
هࢪچـه که داࢪم بدهم🦋💙
جاےآن؛
چشمبگیࢪمڪہتـماشـاتڪنم😍♥️
😍 اول صبحی انرژی بگیرید✌️
#جانم_فدای_رهبر
#رهبرانه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#سلام_حضرت_آقا
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
#ریحانه 🍃
بانــو
اگر حجابے والاتر از چــادر
وجود داشت
حضرت زهرا 💚(س)
ڪہ سرور زنان عالم است
آن را بہ سر میڪرد
☝️یقین بدار ڪہ چــادر 💖
پوشش سروران است
#چادرفرشتهمےسازد
#ریحانه #حجاب
#چادر #عفاف
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
حرمله خیر نبینی جگرش درد گرفت
خرمنش سوخت و از برگ و برش هیچ نماند
دیگر از حُـرمت نام #پدرش هیچ نماند.
متحیر وسط خیمه و میدان مانده
به دلش حسرت یک قطره ی باران مانده
#خواهرش کاش نبیند که پریشان مانده
#غزه
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
#پنجشنبه است و ياد درگذشتگان 😔
✨بسم اللهالرحمنالرحیم✨
#زیارت_اهل_قبور
با ذکر ی #صلوات و #فاتحه
🌺به یاد پدران ومادران آسمانی
وهمه درگذشتگان، زیارت اهل قبور
و به یاد همه شهدا و اموات باشید.🌺ِ
🌹السَّلامُ عَلي اَهْلِ لا اِلهَ اِلَّا اللهُ مِنْ اَهْلِ لا اِلهَ اِلَّا اللهُ يا اَهْلَ لا اِلهَ اللهُ بِحَقَّ لااِلهَ اِلَّا اللهُ كَيْفَ وَجَدْتُمْ قَوْلَ لا اِلهَ الَّا اللهُ مِنْ لا اِلهَ اِلَّا اللهُ يا لااِلهَ اِلَّا الله بِحَقَّ لا اِلهَ اِلَّا اللهُ اِغْفِرْلِمَنْ قالَ لا اِلهَ اِلَّا اللهُ وَاحْشُرْنا في زُمْرَهِ منَ قالَ لا اِلهَ اِلَّا اللهُ مُحَمَّد رَسُولُ اللهِ عَليٌّ وَلِيُّ اللهِ:🌹
🌹هر كس اين زيارتنامه را بخواند، خداوند ثواب پنجاه سال عبادت به او ميدهد و گناهان پنجاه سال را از او و پدر و مادرش بيامرزد.🌹
🌤أللَّھُمَ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪَ ألْفَرَج🌤
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌷 #5_روز تا #عید_بزرگ_غدیر😍
🌸اين #ماه قسمتےاز زندگےناب من اسٺ
✨مرهمے بر دل بيچاره و بےتاب من اسٺ
🌸روزها را سپرے مےڪنم از #عشق علـے
✨5 روز دگر #عید_غدیر مولای من است
#أشهد_ان_علیا_ولےالله❤️
#حیدر_ڪرار 🌺🌟
#اسدالله_غالب 🌺🌟
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
قدر #غَدیر را ندانی؛
باید غربت حسین(ع) و غیبت مهدی(عج) را به تماشا بنشینی...
روز عاشورا و روز ظهور، دو روی یک سکه هستند؛
یکی نتیجهی فراموشی غدیر و دیگری ثمرهی احیای آن!
🙏🏻شاید از همین رو در برخی روایات گفته شده،
ظهور#امام_زمان در روز عاشورا رخ میدهد.
#عید_غدیر
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌼🌼🌼
🗓امروز 31 خرداد 1403
🌷 #5_روز تا #عید_بزرگ_غدیر😍
اين #ماه قسمتےاز زندگےناب من اسٺ
مرهمے بر دل بيچاره و بےتاب من اسٺ
روزها را سپرے مےڪنم از #عشق علـے
5 روز دگر #عید_غدیر مولای من است
#عیدآسمانی✨🌺
#أشهد_ان_علیا_ولےالله❤️
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
❁❁❁
🗓امروز 31 خرداد 1403
#17_روز تا #محرم💔
انصار حسینند؛ انصار الله
لبیک به لب در طلب ثارالله
هفده شب دیگر به محرم مانده
من زار الحسین؛بکربلا زارالله
#یاسیدالشهدا❤️
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💥یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💥 ✍رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💥یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💥
✍رمان جذاب و آموزنده #سرباز
✍قسمت ۱۰۳
فاطمه چندبار صداش کرد،
ولی علی حتی صداش هم نشنید.اون شب علی خونه نرفت.فاطمه میدونست مدتیه که بیشتر از قبل شرمنده ست ولی نمیدونست چکار کنه که حالش بهتر بشه. چندبار باهاش تماس گرفت،
ولی علی جواب نمیداد.شب بعد هم خونه نرفت.روز دوم با پویان تماس گرفت.ولی پویان هم ازش خبری نداشت.
شب سوم شد،
بازهم علی خونه نرفت.فاطمه نگران بود. روز سوم به تمام بیمارستان ها و درمانگاه ها رفت ولی خبری از علی نبود. کمی خیالش راحت شد،
که حداقل سالمه.به هرجایی که فکر میکرد ممکنه رفته باشه و هرجایی که قبلا باهم رفته بودن،سر زد.ولی خبری از علی نبود.
خسته و نگران به خونه برگشت.
سر سجاده نشسته بود و برای علی دعا میکرد.تلفن همراهش زنگ خورد.زهره خانوم بود.سعی کرد سرحال صحبت کنه.
-سلام مامان گلم.
-سلام دخترم،کجایی؟
-خونه.
-مهمان نمیخواین؟
فاطمه موند چی بگه.با مکث گفت:
-بفرمایید.
-شام درست کردم.با بابات و امیررضا و محدثه میایم،باهم بخوریم.
-زحمت کشیدی مامان جونم.من یه چیزی درست میکردم.
-زحمت نیست.یه ساعت دیگه میرسیم.
چندبار دیگه هم با علی تماس گرفت ولی جواب نداد.پیام داد که
*مامان و بابا دارن میان خونه مون.جان فاطمه بیا.نمیخوام متوجه بشن.
ولی علی جواب نداد.
مطمئن شد اصلا پیام شو ندیده.وگرنه وقتی فاطمه جان خودشو قسم داد،حتما علی جواب میداد.
پدر و مادرش و امیررضا و محدثه رسیدن. فاطمه سعی میکرد مثل همیشه سرحال و پرانرژی باشه.چندبار سراغ علی رو گرفتن ولی هربار،یا بحث رو عوض میکرد یا یه چیزی میگفت که هم دروغ نشه،هم متوجه قضیه نشن.
حاج محمود گفت:
_فاطمه،علی کی میاد؟ گرسنه مونه.
-علی شاید دیر بیاد.غذارو میارم،براش نگه میدارم.
بلند شد بره تو آشپزخونه،حاج محمود گفت:
_مگه علی کجاست؟!
-رفت بیرون.
-کجا رفت؟ رفت بیرون چکار کنه؟
فاطمه نمیدونست چی بگه.همه فهمیدن مشکلی هست.زهره خانوم گفت:
_دعواتون شده؟!
-نه مامان جان،چه دعوایی!
حاج محمود گفت:
-پس چی شده؟
فاطمه با مکث گفت:
_چند وقته..علی..بیشتر از قبل از.. گذشته، شرمنده ست.
-تو چی گفتی بهش؟
-هیچی.
حاج محمود عصبانی شد....
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #سرباز
✍ نویسنده ؛ بانو «مهدییارمنتظر قائم»
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.💖🍃💖.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════💖.🍃💖.═╝
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💥یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💥 ✍رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💥یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💥
✍رمان جذاب و آموزنده #سرباز
✍قسمت ۱۰۴
حاج محمود عصبانی شد.
-سر هیچی اونقدر شرمنده تر شد که از خونه رفت بیرون؟!
-من هیچی از گذشته نگفتم.
رفت تو آشپزخونه و روی صندلی نشست.حاج محمود بلند شد و جلوی اپن آشپزخونه ایستاد.
-کی رفته؟
فاطمه نمیخواست بگه.
-بابا جونم،خودمون حلش میکنیم.
حاج محمود فهمید خیلی وقته.دوباره گفت:
-از کی؟
به اجبار گفت:
-چهار شب پیش.
حاج محمود تعجب کرد.
-تو الان چهار شبه اینجا تنهایی؟!!!
-بابا،اجازه بدید خودمون حلش میکنیم.
-میدونی کجاست؟
-نه.
-پس چجوری میخوای حلش کنی؟
-زمان درستش میکنه.علی ففط یه کم وقت میخواد تا با خودش کنار بیاد.فقط همین.
امیررضا هم بلند شد و عصبانی گفت:
_اگه زیاد طول بکشه چی؟ یک ماه،دو ماه،یک سال،دو سال؟
-من منتظرش میمونم.
-تو به آدم بی مسئولیتی که چهار روزه ولت کرده،رفته...
فاطمه پرید وسط حرفش و گفت: _امیر،علی برمیگرده.اینکه شرمنده ست یعنی بی مسئولیت و بیخیال نیست.
مدتی همه سکوت کردن.
زهره خانوم پیش فاطمه رفت و گفت:
_درست نیست اینجا تنها بمونی.برو وسایل ضروری تو بردار،بریم خونه ما.
-نه مامان جون،میخوام همینجا منتظرش بمونم.
-دخترم،وقتی بیاد ببینه نیستی میفهمه خونه ما هستی،میاد اونجا دنبالت.
-میخوام وقتی میاد،خونه باشم.
حاج محمود گفت:
_مادرت درست میگه.پاشو بریم..یه یادداشت براش بذار که نگرانت نشه.
-بابا،خواهش میکنم...
حاج محمود جدی گفت:
-پاشو.
-حداقل شام بخوریم،بعد.
زهره خانوم گفت:
-میریم خونه ما میخوریم.
مجبور شد آماده بشه.
چیزهایی که برای دو روز آینده لازم داشت، برداشت.یه ظرف غذا برای علی جدا کرد و تو یخچال گذاشت.کاغذ و خودکار برداشت
و نوشت:
*سلام علی جانم.من خونه بابا هستم. نگران من نباش.خیلی دوست دارم. مراقب خودت باش.فاطمه
قاب عکس علی هم برداشت،
یه کم نگاهش کرد و تو ساکش گذاشت. همه به رفتارهای فاطمه نگاه میکردن. همه میدونستن علی و فاطمه چقدر به هم علاقه دارن ولی گذشته،دست از سر علی برنمیداشت.
یک هفته دیگه هم گذشت....
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #سرباز
✍ نویسنده ؛ بانو «مهدییارمنتظر قائم»
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.💖🍃💖.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════💖.🍃💖.═╝
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱