هدایت شده از ندای قـرآن و دعا📕
302-kahf-ta-3.mp3
4.6M
#صوت_تفسیر #صفحه_302 سوره مبارکه #کهف
بخش سوم
#سوره_18
#جزء_16
مفسر: استاد قرائتی
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
@NedayQran
❣﷽❣
🌺 #به_رسم_هر_روز_صبح 🌺
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨
🌺 #دعای_سلامتی_امام_زمان_عج🌺
✨"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"✨
🌺 #دعای_عصر_غیبت_امام_زمان_عج🌺
✨ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى✨
❤️ #السلام_علیــک_یا_امـام_الـرئـــوف ❤️
✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ✨
#دعای_مخصوص_حفظ_ایمان_در_آخر_الزمان🌺
✨« یا الله یا رحمن یا رحیم، یا مقلّب القلوب، ثبت قلبی علی دینک»
(ای تغییردهندهی قلبها، قلب مرا بر دین خودت تثبیت کن.)✨
#دعـــاے_پــر_فیــۻ_قـــرآن
💎 اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن
خدایا منور کن قلبهایمان را به نور قرآن
و مزین کن اخلاق مارا به زینت قرآن
خدایا روزیمان کن شفاعت قرآن💎
🌹🕊🌹🕊🌹
🌤 أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌤
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
برای دریافت دعا و زیارتهای مورد نظر روب لینک بزنید
#زیارت_ناحیه_مقدسه 👇
https://eitaa.com/zohoreshgh/100396
#زیارٺ_عاشـورا 👇
https://eitaa.com/zohoreshgh/100397
#حدیث #کساء👇
https://eitaa.com/zohoreshgh/100398
#دعــاے_عهـــد 👇
https://eitaa.com/zohoreshgh/100399
#دعای_ششم #صحیفه #سجادیه👇
https://eitaa.com/zohoreshgh/100400
#دعای_هفتم #صحیفه_سجادیه👇
https://eitaa.com/zohoreshgh/106379
#زیارت #جامعه_کبیره 👇
https://eitaa.com/zohoreshgh/100401
#دعای_عدیله👇
https://eitaa.com/zohoreshgh/100402
#دعای_جوشن_صغیر👇
https://eitaa.com/zohoreshgh/100403
#دعای_یستشیر👇
https://eitaa.com/zohoreshgh/103866
#امام_زمان_عج
🌹 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌹
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
﷽
اے دل بیا بہ رسم قدیمے سلام ڪن
صبح سٺ مثل بادونسیمے سلام ڪن
برخیز نوڪرانہ وبا عشق ، خدمٺِ
ارباب مهربان وصمیمے سلام ڪن
السلام اے حرمٺ
مایہ ے آرامش جان
💚< #اَلسَلامُعَلَیکْیٰااَبٰاعَبدِاللّٰه>💚
#سلام_ارباب_خوبم 😍✋
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
#سلام_امام_زمانم 😍✋
خواهد آمد ای دل دیوانه ام
او که نامش با لبانم اشناست
من گل نرگس برایش چیده ام
باورم کن خواهد آمد باوفاست
#امام_زمان عج
#العجلمولایغریبم
🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج #صلوات
💚اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج💚
"بحق فاطمه(س) "
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
#رهبرانہ
نپُرس از منِ عاشِق
ڪِہ عِشق سیِرے چَن
ڪِہ مستِ چِشم
#تٌ
چٌون و چِرا نِمے فَهمد
#جانم_سیدعلے_خامنہ_اے
#جانم_فدای_رهبر
#رهبرانه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#سلام_حضرت_آقا
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
رعایت حجاب، پاسداشت خون شهداست.
برای چـــادر
باید به آسمان نگاہ ڪرد
برای چادر و حجابت
به ڪنایه اطرافیان
نگاہ نڪن!
آسمانی شدن بها دارد!
یادت باشد:
بهشت را به بها می دهند
نه به بهانه...
#ریحانه #حجاب
#چادر #عفاف
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🥀 پنجشنبه و ياد درگذشتگان😔
🙏 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ
🙏التماس دعا 🙏
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
تا ابد یاد عزیزان ز دل و جان نرود😔
جان اگر رفت ولی خاطر خوبان نرود...💔
🥀امروز #پنجشنبه است...
گذشتگانمون رو چشم انتظار نزاریم😔
یاد کنیم از همه عزیزانمون
با صلوات و فاتحه ای😔🙏
روحشون قرین رحمت الهی🖤😔
به یاد پدران و مادران آسمانی بخوانیم #فاتحه و #صلوات🙏
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
تا ظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۱۲۹ و ۱۳۰ اما مهرزاد کمی از ته دلش نارا
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
🌸✨
✨
🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء)
✨قسمت ۱۳۱ و ۱۳۲
چون تا حالا همچین لباس هایی را نپوشیده بود، برایش سخت بود تصور کردن خودش در آنها.آنقدر در بازار چرخیده بودند که حالی برایشان باقی نمانده بود.
به پیشنهاد هدی به کافی شاپ رفتند و دو بستنی سفارش دادند.هدی گفت:
_حورا میگم ک آقاتون نمیخواد برای لباس نظر بده ؟
_اوم نمیدونم.. فک نکنم!
_خب الان که دیگه نمیشه بریم بگردیم. یه قراره دیگه میزاریم که مهدی هم باشه. موافقی؟!
_آره موافقم.
_خب پس بخور تا بریم.
بستی هایشان را خوردند. هدی حساب کرد و از کافی شاپ بیرون امدند.تاکسی گرفتند و هرکدام به سمت خانه هایشان رفتند.
حورا مثل همیشه درحال خواندن کتاب بود که تلفن همراهش زنگ زد.شماره را نگاه کرد، اما برایش آشنا نبود.انقدر درگیر شماره بود که صدای زنگ قطع شد.بعد از آن دوباره تلفن زنگ زد.
این دفعه هدی بود.با شادی همیشگیش گفت:
_چرا تلفن و جواب نمیدی خوشگله؟
_نشناختم آخه خطت و عوض کردی؟
_نه جانا پدرشوهر گرامیتون بودند.
_عه از طرف من معذرت خواهی کن.
_چشم .
_خب چیکار داشتن حالا؟
_کار خاصی نبود.
_هدی اذیت نکن بگو دیگه.
_ خب باشه. بابا گفتن که میخوان با آقا رضا صحبت کنن که قبل از عقد برای خرید صیغه محرمیت بخونید که راحت باشید.
_صیغه؟
_بله صیغه محرمیت!
_لازمه مگه ؟
_حورا جان بزرگترن حتما یه چیزی میدونن.
_درسته. خب به داییم زنگ زدین؟
_نه هنوز الان بابا میخواد زنگ بزنه گفت اول از تو اجازه بگیریم.
_خب، من حرفی ندارم باشه.
_خوبه خب کاری نداری ؟
_نه هدی جان سلام برسون، خدانگهدار.
_چشم، به امید دیدار.
حورا غذایی درست کرد و خورد.
به سراغ کارهای دانشگاه اش رفت تا آن ها را انجام دهد.
به ساعت نگاه کرد. دیر وقت بود وسایلش را جمع کرد و خوابید.
صبح باصدای ساعت از خواب بیدار شد، یک لیوان چای نوشید و کمی خانه اش را مرتب کرد.
به سراغ موبایلش رفت تا پیام هایش را چک کند. با خود گفت مگر جز هدی کسی دیگری هم هس که پیام بدهد؟
«چقدر خوبن آدمایی که حتی وقتی خودتم حواست به خودت نیست هواتو دارن»
حدسش درست بود، هدی گفته بود که آقای حسینی با آقا رضا صحبت کرده و آقارضا هم قبول کرده بود. برای شام آن ها را دعوت کرده بودند و حورا چقدر از این مهمانی ها بیزار بود.حورا سری تکان داد و گفت: باز باید زخم زبون های زن دایی رو گوش کنم.
آهی کشید و به حمام رفت.
در خانه آقا رضا، زن و شوهر باز هم داشتند با هم بحث میکردند. مهرزاد هم نظارهگر این بحث بود و اخمی بر صورتش نشسته بود.
دیگر طاقت نیاورد و گفت:
_مادر من آخه مگه یه مهمونی چقد از وقت شما رو می گیره یا اگه بخواین غذا درست کنید چی ازتون کم میشه؟
مریم خانم گفت :
_چشمم روشن کم مونده بود تو به من دستور بدی.
_مادر جان من دستور ندادم ولی..
_ولی نداره که من نه از این دختره خوشم میاد نه از اون خانواده خواستگارش.
مهرزاد برای پایان دادن به بحث گفت:
_بابا من از بیرون شام میگیرم تمومش کنین.
_ خیلی خوشم میاد ازشون که پسرم میخواد بره براشون شامم بگیره. هی بشکنه دستی که نمک نداره.
مهرزاد پوزخندی زد و به اتاقش رفت.از طرفی از ازدواج امیر مهدی و حورا خوشحال بود و از طرفی دیگر از رفتار مادرش ناراحت.
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #حورا
✍ نویسنده ؛ « زهرا بانو »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌸🍃🌸.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════🌸.🍃🌸═╝
تا ظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۱۳۱ و ۱۳۲ چون تا حالا همچین لباس هایی را
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌸🍃🌸.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════🌸.🍃🌸═╝
تا ظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۱۳۱ و ۱۳۲ چون تا حالا همچین لباس هایی را
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء)
✨قسمت ۱۳۳ و ۱۳۴
مهرزاد کمی استراحت کرد. قراربود بعد از ظهر با آقای یگانه و چند تا از بچه ها که در شلمچه با هم آشنا شده بودند به مسجد محل بروند.
به ساعت نگاه کرد دیگر وقتی نمانده بود لباس هایش را پوشید و در آینه نگاهی به خود انداخت.چقدر این تغییر را دوست داشت. تغییری که مسیر زندگیاش را عوض کرده بود و چه کسی می دانست که سرانجام مهرزاد چه خواهد شد؟!
سکوتی خانه را فراگرفته بود به نظر می آمد که مریم خانم دیگر بحث را ادامه نداده و بیخیال ماجرا شده.
از آن طرف، هدی با امیر رضا به بازار رفته بودند. لباسی بلند و سفیدی چشم هدی را گرفته بود. با خود گفت این لباس چقدر به حورا می آید.
اما مانده بود که به امیر رضا بگوید یا نه.
دیگر طاقت نیاورد و گفت:
_امیر رضا؟
_جانم؟
_میگم که... اون لباسه قشنگه؟!
_کدوم خانمی؟
_همون لباس سفیده که پشت ویترینه .
امیر رضا نگاهی انداخت و گفت :
_آره خانومی بریم تو مغازه بپوش ببینیم خوبه یا نه.
هدی گفت:
_چیزه ... میگم که من برا خودم نمیخوام که برا دوستمه.
_خب اشکال نداره، بریم بخریمش. برای دوستت اشکالی نداره
_نه عزیزم چه مشکلی؟! ممنون.
اما ته دل هدی می دانست که حورا ممکن است لباس را قبول نکند. یا شاید پولش را بدهد. اما در هر صورت لباس را خرید. فروشنده لباس را به دست هدی داد و امیر رضا پول آن را حساب کرد.
از بازار که بیرون آمدند موبایل امیررضا زنگ زد.پدرش بود که از او خواست به مغازه برود تا امیر مهدی بتواند به کارهایش رسیدگی کند
امیررضا هم قبول کرد و هدی را به خانه حورا برد و خودش هم به مغازه رفت.
_سلام چطوری داداش؟
_سلام، خوبم. چرا دیر اومدی؟
_شرمنده رفته بودیم بازار دیر شد.
_آها خب من برم دیگه کاری نداری؟!
_کجا می خوای بری حالا؟
_میرم دنبال مامان که بریم کت شلوار بخریم.
_آها. راستی مهرزاد نیومد کلیدو بگیره؟
_ آها میخواستم بهت بگم نه راستی نیومد خب الان مغازه خالیه زنگ بزن بهش ببین کجاست!
_باشه تو برو دیرت شد.
_یا علی خدافظ.
_به سلامت داداش گلم.
امیر رضا موبایلش را برداشت و شماره مهرزاد را گرفت. مهرزاد هیچوقت بد قول نبود اما این دفعه نیامده بود کلید را بگیرد.
دو بوق خورد که برداشت.
_بله سلام.
_سلام داداش چرا هن هن میکنی؟کجایی؟؟
_ تو بارونم... ماشین نیاوردم.. نزدیکم دارم میام... کلیدو بگیرم.
_عه چرا ماشین نیاوردی خب؟
_ میام میگم.. فعلا یا علی.
ده دقیقه بعد مهرزاد در مغازه بود. مثل موش آب کشیده خیس خیس شده بود. امیررضا سریع او را کنار بخاری نشاند و یک پتو آورد و دور مهرزاد پیچید.
از سرما میلرزید اما لبش همیشه می خندید.
_تو خونه ما جنگه داداش بخدا و ترکشاشم میخوره به ما. بابام ماشینمو گرفته داده به مونا منم بی ماشین شدم رفت. خیابونام شلوغ بود تاکسی گرفتم همش تو ترافیک بودم. بعد دیگه وسطای راه پیاده شدم گفتم دیر نشه دویدم تا اینجا.
_وای مهرزاد از دست تو. خب خبر میدادی بهت میگفتم دیرتر بیا اشکال نداره.
_ نه داداش من قولم قوله نمیخوام بدقول بشم پیش تو. هرچند فکر کنم شدم.
_ نه عزیزم تو هنوزم همون آقا مهرزادخوش
قولی واسه ما. راستی چه ریش بهت میاد.
_ آره خیلی خودم خبر نداشتم فقط.
هر دو زدند زیر خنده که امیر رضا با لحن قشنگی گفت:
_چقدر خوب و خدایی تغییر کردی مهرزاد. این تغییر تو باعث شد که منم یه تکونی به خودم بدم از تو عقب نیفتم.
مهرزاد لبخند زیبایی زد و گفت:
_اختیار داری داداش. تو خودت خوبی، اصلا تکی. نیازی به بهتر شدن نداری.
_ فدات این حرفا که دیگه چوب کاریه. گرم شدی؟؟
_ آره قربون دستت. من شب زودتر میام کلیدو میدم بعدش با بچه های مسجد قرار دارم باید برم اونجا. اشکالی که نداره؟
_ نه داداش بیا درخدمتم.
مهرزاد رفت و شب ساعت۸ کلید را آورد به امیر رضا تحویل داد و راهی مسجد شد. همه آمده بودند و دور بخاری بزرگ مسجد حلقه زده بودند.مهرزاد نیز به جمعشان اضافه شد و با اقای یگانه احوال پرسی کرد.
آقای یگانه آن شب با بچه ها درباره شهدای مدافع حرم حرف زد. عکسشان را نشان بچه ها داد و گفت:
_ببینین بچه ها خیلیا دارن میرن بخاطر امنیت و آرامش ما. مثل قدیم.. مثل همون سالایی که جوونای ما با زن و بچه، مجرد، پیر، جوون همه رفتن جنگیدن تا ما آرامش داشته باشیم. الانم دارن واسه سوریه میجنگن. واسه حضرت زینب سلاماللهعلیها جون فدایی میکنن. پس بدونین مقامشون خیلی بالاتر از ماست. خیلیها آرزو دارند مدافع حرم باشن...خیلی ها دوست دارند شهید بشن...خیلی ها هم برای مدافع حرم ارزش قائلند!..غصه میخورند ،حتی اشک هم می ریزند...از حزباللهی و مذهبی..از حزب قلابی و غیر مذهبی...خوشا بهحال کسانی که شرایط حضور در جبهه های جنگ سخت رو دارند...
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #حورا
✍ نویسنده ؛ « زهرا بانو »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
تا ظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۱۳۳ و ۱۳۴ مهرزاد کمی استراحت کرد. قراربود بعد
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
🌸✨
✨
🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء)
✨قسمت ۱۳۵ و ۱۳۶
بعد از تمام شدن صحبت های آقای یگانه، مهرزاد با بچه ها و آقای یگانه خداحافظی کرد و به سمت خانه رفت...
در تمام مسیر فکرش درگیر بود...درگیر حرفهای آقای یگانه..درگیر مدافعان حرم..
مهرزاد چیز زیادی در مورد آن ها نمیدانست ولی خیلی دوست داشت که بیشتر بداند.
تصمیم گرفت به خانه که رسید در موردشان تحقیق کند...سبک زندگیشان و خیلی چیز های دیگر...
به در خانه که رسید جیبش را نگاه کرد. کلیدش را جا گذاشته بود هوفی کشید و زنگ در را فشرد .مارال در را برایش باز کرد.
مریم خانم با دیدن مهرزاد گفت:
_مهرزاد جان بیا شام بخور.
_گرسنم نیست، میل ندارم. شما بخورید نوش جان.
از پله ها بالا رفت ،نگاهی به اتاق حورا انداخت..جایی که هرشب جلوی آن مینشست و به راز و نیازهای دختر مورد علاقه اش گوش میداد.چه زیبا مخلوق خود را میپرستید بدون هیچ ریاکاری وخودنمایی.
بی هیچ ارادهای به سمت در اتاق حورا رفت. در را باز کرد.با خود گفت: بیچاره حورا که مجبور بود تو این اتاق کوچک زندگی کنه تا دور از بداخلاقیهای مامانم باشه.اما مهرزاد برای حورا خوشحال بود. مطمئن بود که امیرمهدی میتواند حورا را خوشبخت کند.
به سمت قفسه کوچک کتاب ها رفت چند کتاب در انجا بود یکی از کتابها توجه مهرزاد را جلب کرد..مهرزاد گفت بهتر از این نمیشود. این کتاب میتواند به من کمک کند تا اطلاعاتی که میخواهم را به دست آورم.کتاب را برداشت و به اتاق خود رفت.
دیر وقت بود و خسته شده بود برای همین زود خوابش برد.
"خدا نصیبتان کند،
آدمهایی را که حال خوبشان
گره خورده به ثانیه ها و گذشته را
در دیروز خاک کرده اند
و آینده را به فردا واگذاشته اند.
همانهایی که غم هایشان را تبادل نمیکنند،
لبخندشان را به چشمانتان گره میزنند
و دوشادوش زندگی به رویاهایتان سند حقیقت میزنند.
خنده هایشان به غم هایتان بال پرواز میدهند.
ردپایشان را که دنبال کنید
به حال خوب بچگی میرسید.
شاید بودنشان به چشم نیاید
ولی نبودشان..
امان از نبودشان ...
خدا نصیبتان نکند...»
*
حورا و امیر مهدی همان هفته در جوار حرم امام رضا عقد کردند.
همه بودند جز مهرزاد... نیامدنش عمدی نبود. جلسه مشاوره با آقای یگانه داشت و نمیتوانست آن را کنسل کند.
بعد عقد زنگ زد و به هر دو تبریک گفت و برایشان آرزوی خوشبختی کرد.
حورا و امیر مهدی را دست به دست دادند و آنها را راهی صحن انقلاب برای زیارت، کردند.
امیرمهدی در پوست خود نمیگنجید. حورا هم تپش قلبش بالا رفته بود و از استرس دستانش می لرزید.
امیرمهدی با دیدن حال حورا خنده اش گرفت.
_چرا انقدر میلرزی حورا؟؟
_هی..هیچی.. خب حق بده دیگه.
امیر مهدی خندید و گفت:
_باشه خانمی حق با شما. حالا دستمو بگیر که حرم شلوغه دوست ندارم به کسی بخوری.
حورا دلش غنج رفت از غیرتی شدنای همسرش. دستش را گرفت و آرام فشرد. چه حس نابی بود داشتن مرد محکم و با غیرتی مثل امیر مهدی. حورا چقدر خوشحال بود و ته دلش انگار قند می سابیدند.
عشق همین بود.اصلا عشق خوب است.. اگر یار خدایی باشد.حورا در دلش گفت: یار خدایی من... عاشقتم.
"چهره ى نورانيت،با خنده دلبر ميشود
گونه هايت،در ميان ريش محشر ميشود
هيچ دانى؟که وقتى تو صدايم ميزنے
حال من از هر چه ادم هست،بهتر ميشود؟"
مهرزاد همچنان درگیر صحبت های آقای یگانه بود.وقت های بیکاری در اتاق حورا با مطالعه کتاب خودش را سرگرم می کرد. بی خبر از فضای مجازی..
فکر مدافعان حرم بدجوری درگیرش کرده بود. برنامه های تلوزیون هم بی تاثیر نبود. چند روزی بود بیننده دائمی برنامه ملازمان حرم شده بود. بابغض خانواده شهدای مدافعان حرم بغض می کرد و چشمانش نمناک می شد. پیگیر خبرهایی از سوریه بود. عکس پروفایلش را عکس سردار سلیمانی گذاشته بود.
یک روز که مشغول مطالعه کتاب محبوبش(سلام بر ابراهیم) بود، مارال با سر و صدا آمد.
_وای دادش شنیدی چی شده؟ اصلا باورم نمیشه.
_چی شده مارال؟ چرا اینهمه عصبانی هستی؟!
_داداش نگو نشنیدی از صبح تو تمام شبکه اجتماعی پرشده از خبر شهادت حججی تو سوریه.
_ این که تازگی نداره. ولی اینا خیلی مَردن از همه چیشون میزنن میرن برای دفاع از عمه سادات.
_داداش این فرق داره بیا ببین.
_چی؟ بیا ببینم.
مارال خبر چگونگی شهادت شهید حججی را به برادرش داد. چشمان مهرزاد قرمز شد. روی پا بند نبود. همش با خودش حرف می زد.
_وای اینا روی یزید رو هم سفید کردن. نامردا خیلی پستن.
_داداش کجا بیرون نرو حالت خوب نیست.
مهرزاد عصبانی کفشاش پوشید و به طرف مسجد رفت.بعد از خبر شهادت شهید حججی دیگر تو نمیتوانست در خانه بماند. آهنگ زنگ گوشیش مداحی سیدرضا نریمانی شده بود. هر بار گوش میداد بیشتر مشتاق رفتن می شد.
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #حورا
✍ نویسنده ؛ « زهرا بانو »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
تا ظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۱۳۳ و ۱۳۴ مهرزاد کمی استراحت کرد. قراربود بعد
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌸🍃🌸.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════🌸.🍃🌸═╝
تا ظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰 @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌷 #مهدی_شناسی ۹۸۵🌷 🌿زیارت آل یا
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰
@zohoreshgh
❣﷽❣
🌷 #مهدی_شناسی ۹۸۶🌷
🌿زیارت آل یاسین🌿
💠از نظر قرآن کریم انسان موجودی راکد و اهل توقف نیست؛ بلکه همواره نیاز به سیر و سلوك وحرکت دارد، خداوند او را مسافری میخواند که با شتاب و تلاش در حال سیر و حركت بسوی معبود است:«يَا أَيُّهَا الْإِنسَانُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَىٰ رَبِّكَ كَدْحًا فَمُلَاقِيهِ» «ای انسان! تو با تلاش و رنج به سوی پروردگارت میروی و او را ملاقات خواهی کرد!»
( سوره ی مبارکه انشقاق، آیه ٦)
💠 «امام معصوم» محرک و عهدهدار این سیر درونی و بیرونی اوست.
💠حضرت امام صادق علیهالسلام در تفسیر آیه زير میفرمایند: «يُؤْتِي الْحِكْمَةَ مَن يَشَاءُ وَمَن يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْرًا كَثِيرًا وَمَا يَذَّكَّرُ إِلَّا أُولُو الْأَلْبَابِ»
«(خدا) دانش و حکمت را به هر کس بخواهد (و شایسته بداند) میدهد؛ و به هر کس دانش داده شود، خیر فراوانی داده شده است. و جز خردمندان، (این حقایق را درک نمیکنند، و) متذکر نمیگردند.»
💠 «فَقَالَ طَاعَةُ اَللَّهِ وَ مَعْرِفَةُ اَلْإِمَامِ»
«فرمود: مراد بحكمت اطاعت خدا و معرفت امام است»
( سوره مبارکه بقره، آیه ٢٦٩)
📗 منبع: الکافي (ط - الإسلامیة)، ج ۱، ص ۱۸۵
💠 منظور از حکمت، طاعت خداوند و شناختن ما اهل بیت علیهمالسلام میباشد.
💠 همچنین آن حضرت میفرمایند: مقصود از حکمتی که خداوند به لقمان عطا کرد، معرفت و شناخت ولی زمان او بوده است.
💠گویی امام عصر در فرازهاي قبل از زیارت توجه میدهند که دلایل محکمی برای انسان بیان گردیده که سیر و تحول در جاده بندگی با آن دلايل صورت میگیرد.
💠اينكه هر سالكي بايد تحت تربیت عقل و حکمت تام قرار گيرد تا به حق نائل شود.
#مهدی_شناسی
#قسمت_986
#زیارت_آل_یس ۱
#استاد_بروجردی
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «امام زمان از ما چی میخواد؟»
👤 حجت الاسلام سید حسین #مؤمنی
🔅 باید یه کاری کنیم که مشمول عنایت خاص حضرت بشیم، حضرت ویژه بهمون نگاه کنه...
#امام_زمان عج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 آیت الله العظمی بهجت ره و #سفیانی ...
❇️ به نقل از فرزند بزرگوار ایشان
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
10 Be Vaghte Shaam (1403-09-18)Shahre Moghadas Ghom.mp3
28.16M
🔈 #به_وقت_شام
🔰 فصل سوم؛ قبیله سلمان، جلسه دهم
* سوریه؛ عبرتی از اعتماد به وعدههای پوشالی یهود و نصاری [6:28]
* یحیی السنوار یا بشار اسد؟ قضاوت با تاریخ است [12:37]
* قاعده قرآنی: در ولایت کفار، نه صلحی است نه آرامشی [15:12]
📌 محور اول بحث: فتنههای آخرالزمان؛ آزمونی برای اهل ایمان [13:33]
* سفیانی در سوریه، خیرِ تلخ؛ در عراق، شرِ آشنا [15:12]
* فتنهها؛ از خاک سوریه تا قلب مومن، سوءظن، تیغ دو لبه شیطان [22:53]
* از صفوف نماز تا صفوف دشمنی؛ مومنانی که یکدیگر را میرانند [26:27]
* صبح مومن، شب کافر؛ تندباد حوادث آخرالزمان [40:55]
* از ارتداد تا طلوع؛ مسیر ظهور از دل شک و یأس میگذرد [49:47]
* آزمونهای سخت، سربازان ماندگار؛ کسانی که امام زمان (علیهالسلام) به آنها اعتماد دارد [54:36]
* ناخالصان در آتش فتنه؛ امتحانی برای ارتقای مومنان [1:01:00]
* در تاریکی فتنهها، "تقوا" تنها راه خروج است [1:05:38]
⏰ مدت زمان: ۱:۰۸:۱۰
📆 ۱۴۰۳/۰۹/۱۸
📲 مشاهده و دریافت مجموع جلسات #به_وقت_شام: 👇
https://taalei-edu.ir/workshop/480/a
#سوریه
#عبرت
#فتنه
#سفیانی
#اختلاف
#قم
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
کارگاه تفکر ۲۸.mp3
11.63M
#کارگاه_تفکر ۲۸
آنچه در پادکست بیست و هشتم میشنوید :
- چرا خدایی که میپرستیم صدای ما را نمیشنود؟
- چرا عبادات ما، توان آرام کردن و رشد روحی ما را ندارد؟
- خدای واقعی را چگونه میتوان شناخت؟
منبع پادکست : جلسه ۱۲ از کارگاه تفکر
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴انتقاد بسیار تند استاد بینالملل محمد شجاعی از انتصاب فاسدین و مشکلدارهای امنیتی در دولت پزشکیان به اسم وفاااااااااق.
🟢نشر حداکثری کلیپ با شما
#جهاد_تبیین
#مطالبه_گری_درست
#نفوذ
#آنتی_فتنه
━━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━
لطفا عضو بشید :
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🚨🚨رهبری گفتند که جوانان سوریه به اذن الله قیام خواهند کرد ، اما ممکن است زمان ببرد !
🇸🇾 پ .ن : دلیل کمی طولانی شدن این اتفاق ، همراه شدن افکار عمومی است.
❗️ مردم سوریه هنوز متوجه عمق فاجعه نشدند .
⛔️ان شاءالله زمانی که فهمیدند اشتباه کردند ، ایران وارد عمل خواهد شد و ما قوی تر از از قبل میشویم .🔥
🪧#سوریه
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
1117200129_484023680.mp3
49.01M
⭕️صوت کامل بیانات امروز رهبر انقلاب در خصوص حوادث سوریه و منطقه |
چهارشنبه ۲۱ آذرماه ۱۴۰۳
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ اهدای انگشتر رهبر انقلاب به دختر خانمی که انگشتر ایشان را میخواست
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🖼️ ۳۰ نکته کوتاه بیانات امروز رهبرانقلاب درباره تحولات منطقه
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨🚨🚨#تکمیلی | روایت دوم از ماجرای یورش به حرم زینبیه - ورود تروریست از ورودی به حرم و عدم امتناع به هشدار مراقبین و خادمین
⛔️بعد پارک کردن وسایل نقلیه به همراه پرچم و اسلحه تروریست های تحریر الشام با زور و یورش از گیت ورودی حرم مطهر حضرت زینب سلام الله علیها عبور کرده و وارد حرم می شوند.‼️‼️‼️
⚠️ ترجمه بخشی از صحبت های لیدر این گروه :
حرم سیده زینب را به یاری خدا آزاد کرده ایم و خدا به همه ما رزق بدهد صلوات بر محمد و آل محمد و خدا از اسماعیل، حضرت علی، فرزندان عایشه و زین العابدین راضی باشد.
🪧#سوریه
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️