eitaa logo
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
5.5هزار دنبال‌کننده
30.8هزار عکس
8.4هزار ویدیو
563 فایل
فعالیت کانال نشانه های ظهور اشعار مهـدویت حوادث آخرالزمان #رمان های مذهبی و شهدایی 👇👇 @Malake_at مدیر تبادل تلگرام ,ایتا,سروش eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran sapp.ir/zohoreshgh #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
😍✋ ای مهربان من تو کجایی که این دلم مجنون روی توست که پیدا کند تو را ای یوسف عزیز چو یعقوب صبح و شام چشمم به کوی توست که پیدا کند تو را عج 🌹 🌹 ✨اللَّهُمَّ‌اجْعَلْنٰا مِنْ‌أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ🤲 تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚 "بحق فاطمه(س) " @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
الهے چشات پر از غم نشہ آقا🤲 سفره ے فاطمیه ات جمع نشہ آقا خدا بہت سلامتے بده ڪہ سایَت از سر ڪشور ما ڪم نشه آقا @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🍃! دنیا خراب آبادے است ڪه هر نقطه آن به هاے آلوده نا امن گشته است. اما فرشته هاے در محفل انس و یاد خدا در امنیتۍ بسر مۍبرند ڪه دیگران از طعم آن بی خبرند😇 عج ♥️ @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌸ای شیعــه را به مهر شما اقتـدارها ✨مـاه رجــب گرفتـه ز تــو اعتبارها 🌸خورشید بر درت یکی از جـان‌نثارها ✨گردنــد دور کـوی تـو لیـل و نهارها 🌸حلول 💖 ✨ (ع) مبارڪ💖 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
💫یا باقر العلوم جهان شد گدای تو ✨شرمنده عنایت و لطف و عطای تو 💫یا باقر العلوم تو دریای رحمتی ✨قطره چگونه مدح بگوید برای تو 💖حلول (ع) مبارڪ @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
4_5850373140852509088.mp3
7.63M
🌸 (ع) 💐سلام و درود خدا به تو 💐صلوات اهل خدا به تو 🎤 👏 👌فوق زیبا @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
4_5953843893765146497.mp3
2.15M
🌺 (ع) 🌺 بانوای: حاج‌میثم‌مطیعی @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Part19_خار و میخک.mp3
16.52M
🇵🇸🕊🕊🕊🇵🇸🕊🕊🕊🇵🇸🕊فلسطین کلید رمزآلود است.. 🌷کتاب آموزنده، امنیتی و صوتی 🕊 🌷قسمت 9⃣1⃣ 🕊(مقدمه کتاب) 💠 نویسنده؛ یحیی ابراهیم سنوار 💠راوی؛ حسن همایی 💠ناشر؛ انتشارات کتابستان معرفت 💠تولید شده؛ از پایگاه صدای گویای ایران صدا 💠صدابردار؛ میثم جزی 💠تهیه‌کننده؛ سیدعلی میرطالبی‌پور 🕊لینک کتاب گویا از پایگاه ایران صدا https://book.iranseda.ir/DetailsAlbum/?VALID=TRUE&g=643988 🇵🇸🇵🇸🕊🕊🇵🇸🇵🇸🕊🕊 عج @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
_الهی قربونت بشم که به فکر دسته گل هم بودی. عروس و داماد سوار بر پرایدی سفید رنگ که روح الله به عاری
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۶۷ و ۶۸ یک روز بعد از مراسم بود، فاطمه سیراب از عشق و مردانگی روح الله و روح الله در بند مهربانی و زیبایی فاطمه شده بود، فاطمه که خانواده روح الله را همچون خانواده خودش میدانست و اصلا خبر نداشت که روابط در این خانواده چگونه است، پس پیشنهاد داد تا به همراه روح الله و محمود و فتانه به حرم حضرت معصومه مشرف شوند. فتانه که هنوز به خاطر اتفاقات گذشته که بر وفق مرادش نبود پر از باد بود و شب گذشته هم چون توقع داشت تمامی هدیه‌ها حتی هدیه‌های خانواده عروس را دو دستی تقدیم او کنند که هدیه های خانواده عروس از دستش پریده بود، حالش بد بود و تمام این بد حالی را از چشم فاطمه می دانست، اما چون از محمود چشم میزد نمی‌توانست علنا با رفتن به زیارت مخالفت کند. بنابراین عروس و داماد همراه فتانه و محمود به زیارت حضرت معصومه رفتند. ورودی حرم ایستادند، روح الله و فاطمه همانطور که دستهایشان در دست هم قفل شده بود، روبه روی گنبد زرد و طلایی حضرت معصومه دست بر سینه گذاشتند و اولین سلام دوران متأهلی را به بانو دادند، وجودشان سرشار از احساساتی خوش بود و روح الله سرش را خم کرد و میخواست در گوش فاطمه عشق زمزمه کند که ناگهان با صدای تیز و عصبی فتانه به خود آمدند. 🔥_اه این اداها چیه زودتر برین زیارت کنیم بیاین دیگه، ما کلی کار داریم باید بریم روستا، مثل شما از هفت دولت آزاد نیستیم. با این حرف فتانه، روح الله و فاطمه از هم فاصله گرفتند، فتانه و فاطمه از ورودی خواهران و روح الله و پدرش هم از ورودی آقایان وارد حرم مطهر شدند. فاطمه زیارتنامه‌ای برداشت و چون میدانست فتانه سواد ندارد، کنارش ایستاد تا بلند و شمرده بخواند که اگر فتانه خواست تکرار کند،زیارتنامه را باز کرد و هنوز شروع نکرده بود که ناگهان فتانه با دستش، مچ‌دست فاطمه را محکم چسپید، فاطمه که با این حرکت ناگهانی فتانه جا خورده بود،به سمت او برگشت و می خواست بپرسد منظورش از این کار چیست؟! هنوز حرفی نزده بود که چشمش به نگاه پر از خشم و نفرت فتانه افتاد و حرف در دهانش خشکید، فتانه همانطور که دندانی بهم میسایید رو به فاطمه گفت: 🔥_ببین دخترهٔ پر فیس افاده! فکر نکن من برا سعید عروسی مثل روح الله میگیریم، تو و روح الله لیاقتتون خیلی کمتر از عروسی دیشب بود، اما سعیدِ من باید عروسی براش بگیرم که توی خاطر همهٔ شهر بمونه و صدا از خودش در کنه فهمیدی؟! فاطمه تازه فهمیده بود که بله برون و خواستگاری و جشن دیشب که توی خانه باباش برگزار شده بود از دید فتانه و این طرفیا عروسی بوده، فاطمه دلش شکسته بود و همانطور که خیره به عبارات زیارتنامه بود یک لحظه از ذهنش گذشت: انشاالله که آرزوی جشن عروسی سعید روی دلت بمونه و قطره اشکی از گوشهٔ چشمش چکید... ناگهان فتانه نیشگونی از بازوی فاطمه گرفت به طوریکه سوزشی در بازویش پیچید، فاطمه درحالیکه با دستش جای نیشگون فتانه را می مالید گفت: _چیشده؟! چرا اینکار میکنی؟! فتانه با چشمان به خون نشسته به او خیره شد و گفت: 🔥_چی گفتی دخترهٔ چش سفید؟! حالا دیگه آرزوی مرگ سعید را میکنی؟! حالا دیگه میخوای آرزوی عروسی پسرم روی دل من بمونه؟! فاطمه با تعجب به فتانه خیره شد و گفت:‌ _چی میگین؟! من که حرفی نزدم!! فتانه سری تکان داد و همانطور که بازوی فاطمه را محکم گرفته بود او را به طرف در خروجی کشید و گفت: 🔥_زیارت میزنه به کمرت، بیا بیرون اینقدر سجاده آب نکش و فاطمه متعجب از حرکات فتانه، آخر او چیزی نگفته بود، یعنی فتانه چطور توانست ذهنیات او را بخواند. چند روزی از مراسم پیوند خوردن روح الله و فاطمه میگذشت، مراسمی که قرار بود، بله برون و نهایتا یک جشن عقدکنان باشد، اما انگار از نظر فتانه و دور و بریهایش، حکم جشن عروسی را داشت، فاطمه و روح الله، پیلوتی کوچک در محله قدیمی قم کرایه کردند، خانه ای که آقا محمود در هنگام عقد به خانواده عروس قول داده بود که برای زندگی این دو جوان بگیرد از زمین تا آسمان با این پیلوت کوچک و مستعمل تفاوت داشت. اما روح الله و فاطمه به همین آلونک کوچک که حکم لانهٔ عشقشان را داشت، راضی بودند، روح الله که سختی کشیدهٔ دوران بود و فاطمه هم خوب میدانست یک طلبهٔ جوان که هیچ حامی مالی جز لطف خدا ندارد، نباید بیش از این از او انتظار داشت، پس با عشق زندگی را شروع کردند... آخر هفته بود و روح الله عزم رفتن به خانه پدری را کرده بود، البته زنگهای فتانه هم بی تاثیر نبود، انگار موضوعی اتفاق افتاده بود که وجود او و فاطمه ضروری بود.پس صبح زود به سمت ایستگاه ماشین های خطی راه افتادند تا به روستا بروند.
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۶۷ و ۶۸ یک روز بعد از مراسم بود، فاطم
فاطمه سرشار از احساسات متفاوت بود، برای اولین بار بود که میخواست پا به خانه پدر شوهرش بگذارد و نمیدانست چگونه از او استقبال میشود اما انتظار میرفت با توجه به اینکه نوعروسشان پا به خانه آنها میگذارد،برخوردی خوب داشته باشند. مینی بوس در حرکت بود که به دو راهی سرسبز پر از درختان سربه فلک کشیده رسیدند، فاطمه از شیشه به بیرون نگاهی انداخت، چقدر این مکان برایش آشنا بود،ناگهان تصویری از گذشته در ذهنش شکل گرفت.. درست سیزده به در امسال بود که با خانواده برای گردش به اینجا آمده بودند و فاطمه سر این دوراهی که انتهای یکی از راههایش به روستا و باغی که روح الله در آن کودکی هایش را به جوانی رسانده بود، میرسد. آن زمان حس خاصی به او دست داده بود به طوریکه فاطمه به پدرش گفته بود: _اینجا که هستیم حس بسیار خاص و قشنگی دارم، حس یک وابستگی و محبت و پدرش با خنده به او گفته بود: _شاید اینجا را در خواب دیده باشی ‌و شاید... و حالا فاطمه معنای آن حس را میفهمید. بالاخره آنها به مقصد رسیدند و روح الله با شوخی و خنده او را به سمت خانه پدری راهنمایی کرد، جلوی در رسیدند روح الله انگشت فاطمه را در دست گرفت و روی زنگ در قرار داد و گفت: _از همین جا همه چی باهم...ما یک روحیم در دو جسم و فاطمه درحالیکه از خنده ریسه میرفت دستی به بالای روسری سفید رنگی که زیر چادر پوشیده بود کشید و با هم زنگ در را فشار دادند. فاطمه درونش غوغایی به پا بود، صدای قدم هایی که به در نزدیک میشد، مانند ریتم ضربان قلب او تند و کند میشد، در باز شد و قامت کشیده و صورت اخمو و استخوانی سعید از پشت در پیدا شد، سعید سرش را بیرون آورد و روح الله همانطور که لبخند میزد گفت: _به به...آقاسعید حرف هنوز در دهان روح الله بود که سعید بدون آنکه محلی به آنها بدهد و سلام علیک یا تعارفی پشتش را به آنها کرد و باسرعت به طرف ساختمان رفت،انگار که میخواهد از دام شکارچی مهار بگریزد و پنهان شود. فاطمه با تعجب نگاهی به روح الله کرد و روح الله شانه ای بالا انداخت و همانطور که دست فاطمه را در دست داشت وارد خانه شدند. داخل خانه هم سکوتی اذیت کننده حاکم بود، فتانه سلام و علیکی کرد و خود را به آشپزخانه رساند تا به بهانه چای در جمع آنها نباشد. بابا محمود هم که اصلا نبود و سعیده و مجید هم گوشه هال خودشان را با نگاه کردن به تلویزیون، سرگرم کرده بودند اوضاع خیلی عجیب بود تا اینکه... 👈 .... واقعی ✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی» 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼.🍂.🌼.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════،🌼.🍂.🌼،═╝