#رمان
#مهاجرت_شوم
#قسمت_سی_یکم
وارد یه محوطۀ مربع شکل و نسبتا بزرگ مثل رختکن شدیم ایندفعه. ولم کرد.
-لباساتو دربیار... برو اونجا.
به در دیگه ای اشاره کرد.
- برای چی لباسام رو...
- برو... سونای خشکه مخصوص خودمه... برای کمردردم معجزه می کنه... بذار ببینیم واسه سرما و لرزش تو چیکار میکنه؟
- سونا دیگه چیه؟
- برو تو می فهمی!
همین که رفتم داخل یه موج هوای گرم نه تنها انگار تنمو در بر گرفت بلکه نفوذ کرد به تمام وجودم.
تو این چند روز اولین بار بود که تنم به معنای کلمه گرم میشد. دو طبقه پلۀ بلند از چوب زرد و دراز بود که وقتی نشستم روشون پوستم یه کم سوخت. چون خیلی گرم بودن اما اصلا مهم نبود.
خدایا شکرت! گرما عجب موهبتی بوده و من نمیدونستم. خیلی طول نکشید که در باز شد و دکتر وارد شد. تو دستش هم چند تا حوله بود. یه رد دراز روی استخوان قفسۀ سینه اش کبود شده بود.
- فوه! گرمه... بیا اینا رو بذار زیرت... پشتت رد رد نشه...
- برای چی منو آوردی اینجا؟
- بده؟
- نه!... خوبه... یعنی... آخه... مرسی...
حوله ها زیرم نرم بود و حس خوبی می داد بهم. زانوهامو کشیدم تو بغلم و به عرقی که چیکه چیکه از سر و رو و نوک دماغم می ریخت روی زانوهام خیره شدم. اونقدر خوشحال بودم که گریه ام بند اومده بود. حالا از زدنش احساس عذاب وجدان میکردم. هرچند نمیدونستم چرا.
- معذرت میخوام که...
- فعلا خفه شو حالشو ببر... بعدا میگی...
آرنجاش رو تکیه داد روی پلۀ پشت سریش و با آهی از سر لذت سرش رو تکیه داد عقب و چشماش رو بست. تو نور زرد رنگ اتاق بهش نگاه می کردم. داشت شر و شر عرق میریخت و تن و بدن سفید و ورزیده اش برق میزد. یه کم بالاتر از آرنجاش رد آفتاب سوختگی کاملا مشخص بود. بدن عضلانی و قشنگی داشت اما نمیدونم چرا نا خودآگاه به بدن ادنان فکر میکردم.
- اینجا مال توئه؟
بدون اینکه حالتش تغییری بکنه جواب داد:
- نه... اینجا مال اینجاس... منظورتو نمی فهمم!
- تو خونه زندگی نداری خودت؟ آخه همه اش اینجایی!
- گفتم که... زن و بچه ندارم...
- پدری مادری چیزی یعنی...
-باهاشون ارتباط ندارم...
- تو رم دزدیدنت؟
تو همون حالت با صدای بلند زد زیر خنده:
- نه... من خودم ترفیع گرفتم...
- ترفیع چیه؟ مریضیه؟
خنده اش بند اومد.
- نه... یه جور تموم شدن از مریضی بود برای من...
گیج شده بودم. از حرف هاش چیزی نمی فهمیدم. خیلی سخت حرف میزد.
- مریض بودی؟
- نه... نمیدونم... شاید... قبلا تو یه منطقۀ جنگی دکتر بودم... اووووف... گرمه... تو نمیخوای بری یه چند دقیقه بیرون؟
- من خیلی خوبم... میشه بمونم؟
چیزی نگفت و رفت بیرون. این جا چقدر عالی و گرم بود؟ گرما رخوت دلپذیری تو جونم ریخته بود و باعث می شد پلک هام گاهی بیوفته روی هم. یه ده دقیقه ای طول کشید تا برگرده. عرقش انگار خشک شده بود. با تعجب ابروهاشو داد بالا:
- از گرما خسته نشدی؟
- بعد از چند روز اولین باره که گرم شدم... گرماش خیلی خوبه... میشه بیشتر بمونم؟ می ترسم برم بیرون.
- مشکلی نیست... اگه طاقتش رو داری بمون... اما من مثل تو طاقتم بالا نیست.
- آقای دکتر؟
لحن صداش بیش از حد متعجب بود. احتمالا از اینکه آقا صداش کرده بودم.
خودم هم کم متعجب نبودم.
- اسم شما چیه؟
- آم... دیلمن... چطور؟
- دیلمن گفتی تو منطقۀ جنگی دکتر بودی؟
- باور کن... دلت نمیخواد بدونی... جالب نیست!
- منظورت شهید شدن آدمهاس؟
- نه... اونجوری دکتر نبودم... یه همچین خونه ای بود اون جا... اون جا دکتر بودم... یا اگه بهتر بخوام بگم جواز کفن و دفن ه رزه ها رو صادر می کردم.
- امکان نداره! جبهه یه جای مقدسه... اون ها با جونشون بازی می کنن...
- خیلی هاشون طاقت این بازی رو ندارن... از دست دادن همرزمهاشون... ترس و استرس و چه و چه... روانیشون میکنه... بعضیهاشون یه جایی رو نیاز دارن که خودشون و خشمشونو خالی کنن... و کی بهتر از اسرای جنگی؟ نه دستشون به جایی بنده نه چیزی... نه کسی براش مهمه.
- آخه زن ها که جبهه نمیرن... چه جوری اسیر می شن؟
- از مناطق و شهرهای مرزی که تو جنگن... به اسم تخلیۀ مناطق جنگی مردم رو می کشونن و خدا میدونه کجاها می برنشون... چه میدونم... کمپ زنها از مردها جداس... بهانه کم نیست...
- دلت برای پدر و مادرت تنگ نمیشه؟ چرا نمیتونی بری پیششون پس؟
- اگه بخوای حساب کنی من هم تا حدودی فراری ام... برای همون...
گیج شده بودم. احتمالا از نگاهم فهمید.
- گاهی دلم خیلی براشون تنگ میشه اما میدونم که نمیشه برم ببینمشون...
گند زدم... آخه اونجا تو اون خراب شده یه دختره...
یعنی یه زنه بود...... تا حالا زن به این خوشگلی ندیدم...
حیف... دیوانه شده بود... اون جور که می گفتن یه پسر سه ساله داشته که... انگار اینا تو خونه قایم شده بودن که سربازا اومده بودن. بچه هه ترسیده بوده و میخواسته جیغ بزنه... زنه هم ترسیده بوده و دستش جلوی دهن بچه که مثلا صداش در نیاد.
سربازا که اینارو پیدا میکنن بچۀ بدبخت کبو
د و خفه شده بوده... خلاصه این زنه رو آوردن پیش ما... تمام مدت جیغ میزد مراد... فکر کنم اسم بچه اش بود... خودش رو چنگ مینداخت... شیون میگرفت... میزد؛ به من گفته بودن یه آرامبخش بهش بزنم که بتونن بهش ت ج ا و ز کنن... این رو فرماندۀ اون قسمت که فامیل یکی از کله گنده ها بود دستور داده بود به من... نمیدونم چرا سرپیچی کردم اما کردم... از اولشم خیلی بچۀ حرف گوش کنی نبودم... مادرم میگفت این پسره سر سالم تو گور نمیبره... خلاصه؛ الان دیگه مسئله شیطنتهای بچگی نبود. داشتم فرمانده رو از کسی که زوم کرده بود روش محروم میکردم. هم میترسیدم سرپیچی کنم هم هر کاری کردم دلم نیومد زن بدبخت اینطوری عذاب بکشه...
یادمه مادرم که گاهی خیلی به ما پسرا سخت می گرفت بعدش پشیمون می شد و گاهی حتی معذرت میخواست یا یه جوری ازمون دلجویی می کرد. نمی تونستم تصور کنم یه مادر از کشتن بچه اش اونم به این شکل چه احساسی می تونه داشته باشه... آرام بخش رو که بهش زدم و آروم که شد دور از چشم پرستاره یه دونه هم آدرنالین زدم تو قلبش... خیلی طول نکشید مرد... اما... یه پرستاره آمپول آدرنالین رو تو آشغالدونی اتاقم پیدا کرده بود و یه راست رفته بود پیش سر پرستارشون.
با تعجب و ترس به دکتر نگاه می کردم. یعنی چطور تونسته یه آدم رو بکشه بعدشم اینقدر راحت راجع بهش حرف بزنه؟ اینا فقط میتونه یه جوک خیلی بی مزه باشه.
- اونجایی که من بودم خارج از شهر بود و حالت مقر داشت... یه ساختمان یه طبقۀ دراز بود با چند تا اتاق... یکیشو که از همه بزرگتر بود مثلا کرده بودن مطب من... اون هایی که زخمی میشدن رو تا بخوان برسونن شهر که طرف صد تا کفن میپوسوند... برای همینم می آوردنشون پیش من تا یه خرده جمع و جورشون کنم بعد میفرستادن شهر... بعدشم اونجا پرستار زن هم داشتیم... برای همین هم این زنهای اسیرو به اسم مداوای سرراهی می آوردنشون اونجا که البته هیچکدومشون زنده نمیموندن... یعنی تا شب نمیرسیدن.
- یعنی کارت اینقدر بد بود؟
- من فقط دکترم... خدا که نیستم بخوام معجزه کنم... وقتی تو یه روز ۱۵۰ تا حیوون مس ت می ریزن سر یه زن بدبخت، بعدشم آخریشون تو از خود بی خبری خفه اش می کنه!... بعدم میان میگن بیا ببین این چرا نفس نمی کشه، خب مرده که نفس نمی کشه... انتظار داشتن زنه بعد از خفگی پاشه براشون عربی برقصه انگار.
حالا جالبیشم این بود که من باید تو جواز یا رو علت مرگ رو اصابت گلوله یا خمپاره یا طبیعی مینوشتم...
- آخه به همین الکی؟ خانواده اش چی پس؟
-. کدوم خانواده؟ اصلا معلوم نبود خانواده داره یا نه...
طرفو همون شبونه میکردنش زیر خاک... تموم می شد میرفت... خبر مردن زنه در عرض سه سوت به گوش فرماندۀ محترم رسید... دردسرت ندم، منو داد دست چند تا از سربازا... اونا هم افتادن به جونم و تا اونجایی که میخوردم زدنم... بعد هم انداختنم تو یه اتاق و زندانیم کردن تا فرمانده هه سر فرصت بیاد ترتیبمو بده...
اصولا طرف های ما خلوت بود منظورم دشمن تا محدودۀ ما نیومده بود هنوز... اما تنها شانسی که من آورده بودم این بود که اون چند روزه عجیب زیر توپ و تانک دشمن بودن که انگار داشت پیشروی میکرد. حالا کی رو دیگه نمیدونم... فرمانده هه هی باید حواسش به همه جا میبود و سرش با گشت و گذار تو مناطق مختلف گرم بود... منو گذاشته بودن تو یه اتاق و منم منتظر سرنوشتم نشسته بودم که یک هو یکی از سربازا اومد دنبالم... اون و خمپارۀ دشمن با هم اومدن انگار...
همینکه درو باز کرد اصلا باورم نشد. انگار خواب میدیدم... صحنه اونقدر غیر واقعی بود که هنوزم فکر میکنم فیلمی چیزی بوده... چون بدجور کتک خورده بودم نا نداشتم بشینم. اونجایی که من روی نیمکت خوابیده بودم سمت راست من همون دیواری بود که سربازه درش رو باز کرد و اومد تو و سمت چپم هم همون دیواری که یک هو نصف به بالاش اومد سمت سربازه... تا به خودم اومدم دیدم سربازه مغزش پاشیده تو دیوار و تنش اون طرف تر افتاده. منم اگه نشسته بودم نصف بالام میرفت با دیواره... لباسش رو با نهایت سرعتی که می تونستم با لباسای خودم عوض کردم و شدم دیلمن. گوشام سوت می کشید... انگار کر شده بودم. اوضاع سر و صورتم هم که داغون. خودمو به زور رسوندم بیرون؛ یه خمپارۀ دیگه دقیق خورد به همون اتاقی که توش زندانی بودم... خیلی از اونجا دور نشده بودم برای همین هم از شوک انفجار بیهوش شدم.
- پس یعنی تو دکتر نیستی؟
- کی گفته؟
- خودت گفتی خوب؟ گفتی با اون سربازه لباستوعوض کردی...
- عزیزم... لباسمو عوض کردم... دانشم رو که عوض نکردم... دکترم من....
-دکتر زنانی و زایمانی؟
-آره... نیست تو جبهه زائو زیاده... برای همون رفته بودم اونجا... تو این قدر خنگی من متعجبم چه جوری تا اینجا زنده موندی اصلا؟
- من از روی کارت که این قدر خوبه میگم؛ همیشه داروهات حالمو خوب میکنه... گفتم شاید دکتر زنانی.
- تخصصم در اصل تو جراحی عمومیه؛ برای همونم تو جبهه کاربرد داشتم
.
اصلا برای چی رفتی؟
- چه میدونم... جو گرفته بود میخواستم تخم دو زرده بذارم... اتفاقا نامزد داشتم... نمیدونی چقدر دلم براش تنگ شده... گفتم قبل نکاحمون برم خدمت بلکه ازدواجمون ختم به خیر بشه
بابام گفت نرو ها... نامزدم هم کلی گریه و التماس که نرو... منه خر رفتم.
- چه جوری اومدی اینجا؟
- وقتی تو یه بیمارستان تو آنکارا چشم باز کردم به گفتۀ پرستارا چند هفته بود که تو کما بودم... بعد از اینکه به هوش اومدم تا یه مدتی یادم نمی اومد که چی شده و من کی هستم... از رو لباسام بهم می گفتن دیلمن؛ منم فکر می کردم هستم خوب... تا اینکه یه شب همه چی یادم اومد... تازه اونجا بود که فهمیدم اوضاع خیلی خیطه... اگه بفهمن من زنده ام هم برای خودم بد میشه هم برای خانواده ام... همون شبونه باید در میرفتم. رفتم و از شانسم روپوش یکی از دکترها که روی صندلی مطبش جامونده بود با تگش کش رفتم... باورت نمیشه اگه بهت بگم این مردم عقلشون به چشمشونه... همون پرستارایی که تا دیروز از من پرستاری میکردن الان روپوش منو میدیدن دیگه به قیافه ام دقت نمی کردن... سلام آقای دکتر بود که میگفتن و رد میشدن...
نزدیک در بودم که یک هو دو تا پرستار منو گرفتن که بدو بیا مریض اورژانسی داریم. دیدم اگه بگم نمیام مشکوک میشن واسه همونم باهاشون رفتم... اونجا بود که با ادنان آشنا شدم... پسرش انگار تو یه تصادف شدید بوده...
همینکه دیدمش ترس و مرس و همه چی یادم رفت اصلا؛ ۸ ساعت بابام در اومد اما پسره رو نجاتش دادم... هر جاش رو می گرفتیم یه جای دیگه اش خونریزی میکرد...
خلاصه اومدم و خبر سلامتی پسرشو بهش دادم و از اونجا بود که با هم آشنا شدیم...
گفت زیر دینمه منم دیدم چاره ندارم.قضیه رو بهش گفتم و اونم منو آورد اینجا و بهم کار داد.
پوزخند تلخی زد و ادامه داد:
- هر چند الان نمیتونم بفهمم این کارش پاداش بود یا مجازات!
- پس تو دیلمن نیستی؟
- نه!
- می تونم اسمت رو بپرسم؟
- نه...
- چرا خوب؟
- تا الان داشتم گل لگد می کردم؟ گفتم که...
- به خدا به هیشکی نمیگم... قول میدم... بگو...
- آره جون خودت... با این اخلاق گندت کافیه یکی یه چیزی بگه تا همه دار و ندار من رو بریزی رو دایره!
- پس اصلا برای چی به من گفتی اینارو؟
- اولا کی میخواد این قضیه رو باور کنه؟ بعدشم چون می دونم از اینجا بیرون نمیری؛اما اسم فرق میکنه؛ داستان خودشم به این غیر قابل باوری زیاد دور نمیره... اما اسم چرا.
و به کبودی روی سینه اش اشاره کرد. دیدم راست میگه. این اواخر به من اعتباری نبود
.]قبلا ساکت و آروم بودم الان جیغ و دادم تمام مدت به آسمون بود. قبلا مهربون و خوش اخلاق بودم الان نمیشد منو با یه من عسل خورد
. حق داشت خب بیچاره.
- پس من چی صدات کنم؟
دوباره چشماش رو بست و سرشو تکیه داد عقب.
- همون دیلمن خوبه... اگرم نمی خوای، میتونی مثل همون قبل لگد بپرونی... خودم میفهمم بامنی
ادامه دارد...
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
045 - Tasire Mosbate Zan Bar Khanevade Va Jame'e.mp3
3.81M
#دلبری_کردن معجزه عظیم زنان...
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
🎥 #ببینید
🎀 یکی از تفاوتهای بسیار جالب آقایان و خانمها!
🎤دکتر #شهرام_اسلامی
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
خستگی احساسی بین زن و شوهر!؟
#دکتر_شهرام_اسلامی
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
امشب شب شهادت
صادق آل پیامبر است
شبی که خورشید
مدینه ی علم و دانش
چهره فروزان اهل بیت
و وارث علوم رسالت
در ظلمتکده دوران
منصور به خون دل نشست
شهادت امام صادق(ع)
تسلیت باد
صلوات
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
# ایده متن
ویژه #قهر کرده ها
دل دردمند (اسم خودتون)ز محبت تو خون شد
نه به وصل میرسانی نه به قتل میرهانی
تازه ببین اگرم به قتل برسانیم از خونم لاله میدمه😁بس که من عاشقتم...😭😜
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#ایده_متن
آسایش دو گیتی
تفسیر این دو حرف است
آقا کنار بانو😍
بانو کنار آقا 😍
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#ایده_متن
تو ؛
همان نكته ى اصلى درسى بودى
كه زير آن خط كشيدم
تا هر بار دوست داشتنت را مرور كنم
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#ایده_متن
مرد باید هر از چند گاهی بگه نوکرتم...
تا بشنوه عاشقتم دیوونه😍
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#ایده_متن
👨 : خانومم ؟ 😍💖
👧 : جون دلم آقایی ؟ 😍💗
👨 : میدونی چطوری میخوام بغلت کنم ؟ 💏🙊
👧 : چطوری ؟ 🙈🙉🙅
👨 : میخوام جوری بغلت کنم که حتی هوا هم بینمون نباشه ، میخوام بهت چفت چفت بشم 😍💏
👧 : ووییییی 🙉😍❤
👨 : نمیخوام حتی هوا بینمون باشه ... نمیخوام حتی هوا هم بینمون فاصله بندازه 💑😍💋
👧 : وویی آقایی دوست دارم 💙💚
👨 : خانومی دیوونتم من ... 💗
#متنهای_عاقایی_و_خانومی
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#ایده_متن
🕊♥️مڹ !
🕊♥️اعتبار عشق را
🕊♥️با بودڹ
🕊♥️ڪـنــار تــــــــو
🕊♥️تا عمق جانم
🕊♥️حـس ڪرده ام ...
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#مهاجرت_شوم
#قسمت_سی_دوم
لبامو جمع کردم و به هم فشار دادم که جلوی خنده ام رو بگیرم. اما نتونستم. نمیدونم چرا این چند دقیقه ای که اینجا گذرونده بودم حالم خوب بود. نمی دونم از گرما بود یا از اینکه میدیدم دکتر هم وضعش همچین از ماها بهتر نیست و به اجبار نمیتونه خانواده اش رو ببینه... هر چی بود اثر مثبتی روی رفتارم داشت.
-ببین؛ وقتی میخندی چقدر قشنگ میشی... چیه همیشه اون طوری عین برج زهرمار؟ اوووف... دارم خفه میشم... یک کم برم بیرون الان دوباره بر میگردم.
تا در با نگاهم بدرقه اش کردم. داشتم به حرف هاش فکر می کردم. یعنی هیچ جوری راه نداشت که بخواد برگرده؟ یا یه جوری خانواده اش رو ببینه؟ مگه نمیگه دلش تنگ شده؟ نامزدش چی؟ هنوزم منتظره؟ بعدش یاد اون سربازه افتادم که می گفت کشته شد. اگه لباساشو با اون عوض کرده پس حتما همه فکر میکنن دکتر مرده! یعنی ممکنه دختره ازدواج کرده باشه الان؟ گفت اسمش دیلمن نیست... پس چیه؟
تا الان فقط دکتر بود اما نمیدونم چرا خوره افتاد به جونم که بفهمم اسمش چیه! اسمای ترکیه ای رو برای مردها زیاد خوب نمی شناختم برای همینم نمی تونستم چه اسمی به قیافه اش میاد. خواستم یکی دو تا اسم ایرانی انتخاب کنم اما به درد نمیخوردن.
یعنی به این نمی اومدن. بی خیال شدم و سرم رو گذاشتم رو زانوهام و حواسم رو دادم به قطره های درشت عرق که از سر و گردنم جاری شده بود و می ریخت روی حوله ها. عرق مثل رودخونه از تمام تنم جاری شده بود. چه قدر ما آدم ها سرنوشت های عجیبی پیدا می کنیم. یعنی اگه دکتر نرفته بود...
اگه به حرف باباش و نامزدش گوش کرده بود و همونجا مونده بود الان چی در انتظارش بود؟ شاید یه زندگی مجلل... با یه زن خوشگل... بچه های قد و نیم قد...
شایدم نه...
اما هر چی که بود صد در صد از سر و کله زدن با یه مشت روانی مثل من بهتر بود که... نه؟
- خوابی؟
چشمام رو باز کردم و دوباره تو جام نشستم
- نه... داشتم به تو فکر می کردم!
- دل به دل راه داره... منم اتفاقا داشتم به تو فکر می کردم...
اومد و نشست کنارم. بیش از حد نزدیک. بازوش رو انداخت دور شونه ام.
دستش رفت سمت کمر مایویی که تنش بود. ترسیده بودم. فکر کردم میخواد بعد از این همه رفاقت ریختن کاری بکنه باهام. اما از تو کمرش یه کاغذ کوچیک کشید بیرون و گرفت جلوی چشمام. ترکیم اونقدر خوب نبود که بخوام بفهمم چی نوشته.مخصوصا که نوشته خیلی ریز و نسبتا بدخط بود.
«راجع به خانواده ات تحقیق کردم. انگار میخوان قاچاقی برن تا ایتالیا.
پدرت داره پول جمع میکنه. اگه به موقع بتونیم از اینجا فراریت بدیم میتونی با خانواده ات بری. اما نمیدونم کی کارشون درست میشه. می خوای باهاشون بری یا نه؟»
- البته که...
دستش رو به علامت سکوت گذاشت رو دماغ و دهنش. کاغذ رو هم بلعید. با چشمای از حدقه در اومده نگاهش می کردم. یعنی میشد؟ یعنی امکان داشت؟
یعنی میشد من دوباره؟ با تمام قدرت بغلش کردم و زدم زیر گریه. بازوهاش نشست دور شونه هام و آروم فرق سرمو بوسید.
- تو که اینقدر خوبی... پس چرا به سینان گفتی منو داغم کنه؟
-من به اون فقط گفته بودم نهایتا چند تا با کمربندش بزنه؛اما روانی احمق نمیدونم چرا...
وقتی یکی زن خودشو با دخترشو بکشه دیگه ازش چه انتظاری داری؟
- سینان؟! زنش و! دخترش رو...؟
- این چیزیه که ادنان میگه؛ من نمی دونم... شایدم فقط خواسته منو بترسونه... اما با سینان حواست رو یه کم جمع کنی بد نیست.
بعد هم با انگشت اشاره اش از دهن تا شکمش رو نشون داد. فهمیدم منظورش چیه.
همون کاغذه. یعنی باید حواسمو جمع میکردم که مبادا کسی از این موضوع سر در بیاره. از خوشحالی اصلا برام مهم نبود کی تا الان چیکار کرده...
فکرش رو بکن؛ بابام! مامانم! پرستو! سامان!
خدایا! مرسی! مرسی! می دونستم تنهام نمی ذاری... اونقدر خوشحال بودم که با خوشحالی گونۀ دکتر رو بوسیدم و تو دلم بخشیدمش...
هر شب میرفتم تو اون سونای خشک دکتر و یک نیم ساعتی می نشستم. حالا که امیدوار بودم وقرار بود برگردم پیش خانواده ام باید سالم می بودم. باید به خودم میرسیدم. حالا با یه دل پر امید برای سلامتیم تلاش میکردم.
گاهی پیاده روی میرفتم تو حیاط. رنگ و روم هر چند پریده از قبل بهتر شده بود. دستام هنوز میلرزید و انگار خیال نداشت دست از سرم برداره اما مهم نبود. می دونستم وقتی برم پیش خانواده ام اونقدر ازم مراقبت میکنن که حالم خوب بشه. فقط این وسط دلم برای فاطما تنگ میشه. از طرفی هم از واکنش خانواده ام می ترسیدم.
یعنی قرار بود با من چیکار کنن؟ چه واکنشی از خودشون نشون میدادن یعنی؟ خوشحال میشدن از اینکه زنده ام؟ یا از این که من این طوریم ناراحت می شدن؟ اما حتی اگه میکشتنم هم برام مهم نبود. با دست مهربون بابا و مامانم مردن و دیدن پرستو و سامان به همه چیز می ارزید.
بعدشم از اینجا می رفتیم. میرفتیم ایتالیا. خدایا یعنی میشه؟
هر کاری میکردم نمیتونستم آروم بمونم. چیکا
ر کنم خوب؟
اولین بار بود که تو چندین ماه اخیر زندگیم خوشحال بودم. همه متوجه تغییر اخلاقم شده بودن انگار. مخصوصا ادنان.
هر چند زیاد به روم نمی آورد اما معلوم بود فهمیده من یه چیزیمه و با همیشه فرق دارم. موضوع اونقدر بزرگ بود که ته دلم غنج میزد که به یکی بگم. کی بهتر از فاطما. حتما برام خوشحال میشد.
*
اون شب برای شام رفته بودم پائین که شام بخورم. همه اونجا بودن. مثل همیشه. دو تا دو تا یا یکی یکی هر کی مشغول خوردن غذای خودش بود. روی میزو چیده بودن.
انواع و اقسام غذا که با دیدنشون دهنم آب افتاد. اونایی هم که دو تا دو تا نشسته بودن هم با صدای خیلی ملایم با هم حرف میزدن. خیلی گرسنه ام بود.
میخواستم برم یه بشقاب بردارم و برم پیش فاطما اما دقت که کردم دیدم فاطما نیست.
چند روزی بود که فاطما رو ندیده بودم. اوایل میگفتم حتما کار داره. اون بر خلاف ما اجازۀ بیرون رفتن داشت. نمیدونم چرا به کسی راجع به ماها و وضعیتمون چیزی نمیگفت پس؟ اما الان دقت که کردم پینار هم نبود. این بود که به نگرانیم دامن زد.
یعنی کجا بودن این دو تا؟ نه برای ناهار می اومدن نه شام. هم دلم برای فاطما تنگ شده بود هم میخواستم موضوع رو بهش بگم. میخواستم اگه بتونه اونم با ما بیاد.
میخواستم دکتر رو راضی کنم که سه تایی با هم فرار کنیم. واکنش مامان و بابام مهم نبود. اونم با ما می اومد ایتالیا و اونجا میرفت پی زندگیش. حتما باهاش ارتباطم رو حفظ می کردم.
اتاق فاطما بغل اتاق من بود. شمارۀ ۱۰. بیخیال گرسنگی شدم. از پله ها رفتم بالا و در زدم. بر خلاف همیشه یک کم طول کشید تا جواب بده
-بیا تو...
- خوبی فاطما آننه؟ (به خواست خودش بهش فاطما آننه میگفتم.
آننه یعنی مادر...)
دیدم رو تختش دراز کشیده و رنگش پریده اس.
رو میز عسلی کنار تختش یه سری قرص و دارو تو شیشه های زرد رنگ بود. بعد هم سرمی رو که بالای تختش آویزون بود دیدم و نگاهم روی سیمش لیز خورد و رفت تا دست نحیفش. رنگش اونقدر پریده بود که ترسیدم. موهاشم به هم ریخته و شونه نزده بود. به نظرم میرسید که انگار خیلی هم لاغر شده باشه. تا حالا اینطوری ندیده بودمش.
رفتم و پیشش نشستم.با دیدن وضعش اصلا یادم رفته بود چی میخواستم بگم.
- فاطما آننه؟ مسموم شدی؟
- انگار آره... اما چیزی نیست گلم... خوبم... نگران نباش...
- سرما هم خوردی؟ خیلی گرمی... تب داری؟ دکتر چی میگه؟
- نه... سرما نخوردم...
اشک تو چشماش جمع شده بود. نگاهش ترسیده بود. انگار یه چیزی رو داشت از من مخفی می کرد. این چند وقته دیگه اون قدر می شناختمش که بدونم داره دروغ میگه و اصولا دروغگوی بدی بود.
- هنوز چیزی بهم نگفته!
- چته خوب؟ جاییت درد میکنه؟
- شکمم درد میکنه... اینجام...
خواست بلند شه و نشونم بده اما انگار ضعیف تر از این حرف ها بود که بتونه. بلند شدم که برم دکترو بیارم بالا سرش. اون می دونست چیکار کنه!
- یه دقیقه صبر کن برم دکتر رو بیارمش...
- آره برو... فقط... میای... بغلم؟
دستاش رو باز کرده بود. رفتم و دوباره نشستم پیشش. من رو محکم بغل کرد و سرم رو بوسید و تو موهام زمزمه کرد:
- از خدا ممنونم که تو رو برام فرستاد!
- چرا این جوری حرف میزنی؟ الان میرم دکترو میارم...
یه دفعه در دستشوئی اتاقش باز شد و دکتر خودش اومد بیرون. برگشتم سمت صدا.
- فاطما... به نظرم وقتشه بهش بگی... دیر یا زود قراره بفهمه!
متعجب به فاطما نگاه میکردم. منظورش چی بود؟ فاطما جواب داد:
- خودت... هر جور... صلاح میدونی...
- دختر جون...فاطما... سرطان کبد داره... تصمیم دارم نذارم بیشتر از این درد بکشه.
- منظورت چیه؟
- اون زنه یادته که راجع بهش برات تعریف کردم؟
- کدوم زنه؟...وای نه...
همون لحظه فاطما بالا آورد. یه مایع سبز رنگ و خیلی زیاد از حلقش بیرون ریخت. همون طور هم ناله می کرد:
- خدایا... زبونم سوخت...
فاطما خسته و خس خس کنان چشمهاش رو بست و بی حال سرش افتاد روی بالش.
من که نمی فهمیدم یعنی چی اما اون طور که دکتر گفت قبلا یه دوز بالا باربیتورات(نوعی خواب آور) زده بوده تو سرمش و برای این که بخوام نظرشون رو عوض کنم دیگه خیلی دیر شده بود. انگار به عادت همیشه قبلا تصمیمشون رو گرفته بودن. با نا امیدی چشم دوختم به دکتر اما روی صحبتم با فاطما بود:
- فاطما؟ چی میشی؟ مگه حالت خیلی بده؟
اما فاطما انگار نمیتونست جواب بده. بی حال افتاده بود روی تخت. به نظرم خوابیده بود. وقتی فاطما بالا آورد دکتر منو هول داد کنار و سریع خودشو رسوند به فاطما.
انگار داشتم مادرم رو دوباره از دست میدادم. البته من که مادرم رو از دست نداده بودم.مادرم بود که من رو از دست داده بود.
دیگه دارم گیج میشم. اما در نتیجه منم که غمگینم. تازه داشتم میفهمیدم که فاطما چقدر برام عزیز بوده. چقدر وجودش برام حیاتی. هر چند همیشه بهش میگفتم که دوستش دارم اما احساس میکردم بازم کم گفتم. اما الان هیچ چیزی از دهنم بیرون نمی اومد.
کلمه ای تو دهنم نم