هدایت شده از آرشیو
#رمان
#مهاجرت_شوم
#قسمت_سیزدهم
- اینا رو راست میگی؟
- ای کاش دروغ بود... اونموقع ها که خیلی بچه بودم شاید دور و بر شیش هفت سال
یادمه مادرم صبح به صبح ساعت چهار و پنج بیدار می شد. بعد از صبحونه که بیشتر یه تیکه نون بود و یک کم پنیر, شیر گاو و گوسفندا رو می دوشید و سطل سطل آماده میذاشت دم در, که زیر دست ارباب بیاد ورداره ببره... البته این زیر دست برای خودش برو بیایی داشت و گاها باید دمشو میدیدی تا مثلا یه نصف سطل, گاو و گوسفندا کمتر شیر بدن, که اهالی خونه هم یه چیزی براشون بمونه که باهاش زنده بمونن... یه خربزه ای اینجا... یه هندونه ای اونجا... چه میدونم؟ یه ذره عسل... یه چند تا سیب و یه چند تا تخم مرغ که مثلا می شکست!... و چه و چه... همه چی هم قیمت خودشو داشت!... گوشت موشت هم که خواب دیدی خیر باشه... گوشت رو پدرم با شکار تهیه میکرد. اگه خوش شانس بودیم! تله میذاشت و کبوتر و خرگوش و این جور چیزها میگرفت. اونها وقتای جشنمون بود. صبح به صبح مادرم بعد از صبحونه و کار دوشیدن, ماهایی که بزرگتر بودیم رو میفرستاد سر چشمه که آب بیاریم... خودشم قرار بود بره و تا ظهر به خانوم ارباب تو کاراش کمک کنه. من بودم و دو تا خواهر بزرگترم! بزرگتر که میگم یکی ۹ سالش بود یکی ده سالش. سطل ها از ما گنده تر بودن حسابشو بکن! از خونه تا چشمه بازی بود و سر پائینی. سه تا خواهری لی لی کنان میرفتیم لب چشمه. یادش به خیر... بقیه اش هم که سطلهای پر بود و سر بالایی... تا مادرم برگرده و بیاد ما هنوز نتونسته بودیم تشتو پر کنیم!...
- خوب شما که این همه گاو و گوسفند داشتین چرا پس برای ارباب کار می کردین؟ چرا نمی فروختین برین شهر؟ اونجا که صد در صد کار بود!
- عزیزم! دارم میگم ما خودمون مال خودمون نبودیم... فکر میکنی گاو و گوسفندا مال خودمون بود؟ دیوانه ای به خدا... تو چی؟ کس و کاری؟ خواهری؟ برادری؟
-پرستو و سامان و مامان و بابام!
-پرستو دختر بود یا پسر؟ سامانو که حدس میزنم پسربود درسته؟
-پرستو خواهرمه!
-آها... میدونم سؤالم احمقانه اس اما بازم بذار بپرسم... شما چرا اومدین ترکیه؟ تا اون جا که میدونم مثل افغانی ها جنگی چیزی ندارین!
- الان دیگه واقعا نمی دونم چرا اومدیم!
- خدا باعث و بانیش رو لعنت کنه...
نمیدونم چرا اون لحظه فقط صورت پدربزرگم جلوی چشمم اومد و حسرت تفی که برای تشکرمی خواستم تو صورتش بندازم، به بزرگی یه گرداب تو دلم پیچید
*
((شناخت))
دارم سعی میکنم خودم رو بشناسم. خود جدیدم رو... چیزی که فکر می کردم هستم با چیزی که الان بعد از گذشت چند ماه از خودم شناختم و باهاش آشنا شدم، زمین تا آسمون فرق می کنه. دلیل یک سری از کارام رو نمی فهمم اما انجامشون میدم. این بهار جدید من رو می ترسونه. خیلی هم می ترسونه چون فکر می کنه این جا دیگه آخر خطه و امیدی نداره و من هم نمی تونم کنترلش کنم. نمی دونم مامان و بابام چطور منوکنترل می کردن! شاید با عشق و محبتشون.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از آرشیو
#رمان
#مهاجرت_شوم
#قسمت_چهاردهم
دور اول تموم شد! با تمام توان می دوم. یه چند لحظه ایستادم که نفسم سرجاش بیاد.
عرق کرده بودم... نمی دونم چرا امروز این قدر خسته ام؛ احساس میکنم سرم گیج میره و چشمام سیاهی! می خواستم ادامه بدم اما دیدم واقعا نمی تونم.
از تغییرات هورمونی هم خبری نبود. پس چه مرگم شده؟ خسته برگشتم تو اتاقم.
قرار بود برم پیش لامیا اما انگار نمی شد. این بار منم که حوصله ندارم.
اتاق های ما پنجره توشون تعبیه نشده بود برای همین هم فقط با چراغ روشن می شد.
نمی خواستم با بدن خیس عرق برم تو جام برای همین هم لباس هام رو در آوردم و گذاشتم روی صندلی. دلم می خواست برم حموم و تو وان دراز بکشم. این موقع روز هیچ کس باهامون کاری نداره. بازم خدا پدرشون رو بیامرزه که از ظهر به بعد شکنجه رو شروع می کنن!... اما دلیلشو بعدها فهمیدم...
آب رو اون اندازه ای که دوست داشتم گرم کردم و وقتی وان پر شد رفتم و توش دراز کشیدم. این ساعتها که خیلی هم زیاده ساعت های تفکره. ساعت های آشنایی و شناخت.
یه چیز عجیب قلقلکم میده. صحبت عجیب دکتر با من!... این اواخر احساس می کنم خیلی دلم می خواد دکتر رو ببینم. مرد جالبی به نظر میرسه. چشمای خوش رنگ قهوه ای رنگی داره و صورت مردونه که همیشه سه تیغه اس. موهای کوتاه مشکی داره که دو طرف شقیقه اش سفید شده. نمی تونم بگم مرد جذابیه...
من تیپ مورد علاقه ام بیشتر تو مایه های ادنانه. اما چیزی که من رو ناگهان جذب دکتر کرد اتفاقی بود که یک ماه پیش افتاد.
رفته بودم برای چکاب و از دردی که می کشیدم براش گفتم و اونم برام از فلسفه ی درد گفت و این که چرا اجازه می دم روابطم با ادنان تا این حد دردناک پیش بره؟!
حرف های عجیبی زد و چیزایی گفت راجع به این که خودم درد کشیدن رو دوست دارم و خودم این طور می خوام!
وقتی هم مخالفت کردم صراحتا وضعیتم رو برام ترسیم و تشریح کرد و توضیح داد که به خاطر آرامشم درد حین رابطه رو دوست دارم و بدون اعتراضی می پذیرم!
از خانواده ام گفت و از حس عذابی که به خاطر من می کشن و این موضوع باعث احساس گناهمه و وادارم می کنه درد کشیدن رو بپذیرم.
ازم خواست باهاش حرف بزنم و گفت که درکم می کنه!
**
شاید همون حرف ها بود که من رو به فکر انداخت و از اون به بعد یه چیزی قلقلکم میده. مخصوصا این ماه آخر که ادنان بهم سر نزده و از لحاظ جسمی اذیت نشدم. احساس می کنم ته دلم می فهمم که حرفهای دکتر تا حدودی درسته. تازه الان میفهمم که من به این دردها که برای التیام درد روحیم بوده، معتاد شدم. احساس خوشایندی که فکر می کردم عشق به مهربونی ادنانه چیزی نبوده جز انتقام از خودم برای کاری که کرده بودم. اگه من وجود نداشتم هالوک هم منو نمی دزدید...
نمیدونم چیکار کنم. یعنی باید برم پیش دکتر؟ منظورش از درد کنترل شده چیه یعنی؟
چشمام رو بسته بودم و عمیق تو فکر بودم که با تکون دستی ظریف چشم باز کردم.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#مهاجرت_شوم
#قسمت_پانزدهم
مرد خودکار رو پرت کرد روی پرونده و بلند شد و اومد جلوی میزش و دست به سینه تکیه داد به لبه اش و پای راستش رو انداخت رو پای چپش.
- مال کجایی؟
- ایران!
- میدونی من کی هستم؟
- فاطما خانوم گفتن که شما صاحب اینجا هستین... سینان بی!
- خوبه... بیشتر از این هم قرار نیست راجع به من بدونی... منم هر چی لازم بوده راجع به تو بدونم میدونم... شنیدم ادنان گفته تو هنوز آماده نیستی به مشتریها رسیدگی کنی... دلیل؟
خیلی جدی حرف میزد. کم مونده بود از ترس خودم رو خیس کنم. نمی دونستم با کی طرفم و این بی اطلاعی حسابی ترس داشت. اما سعی کردم حتی المقدور پای فاطما رو وسط نکشم و تقصیرها رو بندازم گردن خودم. نمی خواستم سرشو بذارن تخت سینه اش.
تو دلم دعا کردم طرفم یه کم انصاف داشته باشه.
- میتونم حرف بزنم؟
- آره گلم... بگو...
- من نمی تونم خوب توضیح بدم اما... دکتر گفت که چون از این جا بودن می ترسم!
- ترس؟! برای چی؟
- اون روزای اول که اومده بودم این جا یه دختر سر بریده دیدم و ادنان هم با کمربندش زد تو صورتم و بقیه رو هم داغ کرد... برای همین ازش می ترسم... و... دکتر میگه که از ترس... ببخشید آقا... روم نمیشه بگم... از توضیحاتشون اینو فهمیدم...و...
- که علمی تر تو پرونده ات نوشته بود!
یه نگاه خریدارانه بهم انداخت و ازم خواست لباس هام رو در بیارم تا وضعیتم رو معاینه کنه.
حین معاینه دکتر داخل اومد و طوری که نشنیدم با هم حرف زدن و با رفتن دکتر دیدم که تو دستش یه آمپول قرار داره؛ داشت سرنگ رو با دقت آماده می کرد و پشتش به من بود. کت شلوار پوشیده بود و قد بلندی هم داشت. وقتی کارش تموم شد برگشت سمت من.
یه پنبۀ آغشته به الکل توی یه شیشه بود که در آورد و بدون اینکه حرفی بزنه دست چپم رو گرفت.
- اتاقت شمارۀ چنده؟
-۱۲!
سینان پنبه رو گذاشت رو پوستم و مالید. بعد هم سر سرنگ رو با دندوناش گرفت.
میدونستم که هر کاری بخواد میتونه با من بکنه. آرنجمو خیلی محکم تو دست چپش گرفته بود. و با دست راست چند تا زد رو رگم که بالا بیاد.
نوک سوزن که رفت تو رگم دردم اومد اما جیکم در نیومد. حتی نپرسیدم چی میزنه.
مگه یه کالا یا وسیله براش مهمه باهاش چیکار میکنن؟ خدا رو شکر هر چی که بود و خیلی زود تموم شد. دوباره جاشو با پنبه مالید. ولم کرد و مشغول در آوردن کتش شد..
- یه چیزایی شنیدم... درسته؟
- کار بدی کردم؟ تو رو خدا! ببخشید سینان بی!
- نه دقیقا... اما... ما این جا بین کارمندامون فرق قائل نمی شیم... این جا قانون برای همه یکیه... هفت ماهه این جایی و می خوری و می خوابی... بقیه چه گناهی کردن که جور تو رو هم باید بکشن؟
رفت و از کشوی پشت میز یه دستبند آورد و دستام رو خیلی کیپ بست. فرم دستبندها یه جور خاصی بود. داخلش چرم بود تا راحت باشه. با اون چیزایی که تو امنیت از کمر پلیسها آویزون بود فرق داشت. وقتی دستهام رو بست و چفت کرد من رو کشوند تا گوشۀ اتاق. اون جا بود که میله ای رو که از دیوار زده بود بیرون دیدم. زنجیر بین دو تا چرم رو انداخت تو قلاب سر میله و دکمه ای که رو دیوار بود زد و میله اون قدر رفت بالا تا فقط نوک پنجه هام رو زمین موند. اونجا بود که دکمه رو ول کرد و نفسهام به شماره افتاده بود.
با ترس زل زده بودم تو چشماش. لباسم رو چپوند تو دهنم و یه چشمک زد و از رو مچ دستش یه تیکه چسب نواری که انگار از قبل آماده کرده بود کند و زد رو دهنم
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#مهاجرت_شوم
#قسمت_شانزدهم
با دیدنش دوباره جیغ کشیدم.
- خیله خوب! چه خبرته؟ درد داری دردتو بکش؛ این همه جیغ و داد نداره... برات پماد سوختگی آوردم که پانسمانش کنم... هنوز نمی تونم دهنت رو خالی کنم... دماغتم خون اومده...
یاد مارال افتادم؛ چطوری اون میله رو تو بدنش تحمل کرده بود؟...
همون طور که آویزون بودم سینان اومد و رفت پشتم و تازه وقتی دستش خورد به پام فهمیدم درد یعنی چی. عضله هایی که تو کمرم بود و ربطی به پام نداشتن درد می کردن. دیگه حال نداشتم تقلا کنم. فقط می خواستم زودتر تموم بشه. نمی دونستم بفهمم چی کار کردم که مستحق چنین عقوبتی باشم. نمی دونم چی کار می کرد. پانسمان پام به اندازۀ هزار سال طول کشید. سرم هزار کیلو شده بود و داشت گردنم رو می شکست. تب کرده بودم. عرق از سر و روم می چکید و نفس کشیدن سختم بود.
وقتی کارش تموم شد اومد رو به روم ایستاد. با این که رو پنجه هام بلند بودم هنوزم اون از من بلندتر بود. صورتم رو گرفت تو دو تا دستاش و سرم رو بلند کرد. زیر چشماش یه کم حالت پفی داشت که وقتی لبخند میزد خیلی قیافه اش رو از اون حالت بی احساس در می آورد.
- از این به بعد اگه ادنان خودشم خواست بین تو و بقیه فرق بذاره... میدونی دیگه چی کار کنی... وگرنه بازم خودم میام سراغت... فهمیدی؟
چسب رو از جلوی دهنم کند. همراه لباسم دندونی هم که شکسته بود افتاد بیرون. سینان دکمۀ روی دیوار رو زد و میله ای که ازش آویزون بودم پایین تر اومد. نمی تونستم رو پاهام بایستم و منم همون طور باهاش پایین می اومدم.
- گفتی شمارۀ دوازدهی؟ برو اتاقت تا بیام سروقتت. از وقتی عکست رو دیدم لحظه شماری می کردم برای یه ملاقات خاص...
فاطما رو صدا کرد که بیاد منو ببره. تازه وقتی فاطما رو دیدم انگار مامانم رو دیده بودم. خیلی سریع اومد و دستام رو آورد پایین و بغلم کرد.
- دستاش رو باز نمی کنین آقا؟
- هنوز کارم باهاش تموم نشده... ببرش اتاقش آماده اش کن... منم وسائلم رو بردارم و بیام... راستی فاطما... بعدش که کارت تموم شد بیا این جا رو تمیز کن... برگشتم اینجا باید مثل دستۀ گل باشه... فهمیدی؟ تو هم اگه بیدار نباشی وقتی میام؛ می دونم باهات چیکار کنم... فهمیدی؟
به جای من فاطما برای هر دومون جواب داد.
- بله آقام! هر چی شما بفرمایین... با اجازتون...
نیمه جون بودم. فقط همین قدر فهمیدم که فاطما زیر بغلهام رو گرفت و همون طور که صورتم رو سینه اش افتاده بود من رو از اون جهنم بیرون کشید. حتی نمی تونستم گریه کنم. تمام اشکام به صورت عرق داشت از تمام بدنم می چکید. تنم می لرزید.
وقتی از اتاق رفتیم بیرون یه دفعه یکی مچ پاهام رو گرفت و منو بلند کرد. نفهمیدم کی بود... این جا جهنمه!
ما همه گناهکاریم و همه مثل هم مجازات می شیم!...
به اندازۀ گناهمون...
گناه وجود داشتن...
خدایا! منو به خاطر گناهم ببخش!
خدایا! اگه یه ذره منو دوست داری...
اگه یه ذره معرفت داری، یه کاری کن تا سینان میاد سراغم من بمیرم!
اما نمی دونستم اینجا دیگه خدایی وجود نداره و فقط به شیطانی که این جا رو اداره میکنه باید التماس کرد.تنم دیگه تن نیست. یه تیکه درده!
اون مورچه هایی که آتیش حمل می کردن زیر پوستم دوباره برگشته بودن. از اینکه پوست دارم از خودم متنفرم. از اینکه تن دارم از خودم بی زارم
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#مهاجرت_شوم
#قسمت_هفدهم
فقط نمی دونم چرا اشکام میریخت. با شصتش اشکامو پاک کرد و برد سمت دهنش و مزه مزه کرد.
- اشک هات هم مثل خودت شیرینه دختر... می ترسی؟ نگران نباش عزیز دلم... تو دستای مطمئنی هستی
سرمو به علامت باشه تکون دادم. فقط میخواستم دست از سرم برداره و بره به درک
- پاشو وایسا!
- نـمی ...تونم...
- می تونی... پاشو...کمکت می کنم...
دستش رو انداخت و مچ پام رو که سوخته بود کشید. با زانوهام اومدم رو زمین. پای راستم شده بود یه قلب گنده و یک ضرب میزد. زنجیرای دستبندم رو گرفت تو دستش و محکم کشید طرف خودش. برای اینکه بیشتر از این فشار روی پام نذارم با سرعت رو پای چپم بلند شدم. اما تعادل نداشتم و افتادم که من رو گرفت.
منو لبۀ تختم نشوند. پامو بالا نگه داشته بودم. نمی دونم زانوم چرا جون توش نبود و میلرزید. نه تنها اون بلکه سر و گردنم هم می لرزید. سینان چونه امو کشید بالا..
- حال نداری قربونت برم؟ خیلی درد می کنه؟
بدون این که منتظر جواب من بشه خم شد و لبام رو بوسید. خیلی عمیق و خیس و کثیف!
با انگشتاش که پوست سرم رو نوازش میکرد حس میکردم مورچه های زیر پوستم عصبانی میشن و نیش میزنن. می خواستم جیغ بکشم اما حس نداشتم. وقتی سرمو ول کرد بی حال افتادم رو تخت و پاشنۀ پام خورد به لبۀ تخت. مثل جن زده ها بی اختیار پرت شدم بالا
-ای ول... چه دردی! سر حالم آورد اصلا! حالا نوبت توئه...
تو چشمای سیاهش یه برق عجیب خونه کرده بود. برقی از جنون و دیوونگی و انگار سینان تازه سر حال اومد.
- می دونم تو هم مثل من خشن دوست داری... فقط سعی کن همین روحیه رو تا آخرش همین جوری حفظ کنی... خوب؟
- غلط کردم سینان بی! خشن دوست ندارم... جون ندارم... رحم کن سینان بی... چی میشه؟ رحم کن...
یاد مارال افتادم که التماساش چقدر بی معنی و مسخره بود. مگه التماس یه بره برای گرگ گرسنه معنی داره که اینم بخواد حرف های منو به جاییش حساب کنه؟ همون طور که داشتم التماس می کردم انگشتشو کرد تو دهنم و دهنمو باز کرد و یه نگاه کرد. اول نفهمیدم چرا اما وقتی با پشت دستش یه کشیدۀ محکم زد همونطرفی که دندونم افتاده بود فهمیدم چرا. نمی دونم چرا غش نکردم از درد.
حتی بدنم هم دیگه دشمنم شده بود و داشت منو اذیت میکرد. فهمیدم التماس کارساز نیست. سعی کردم حداقل بشینم که حواسم جمع پام باشه. بیش از حد حساس شده بودم و طاقت هیچ چی نداشتم.
دلم می خواست به حال خودم بذاردم تا با درد خودم بسوزم اما انگار اون خیالات دیگه ای تو سرش داشت. هر چی بیشتر مقاومت می کردم انگار بیشتر طول می کشید.
خفه شو! ساکت باش! آروم بگیر بهار! بذار کارش سریعتر تموم بشه...
من هم هر بار که صورت سینان می اومد طرفم یه جریان برق ازم رد میشد و موهای تنم سیخ.
- باورت میشه از اولین باری که تو امنیت دیدمت به این لحظه فکر میکردم؟ یه سناریوی خاص تو ذهنم جرقه زده بود. از فکر اینکه تو بی خبر و بی گناه به جرم کار نکرده توی اتاق بازجویی نشسته باشی و یکی از پلیس ها دستات رو با دستبند ببنده و از چپ و راست سوال پیچت کنه... گاهی یه سیلی بزنه تو گوشت... فکر بازجویی شدنت دیوونه ام میکرد... برنامه ی قشنگیه مگه نه؟
- تو رو خدا...
#رمان
#مهاجرت_شوم
#قسمت_هجدهم
بکش بهار! بکش که حقت فقط درده... کثافت عوضی! دلم می خواست خودم خودم رو با دندونام ریز ریز کنم. از شدت درد حرص عجیبی تو سرم پیچیده بود که نمی دونستم باهاش چیکار کنم. دندونام رو با حرص به هم فشار می دادم و نفسهام سنگین و کوتاه و بریده بریده بود. پله ها تموم شده بود و من می خواستم بیشتر باشه.
- آفرین... حالا وایسا... از این جا به بعدش رو می برمت.
- می... رم...
- غلط میکنی!
از تو جیبش یه چشم بند در آورد و بست جلوی چشمام. بعد هم منو انداخت رو شونه اش و همون طور که آویزون بودم با خودش برد تو اتاقش. شنیدم که در اتاق رو بست و من رو برد احتمالا همون جا که قبلا آویزون کرده بود آویزون کرد. اما این بار دیگه پنجه هام به زمین نمیرسید. و کتف هام داشت از جاش در می اومد. صدای پاهاش که تو اتاق دور من قدم میزد مریضم می کرد.
یه جور سادیسم و خشم توم بیدار شده بود که یه کاری بکنم که تا می تونه بهم درد بده. بلکه منم مثل مارال بمیرم. با صداش به خودم اومدم اما سرمو بلند نکردم.
آب از سرم گذشته بود و...
کتفهام هم درد میکردن. مچ دستهام هم همینطور...
- خوب... کجا مونده بودیم؟ پرسیدم هالوک چطوری دزدیت و تو هم گفتی نمیدونم...
چطور همچین چیزی ممکنه؟
جواب ندادم. اومد جلوتر و رو به روم ایستاد. چونه ام رو گرفت و کشید بال.ا
- مگه با تو نیستم؟
- برو بمیر... بیشرف!
- فعلا خودم برنامۀ مردن ندارم اما دلم می خواد تا حد مرگ تو رو اذیت کنم!
ای کاش می تونستم اثر حرفهام رو تو صورتش ببینم اما سرخوشی که تو صداش بیداد می کرد و می گفت که زیاد هم موفق نیستم. دلم میخواست روانی اش کنم. اما با چشمای بسته نمی تونستم. اگه یه تف مینداختم تو صورتش مطمئنا عصبانی می شد.
چشمام رو که باز کرد متوجه شدم که تو اتاق دیگه ای هستیم. وسط اتاق از سقف آویزونم کرده بود. روی دیوارها قلاب ها و دستبندهایی بود که ببندنت به دیوار.
خوف برم داشته بود. وسایل عجیب و غریب که نه تنها تا الان ندیده بودم بلکه حتی نمی تونستم بفهمم به چه دردی میخورن. اون قدر حواسم به وسایل ها رفته بود که...
ناگهان از پشت سرم صدای قدمهایی رو شنیدم و حواسم جمع شد. یکی پشت سرم بود.
- فکر نمی کردم منو به این زودی یادت بره... کوچولوی بی معرفت.
در نهایت ناباوری صدای هالوک رو شناختم. اومد جلوی من. این دیگه این جا چیکار می کنه؟ نکنه اتفاقی برای خانواده ام افتاده باشه؟
- گفتی یادت نیست چطوری هالوک دزدیدت؟ هالوک؟ خودت بهش میگی؟
-شایدم واقعا یادش نیست... آخه طفلکی اون شب خیلی ترسیده بود... باید می دیدی که چه جوری سعی داشت خودش رو از دستم بکشه بیرون... بعضی وقتها یادم می افته دلم میسوزه... اما شما دستورشو داده بودین و منم اطاعت امر کردم... خوبی خوشگلم؟ دلم برات یه ذره شده بود.
هالوک لپم رو ملایم کشید. اشکام بی صدا می ریخت. حالا دیگه اونقدر تجربه ازش داشتم که بفهمم پشت صورت مهربونش یه حیوون وحشی خوابیده. با بدبختی نگاهم رو انداختم به سینان که دست به سینه تکیه داده بود به دیوار و داشت جدی نگاهم می کرد. با چیزی که گفت شل شدم:
- به هالوک میگن یه کارمند نمونه چون به حرف رئیسش گوش میده... مو به مو اجراش میکنه... اما از تو هم بلدم چطور یه کارمند نمونه بسازم... هالوک؟ تا من میام آماده اش کن... الان بر میگردم...
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#مهاجرت_شوم
#قسمت_نوزدهم
بلند شد و اومد کنار من تکیه داد به لبۀ میز و گفت:
- به نظرم یه چک کوچولو تو این مواقع حافظه رو خیلی قوی میکنه... هالوک؟ شاید این خانوم کوچولو هم یکی لازم داره.
هالوک یه چشمک زد به من:
- نه سینان خان... فکر نمی کنم... به نظر دختر خوبی میاد... قیافه اش شبیه دروغگوها نیست.
- اما شبیه روسپی هاست... لباسات کو؟ هالوک؟ من میگم یه دونه بزنی خوب میشه... فکر کنم این از اون زرنگاس... این مدلی اومده که حواس ما رو پرت کنه و حرفش رو پیش ببره... میزنی یا خودم بزنم؟
- شما بشین خودم میزنم!
سینان برگشت و نشست سر جاش. ایندفعه هالوک بود که اومد و به جای اون نشست.
بغض کرده بودم. پام درد میکرد و اینا هم بازیشون گرفته بود. دستامو گرفته بودم جلوم که تا جایی که ممکنه جلوی بدنم رو بپوشونم.
پای راستمم همینطور. فقط صورتم بیرون بود.
هالوک یه چند تا سیلی ملایم زد اما نمیدونم چرا دردم اومد. شاید چون از قبل درد داشتم. اشکام ریخت.
- هالوک؟ تو به این میگی سیلی؟ تو امنیت یارو امضای غلط بزنه از این محکم تر میخوره از دستت... تو و ادنان چرا به این که میرسه دل رحم میشین؟
سینان قیافۀ هالوک رو نمیدید اما من میدیدم که اخم هاش رفت تو هم و معذب شد با این حال خودشو نباخت.
- گفتم یه دستی به صورتش بکشم شاید حساب کار دستش اومد... دختر جون... به نفعته حرف بزنی... بگو تا اوضاع بیخ پیدا نکرده!
با بدبختی نگاهش کردم.
- به خدا همه جام درد میکنه... غلط کردم... بذارین برم... دروغ گفتم به خدا... دیگه نمیگم... فقط بذارین برم...
- هالوک... شما بشین عقب یاد بگیر بازجویی چه طوریه!
-آخه...
هالوک برگشت نشست سر جاش و دستاشو زد به سینه اش. قیافه اش بی تفاوت بود. سینان صندلیشو کشید با خودش آورد و روبروی من و برعکس نشست رو صندلی و آرنجاش رو گذاشت رو پشتی صندلیش.
- بگو ببینم؟ پول زبون بستۀ من کو؟
- کدوم... پول؟
- همونی که ازم ۶ ماه و سه هفته دزدیدی... ببینم؟ چطوری تونستی ادنان رو خرش کنی و قصر در بری؟ تو اون موندم.
تو جاش یه لحظه بلند شد و قبل از اینکه بفهمم یه مشت کوبید تو فرق سرم.
از شدت ضربه پام محکم خورد زمین. مغزم سوت کشید! هالوک بلند شد.
-اوستا چیکار می کنی؟
-کار تو رو... کاری که تو نکردی من مجبور شدم...
- خیله خوب! خودم میزنم! شما بشین اوستا...
-لازم نکرده... این روس پ ی فکر کرده این جا خونۀ خاله اس که هر یه ماه یه بار با ناز و افاده یه شب با ادنان باشه و دو قورت و نیمشم باقی باشه... من ادنان نیستم کوچولو! من فقط یه معشوقه دارم اونم پوله... اگرم کسی، کسی رو دزدیده باشه تویی که معشوق منو دزدیدی... پول من کجاس؟ ها؟
هنوز از ضربۀ قبلیش گیج بودم که بعدیشو با زانو زد تو صورتم و ولو شدم کف اتاق. پاشو گذاشت رو پای زخمیم. طوری جیغ کشیدم که صدام گرفت.
- مااامان...
- چی میگه؟
- همون آننۀ خودمونه... داره مامانشو صدا میکنه... بسش نیس اوستا؟ بد میزنیش خوب.
سینان زنجیر دستامو گرفت و بلندم کرد.منو برد و زیر همون قلاب وسط اتاق متوقف کرد. اینبار رو به هالوک. چونه امو محکم گرفت :
- به من نگاه کن دختر... فکر می کنی من نمی تونستم همون اولش بیام و ببینم مثل بقیه بعد از یه هفته کارتو شروع کردی یا نه؟ فکر می کنی حواسم بهت نبود؟ فکر می کنی تو رو از بین تمام پرونده ها انتخاب کردم که بعدش یادم بره؟ نه گلم... اتفاقا برای دیدنت لحظه شماری می کردم
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#مهاجرت_شوم
#قسمت_بیستم
کارشون که تموم شد مجبور شدم به تنهایی سمت اتاقم برگردم و حالم اونقدر بد بود که حتی پای دردناکم هم روی زمین مونده بود و نا نداشتم بلندش کنم...
همون کافی بود که بفهمم دیگه حتی جون ندارم نفس اضافه بکشم چه برسه تا اتاقم برم. فقط سرمو تکیه دادم به دیوار و چشمام رو بستم.
یکی بغلم کرد و انداخت روی دوشش. هر کی بود خدا عمرش بده!...
دلم نوازش ادنان و مهربونی اون رو می خواست. اگرچه اونم زیاد آزارم می داد ولی نسبت به عذابم در اینجا، اذیت های او و ملایمت های بعدش برام نوازش بود.
شاید باید نوازش مادرم یا فاطما رو طلب می کردم ولی حس می کنم اونقدر غرق گناه و کثافت شدم که نوازش های پاک اونا رو نخوام!
فقط می خواستم از این جهنم برم بیرون ولی پاهای دردناکم یاری نمی کرد. یک کم بعد تو جام بودم و... آزاد و آزاد و رها...
****
وقتی بیدار شدم خیلی خسته بودم. به نظرم تو اتاق تنها بودم. همه جا فقط با نور ملایم آباژور روشن شده بود. باید می رفتم دستشویی. لحافم رو کشیده بودن روی تنم و متوجه شدم یکی لباس تنم کرده.هنوزم گیج میزدم. پام رو که گذاشتم زمین همه چیز مثل ضربۀ چکش کوبیده شد تو سرم و یادم افتاد. اما اصلا نه حوصله داشتم نه که بخوام بهشون فکر کنم. دروغ چرا؟ حتی برام مهم هم نبود. چه فرقی میکرد به حالم؟
با کمک گرفتن از تخت لی لی رفتم تا دستشویی.
پام ذق ذق می کرد، اما دیگه دردش از رون و ساق پایین تر اومده و فقط تو خود پام متمرکز شده بود. بعد از شکنجه های سینان حتی می ترسیدم دستشویی کنم. ...
این چند وقته اون قدر دارو تو تنم فرو کرده بودن که کافی بود الان هم بفهمم صد در صد دکتر مثل همیشه یه چیزی تو حلقم فرو کرده که اینجوری گیجم. کثافت عوضی!
دیگه اگه بمیرم هم نمیرم پیشش! پشت گوشش رو دیده منم می بینه...یه لحظه از خوش خیالی خودم خنده ام گرفت...
انگار من این جا تصمیم گیرنده ام که این جوری به خودم وعده وعید میدم و برای دکتر خط و نشون می کشم...
آینه ای برداشتم تا میزان جراحتم رو چک کنم.از تو کشو آینه رو در آوردم و گرفتم ببینم چه بلایی سرم آورده ولی با شنیدن صدای باز شدن در اتاقم حواسم جمع شد. اما شنیدن صدای سینان که می گفت پس بالاخره بیدار شدی، تمام تنم رو به رعشه انداخت و آینه از دستم افتاد و شکست.
- کجایی دختر؟
صداش داشت نزدیک تر و نزدیک تر می شد. در عرض چند لحظه تو چهارچوب در دستشویی ایستاده بود و دستاش رو گذاشته بود لبه های در.
-حالت چطوره؟
سرم رو تکون دادم و زمزمه کردم.
- ممنون... عالیه!
- آینه رو هم شکستی که؟ برو کنار بذار جمعش کنم... خدای نکرده یه وقت قضا مضا پیش میاد... برو بیرون تا بیام.
دست چپش رو از قاب در برداشت و اجازه داد برم بیرون. تا جایی که در اجازه می داد سعی کردم ازش فاصله بگیرم ولی یه دفعه پشت گردنم رو گرفت و کشید سمت خودش. پشت گردنمو طوری فشار میداد که تمام نیروی نداشته ام رو می گرفت.
- من و تو قراره خیلی بیشتر از اونی که فکرش رو می کنی جسمی به هم نزدیک بشیم... پس بهتره این مسخره بازی ها رو تموم کنی... فاصله می گیری که چی بشه؟ به خیالت من نمیتونم هرکاری که میخوام بکنم؟
- از شما... میترسم... سینان خان
- میترسی یا نمیترسی... فکر میکنی من کاری رو که بخوام باهات میکنم یا نه؟
جواب بده؟
- می... کنی...
- پس عقلت رو به کار بنداز و مثل آدم عادی رفتار کن... اگه اشتباه کردی تنبیهت می کنم... برو بیرون حالا...
دوباره میخواست تنبیه کنه یعنی؟ خدایا! کمکم کن... دیگه جون ندارم...
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#مهاجرت_شوم
#قسمت_بیست_یکم
تهدید صداش و نگاهش به پاهام منظورش رو دقیق بهم فهموند. شلاقی رو که دستش بود پرت کرد جلوم روی تخت.
- فکرات رو بکن... امروز تا شب اینجام برای حساب کتاب... لازم نیست بیای اتاقم؛ خودم میام... اما امشب در هر صورت یکی یه کتک درست و حسابی میخوره... فکر نمی کنم دوباره دلت بخواد کتک بخوری... پس بهتره بجنبی...
لباسش رو دوباره تنش کرد و در حالی که لبخند میزد خواست بره که طاقت نیاوردم.
- پشتتم خودت اونجوری کردی؟
- نه... مارال... حیف که دیگه نیس... اونم مثل تو خودم دستچین کرده بودم... ایراد نداره... آدم از اشتباهای خودش یاد می گیره... اما امیدوارم به خاطر خودت هم که شده نخوای فرار کنی... راستی دکتر گفت باید بری پیشش برای تعویض پانسمان!
- نمیرم...
- چرا؟ خودت بلدی؟
- اون بود که... تقصیر اون بود... اون گفته بود... دیگه نمیخوام ببینمش...
- اون فقط گفته بود یکی دوتا چک... بقیه اش ایدۀ خودم بود... گفتم که... دوست دارم یادت باشه باهات چیکار کردم و از ته دل داد بزنی... الانم پاشو برو پیشش... می خوام زودتر خوب بشی... تا حال منم خوب کنی!
مثل پسربچه های شیطون پرید رو تخت و اومد وسط تخت کنارم. چشماش از شوق برق میزد. پف زیر چشماش با لبخندش بیشتر به چشم می اومد و یه حالت خاص و بچه گونه به صورتش داده بود. خواست لپم رو ببوسه اما خودم رو کشیدم عقب. نمیدونم چرا اما اونم دیگه پیله نکرد و ادامه نداد.
- اندازه هاتو بهم بگو... می خوام یونیفورم پلیس برات سفارش بدم... نمیتونم صبر کنم! به فاطما هم میسپرم یک کم رو فرم بیارتت... دوست دارم جون دار و قوی باشی... حالام پا میشی میری پیش دکتر... فهمیدی؟
جوابش رو ندادم. یاد دکتر که می افتادم لجم در می اومد. انگار فهمید قرار نیست برم.
- به نفعته که شب وقتی اومدم اون پانسمان عوض شده باشه!
بعد از رفتن سینان دراز کشیدم تو جام و مات و مبهوت خواستم به حرف هاش فکر کنم. اما زودتر از اون که فکرش رو می کردم فکرم مشغول چیز دیگه ای شد...
راستی؟ ادنان کجاست یعنی؟ نمی دونم چرا احساس میکنم دلم براش تنگ شده.
بدنم یه حالت خاصی بود. راستی چرا ادنان اجازه می گرفت همیشه؟
چرا مثل سینان نبود؟ همیشه سعی داشت منو آروم کنه. می دونست ازش می ترسم اما این رو بر علیه من استفاده نمی کرد. حالا شده با نوازش یا حتی یه گیلاس شراب. انگار براش مهم بودم. این رو حس می کردم.
هر چند تو این شرایط عجیب و احمقانه یه کم مسخره اس که فکر کنی برای کسی مهم هستی یا نه... اگه مهم بودم الان این جا نبودم... شایدم دقیقا چون مهم بودم الان کارم به اینجا کشیده بود؟ اون قدر مهم بودم که پدر و مادرم من رو از خطرات قایم کنن؟ راستی اگه اونروز مامانم من رو با خودش میبرد امنیت چی میشد؟
بازم کارم به اینجا می کشید؟ یعنی قایم کردن من از خطر کمکی به آیندۀ من کرد؟ اما اگه اون طوری که سینان میگه خودش منو دستچین کرده بوده... دیگه چه فرقی می کنه؟ احتمالا اگه اونروز رفته بودم امنیت فقط مسئلۀ زمان بوده... احتمال میدم دیر و زود داشته اما سوخت و سوز نداشته...
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#مهاجرت_شوم
#قسمت_بیست_دوم
گذاشتم رو تخت آزمایش و هنوز پشتم به تخت نخورده یه کشیدۀ محکم زد تو گوشم.
- مثل بچۀ آدم بشین بذار کارم رو بکنم.
یه جریان قوی داخلم نمی ذاشت که به حرفش گوش کنم. عجیب بود. من همیشه یه بچۀ حرف گوش کن بودم. تو خونه هم همینطور. اما شاید مشکل همینجا بود. من دیگه نه بچه بودم نه دختر... حالا به نظرم فقط یه زن کثیف بودم!
یادمه پرستو وقتی به سن بلوغ رسید یه دفعه از این رو به اون رو شده بود و پرخاشگر. مخصوصا تو روی مامان و بابا خیلی وای میستاد.
درو زیاد می کوبید به تخته. اون که به بلوغ رسید با همه دعوا داشت.
اون موقع ها ازش می ترسیدم. مامان میگفت اگه پرستو که این قدر عاقله اینجوری شده خدا به دادمون برسه با سامان. انگار پرستو رفته باشه و یه غریبه اومده باشه اما کم کم مخصوصا بعد از اومدن به ترکیه خیلی بهتر شد. الان هم همون حس رو داشتم اما به خودم. انگار یکی که من نبودم توی منو پر کرده باشه و همون قدر برای خودم غریبه شده بودم. در نهایت تعجب متوجه شدم از این تغییر خوشحالم و خودم رو به پرستو نزدیک تر احساس می کنم و از طرفی هم همین قضیه باعث میشد دلم بگیره!
عجیبه! انگار بدنم تحت کنترل من نیست چون از تخت پایین اومدم و دارم میرم سمت در...
قبل از اینکه برم بیرون صدای سردش رو شنیدم که میگفت:
- دختر... به سینان میگم ها!
- واسه ام مهم نیست... برو بمیر.
اصلا به عاقبت کارم و حرفام فکر نمی کردم. مغزم یه جورایی خالی بود. دستم رو گرفته بودم به دیوار و داشتم لی لی کنان می رفتم که صدای پاشو شنیدم. فکر کردم میخواد درو پشت سرم ببنده اما صدا رفته رفته نزدیکتر میشد و کم کم رسید به من.
دستاش دور کمرم حلقه شد و منو از زمین کند.
- ولم کن! میخوام برم.
جلوی دهنم رو محکم گرفت.
یادمه خیلی وقت پیش ایران که بودیم ملاقات یکی از خانومهای فامیل رفته بودیم که چون مرض قند داشت یه پاشو قطع کرده بودن. البته خیلی طول نکشید که بیچاره مرد. نمیدونم شاید چند ماه بعدش. جاشو انداخته بودن وسط هال. رو پاهاشم لحاف کشیده بودن که نبینیم...
حالا خواست خودش بود یا تو گرمای تابستون سردش بود یا چی نمیدونم... اما اون چیزی که منو یاد خانومه میندازه حسیه که الان تو بغل دکتر دارم. یادمه مامانم از خانومه پرسید که حالش چطوره. منم داشتم گوش میکردم. خانومه میگفت از قطع شدن پام که هیچی نگم بهتره اما اون چیزی که واقعا اذیتم میکنه اینه که گاهی میخاره و نمیتونم بخارونمش... اون لحظه نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم.
مگه میشه پایی که نیست بخاره؟ الان میبینم که میشده...
منم همین الان یه جور خارش گرفتم تو روحم. دقیقا همونجا... اون جایی که خانواده ام باید میبود و دیگه نیست.
بعد از چند ماه اینجا بودن فکر می کردم که به اینجا عادت کردم اما دیدن هالوک روانیم کرده بود. هر کاری باهام کرد مهم نبود. فقط ای کاش منو با خودش میبرد و بر میگردوند پیش خانواده ام... اما... یعنی قبولم میکنن دوباره؟
یعنی میبخشن منو؟ طوری حالم بد بود که دیگه به هیچ صراطی مستقیم نبودم.
تازه میفهمم زن بدبخت چی می کشیده. نمیدونم این درد و خارش رو چه جوری باید رفع و رجوعش کنم. چه جوری میشه روح رو خاروند؟ اما حدس میزنم اگه همین طور ادامه بدم احتمال قوی یکی زحمتشو برام بکشه. دردی که دارم دیگه تو پام نیست. تو روحمه...
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از آرشیو
#رمان
#مهاجرت_شوم
#قسمت_بیست_سوم
خندید اما نه یه جور خوب. یه جور عصبی و کلافه بود که شاید قبلا منو می ترسوند اما الان مهم نبود برام.
- چه مرگته تو الان؟ از اینکه دلم نیومد با دست خودم درد بهت بدم و اذیتت کنم؟ اینم جای تشکرته؟ کم از دست من درد کشیدی به نظرت؟ یا حتی با سینان؟
- مثلا چی کار میخوای بکنی که من درد نکشم؟ همین جوریشم پام درد می کنه... میخوای آمپول بزنی؟ اونم که درد داره... باز کن درو میخوام برم.
-میری... اما وقتی کارم باهات تموم شد!
دکتر یه نگاهی به ساعتش کرد و رفت پشت میزش نشست. اشاره کرد که بشینم رو صندلی که انتهای میزش قرار داشت اما اهمیت ندادم. خیره خیره نگاهش کردم. دیدن هالوک مریضم کرده بود.
-هر جور میلته... فعلا تا قرصه اثر نکرده کاری باهات ندارم... اثر که کرد پانسمان پات رو عوض می کنم.
شش دنگ حواسم پیش دکتر بود که بی خیال تکیه داده بود به پشتی صندلیش و داشت نگاهم می کرد.
- چی بود دادی به خوردم آشغال؟
- این flunitrazepam بیرون بهش روهیپنول میگن... (نکته : روهیپنول قرصیه که باعث فراموشی موقت میشه)
چیز زیادی از حرف هاش نفهمیدم.به تخت آزمایش اشاره کرد:
- برو بشین.
- نمی شینم! میخوام برم! کلید رو بده...
به نشونۀ بی علاقگی و کسالت چشماش رو یه دور داد بالا و سرش رو تکون داد:
- برو اگه می تونی... بلکه از سوراخ کلید رد شدی!
رفتم و چسبیدم به در مطب و از حرصم شروع کردم به بالا و پایین کردن دستگیرۀ در، میخواستم با صداش اعصابشو خرد کنم تا بذاره برم. شده بودم عین بچه ها.
انگار یکی منو از راه دور کنترل میکرد. با اینکه حتی کارام برای خودم هم معنی نمیداد بازم انجام میدادم. اونقدر با دستگیره ور رفتم که بالاخره صداش در اومد.
- خدا بلاتو بده دختر! گند زدی تو اعصابم! تو روت خندیدم انگار؟
صدای پاش رو شنیدم که نزدیک می شد. از پشت یه دونه زد پس کله ام و پشت لباسم رو گرفت و با خودش کشید.
- بیا بتمرگ...اینجا... ببینم...
من رو به زور نشوند روی صندلی. تو دستش یه چسب نواری بود که سریع پیچید دور مچ دستام… پاهامو با چسب نواری چسبوند به گوشۀ میزش.
- حالا بهتر شد... می تونیم مثل آدم منتظر بشیم که قرص عمل کنه!
دوباره یه نگاهی انداخت به ساعتش و تکیه داد به صندلیش. یه کم که گذشت سرم داشت واقعا گیج میرفت انگار. مثل اون وقتایی شده بودم که ادنان بهم مشروب زیاد میداد بخورم... انگار اصلا ادنان بود که داشت یه گیلاس شراب میداد دستم.
چهره اش رو تیره و تار می دیدم... نه... نمی خوام دیگه... بسمه دیگه مشروب خیلی خسته بودم... نمی دونم کی خوابم برده بود...
****
وقتی بیدار شدم تو اتاقم بودم. انگار بعد از رفتن سینان خوابم برده بوده.
هر چی که بود خوابیده بودم. پام زوق زوق میکرد و تو پاشنه اش دل میزد.
ساعت دیواریم ۹ رو نشون میداد. نفهمیدم ۹ صبح بود یا ۹ شب؟ یادمه یه خواب عجیب دیدم... اما اصلا یادم نیست چی بود... خیلی گرسنه بودم. باید یه چیزی می خوردم. حالت تهوع داشتم. احساس وقت هایی رو دارم که دکتر...
تازه اون موقع بود که همه چیز یادم افتاد! به پام که نگاه کردم پانسمانش عوض شده بود. تمام عصبانیتم... دلتنگیم... عشقم... نفرتم... یکباره برگشت تو وجودم.
با مشت محکم میزدم تو سرم. کف دستام درد میگرفت. مشتهام هم همین طور. به هالوک حسودیم میشد که میتونه از نزدیک مامان و بابام و پرستو و سامان رو ببینه.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#مهاجرت_شوم
#قسمت_بیست_چهارم
بی حال دراز کشیدم رو تخت و خیره شدم به سقف. دقیقا روی محوطۀ تخت آینۀ بزرگ سر تا سری بود. موجودی که میدیدم پیژامه صورتی تنش بود و خسته روی تخت بزرگ دونفره که روتختی سرخ داشت دراز کشیده بود و ساق پاهاش از تخت بیرون تو هوا آویزون. صورتی لباسش مثل زخمهای روی تن سینان بود اما رو تن تخت...
انگار تازه می فهمیدم چرا ادنان خیلی به خودش نگاه میکنه... انگار داری فیلم میبینی... شاید برای همون میتونه طولانی مدت توی من بمونه و پدرمو دربیاره...
حواس آدم پرت میشه...مخصوصا وقتی باورت نمیشه اتفاقی که داره می افته واقعیت داره. شاید بهتره منم از این به بعد از همین متد برای رفتن و غیب شدن استفاده کنم.
رو گلوی دختر تو آینه آثار کمرنگ کبودی می بینم. پای چشمش رد یه زخمه که میخوام بگم بهش میاد. قیافه اش رو یه جوری جذاب میکنه.
انگار گریه کرده. چشمهاش خیسه و دماغش قرمز.
موها و شونه های یه مرد رو میبینم که کنار تختش حرکت میکنه و میاد کنار دختره میشینه رو تخت. اونم دراز می کشه. حالا میتونم صورت اونم ببینم. اونم خیره شده به دختر تو فیلم. انگار برای اولین باره که داره می بیندش. کمی بعد مرد دستاش رو می ذاره زیر سرش و زانوهاش رو جمع می کنه رو تخت و خیره میشه به خودش. از نگاهش میفهمم ابروهاش به هم نزدیک شده انگار که داره فکر میکنه.
مرد تو فیلم میگه:
- به ادنان میگم آینه رو از تو اتاقت برداره فعلا... اتاقتم باید عوض کنم... نگاهتو تو آینه اصلا دوست ندارم... انگار اینجا نیستی.
نگاهم رو می ندازم تو نگاه مرد تو فیلم و شونه بالا می ندازم. حرف هاش برام مهم نیست. هیچ چی برام مهم نیست. در عوض به صورت مرد نگاه میکنم. خیلی از دختره درشت تره.
- سینان؟ به نظرت مرده چی کار می کنه؟
- منظورت رو نمی فهمم.
- شغلش چیه؟
- اوایل تو رشتۀ پزشکی درس میخوند اما بعدش یه دفعه تصمیمش عوض شد و رفت پلیس شد!
- چرا؟
- چه میدونم؟ شاید کم آورد... شایدم با مردن دخترش و زنش با روحیات واقعی خودش یه دفعه آشنا شد.
مرد تو فیلم سرش رو برگردوند سمت دختره. نگاهش یه جوری بود.
اولین بار بود همچین نگاهی میدیدم. بعد هم از تو فیلم خیره شد به من. بازوشو گذاشت زیر سر دختره.
- به نظرت دخترش واقعا مرده؟ یا مثل مامان و بابای من یه جنازۀ الکی نشونش دادن؟
- دو تا جنازه... فکر می کنم زنش واقعا مرده هرچند دخترش رو دقیق نمیدونم که واقعا مرده یا نه... یادمه دخترش رو خیلی دوست داشت... چون معلومه بعد از اون همه چی به هم ریخت براش... بعد این همه سال برای اولین بار دارم میبینمش.
-خوش به حال دختره... انگار مرده خیلی دوستش داشته... ای کاش یکی هم بود که منو دوست داشته باشه.
مرد از تو آینه لبخند محوی بهم زد و رفته رفته لبخندش پررنگتر شد.و با همون لبخند جواب ای کاش منو داد:
- یکیش فاطماس که دوستت داره... میدونم که داره... خیلی وقته میبینمتون که چطوری موهاتو شونه میکنه... چطوری ناز و نوازشت میکنه... اما عجیبه که برات خوشحال میشم ومثل قبل دلم نمیاد بزنمش یا اذیتش کنم... شاید چون گاهی فکر میکنم... به نظرم اینجا آوردنت اشتباه بود... باید از اول می آوردمت پیش خودم و بال و پرتو کلا میچیدم که اینجوری نشه اما گفتم شاید محبت فاطما تو رو به اینجا گره بزنه... حالا میبینم که اشتباه کردم... از همون اول باید خودم می گرفتمت زیر پر و بال خودم و درست و حسابی از حال و هوای بیرون مینداختمت...
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#مهاجرت_شوم
#قسمت_بیست_پنجم
وقتی وارد اتاق بغلی شدیم متوجه شدم اینجا همون اتاقیه که سینان و هالوک...
این اسم چی داشت که من رو از تک و تا می نداخت آخه؟
دلم گرفت و حالم دوباره بد شد. سرم رو گرفتم تو دستام. سینان بدون توجه به حالم داشت حرف می زد.
- اولین چیزی که باید یادت باشه اینه که ماهیت درد همیشه یکیه... هر چند نوع و شکلش از آدم به آدم فرق می کنه اما برای همه یه حس مشترکه... نباید به این فکر کنی که چرا این آدم درد داره... باید فقط به یه چیز فکر کنی و اونم این که این آدم درد داره... اصولا از پس خودم بر میام اون بیرون اما... گاهی من هر وقت نمیتونم تحمل کنم و میام اینجا... یعنی می اومدم پیش مارال... از این به بعد توئی!
- چی کار می کنی، یعنی می کردین، یعنی می کرد که آروم می شدی؟
- بذار برات اینطوری توضیح بدم... تو یکی از قبایل آفریقایی یه طبابت خاص مرسومه... اونی که مریضه رو میخوابوننش تو یه اتاق پر از گیاهان طبی، دکترشون یا جادوگرشون یا حالا هرچی که اسمش هست دونه دونه اینا رو می گیره جلوی دماغ بیمار تا بالاخره بیمار به یکی از این بوها علاقه و کشش نشون بده. همون رو حالا یا می جوشونن یا می کوبن و میدن بهش...
بدن آدمو اگه به حال خودش ول کنی و براش نسخه نپیچی خودش میدونه دوای دردش چیه... حالا... نگاه کن... با دقت... ببین دوست داری کدوم یکی از این ها رو تجربه کنی؟
- من که... بلد نیستم باهاشون چیکار کنم!
- من بلدم... یادت میدم!
- اگه اشتباه انتخاب کنم چی؟
- رو دردت تمرکز کن ببین تا چه حدیه... وسیله رو بر مبنای اون انتخاب کن... اگه دیدی آرومت نکرد برو سراغ بعدی...
از در و دیوار همه چی آویزون بود. اکثرشون رو نمی دونستم چیه و حتی نمی تونستم حدس بزنم باهاشون چی کار می شه کرد. بی حوصله بودم و سریع تر می خواستم یه کاری بکنم.
- نمیشه خودت انتخاب کنی؟
- نه نمیشه... حال خودم هم خیلی خوب نیست... نمیدونم چیکار میکنم... ممکنه کار دستت بدم
به پام اشاره کردم.
- از این بیشتر یعنی؟
پوزخند زد.
- خیلی خیلی بیشتر...
چشماش دیگه اون برق چند دقیقۀ پیش رو نداشت. حالا فقط غمگین بودن و بی رمق. انگار یه بار سنگین رو دوشش جا خوش کرده بود که من نمی دیدم. خودم هم همچین بهتر نبودم. این اتاق یه جو خاص و سنگین داشت. یه جور رخوت تو آدم ایجاد می کرد. رخوتی که از روی لذت نبود. رخوت پایان یه روز کاری و جون کندن بود تو معدن ذغال سنگ. نمی دونم چرا این جا این قدر خسته شده بودم.
دیگه اون جنگندگی چند دقیقۀ پیش تو وجودم نبود. دیوارهای خاکستری رنگش رنگ خاصی بودن. نمی دونم تحت تاثیر خستگی بود یا چی اما دیگه حال نداشتم کاری بکنم. انگار فهمیده بود.
- تصمیم دارم همه چیز رو از خودم دریغ کنم.
- اون جوری یه دفعه چشم باز می کنی و می بینی همه چیز رو با هم می خوای... می بینی هیچ چی نداری به جز اون آرزوی لعنتی که شده همه چیزت... که میدونی هیچوقت بهش نمی رسی...
- آرزوم؟! تو چی؟ آرزوی تو چیه؟
- من آرزویی ندارم...
اشاره کردم به صندلی و میزی که من رو پشتش بازجویی کرده بود.
- بشین... میگم بشین...
معذب و رنگ به رنگ شد اما برخلاف انتظارم نشست. انگار از اینکه یه دختر که اتفاقا خیلی هم از خودش کوچیک تره بهش امر و نهی کنه خوشش نیومد اما حالتی که نگاهش داشت می گفت یه چیزی هست که اختیارش رو ازش می گیره. نشست همون جایی که گفته بودم. مثل خودش تکیه دادم به لبۀ میز.
- پرسیدم آرزوی تو چیه؟
- گفتم که... هیچی!
بی اختیار دستم بالا رفت اما تو هوا دستمو گرفت و بلند شد.
- نچ نچ نچ نچ نچ! آ آ! الان وقتش نیست... نه تو آماده ای نه کارت رو بلدی... اما جذبه داری! خوشم اومد... خوب؟ نگفتی کدوم یکی از این وسایلا رو می خوای استفاده کنی؟
- روی تو؟
- نه... روی خودت... با دقت نگاه کن ببین چی دلت می خواد؟
- دلم می خواد از اینجا برم...
بین میز و سینان گیر افتاده بودم. با انگشت اشاره اش چند تا ضربۀ محکم زد تو گیجگاهم طوری که با هر ضربه گردنم هم با کله ام می رفت.
- نمیشه... اینو تو اون کله ات فرو کن!
اون خارش لعنتی دوباره برگشته بود این بار خیلی بدتر. تصمیم نداشتم تا یه بلایی سرم نیاورده از اینجا برم بیرون. پس همون کار خودش رو کردم و زدم تو پیشونیش.
- پس منم نمیشه... اینو.. فو..رو... کن... تو... اون... کل...لت... آش... غال!
- شنیدم انگار دکتر رو زده بودی... هیم؟... راست می گفت؟
- آخی! دردش اومده؟ به کوچیک تراز خودش چغولی کرده؟
نمیدونم چرا هر کاری می کردم به جای این که عصبانی بشه صداش رفته رفته آروم تر می شد. گفت:
- یه چیزی اذیتت می کنه... این رو حس می کنم... نگی هم کم کم پیداش می کنم، چی دلت می خواد؟ بگو...
یعنی بی وجدان نمی دونست من چی دلم می خواد؟ یعنی نمی فهمید می خوام برگردم پیش خانواده ام؟
خدایا! می خوام بگم مامان و بابام اما... نمی دونم جراتش رو دارم برگردم پیششون یا نه... الان چی کار کنم؟ دارم رو
#رمان
#مهاجرت_شوم
#قسمت_بیست_ششم
رفتم سروقت اون یکی... با اونم زدم اما نیروی کافی نداشتم.
رفتم سمت سینان.
- بزن! بگیرش و بزن...
حتی تکون نمی خورد. شروع کردم به زدنش. شاید تکون بخوره اما نمیخورد.
کوچکترین حرکتی نمیکرد. وقتی دیدم به بدنش حساسیت نشون نمیده خواستم با شلاق بزنم تو صورتش که دستش بالا اومد و جلوی ضربه رو گرفت. شلاقو از تو دستم کشید بیرون.
- صورت خط قرمزه... نمی دونستی بدون!
مچ دستم رو گرفت و دنبال خودش از اتاق برد بیرون. در رو بست. شروع کرد به باز کردن دکمۀ آستیناش.
- این جوری نه سیخ می سوزه نه کباب!... اول تو منو بزن بعد من تو رو... خوبه؟ الان حالم بده... نمیتونم اول من شروع کنم!
شلاق رو گذاشت کف دستم. انگار اونم عصبی بود. پیراهنش رو خیلی سریع در آورد . انداخت روی تخت. می لرزیدم. دستام هم همینطور.
انداختمش رو تخت:
- نمی تونم...
- نمیتونی؟ نمی تونی منو بزنی؟ من که هالوک رو فرستادم سر وقتت و دزدیدمت؟ من که همه چیتو ازت گرفتم... من که سوزوندمت... مگه دلت برای خانواده ات تنگ نشده؟ خواهرت؟ برادرت؟ ها؟ دیگه باید باهات چیکار کنم که بخوای بزنی؟
انگار این دفعه اون بود که خیال داشت منو عصبانی کنه. همون طور که با لذتی مریض به من خیره شده بود لب پایینش رو گاز گرفت.
-اینا کافی نیست؟ بذار ببینم دیگه چیکار میتونم بکنم تا تو بتونی بزنی... فاطما و ادنان چی؟ اگه اونارو ازت بگیرم.
حرکت بعدیم همون قدر که احتمالا سینان رو متعجب کرد برای خودم هم غیر قابل فهم بود. در نهایت ناباوری بغلش کرده بودم و پیشونیمو گذاشته بودم رو سینه اش.حالا دیگه نمیتونستم اشک بریزم. انگار بالاخره چشمه اش خشک شده بود.
- سینان... من نباید اون روز تنها می موندم...از خودم عصبانیم... از مامان و بابام؛ چرا تنهام گذاشتن خونه؟ چرا من خودم باهاشون نرفتم؟ خونه چی داشت که از پدر و مادر و خانواده ام مهم تر بود؟ از پدربزرگم... متنفرم...از مادربزرگم...که زود مرد و دیگه نبود که پدربزرگمون رو جمعش کنه... اون بود که اینقدر بابامو اذیت کرد تا بالاخره فراری شدیم... تو که کاری نکردی که بتونم بزنمت... حداقل نه به اندازۀ خودم...
آروم و ملایم بازوهاش نشست رو کمرم. صداش پر از آرامش و خیلی مهربون بود وقتی گفت:
- چه دختر بدی بودی پس این همه وقت!
ولم کرد و با فشار دستامو از دور کمرش باز کرد. رفت و نشست روی لبۀ تخت.
کرخت و بی حس نگاهش میکردم. ملایم زد روی رونهاش.
- بیا بخواب رو پام... می خوام تنبیهت کنم.
نگاهم مونده بود روی شلاق. انگار فهمید و پرتش کرد اون طرف.
- شلاق لازم ندارم... دستم خودش تنهایی به اندازۀ کافی سنگین هست... بیا
مسخ و بی اراده رفتم سمتش...
*
((شناخت))
حالا که به این کلمه فکر میکنم می بینم که ما واقعا هیچ وقت نمی تونیم کامل خودمون رو بشناسیم. شناخت ما از خودمون محدود میشه به شرایط زمانیمون و محیط اطراف. خودت رو تو اون لحظه و موقعیت و مکان شاید تا نهایت درجه بتونی بشناسی اما... جای دیگه چی؟ تو موقعیت دیگه چی؟ بعد از مدتی این سؤال پیش میاد که من واقعا کی هستم یعنی؟ اونم تو مکانی به این بی ثباتی و شکنندگی مثل اینجا.
الان که اینجا تو این لباسای چرمی و جوراب شلواری توری و چکمه های پاشنه بلند که تا روی زانوم رو میپوشونه ایستادم؛ همون قدر برای خودم غیر قابل شناسایی هستم که...
مشتریم تازه رفته... تکرار مکررات... مردها و زنهایی که پیشم میان تا تحقیر بشن... خرد بشن... آدم هایی که بیرون از این جا خرد میکنن... آدمهایی ک همه یکجور مریض هستند چیزی نمیخوان از من فقط تحقیر شدن هرکس ب نوعی
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
اونطوری که سینان گاهی بهم میگه متقاضی هام از مارال خیلی بیشتره و بعضیهاشون اون قدر ازم راضی هستن که روی قیمت اصلی مقداری هم انعام شخصی برای خودم می ذارن! برای چی نمی دونم.
من که نه میتونم بیرون برم نه این پول ها رو خرج کنم. پس چه فرقی می کنه؟ من اما حقوقم یا بهتر بگم پاداشمو جور دیگه ای می گیرم... اولیش دیدن گاه و بیگاه ادنانه که به عنوان مشتری میاد اینجا پیشم...
اون مازوخیست نیست و طبعا رابطه ملایم و مهربون خودش رو با من داره. گاهی وقت ها ازش می خوام یه سیلی یا یه تو دهنی بهم بزنه اما نمی زنه...
دومیش هم سینان که گاهی ازش یه فصل کتک درست و حسابی می خورم! و در نهایت تعجب لذت میبرم اونقدر دلچسب و راضی کننده که کلمه ای در وصفش پیدا نمی کنم...
حتی فکر کردن بهش هم حالم رو خوب می کنه... حالا دیگه پام خوب شده.
با اکثرمشتریهای دیگه چه زن چه مرد کارمون با تحقیر و تا حدودی هم شکنجه شروع میشه.هر کس هم فانتزیهای خاص خودش رو داره. یکی جاسوسیه که گیر افتاده و منم مامور که دارم ازش حرف می کشم. یکی دیگه یه زندانیه
البته این فانتزی رو هم زنها دارن هم مردها... به نسبت خودشون هر کس خط قرمزش یه جاییه. من اما خط قرمز لازم ندارم. من
#رمان
#مهاجرت_شوم
#قسمت_بیست_هفتم
-ادنان ؟ تو رو خدا... نمیشه الان؟ فقط یه دقیقه!
بدون اینکه چیزی بگه دستمو کشید و دنبال خودش برد. باید میرفتیم اون یکی عمارت. چون دیروقت بود می دونستم آشپزخونه تعطیله اما غذا همیشه در دسترسمون بود. آشپزخونه پشت همین عمارتی بود که ما دخترها توش زندگی می کردیم. غذا رو اون جا می پختن و ظهر به ظهر از دری که از طرف ما باز نمی شد می آوردن و می چیدن تو همون سالنی که بار قرار داشت. همه جور چیزی پیدا میشد. اصولا هم از صبح و ظهر غذا زیاد می موند که همه اش رو توی ظرفهای یک بار مصرف میذاشتن توی یخچالی که تو کانتین عمارت بغلی بود. اون جوری اگه کسی دلش خواست و نصفه شب گرسنه اش شد میتونست بره برداره و تو مایکروفر گرم کنه. اینا رو از دخترای دیگه شنیده بودم اما خودم الان برای اولین بار بود که بعد از مدتها می خواستم برم اونجا. قبل از اینکه بیام تو قسمت سینان فقط ظهرها می اومدم پایین. شبها هم فقط یه شکلاتی چیزی میذاشتم دهنم.
چون یکی دو باری اون اوایل سعی کردم برم اما خیلی کم پیش می اومد که کسی بیاد. اگرم می اومدن حرف نمیزدن.بعد از اینکه سینان پامو داغ کرد رفتار اکثرشون خیلی باهام بهتر شده بود. اونم اینجوری بود که دیگه با نگاهشون کتکم نمی زدن.
همونش هم خیلی خوب بود باز هم. حداقل دیگه نمیترسیدم یکی شب بیاد و سرمو ببره... بعد از سینان هم که آخر شبها اونقدر خسته بودم که گاهی تو همون کاستوم تنم خوابم می برد.با ادنان از حیاط رد شدیم و رفتیم تا اون یکی عمارت. دمای هوا و رنگ برگ درختها احتمالا مال حدودای اواخر مرداد بود. هنوز نتونسته بودم ماههای ترکی رو حفظ کنم. از تمام ماهها فقط یه دونه (هزیران) رو بلد بودم. اونم چون منو یاد ایران مینداخت. هر چند دقیق نمیدونستم منظورشون کدوم ماه ایرانیه...
از اون دری که میرفت سمت مطب دکتر رد شدیم و وارد ورودی بعدی که یه در قهوه ای رنگ و عریض بود. پشت در هم کانتین. تا حالا این موقع شب اینجا نیومده بودم. کانتین فقط با نور یخچالها روشن شده بود.
وقتی وارد میشدی دو تا یخچال شیشه ای بزرگ مثل مال شیرینی فروشی ها کنار هم گذاشته شده بود که درشون از بالا باز میشد. غذاها رو توی اونها می چیدن و هر کی هر چی دلش میخواست از همون بالا می کشید. روبه روی در ورودی هم یه میز فلزی بزرگ و طوسی رنگ که روش بشقاب ها و قاشق چنگال ها و وسایلی از قبیل کتری و بقیۀ چیزها مرتب روش چیده شده بود.
بقیه اش دیگه میز و صندلی بود. وقتی رفتیم داخل تو فضای نیمه روشن کانتین دیدم که پینار و لامیا کنار همدیگه نشستن و چراغ رو روشن نکرده دارن غذا می خورن. با دیدن ادنان هر دو تاشون سریع ساکت شدن و سرشونو پایین انداختن.
- خوبین دخترا؟
صداشون رو به سختی شنیدم:
- مرسی... ادنان خان...
ادنان رفت و در یخچال رو باز کرد و چند تا از ظرفها رو باز کرد تا ببینه توش چیه. وقتی حواسش نبود پینار سریع یه بوس برام فرستاد و لامیا هم چشمک دوستانه ای بهم زد. اما با صدای ادنان که ازم میپرسید چی میخورم خودشون رو با غذاشون سرگرم کردن. نمیدونم چرا هر غذایی که اسم میبرد یه جوری میشدم. اصلا دلم نمیخواست چیزی بخورم.
- پس چی میخوری؟ بذار ببینم اون ته مها چی هست؟ آ... ایمام بایلدی... اینو دیگه میدونم دوست داری.
از تصور بادمجون و روغن یه لحظه حالم بد شد. دلم اصلا غذا نمی خواست... اما میدونستم ادنان ول کن نیست و تا یه چیزی به خوردم نده قرار نیست دست از سرم برداره. از طرفی هم دلم میخواست با بچه ها کمی حرف بزنم.
تو این دو ماه اخیر فقط سه بار لامیا رو دیده بودم و دلم حسابی براش تنگ شده بود.
- شیرینی هست؟ با یه چایی؟
ادنان کتری رو پر از آب جوش کرد و زد به برق. بعد هم دو سه تا کیک خامه ای بزرگ گذاشت تو یه بشقاب و گذاشت رو همون میزی که دخترا نشسته بودن.
لحن حرف زدنش خیلی جدی بود. فهمیدم به خاطر دختراس. اما برام مهم نبود. از دیدن لالا خیلی خوشحال بودم. پینار هم دختر بدی نبود.
-بشین اینجا اما یادت که موند بهت چی گفتم؟ اینارم تماما میخوری... فهمیدی؟ نیم ساعت دیگه میام دنبالت...
بعد از رفتن ادنان آروم رفتم و نشستم پیش دخترا.
- سلام... خوبین؟
پینار در کل دختر بی تفاوتی بود و مثل ماشین رفتار می کرد. حاضرم شرط ببندم که اگه الان به جای ادنان یه خواننده یا هنرپیشۀ معروف می اومد اینجا هم قرار بود همینقدر بی تفاوت باشه. میتونم بگم بیشتر خودشو میزد به اون راه. اما وقتی هم که حرف میزد معلوم بود که تیزبین تر از این حرفهاست. ۲۴ سالش بود و ترکیه ای.
موهاش خرمایی و فر درشت بود و چشمای درشتش سبز رنگ. ابروهای صاف و نازک داشت و خیلی هم سفید بود. بر عکس لامیا که چشم و ابرو مشکی بود و گندمی. پینار بدون اینکه جواب منو بده با تمسخرگفت:
- نمردیم و دیدیم این هم احساس داره...
- منظورتو نمیفهمم پینار خانوم... از من ناراحتین؟
- ناراحت؟ از تو؟ واسه چی؟ مشکلم با این مردکه که فکر
#رمان
#مهاجرت_شوم
#قسمت_بیست_هشتم
میخواستم از بغلش در بیام اما نذاشت. سرم رو گرفت تو بغلش.
- ببخشید زدمت... فکر کردم با دختره حرف زدی!
- ولم کن... می خوام تنها باشم...
- نمیشه تنها باشی... بچه که افتاد قراره کمی خونریزی داشته باشی...باید مواظبت باشم... پاشو.
نمیخواستم باهاش حرف بزنم. کارایی رو که ازم خواست سریع انجام دادم و دوباره خوابیدم تو جام. چراغو روشن گذاشت... نمیدونم کی خوابم برده بود اما با درد بدی مثل درد ماهانه ام از خواب بیدار شدم. اما دردش از اون خیلی بدتر بود. تازه حالت تهوع و سرگیجه هم داشتم. خیسی شدیدی بین پاهام حس می کردم. ادنان روبه روی من رو زمین نشسته بود و انگار خوابش برده بود. وقتی نگاه کردم لای پام خون اونقدر زیاد بود که از پدم بیرون زده بود. یه لحظه یه چیزی به ذهنم رسید. وقتی دخترا میگفتن خودکشی کردن و رگشونو زدن حتما قرار بوده خون زیادی از دست بدن تا بمیرن. حالا که ادنان دوستم نداره و منم قرار نیست دیگه خانواده امو ببینم چرا اصلا زنده بمونم؟ حالا که موقعیتش پیش اومده...
منم استفاده میکنم... خیلی ساکت تو جام دراز کشیدم که مبادا ادنان بیدار بشه...
با این لباسای سیاه امکان نداشت کسی بفهمه که من خونریزی دارم. اگه فقط یک کم خوش شانس باشم اونی که اتاقارو زیر نظر داره متوجه نمیشه... حواسم به خونی که از بین پاهام خارج میشد بود اما کم کم خسته تر و خسته تر شدم و...
****
برای اولین بار آزادم.دارم پرواز میکنم.یکی پرم میده.دارم می... می... رم.
اتاقم تاریک بود. گوشۀ دیوار نشسته بودم و زانوهامو گرفته بودم تو بغلم.
دلم خیلی گرفته بود و داشتم گریه میکردم. نمیترسیدم. بیشتر ناراحت بودم که چرا نمردم. کارم خیلی وقت بود که از ترس گذشته بود. ترس مال وقتیه که تو چاره ای داشته باشی تا شاید آینده رو تغییر بدی اما من ندارم. چه بخوام چه نخوام مثل یه فیلم از پیش تعیین شده همه چیز قراره سر جای خودش اتفاق بیوفته. پس شجاع باش و با شجاعت پیشنوشته های سرنوشتتو تحمل کن... مثل من... مثل یه هیچ...
حداقل خوبیه از اینجا به بعد داستان زندگیم اینه که میدونم نه کسی رو دوست دارم نه کسی دوستم داره. میدونم که انتظار هیچگونه خوبی یا محبتی رو از هیچکسی نمیتونم داشته باشم... مخصوصا با کاری که کردم. الان صد در صد هم ادنان هم سینان به خونم تشنه ان. هرچند دیگه چیز زیادیش نمونده.امیدم فقط به ادنان بود که اونم آب پاکی رو ریخت رو دستم و خودش مجبورم کرد بچه رو بندازم. دیگه چه دلیلی داشتم برای زنده موندن؟ یادم نمیره چه جوری خودش نگهم داشت تا...
بگذریم...
فاطما برام تعریف کرد که سه شب پیش بعد از اینکه خونریزیم شروع شد انگار بیهوش شده بودم. از شانس بدم همون موقع سینان اومده بود که به من یه سر بزنه که دیده بود ادنان خوابه و من رنگم پریده اس. اون بود که منو رسونده بود پیش دکتر.
من هیچ چی نفهمیده بودم. به زور زنده نگهم داشته بودن. اون طوری که دکتر میگفت خون خیلی زیادی از دست داده بودم و مراقبت زیادی لازم داشتم. دکتر روزی دو سه بار بهم سر میزد. فاطما هم هر یک ساعت یا دو ساعت برام غذا می آورد و به زور میریخت تو حلقم که مثلا تقویتم کنه... شبها هم پیشم می موند اما امشب حال خودشم زیاد خوب نبود و وقتی بهش قول دادم که کار احمقانه ای نکنم رفت که یه چند ساعتی بخوابه و استراحت کنه.
اوضاع الانم هم مثل موقع عادت بود. خونریزی ام شدید نبود اما به نسبت معمول کمابیش خونریزی بیشتری داشتم و باید پد استفاده می کردم و این تحقیر لعنتی رو تحمل...
دکتر بهم گفته بود که اگه خونریزیم شدیدتر از این شد باید بهش بگم اما چون احتمال میداد من چه نقشه ای دارم خودش زود به زود می اومد پیشم که اوضاع و احوالم دستش باشه. این دو سه روزه روپوش سفیدشو تنش نمی کرد. بدون روپوشش اصلا بهش عادت نداشتم و نمیتونستم وجودشو تحمل کنم. منو یاد مشتریهام می نداخت و حرصمو بیشتر در میآورد. مخصوصا وقتی کارشو زورکی پیش میبرد گاهی میزدمش که اون هم کارمو بی جواب نمیذاشت.
هر چی میگفتم ولم کنه انگار ایندفعه اون بود که نمیخواست حرف بزنه. کارشو میکرد و میرفت. گاهی هم فحشش میدادم اما انگار نمیشنید.
با اینکه هوای اتاقم گرم بود برام یه بخاری گذاشته بود که اتاق گرم تر بشه.
الان هم تازه رفته بود و من خودمو پیچیده بودم تو دو تا پتو و جونم اصلا گرم نمیشد. نمیدونستم نصفه شبه یا صبحه یا کی. لرز افتاده بود تو تمام بدنم و داشتم از سرما یخ میزدم. خوشبختانه یا بدبختانه هنوز ادنان و سینان دیدنم نیومده بودن. خوشبختانه اش برای این بود که شاید نفهمیده باشن که من عمدا بهشون نگفته بودم و بدبختانه اش برای اینکه هنوز نمیدونستم چه تصمیمی قراره بگیرن یا اینکه اصلا چیزی فهمیدن یا نه. با باز شدن در اتاقم یه لحظه ترسیدم.
نمیدونستم کیه. تو اون چند لحظه که پینار بیاد تو نزدیک بود قبض روح بشم. موهاشو بر خلاف صبح ها که باز میذاشت حالا
هدایت شده از آرشیو
#رمان
#مهاجرت_شوم
#قسمت_بیست_نهم
در باز شد و یکی اومد تو.فکر کردم پیناره که برگشته اما سر که برگردوندم یه زن رو دیدم که تا حالا اینجا ندیده بودمش. مشتری بود یعنی؟ چرا بهم چیزی نگفته بودن؟
- حالت چطوره دختر؟
قبل از اینکه بتونم جوابشو بدم رسیده بود پیش من. با احتیاط نشست و دستشو اول گذاشت روی صورتم و بعد هم پیشونیم و زیر گلوم و پشتم. با ترس خیره شده بودم بهش. از تو جیبش یه چیزی میخواست در بیاره و فقط نصفشو دیدم که از مشتش بیرون زده بود. یه چیزی شبیه آمپول.
- حالت چطوره پرسیدم... به نظرم خیلی سردی!
- شما کی هستین؟
انگار یه لحظه یکی اومد تو. صدای سینان رو شنیدم و تنم به لرزش افتاد. پس بالاخره اومد؟ زن سریع دستشو برگردوند تو جیبش. فکر کردم شاید از دوستای دکتره و خودش دیگه نمیخواد بیاد پیش من:
- حالش اونقدر خوب هست که فعلا تو اینجا لازم نباشی... لاشخور عوضی... گمشو.
زن سریع برگشت به سمت صدا. بلند که شد تازه تونستم ببینم که لباسای تنش خیلی شیک و قشنگ و باکلاسه. صداش گرم و مخملی بود و هیکل و صورت ظریفی داشت. موهاشو شنیون کرده بود و یه آرایش خیلی قشنگ. عطرش... دیوانه کننده خوشبو بود... چقدر این زن خوشگل بود. حدس زدم شاید در اواخر سی سالگیش باشه... یا اوایل چهل... قیافه اش به ترک ها نمی خورد. از لهجه اش که با سینان حرف میزد حدس زدم روس باشه. ته لهجه اش شبیه اینگا بود.
- حالش اونقدرام خوب نیست... سینان... به نفعشه...
- گفتم گمشو بیرون...
- تو که می دونی این آخرشم مال خودمه... پس چرا اینقدر عذابش بدیم؟ گناه داره!
سینان اومد و بازوی زن رو گرفت و با خودش برد بیرون. هاج و واج مونده بودم. خیلی طول نکشید که برگشت تو اتاق و درو بست و قفل کرد.
- مگه بهت نگفته بودم در اتاقو قفل کنی؟
نمیدونستم کی این حرفو زده بوده. شونه بالا انداختم.
- ببخشید... نمیدونم کی گفته بودین... حتما نشنیده بودم.
- حالا شنیدی؟ این زنیکه خطرناکه... حواست باشه... هیچوقت باهاش تنها نباش خوب؟ اینو میبینی؟
سینان اومد و نشست پیشم و دستشو گرفت جلوی صورتم. تو دستش یه سرنگ بود. یه سرنگ خیلی بخصوص و کم قطر. درشو که برداشت سوزنش هم خیلی کوتاه بود.
فکر کردم سینان میخواد آمپولی چیزی بهم بزنه. مقدار خیلی کمی توش دارو بود.
شاید اندازۀ سه یا چهارمیلیمتر.
- اینو از تو جیبش پیدا کردم... نمیدونم چیه اما حدس میزنم میخواد تو رو ببره
- ک... جا؟
- اینجا هرکدوم از دخترا غیر قابل استفاده بشه می فروشمشون به بخش دلالای اعضای بدن... مسئولشم همین زنه اس... بدون تماس با من هیچ وقت اینجا نمیاد اما این دفعه اگه جرات کرده یعنی یا پول لازم داره یا با رئیسش مشکل پیدا کرده... یا هم...
- از کجا فهمیده که اینجا مریض هست؟
- این دوربین ها تصاویرش مستقیم خیلی جاها میره... پس فکر می کنی چه جوری مشتری ها شما رو می بینن و می پسندن و انتخابتون می کنن؟ بهشون الهام میشه؟
سرمو انداختم پایین و بیشتر فرو رفتم تو پتو. لرزش بدنم قطع نمی شد.
- الان هم شانس آوردی که مسئول دوربینها دیده بود کامیلا اومده اینجا...
بهم زنگ زد... البته خودم هم داشتم میومدم پیشت... اگه یه لحظه دیرتر رسیده بودم الان یه بلایی سرت آورده بود... باید هرچه سریعتر حالت بهتر بشه... بلکه این عزرائیل خوش خط و خال دست از سرمون برداره.
یکی تقه زد به در اتاق.
انگار سعی داشت بیاد تو چون دستگیره مدام بالا و پایین میرفت. از پشت در صدای پینار رو شنیدم که آروم اسم منو صدا میکرد و میپرسید در چرا قفله. سینان از من پرسید.
- این دیگه این جا چی کار می کنه؟
- برام سوپ آورده بود فقط...
- مگه فاطما برات سوپ و چیزای مقوی نمیاره؟
- چرا...
سینان بلند شد و رفت سمت در. درو باز کرد.
پینار به همراه فاطما اومدن تو. فاطما میخواست بیاد سمت من که سینان دستشو گرفت.
- سینان خان... پینار میگه دختره حالش خوب نیست.
- واسه همینه لابد اینطوری بهش میرسین؟ من که بهت گفته بودم اینو تنها نذاری تا بفهمیم کدوم وریه... الان اگه یه لحظه دیر رسیده بودم که کامیلا....
- کامیلا اینجا بود مگه سینان؟ من می مونم پیشش امشب...
- بعله پینار خانوم... اینجا بود... لازم نیست... فاطما هست... برو تو اتاقت
پینار براق شده بود تو روی سینان.
- گفتم من اینجا می مونم
- تو چرا این اواخر اینطوری هار شدی؟ حتما باید یه بلایی هم سر تو بیارم مثل...
- مارال؟
با نگاهش داشت از بالا تا پایین حریفش رو برانداز می کرد.
- فاطما؟ در رو قفل میکنی... حواست به اون باشه... من با این کار دارم... انگار یادش رفته اینجا رئیس کیه!
با یه حرکت پینار رو که مشت و لگد مینداخت؛ انداخت رو دوشش و سریع رفت. فاطما در رو قفل کرد و اومد سمت من. کمکم کرد که برگردم روی تخت.
- پینار بهم گفت چی کار کرده... خوب بود؟ گرم شدی؟ بازم گریه کردی تو؟
همون طور که می لرزیدم با سر تایید کردم. با محبت منو بغل کرد و خوابوند رو تخت. همونطور هم منو بغل کرد.
#رمان
#مهاجرت_شوم
#قسمت_سی_ام
احساس نزدیکی و صمیمیتی که بینمون بود یا حداقل من احساس میکردم دیگه سر جاش نبود. دلم میخواست بغلم کنه و بهم دل داری بده. اما انگار دل کنده بودم از اون.
از این به قول معروف زندگی؛ از...
از دیدن دوبارۀ عزیزام. دیگه چه فرقی می کرد؟
یه دفعه یاد مارال و خواهرش افتادم. راهی به جز مردن انگار نداشتم.
- من... نمی خوام همۀ عمرم اینجا ه رزگ ی کنم... میخوام... یعنی... فقط میخواستم برم...
- این دنیا کلا یه خونه اس مثل همین جا اگه از من بپرسی... همگی مون مجبوریم به موقعش برای کسایی که دوست نداریم خودمونو رو کنیم... من و سینان هم مثل تو... فقط مال ما رو زندگیه که نمیتونیم اعتراض کنیم...
- پینار می گفت...
- این توله سگ هم انگار زبونش بیش از حد درازه... چقدر زر زده عوضی... اصلا واسه چی اومده بود اینجا من نمی فهمم؟
رو پینار غیرتی شده بودم. علیرغم بی حالی تو جام نیم خیز شدم:
- اون عوضی نیس! عوضی خودتی... و ... اون سینان!
ادنان زد زیر خنده. بلند شد و پتو ها رو آورد و کشید روی من. صداشو از زیر لحاف و خفه می شنیدم.
- بخورم اون زبونت رو شکرپاره... کارت فقط یه خوبی داشت... این که فهمیدم هنوز آمادۀ از دست دادنت نیستم... خدا لعنتت کنه...
- من برای هیشکی مهم نیستم... مخصوصا تو...
- احمق جون! چند شبه نمی تونم بخوابم... همه اش فکر می کنم اگه سینان دیرتر رسیده بود و تو رفته بودی توی شوک... یا اگه خدای نکرده... نمیدونم... فقط بدون اگه یه بار دیگه اینکارو بکنی... با من طرفی...
- کاری نمیتونی بکنی...
- تو اگه جرات داری امتحان کن... اما بهت قول میدم... دفعۀ دیگه چه موفق بشی چه نشی... چه زنده باشی چه مرده... اسم خواهرت پرستو بود؟ زنده زنده خودم پوستش رو می کنم.
پس من اینجا یا یه دوست لازم داشتم یا یه معجزه. هر جفتشونم دور از دسترس به نظر میرسیدن. از فکر پوست کنده شدن پرستو لرز به تنم افتاده بود. می دونستم که اگه ادنان وعده اشو بده حتما انجامش هم میده. سر بریدۀ دختره هنوزم جلوی چشمم تلو تلو میخورد. حالا دیگه نمیدونستم از حرف ادنان بود یا از کم خونی خودم که به شدت میلرزیدم...
طوریکه حتی گرمی تن ادنان هم نتونست بندش بیاره... شایدم خدا خواست و معجزه ای شد. نمیدونستم این معجزۀ شوم خیلی نزدیک تر از اونه که فکرش رو می کردم...
****
چندین روزه که آنفولانزای به قول معروف خوکیم، برطرف شده اما من رسما عوض شدم. اگه فکر میکردم تو این چند ماه زندگی تو این خونه اخلاق و رفتارم عوض شده حالا خیلی عجیب تر شدم و...
هنوزم خیلی ضعیفم. این چند روزه هنوز پینار رو ندیده بودم و فقط دعا می کردم که سینان خیلی بهش سخت نگرفته باشه. البته خود سینانم ندیده بودم. اون قدر ضعف داشتم که نتونسته بودم شروع به کار بکنم. وقت و بی وقت چشمام سیاهی میرفت و پاهام میلرزید. خونریزی لعنتی بالاخره دست از سرم برداشته بود. اما اثراتش اون طوری که دکتر از طریق ادنان به گوشم رسونده بود قرار نبود دست از سرم برداره. سرمای شدید دست و پاهام و لرزش دائمی که تو دستام نشسته بود.
لرزه های دستم که بهشون عادت هم نکرده بودم گاهی شدیدتر هم میشد و باعث میشد بشقاب یا هر چی که تو دستم گرفته بودم بیوفته و بشکنه. مجبور بودم همه چیزو محکم تر نگه دارم که اون هم باعث میشد عضله های بازوهام منقبض بشه که لرزش دستامو بدتر می کرد. گاهی خجالت میکشیدم موقع ناهار برم پیش دخترا.
همگی متوجه لرزش دستام شده بودن و این منو عصبی ترم میکرد و تا حدودی دستپاچه. اون لحظه ها تا بخوام قاشق رو ببرم تا دهنم، نصف بیشتر غذام ریخته بود تو بشقاب و من لحظۀ آخر دقیقا قبل از اینکه اشکام جاری بشه از جمعشون فرار میکردم. دستش درد نکنه بازم فاطما می اومد و بشقاب غذا رو برام می آورد تو اتاقم که اونجا بخورم.
تنم مثل قبل سرد نبود اما به گرمای سابق هم نبود و قرار هم نبود بشه. دوران نقاهتم رو می گذروندم. تو آینه که نگاه میکردم زیر چشمام گود افتاده و سیاه شده بود و رنگم به شدت پریده. هر کی منو نمی شناخت هم با دیدنم می فهمید یه مرگمه یا یه اتفاقی برام افتاده. زندگی علیرغم میل من هنوز هم در جریان بود و مشتریها می اومدن و میرفتن. با اینکه قرار شده بود تا کاملا سرحال نشدم کار نکنم.
*
«امشب»
تنها پشت یکی از میزهای غذاخوری تو کانتین نشسته و مشغول غذا خوردن بودم. یه کم لازانیا گذاشته بودم جلوم و داشتم میخوردم. یکی دیگه از تغییرات اساسی که این اواخر کرده بودم هم اشتهای بیش از حد بود.هر چی میریختم تو حلقم نیم ساعت بعدش دوباره گرسنه ام بود. به جز موقع ناهار که غذا زهر مارم میشد بقیۀ اوقات سرم رو میزدن تهم رو میزدن تو کانتین پلاس بودم.
اما هر چی بیشتر میخوردم کمتر جون می گرفتم. فکم داشت می افتاد از بس کار میکرد. الان هم به امید اینکه این شکم وامونده بلکه سیر بشه نشسته بودم اینجا تو کانتین. فاطما تازه رفته بود. اومده بود که بگه که
#رمان
#مهاجرت_شوم
#قسمت_سی_یکم
وارد یه محوطۀ مربع شکل و نسبتا بزرگ مثل رختکن شدیم ایندفعه. ولم کرد.
-لباساتو دربیار... برو اونجا.
به در دیگه ای اشاره کرد.
- برای چی لباسام رو...
- برو... سونای خشکه مخصوص خودمه... برای کمردردم معجزه می کنه... بذار ببینیم واسه سرما و لرزش تو چیکار میکنه؟
- سونا دیگه چیه؟
- برو تو می فهمی!
همین که رفتم داخل یه موج هوای گرم نه تنها انگار تنمو در بر گرفت بلکه نفوذ کرد به تمام وجودم.
تو این چند روز اولین بار بود که تنم به معنای کلمه گرم میشد. دو طبقه پلۀ بلند از چوب زرد و دراز بود که وقتی نشستم روشون پوستم یه کم سوخت. چون خیلی گرم بودن اما اصلا مهم نبود.
خدایا شکرت! گرما عجب موهبتی بوده و من نمیدونستم. خیلی طول نکشید که در باز شد و دکتر وارد شد. تو دستش هم چند تا حوله بود. یه رد دراز روی استخوان قفسۀ سینه اش کبود شده بود.
- فوه! گرمه... بیا اینا رو بذار زیرت... پشتت رد رد نشه...
- برای چی منو آوردی اینجا؟
- بده؟
- نه!... خوبه... یعنی... آخه... مرسی...
حوله ها زیرم نرم بود و حس خوبی می داد بهم. زانوهامو کشیدم تو بغلم و به عرقی که چیکه چیکه از سر و رو و نوک دماغم می ریخت روی زانوهام خیره شدم. اونقدر خوشحال بودم که گریه ام بند اومده بود. حالا از زدنش احساس عذاب وجدان میکردم. هرچند نمیدونستم چرا.
- معذرت میخوام که...
- فعلا خفه شو حالشو ببر... بعدا میگی...
آرنجاش رو تکیه داد روی پلۀ پشت سریش و با آهی از سر لذت سرش رو تکیه داد عقب و چشماش رو بست. تو نور زرد رنگ اتاق بهش نگاه می کردم. داشت شر و شر عرق میریخت و تن و بدن سفید و ورزیده اش برق میزد. یه کم بالاتر از آرنجاش رد آفتاب سوختگی کاملا مشخص بود. بدن عضلانی و قشنگی داشت اما نمیدونم چرا نا خودآگاه به بدن ادنان فکر میکردم.
- اینجا مال توئه؟
بدون اینکه حالتش تغییری بکنه جواب داد:
- نه... اینجا مال اینجاس... منظورتو نمی فهمم!
- تو خونه زندگی نداری خودت؟ آخه همه اش اینجایی!
- گفتم که... زن و بچه ندارم...
- پدری مادری چیزی یعنی...
-باهاشون ارتباط ندارم...
- تو رم دزدیدنت؟
تو همون حالت با صدای بلند زد زیر خنده:
- نه... من خودم ترفیع گرفتم...
- ترفیع چیه؟ مریضیه؟
خنده اش بند اومد.
- نه... یه جور تموم شدن از مریضی بود برای من...
گیج شده بودم. از حرف هاش چیزی نمی فهمیدم. خیلی سخت حرف میزد.
- مریض بودی؟
- نه... نمیدونم... شاید... قبلا تو یه منطقۀ جنگی دکتر بودم... اووووف... گرمه... تو نمیخوای بری یه چند دقیقه بیرون؟
- من خیلی خوبم... میشه بمونم؟
چیزی نگفت و رفت بیرون. این جا چقدر عالی و گرم بود؟ گرما رخوت دلپذیری تو جونم ریخته بود و باعث می شد پلک هام گاهی بیوفته روی هم. یه ده دقیقه ای طول کشید تا برگرده. عرقش انگار خشک شده بود. با تعجب ابروهاشو داد بالا:
- از گرما خسته نشدی؟
- بعد از چند روز اولین باره که گرم شدم... گرماش خیلی خوبه... میشه بیشتر بمونم؟ می ترسم برم بیرون.
- مشکلی نیست... اگه طاقتش رو داری بمون... اما من مثل تو طاقتم بالا نیست.
- آقای دکتر؟
لحن صداش بیش از حد متعجب بود. احتمالا از اینکه آقا صداش کرده بودم.
خودم هم کم متعجب نبودم.
- اسم شما چیه؟
- آم... دیلمن... چطور؟
- دیلمن گفتی تو منطقۀ جنگی دکتر بودی؟
- باور کن... دلت نمیخواد بدونی... جالب نیست!
- منظورت شهید شدن آدمهاس؟
- نه... اونجوری دکتر نبودم... یه همچین خونه ای بود اون جا... اون جا دکتر بودم... یا اگه بهتر بخوام بگم جواز کفن و دفن ه رزه ها رو صادر می کردم.
- امکان نداره! جبهه یه جای مقدسه... اون ها با جونشون بازی می کنن...
- خیلی هاشون طاقت این بازی رو ندارن... از دست دادن همرزمهاشون... ترس و استرس و چه و چه... روانیشون میکنه... بعضیهاشون یه جایی رو نیاز دارن که خودشون و خشمشونو خالی کنن... و کی بهتر از اسرای جنگی؟ نه دستشون به جایی بنده نه چیزی... نه کسی براش مهمه.
- آخه زن ها که جبهه نمیرن... چه جوری اسیر می شن؟
- از مناطق و شهرهای مرزی که تو جنگن... به اسم تخلیۀ مناطق جنگی مردم رو می کشونن و خدا میدونه کجاها می برنشون... چه میدونم... کمپ زنها از مردها جداس... بهانه کم نیست...
- دلت برای پدر و مادرت تنگ نمیشه؟ چرا نمیتونی بری پیششون پس؟
- اگه بخوای حساب کنی من هم تا حدودی فراری ام... برای همون...
گیج شده بودم. احتمالا از نگاهم فهمید.
- گاهی دلم خیلی براشون تنگ میشه اما میدونم که نمیشه برم ببینمشون...
گند زدم... آخه اونجا تو اون خراب شده یه دختره...
یعنی یه زنه بود...... تا حالا زن به این خوشگلی ندیدم...
حیف... دیوانه شده بود... اون جور که می گفتن یه پسر سه ساله داشته که... انگار اینا تو خونه قایم شده بودن که سربازا اومده بودن. بچه هه ترسیده بوده و میخواسته جیغ بزنه... زنه هم ترسیده بوده و دستش جلوی دهن بچه که مثلا صداش در نیاد.
سربازا که اینارو پیدا میکنن بچۀ بدبخت کبو
#رمان
#مهاجرت_شوم
#قسمت_سی_دوم
لبامو جمع کردم و به هم فشار دادم که جلوی خنده ام رو بگیرم. اما نتونستم. نمیدونم چرا این چند دقیقه ای که اینجا گذرونده بودم حالم خوب بود. نمی دونم از گرما بود یا از اینکه میدیدم دکتر هم وضعش همچین از ماها بهتر نیست و به اجبار نمیتونه خانواده اش رو ببینه... هر چی بود اثر مثبتی روی رفتارم داشت.
-ببین؛ وقتی میخندی چقدر قشنگ میشی... چیه همیشه اون طوری عین برج زهرمار؟ اوووف... دارم خفه میشم... یک کم برم بیرون الان دوباره بر میگردم.
تا در با نگاهم بدرقه اش کردم. داشتم به حرف هاش فکر می کردم. یعنی هیچ جوری راه نداشت که بخواد برگرده؟ یا یه جوری خانواده اش رو ببینه؟ مگه نمیگه دلش تنگ شده؟ نامزدش چی؟ هنوزم منتظره؟ بعدش یاد اون سربازه افتادم که می گفت کشته شد. اگه لباساشو با اون عوض کرده پس حتما همه فکر میکنن دکتر مرده! یعنی ممکنه دختره ازدواج کرده باشه الان؟ گفت اسمش دیلمن نیست... پس چیه؟
تا الان فقط دکتر بود اما نمیدونم چرا خوره افتاد به جونم که بفهمم اسمش چیه! اسمای ترکیه ای رو برای مردها زیاد خوب نمی شناختم برای همینم نمی تونستم چه اسمی به قیافه اش میاد. خواستم یکی دو تا اسم ایرانی انتخاب کنم اما به درد نمیخوردن.
یعنی به این نمی اومدن. بی خیال شدم و سرم رو گذاشتم رو زانوهام و حواسم رو دادم به قطره های درشت عرق که از سر و گردنم جاری شده بود و می ریخت روی حوله ها. عرق مثل رودخونه از تمام تنم جاری شده بود. چه قدر ما آدم ها سرنوشت های عجیبی پیدا می کنیم. یعنی اگه دکتر نرفته بود...
اگه به حرف باباش و نامزدش گوش کرده بود و همونجا مونده بود الان چی در انتظارش بود؟ شاید یه زندگی مجلل... با یه زن خوشگل... بچه های قد و نیم قد...
شایدم نه...
اما هر چی که بود صد در صد از سر و کله زدن با یه مشت روانی مثل من بهتر بود که... نه؟
- خوابی؟
چشمام رو باز کردم و دوباره تو جام نشستم
- نه... داشتم به تو فکر می کردم!
- دل به دل راه داره... منم اتفاقا داشتم به تو فکر می کردم...
اومد و نشست کنارم. بیش از حد نزدیک. بازوش رو انداخت دور شونه ام.
دستش رفت سمت کمر مایویی که تنش بود. ترسیده بودم. فکر کردم میخواد بعد از این همه رفاقت ریختن کاری بکنه باهام. اما از تو کمرش یه کاغذ کوچیک کشید بیرون و گرفت جلوی چشمام. ترکیم اونقدر خوب نبود که بخوام بفهمم چی نوشته.مخصوصا که نوشته خیلی ریز و نسبتا بدخط بود.
«راجع به خانواده ات تحقیق کردم. انگار میخوان قاچاقی برن تا ایتالیا.
پدرت داره پول جمع میکنه. اگه به موقع بتونیم از اینجا فراریت بدیم میتونی با خانواده ات بری. اما نمیدونم کی کارشون درست میشه. می خوای باهاشون بری یا نه؟»
- البته که...
دستش رو به علامت سکوت گذاشت رو دماغ و دهنش. کاغذ رو هم بلعید. با چشمای از حدقه در اومده نگاهش می کردم. یعنی میشد؟ یعنی امکان داشت؟
یعنی میشد من دوباره؟ با تمام قدرت بغلش کردم و زدم زیر گریه. بازوهاش نشست دور شونه هام و آروم فرق سرمو بوسید.
- تو که اینقدر خوبی... پس چرا به سینان گفتی منو داغم کنه؟
-من به اون فقط گفته بودم نهایتا چند تا با کمربندش بزنه؛اما روانی احمق نمیدونم چرا...
وقتی یکی زن خودشو با دخترشو بکشه دیگه ازش چه انتظاری داری؟
- سینان؟! زنش و! دخترش رو...؟
- این چیزیه که ادنان میگه؛ من نمی دونم... شایدم فقط خواسته منو بترسونه... اما با سینان حواست رو یه کم جمع کنی بد نیست.
بعد هم با انگشت اشاره اش از دهن تا شکمش رو نشون داد. فهمیدم منظورش چیه.
همون کاغذه. یعنی باید حواسمو جمع میکردم که مبادا کسی از این موضوع سر در بیاره. از خوشحالی اصلا برام مهم نبود کی تا الان چیکار کرده...
فکرش رو بکن؛ بابام! مامانم! پرستو! سامان!
خدایا! مرسی! مرسی! می دونستم تنهام نمی ذاری... اونقدر خوشحال بودم که با خوشحالی گونۀ دکتر رو بوسیدم و تو دلم بخشیدمش...
هر شب میرفتم تو اون سونای خشک دکتر و یک نیم ساعتی می نشستم. حالا که امیدوار بودم وقرار بود برگردم پیش خانواده ام باید سالم می بودم. باید به خودم میرسیدم. حالا با یه دل پر امید برای سلامتیم تلاش میکردم.
گاهی پیاده روی میرفتم تو حیاط. رنگ و روم هر چند پریده از قبل بهتر شده بود. دستام هنوز میلرزید و انگار خیال نداشت دست از سرم برداره اما مهم نبود. می دونستم وقتی برم پیش خانواده ام اونقدر ازم مراقبت میکنن که حالم خوب بشه. فقط این وسط دلم برای فاطما تنگ میشه. از طرفی هم از واکنش خانواده ام می ترسیدم.
یعنی قرار بود با من چیکار کنن؟ چه واکنشی از خودشون نشون میدادن یعنی؟ خوشحال میشدن از اینکه زنده ام؟ یا از این که من این طوریم ناراحت می شدن؟ اما حتی اگه میکشتنم هم برام مهم نبود. با دست مهربون بابا و مامانم مردن و دیدن پرستو و سامان به همه چیز می ارزید.
بعدشم از اینجا می رفتیم. میرفتیم ایتالیا. خدایا یعنی میشه؟
هر کاری میکردم نمیتونستم آروم بمونم. چیکا
دردونه:
#رمان
#مهاجرت_شوم
#قسمت_سی_سوم
- پس رو حرف خودت هستی... می دونی؟ این شور و اشتیاق رو قبلا یه جای دیگه هم دیده بودم اما جدیش نگرفتم... که برام دردسر درست شد.
- قسم می خورم...
- تو هر چی بخوای میتونی قسم بخوری... اما همچین شور و نشاط و خوشحالی رو فقط یه چیز میتونه تو یه زندانی ایجاد کنه... اونم آزادیه...
مارال هم قبل از اینکه غیبش بزنه یه مدت کبکش خروس میخوند و سر حال بود... تو چی؟ تو کی قراره غیبت بزنه؟ کسی بهت وعده ای چیزی داده؟ میدونم ادنان نیست چون اون دنبال دردسر نمیگرده... اما... دیگه کی هست که... نکنه همین دکتر شیطون خودمونه؟ اونطوری هم که من تحقیق کردم سابقه اش تو حرف گوش کردن از مافوق خیلی خرابه.
- منظورت رو نمی... نمی فهمم...
- اگه بگم دیلمن چی؟ اون وقت می فهمی؟تو که فکر نمیکنی من بدون چک کردن کسی رو رد کنم؟ حالا معرفش هر کی میخواد باشه.
خدایا! چیکار کنم؟ اون قدر می ترسم که نمی دونم تا کی طاقت میارم. این یه چیزی از یه جایی میدونه. این حرفها اون هم اینقدر قاطعانه نمیتونه حدس و گمان باشه فقط. میتونه؟ شایدم فقط میخواد یه دستی بزنه...
آروم دست به دیوار گرفتم و از جام بلند شدم اما نگاهم همچنان به سینان بود و نفسم تو سینه حبس.
- من پولم رو روی دو نفر می ذارم... اولیش فاطما بود که مرد... پس اون نمیتونه کاری بکنه؛ دومیش هم دکتره... که هنوزم زنده اس و این طوری که از شواهد و فیلم هایی که دیدم چموش بازی های تو رو زیر سبیلی رد می کنه؛ مثل همون روز که بشقابت رو پرت کردی طرفش... این چرا این قدر باید جلوی تو کوتاه بیاد و بهت فورجه بده؟ میدونی اگه من بودم و همچین غلطی می کردی چی کارت می کردم؟
باید حواسش رو پرت می کردم.
- تو هیچ کاری نمیتونستی بکنی! پینار گفت که از وقتی من اومدم مشتریهاتون دو برابر شده!
سینان زد زیر خنده.
- این چرندیاتی که گفته بودم بهت بگه باور کردی... تو؟! مشتریها رو دو برابر کردی؟! تو چی هستی مگه ؟ باورت شد؟ ای خدا...
با تعجب و وحشت زده بهش خیره مونده بودم. این بار با لبخند ملایمی ادامه داد:
- تو هنوز بیش از حد بچه و بی تجربه ای... فکر میکنی اگه یکی تو روی من مثل پینار بایسته من میذارم همین طوری قسر در بره و زبونش رو نگه داره تو دهنش؟
این جا من رئیسم و اگه هر توله سگی یه واق کرد عقب بکشم سنگ رو سنگ بند نمی شه!...
پینار جلوی تو و بقیه اس که میتونه جلوی من قد علم کنه چون بهش اجازه میدم... وقتی با من تنهاست جیکش در نمیاد چون می دونه چی کارش می کنم...
مثل همین الان تو... خوب حرف بزن... بگو... قد علم کن... پس چرا معطلی؟
وقتی دید جواب نمی دم ادامه داد:
- این جوری می تونم گاهی یه حس اطمینان کاذب تو شماها به وجود بیارم که فکر کنین من به خاطر پول روتون نقطه ضعف دارم و اوضاع غیر عادیه...
البته فقط شماها نیستین... اشباحی مثل کامیلا هم هستن که وقتی می بینن اوضاع به هم ریخته و غیرعادیه از تو تاریکی ها میان بیرون و خودی نشون میدن تا اهدافشون رو پیش ببرن... تو فکر کردی من از گناه تو که خونریزیت رو از من مخفی کردی و می خواستی بمیری گذشتم؟ نه گلم... نه عزیزم...
این چند روزه فقط دنبال کارهای خانوم جدید بودم. مگه میشه تو رو یادم بره؟... الانم خودت میتونی انتخاب کنی...
یا مثل آدم میگی بین تو و دکتر چه خبره یا مجبور میشم به خانوم جدید بسپارم باهات بد تا کنه.
- سینان خان... به دین به کتاب چیزی نیست...
سینان تکیه داد عقب به پشت بلند صندلی چرمیش و دستش رو گذاشت روی میزش اما نگاهش رو بر نداشت. همون طور دقیق و موشکافانه!
- هر جور میل توئه. فاطما میگفت اون پسره چندین دفعه اومده بوده اینجا دنبال تو...
حدس میزنم بدونم چرا؟! ما مشتریهامونم چک می کنیم چون ما دنبال دردسر نمی گردیم... در هر صورت... سعی کن بهش نزدیک بشی... میدونم که از آشناهای کامیلاس... اگه اینجا میاد یعنی یه چیزی میخوان این دو تا از من... باید بفهمی قصدشون چیه.
- آخه چه جوری؟
- من به چه جوریش کار ندارم گلم... اگه نمیخوای وقتی فرستادمت بخش جراحی یه زنگم بزنم و سفارش کنم که زنده زنده بازت کنن.
- سینان خان! تو رو خدا... چرا آخه؟
- چراش رو باید وقتی خونریزیت رو ازمون پنهون کردی بهش فکر می کردی...
الان هم دیگه دیره... از بچه بازیهات خسته شدم و از دستت هم کفری ام... کسی که بخواد به اموال من ضرر وارد کنه باهاش برخورد می کنم...
تو هم میخواستی مالی رو که خودم دستچین کرده بودم از بین ببری.
در جواب فقط تونستم نفسم رو بدم بیرون تا اون حرفهاش رو تمام و کمال بزنه...
بعد هم اجازه دادم قلاده ای رو که توش میکروفون داره رو به گردنم ببنده. حالا دیگه با دکتر هم نمی تونم حرف بزنم.
*
با خستگی وارد اتاق کارم شدم. همون جا که فهمیدم حامله ام. همون جا که می رفتم تو نقشم و فرار می کردم. برعکس اتاق خودم اینجا روشنه.
چند روزه که اتاقم رو به احترام فاطما تاریک کردم. نمی دونم چرا
رمان
#مهاجرت_شوم
#قسمت_سی_پنجم
حتما خرد کردن و تحقیر من از زنگی که بهش زده بودن کم اهمیت تر بوده.مرد غیبش زد. من هم بلاتکلیف موندم. با دست و پای بسته کجا برم؟
باید می موندم تا یکی بیاد دنبالم. نشستم رو ساق پاهام. کمرم درد گرفته بود. این انقباضهای لعنتی گاهی هم تا پائین کمرم امتداد پیدا می کردن.
این دفعه ای هم یکی از همون ها بود انگار. نفسم رو داشت می گرفت. دیدم اینطوری نمیشه. دراز کشیدم و سعی کردم یه کش و قوس به کمرم بدم. اما نمیشد.
نزدیک بودن کتفهام به هم نمیذاشت و دستامم داشتن زیرم می شکستن. خیلی طول نکشید که خانوم اومد. چشمای ریز قهوه ای رنگش رو تنگ تر کرده بود و دو تا دستاشو زده بود به کمرش. با لحن طلبکارانه پرسید:
- چیکار کردی تو؟ شانس آوردی سینان گفت کاریت نداشته باشم... خودش قراره حالتو جا بیاره.
واقعا که عجب شانسی آوردم که سینان خودش میاد. از چاله دراومدم افتادم تو چاه. تو فکر میکنی خیلی بدی خانوم؟ انشالله چوب سینان که به تنت خورد خدمتت عارض می شم.
گردن و کمرم طوری درد میکرد که نفسم بند می اومد.
- سینان خان گفت امشب یه آدم مهم داره میاد اینجا... پاشو جمع کن خوده آشغال و کثیفت رو.
از این که رکیک حرف میزنه چندشم میشه. فاطما! غلط کردم! هر چی بگی گوش می کنم از این به بعد... کجایی؟
برگرد دیگه تو رو خدا! گولسا دستام رو باز کرد. پاهامم همین طور. برای غذا خوردن دیر شده بود و میزو جمع کرده بودن.
به عادت همیشه که البته با همیشه خیلی فرق میکرد پائین تو سالن جمع شده بودیم تا مشتری ها بیان و انتخابمون کنن. شکمم قار و قور میکرد و حسابی آبروریزی راه انداخته بود. ای کاش فقط همین بود اما خیلی هم خسته بودم.
گولسا از وقتی اومده بود زهر چشمی از من گرفته بود که بیا و ببین. شرایط بقیه هم همچین تعریفی نداشت اما مال من انگار سفارشی بود. قبلا سفارش دل فاطما بود و الان سفارش سینان به گولسا! اون شب وقتی پیش سینان بودم موقع رفتن خودش به من گفت. گفت که به گولسا سفارش من رو می کنه.
انگار تو نگاهم به اندازۀ کافی ترس نبود چون قبل از اینکه من رو از اتاقش بندازه بیرون ادامه داد:
- نگران نباش گلم... تا وقتی مهمون خودمونی برات یه جهنم تدارک دیدم که زنده زنده کالبدشکافی شدن برات بشه آرزو...
انگار راست می گفت. این چند روزه اون قدر تحقیر شده بودم که خدا میدونه. چون مشتری ها ماها رو برهنه می دیدن دست و پای خانوم تا حدودی بسته بود و نمیشد زیاد کبودمون کنه. من که کلا زخمی و کبود بودم اما مجبور بود برای بقیه یه کم بیشتر رعایت کنه.
برای همین هم با خط کش کلفت آهنیش یه دونه ول میکرد سمت کله. بیشرف رسما روانی بود. از بس به همگیمون سخت گرفته بود ما دخترا به همدیگه پناه برده بودیم و به حرف زدن و درددل افتاده بودیم.
انگار تازه الان میفهمیدیم که ما به جز همدیگه رسما هیچ کس رو نداریم. تازه می فهمیدیم که فاطما مادر همگیمون بوده و مراقب.
بودن اون بود که باعث میشد ماها خوشی بزنه زیر دلمون و همدیگه رو آدم حساب نکنیم. البته من که از اولشم دلم میخواست دوست پیدا کنم اما بقیه بیش از حد تو خودشون و سرد بودن.
از اون گذشته کی دلش میخواست با یه بچه دوست بشه؟ قبلا که فاطما اینجا بود همه چیز فرق داشت. حق و حقوق خودمون رو داشتیم و رعایت هم میشد. اون موقع ها رسما مهمونی بوده و ما قدرش رو نمی دونستیم.
دو ساعت استراحت برای حموم و غذای شب، الان یک ساعت شده و کار صبحمون هم دوساعت زودتر شروع میشه. تغییر جدید دیگه ای هم که این اواخر اینجا به وجود اومده ایجاد شدن یه بخش جدیده.
یک بخش سادیسمی به خونه امون اضافه شده که فعلا فقط من توش کار میکنم...
سینان گفته که این قسمت برای خاطی هاست...
که البته جفتمونم میدونیم که فقط برای خالی نبودن عریضه است...
فقط منم که اون تو تنبیه می شدم، بی وقفه...
فقط یه ساعت استراحت داشتم که گاهی نصف بیشترش صرف مشتری میشد. تو اون یک ربع آخری که من میرسیدم قبل از اینکه همه چیز جمع بشه من با این دستهای لرزون فقط وقت میکردم یه لقمه بذارم دهنم. آخر شب اصلا نمیفهمیدم کی رفتم تو رخت خوابم و بی هوش میشدم.
تا خود صبح یه کله می خوابیدم اما صبح دوباره با استرس بیدار می شدم.
چند روز پیش با یه درد وحشتناک تو گردنم و پائین های سرم از خواب بیدار شدم و تمام روز با کمری که خم مونده بود و راست نمی شد به مشتریهامون سرویس دادم.
هیچکس حتی ازم نپرسید تو چرا اینجوری شق و رق وایستادی؟ این وسط فقط یه چیز فرقی نکرده بود. همون خود فرق.
متاسفانه الان هم با بقیه فرق داشتم. البته به سه دلیل که هیچ وقت به هیچ کس نگفتم.
مخصوصا که از وقتی خانوم این جا شروع کرده بود ادنان رو ندیده بودم و رسما کسی رو برای حرف زدن نداشتم. تازه اگه داشتم هم جراتش رو نداشتم چون سینان می شنید چی میگم!
حداقل این چیزی بود که به من گفته بود. شاید هم قلاده ای که به گردنم بسته بود توش میکروفون
رمان
#مهاجرت_شوم
#قسمت_سی_ششم
- تا دختره حاضر بشه شما بفرمایین یه قهوه براتون بریزم...
- خانوم شما کلا خری یا خودتو به خریت زدی؟ همینم مونده ملت ببینن من اینجام... نمی بینی باید صبر میکردم همه برن تو بعد بیام؟ بفرستش تو ماشین منتظرم... سینان خودش میدونه... من دخترا رو می برم خونه... د گم شو دیگه تو هم! منتظری صبح بشه؟
با سرعت رفتم تو همون اتاقی که کاستومها توش بودن. هیجان زده بودم اما نه یه جور خوب. خیلی میترسیدم. تو این چند ماه اولین بار بود که داشتم از این خراب شده بیرون می رفتم. اگه بخواد بلایی سرم بیاره.
کی به دادم میرسه؟ این مرده انگار خیلی خشنه. اما خود حساب که شدم دیدم برای من چه فرقی می کنه؟ یا این جا از گرسنگی بمیرم یا اون جا زیر خشونت مرده یا هم اینکه کامیلا و دار و دسته اش منو شرحه شرحه کنن...
منم که خلاص میشم. اما بازم از مردن میترسیدم. اونشب وقتی به سینان گفتم اگه نتونم از کامیلا حرف بکشم چی؟ گفت بهشون می سپارم تو رو زنده زنده بازت کنن و اعضاتو در بیارن... نمیدونم طاقتشو دارم یا نه اما بازم تا ابد که طول نمیکشه. می کشه؟
برای اینکه مرد رو عصبانی ترش نکرده باشم سریع تمام وسایلی که نیاز بود رو برداشتم و بدو برگشتم پیششون. اما مرد رفته بود. خانوم هم این دفعه داشت تو تلفن با یکی حرف میزد. حدس زدم سینان اونطرف خط باشه. خانوم دستش رو گذاشت رو دهنی گوشی و گفت:
- بیرون تو ماشین منتظره... ببین! حواستو جمع کن بهش خوش بگذره وگرنه خودم خرخره اتو میجوئم...
راه افتادم. آزادی عجب چیزی بوده! طوری که یک لحظه گرسنگی ام یادم رفت. آزادی! حتی اگه از در یه خونه باشه تا ماشین یه مشتری و مدتش هم فقط ۲۰ ثانیه باشه! شب بود و تاریک و بارون شدید داشت می بارید. اما احساس می کردم امشب قشنگ ترین شب دنیاست. آزادترین شب دنیا. یه نفس عمیق کشیدم.
ماشین آقاهه از این ماشینهای بزرگ بود شبیه پاترول اما به نظرم یه کم کوچیکتر میرسید. رنگش هم مشکی بود با شیشه های دودی.
نمی تونستم توی ماشین رو ببینم. با این که ماشین دیگه ای هم اونورا نبود اما دو دل شدم. این همه آدم ماشین هاشون رو کجا میذارن پس؟ ماشین یه نور بالا پائین داد.
رفتم سمتش و همینکه تو ماشین نشستم حس بد دوباره برگشت. ترس و وحشت از ندونسته ها و اتفاقات نامعلوم پیش روم. اما بیشتر از حس جدید آزادی می ترسیدم.
عادت کرده بودم تمام مدت برام تصمیم گرفته بشه حالا آزاد چیکار کنم؟ مرد داشت با موبایلش حرف میزد و لحنش هم خیلی جدی بود:
- من از اینکه اینطوری مسخره بشم خوشم نمیاد پسر جون... یا کالای مورد نیاز منو داری یا نداری... به همین سادگی... کار ندارم کی جدیده و چه غلطی می کنه... خیله خوب تا ببینم چی میشه... راستی! یه گوشمالی به این زنیکه میدی و فیلمش رو میفرستی برام... وگرنه برای خودت و کاسبیت گرون تموم میشه...
گوشی رو بی خداحافظی قطع کرد.بوی تلخ عطرش ترسم رو بیشتر کرد.
- همه چیزت رو برداشتی؟
- بله آقا...
آقا که هنوز نه نمیدونستم اسمش چیه نه چیکاره بودنش که باعث شده بود سینان و این زنیکۀ روانی کوتاه بیان با گفتن پس بریم ماشینو روشن کرد و راه افتاد. داشتم سعی می کردم از این آزادی نسبی تمام لذتم رو ببرم. حتی اگه شده فقط شب و تو تاریکی باشه. نور چراغ های ماشین که تو دست انداز و خاکی بالا و پائین می پرید بهم می گفت که این جا بیرون از شهره. اوف! پس هنوز مونده تا من یه چیزی بتونم بخورم.
همه جا به نظر خاکی و تپه میرسید. پس حالا حالاها مونده. تازه می فهمیدم چرا ساعت کاری ما دیر شروع میشده. چون اینجا خارج از شهره... شکمم دوباره سر و صدا کرد:
- گرسنه ای؟
- بله آقا...
- شام نخوردی؟
- وقت نشد...
- لهجه داری... کجایی هستی؟
- ای... ایرا...نی...
مرد با تعجب برگشت سمت من و به فارسی و تا حدودی هم معذب گفت:
- ایرانی هستی تو؟! ای بابا! هموطن در اومدیم...
یه لحظه فکر کردم خواب میبینم یا اشتباه شنیدم. نمیتونم بگم چه احساسی داشتم. پائین کمرم و زیر رونهام مورمور شد. انگار برق منو گرفت. از این که یکی فارسی حرف میزد با من. خدایا! فارسی چه زبون قشنگی بوده و من نمی دونستم!
تازه میفهمیدم چقدر دلم برای ایران تنگ شده بوده. برای خانواده ام...
- آقا! تو رو خدا! کمکم کنین برم پیش مامان و بابام... به پاتون می افتم...
خجالت می کشیدم که میدونه من کارم تو اون خونه است؛ اما چاره ای نبود. تنها شانسم بود که به یه همزبون التماس کنم. دلم می خواست برم پیش مامانم اینها هر چند ازشون خجالت می کشیدم... آخرین بار چی گفتیم با مامان اینها به هم؟
اصلا خداحافظی کردیم با هم یا نه؟ یادم نمی اومد دیگه. سرم رو انداخته بودم پائین و در حالی که زیر لبی التماس می کردم اشکام بی اختیار می ریخت.
مرد انگار با کف دستش میکوبید به فرمون ماشین. نگاهش نمیکردم. خجالت میکشیدم.
یه لحظه حس کردم ماشین ایستاد. فکر کردم میخواد از گذشته ام بپرسه. برگشتم سمت مرد.
رمان
#مهاجرت_شوم
#قسمت_سی_هفتم
وقتی به خودم اومدم اون و قصه اش با هم رفته بودن. فقط یاد نگاهش مونده بود...
مثل کبودی روی بازوم...
که اوایل با لباسای آستین بلند از ادنان مخفی شون می کردم اما بعدا دیگه نه... شکستن دلش رو تو چشمای آبیش دیدم.اما برام مهم نبود... که به تکاپوی جدی افتاده. اون جایی که خوابم برده بود روبه روی آینه بودم. سر جام کسل و بی حوصله نشستم و به خودم...
نگاه که کردم یه موجود ۲۴ ساله ام اما چه موجودی نمی دونم. در ظاهر شبیه آدمهای مؤنثم اما در باطن...
حالا دیگه فکر کنم از لحاظ جسمی کاملا فرم گرفتم... یه فرم بی معنی...جلوی آینه به موجودی که درکش نمی کنم خیره می شم. این به قول معروف زندگی یا حالا هر چی که اسمش رو می ذاری تو آستینش بازی زیاد داره...
ما آدم ها رو به هم گره می زنه. جدا می کنه...
اون جاهایی که انتظارش رو نداریم دلمون رو می شکنه تا یه جای دیگه زندگی یکی دیگه رو با تیکه هاش خش بندازه... اما فقط زندگی نیست... خودمون هم گاهی مقصرهستیم... با کمبودهامون... با بازیهامون...
بازی با مورفین تا دردمون کم بشه و بازی با هروئین تا یادمون بره...
دختر که نمی تونم بگم اما زنی که روبروم ایستاده قدش بلند و کشیده اس. حدس میزنم به باباش کشیده. چون مامانش اونقدرها هم قدش بلند نبود. پایین چشم های مشکی و درشتش جای یه زخم کهنه اس...
ابروهاش با این که هنوز هم اصلاح نشده اما نازک هستن.لپ داره اما نه زیاد که بخواد صورتش رو بچه گونه کنه. صورتش فرم گرفته و کم کم دیگه داره وارد حال و هوای بزرگ سالی میشه. لب بالاش نازکه اما لب پایینش کمی گوشتی و برجسته اس که یه حالت غمگین به صورتش میده... چونه اش گرده...اما... اما بیچاره عقب موندۀ ذهنیه...
تو آینه زندونیه...
فقط من میدونم اما...
یه رازه بین من و اون. علاوه بر اون یه چیز ترسناک تو صورتش می بینم...
مژه هاش! مژه هایی که خیلی بلندن و سایه می ندازن...
مثل سایه ای که سینان رو زندگی اش انداخته...!
حالا دیگه یک کم بیشتر می دونم. راجع به همه چیز که نه... فقط بعضی چیزهای بی اهمیت... چیزهای با اهمیت غیب شدن...
انگار آب شدن رفتن تو زمین...
اما از توی زمین چیزهایی هم در میان...
گاهی که از پنجره بیرون رو نگاه می کنم سینان رو می بینم که ایستاده و به من چشم دوخته...
از ترسم پرت میشم عقب! ادنان می گفت سینان از مجید حساب می بره و حتی اگه مردن منو قبول نکرده باشه خودش رو زده به اون راه...
پس این که من گاهی می بینم تخیله؟
((شناخت!))
شناخت تمرکز می خواد که من ندارم این روزها...
تو زمان گذشته و آینده تمام مدت بی هدف تغییر مکان میدم.زمان حالی نیست...
جمله ها به سختی از دهنم میاد بیرون...
جون به سر می شم تا بخوام حرف های ادنان رو بفهمم. مخصوصا وقتی بازوهام رو می گیره تو دستاش و داد میزنه سرم. اما یادم نیست برای چی!... تو آپارتمانِ پسر کوچیک ادنان که الان رفته آمریکا برای اخذ دکترا، نفس می کشم. ادنان سعی کرد بهم توضیح بده دکترای چی اما من نفهمیدم. اصلا دکترای اون به من چه؟
غصه ام انگار فقط این بود که اون دکتراش رو تو چه زمینه ای می گیره...
درد من چیز دیگه ایه...
درد من نه شکل داره نه اسم...
من
به عنوان یه انسان هیچ اعتماد به نفسی ندارم. کاملا ناقصم. یه موجودم پر از احساسات ضد و نقیض. مثل یه منطقۀ جنگی شدم.
بمباران دائمه درونم. عشق نفرت رو میزنه و نفرت امید رو...
این اون رو می زنه اون این رو...
تربیت نشدم یا بهتر بگم تربیتم نصفه مونده! برای ارتباط با آدم های دور و برم دلم قنج می زنه اما نمی تونم بهشون نزدیک بشم...
از فکر نزدیک شدن به آدم های دیگه تمام تنم می لرزه و خودم رو بیشتر قایم می کنم. با این که ادنان بهم اجازه داده که برم بیرون اما نمی رم. حالا که آزادم اما گرفتار ترس از آدم ها شدم. بهشون اعتماد ندارم.
گفته بودم که بدترین اسارت اسیر ترس شدنه؟ خیلی اسارت بدیه...
کوچک ترین صدایی باعث میشه نیم متر بپرم. یه بار سعی کردم برم بیرون اما با صدای بوق یه ماشین خودم رو خیس کردم. بعدش هم با گریه تا خونه رو دویدم.
بیست و چهار ساله ام اما گاهی وقتها شبها خودم رو خیس می کنم و نمی تونم خودم رو کنترل کنم. بدنم شده مثل همون دو سه سالگیم...
دیگه نه می شناسمش نه روش کنترل دارم. بدتر از همه شرایط جدیدم با ادنان بود
. نمی خواستم ببینمش اما از تنهایی هم می ترسیدم. از این که بخواد من رو بذاره و بره...
دیگه رسما هیچ کسی رو به جز اون ندارم. فقط ادنانه که گذشتۀ منو میدونه و باهاش راحتم. هر چند هر جفتمون بیشتر سعی می کنیم به روی خودمون نیاریم...
اون میاد و من رو حموم می بره و کمکم می کنه خودم رو بشورم و تمیز کنم.
بهم غذا میده...
اون طور که میگه سعی اشو می کنه هر روز بهم سر بزنه. اما من اکثر مواقع نیستم...
تو عالم هپروتم...
بدنم سیستم خودش رو داره و مغز برنامۀ خودش رو.
ادنان سعی د
رمان
#مهاجرت_شوم
#قسمت_پایانی
ادنان منو به عنوان خدمتکار برد پیشش تا هم برای زنش همدم باشم هم قرصهاش رو بهش بدم. می گفت وقتی از پیش ابراهیم برمیگرده یه مدت دپرسه و به خودش نمی رسه. یه کور رو برده بود عصا کش کور دیگر. در ازای این کارها منم در عوض تنها نبودم.
با این حال تفنگم یه لحظه از من جدا نمیشه و همیشه تو جیب یا کمر لباسم حملش می کنم. عالیه خانوم مهربون بود و تسلای خیلی از دردها که اسم دارن...
اما خیلی از دردها دیگه اسم ندارن. دردهای گمشدۀ من!
اولیش مامانمه! دومیش بابامه! سومیش...
نبودنشون یه درده و فکر بودنشون یه درد دیگه بود.
تا این که اون روز...
با صدای عالیه خانوم به خودم اومدم و اشکهام رو پاک کردم. اشک هایی که دیگه از روی غم نیست. اما نمی دونستم از چیه:
- کجائی پس فاطما؟
پس نمازش تموم شد. بدو رفتم تو هال پیشش.
- فاطما؟! نظرم عوض شد.
- قهوه نمی خواین دیگه؟
-چرا! اما اینجا نیارش. بیا اینجا کمکم کن بیام تو آشپزخونه... قربون دستت اینا رو هم بذار سر جاشون.
داشت به جانمازش و مهر و تسبیحش اشاره می کرد که جلوی ویلچرش پهن بود. حتما اینجوری هم میشده نماز خوند. من که به اصول و قواعدش وارد نیستم... روسریش رو داشت در می اورد. موهای لختش الکتریکی شده بود و سیخ تو هوا ایستاده بود. یه لیس زد به کف دستش و کشید به موهاش که مثلا بخوابوندشون.
- مرتب شد؟
سر تکون دادم. لبخندی که زدم نه از روی اجبار بلکه از ته قلبم بود. چه قدر این زن دوست داشتنی و مهربونه. تلفیقیه از یه بانوی متشخص و یه فرشتۀ تمام عیار که فقط بال ها و کلیه هاش رو تو یه حادثه از دست داده. چشمهاش میگن تو قلبش چه خبره.
یکی دو شب اول که مهمونش بودم اون قدر مهربونیش منو یاد فاطما آننه انداخت که وقتی ازم پرسید اسمم چیه بی اختیار گفتم فاطما...
البته از همون اولش هم که به عنوان خدمتکار این جا اومدم ادنان سپرده بود که اسم اصلیمو به کسی نگم تا مبادا کسی شک کنه یا به گوش کسی برسه... خوب میدونستم منظورش از اون کسی کیه. وقتی می خواستم خودم رو معرفی کنم بی اختیار گفتم فاطما...
شایدم اون لحظه اسم دیگه ای به ذهنم نرسید. شاید هم میخواستم یاد و خاطرۀ فاطما رو زنده نگه دارم. حتی قصۀ زندگی اونم برای خانوم تعریف کردم.
البته تا قبل از رفتنش به اون خونه رو...
فقط تا همون جائی که خانواده اش فرستادنش بیاد شهر کار کنه. طفلکی عالیه خانوم!
دلم میسوزه براش...
دلم به حال این مار بدبخت و بیچاره ای که از بی پناهی رفته تو آستین عالیه خانوم و اون هم داره پرورشش میده هم می سوزه!...
گاهی از خودم چندشم می شه، خدایا من رو ببخش! به دین به مذهب! اگه چارۀ دیگه ای داشتم فکر میکنی ادامه میدادم؟ ولم کن بابا حوصله ندارم... گمشو...
رفتم و دسته های صندلی چرخدار خانوم رو گرفتم و فرق سرش رو بوسیدم. اما نمیدونم چرا؟!
- الهی خیر ببینی تو دختر!
چه قدر همیشه دلم از خدا یه دختر می خواست... قهوه ات آماده اس؟
-الان براتون دم میکنم... منتظر بودم کارتون تموم شه!
- فقط زیاد دم نکن خوب؟
- عالیه خانوم؟ وقتی چایی دم می کنین تو چائی دیگه چیا میشه ریخت؟ منظورم با چیا دیگه میشه دمش کرد؟
- میخوای چایی دم کنی؟
- نه...
- والله من نمیدونم گلم... اینم که میگم از یکی از دوستای ایرانی مون یاد گرفتم... وگرنه ما چائی رو ساده دم می کنیم... اما من این مزه رو خیلی دوست دارم... عطر گل... و هل بود؟ چیز دیگه نمیدونم والله... پس این طور...
صندلیش رو هدایت کردم به سمت جائی که اشاره می کرد و رفتم که قهوه اش رو دم کنم. احساس بدی داشتم. احساس بد عذاب وجدان.
موقع کار به دستام نگاه می کردم که می لرزیدن و یادم می نداختن که من رسما چی و چیکاره ام!
- راستی تو که به این جوونی هستی چرا دستات میلرزه گلم؟ مریضی مال ما پیر پاتالاس!
- چیزی نیست خانوم... عصبیه انگار... تحمل دوری از خانواده ام رو نداشتم... یک کم... بهم فشار اومده.
- تو همین چند ماه؟ خوب چرا به من یا ادنان نگفتی که یه سفر بفرستیمت دهتون؟
«عالیه خانوم... موجود ساده! قربونت برم... کدوم ده؟ کدوم خانواده؟ کدوم کشک؟ کدوم پشم؟ فکر میکنی نرفتم؟ اولین کاری که کردیم همون بود.
البته وقتی جای تیر روی پهلوم بهتر شد... تیری که ادنان می گفت فقط برای طبیعی بودن صدای جیغم بوده تا سینان باور کنه... ما رفتیم اما نبودن... از اونجا رفته بودن... از هر کی پرسیدیم نمیدونستن... ادنان هنوزم داره دنبالشون میگرده...
اما دریغ از... لجم در اومد... تازه میفهمیدم که خیلی از حالاتم دیگه دست من نیستن...
به جای غم عصبانیته... به جای شادی غم و به جای»
- نه خانوم... فعلا هنوز جا دارم... هر وقت دلم خیلی تنگ شد حتما مزاحمتون می شم...
- خلاصه تعارف نکن... زندگی ارزش هیچ چی رو نداره... حالا که مریضم میفهمم...
هیچ چی بد تر از سر بار بودن نیست... مثل من...
- شما؟! چرا!؟
- به خاطر این پسرا و ادنان... پسر بزرگه ادنان