#رمان
#مهاجرت_شوم
#قسمت_سی_دوم
لبامو جمع کردم و به هم فشار دادم که جلوی خنده ام رو بگیرم. اما نتونستم. نمیدونم چرا این چند دقیقه ای که اینجا گذرونده بودم حالم خوب بود. نمی دونم از گرما بود یا از اینکه میدیدم دکتر هم وضعش همچین از ماها بهتر نیست و به اجبار نمیتونه خانواده اش رو ببینه... هر چی بود اثر مثبتی روی رفتارم داشت.
-ببین؛ وقتی میخندی چقدر قشنگ میشی... چیه همیشه اون طوری عین برج زهرمار؟ اوووف... دارم خفه میشم... یک کم برم بیرون الان دوباره بر میگردم.
تا در با نگاهم بدرقه اش کردم. داشتم به حرف هاش فکر می کردم. یعنی هیچ جوری راه نداشت که بخواد برگرده؟ یا یه جوری خانواده اش رو ببینه؟ مگه نمیگه دلش تنگ شده؟ نامزدش چی؟ هنوزم منتظره؟ بعدش یاد اون سربازه افتادم که می گفت کشته شد. اگه لباساشو با اون عوض کرده پس حتما همه فکر میکنن دکتر مرده! یعنی ممکنه دختره ازدواج کرده باشه الان؟ گفت اسمش دیلمن نیست... پس چیه؟
تا الان فقط دکتر بود اما نمیدونم چرا خوره افتاد به جونم که بفهمم اسمش چیه! اسمای ترکیه ای رو برای مردها زیاد خوب نمی شناختم برای همینم نمی تونستم چه اسمی به قیافه اش میاد. خواستم یکی دو تا اسم ایرانی انتخاب کنم اما به درد نمیخوردن.
یعنی به این نمی اومدن. بی خیال شدم و سرم رو گذاشتم رو زانوهام و حواسم رو دادم به قطره های درشت عرق که از سر و گردنم جاری شده بود و می ریخت روی حوله ها. عرق مثل رودخونه از تمام تنم جاری شده بود. چه قدر ما آدم ها سرنوشت های عجیبی پیدا می کنیم. یعنی اگه دکتر نرفته بود...
اگه به حرف باباش و نامزدش گوش کرده بود و همونجا مونده بود الان چی در انتظارش بود؟ شاید یه زندگی مجلل... با یه زن خوشگل... بچه های قد و نیم قد...
شایدم نه...
اما هر چی که بود صد در صد از سر و کله زدن با یه مشت روانی مثل من بهتر بود که... نه؟
- خوابی؟
چشمام رو باز کردم و دوباره تو جام نشستم
- نه... داشتم به تو فکر می کردم!
- دل به دل راه داره... منم اتفاقا داشتم به تو فکر می کردم...
اومد و نشست کنارم. بیش از حد نزدیک. بازوش رو انداخت دور شونه ام.
دستش رفت سمت کمر مایویی که تنش بود. ترسیده بودم. فکر کردم میخواد بعد از این همه رفاقت ریختن کاری بکنه باهام. اما از تو کمرش یه کاغذ کوچیک کشید بیرون و گرفت جلوی چشمام. ترکیم اونقدر خوب نبود که بخوام بفهمم چی نوشته.مخصوصا که نوشته خیلی ریز و نسبتا بدخط بود.
«راجع به خانواده ات تحقیق کردم. انگار میخوان قاچاقی برن تا ایتالیا.
پدرت داره پول جمع میکنه. اگه به موقع بتونیم از اینجا فراریت بدیم میتونی با خانواده ات بری. اما نمیدونم کی کارشون درست میشه. می خوای باهاشون بری یا نه؟»
- البته که...
دستش رو به علامت سکوت گذاشت رو دماغ و دهنش. کاغذ رو هم بلعید. با چشمای از حدقه در اومده نگاهش می کردم. یعنی میشد؟ یعنی امکان داشت؟
یعنی میشد من دوباره؟ با تمام قدرت بغلش کردم و زدم زیر گریه. بازوهاش نشست دور شونه هام و آروم فرق سرمو بوسید.
- تو که اینقدر خوبی... پس چرا به سینان گفتی منو داغم کنه؟
-من به اون فقط گفته بودم نهایتا چند تا با کمربندش بزنه؛اما روانی احمق نمیدونم چرا...
وقتی یکی زن خودشو با دخترشو بکشه دیگه ازش چه انتظاری داری؟
- سینان؟! زنش و! دخترش رو...؟
- این چیزیه که ادنان میگه؛ من نمی دونم... شایدم فقط خواسته منو بترسونه... اما با سینان حواست رو یه کم جمع کنی بد نیست.
بعد هم با انگشت اشاره اش از دهن تا شکمش رو نشون داد. فهمیدم منظورش چیه.
همون کاغذه. یعنی باید حواسمو جمع میکردم که مبادا کسی از این موضوع سر در بیاره. از خوشحالی اصلا برام مهم نبود کی تا الان چیکار کرده...
فکرش رو بکن؛ بابام! مامانم! پرستو! سامان!
خدایا! مرسی! مرسی! می دونستم تنهام نمی ذاری... اونقدر خوشحال بودم که با خوشحالی گونۀ دکتر رو بوسیدم و تو دلم بخشیدمش...
هر شب میرفتم تو اون سونای خشک دکتر و یک نیم ساعتی می نشستم. حالا که امیدوار بودم وقرار بود برگردم پیش خانواده ام باید سالم می بودم. باید به خودم میرسیدم. حالا با یه دل پر امید برای سلامتیم تلاش میکردم.
گاهی پیاده روی میرفتم تو حیاط. رنگ و روم هر چند پریده از قبل بهتر شده بود. دستام هنوز میلرزید و انگار خیال نداشت دست از سرم برداره اما مهم نبود. می دونستم وقتی برم پیش خانواده ام اونقدر ازم مراقبت میکنن که حالم خوب بشه. فقط این وسط دلم برای فاطما تنگ میشه. از طرفی هم از واکنش خانواده ام می ترسیدم.
یعنی قرار بود با من چیکار کنن؟ چه واکنشی از خودشون نشون میدادن یعنی؟ خوشحال میشدن از اینکه زنده ام؟ یا از این که من این طوریم ناراحت می شدن؟ اما حتی اگه میکشتنم هم برام مهم نبود. با دست مهربون بابا و مامانم مردن و دیدن پرستو و سامان به همه چیز می ارزید.
بعدشم از اینجا می رفتیم. میرفتیم ایتالیا. خدایا یعنی میشه؟
هر کاری میکردم نمیتونستم آروم بمونم. چیکا
ر کنم خوب؟
اولین بار بود که تو چندین ماه اخیر زندگیم خوشحال بودم. همه متوجه تغییر اخلاقم شده بودن انگار. مخصوصا ادنان.
هر چند زیاد به روم نمی آورد اما معلوم بود فهمیده من یه چیزیمه و با همیشه فرق دارم. موضوع اونقدر بزرگ بود که ته دلم غنج میزد که به یکی بگم. کی بهتر از فاطما. حتما برام خوشحال میشد.
*
اون شب برای شام رفته بودم پائین که شام بخورم. همه اونجا بودن. مثل همیشه. دو تا دو تا یا یکی یکی هر کی مشغول خوردن غذای خودش بود. روی میزو چیده بودن.
انواع و اقسام غذا که با دیدنشون دهنم آب افتاد. اونایی هم که دو تا دو تا نشسته بودن هم با صدای خیلی ملایم با هم حرف میزدن. خیلی گرسنه ام بود.
میخواستم برم یه بشقاب بردارم و برم پیش فاطما اما دقت که کردم دیدم فاطما نیست.
چند روزی بود که فاطما رو ندیده بودم. اوایل میگفتم حتما کار داره. اون بر خلاف ما اجازۀ بیرون رفتن داشت. نمیدونم چرا به کسی راجع به ماها و وضعیتمون چیزی نمیگفت پس؟ اما الان دقت که کردم پینار هم نبود. این بود که به نگرانیم دامن زد.
یعنی کجا بودن این دو تا؟ نه برای ناهار می اومدن نه شام. هم دلم برای فاطما تنگ شده بود هم میخواستم موضوع رو بهش بگم. میخواستم اگه بتونه اونم با ما بیاد.
میخواستم دکتر رو راضی کنم که سه تایی با هم فرار کنیم. واکنش مامان و بابام مهم نبود. اونم با ما می اومد ایتالیا و اونجا میرفت پی زندگیش. حتما باهاش ارتباطم رو حفظ می کردم.
اتاق فاطما بغل اتاق من بود. شمارۀ ۱۰. بیخیال گرسنگی شدم. از پله ها رفتم بالا و در زدم. بر خلاف همیشه یک کم طول کشید تا جواب بده
-بیا تو...
- خوبی فاطما آننه؟ (به خواست خودش بهش فاطما آننه میگفتم.
آننه یعنی مادر...)
دیدم رو تختش دراز کشیده و رنگش پریده اس.
رو میز عسلی کنار تختش یه سری قرص و دارو تو شیشه های زرد رنگ بود. بعد هم سرمی رو که بالای تختش آویزون بود دیدم و نگاهم روی سیمش لیز خورد و رفت تا دست نحیفش. رنگش اونقدر پریده بود که ترسیدم. موهاشم به هم ریخته و شونه نزده بود. به نظرم میرسید که انگار خیلی هم لاغر شده باشه. تا حالا اینطوری ندیده بودمش.
رفتم و پیشش نشستم.با دیدن وضعش اصلا یادم رفته بود چی میخواستم بگم.
- فاطما آننه؟ مسموم شدی؟
- انگار آره... اما چیزی نیست گلم... خوبم... نگران نباش...
- سرما هم خوردی؟ خیلی گرمی... تب داری؟ دکتر چی میگه؟
- نه... سرما نخوردم...
اشک تو چشماش جمع شده بود. نگاهش ترسیده بود. انگار یه چیزی رو داشت از من مخفی می کرد. این چند وقته دیگه اون قدر می شناختمش که بدونم داره دروغ میگه و اصولا دروغگوی بدی بود.
- هنوز چیزی بهم نگفته!
- چته خوب؟ جاییت درد میکنه؟
- شکمم درد میکنه... اینجام...
خواست بلند شه و نشونم بده اما انگار ضعیف تر از این حرف ها بود که بتونه. بلند شدم که برم دکترو بیارم بالا سرش. اون می دونست چیکار کنه!
- یه دقیقه صبر کن برم دکتر رو بیارمش...
- آره برو... فقط... میای... بغلم؟
دستاش رو باز کرده بود. رفتم و دوباره نشستم پیشش. من رو محکم بغل کرد و سرم رو بوسید و تو موهام زمزمه کرد:
- از خدا ممنونم که تو رو برام فرستاد!
- چرا این جوری حرف میزنی؟ الان میرم دکترو میارم...
یه دفعه در دستشوئی اتاقش باز شد و دکتر خودش اومد بیرون. برگشتم سمت صدا.
- فاطما... به نظرم وقتشه بهش بگی... دیر یا زود قراره بفهمه!
متعجب به فاطما نگاه میکردم. منظورش چی بود؟ فاطما جواب داد:
- خودت... هر جور... صلاح میدونی...
- دختر جون...فاطما... سرطان کبد داره... تصمیم دارم نذارم بیشتر از این درد بکشه.
- منظورت چیه؟
- اون زنه یادته که راجع بهش برات تعریف کردم؟
- کدوم زنه؟...وای نه...
همون لحظه فاطما بالا آورد. یه مایع سبز رنگ و خیلی زیاد از حلقش بیرون ریخت. همون طور هم ناله می کرد:
- خدایا... زبونم سوخت...
فاطما خسته و خس خس کنان چشمهاش رو بست و بی حال سرش افتاد روی بالش.
من که نمی فهمیدم یعنی چی اما اون طور که دکتر گفت قبلا یه دوز بالا باربیتورات(نوعی خواب آور) زده بوده تو سرمش و برای این که بخوام نظرشون رو عوض کنم دیگه خیلی دیر شده بود. انگار به عادت همیشه قبلا تصمیمشون رو گرفته بودن. با نا امیدی چشم دوختم به دکتر اما روی صحبتم با فاطما بود:
- فاطما؟ چی میشی؟ مگه حالت خیلی بده؟
اما فاطما انگار نمیتونست جواب بده. بی حال افتاده بود روی تخت. به نظرم خوابیده بود. وقتی فاطما بالا آورد دکتر منو هول داد کنار و سریع خودشو رسوند به فاطما.
انگار داشتم مادرم رو دوباره از دست میدادم. البته من که مادرم رو از دست نداده بودم.مادرم بود که من رو از دست داده بود.
دیگه دارم گیج میشم. اما در نتیجه منم که غمگینم. تازه داشتم میفهمیدم که فاطما چقدر برام عزیز بوده. چقدر وجودش برام حیاتی. هر چند همیشه بهش میگفتم که دوستش دارم اما احساس میکردم بازم کم گفتم. اما الان هیچ چیزی از دهنم بیرون نمی اومد.
کلمه ای تو دهنم نم
یچرخید که ربطی به تصاویر پیش روم داشته باشه. حتی نمیتونستم گریه کنم. یعنی حالش اینقدر بده؟ فکر نمیکنم به بدی حال خودم باشه.
- دیلمن؟ نمیتونی برای فاطما کاری بکنی؟
- برو بیرون...
- نمیشه بمونم؟
دکتر بی توجه به من داشت فاطما رو معاینه می کرد و گاهی هم یه دست نوازش به سرش می کشید.
آخر سر با گرفتن نبض فاطما چهره اش رفت تو هم و با ناراحتی زمزمه کرد:
- چیزی نیست عزیز دلم... نترس... الان دیگه کم کم اثر میکنه... تموم میشه.
- چی الان تموم میشه ؟
با ناباوری به صورت خسته و مریض فاطما نگاه می کردم. تا حالا هیچ کسی رو اینقدر خسته ندیده بودم. می دونستم مریضه. به وضوح میدیدم. اونش هیچی. اما اینکه اینقدر خسته اس... یعنی میشه؟ خستگیش یه جور عجیبی بود...
اونقدر عجیب که تصمیم گرفتم بیشتر از این مزاحم استراحتش نشم.
اما کلمه ها اختیارشون دست من نبود.
- فاطما آننه؟ چرا بهم نگفتی پس؟
انگار دیگه قرار نبود جوابی بده. سکوت کرده بود. به جاش دکتر جواب داد:
- خوابیده...
- کی بیدار میشه؟
- هیچ...وقت
- پس من... من کی میتونم؟ یعنی... کی میشه باهاش خداحافظی کنم؟
اما خودم جواب سوالم رو خوب میدونستم. دکتر بلند شد. برگشت سمت من و آهی کشید و ایستاد. دستاش رو گذاشت تو جیبهای شلوارش. تو صورتش نگاه میکردم که یه ردی از شوخی ببینم اما فقط غم بود. چشماش پر بود از اشک و آروم آروم میریخت روی گونه هاش. باورم نمیشد. این یه شوخیه.
یه شوخی بیمزه. منگ مونده بودم و نگاه میکردم اما نمیدیدم. هیچ احساسی هم نداشتم. خالی بودم. لازم بود یه تکونی بخورم. آروم و با قدمهای لرزون رفتم سمت فاطما و تکونش دادم. داشت نفس می کشید.
انگار که خواب باشه. اما نمی دونم چرا بیدار نمیشد. صدای بغض آلود دکتر نشست تو گوشم.
- دختر؟ میتونی بری؟ میخوام با فاطما یک کم تنها باشم
بدون اینکه بفهمم چه اتفاقی داره میافته داشتم نگاه می کردم. دکتر فاطما رو بغل کرد و نشست رو تخت. سر فاطما رو گذاشته بود روی سینه اش و در حالی که لباش رو گذاشته بود رو موهاش؛ خیره شده بود به یک نقطۀ نامعلوم. فاطما به چیزی که آرزوش رو داشت رسیده بود. دیگه من رو لازم نداشت.
اون آزادی میخواست و من گرفتاری محض بودم.
- من برم پس؟
هیچ کس جوابی نداد. بی اراده راه افتادم و رفتم بیرون. در اتاق فاطما رو برای آخرین بار پشت سرم بستم. نمی خوام بگم دلم گرفته بود.
خیلی بدتر بود. از راهرو گذشتم و از پله ها رفتم پائین. نگاهم فقط به زمین بود. احساس می کردم روحم و درونم بالا تو اتاق فاطما آننه جا مونده و یه کالبد خالی داره میره سمت اتاق من. بدون این که با کسی حرف بزنم و یا حتی ارتباط چشمی برقرار کنم رفتم تو اتاقم. به همین راحتی؟ به همین مسخرگی؟ تموم شد؟ یه آدم؟ یه آدم با آرزوهای تحقق نیافته...
زندگی نکرده رفت؟...
دلخور بودم... حالا از چه کسی رو دیگه نمیدونم. کی مسئول بدبختی من بود؟ آخه منم میخوام راحت بشم... منم دلم میخواد... خسته شدم...
وقتی به خودم اومدم نشسته بودم تو اتاقم و نمیدونستم چمه...
نمیدونم چه احساسی باید داشته باشم. شاید اینطوری بهتر باشه. نمیخوام مردن فاطما رو ببینم. نمیخوام بدونم که دیگه نیست. احساس میکنم مردن فاطما رو فقط با مردن خودم میتونم قبول کنم.
ادامه دارد...
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#زناشویی
#جنسی
س.ـک.س.تراپیست ها معتقدند معاشقه بعد از اتمام رابطه جنسی، به اندازه خود رابطه مهم است!
👈🏻 اگر فورا پس از ارضا از شریک جنسی خود فاصله بگیرید، او فکر میکند فقط بخاطر ارضا به او نزدیک شده اید
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#زناشویی
نکاتی که باعث ایجاد سردی در همسران میشود
✨عیب جویی از هم
✨نارضایتی از زندگی
✨ قهرهای طولانی مدت
✨ متهم کردن همدیگر
✨تهدیدبه جدایی
✨ابراز خستگی مداوم
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#سیــاستهای_همسراداری
تشـكر با قــشنگترين كلــمات ؛
وقتي همسرتان كارهای مردانهاش را انجام ميدهد، پيش خودتان نگوييد به وظيفهاش عمل كرده و نيازی به تشكر نيست. فكر نكنيد مردتان بهخاطر دستهای قوی و تواناييهای مردانهاش نيازی به شنيدن تشكر ندارد
جملات ساده ای که نشان دهنده قدردانی
شماست،برای او بسیار انرژی بخش خواهد بود.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#همسرداری
🍃🌸🍃🌸🍃
#آیین همسرداری
#زنان چگونه معجزه می کنند؟
قدرت خانمها نه در فیزیک و جسم، بلکه در روان و جان است.
شاید یک خانم قدرت بدنی کمتری نسبت به یک مرد داشته باشد اما قطعاً قدرت روانیاش بیرقیب است
«زن میتواند خانه را به صورت بهشت برین درآورد
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#همسرداری
#خانمها_بدانند
یک خانم باید بداند که:
زنِ نازیبایِ شیرین طبع و عشوه گر، در جلب و جذب دل و قلب شوهر، #نقشی_بهتر از زنِ زیبایِ بدخُلق و بداخلاق و غرغرو داره.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#همسرداری
"ریـشههای بدبـینی به همسـر...!"
🍃 خیلی اوقات بدبینی و شک بین زوجین از علاقه و عشق زیاد به یكدیگر نشأت میگیرد. خانم همسرش را تنها متعلق به خود میداند و طبیعتا هر نوع رفتار خارج از منزل برایش سخت و غیر قابل هضم است. بتدریج این عشق و علاقه به نوعی احساس شكست از دیدگاه خودش تبدیل میشود و هر آن فكر میكند كه زندگی اش در حال فروپاشی است.
👈 عدم شناخت كافی از همسر، اساس بدبینی و شک به وی است. وقتی مرد از همسر آیندهاش تصویری دیگر را در ذهن میپرورانده با ورود به زندگی مشترک متوجه میشود كه درانتخابش اشتباه كرده و این خود نوعی نفرت و انزجار را در وی نسبت به همسرش ایجاد میكند و طبیعتا این موضوع مهمترین دلیل میشود برای پیدایش بهانه گیریها و بدبینیهای بیمار گونه.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#همسرداری
"شیـوه صحیـح #انتـقاد کـردن از همسـر!!!"
1⃣ زمان انتقاد
👈 زمانی انتقاد کنید که همسر، آمادگی روحی و ذهنی لازم برای شنیدن انتقاد را داشته باشد.
2⃣ مکان انتقاد
👈 هیچگاه در جمع، انتقاد نکنید.
3⃣ زبان انتقاد
👈 با رویی گشاده و گفتاری دوستانه و لحنی مهربانانه، انتقاد کنید.
4⃣ انتقاد غیر مستقیم
👈 تا حد ممکن انتقادها را به صورت غیرمستقیم بگویید.
5⃣ میزان انتقاد
👈 انتقادهای پشت سرهم موجب میشود که همسرمان احساس کند ما فردی عیبجو هستیم و فقط به دنبال نقصهای او میگردیم.
6⃣ گفتن خوبیها در کنار عیبها
👈 باید، پیش و پس هر عیبی، خوبیهای همسرمان را هم یادآوری کنیم.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#همسرداری
❎ ﺍﮔر ﺑﻪ همسرت ﻣﺤﺒﺖ ﻧﮑﻨﯽ...
👈 ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻣﺤﺒﺖ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ!!!
❎ ﺍﮔر با همسرت ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯽ...
👈 ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺣﺮﻑ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺯد!!!
❎ ﺍﮔﺮ ﺑﺮﺍﯼ همسرت ﻫﺪﯾﻪ ﻧﺨﺮﯼ...
👈 ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺧﺮﯾﺪ!!!
❎ ﺍﮔﺮ همسرت ﺭﺍ ﺩﺭﮎ ﻧﮑﻨﯽ...
👈 ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﺭﮐﺶ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ!!!
❎ ﺍﮔﺮ همسرت ﺭﺍ ﻭﻝ ﮐﻨﯽ...
👈 ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﭼﺴﺒﯿﺪ!!!
❎ ﺍﮔﺮ همسرت ﺭﺍ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﻨﯽ...
👈 ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎﻭﺭ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ!!!
❎ ﺍﮔﺮ همسرت ﺭﺍ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺟﻨﺴﯽ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﮑﻨﯽ
👈 ﺩﯾﮕﺮﯼ راضیاش ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ. ﺍﮔﺮ ﻫﻢ ﺧﯿﺎﻧﺖ نمیکند ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺣﻔﻆ ﺁﺑﺮﻭست ﻧﻪ ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﺗﻮ...!
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
#دکتر_افروز
#موضوع_آراستگی
خانم ها و آقایان همیشه در منزل آراسته باشید.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#ایده_مناسبت
#ایده_متن
#تولدت_مبارک
❤️میلاد تو شیرین ترین بهانه ایست که می توان با آن به رنجهای زندگی هم دل بست😍
و در میان این روزهای شتابزده عاشقانه تر زیست.💝💝💝 میلادتو معراج دستهای من است😘
وقتی که عاشقانه تولدت را شکر می گویم👫😘😍❤️
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💖زوجهای بهشتی💖
#چالش زمان برگرده باز با همسرت ازدواج میکنی؟ ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚
#چالش_اعضا
با همین شرایط باشم بله
❤️❤️
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💖زوجهای بهشتی💖
#چالش زمان برگرده باز با همسرت ازدواج میکنی؟ ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚
#چالش_اعضا
بله صد در صد😊
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#موضوع:
و اما #موضوع امروز ...
#دروغ !
همه میدونیم بده اما چرا انقدر پرکاربرده؟
منتظر نظرات و تجربیات و خاطراتتون در این زمینه هستیم ...
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#پاسخ
سرکارخانم#امیری
سلام در این مورد خدمتتون عرض کنم که چه دروغ وچه گناهان دیگران با اینکه میدونیم بد هست وگناه ولی باز تکرار میکنیم واز انها استفاده میکنیم علت عمدش این نفس ماست که اگر کتاب چهل حدیث امام خمینی ره رو بخونید چقدر زیبا در اونجا در مورد نفس صحبت کردن وفرمودن که قوای انسانی دو نوع هست ودوتا لشکر وجود داره یکی لشکر شیطان ودیگری لشکرملائکه .میفرمایند این دو دائما باهم در حال جنگ کردن هستن اگر ایمان انسان قوی باشه لشکر ملائکه پیروز میشه وباعث میشه ما کاربد رو ترک کنیم ولی هرچقدر ایمان ضعیف باشه لشکر شیطان بر انسان غلبه میکنه وباعث میشه انسان کارهای گناه وزشت رو به راحتی انجام بده با اینکه میدونه به ضررش هست
انگيزه هاى دروغ
دروغ مانند ساير صفات رذيله سرچشمه هاى مختلفى دارد كه مهمترين آنها به شرح زير است:
1ـ ضعف ايمان و اعتقاد. چرا كه اگر دروغگو به علم و قدرت خداوند و وعده هاى او اعتماد كافى داشته باشد هرگز براى رسيدن به اموال دنيا يا تحصيل جاه و مقام، دروغ نمى گويد و موفقيت خود را در دروغ گويى نمى بيند. از فقر نمى ترسد، از پراكنده شدن مردم و بر باد رفتن نفوذ اجتماعى خود هراس ندارد و مقام و قدرت را از سوى خدا مى داند و براى حفظ آن به دروغ متوسل نمى شود. لذا در روايتى از امام باقر(عليه السلام) مى خوانيم: «جانِبُوا الْكِذْبَ فَاِنَّ الْكِذْبَ مُجانِبُ الاِْيْمانِ; از دروغ كناره گيرى كنيد، چرا كه دروغ از ايمان جدا است».(1)
2ـ ديگر از سرچشمه هاى دروغ ضعف شخصيت و عقده حقارت است، افرادى كه گرفتار اين ضعف ها هستند، براى پوشاندن ضعف خود متوسل به دروغ مى شوند. در حديثى از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: «لايَكْذِبُ الْكاذِبُ اِلاّ مِنْ مَهانَةِ نَفْسِهِ عَلَيْهِ; كسى دروغ نمى گويد مگر به خاطر بى ارزش بودن خودش در نظر خويش».(2)
1.بحارالانوار، جلد 66، صفحه 386.
2.كنزالعمّال، حديث 8231 (جلد 3، صفحه 625).
{اخلاق در قرآن}:
3ـ بسيار مى شود كه حسد و بخل و تكبر و خودبرتربينى و دشمنی نسبت به افراد سرچشمه دروغ گفتن و تهمت زدن نسبت به آنها مى شود، و يا دروغ گفتن درباره خويش به خاطر كبر و غرور، و تا اين سرچشمه ها گرفته نشود، دروغ هم ادامه خواهد يافت.
منافقان نيز براى پوشاندن چهره واقعى خود به دروغ متوسل مى شوند همان گونه كه قبلا به آن اشاره شد.
4ـ بيمارى هاى اخلاقى جامعه و انحراف از مسير حق و آلودگى به انواع گناهان سبب تشويق عده اى به دروغ مى شود، تا آنجا كه مى گويند اگر به دروغ متوسل نشويم زندگى كردن در اين اجتماع براى ما مشكل است، و يا كسب و تجارت ما مى خوابد.
5ـ علاقه شديد به دنيا و حفظ مقامات آن نيز يكى ديگر از عوامل مهم شيوع دروغ ـ حتى دروغ بر خدا و پيامبر ـ مى گردد.
در خطبه 147 نهج البلاغه مى خوانيم كه على(عليه السلام) فرمود: «وَ اِنَّهُ سَيَأتى عَلَيْكُمْ مِنْ بَعْدِى زَمانٌ لَيْسَ فِيهِ شَىءٌ اَخْفى مِنَ الْحَقِّ وَ لا اَظْهَرَ مِنَ الْباطِلِ وَ لا اَكْثَرَ مِنَ الْكِذْبِ عَلَى اللّهِ وَ رَسُولِهِ; بعد از من زمانى براى شما فرا مى رسد كه چيزى پنهان تر از حق و آشكارتر از باطل و فراوان تر از دروغ به خدا و پيامبرش نيست».
{اخلاق در قرآن ج3}
ح ا:
دروغ گفتن از گناهان کبیره است و حتی اگر از روى شوخی هم باشد جایز نیست.
در بعضى روایات مىخوانیم: «ایاک و الکذب هزله و جده؛ از دروغ بپرهیز چه به شوخی و چه جدی باشد».
دروغ گفتن به شوخى نیز دروغ محسوب مىشود. حضرت على (علیه السلام) فرمود: «بنده مزه ایمان را نمىیابد تا دروغ را ترک کند؛ چه شوخى باشد و چه جدى». البته شوخىهاى دروغ نیز اقسام مختلفى دارند و حکم هر یک از نظر شرعى متفاوت است. براى آگاهى بیشتر ر.ک: گناهان کبیره، شهید دستغیب.
درفرهنگ اسلامی شوخی ومزاح کردن تا آنجا مباح و جایز است که درآن:
1. به دیگران ناسزاگویى نباشد.
2. جز سخن حق درآن نگوید.(سخنان رکیک وزننده وآزار دهنده به زبان نیارد)
3. اعتدال را درآن رعایت کند، افراط و زیاده روى یا تداوم در شوخى نداشته باشد.
4. از شوخیهاى خارج از نزاکت بپرهیزد.
نبى اکرم صلى اللّه علیه و آله و سلّم مىفرماید: من شوخى مىکنم ولى جز حقّ نمىگویم «انّى لامزح و لا اقول الا حقا
متأسفانه چون اکثر ما عادت به مزاح و شوخی آمیخته با دروغ کرده ایم، تصور می کنیم بدون دروغ گفتن نمی توان شوخی کرد؛ در حالی که اگر دقت کنیم می بینیم که هم می توان شوخی کرد و هم می توان دروغ نگفت؛ فقط باید کمی تمرین کنیم.
پیامبر خدا (صلی الله علیه و اله) که الگو و اسوه ی برای ما است، نه تنها عبوس و خشک مذهب نبوده بلکه حتی با شوخیهای خود هم تعالیم اخلاقی و انسانی را به همگان یاد می داده است؛ مثلا: «پیرزنی نزد پیامبر (صلی الله علیه و اله) آمد. حضرت به او فرمود: پیر به بهشت نمی رود. پیرزن گریست. حضرت فرمود: در آن روز تو پیر نخواهی بود. خدای متعال می فرماید: ما آنان را پدید آوردیم پدید آوردنی و ایشان را دوشیزه گردانیدیم». (میزان الحکمة/ ح 18858)
حضرت در این شوخی، هم مطلبی را به همه یاد آوری می کند که در بهشت همه جوان هستند و هم پیرزن را متوجه این مسئله می کند که او در بهشت جوان خواهد بود و از نعمات بهشتی بهره خواهد برد.
در حدیثی دیگر آمده که: «زنی به نام ام ایمن نزد رسول خدا (صلی الله علیه و اله) آمد و عرض کرد: شوهرم شما را دعوت می کند.
پیامبر فرمود: شوهرت کیست، همان که در چشمش سفیدی است؟
زن گفت: به خدا در چشم او سفیدی نیست!
پیامبر فرمود: چرا، هست.
گفت: نه به خدا.
پیامبر (صلی الله علیه و اله) فرمود: هر کسی در چشمش سفیدی هست. منظور حضرت سفیدی دور سیاهی چشم بود».
از این روایات میتوان به خوبی استفاده کرد که شوخی در صورتی صحیح و منطقی است که موجب سرور وخوشحالی طرف مقابل شود؛ و مسلماً شوخی توصیه شده در دین نباید موجبات خشم خداوند را فراهم کند.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
دکتر_حبشی_پاتوق_خانواده_کرشمه_های_زنانه،نوا.mp3
15.89M
🌹
🎧 #صوت
🎀 محبتها و دلرباییهای فراموش شده در روابط همسران
🎤 #دکتر_حبشی
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#مخصوص_آقایون
#مهارت_های_همسراداری
#آقایان_بدانند
ازکجا بفهمم خانمم پریود شده؟
🔷🔹خشم شدید
🔶🔸احساس غم ناگهانی
🔷🔹گریه شدید
🔶🔸احساس طرد شدگی
🔷🔹درد وخستگی
🔶🔸احساس تنهایی
✅ آقایان لطفا هنگام قاعدگی (پریودشدن)خانمها را درک کنید
✳️ همسر شما تو این زمان بیشتراز هر کسی به محبت، درک و دیده شدن از طرف شما احتیاج داره تا به ارامش برسه👌👌
💖زوجهای بهشتی💖
#چالش زمان برگرده باز با همسرت ازدواج میکنی؟ ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚
#چالش_اعضا
زمان برگرده ، خیلی زودتر باهاش ازدواج میکنم
نه در ۲۷ سالگی
#رمان
#قسمت_سی_سوم
از این به بعد پیش خودم فکر میکنم که رفته بیرون و کارش یک کم طول کشیده... هر جا باشه... بالاخره که بر میگرده... بالاخره یه چیزی میشه...
دلم رو به امید دوباره دیدنش خوش می کنم؛ یعنی کردم.
بی اراده بلند شدم و شروع کردم به بی هدف قدم زدن. تو همون تاریکی.
چه فرقی میکرد چراغ روشن باشه یا خاموش... این بار وقتی به خودم اومدم جلوی در اتاق سینان بودم. در زدم. اصلا نمیدونستم که هست یا نیست.
اصلا نمیدونستم برای چی اومدم اینجا یا چی میخوام. باز هم در زدم. صدای سینان کلافه به گوشم خورد که داد زد:
- مگه نگفتم کسی مزاحم نشه؟
بدون اینکه به حرفش فکر کنم در رو باز کردم و رفتم تو. نور بنفش رنگ اتاقش حالت خوب و دلپذیر خلسه رو ریخت تو وجودم. با جدیت داشت نگاهم میکرد.
روی میزش یک سری پرونده بود که رو هم رو هم چیده بودن و یکیشون هم جلوی سینان باز بود. آب دهنمو قورت دادم. با نگاهش انگار میدونست چطور باید خرد کنه.
- تویی؟ چیه؟ امیدوارم کارت اونقدر مهم باشه که جرات کرده باشی مزاحم من بشی.
- فاطما... مرد... میشه از فردا کارمو شروع کنم؟
- امشب یه ایمیل میفرستم که از فردا میتونی سرویس بدی... اگه امر دیگه ای ندارید می تونم به کارم برسم؟
- فاطما... مرد...
سینان پوف محکمی کرد و کلافه از پشت میزش بلند شد و دستاش رو محکم کوبید رو میزش و ستون کرد و کمی به جلو خم شد.
- میگی چیکار کنم؟ برم زنده اش کنم؟ بهت اخطار کرده بودم که اینجا نباید به کسی دل ببندی... نگفتم ته تمام دل بستنها شکستن و تباهیه؟ مثل گاو نگام نکن! گفتم یا نگفتم؟
- گف... تی...
با ناباوری داشتم به سینان نگاه میکردم. این حرفها یعنی چی؟ یعنی فاطما برای سینان اندازۀ یه گربه ارزش نداشت؟ چشمام پر از اشک شده بود که لحن خونسرد و آمرانۀ سینان حواسمو جمع کرد:
- حواست باشه اگه آبغوره بگیری یه داغ دیگه منتظرته... نگی نگفتی... بیا اینجا... اتفاقا بد هم نشد که اومدی... اینجا هم مثل سالن دوربین نداریم.
مگه چی میخواست بگه؟ با قدمهای لرزون وقتی رفتم پشت میزش سینان پشت گردنم رو با دست چپش گرفت و کشید به سمت مانیتور. متوجه شدم رو مانیتور کامپیوترش تصویر اتاق فاطماست.
دکتر هنوز هم فاطما رو تو بغلش گرفته بود و تو همون حالتی که من ترکشون کرده بودم رو لبۀ تخت به نا کجا خیره مونده بود. نگاهم رو سریع از مانیتور گرفتم.
از نظر من فاطما فقط یه سر رفته بود بیرون و کارش طول کشیده بود. این تصویر با اعتقاداتم منافات داشت. نگاهم رو از مانیتور گرفتم و بی اختیار افتاد روی پرونده ای که باز بود و عکس زنی با صورت تپل و موهای خرمائی و فر که ضمیمۀ پرونده بود.
فقط یک لحظه بود اما خباثتی که تو چشمای زن دیدم باعث شد یه جریان برق قوی از ستون فقراتم رد بشه. چند لحظه بعد سینان با قدرت تمام نه فقط صورتم رو بلکه هیکلم رو به سمت خودش برگردوند و چسبوند به میزش.
- فضولی موقوف! خوب حالا که اومدی تا اینجا میشه بگی اینجا چه خبره؟
- من... منظورتون رو نمی فهمم...
- شماها فکر می کنین من نمی دونم اینجا چه خبره؟ فکر میکنی من نمیدونم تو این اواخر با دمت گردو می شکنی؟
- اما من که...
- فکر می کنی متوجه اوضاع و احوالاتت نیستم؟ تو از دو هفته پیش به اینور زمین تا آسمون عوض شدی... قضیه چیه؟ بین تو و دکتر چه خبره؟ نکنه از همین خبراس که با فاطما داره.
گردنم زیر فشار قوی انگشتاش درد گرفته بود و حس میکردم دارم از حال میرم. بی حال دستم رو مشت کردم و یه دونه بی حال کوبیدم تو سینه اش که مثلا ولم کنه اما یه دونه سیلی با دست راستش طوری زد تو صورتم که برق از سرم پرید و حس از زانوهام رفت. طوری که فقط پشت گردنم که تو پنجۀ قویش گیر بود باعث میشد نیوفتم. دستام شل و ول افتاده بود دو طرفم و دیگه واقعا داشتم از حال میرفتم.
- تو هار شدی واسه من؟ ها؟! فکر کردی من هم دکترم؟ واسۀ اون مرتیکه هم دارم... حرمسرا زده اینجا برای خودش. فکر کرده من نمیدونم بین اون و فاطما چه خبر بود... واسه من غمباد گرفته کثافت... میفرمودین چه خبره بین شما دو تا؟ نکنه باید کمکت کنم به حرف زدن بیوفتی؟
از فکر اینکه بازم داغم کنه یا بلای دیگه ای سرم بیاره نفسم بند اومده بود.
خدایا کمک! نمیدونستم چی بگم. اگه واقعیت رو می گفتم دکتر رو میکشت و باید فکر فرار رو با خودم به گور میبردم.
آروم نالیدم.
- هیچی به خدا... داری گردنمو می شکنی...
- که هیچی! پس چرا این قدر خوشحالی؟
- خوشحال بودم... چون... چون... تو سونای دکتر که میشینم بدنم گرم میشه... دستام دیگه اونقدر نمی لرزه...احساس نرمال بودن میکنم... ببین؟ خیلی گرمتر از قبل شدم.
داشتم دروغ میگفتم و مثل سگ ترسیده بودم.
بی اختیار تمام بدنم به لرزش افتاده بود. دستام رو آوردم بالا و گذاشتم رو مچ دستاش که از زیر آستین پیراهن آبیش بیرون مونده بود. حس کردم فشار پنجه اش یک کم کمتر شد. خدا کنه حرفم رو باور کرده باشه. اما از نگاهش نمیتونستم چیز
زیادی بفهمم..
- پس بین دکتر و تو هیچ خبری نیست؟
- نه...
- همین که عاشق ادنان شدی از سرمون هم زیاده... پس عشق تازه هم نیست... اگه اینطوره باید دست بجنبونیم و علتشو پیدا کنیم...
وقتی سینان پشت گردنم رو ول کرد همون جا افتادم رو زمین. خودش هم نشست رو صندلی اش و پاش رو انداخت روی پاش.
نگاهش در کل خیلی تیز و برنده بود اما نمی دونم چرا الان از بالا که نگاهم می کرد بیشتر می ترسیدم. حس یه بره که گرگ بالا سرش ایستاده و دریده شدنش بحث زمانه.
احساس می کردم یه چیزی می دونه که من نمی دونم اما چی؟
اون قدر می ترسیدم که نمی تونستم نگاهم رو از نگاهش بردارم.
- چرا پس لحظه لحظه رنگت بیشتر میپره؟ کسی که ریگی به کفشش نباشه نباید اینقدر بترسه...
لحنش کمی دوستانه تر شد. نمیدونم چرا. شاید میخواست ترسم بریزه. هر چند کمکی نکرد.
آرنجهاش رو گذاشت روی زانوهاش و خم شد طرف من. من اما قدرت حرکت ازم سلب شده بود و مثل سنگ مونده بودم.
- ببین دختر جون... اینجا یه وضع همینه که تا حالا دیدی. کار به این ندارم که بهتون می رسیم و لی لی به لالاتون می ذاریم گاه گداری؛اما یه چیز رو میدونم... اونم این که اگه به خواست خودتون بود هیچ کدومتون نمی خواستین این جا بمونین... حالا می مونه این شور و اشتیاقی که من این چند روزه از تو دیدم.
- کدوم شور و اشتیاق؟ شما که هیچ وقت نیستی سینان خان؟
- من نباشم هم بین شماها جاسوس و خبرچین زیاد دارم!
رنگم پرید.
- خبرچین من همه چیز رو بی چون و چرا بهم خبر میده!
- اما من که کاری نکردم...
ادامه دارد...
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#اتاق_خواب
#زناشویی
#نزدیکی_و_حضور_کودکان
👌نکاتی در خصوص ارتباط جنسی با داشتن فرزند
♦️وقتی شما فرزند یا فرزندانی دارید ، هرگز خود را محصور نکنید
❣از همان ابتدا اتاق خواب بچه ها را جدا کنید.
⏱وقت خواب بچه ها را تنظیم کنید.
🚫هرگز به بهانه ی ترس یا تنهایی ، آنهارا به خود وابسته نکنید.
🔴دقت کنید در وقت آمیزش درمعرض دید فرزندان نباشید
❣پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم :
💖 مبادا کسی با زنش آمیزش کند در حالی که درگهواره بچه ای به آن دو نگاه می کند. سوگند به آن که جانم در دست اوست ، اگر مردی با زنش در حالی که طفل بیداری در اتاق هست که آن دو را میبیند و نفس و صدای آنها را می شنود ، آمیزش کند ، آن بچه هرگز رستگار نشود وزناکار گردد.
❤️بین زن و شوهر مسایلی وجود دارد که حتی فرزندان هم نسبت به آن نامحرم هستند پس مواظب فضای خصوصی تان باشید تا کسی به آن راه نیابد.
💛روابط جنسی فقط به معنای آمیزش و مقاربت نیست که آداب خاصی نیاز داشته باشد پس برای معاشقه و مغازله هم که شده هر روز به خلوتگاه خود سری بزنید.
👌خانم خانه حتما باید وقت خواب بچه ها را تنظیم 🕘نماید به گونه ای که بچه ها زودتر از پدرومادر به رختخواب بروند .....
🔷سعی کنید سه وقت خلوتی را که خداوند برای شما در نظر گرفته ( پس از نماز صبح ، بعد از نماز عشاء ، و هنگام ظهر ) از دست ندهید و حداقل با صحبت های خصوصی و عاشقانه ی خود خستگی های روزانه را از تن یکدیگر در آورید
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#همسرداری
#آقایان_بدانند
#سیاستهای_مردانه
"مــهارتهای كلامــی در آقایان"
❎ خانم: توخسيسی...!
✅ آقا: منظورت اينه كه حسابگرم؟!!!
❎ خانم: من حوصله ندارم غذا درست كنم؛ از رستوران بيار...!
✅ آقا: يعنی من از غذاهای خوشمزهی تو محروم بشم؟!!!
❎ خانم : تو منو دوست نداری...!
✅ آقا: به اندازهی دنیا دوستت دارم.
❎ خانم: بچههات منو خيلی خسته كردن!
✅ آقا: بهت حق ميدم؛ تو خيلی صبوری، ازت متشكرم. انشاالله بزرگ ميشن جبران ميكنن!
❎ خانم: خواستگاران زیادی داشتم!!!
✅ آقا: پس من آدم خوشبختی هستم که تورو به چنگ آوردم...!
❎خانم: خسته شدم از بس تواین خونه کار کردم
✅آقا: فدای اون دستای ظریف و قشنگت که خسته شدن
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝