eitaa logo
💖زوجهای بهشتی💖
14.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
3.5هزار ویدیو
422 فایل
ادمین سوالات احکام 👈 @Fatemeh6249 مدیر👈 @fakhri62 تبادلات👈 @Fatemeh6249 چالش👈 @Fatemeh6249 کپی ازهر پست کانال بافرستادن سه صلوات آزاداست ✔ ❌کپی ازاسم کانال وآیدی کانال درشبکه های مجازی و سایت های مختلف ممنوع است❌
مشاهده در ایتا
دانلود
سوال سلام خسته نباشید من یه دختر ۱۹ساله هستم حدود یک سال و خورده ای هست ک ب عقد پسرخاله ام درآمدم من و نامزدم عاشق هم هستیم همدیگه روخیلی دوس داریم ولی بعضی وقتا ک نامزدم عصبی میشه هر چی تودهنش درمیاد بهم میگه مثلا گمشو و...نمیدونم چیکارکنم خیلی دوسش دارم اما میترسم دراینده بدتر بشه میشه یه راه حل بدید تابتونم اون رو ارومش کنم باراه حل اونم ۱۹سالشه چهارماه ازمن بزرگترهستن مواقع بددهنی شون سکوت میکنم بغض گلوم میگیره بعضی مواقع گریه میکنم پدر ایشون هم همینجورهستن و گاهی فحاشی میکنند درزمان عادی خیلی مهربون هست ولی زمانی ک عصبی بشه دیگ نمیشناسه من رو بناب مشکلاتی ک درگذشته فشارخانوادگی داشتن الان زود عصبی میشه من ناراحتشم دوس ندارم بااین سن کم ایجورکم اعصاب باشه دوس دارم روحیه قوی و اعصاب اروم داشته باشه ببخشیدیه سوال دیگه داشتم من خالم ک همون مادرشوهرم میشه ازمن یه انتظاراتی داره ک ازاون یکی جاریم ک بعدازمن عقدکردن ندارن من اوایل برای مادرشوهرم خیلی کارامیکردم یعنی جارو ظرف شستن غذاپختن همه کارابامن بود ولی الان ک اون برادرشوهرم عقد کرد دیدم اون جاریم اصلا کارنمیکنه فقط درحد یه سفره جمع کردن هست منم دیگ تصمیم گرفتم همه کارا رونکنم وقتی اون جاریم اینجوره ولی خانواده نامزدم همون انتظارات قبل روازم دارن نمیدونم چیکارکنم درسته ک خالم هست ولی باید درکم کنند بنظرشما چیکار کنم ک این انتظارات دیگ ازمن نداشته باشن کارم درست هست یانه ؟اجرتون باامام حسین سرکارخانم مشاور کانال marzieh eshraghi psychologist: سلام عزیزم اول که شما به جز پیوند ازدواج با خانواده همسرت فامییلی درجه یک‌اونم‌خواهر زاده و خاله هستید ،و بالطبع انتظارات از تو بیشتر است و احساس صمیمیت بیشتر .... ببینید از اول که وارد یک‌خانواده می شوید نه شورش رو از بیش از حد همکاری کردند در بیاورید نه اصلا هیچ کاری نکردند ... پس هر چیزی حد اعتدال خوب است و شما باید حد وسط رو نگه دارید و برای همکاری از جاریتون بخواهید کمک‌کند صدایش کنید با لبخند که بیا باهم هم حرف بزنیم و هم ظرف ها را بشوریم یا جارو کنیم دوستانه ... در مورد نامزدت الان شما باید فهمیده باشید ،در چه‌مواقعی کنترل خودشو از دست می ده سعی کنید به آرامش دعوتش کنید با آرامش صحبت کنید ،در مواقع عصبانیت فرد کنترلش رو ندارد و رفتارهای خلاف اخلاقیات رو ایجاد می کند ،سعی کنید مجابش کنید با هم یک جلسه حضوری مشاوره بروید و با کمک یا مشاور سعی کنید رفتارهای که باعث ایجاد تنش می شود رو انجام ندهید ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
سوال سلام .دختری ۳۶ساله هستم ..خیلی مختصر بگم .سال گذشته خواستگاری داشتم که دوسال ازمن بزرگتر بودن ویک ازدواج ناموفق داشتن .تا یه حدودی با هم صحبت کردیم و همه چیز خوب بود .اما بعدتماس گرفتن استخاره کردن خوب نیومد .چند ماه بعد تماس گرفتم گفتن دودل هستن از مشکلات قبلیشون و سختیهاشون صحبت کردن و گفتن حقیقت اینه که استخاره ای در کار نبوده وفقط دودل هستن ..البته اینم بگم حقیقت رو میگفتن چون واسطه ما که حاج آقایی هستن که همسر دوستمه .ایشون پیش نماز مسجدی هستن که خواستگارم اونجا ظهرها برانماز میرن وقبل از معرفی من به حاج آقا گفته بودن ازازدواج مجدد هراس دارن ...سوال من اینه من قصد دارم مجدد باهاشون تماس بگیرم چه جوری باهاش ون صحبت کنم که به من اعتماد کنن ...اینم بگم من هم زندگی سختی داشته ودارم من هم اگه تابه حال ازدواج نکردم به خاطر این بود که کسی واقعا به دلم نمینشت نمیخاستم از چاله دربیام تو چاه بیوفتم ومجبور بشم یه عمر هم اونجا سختی بکشم .دیدم زیاد هم دیدم خانمهایی که بدون علاقه و دلگرمی ازدواج کردن و حالا راهی جز تحمل وموندن ندارن چون راه برگشتی ندارن .. اینم بگم دیگه از سن من وایشون گذشته احساسی باشیم .من واقعا میخام باهاشون زندگی کنم وهردو به آرامش برسیم من به این آقا علاقمندم .همیشه دعا کردم خدا مهر کسی رو تو دلم بنداره که بتونم کنارش به آرامش برسم ...تو این مدت هم چند نفر معرفی شدن ولی من همون اول جوابم منفی بود اصلا نخواستم بیان ....من تصمیمم برای تماس مجدد جدیه اما فقط بگین چه جوری باهاشون حرف بزنم ... درضمن ایشون مهندس الکترونیک هستن .من هم لیسانس ادبیات و در حال حاضرهم حوزه هستم ایشان ۳۸ ساله هستن ‌. دوسال زندگی مشترک داشتن . همسرشون دختر عموشون بودن وبه شخص دیگری علاقمند بودن اما به اصرار خانواده ها ازدواج کردن و بعد از ازدواج با اون آقا ارتباط داشتن .۱۵ ساله جدا شدن ‌.علت تردید میگن فقط میترسم همین ..خانواده من بله موافق هستن خانواده ایشون هم خیلی دقیق نمیدونم شاید چیزی بین خودشون باشه . دلیل ازدواج نکردن خودم عرض کردم موردی که به دلم بشینه پیش نیومد .چون اطرافم خیلی ها رو دیدم که صرف اینکه ازدواج کرده باشن بدون علاقه ی اولیه سر سفره عقد نشستن به این امید که علاقه بوجود میاد اما علاقه که بوجود نیومد تنفر هم شکل گرفت و یه عمر حسرت عمر تباه شده ...نمونه اش خواهرم که فقط برای رهاشدن از شرایط سخت با کسی ازدواج کرد که بهش علاقه نداشت بعد جداشد ...سراغ دارم تو همسایه ، بین دوستان که جدا نشدن اما زندگیشون از جهنم بدتره ...من به هیچ کدوم از اون خواستگارای قبلیم کمترین احساس و تمایلی پیدا نکردم ...اما ایشون چهره معمولی دارن ولی مهرشون به دلم نشست با دوستان متاهلم که صحبت میکنم میبینم اونها هم معتقدند مهر اولیه مهمه که به دل بشینه .البته من راجع به خودم صحبتی با دوستان نکردم صرفا از تجربیات اونها صحبت شده ‌ سرکارخانم مشاور کانال سلام شما بهترین کار این‌است که چند جلسه مشاوره قبل از ازدواج با این ‌آقا بروید تا بهتر یک‌ دیگر رو بشناسید و اون‌اعتماد رو نسبت به هم بدست بیاورید و اینکه خواستگار شما باید بیشتر اعتماد شما رو جلب کنه با ازدواج که از قبل داشتند ،و نکته ای که هست :واقعا دلیل جدایی همین مورد بوده شما حرف یگ طرف رو شنیدی نه هر دو طرف پس برای بهتر فهمیدن مشاوره قبل از ازدواج رو درخواست کنید و چند جلسه با هم بیرون رفته و صحبت کنید ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
دانه دانه پفک توی دهانشان می گذاشت. از رفتارش تعجب کرده بودم. انگار این صمد همان صمد صبح یا دیروزی نبود. اخلاق و رفتارش از این رو به آن رو شده بود. سمیه ستار را قلقلک می داد. می بوسید. می خندید و با او بازی می کرد. فردا صبح رفتیم قایش. عصر گفت: «قدم! می خواهم بروم منطقه. می آیی با هم برگردیم همدان؟» گفتم: «تو که می خواهی بروی جبهه، مرا برای چی می خواهی؟! چند روزی پیش صدیقه می مانم و برمی گردم.» گفت: «نه، اگر تو هم بیایی، مادرم شک نمی کند. اما اگر تنهایی بروم، می فهمد می خواهم بروم جبهه. گناه دارد بنده خدا. دل شکسته است.» همان روز عصر دوباره برگشتیم همدان. این بار هم سمیه ستار را با خودمان آوردیم. فردای آن روز صبح زود از خواب بیدار شد. نمازش را خواند و گفت: «قدم! من می روم، مواظب بچه ها باش. به سمیه ستار برس. نگذاری ناراحت شود. تا هر وقت دوست داشت نگهش دار.» گفتم: «کی برمی گردی؟!» گفت: «این بار خیلی زود!»
پایان هفته بعد صمد برگشت. گفت: «آمده ام یکی دو هفته ای پیش تو و بچه ها بمانم.» شب اول، نیمه های شب با صدایی از خواب بیدار شدم. دیدم صمد نیست. نگران شدم. بلند شدم رفتم توی هال. آنجا هم نبود. چراغ سنگر روشن بود. دیدم صمد نشسته توی سنگر روی سجاده اش و دارد چیز می نویسد. گفتم: «صمد تو اینجایی؟!» هول شد. کاغذی را تا کرد و گذاشت لای قرآن. گفتم: «این وقت شب اینجا چه کار می کنی؟!» گفت: «بیا بنشین کارت دارم.» نشستم روبه رویش. سنگر سرد بود. گفتم: «اینجا که سرد است.» گفت: «عیبی ندارد. کار واجب دارم.» بعد دستش را گذاشت روی قرآن و گفت: «وصیت نامه ام را نوشته ام. لای قرآن است.» ناراحت شدم. با اوقات تلخی گفتم: «نصف شبی سر و صدا راه انداخته ای، مرا از خواب بیدار کرده ای که این حرف ها را بزنی؟! حال و حوصله داری ها.» گفت: «گوش کن. اذیت نکن قدم.» گفتم: «حرف خیر بزن.»
خندید و گفت: «به خدا خیر است. از این خیرتر نمی شود!» قرآن را برداشت و بوسید. گفت: «این دستور دین است. آدم مسلمانِ زنده باید وصیتش را بنویسد. همه چیز را برایتان تمام و کمال نوشته ام. نمی خواهم بعد از من حق و حقوقتان از بین برود. مال و اموالی ندارم؛ اما همین مختصر هم نصف مال توست و نصف مال بچه ها. وصیت کرده ام همین جا خاکم کنید. بعد از من هم بمانید همدان. برای بچه ها بهتر است. اگر بعد از من جسد ستار پیدا شد، او را کنار خودم خاک کنید.» بغض کردم و گفتم: «خدا آن روز را نیاورد. الهی من زودتر از تو بمیرم.» خندید و گفت: «در ضمن باید تمرین کنی از این به بعد به من بگویی ستار، حاج ستار. بعد از شهادتم، هیچ کس مرا به اسم صمد نمی شناسد. تمرین کن! خودت اذیت می شوی ها!» اسم شناسنامه ای صمد ستار بود و ستار، برادرش، صمد. اما همه برعکس صدایشان می زدند. صمد می گفت: «اگر کسی توی جبهه یا محل کار صدایم بزند صمد، فکر می کنم یا اشتباه گرفته یا با برادرم کار دارد.» می خندید و به شوخی می گفت: «این بابای ما هم چه کارها می کند.» بلند شدم و با لج گفتم: «من خوابم می آید. شب به خیر، حاج صمد آقا.» سردم بود. سُریدم زیر لحاف. سرما رفته بود توی تنم. دندان هایم به هم می خورد.
از طرفی حرف های صمد نگرانم کرده بود. فردا صبح، صمد زودتر از همه ما از خواب بیدار شد. رفت نان تازه و پنیر محلی خرید. صبحانه را آماده کرد. معصومه و خدیجه را بیدار کرد و صبحانه شان را داد و بردشان مدرسه. وقتی برگشت، داشتم ظرف های شام را می شستم. سمیه و زهرا و مهدی هنوز خواب بودند. آمد کمکم. بعد هم رفت چند تا گونی سیمان را که توی سنگر بود، آورد و گذاشت زیر راه پله. بعد رفت روی پشت بام را وارسی کرد. بعد هم رفت حمام. یک پیراهن قشنگ برای خودش از مکه آورده بود. آن را پوشید. خیلی بهش می آمد. ظهر رفت خدیجه و معصومه را از مدرسه آورد. تا من غذا را آماده کنم، به درس خدیجه و معصومه رسیدگی کرد. گفت: «بچه ها! ناهارتان را بخورید. کمی استراحت کنید. عصر با بابا می رویم بازار.» بچه ها شادی کردند. داشتیم ناهار می خوردیم که در زدند. بچه ها در را باز کردند. پدرشوهرم بود. نمی دانم از کجا خبردار شده بود صمد برگشته. گفت: «آمده ام با هم برویم منطقه. می خواهم بگردم دنبال ستار.» صمد گفت: «بابا جان! چند بار بگویم. تنها جنازه پسر تو و برادر ما نیست که مانده آن طرف آب. خیلی ها هستند. .
منتظریم ان شاءالله عملیاتی بشود، برویم آن طرف اروند و بچه ها را بیاوریم.» پدرش اصرار کرد و گفت: «من این حرف ها سرم نمی شود. باید هر طور شده بروم، ببینم بچه ام کجاست؟! اگر نمی آیی، بگو تنها بروم.» صمد نگاهی به من و نگاهی به پدرش کرد و گفت: «پدر جان! با آمدنت ستار نمی آید این طرف. اگر فکر می کنی با آمدنت چیزی عوض میشود یاعلی، بلند شو همین الان برویم؛ اما من می دانم آمدنت بی فایده است. فقط خسته می شوی.» پدرش ناراحت شد. گفت: «بی خود بهانه نیاور من می خواهم بروم. اگر نمی آیی، بگو. با شمس الله بروم.» صمد نشست و با حوصله تمام، برای پدرش توضیح داد جسد ستار در چه منطقه ای جا مانده. اما پدرش قبول نکرد که نکرد. صمد بهانه آورد شمس الله جبهه است. پدرش گفت: «تنها می روم.» صمد گفت: «می دانم دلتنگی. باشد. اگر این طور راضی و خوشحال می شوی، من حرفی ندارم. فردا صبح می رویم منطقه.» پدرشوهرم دیگر چیزی نگفت؛ اما شب رفت خانه آقا شمس الله، گفت: «می روم به بچه هایش سری بزنم.»
بچه ها که دیدند صمد آن ها را به بازار نبرده، ناراحت شدند. صمد سربه سرشان گذاشت. کمی با آن ها بازی کرد و بعد نشست به درسشان رسید. به خدیجه دیکته گفت و به معصومه سرمشق داد. گوشه ای ایستاده بودم و نگاهش می کردم. یک دفعه متوجه ام شد. خندید و گفت: «قدم! امروز چه ات شده. چشمم نزنی! برو برایم اسپند دود کن.» گفتم: «حالا راستی راستی می خواهی بروی؟!» گفت: «زود برمی گردم؛ دو سه روزه. بابا ناراحت است. به او حق بده. داغ دیده است. او را می برم تا لب اروند؛ جایی که ستار شهید شده را نشانش می دهم و زود برمی گردم.» به خنده گفتم: «بله، زود برمی گردی!» خندید و گفت: «به جان قدم، زود برمی گردم. مرخصی گرفته ام. شاید دو سه روز هم نشود. حالا دو تا چای بیاور برای حاج آقایتان. قدر این لحظه ها را بدان.» فصل هجدهم فردا صبح زود پدرشوهرم آمد سراغ صمد. داشتم صبحانه آماده می کردم. گفت: «دیشب خواب ستار را دیدم. توی خواب کلافه بود. گفتم ستار جان! حالت خوب است؟! سرش را برگرداند و گفت من صمدم. رفتم جلو ببوسمش، از نظرم پنهان شد.» بعد گریه کرد و گفت: «دلم برای بچه ام تنگ شده. حتماً توی خاک دشمن کنار آن بعثی های کافر عذاب می کشد. نمی دانم چرا از دستم دلخور بود؛ حتماً جایش خوب نیست.» ادامه......
هدایت شده از ٠
💢چه ڪسانی از به پیامبرند؟ ✅حضرت محمد(ص): شخصی ڪه از همه به من است ڪسی است ڪه: از فحش گفتن و شنيدن پروا ندارد بد زبان است بخيل و متكبر و كينه توز است حسود و سنگ‌دل است از هر خيرى كه به آن مي‌رود دور است و به هر شرى كه از آن پرهيز مي‌شود، نزدیڪ است. 📚اصول كافى، ج۳، ص۳۹۹ "❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
آقای عزیز اگه به پدر و مادرت وابسته ای هرگز ازدواج نکن یه توصیه خیلی مهم برای آقایون اگه احساس میکنید که به پدر و مادرتون وابسته اید، هرگز ازدواج نکنید، چون خانم ها اصلاً دوست ندارن که با یک بچه ننه ازدواج کنن. شما باید سکاندار زندگی باشید و در شرایط دشوار زندگی، همراه و حامی خانواده باشید وقتی همه چیز بهم میریزه این شما هستید که باید تصمیم بگیرید و خانواده رو نجات بدید، شما باید به اندازه کافی مسلط و قدرتمند باشید تا همسر آیندتون بتونه با خیال راحت بهتون تکیه کنه ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
💢اگر «مهمان‌نوازی» مستلزم به همسر باشد، نیست ✅بعضی از ما خصلتی داریم و یا به خودمان می‌بندیم و را «مهمان‌نوازی» می‌گذاریم و می‌گوییم: ما مرد هستیم و درِ مرد باز است! همیشه یک مهمان می‌آید و دیگری می‌رود. برای ناهار و شام، مهمان دارد و مهمان شبْ‌خواب هم به خانه‌اش می‌کند. ✅این فی حدذاته خوب است، ولی از طرف دیگر یک ملاحظه‌ای را نمی‌کنیم. بسا هست که به آن که در خانه ما هست - که ما شرعاً حق نداریم به او فرمان بدهیم و او آزاد و مختار است که اگر میلش باشد، در خانه ما کار کند - فشارها و زحمت‌هایی را می‌کنیم و اسمش را «مهمان‌نوازی» می‌گذاریم و می‌گوییم: درِ خانه ما باز است و ما مهمان‌نواز هستیم! مهمان‌نوازی‌ای که مستلزم ظلم به یک انسان باشد، مهمان‌نوازی نیست. 📚انسان کامل، ص263 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝