میکنه بدون اینکه کلمه ای درمورد اینکه خودش داره تاوان حماقت منو پس میده، به زبون بیاره.
حتی با پرداخت ماهیانه اقساط وامی که بابت ضمانش خونه ام رو در رهن بانک قرار داده بودم،مانع توقیف خونه شده بود.
اگر خجالت نمی کشیدم سرم رو روی سینه اش میگذاشتم و بهش میگفتم چقدر با وجودش احساس میکنم ریشه ای تو خاک دارم.
تو همین فکرها بودم که صدای خروپف بلندش کنار گوشم طنین انداخت.
چقدر دلم واسه شنیدن این صدا تنگ شده بود.
*
شلوغی وترافیک مسیربه یک طرف، معضل پیدا کردن جای پارک از طرف دیگه کلافه ام کرده بود.
به هرزحمتی بود ماشینم روچند صد مترجلوترپارک کردمو با قدمهای بلند به طرف درب ورودی دادسرا به راه افتادم.
منم مثل همه مردم از حضورتو چنین مکانهایی که اگراجباری نبود آدم کلاهش میفتاد هوس نمیکرد نگاهی اونجا بندازه حس خوشایندی نداشتم.
درحالی که آرزومیکردم مشکلی که برای دوستم حمید اتفاق افتاده اونقدرحاد نباشه که سروکارش به زندان بیافته.
قبل ازاینکه موبایلم روجلوی درب تحویل بدم با مسعود دوست دیگه ام تماس گرفتم وماوقع رو شرح دادم.
ازاونجا که بیشتروکالت دعاوی خانوادگی وطلاق روبه عهده میگرفت، تواین زمینه، کارش حرف نداشت.
میدونستم واسه ساعتهای کارش برنامه ریزی مشخصی داره، ولی به احترام دوستی وضرورتی که روش تاکید کردم باهام قرارنیم ساعت بعدش رو گذاشت.
گوشیمو خاموش کردم و وارد دادسرا شدم.
تو راهروی دادسرا همه جورتیپ آدمی از کنارت رد میشد.
ولی چیزی که مشخص بود، تقریبا هیچکدوم ازجماعتی که به هر دلیلی اونجا بودند، خنده مهمون لبشون نبود.
دیدن دستبند فلزی روی دست خیلی ها که نگاهشون سرگردون گوشه و کنار بود و با دلهره سربلند میکردند مبادا با یه آشنا چشم تو چشم بشن هرچند مجرم و گناهکار رقت انگیز بود.
با عجله خودم رو به طبقه دوم رسوندم و تو راهرویی که بهم نشونیش رو داده بودن چشمم دنبال تابلوی طلایی رنگ شعبه 6 دادرسی میگشت که چشمم به حمید افتاد.
کنار درب اتاقی به دیوار تکیه داده بود و سرش روی شونه اش خم شده بود.
خوشبختانه برخلاف تصورم اثری از النگوی فلزی تو دستش نبود.
توی دلم گفتم:
"نگاش کن.
بدبخت زن ذلیل رو باش که فقط هارت و پورت داره.
احمق از پس نیم وجب قد و بالای ضعیفه برنمیاد اونوقت واسه من سودای خارج رفتن داره."
کنارش که رسیدم اونقدر نگاهش به پایین بود که انگار از کفشام منو شناخت و چشماش از همونجا شروع به حرکت عمودی کرد تا به چشمام رسید.
زل زد و گفت:
- سلام داداش علی، چقدر خوب شد اومدی...
الان نوبتم میشه.
- سلام و درد.
نگفتم بیخیال اون خونه کلنگی بشو بده به این زنیکه بره پی کارش؟!
الانم چشمت کور و دنده ات نرم برو ماهی یه سکه بخر دوملیون ناقابل تقدیم خانم کن که شرش رو از زندگیت کنده.
حالا بیشتر زدی یا خوردی؟
- جون تو اگه نگرفته بودنم اونقدر میزدمشون.........
- بسه بسه، باز جوگیر شدی؟
یه سر به خودت میزدی! حالا من چکار باید بکنم ؟
جمله آخرم رو با خنده گفتم تا از زهر کلامم کم کنه.
ولی بیشتر شاکی شد و گفت:
- بله باید هم به من بخندی.
اگه زن تو یه رگ از نانجیبی زن منو داشت و یه کوچولو تو این راهروها تمرین دو ماراتن میکردی الان منو مسخره نمیکردی...
دستم رو روی شونه اش گذاشتم و گفتم:
- خیلی خب نکبت شوخی کردم باهات.
زنگ زدم مسعود فردوسی بیاد ببینیم چه خاکی باید سرمون بریزیم.
ولی جدا زن هم مثل زن تو نوبره.
چطوری چشاش رو به این همه سال زندگی با تو بست؟
همه جوره هم حالتو گرفت.
هم از داداشاش کتک خوردی.
هم بابت مهریه انداختت تو هلفدونی آب خنک بخوری.
حمید تو نمیری بیا از خیر این خونه قراضه بگذر.
من جای تو باشم میندازم جلوش بره.
احمق این که دست بردار نیست.
یه کم فکر کرد و گفت:
- چه میدونم.
مگه نمیگی مسعود میاد.
خب بذار ببینیم نظرش چیه.......
آخه این انصافه؟!
این زن زندگی منو غارت کنه و بره؟
- من نمیدونم روزی که من و ننه و بابای خدابیامرزت و همه فامیل گفتن این به دردت نمیخوره باید فکر این روزات رو میکردی...
حالا هم شرش رو بکن.
خارج رفتن توروهم یه گلی سرم میگیرم.
چکار کنم دیگه یه غلطی کردم و با تو بچه محل شدم...
نگاه درمونده حمید تا مغز استخون آدمو میسوزوند.
می فهمیدم که درد حمید بیشتر از همه اینه که چطوری یه عمر کسی که سر به بالینش گذاشته، شده افعی و چنان به دست وپاش پیچیده که هدفی جز خاک مال کردن پشتش رو نداره.
تو افکارش تنهاش گذاشتم و شروع به قدم زدن کردم تا بتونم یه کم دلشوره ام رو مهار کنم.
از دور چشمم به نادره زن حمید افتاد که شونه به شونه برادراش به طرف محل دادگاه می رفتند.
انگار اینبار حمید دستی جنبونده بود و سر و صورت کبود یکی شون نشون میداد ضرب شسصتش خیلی هم بد نیست.
انتظارداشتم به پاس آشنایی دیرینه سلام کنه بهم ولی پرروتر از این حرفها بود و با وقاحت باهام چشم توچشم شد و چنان با عشوه ازم رو برگردوند که انگار حقش رو خوردم.
رمان
#سرنوشت
#قسمت_نوزدهم
با اندک سرمایه ای شروع به کار کردیم و جهانبخش به پشتوانه ثروت بیکران پدرش سهم بیشتری واسه کار گذاشت.
ولی به جبران اون تلاش و کوشش من چندین برابر بود کما اینکه همون چند ترمی که تو دانشگاه گذرونده بودم بهم کمک میکرد روابط عمومی ام نسبت به جهانبخش بهتر باشه و این میتونست خیلی به پیشرفتمون کمک کنه.
تقسیم وظایف کرده بودیم و کم کم تصمیم به برداشتن یه قدم بزرگ گرفتیم و اون تاسیس بزرگترین کارخانه کاشی و سرامیک منطقه بود که از جهت مرغوبیت خاکی که داشت میتونست به موفقیت کارمون کمک کنه.
زمین کارخونه رو پدر جهانبخش در اختیارمون گذاشت و قرار شد در ازای اون تو سهام کارخانه شراکت کنیم.
طرحی که به بانک ارائه دادیم بعد از یکسال تلاش و پیگیری باهاش موافقت شد و درست 4 سال بعد از اینکه شهر و دیارم رو ترک کرده بودم اولین خط تولید کارخونه به راه افتاد و حس خوبی که به بار نشستن تلاش و کوشش شبانه روزی به من و جهانبخش دست داده بود وصف نشدنی بود.
کوچکترین خبری از نزدیکانم نداشتم و دلم برای دیدنشون داشت پر میکشید.
وقتی برای اولین بار تمام شهامتم رو جمع کردم تا به شهر و دیارم برگردم شب قبل از سفر رو از شوق زیاد پلک روی هم نگذاشتم.
از دروازه شهر که عبور کردم دلم مثل پرنده وحشی توی سینه ام خودش رو به درو دیوار قفس میکوبید.
روی نگاه کردن به چهره پیر و شکسته پدر و مادرم رو نداشتم.
میتونستم به بخشش مادر امید بیشتری داشته باشم.
وقتی زنبیل خرید به دست به سمت خونه برمیگشت دیگه دلم طاقت اونهمه دوری نداشت از ماشین پیاده شدم و درست جلوی درب خونه منتظر نزدیک شدن مادر شدم.
طفلک پاهاش به زمین کشیده میشد وقتی به فاصله دوقدمی ام رسید سرتاپام رو با حیرت برانداز کرد و بازتاب بی رمقی دستهاش افتادن سبد خریدش به زمین و شل شدن چادرش بود که هویدا شدن باریکه سفیدی از موهای سرش باعث شد عمق عذابی رو که بهش داده بودم رو درک کنم و از خودم خجالت بکشم.
جز صدای گریه مادر و لمس صورتم با دستهای لاغر و استخونیش تا دقایقی کلمه ای ازش نشنیدم.
دستهاش رو توی دست گرفتم و کف دوتا دستاش رو بوسه بارون کردم.
حس وقتی رو داشتم که تو بچگی هام یه بار دستش رو رها کرده بودم و تو شلوغی خیابون اونو گم کرده بودم.
دنیا برام به انتها رسیده بود ولی وقتی به کمک یه عابر پیاده مادرم رو دوباره دیدم حس میکردم دنیا رو بهم بخشیدن.
اون روز دقیقا همون احساس رو داشتم.
وقتی هیجان مادرم کمی فروکش کرد بلافاصله گوشی تلفن رو برداشت و به بابام خبر برگشتنم رو داد.
قلبم از هیجان داشت از جای خودش کنده میشد.
همراه با شوق زیادی که واسه دیدنش داشتم یاد صحنه هایی افتاده بودم که با کمربند تنبیهم میکرد.
همه دلخوشیم این بود که سربلند از میدون بیرون اومده بودم.
به فاصله چند دقیقه از کنار پرده پنجره مشرف به حیاط دیدم هیجان زده و پرشتاب وارد شد ولی همچنان با صلابت و پرغرور قدم برمیداشت.
چند ثانیه ای که چشم تو چشم شدیم واسه اولین بار قطرات اشکی که از گوشه چشمش سوزن زده بود و بی محابا روی محاسن خاکستریش میچکید رو دیدم.
دست مردونه اش رو پیش آورد مثل بچگیهام که ازم میخواست سفت و مردونه باهاش دست بدم دستش رو فشردم خم شدم ببوسم شونه ام رو گرفت و مانع شد و به جاش منو محکم تو بغلش فشرد.
سرم روی شونه های مهربونش که خم شد فهمیدم چقدر خمیده شدند.
بدون اینکه سرمو از رو شونه اش بلند کنم آروم کنار گوشش گفتم:
- خیلی نوکرتم بابا.
فقط به امید بخششت اومدم.
- این چه حرفیه پسرم؟
دستی که همه ما به پدرامون دادیم از دست پسرامون پس میگیریم.
ولی امیدوارم پسرت بهت اونهمه عذابی که از دوریت کشیدم دستش رو پس نده.
دلم واسه دیدن سامان داشت پرمیکشید.
فقط میدونستم الان باید خیلی بزرگ شده باشه.
صحبت منو بابام اونشب تا یک ساعت از نیمه های شب به درازا کشید.
توی رختخوابی که مادر واسمون تو ایوون خونه رو همون حصیر قدیمی پهن کرده بود نشسته بودیم و حرف میزدیم.
برای اولین بار به پوسته سختی که بابا دورخودش تنیده بود نفوذ پیدا کرده بودم و تازه میفهمیدم زیر اون پوسته یه دنیا رافت و مهربونی نهفته ست.
افسوس میخوردم چرا زودتر از اینها فرصتی پیش نیومده بود که فراتر از رابطه پدر و فرزندی،مثل دو تا رفیق باهم حرف بزنیم.
هرچی بابا بیشتر برام تعریف میکرد من شرمنده تر و سرافکنده تر توی دلم آرزو میکردم بتونم مثل بابا واسه سامان تکیه گاه محکمی باشم.
گرچه در صورتیکه موضوع رو 4 سال پیش باهاش درمیون گذاشته بودم نیاز به کشیدن اینهمه دربدری نبود.
ولی راضی بودم چون قرار نبود تا آخر عمر پدرم دنبالم به راه بیفته و گندهایی که زدم رفع و رجوع کنه.
اون روزها فکر میکردم حتما بابام وقتی از کارهام باخبر شده عاقم کرده و یا گفته اون پسرم نیست ولی دریغ!
بابا صبح روز بعد از رفتنم وقتی از زبون حمید صمیمی ترین دوستم از اتفاقات باخبر میشه قبل از هرچیز بدهی منوبا دوستانم تسویه
#لیست
#رمان_سرنوشت
#قسمت_اول 👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8355
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8402
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8461
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8500
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8612
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8644
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8804
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8858
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8918
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8947
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/9060
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/9100
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/9171
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/9243
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/9357
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/9412
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/9478
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/9569
هدایت شده از ٠
#نکته
#همسرداری
☢علايم هشداردهنده در ازدواج☢
هرچه يك عامل در مرتبه بالاترى باشد، احتمال مساله دار شدن ازدواج و نهايتا طلاق بالاتر است:
1. زوجين به فاصله كوتاهى از يك فقدان معنادار باهم آشنا شوند يا ازدواج كنند.
2. آرزوى دور شدن از يك نفر در خانواده پدرى، عاملى براى ازدواج باشد.
3. پیشینه همسران به طور معنادارى متفاوت باشد (به لحاظ مذهبى، تحصيلى، طبقه اجتماعى، قوميت و سن).
4. زن و شوهر از جمع خواهر و برادرى ناسازگار برخاسته باشند.
5. زن و شوهر يا خيلى نزديك به خانواده هايشان و يا خيلى دور از آنها سكونت داشته باشند.
6. زن و شوهر به لحاظ مالى يا عاطفى به خانواده هاى خود وابسته باشند.
7. ازدواج قبل از سن بيست سالگى انجام شود ( در جامعه شهرى)
8. مدت آشنايى و يا نامزدى كمتر از شش ماه باشد و يا اين كه بيشتر از سه سال به طول انجامد.
9. مراسم ازدواج بدون حضور خانواده يا دوستان فعلى انجام شود.
10. زن، قبل از ازدواج يا در خلال سال اول ازدواج باردار شود.
11. همسران دوره كودكى يا نوجوانى خود را دوره اى ناشاد و بد محسوب كنند.
12. همسران، رابطه ضعيفى با خواهر و برادر و يا والدين خود داشته باشند.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#نکته
#جنسی
🔴 میل جنسیتان کم شده؟
🔻به دنبال عوامل تحریککننده باشید.
🔻کاهش میل جنسی فقط به دلیل افزایش سن نیست و ممکن است نشانهای از یک مشکل بهداشتی دیگر یا مشکل روانی و رفتاری باشد.
🔻افسردگی، اضطراب و نداشتن تعادل هورمونی نیز در اختلال کارکرد جنسی نقش دارد.
🔻برخی داروها از جمله داروهای ضدافسردگی و داروهای ضدفشارخون نیز ممکن است میل جنسی را کاهش دهند.
🔻سیگار کشیدن و مصرف الکل نیز پاسخ جنسی را مهار میکند.
🔻خوابیدن به میزان کافی نیز مهم است. رفع کمبود خواب و احساس سرزندگی به افزایش میل جنسی کمک میکند.
👈 برقراری رابطه زناشویی طبیعی با همسر به تلاش نیاز دارد. برای داشتن رابطه زناشویی طبیعی باید به هر عامل موثر بر رابطه عاطفی با همسرتان توجه داشته باشید.
✅ درمان معجزهآسایی که به سرعت مشکلات را حل کند، وجود ندارد. اگر همه راهها را امتحان کردید و مشکلاتتان همچنان ادامه
یافت با درمانگر امور جنسی مشورت کنید.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#آقایان_بدانند
♦️پرخاشگری ممنوع
"آقایون عزیز! فرقی نمکینه که تازه عقد کردین یا مدتی از ازدواج شما میگذره" در هر صورت حواستون باشه که👇👇
🍃زنها از پرخاشگری مردها بدشان میآید. درست است که زنها دوست دارند دلشان به یک همسر مقتدر گرم باشد اما هیچ زنی نیست که بگوید: «من دوست دارم شوهرم خشن باشد....!»
👈 پس مردها باید حواسشان باشد که خشونت به کار نبرند، صدایشان را بالا نبرند و به همسرشان احترام بگذارند.
👈 اگر مردی میخواهد زنش را درک کند، باید برایش احترام قائل باشد؛ اما در حد متعادل. خانمها هم مرد متعادل دوست دارند.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#زنگ_تفریح
پيامك شوهر به زن:
آروم باش، نترسيا
من از پله هاي اداره افتادم
سرم خورد به نرده ها
بيهوش شده بودم. خانم جهانپور زنگ زد به اورژانس، الان بيمارستانم.
دكترا ميگن خونريزي مغزيه
پاي چپ و دنده راستم شكسته
آرنجم در رفته
گردنم پيچيده و لبم چاك خورده.
جواب زن : خانم جهانپور كيه ؟!!!😂
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#زنگ_تفریح
وقتی خونه باباتی، میگن بزار بری خونه شوهر بعد هر غلطی خواستی بکن...
وقتی هم اومدی خونه شوهر میگه فکر کردی خونه باباته که هر غلطی بکنی؟
لطفا مسوولان رسیدگی کنند
ما کجا غلطامونو بکنیم؟ 🤔😂
(انجمن زنان مظلوم)
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
✔️مقایسه #عشق_سالم و #عشق_بیمار ...
#دکتر_کیم_مارتز استاد روانشناسی و مسوول مرکز روانشناسی دانشگاه آلبرتا کانادا مقاله ای در باب مقایسه عشق سالم و ناسالم ارائه کرده اند:
💠#عشق_سالم: هر فرد محترم است و نیازهایش در نظر گرفته می شود.
❌#عشق_بیمار: احساس فشار می کنید از اینکه باید به فرد دیگری تبدیل شوید تا با شریکتان متناسب باشید.
💠#عشق_سالم: اعتماد و صداقت پایه اصلی رابطه هستند.
❌#عشق_بیمار: بی اعتمادی و احساس نا امنی در رابطه دیده می شود و افراد مرتب یکدیگر را چک می کنند.
💠#عشق_سالم: ارتباط و مکالمه بین دو نفر باز و شفاف و بدون استرس و ترس است.
❌#عشق_بیمار: فرد از اینکه احساسات و مخالفتش را با شریکش بیان کند می ترسد.
💠#عشق_سالم: تصمیمات و مسوولیتها به صورت عادلانه تقسیم می شود.
❌#عشق_بیمار: تصمیمات معمولا یک طرفه بدون در نظر گرفتن نیازهای طرف مقابل گرفته می شود.
💠#عشق_سالم: حمایت دوطرفه و غیر شرطی است.
❌#عشق_بیمار: حمایت محدود و معمولا با شرط و شروط است.
💠#عشق_سالم: زمانهای خوب بیش از زمانهای بد در رابطه ایجاد می شود.
❌#عشق_بیمار: زمانهای بد و تحت فشار و استرس و تنش بیشتر از زمانهای خوب است.
💠#عشق_سالم: اختلاف پیش می آید ولی معمولا حل می شود و "هرگز" از خشونت استفاده نمی شود.
❌#عشق_بیمار: در حل مسائل روشهای ناسالم مثل مسخره کردن، کنترل، سوء استفاده کلامی، مورد قضاوت قرار دادن و حتی خشونت فیزیکی به کار گرفته می شود و فرد از خلقیات شریکش می ترسد.
💠#عشق_سالم: ارتباط با سایر دوستان و ارتباطات اجتماعی نه تنها پذیرفته می شود بلکه تشویق می گردد.
❌#عشق_بیمار: شریکتان می کوشد تا شما را از دوستان و خانواده تان دور کند و منزوی شوید.
💠#عشق_سالم: هویت و حریم شخصی افراد حفظ می شود.
❌#عشق_بیمار: فرد احساس می کند بدون شریکش نمی تواند زندگی کند، وابستگی شدید دارد و تهدید یا اقدام به خودکشی در صورت پایان رابطه وجود دارد.
💠#عشق_سالم: فرد احساس امنیت و خوشحالی در رابطه دارد چه زمانهایی که با شریکش هست و چه زمانهایی که تنهاست.
❌#عشق_بیمار: معمولا زمانهایی که فرد تنهاست احساس ناامنی و نگرانی از رابطه دارد و زمانهایی که با شریکش است به تخلیه احساس ناامنی و ناخوشی می گذرد.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#حکیمانه
دو چیز رو سعی کنین هیچوقت نشکنین …
۱_ دل زن
۲_ غرور مرد
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#پرسش_پاسخ
#مشاور_خانواده
سوال اول
باعرض سلام وخسته نباشید خانمی هستم 29ساله که نه سالی میشه ازدواج کردم ویه فرزند چهار سالو نیمه دارم یه مشکلی دارم که از همون روز های اول حتی عقدو نامزدی باهاش درگیر بودم که فکرمیکردم بامرور زمان خودش حل میشه من ازیه خانواده مذهبی هستم که برای هرکاری حتی جزئی باید ازپدر یامادر تأییدیه میگرفتم وفکر میکردم با ازدواج یکم مستقل تر میشم ومیتونم.یکم خودم برای کارهام.تصمیم بگیرم ولی اشتباه.میکردم انگاراز چاله دراومدن بود وتو چاه افتادن!! همسر منم مذهبیه وخیلی روی این مسائل حساس به طوری که باگذشت نه سال از زندگیم برای کوچکترین کارم مجبورم باهمسرم درمیون بزارم وتا ایشون تایید نکنه من اجازه انجام اون کارو ندارم حالا مشکل اساسی من اینکه باداشتن یه پسر بچه که داره بزرگ میشه وفهمیده مادر هیچ اراده وتصمیمی رو نمیتونه خودش اتخاذ کنه طرفم وازمن به عنوان یه مادر دراینده حساب نخواهد برد میترسم .من همسرومو وزندگیمو دوست دارم چون میدونم خودم هم یه کاستی هایی دارم که اون تحمل میکنه ولی هربار که سر این قضیه باهم بحثمون میشه من بازم کنار میام واین مشکل همینطور کهنه باقی میمونه وهرز چند گاهی دوباره سر این موضوع باهم ناراحتی میکنیم ببخشید که طولانی شد ولی چند باری بامشاوره صحبت کردم بهم راهکار نمیدن فقط.ریشه یابی میکنن!!
یه مشکل دیگه ای که دارم گاهی از جملاتی ناخوشایند نسبت به من استفاده میکنن که فرزندمون هم اونارو تکرار میکنه ومن خیلی ازاین بابت ناراحتم «تنبلی.گیجی.بیدقتی....»متاسفانه😔البته همیشه اینطور نیست جملات محبت امیز هم زیاد دارن درکل خوبن گاهی این مشکلاتو داریم . ممنون میشم شما راهکار دراختیار من بزارین وکمکم کنید.
#پاسخ ما👇سرکارخانم#شمس مشاورخانواده
سلام بانو
اول چیزی که میخوام حضورتون عرض کنم اینه که خواهر خوبم مشکلی که شما دارید ربطی به مذهبی بودن نداره وتوی هرقشر ومذهبی میتونه باشه چون برمیگرده به شخصیت وابسته شما ونداشتن استقلال فکری واعتماد به نفس واونم برمیگرد به دوران طفولیت وتربیت اعمال شده والدبن که خب الان ما بهش کارنداریم
واما بعد فرمودین چاله وچاه لطفا این منفی نگری رو ازخودت دور کن وبه قضیه مثبت فکرکن
واینکه طبق اموزه های دبنی ما بهترین زن زنی است که فرمانبردار همسرش هست وبهترین جایگاه رو نزد خداوند داره واین خیلی هم خوبه که با همسرت مشورت میکنی وکارها رو طبق نظر ایشون انجام میدی میدونی که رضایت همسر درواقع رضایت خداوند هست پس نیتت رو خدایی کن میدونی که اقتدار خانواده با ابهت پدر هست ومحبت مادر پس لطف کن جلوی بچه با هم جر وبحث نکن که فکر کنه باهم هماهنگ نیستین وسوءاستفاده کنه باگوش گیری شما به همسرتون بچه متوحه میشه مدیر خانواده پدرهست واوتکیه گاه مادر واو هست واتفاقا بهتر حساب میبره قرار نیست ازمادر بترسه قراره ازمحبتش سیراب بشه وبه ارامش برسه شما باهم مشورت میکنید ونظر مورد تایید اجرایی میشه پس لطفا ارامش زندگیت رو به خاطر افکار منفی به هم نریز واز رندگی در کنار همسر وفرزندت در سایه سار خداوند با حفظ ارامش لذت ببر
دراون لحظاتی که همسرت ارامش داره دوستانه بهش بگو لطفا ا زاین الفاظ برای همسرت استفاده نکن خصوصا جلوی فرزند که درحال یادگیری وباید ازشما احترام به مادر رو یاد بگیره همینطور که ازمن احترام به پدر رو یاد میگیره پس خوش باش