هدایت شده از ٠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
خستگی احساسی بین زن و شوهر!؟
#دکتر_شهرام_اسلامی
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
امشب شب شهادت
صادق آل پیامبر است
شبی که خورشید
مدینه ی علم و دانش
چهره فروزان اهل بیت
و وارث علوم رسالت
در ظلمتکده دوران
منصور به خون دل نشست
شهادت امام صادق(ع)
تسلیت باد
صلوات
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
# ایده متن
ویژه #قهر کرده ها
دل دردمند (اسم خودتون)ز محبت تو خون شد
نه به وصل میرسانی نه به قتل میرهانی
تازه ببین اگرم به قتل برسانیم از خونم لاله میدمه😁بس که من عاشقتم...😭😜
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#ایده_متن
آسایش دو گیتی
تفسیر این دو حرف است
آقا کنار بانو😍
بانو کنار آقا 😍
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#ایده_متن
تو ؛
همان نكته ى اصلى درسى بودى
كه زير آن خط كشيدم
تا هر بار دوست داشتنت را مرور كنم
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#ایده_متن
مرد باید هر از چند گاهی بگه نوکرتم...
تا بشنوه عاشقتم دیوونه😍
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#ایده_متن
👨 : خانومم ؟ 😍💖
👧 : جون دلم آقایی ؟ 😍💗
👨 : میدونی چطوری میخوام بغلت کنم ؟ 💏🙊
👧 : چطوری ؟ 🙈🙉🙅
👨 : میخوام جوری بغلت کنم که حتی هوا هم بینمون نباشه ، میخوام بهت چفت چفت بشم 😍💏
👧 : ووییییی 🙉😍❤
👨 : نمیخوام حتی هوا بینمون باشه ... نمیخوام حتی هوا هم بینمون فاصله بندازه 💑😍💋
👧 : وویی آقایی دوست دارم 💙💚
👨 : خانومی دیوونتم من ... 💗
#متنهای_عاقایی_و_خانومی
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#ایده_متن
🕊♥️مڹ !
🕊♥️اعتبار عشق را
🕊♥️با بودڹ
🕊♥️ڪـنــار تــــــــو
🕊♥️تا عمق جانم
🕊♥️حـس ڪرده ام ...
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#مهاجرت_شوم
#قسمت_سی_دوم
لبامو جمع کردم و به هم فشار دادم که جلوی خنده ام رو بگیرم. اما نتونستم. نمیدونم چرا این چند دقیقه ای که اینجا گذرونده بودم حالم خوب بود. نمی دونم از گرما بود یا از اینکه میدیدم دکتر هم وضعش همچین از ماها بهتر نیست و به اجبار نمیتونه خانواده اش رو ببینه... هر چی بود اثر مثبتی روی رفتارم داشت.
-ببین؛ وقتی میخندی چقدر قشنگ میشی... چیه همیشه اون طوری عین برج زهرمار؟ اوووف... دارم خفه میشم... یک کم برم بیرون الان دوباره بر میگردم.
تا در با نگاهم بدرقه اش کردم. داشتم به حرف هاش فکر می کردم. یعنی هیچ جوری راه نداشت که بخواد برگرده؟ یا یه جوری خانواده اش رو ببینه؟ مگه نمیگه دلش تنگ شده؟ نامزدش چی؟ هنوزم منتظره؟ بعدش یاد اون سربازه افتادم که می گفت کشته شد. اگه لباساشو با اون عوض کرده پس حتما همه فکر میکنن دکتر مرده! یعنی ممکنه دختره ازدواج کرده باشه الان؟ گفت اسمش دیلمن نیست... پس چیه؟
تا الان فقط دکتر بود اما نمیدونم چرا خوره افتاد به جونم که بفهمم اسمش چیه! اسمای ترکیه ای رو برای مردها زیاد خوب نمی شناختم برای همینم نمی تونستم چه اسمی به قیافه اش میاد. خواستم یکی دو تا اسم ایرانی انتخاب کنم اما به درد نمیخوردن.
یعنی به این نمی اومدن. بی خیال شدم و سرم رو گذاشتم رو زانوهام و حواسم رو دادم به قطره های درشت عرق که از سر و گردنم جاری شده بود و می ریخت روی حوله ها. عرق مثل رودخونه از تمام تنم جاری شده بود. چه قدر ما آدم ها سرنوشت های عجیبی پیدا می کنیم. یعنی اگه دکتر نرفته بود...
اگه به حرف باباش و نامزدش گوش کرده بود و همونجا مونده بود الان چی در انتظارش بود؟ شاید یه زندگی مجلل... با یه زن خوشگل... بچه های قد و نیم قد...
شایدم نه...
اما هر چی که بود صد در صد از سر و کله زدن با یه مشت روانی مثل من بهتر بود که... نه؟
- خوابی؟
چشمام رو باز کردم و دوباره تو جام نشستم
- نه... داشتم به تو فکر می کردم!
- دل به دل راه داره... منم اتفاقا داشتم به تو فکر می کردم...
اومد و نشست کنارم. بیش از حد نزدیک. بازوش رو انداخت دور شونه ام.
دستش رفت سمت کمر مایویی که تنش بود. ترسیده بودم. فکر کردم میخواد بعد از این همه رفاقت ریختن کاری بکنه باهام. اما از تو کمرش یه کاغذ کوچیک کشید بیرون و گرفت جلوی چشمام. ترکیم اونقدر خوب نبود که بخوام بفهمم چی نوشته.مخصوصا که نوشته خیلی ریز و نسبتا بدخط بود.
«راجع به خانواده ات تحقیق کردم. انگار میخوان قاچاقی برن تا ایتالیا.
پدرت داره پول جمع میکنه. اگه به موقع بتونیم از اینجا فراریت بدیم میتونی با خانواده ات بری. اما نمیدونم کی کارشون درست میشه. می خوای باهاشون بری یا نه؟»
- البته که...
دستش رو به علامت سکوت گذاشت رو دماغ و دهنش. کاغذ رو هم بلعید. با چشمای از حدقه در اومده نگاهش می کردم. یعنی میشد؟ یعنی امکان داشت؟
یعنی میشد من دوباره؟ با تمام قدرت بغلش کردم و زدم زیر گریه. بازوهاش نشست دور شونه هام و آروم فرق سرمو بوسید.
- تو که اینقدر خوبی... پس چرا به سینان گفتی منو داغم کنه؟
-من به اون فقط گفته بودم نهایتا چند تا با کمربندش بزنه؛اما روانی احمق نمیدونم چرا...
وقتی یکی زن خودشو با دخترشو بکشه دیگه ازش چه انتظاری داری؟
- سینان؟! زنش و! دخترش رو...؟
- این چیزیه که ادنان میگه؛ من نمی دونم... شایدم فقط خواسته منو بترسونه... اما با سینان حواست رو یه کم جمع کنی بد نیست.
بعد هم با انگشت اشاره اش از دهن تا شکمش رو نشون داد. فهمیدم منظورش چیه.
همون کاغذه. یعنی باید حواسمو جمع میکردم که مبادا کسی از این موضوع سر در بیاره. از خوشحالی اصلا برام مهم نبود کی تا الان چیکار کرده...
فکرش رو بکن؛ بابام! مامانم! پرستو! سامان!
خدایا! مرسی! مرسی! می دونستم تنهام نمی ذاری... اونقدر خوشحال بودم که با خوشحالی گونۀ دکتر رو بوسیدم و تو دلم بخشیدمش...
هر شب میرفتم تو اون سونای خشک دکتر و یک نیم ساعتی می نشستم. حالا که امیدوار بودم وقرار بود برگردم پیش خانواده ام باید سالم می بودم. باید به خودم میرسیدم. حالا با یه دل پر امید برای سلامتیم تلاش میکردم.
گاهی پیاده روی میرفتم تو حیاط. رنگ و روم هر چند پریده از قبل بهتر شده بود. دستام هنوز میلرزید و انگار خیال نداشت دست از سرم برداره اما مهم نبود. می دونستم وقتی برم پیش خانواده ام اونقدر ازم مراقبت میکنن که حالم خوب بشه. فقط این وسط دلم برای فاطما تنگ میشه. از طرفی هم از واکنش خانواده ام می ترسیدم.
یعنی قرار بود با من چیکار کنن؟ چه واکنشی از خودشون نشون میدادن یعنی؟ خوشحال میشدن از اینکه زنده ام؟ یا از این که من این طوریم ناراحت می شدن؟ اما حتی اگه میکشتنم هم برام مهم نبود. با دست مهربون بابا و مامانم مردن و دیدن پرستو و سامان به همه چیز می ارزید.
بعدشم از اینجا می رفتیم. میرفتیم ایتالیا. خدایا یعنی میشه؟
هر کاری میکردم نمیتونستم آروم بمونم. چیکا
ر کنم خوب؟
اولین بار بود که تو چندین ماه اخیر زندگیم خوشحال بودم. همه متوجه تغییر اخلاقم شده بودن انگار. مخصوصا ادنان.
هر چند زیاد به روم نمی آورد اما معلوم بود فهمیده من یه چیزیمه و با همیشه فرق دارم. موضوع اونقدر بزرگ بود که ته دلم غنج میزد که به یکی بگم. کی بهتر از فاطما. حتما برام خوشحال میشد.
*
اون شب برای شام رفته بودم پائین که شام بخورم. همه اونجا بودن. مثل همیشه. دو تا دو تا یا یکی یکی هر کی مشغول خوردن غذای خودش بود. روی میزو چیده بودن.
انواع و اقسام غذا که با دیدنشون دهنم آب افتاد. اونایی هم که دو تا دو تا نشسته بودن هم با صدای خیلی ملایم با هم حرف میزدن. خیلی گرسنه ام بود.
میخواستم برم یه بشقاب بردارم و برم پیش فاطما اما دقت که کردم دیدم فاطما نیست.
چند روزی بود که فاطما رو ندیده بودم. اوایل میگفتم حتما کار داره. اون بر خلاف ما اجازۀ بیرون رفتن داشت. نمیدونم چرا به کسی راجع به ماها و وضعیتمون چیزی نمیگفت پس؟ اما الان دقت که کردم پینار هم نبود. این بود که به نگرانیم دامن زد.
یعنی کجا بودن این دو تا؟ نه برای ناهار می اومدن نه شام. هم دلم برای فاطما تنگ شده بود هم میخواستم موضوع رو بهش بگم. میخواستم اگه بتونه اونم با ما بیاد.
میخواستم دکتر رو راضی کنم که سه تایی با هم فرار کنیم. واکنش مامان و بابام مهم نبود. اونم با ما می اومد ایتالیا و اونجا میرفت پی زندگیش. حتما باهاش ارتباطم رو حفظ می کردم.
اتاق فاطما بغل اتاق من بود. شمارۀ ۱۰. بیخیال گرسنگی شدم. از پله ها رفتم بالا و در زدم. بر خلاف همیشه یک کم طول کشید تا جواب بده
-بیا تو...
- خوبی فاطما آننه؟ (به خواست خودش بهش فاطما آننه میگفتم.
آننه یعنی مادر...)
دیدم رو تختش دراز کشیده و رنگش پریده اس.
رو میز عسلی کنار تختش یه سری قرص و دارو تو شیشه های زرد رنگ بود. بعد هم سرمی رو که بالای تختش آویزون بود دیدم و نگاهم روی سیمش لیز خورد و رفت تا دست نحیفش. رنگش اونقدر پریده بود که ترسیدم. موهاشم به هم ریخته و شونه نزده بود. به نظرم میرسید که انگار خیلی هم لاغر شده باشه. تا حالا اینطوری ندیده بودمش.
رفتم و پیشش نشستم.با دیدن وضعش اصلا یادم رفته بود چی میخواستم بگم.
- فاطما آننه؟ مسموم شدی؟
- انگار آره... اما چیزی نیست گلم... خوبم... نگران نباش...
- سرما هم خوردی؟ خیلی گرمی... تب داری؟ دکتر چی میگه؟
- نه... سرما نخوردم...
اشک تو چشماش جمع شده بود. نگاهش ترسیده بود. انگار یه چیزی رو داشت از من مخفی می کرد. این چند وقته دیگه اون قدر می شناختمش که بدونم داره دروغ میگه و اصولا دروغگوی بدی بود.
- هنوز چیزی بهم نگفته!
- چته خوب؟ جاییت درد میکنه؟
- شکمم درد میکنه... اینجام...
خواست بلند شه و نشونم بده اما انگار ضعیف تر از این حرف ها بود که بتونه. بلند شدم که برم دکترو بیارم بالا سرش. اون می دونست چیکار کنه!
- یه دقیقه صبر کن برم دکتر رو بیارمش...
- آره برو... فقط... میای... بغلم؟
دستاش رو باز کرده بود. رفتم و دوباره نشستم پیشش. من رو محکم بغل کرد و سرم رو بوسید و تو موهام زمزمه کرد:
- از خدا ممنونم که تو رو برام فرستاد!
- چرا این جوری حرف میزنی؟ الان میرم دکترو میارم...
یه دفعه در دستشوئی اتاقش باز شد و دکتر خودش اومد بیرون. برگشتم سمت صدا.
- فاطما... به نظرم وقتشه بهش بگی... دیر یا زود قراره بفهمه!
متعجب به فاطما نگاه میکردم. منظورش چی بود؟ فاطما جواب داد:
- خودت... هر جور... صلاح میدونی...
- دختر جون...فاطما... سرطان کبد داره... تصمیم دارم نذارم بیشتر از این درد بکشه.
- منظورت چیه؟
- اون زنه یادته که راجع بهش برات تعریف کردم؟
- کدوم زنه؟...وای نه...
همون لحظه فاطما بالا آورد. یه مایع سبز رنگ و خیلی زیاد از حلقش بیرون ریخت. همون طور هم ناله می کرد:
- خدایا... زبونم سوخت...
فاطما خسته و خس خس کنان چشمهاش رو بست و بی حال سرش افتاد روی بالش.
من که نمی فهمیدم یعنی چی اما اون طور که دکتر گفت قبلا یه دوز بالا باربیتورات(نوعی خواب آور) زده بوده تو سرمش و برای این که بخوام نظرشون رو عوض کنم دیگه خیلی دیر شده بود. انگار به عادت همیشه قبلا تصمیمشون رو گرفته بودن. با نا امیدی چشم دوختم به دکتر اما روی صحبتم با فاطما بود:
- فاطما؟ چی میشی؟ مگه حالت خیلی بده؟
اما فاطما انگار نمیتونست جواب بده. بی حال افتاده بود روی تخت. به نظرم خوابیده بود. وقتی فاطما بالا آورد دکتر منو هول داد کنار و سریع خودشو رسوند به فاطما.
انگار داشتم مادرم رو دوباره از دست میدادم. البته من که مادرم رو از دست نداده بودم.مادرم بود که من رو از دست داده بود.
دیگه دارم گیج میشم. اما در نتیجه منم که غمگینم. تازه داشتم میفهمیدم که فاطما چقدر برام عزیز بوده. چقدر وجودش برام حیاتی. هر چند همیشه بهش میگفتم که دوستش دارم اما احساس میکردم بازم کم گفتم. اما الان هیچ چیزی از دهنم بیرون نمی اومد.
کلمه ای تو دهنم نم
یچرخید که ربطی به تصاویر پیش روم داشته باشه. حتی نمیتونستم گریه کنم. یعنی حالش اینقدر بده؟ فکر نمیکنم به بدی حال خودم باشه.
- دیلمن؟ نمیتونی برای فاطما کاری بکنی؟
- برو بیرون...
- نمیشه بمونم؟
دکتر بی توجه به من داشت فاطما رو معاینه می کرد و گاهی هم یه دست نوازش به سرش می کشید.
آخر سر با گرفتن نبض فاطما چهره اش رفت تو هم و با ناراحتی زمزمه کرد:
- چیزی نیست عزیز دلم... نترس... الان دیگه کم کم اثر میکنه... تموم میشه.
- چی الان تموم میشه ؟
با ناباوری به صورت خسته و مریض فاطما نگاه می کردم. تا حالا هیچ کسی رو اینقدر خسته ندیده بودم. می دونستم مریضه. به وضوح میدیدم. اونش هیچی. اما اینکه اینقدر خسته اس... یعنی میشه؟ خستگیش یه جور عجیبی بود...
اونقدر عجیب که تصمیم گرفتم بیشتر از این مزاحم استراحتش نشم.
اما کلمه ها اختیارشون دست من نبود.
- فاطما آننه؟ چرا بهم نگفتی پس؟
انگار دیگه قرار نبود جوابی بده. سکوت کرده بود. به جاش دکتر جواب داد:
- خوابیده...
- کی بیدار میشه؟
- هیچ...وقت
- پس من... من کی میتونم؟ یعنی... کی میشه باهاش خداحافظی کنم؟
اما خودم جواب سوالم رو خوب میدونستم. دکتر بلند شد. برگشت سمت من و آهی کشید و ایستاد. دستاش رو گذاشت تو جیبهای شلوارش. تو صورتش نگاه میکردم که یه ردی از شوخی ببینم اما فقط غم بود. چشماش پر بود از اشک و آروم آروم میریخت روی گونه هاش. باورم نمیشد. این یه شوخیه.
یه شوخی بیمزه. منگ مونده بودم و نگاه میکردم اما نمیدیدم. هیچ احساسی هم نداشتم. خالی بودم. لازم بود یه تکونی بخورم. آروم و با قدمهای لرزون رفتم سمت فاطما و تکونش دادم. داشت نفس می کشید.
انگار که خواب باشه. اما نمی دونم چرا بیدار نمیشد. صدای بغض آلود دکتر نشست تو گوشم.
- دختر؟ میتونی بری؟ میخوام با فاطما یک کم تنها باشم
بدون اینکه بفهمم چه اتفاقی داره میافته داشتم نگاه می کردم. دکتر فاطما رو بغل کرد و نشست رو تخت. سر فاطما رو گذاشته بود روی سینه اش و در حالی که لباش رو گذاشته بود رو موهاش؛ خیره شده بود به یک نقطۀ نامعلوم. فاطما به چیزی که آرزوش رو داشت رسیده بود. دیگه من رو لازم نداشت.
اون آزادی میخواست و من گرفتاری محض بودم.
- من برم پس؟
هیچ کس جوابی نداد. بی اراده راه افتادم و رفتم بیرون. در اتاق فاطما رو برای آخرین بار پشت سرم بستم. نمی خوام بگم دلم گرفته بود.
خیلی بدتر بود. از راهرو گذشتم و از پله ها رفتم پائین. نگاهم فقط به زمین بود. احساس می کردم روحم و درونم بالا تو اتاق فاطما آننه جا مونده و یه کالبد خالی داره میره سمت اتاق من. بدون این که با کسی حرف بزنم و یا حتی ارتباط چشمی برقرار کنم رفتم تو اتاقم. به همین راحتی؟ به همین مسخرگی؟ تموم شد؟ یه آدم؟ یه آدم با آرزوهای تحقق نیافته...
زندگی نکرده رفت؟...
دلخور بودم... حالا از چه کسی رو دیگه نمیدونم. کی مسئول بدبختی من بود؟ آخه منم میخوام راحت بشم... منم دلم میخواد... خسته شدم...
وقتی به خودم اومدم نشسته بودم تو اتاقم و نمیدونستم چمه...
نمیدونم چه احساسی باید داشته باشم. شاید اینطوری بهتر باشه. نمیخوام مردن فاطما رو ببینم. نمیخوام بدونم که دیگه نیست. احساس میکنم مردن فاطما رو فقط با مردن خودم میتونم قبول کنم.
ادامه دارد...
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#زناشویی
#جنسی
س.ـک.س.تراپیست ها معتقدند معاشقه بعد از اتمام رابطه جنسی، به اندازه خود رابطه مهم است!
👈🏻 اگر فورا پس از ارضا از شریک جنسی خود فاصله بگیرید، او فکر میکند فقط بخاطر ارضا به او نزدیک شده اید
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#زناشویی
نکاتی که باعث ایجاد سردی در همسران میشود
✨عیب جویی از هم
✨نارضایتی از زندگی
✨ قهرهای طولانی مدت
✨ متهم کردن همدیگر
✨تهدیدبه جدایی
✨ابراز خستگی مداوم
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#سیــاستهای_همسراداری
تشـكر با قــشنگترين كلــمات ؛
وقتي همسرتان كارهای مردانهاش را انجام ميدهد، پيش خودتان نگوييد به وظيفهاش عمل كرده و نيازی به تشكر نيست. فكر نكنيد مردتان بهخاطر دستهای قوی و تواناييهای مردانهاش نيازی به شنيدن تشكر ندارد
جملات ساده ای که نشان دهنده قدردانی
شماست،برای او بسیار انرژی بخش خواهد بود.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#همسرداری
🍃🌸🍃🌸🍃
#آیین همسرداری
#زنان چگونه معجزه می کنند؟
قدرت خانمها نه در فیزیک و جسم، بلکه در روان و جان است.
شاید یک خانم قدرت بدنی کمتری نسبت به یک مرد داشته باشد اما قطعاً قدرت روانیاش بیرقیب است
«زن میتواند خانه را به صورت بهشت برین درآورد
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#همسرداری
#خانمها_بدانند
یک خانم باید بداند که:
زنِ نازیبایِ شیرین طبع و عشوه گر، در جلب و جذب دل و قلب شوهر، #نقشی_بهتر از زنِ زیبایِ بدخُلق و بداخلاق و غرغرو داره.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝