eitaa logo
💖زوجهای بهشتی💖
15.1هزار دنبال‌کننده
16.9هزار عکس
3.3هزار ویدیو
410 فایل
ادمین سوالات احکام 👈 @Fatemeh6249 مدیر👈 @fakhri62 تبادلات👈 @Fatemeh6249 چالش👈 @Fatemeh6249 کپی ازهر پست کانال بافرستادن سه صلوات آزاداست ✔ ❌کپی ازاسم کانال وآیدی کانال درشبکه های مجازی و سایت های مختلف ممنوع است❌
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام، صبح آدینتون بخیر،🌺🙏 براتون یک دنیا آرامش، آسایش، سلامتی، دل خوش، بی نیازی از خلق و عالم آرزومندم✨ @zoje_beheshti
هدایت شده از ٠
4_02_www_DrFarhang_Mihanblog_com_.mp3
7.11M
✨🌺 ۱۷ 🌺✨ پیشنهاد ویـــ👌ــژه، براے تمام مجـــ💍ـــردها 😍😍 تمام قسمتها در کانال : ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗   @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
روز اول👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/3420 روز دوم👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/3557 روز سوم👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/3960 روز چهارم👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5173 روز پنجم👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/4059 روز ششم👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/4354 روز هفتم👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/4648 روز هشتم👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/4788 روز نهم👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5031 روز دهم👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5174 روز یازدهم https://eitaa.com/zoje_beheshti/5245 روز دوازدهم👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5339 روز سیزدهم👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5549 روز چهاردهم👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6431 روز پانزدهم👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6566 روز شانزدهم👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6693 روز هفدهم👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6785 روز هجدهم👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/7234 روز نوزدهم https://eitaa.com/zoje_beheshti/7379 روز بیستم👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/7675 روز بیست و یکم👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/7754 روز بیست و دوم👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/7861 روز بیست و سوم👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/8012 روز بیست و چهارم👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/8143 روز بیست و پنجم👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/8204 روز بیست و ششم👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/8310 روز بیست و هفتم👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/8599 روز بیست و هشتم👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/8701 روز بیست و نهم👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/8913 روز سی ام👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/9036 روز سی و یکم https://eitaa.com/zoje_beheshti/9160 روز سی و دوم https://eitaa.com/zoje_beheshti/9391 روز سی و سوم https://eitaa.com/zoje_beheshti/9458 روز سی و چهارم https://eitaa.com/zoje_beheshti/9558
✅ چقدر خوبه ها آدم یه استاد داشته باشه دردهای آدم رو بشناسه بگه باید این کارو بکنی حل بشه . یه آقایی که خانمش مریض بودند و مریضیشون یک ماه علاج پیدا نمیکرده و دکترها تشخیص نمیدادند 🔶 تصادفا باایشون توی تاکسی قرار میگیرن ازایشون تقاضای دعا میکنند ایشون بدون اینکه نگاه بکنند میگن که مریضی خانم شما با دعا حل نمیشه ایشون چند وقت پیش یه سیلی زده به گوش دختر بچه کوچکی که توی خونه داری بااینکه بچه خود شماست دلش شکسته این خانم باید دل اون بچه رو بدست بیاره مریضیش علاج پیدا کنه . 💢این نتیجه اونه ، چقدر خوبه ادم استاد داشته باشه ها... ✅ بله ؟ گاهی خوب آدم رو راهنمایی میکنند گاهی تک تنها راهنمایی میکنند کمک میکنند . 💠 اون آقای طلبه میگفت خدمت آیت الله بهاءالدینی رضوان الله تعالی علیه رسیدم مقام این عرفا از افراد عامی بالاتر هست خب علما سازو کار راه و بهتر درک میکنن شاید علی القاعده قدرت معنویشونم بالاتره سعی کن در مسائل دینی یه استاد خوب داشته باشی . ✅ ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 💖زوجهای بهشتی💖
ارسال سوالات احکام به آیدی👇 @Mansoureh920 ارسال سوالات مشکلات جنسی به آیدی👇 @narjess57 ارسال سوالات مشاوره خانواده به آیدی 👇 @dordon68 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @narjess57 @dordon68 @Fatemeh6249 @Niloofar64 @Sepideh1823 @Marziiiieh @Mansoureh920 آیدی ادمینها👆 جهت گرفتن لینک سوپر گروه زوجهای بهشتی گروه مختص بانوان است ورود آقایان ممنوع🚫
هدایت شده از ٠
کاش می شد وقتی بعضیا خیلی خوب ومهربون میشن بهشون تافت بزنی، همون جوری بمونن؛ یا pif paf بزنی در همون حالت بمیرن در اوج خدا حافظی کنند ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ @zoje_beheshti
دستم رو به نرده گرفتم که نیفتم ولی با سنگینی چشمهای هراسون ندا خودمو زود جمع و جور کردم و محکم ایستادم و به طرفش رفتم. بی اعتنا به اینکه دستش به دست مامور زنی که پرونده به دست همراه ندا بود به طرفم اومد و منتظر واکنش من بود. که آه از نهادم بلند شد و گفتم: - ندا تو اینجا چکار میکنی؟ - نپرس علی که بدبخت شدم. اینم از شانس بد منه که میون عالم و آدم تورو اینجا ببینم. - یعنی چی ندا؟ این چه حرفیه میزنی؟ مگه من غریبه ام؟ بگو ببینم چه خاکی سرم شده؟ از لحن حرف زدنم فهمید با دشمنش روبرو نیست و قبل از اینکه حرف بزنه بی محابا اشکهاش روی گونه هاش جاری شد. سینه به سینه اش ایستاده بودم و دستمو پیش بردم تا رد اشک از صورتش پاک کنم که انگار مثل سروی که دیگه طاقت مقاومت نداره خم شد و سرش رو تو سینه ام گذاشت و هق هق گریه اش دلم رو به درد آورد. بیخیال نگاههای مرد و زن غریبه، بازوهاش رو گرفتم و نگهش داشتم تا کمی آروم بشه. رو به مامور همراهش گفتم: - خانم میشه لطف کنید بهم بگید جرم ایشون چیه؟ - نسبت شما با این خانم چیه؟ - خانم ایشون همسر من هستند. حالا میشه بگید چکار کرده که تو این وضعیت افتاده؟ - همسرتون هستند و خبر ندارید از دیروز بازداشت هستن؟ - ببخشید همسر سابقم هستند. ای بابا اگه قانع نشدید مدارک شناسایی پیشم هست. - نیازی نیست آقای محترم. ایشون فعلا محکوم به خیانت در امانت و صدور چک بلامحل هستند. آسمون با همه عظمتش رو سرم انگار خراب شد. ندا که انگار از لرزش عضلات دستم و نفسم که به سختی بالا میومد متوجه حال خرابم شد که فاصله گرفت. با حیرت تو چشمهای وحشت زده اش نگاه کردم و از ترسی که توی نگاهش بود دلم گرفت. چقدر چشمهاش هنوز معصوم و بیگناه بود. عذاب وجدان مثل خوره به جونم افتاد و مسبب همه مشکلاتی که دامن گیرش شده بود رو خودم دونستم. ماورای افق نگاه وحشت زده ندا وجود سامان رو بینمون حس کردم و یاد این افتادم که داشتن تنها امید نفس کشیدنم رو به ندا مدیون هستم. عزمم رو جزم کردم بی تفاوت از کنار این قضیه رد نشم و گفتم: - خیلی خب باشه نگران نباش. الان پرونده ات تو چه مرحله ای هست؟ - نمیدونم. فقط از دیروز بازداشتم و الانم ظاهرا دادگاهم هست. با عجله به مامورش گفتم: - ببینید من خبر از مشکل ایشون نداشتم. ولی نمیخوام یه ثانیه پاش به زندان برسه. میتونید بهم بگید به قید ضمانت میتونم ایشون رو از اینجا بیرون ببرم یا نه ؟ - باید دستور قاضی روی پرونده ش قرار بگیره ولی چون موضوع پرونده اش مالی هست فکر نمیکنم قاضی مشکل خاصی با این مسئله داشته باشه. کلا در مورد مجرمین خانم مراعات بیشتری میشه. میتونید تشریف بیارید منتظر رای دادگاه بشید و یا اینکه تو این فاصله برید دنبال جور کردن وثیقه که زودتر کارش انجام بشه. تو این اثنا از بالای شونه های ندا چشمم به مسعود افتاد که کیف به دست به سمت شعبه ای میرفت که حمید منتظرمون بود. متعجب نگاهم کرد و با صورتش اشاره کرد موضوع چیه؟ سلام کردم و دستم رو برای دست دادن بهش دراز کردم و به تبعیت از من ندا هم مودبانه سلام کرد و مسعود تو بهت و حیرت جوابش رو داد. مامور همراه که بیشتر عجله داشت به وقت دادرسی برسن عزم رفتن کرده بود و ندا رو با کشیدن آروم دستبند خواست با خودش همراه کنه. ادامه دارد... ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
میکنه بدون اینکه کلمه ای درمورد اینکه خودش داره تاوان حماقت منو پس میده، به زبون بیاره. حتی با پرداخت ماهیانه اقساط وامی که بابت ضمانش خونه ام رو در رهن بانک قرار داده بودم،مانع توقیف خونه شده بود. اگر خجالت نمی کشیدم سرم رو روی سینه اش میگذاشتم و بهش میگفتم چقدر با وجودش احساس میکنم ریشه ای تو خاک دارم. تو همین فکرها بودم که صدای خروپف بلندش کنار گوشم طنین انداخت. چقدر دلم واسه شنیدن این صدا تنگ شده بود. * شلوغی وترافیک مسیربه یک طرف، معضل پیدا کردن جای پارک از طرف دیگه کلافه ام کرده بود. به هرزحمتی بود ماشینم روچند صد مترجلوترپارک کردمو با قدمهای بلند به طرف درب ورودی دادسرا به راه افتادم. منم مثل همه مردم از حضورتو چنین مکانهایی که اگراجباری نبود آدم کلاهش میفتاد هوس نمیکرد نگاهی اونجا بندازه حس خوشایندی نداشتم. درحالی که آرزومیکردم مشکلی که برای دوستم حمید اتفاق افتاده اونقدرحاد نباشه که سروکارش به زندان بیافته. قبل ازاینکه موبایلم روجلوی درب تحویل بدم با مسعود دوست دیگه ام تماس گرفتم وماوقع رو شرح دادم. ازاونجا که بیشتروکالت دعاوی خانوادگی وطلاق روبه عهده میگرفت، تواین زمینه، کارش حرف نداشت. میدونستم واسه ساعتهای کارش برنامه ریزی مشخصی داره، ولی به احترام دوستی وضرورتی که روش تاکید کردم باهام قرارنیم ساعت بعدش رو گذاشت. گوشیمو خاموش کردم و وارد دادسرا شدم. تو راهروی دادسرا همه جورتیپ آدمی از کنارت رد میشد. ولی چیزی که مشخص بود، تقریبا هیچکدوم ازجماعتی که به هر دلیلی اونجا بودند، خنده مهمون لبشون نبود. دیدن دستبند فلزی روی دست خیلی ها که نگاهشون سرگردون گوشه و کنار بود و با دلهره سربلند میکردند مبادا با یه آشنا چشم تو چشم بشن هرچند مجرم و گناهکار رقت انگیز بود. با عجله خودم رو به طبقه دوم رسوندم و تو راهرویی که بهم نشونیش رو داده بودن چشمم دنبال تابلوی طلایی رنگ شعبه 6 دادرسی میگشت که چشمم به حمید افتاد. کنار درب اتاقی به دیوار تکیه داده بود و سرش روی شونه اش خم شده بود. خوشبختانه برخلاف تصورم اثری از النگوی فلزی تو دستش نبود. توی دلم گفتم: "نگاش کن. بدبخت زن ذلیل رو باش که فقط هارت و پورت داره. احمق از پس نیم وجب قد و بالای ضعیفه برنمیاد اونوقت واسه من سودای خارج رفتن داره." کنارش که رسیدم اونقدر نگاهش به پایین بود که انگار از کفشام منو شناخت و چشماش از همونجا شروع به حرکت عمودی کرد تا به چشمام رسید. زل زد و گفت: - سلام داداش علی، چقدر خوب شد اومدی... الان نوبتم میشه. - سلام و درد. نگفتم بیخیال اون خونه کلنگی بشو بده به این زنیکه بره پی کارش؟! الانم چشمت کور و دنده ات نرم برو ماهی یه سکه بخر دوملیون ناقابل تقدیم خانم کن که شرش رو از زندگیت کنده. حالا بیشتر زدی یا خوردی؟ - جون تو اگه نگرفته بودنم اونقدر میزدمشون......... - بسه بسه، باز جوگیر شدی؟ یه سر به خودت میزدی! حالا من چکار باید بکنم ؟ جمله آخرم رو با خنده گفتم تا از زهر کلامم کم کنه. ولی بیشتر شاکی شد و گفت: - بله باید هم به من بخندی. اگه زن تو یه رگ از نانجیبی زن منو داشت و یه کوچولو تو این راهروها تمرین دو ماراتن میکردی الان منو مسخره نمیکردی... دستم رو روی شونه اش گذاشتم و گفتم: - خیلی خب نکبت شوخی کردم باهات. زنگ زدم مسعود فردوسی بیاد ببینیم چه خاکی باید سرمون بریزیم. ولی جدا زن هم مثل زن تو نوبره. چطوری چشاش رو به این همه سال زندگی با تو بست؟ همه جوره هم حالتو گرفت. هم از داداشاش کتک خوردی. هم بابت مهریه انداختت تو هلفدونی آب خنک بخوری. حمید تو نمیری بیا از خیر این خونه قراضه بگذر. من جای تو باشم میندازم جلوش بره. احمق این که دست بردار نیست. یه کم فکر کرد و گفت: - چه میدونم. مگه نمیگی مسعود میاد. خب بذار ببینیم نظرش چیه....... آخه این انصافه؟! این زن زندگی منو غارت کنه و بره؟ - من نمیدونم روزی که من و ننه و بابای خدابیامرزت و همه فامیل گفتن این به دردت نمیخوره باید فکر این روزات رو میکردی... حالا هم شرش رو بکن. خارج رفتن توروهم یه گلی سرم میگیرم. چکار کنم دیگه یه غلطی کردم و با تو بچه محل شدم... نگاه درمونده حمید تا مغز استخون آدمو میسوزوند. می فهمیدم که درد حمید بیشتر از همه اینه که چطوری یه عمر کسی که سر به بالینش گذاشته، شده افعی و چنان به دست وپاش پیچیده که هدفی جز خاک مال کردن پشتش رو نداره. تو افکارش تنهاش گذاشتم و شروع به قدم زدن کردم تا بتونم یه کم دلشوره ام رو مهار کنم. از دور چشمم به نادره زن حمید افتاد که شونه به شونه برادراش به طرف محل دادگاه می رفتند. انگار اینبار حمید دستی جنبونده بود و سر و صورت کبود یکی شون نشون میداد ضرب شسصتش خیلی هم بد نیست. انتظارداشتم به پاس آشنایی دیرینه سلام کنه بهم ولی پرروتر از این حرفها بود و با وقاحت باهام چشم توچشم شد و چنان با عشوه ازم رو برگردوند که انگار حقش رو خوردم.
رمان با اندک سرمایه ای شروع به کار کردیم و جهانبخش به پشتوانه ثروت بیکران پدرش سهم بیشتری واسه کار گذاشت. ولی به جبران اون تلاش و کوشش من چندین برابر بود کما اینکه همون چند ترمی که تو دانشگاه گذرونده بودم بهم کمک میکرد روابط عمومی ام نسبت به جهانبخش بهتر باشه و این میتونست خیلی به پیشرفتمون کمک کنه. تقسیم وظایف کرده بودیم و کم کم تصمیم به برداشتن یه قدم بزرگ گرفتیم و اون تاسیس بزرگترین کارخانه کاشی و سرامیک منطقه بود که از جهت مرغوبیت خاکی که داشت میتونست به موفقیت کارمون کمک کنه. زمین کارخونه رو پدر جهانبخش در اختیارمون گذاشت و قرار شد در ازای اون تو سهام کارخانه شراکت کنیم. طرحی که به بانک ارائه دادیم بعد از یکسال تلاش و پیگیری باهاش موافقت شد و درست 4 سال بعد از اینکه شهر و دیارم رو ترک کرده بودم اولین خط تولید کارخونه به راه افتاد و حس خوبی که به بار نشستن تلاش و کوشش شبانه روزی به من و جهانبخش دست داده بود وصف نشدنی بود. کوچکترین خبری از نزدیکانم نداشتم و دلم برای دیدنشون داشت پر میکشید. وقتی برای اولین بار تمام شهامتم رو جمع کردم تا به شهر و دیارم برگردم شب قبل از سفر رو از شوق زیاد پلک روی هم نگذاشتم. از دروازه شهر که عبور کردم دلم مثل پرنده وحشی توی سینه ام خودش رو به درو دیوار قفس میکوبید. روی نگاه کردن به چهره پیر و شکسته پدر و مادرم رو نداشتم. میتونستم به بخشش مادر امید بیشتری داشته باشم. وقتی زنبیل خرید به دست به سمت خونه برمیگشت دیگه دلم طاقت اونهمه دوری نداشت از ماشین پیاده شدم و درست جلوی درب خونه منتظر نزدیک شدن مادر شدم. طفلک پاهاش به زمین کشیده میشد وقتی به فاصله دوقدمی ام رسید سرتاپام رو با حیرت برانداز کرد و بازتاب بی رمقی دستهاش افتادن سبد خریدش به زمین و شل شدن چادرش بود که هویدا شدن باریکه سفیدی از موهای سرش باعث شد عمق عذابی رو که بهش داده بودم رو درک کنم و از خودم خجالت بکشم. جز صدای گریه مادر و لمس صورتم با دستهای لاغر و استخونیش تا دقایقی کلمه ای ازش نشنیدم. دستهاش رو توی دست گرفتم و کف دوتا دستاش رو بوسه بارون کردم. حس وقتی رو داشتم که تو بچگی هام یه بار دستش رو رها کرده بودم و تو شلوغی خیابون اونو گم کرده بودم. دنیا برام به انتها رسیده بود ولی وقتی به کمک یه عابر پیاده مادرم رو دوباره دیدم حس میکردم دنیا رو بهم بخشیدن. اون روز دقیقا همون احساس رو داشتم. وقتی هیجان مادرم کمی فروکش کرد بلافاصله گوشی تلفن رو برداشت و به بابام خبر برگشتنم رو داد. قلبم از هیجان داشت از جای خودش کنده میشد. همراه با شوق زیادی که واسه دیدنش داشتم یاد صحنه هایی افتاده بودم که با کمربند تنبیهم میکرد. همه دلخوشیم این بود که سربلند از میدون بیرون اومده بودم. به فاصله چند دقیقه از کنار پرده پنجره مشرف به حیاط دیدم هیجان زده و پرشتاب وارد شد ولی همچنان با صلابت و پرغرور قدم برمیداشت. چند ثانیه ای که چشم تو چشم شدیم واسه اولین بار قطرات اشکی که از گوشه چشمش سوزن زده بود و بی محابا روی محاسن خاکستریش میچکید رو دیدم. دست مردونه اش رو پیش آورد مثل بچگیهام که ازم میخواست سفت و مردونه باهاش دست بدم دستش رو فشردم خم شدم ببوسم شونه ام رو گرفت و مانع شد و به جاش منو محکم تو بغلش فشرد. سرم روی شونه های مهربونش که خم شد فهمیدم چقدر خمیده شدند. بدون اینکه سرمو از رو شونه اش بلند کنم آروم کنار گوشش گفتم: - خیلی نوکرتم بابا. فقط به امید بخششت اومدم. - این چه حرفیه پسرم؟ دستی که همه ما به پدرامون دادیم از دست پسرامون پس میگیریم. ولی امیدوارم پسرت بهت اونهمه عذابی که از دوریت کشیدم دستش رو پس نده. دلم واسه دیدن سامان داشت پرمیکشید. فقط میدونستم الان باید خیلی بزرگ شده باشه. صحبت منو بابام اونشب تا یک ساعت از نیمه های شب به درازا کشید. توی رختخوابی که مادر واسمون تو ایوون خونه رو همون حصیر قدیمی پهن کرده بود نشسته بودیم و حرف میزدیم. برای اولین بار به پوسته سختی که بابا دورخودش تنیده بود نفوذ پیدا کرده بودم و تازه میفهمیدم زیر اون پوسته یه دنیا رافت و مهربونی نهفته ست. افسوس میخوردم چرا زودتر از اینها فرصتی پیش نیومده بود که فراتر از رابطه پدر و فرزندی،مثل دو تا رفیق باهم حرف بزنیم. هرچی بابا بیشتر برام تعریف میکرد من شرمنده تر و سرافکنده تر توی دلم آرزو میکردم بتونم مثل بابا واسه سامان تکیه گاه محکمی باشم. گرچه در صورتیکه موضوع رو 4 سال پیش باهاش درمیون گذاشته بودم نیاز به کشیدن اینهمه دربدری نبود. ولی راضی بودم چون قرار نبود تا آخر عمر پدرم دنبالم به راه بیفته و گندهایی که زدم رفع و رجوع کنه. اون روزها فکر میکردم حتما بابام وقتی از کارهام باخبر شده عاقم کرده و یا گفته اون پسرم نیست ولی دریغ! بابا صبح روز بعد از رفتنم وقتی از زبون حمید صمیمی ترین دوستم از اتفاقات باخبر میشه قبل از هرچیز بدهی منوبا دوستانم تسویه
هدایت شده از ٠
☢علايم هشداردهنده در ازدواج☢ هرچه يك عامل در مرتبه بالاترى باشد، احتمال مساله دار شدن ازدواج و نهايتا طلاق بالاتر است: 1. زوجين به فاصله كوتاهى از يك فقدان معنادار باهم آشنا شوند يا ازدواج كنند. 2. آرزوى دور شدن از يك نفر در خانواده پدرى، عاملى براى ازدواج باشد. 3. پیشینه همسران به طور معنادارى متفاوت باشد (به لحاظ مذهبى، تحصيلى، طبقه اجتماعى، قوميت و سن). 4. زن و شوهر از جمع خواهر و برادرى ناسازگار برخاسته باشند. 5. زن و شوهر يا خيلى نزديك به خانواده هايشان و يا خيلى دور از آنها سكونت داشته باشند. 6. زن و شوهر به لحاظ مالى يا عاطفى به خانواده هاى خود وابسته باشند. 7. ازدواج قبل از سن بيست سالگى انجام شود ( در جامعه شهرى) 8. مدت آشنايى و يا نامزدى كمتر از شش ماه باشد و يا اين كه بيشتر از سه سال به طول انجامد. 9. مراسم ازدواج بدون حضور خانواده يا دوستان فعلى انجام شود. 10. زن، قبل از ازدواج يا در خلال سال اول ازدواج باردار شود. 11. همسران دوره كودكى يا نوجوانى خود را دوره اى ناشاد و بد محسوب كنند. 12. همسران، رابطه ضعيفى با خواهر و برادر و يا والدين خود داشته باشند. ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
🔴 میل جنسی‌تان کم شده؟ 🔻به دنبال عوامل تحریک‌کننده باشید. 🔻کاهش میل جنسی فقط به دلیل افزایش سن نیست و ممکن است نشانه‌ای از یک مشکل بهداشتی دیگر یا مشکل روانی و رفتاری باشد. 🔻افسردگی، اضطراب و نداشتن تعادل هورمونی نیز در اختلال کارکرد جنسی نقش دارد. 🔻برخی داروها از جمله داروهای ضدافسردگی و داروهای ضدفشارخون نیز ممکن است میل جنسی را کاهش دهند. 🔻سیگار کشیدن و مصرف الکل نیز پاسخ جنسی را مهار می‌کند. 🔻خوابیدن به میزان کافی نیز مهم است. رفع کمبود خواب و احساس سرزندگی به افزایش میل جنسی کمک می‌کند. 👈 برقراری رابطه زناشویی طبیعی با همسر به تلاش نیاز دارد. برای داشتن رابطه زناشویی طبیعی باید به هر عامل موثر بر رابطه عاطفی با همسرتان توجه داشته باشید. ✅ درمان معجزه‌آسایی که به سرعت مشکلات را حل کند، وجود ندارد. اگر همه راه‌ها را امتحان کردید و مشکلاتتان همچنان ادامه یافت با درمانگر امور جنسی مشورت کنید. ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
♦️پرخاشگری ممنوع "آقایون عزیز! فرقی نمکینه که تازه عقد کردین یا مدتی از ازدواج شما میگذره" در هر صورت حواستون باشه که👇👇 🍃زن‌ها از پرخاشگری مردها بدشان می‌آید. درست است که زن‌ها دوست دارند دلشان به یک همسر مقتدر گرم باشد اما هیچ زنی نیست که بگوید: «من دوست دارم شوهرم خشن باشد....!» 👈 پس مردها باید حواس‌شان باشد که خشونت به کار نبرند، صدایشان را بالا نبرند و به همسرشان احترام بگذارند. 👈 اگر مردی می‌خواهد زنش را درک کند، باید برایش احترام قائل باشد؛ اما در حد متعادل. خانم‌ها هم مرد متعادل دوست دارند. ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
پيامك شوهر به زن: آروم باش، نترسيا من از پله هاي اداره افتادم سرم خورد به نرده ها بيهوش شده بودم. خانم جهانپور زنگ زد به اورژانس، الان بيمارستانم. دكترا ميگن خونريزي مغزيه پاي چپ و دنده راستم شكسته آرنجم در رفته گردنم پيچيده و لبم چاك خورده. جواب زن : خانم جهانپور كيه ؟!!!😂 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
وقتی خونه باباتی، میگن بزار بری خونه شوهر بعد هر غلطی خواستی بکن... وقتی هم اومدی خونه شوهر میگه فکر کردی خونه باباته که هر غلطی بکنی؟ لطفا مسوولان رسیدگی کنند ما کجا غلطامونو بکنیم؟ 🤔😂 (انجمن زنان مظلوم) ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
✔️مقایسه و ... استاد روانشناسی و مسوول مرکز روانشناسی دانشگاه آلبرتا کانادا مقاله ای در باب مقایسه عشق سالم و ناسالم ارائه کرده اند: 💠: هر فرد محترم است و نیازهایش در نظر گرفته می شود. ❌: احساس فشار می کنید از اینکه باید به فرد دیگری تبدیل شوید تا با شریکتان متناسب باشید. 💠: اعتماد و صداقت پایه اصلی رابطه هستند. ❌: بی اعتمادی و احساس نا امنی در رابطه دیده می شود و افراد مرتب یکدیگر را چک می کنند. 💠: ارتباط و مکالمه بین دو نفر باز و شفاف و بدون استرس و ترس است. ❌: فرد از اینکه احساسات و مخالفتش را با شریکش بیان کند می ترسد. 💠: تصمیمات و مسوولیتها به صورت عادلانه تقسیم می شود. ❌: تصمیمات معمولا یک طرفه بدون در نظر گرفتن نیازهای طرف مقابل گرفته می شود. 💠: حمایت دوطرفه و غیر شرطی است. ❌: حمایت محدود و معمولا با شرط و شروط است. 💠: زمانهای خوب بیش از زمانهای بد در رابطه ایجاد می شود. ❌: زمانهای بد و تحت فشار و استرس و تنش بیشتر از زمانهای خوب است. 💠: اختلاف پیش می آید ولی معمولا حل می شود و "هرگز" از خشونت استفاده نمی شود. ❌: در حل مسائل روشهای ناسالم مثل مسخره کردن، کنترل، سوء استفاده کلامی، مورد قضاوت قرار دادن و حتی خشونت فیزیکی به کار گرفته می شود و فرد از خلقیات شریکش می ترسد. 💠: ارتباط با سایر دوستان و ارتباطات اجتماعی نه تنها پذیرفته می شود بلکه تشویق می گردد. ❌: شریکتان می کوشد تا شما را از دوستان و خانواده تان دور کند و منزوی شوید. 💠: هویت و حریم شخصی افراد حفظ می شود. ❌: فرد احساس می کند بدون شریکش نمی تواند زندگی کند، وابستگی شدید دارد و تهدید یا اقدام به خودکشی در صورت پایان رابطه وجود دارد. 💠: فرد احساس امنیت و خوشحالی در رابطه دارد چه زمانهایی که با شریکش هست و چه زمانهایی که تنهاست. ❌: معمولا زمانهایی که فرد تنهاست احساس ناامنی و نگرانی از رابطه دارد و زمانهایی که با شریکش است به تخلیه احساس ناامنی و ناخوشی می گذرد. ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
دو چیز رو سعی کنین هیچوقت نشکنین … ۱_ دل زن ۲_ غرور مرد ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
سوال اول باعرض سلام وخسته نباشید خانمی هستم 29ساله که نه سالی میشه ازدواج کردم ویه فرزند چهار سالو نیمه دارم یه مشکلی دارم که از همون روز های اول حتی عقدو نامزدی باهاش درگیر بودم که فکرمیکردم بامرور زمان خودش حل میشه من ازیه خانواده مذهبی هستم که برای هرکاری حتی جزئی باید ازپدر یامادر تأییدیه میگرفتم وفکر میکردم با ازدواج یکم مستقل تر میشم ومیتونم.یکم خودم برای کارهام.تصمیم بگیرم ولی اشتباه.میکردم انگاراز چاله دراومدن بود وتو چاه افتادن!! همسر منم مذهبیه وخیلی روی این مسائل حساس به طوری که باگذشت نه سال از زندگیم برای کوچکترین کارم مجبورم باهمسرم درمیون بزارم وتا ایشون تایید نکنه من اجازه انجام اون کارو ندارم حالا مشکل اساسی من اینکه باداشتن یه پسر بچه که داره بزرگ میشه وفهمیده مادر هیچ اراده وتصمیمی رو نمیتونه خودش اتخاذ کنه طرفم وازمن به عنوان یه مادر دراینده حساب نخواهد برد میترسم .من همسرومو وزندگیمو دوست دارم چون میدونم خودم هم یه کاستی هایی دارم که اون تحمل میکنه ولی هربار که سر این قضیه باهم بحثمون میشه من بازم کنار میام واین مشکل همینطور کهنه باقی میمونه وهرز چند گاهی دوباره سر این موضوع باهم ناراحتی میکنیم ببخشید که طولانی شد ولی چند باری بامشاوره صحبت کردم بهم راهکار نمیدن فقط.ریشه یابی میکنن!! یه مشکل دیگه ای که دارم گاهی از جملاتی ناخوشایند نسبت به من استفاده میکنن که فرزندمون هم اونارو تکرار میکنه ومن خیلی ازاین بابت ناراحتم «تنبلی.گیجی.بیدقتی....»متاسفانه😔البته همیشه اینطور نیست جملات محبت امیز هم زیاد دارن درکل خوبن گاهی این مشکلاتو داریم . ممنون میشم شما راهکار دراختیار من بزارین وکمکم کنید. ما👇سرکارخانم مشاورخانواده سلام بانو اول چیزی که میخوام حضورتون عرض کنم اینه که خواهر خوبم مشکلی که شما دارید ربطی به مذهبی بودن نداره وتوی هرقشر ومذهبی میتونه باشه چون برمیگرده به شخصیت وابسته شما ونداشتن استقلال فکری واعتماد به نفس واونم برمیگرد به دوران طفولیت وتربیت اعمال شده والدبن که خب الان ما بهش کارنداریم واما بعد فرمودین چاله وچاه لطفا این منفی نگری رو ازخودت دور کن وبه قضیه مثبت فکرکن واینکه طبق اموزه های دبنی ما بهترین زن زنی است که فرمانبردار همسرش هست وبهترین جایگاه رو نزد خداوند داره واین خیلی هم خوبه که با همسرت مشورت میکنی وکارها رو طبق نظر ایشون انجام میدی میدونی که رضایت همسر درواقع رضایت خداوند هست پس نیتت رو خدایی کن میدونی که اقتدار خانواده با ابهت پدر هست ومحبت مادر پس لطف کن جلوی بچه با هم جر وبحث نکن که فکر کنه باهم هماهنگ نیستین وسوءاستفاده کنه باگوش گیری شما به همسرتون بچه متوحه میشه مدیر خانواده پدرهست واوتکیه گاه مادر واو هست واتفاقا بهتر حساب میبره قرار نیست ازمادر بترسه قراره ازمحبتش سیراب بشه وبه ارامش برسه شما باهم مشورت میکنید ونظر مورد تایید اجرایی میشه پس لطفا ارامش زندگیت رو به خاطر افکار منفی به هم نریز واز رندگی در کنار همسر وفرزندت در سایه سار خداوند با حفظ ارامش لذت ببر دراون لحظاتی که همسرت ارامش داره دوستانه بهش بگو لطفا ا زاین الفاظ برای همسرت استفاده نکن خصوصا جلوی فرزند که درحال یادگیری وباید ازشما احترام به مادر رو یاد بگیره همینطور که ازمن احترام به پدر رو یاد میگیره پس خوش باش
احترام یعنی اینکه چطور با همه رفتار می‌کنی، نه فقط با کسانی که می‌خواهی تحت تاثیر قرار دهی. @zoje_beheshti
🌼زوج جوانی در کنار هم نشسته و دختره شدیدا غمگین است. شوهرش بهش گفت : تو دومین دختر زیبایی هستی که توی عمرم دیدم. و دختر با حالت تعجب پرسید پس اولیش کیه؟ شوهر گفت : خودت هستی وقتی تبسم روی لب داری.👌 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#نکته قهر کردن های مداوم کاری می کند که به مرور زمان هم فرد از چشم همسرش بیافتد و این کار او عادی بشود و همسرش تلاشی را برای بهبود ارتباط انجام ندهد
هدایت شده از آرشیو
رمان رو به ندا کردم و گفتم: - خب دیگه نگران نباش مسعود دوستم وکیل پایه یک دادگستری هم رسید. برو منم الان با مسعود میاییم. نگران هیچی هم نباش. با اشاره سر به سمت مسعود حرفم رو تایید کرد و به راه افتاد. مسعود که مبهوت مونده بود گفت: - تو چی میگی پسر؟ این خانمت نبود؟ پس چرا گفتی حمید مشکل براش بوجود اومده؟ - آره حمید که دردسر واسه خودش درست کرده. راستش این مسئله رو همین الان فهمیدم و میخوام ازت خواهش کنم یه کاری بکنی و تا دیر نشده که وقت اداری تموم بشه دوتاشون رو از این مخمصه نجات بدیم - علی واقعا آدم تو کار تو حیرون میمونه. مگه از هم جدا نشدید؟ بابا ملت تو این شرایط سایه همدیگه رو هم با تیر میزنن. اونوقت تو داری میگی........ من نمیفهمم نه به تو نه به اون حمید که هنوز جدا نشدن رو خرخره هم نشستن. - بیخیال... این حرفها باشه واسه بعدا. مسعود فقط ببین سقف مبلغ چقدر وثیقه باشه مشکلش حل میشه تا من برم دنبال سند. بعد تو برو دنبال کار حمید. حق الزحمه هم هرچقدر بگی تقدیم میکنم. - باشه سنگینه صورتحسابت. باید بدم با کامیون برات بار کنن. - من نوکرتم. صورتش رو بوسیدم و توی ذهنم به این فکر میکردم پس خانواده ندا کجا هستن و چرا ندا برخلاف غرور همیشگی راضی شد دنبال کارش برم. ولی برام این موضوع مهم جلوه نکرد و فورا دنبال مسعود به راه افتادم بعد از چند بار رفت و آمد بین اتاقها، مسعود از اتاق قاضی بیرون اومد و گفت: - بدو پسر که انگار خدا تورو واسه این رسوند. از ظاهرامر بی گناه پاشو به چاله گذاشتن و در واقع از سادگی و صداقتش سوءاستفاده کردن. وکیل تسخیری هم نداره و به ناچار چون خیلی عوضی هستی و منم خیلی بهت مدیونم تا جور دیگه تسویه حساب نکردی باید دینم رو بهت ادا کنم. - آخه من نمی فهمم کدوم نامردی میاد زن جوونی رو به این روز بندازه؟ - ایناش رو بیخیال. ظاهرا مدیر عامل شرکت تعاونی مسکن بوده و برحسب سمتی که داشته امضاش پای چکهای شرکت اعتبار داشته. یکی از اعضای هیئت مدیره اون شرکت هم اختلاس کرده و مردم هم ریختن سر بقیه و بابت سهامشون شکایت کردن. الانم پای خانمت گیر هست. تو احضاراتش خوندم انگار خودش هم سرمایه گذار بوده و اوراق سهام خریده و این میتونه کمکش کنه. شما اگر یه سند به مبلغ نیم میلیارد تومان ناقابل اینجا وثیقه بذاری الان میتونی ببریش. حاضری همچین کاری بکنی؟ - مسعود چه حرفیه؟ خدای ناکرده جای من بودی چکار میکردی؟ - هیچی اگه اونقدر برام مهناز ارزش داشت قید پونصد میلیون پول رو میزدم و سند میگذاشتم. اگر چه در واقع تو ضامنش میشی و هروقت منصرف بشی میتونی معرفیش کنی و سندت رو تحویل بگیری ولی یک درصد هم احتمال داره دیگه حاضر نشه آفتابی بشه و این پرونده با شکست مواجه بشه و تبرئه نشه اونوقت نداشته باشه جریمه بده در هر صورت آقا نود و نه درصد قید سندت رو بزن... خوبه؟ - مسعود من الان نمیدونم تو چی میخوایی بگی ولی من کار شاقی نمیکنم و در واقع حمید زنش داره حقش رو به زور از حلق شوهرش میکشه بیرون ولی من دلم میخواد خودم از زیر دین حق و حقوق ندا بیرون بیام. - پس اگر موضوع اینه که هیچی چرا معطلی؟! سریع باید بریم سراغ مراحل اداریش که فکر میکنم تا ظهر اینجا باشیم. امیدوارم اینقدر دست و دلبازی میکنی واسه مهمون کردن من به ناهار خساست به خرج ندی. لبخندی زدم و گفتم : - نوکرتم هستم داداش برو سراغ اون یکی تا منم برم سند خونه رو از حاجی بگیرم و بیام. تازه یاد بابا افتادم که عکس العملش تو این قضیه برام پیش بینی نشده بود. اگر میخواست مانع بشه که تو دردسر بودم حسابی ولی مهم نبود باید امروز واسه یکبار هم که شده به ندا ثابت میکردم هنوز به پاش هستم. چند متری فروشگاه رسیدم بابام از پشت شیشه سکوریت پشت میز نشسته بود و با دیدنش دلم هری ریخت پایین. امیدوار بودم مانعی واسه کارم نباشه. - سلام علی جان. خیره بابا!!! چرا پریشونی؟! - راستش باید مسئله ای رو باهاتون درمیون بذارم. با سکوت و چشمهای نگرانش سراپا گوش شد واسه شنیدن حرفم. ادامه دادم : - صبح دادسرا بودم. به هوای کار حمید پسر حاج ناصر رفته بودم. اتفاقی دیدم...م...م... ندا اومده بود اونجا! نگاه حیرت زده بابا به دلم تردید انداخت ولی دیگه نمیشد نگم. با کمی مکث گفتم: - حاجی ندا گیر افتاده. انگار شرکتی که کار میکرده حق امضاء داشته و یه بی ناموس دیگه کلاهبرداری کرده و پای ندا به چاله گیر کرده. اومدم اگه میشه سند خونه مون رو بدی ببرم به عنوان وثیقه بیارمش بیرون. نفس عمیقی کشید و دست تو جیب کتش کرد و بدون هیچ حرفی خم شد به طرف گاوصندوق کنار دستش و بعد از اینکه درش رو باز کرد میون انبوه مدارکش دفترچه سند رو بیرون آورد و جلوی روم گذاشت. - حاجی من میدونم این سند حق خودت هست و هیچ ادعایی روش ندارم. باور کن اگر پای سامان درمیون نبود هیچوقت ازت نمیخواستم به دستم هم بدی. هم زمان با گفتن
هدایت شده از آرشیو
این حرف از روی صندلی نیم خیز شدم و دستم رو به طرف سند دراز کردم که دستش رو روی سند گذاشت و مانع شد بردارم. حیروون مونده بودم چرا داره این کار رو میکنه و قبل از اینکه بپرسم گفت: - اگر قراره فقط پای سامان درمیون باشه تو هیچ وظیفه ای واسه این کار نداری. بهتره به جای اینکه پای سامان رو وسط بکشی تکلیف خودت رو معلوم کنی. اون دختر نیازی به ترحم تو نداره پسرم. - آخه حاجی... - آخه بی آخه پسرم. آدم هروقت کاری رو قرار هست واسه کسی انجام بده به دلش رجوع میکنه ببینه چقدر اون آدم براش ارزش داره. اینجور که معلومه تو هنوز تکلیفت با خودت معلوم نیست. برو فکراتو بکن و وقتی بیا که اونقدر ندا برات ارزش داشته باشه که قید مبلغ این سند رو بزنی. - پدرمن...، قرار نیست قید سند رو بزنم. این سند اینجا افتاده، من میخوام مشکل ندا رو حل کنم. - اگر فقط موضوع همین هست باباش اونقدر از این سندها داره که نذاره دخترش اسیر زندون بشه. - حاجی تو اخلاق بابای ندا رو میشناسی. این غیر ممکنه که خبر نداشته باشه. احتمالا پا عقب کشید و اون دختر بی کس و کار مونده. - ببین علی جان، اگر اون دختر دیگه عروس من نیست ولی تا آخر عمر ناموس من به حساب میاد. پس فرقی نمیکنه که من اینکارو براش بکنم یا تو. ولی میخوام بفهمی اشکال اینکه کار زندگی تو به اینجا کشید چی بود فقط همین. وگرنه من نسبت به مشکل غریبه اش هم بی اعتنا نیستم چه برسه به ندا که بیشتر از نسبتهای فامیلی برام عزیزه. درک رفتارهای بابام برام سخت بود. پس بابا این همه سال نمایش بازی میکرد و ما خبر نداشتیم. انگار بابا هم معنی عشق و عاشقی رو میفهمید ولی پشت من و خواهر و برادرام پنهون میشد و همه چیز رو انکار میکرد. یه لحظه اونقدر عشق بابام به مادرم جلوی چشمام به تصویر کشیده شد که رگ غیرتم داشت ورم میکرد. ولی کم کم داشتم مفهوم حرفهای بابام رو درک میکردم. رشته افکارم به سمت این کشیده شد که ارزش مادی خونه ای که سندش به نامم بود رو در تراز با اهمیت آرامش ندا قرار بدم و کفه کدومشون سنگین تره. قدر مسلم این که دلم نمیخواست ندا رو با قیمت اون خونه بخرم ولی اینکه میفهمیدم تو کابوسی که مدتها خواب شبم رو پریشون میکرد روزهاش رو میگذرونه، به قیمت اینکه از جلوی اون خونه رد بشم و با افتخار احساس مالکیت روی چهارتا خشت خونه دیگه باید از مرد بودنم خجالت میکشیدم. چون روزی که از اوج به فرش رسیدم و آه در بساط نداشتم اتفاقی برام نیفتاد. اگرچه سختی زیادی کشیدم تا دوباره خودم رو بالا کشیدم. ولی فکر کردن به اینکه همه دنیا هم مال من باشه ولی اون یک روز خودش رو تو قفس زندون حس کنه دیوونه ام میکرد. رخوت ناشی از حس خوبی که به ندا داشتم باعث شد آروم از جام بلند شدم و به سمت بابام رفتم و گفتم: - حاجی دمت گرم. با اینکه میدونم تو دلت بزرگتر ازمنه، ولی دلم میخواد یکبار هم شده به خودم خیلی چیزا ثابت بشه. سند رو مثل دفترچه کهنه بی ارزشی سبک و سریع از روی میز برداشت و به طرفم گرفت و گفت: - پسرم یه قمارباز قهار وقتی داروندارش رو سر باخت از دست میده ککش هم نمیگزه میدونی چرا؟ چون به عشق بازی باخته. اگر امروز هست و نیستت رو هم پای ندا گرو بذاری، وقتی بدونم به عشق ناموست قدم به راه گذاشتی میفهمم اونقدر مرد شدی که پای دلت بایستی. اگه تا آخر عمر هم عذب بمونی واسم باکی نیست. ولی وقتی جو شرایط ندا توروتحت تاثیر قرار داده باشه و به طمع اینکه بیاد باهات زندگی کنه، اگر هم به خاطر دین بیاد باهات زندگی کنه روزی رو میبینم که دوباره به خون هم تشنه بشید و اون طفل معصوم رو حیرون و سرگردون کنید. تو چشمهاش زل زدم و گفتم: - بابا ایکاش روزی که منو مجبور به ازدواج با ندا میکردی هم اینقدر راحت و ساده باهام حرف میزدی. اونوقت شاید الان ما هیچکدوم تو این مصیبتها گرفتار نمیشدیم. رد پای اندوهی که با حرفم تو چشمهاش دیدم و آهی که از سر افسوس کشید پشیمونم کرد. ولی بعد از چند ثانیه باز هم منو غافلگیرم کرد و گفت: - قرار نیست ما پدرومادرها اشتباه نکنیم. بذار پسرت بزرگ بشه و ببینی داره تو چاله ای که به دست خودش کنده خودش رو دفن میکنه اونوقت حال منو میفهمی. گذشته ها گذشته باباجون. تو از اشتباهات من درس بگیر و آزموده منو دوباره نیاموز. وقتی من و ندا و پشت سرمون حمید با مسعود از درب دادسرا اومدیم بیرون سکوت بین مارو فقط هیاهوی مردم گرفتار تو راهروهای دادسرا می شکست. با اینکه از بند خلاص شده بود ترس عمیق تر و سنگین تر تو مردمک چشماش خیمه زده بود. اونقدر میشناختمش که (میدونستم)وقتی سکوت اختیار کرده در جدال با خودش داره دست و پا میزنه. مثل بچه ای میموند که ترس داشت یک قدم از مادرش جا بمونه. بدون اینکه بگم همراهم شده بود و پا به پام قدم برمیداشت تا به ماشین رسیدیم. در حالیکه سوییچ رو توی قفل ماشین میچرخوندم گفتم: - خب نداجون کجا بریم؟ - هرجا خواستی باهات میام. - فکر کردی تو
هدایت شده از آرشیو
دختره بداخلاق اخمو رو چقدر باید عسل خرجش کنم تا قابل خوردن بشه؟ خنده بلندی که کردم باعث شد با زحمت لبخند گوشه لبش سبز بشه. با صدای غمگین گفت: - مثل همیشه نمیپرسی که ازت چیزی نپرسم؟ - چی رو عزیزم؟ - اینکه چرا کسی دنبال کارم نیفتاده بود؟ اینکه چی شد که این حماقت رو کردم؟ - خب اگه دوست داشته باشی برام میگی؟ دوسم نداشته باشی یا مجبورت کردم دروغ بگی که نمیگی یا سکوت کنی و دهنم رو سرویس کنی. - ولی من تصور میکنم برات هیچ چیز من اهمیت نداره. - مثل همیشه بی انصافی میکنی. خب اگه برام مهم نبودی چرا الان گشنه و تشنه تو ماشین کنار دست یه دختر گنده دماغ نشسته باشم و روده کوچکم مشغول روده بزرگم باشه؟ چقدر رنگ و بوی حرفهامون فرق کرده بود. دیگه نیازی نبود فریاد بکشیم و به اصرار طرف مقابلمون رو به گوش دادن به حرفامون بخونیم. خوب بود که اگر خسته بودم چشم داشتی به تشکر ندا نداشتم. - ممنون علی. امروز لطف خیلی بزرگی در حقم کردی. اصلا نمیدونم چطوری باید برات جبران کنم. - تو اخماتو باز کن خودش بزرگترین جبران هست. - فقط همین؟ - آره عزیزم فقط همین. - فکراتو کردی؟ اگر پشیمون بشی دیگه سودی نداره ها. فردا نیایی بگی اینهمه برات کردم تو کم لطف بودی. اگه میخوایی میتونی هر روز بیایی سامان رو ببینی. - ندا من و سامان بیشتر از یک روز در هفته همدیگرو ببینیم خوب نیست. بهش عادت میکنم و وابسته اش میشم. من به همون هفته ای یکبار قانعم عزیزم. خدایا من از دست این دختر به تو پناه میبرم. ندا من چه رفتاری کردم که فکر میکنی باهات معامله کردم؟ اصلا بزن توی گوشم بگو حالا برو گمشو،چشمت کور میخواستی نیایی من اصلا نمیشناسمت. ندا اگه ده بار دیگه هم اتفاق بیفته بازم میام. - علی چرا همیشه فکر میکنم داری زبون میریزی و حرفهات باورم نمیشه؟ - مهم نیست میتونی امتحان کنی باورت بشه. - آخه دفعه قبل از امتحان سربلند بیرون نیومدی. - تو پرسیدی و من جواب ندادم بی انصاف؟! - مگه همیشه باید منتظر بود تا از آدم بپرسن؟! همین الان خودت گفتی دوست داشته باشی میگی. - واااااای ندا از دست استدلالهای تو. این مسئله فرق میکنه بفهم توروخدا. اینجا من میدونم حرفی هست و نمیخوایی بگی. ولی گاهی آدم نمیدونه چی رو باید بگه. - گفتنی ها رو باید گفت. - اگه تحمل شنیدنش نبود؟ - مهم نیست آدمها اگه دونسته به پای آدم بمونن خیلی بهتر از این هست که بعدها بفهمن و پشیمون بشن از موندنشون. - میدونی اگه هر چیز تو تغییر کنه این زبون درازیت عوض نمیشه. - مثلا میخوایی بگی پیر شدم؟ نزدیک بود از دست شک و ظن همیشگی سرمو تو شیشه ماشین بکوبم که با دیدن خنده شاد و سرحالش فهمیدم داره اذیتم میکنه. **** (داستان به روایت ندا) خیلی عجیب بود که من و علی داشتیم از حرف زدن با هم لذت میبردیم بدون اینکه بهونه حرف زدنمون سامان باشه. انگار اونم دلش میخواست زمان و مکان رو فراموش کنه و فقط به من و تویی که ما نشدنش اینهمه حادثه آفریده بود فکر کنه. خیلی سخت بود بدون زنده شدن سابقه رفتاری آدمها روشون حساب جدیدی باز کرد. ولی انگار فرآیند تکامل رو نمیشد نادیده گرفت. رفتارهای علی طی مدت چند سال خیلی عوض شده بود. اگر چه تو مقطع تصادف سامان زیاد باهم حرف زده بودیم. ولی اونروزها پای حسام در میون بود که چشمهام نسبت به واقعیتهای زندگی کور شده بود. وقتی حسام با اون شکوه و عظمت عشقی که دلم رو غرق تمناش میکرد، ذره ای پای حرفهای قشنگی که مدتها به گوشم دلنواز رسیده بود، مقاومت نکرده بود، جای گلایه ای نبود که امروز محبت علی تو چشمم اینقدر پررنگ به نظر برسه. اینکه بدون چشمداشت به جبران کاری برام انجام داده بود که پدروبرادرم به بهونه غیرت و تعصب از زیر بار انجامش شونه خالی کرده بودن. زندگی روی دیگه سکه اش رو به نمایش گذاشته بود. اگه از خط زیادی میزدی بیرون دیگه پدرومادرت هم ازت رو برمیگردون. یک شب بازداشت منو اندازه ده سال پیر کرد ولی خیلی چیزها ازش یاد گرفتم که اگر هزار و یک شب زندگیم پر از ستاره هم بود نمیفهمیدمشون. ادامه دارد... /❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝