eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷 🌟رمان #سرزمین_زیبای_من 🌍قسمت #چهل 🌟به سفیدی برف همون چهره
🇮🇷برای شدن باید شد..🇮🇷 🌟رمان 🌍قسمت 🌟قلمرو خون، خونم رو می خورد ... داشتم از شدت عصبانیت دیوونه می شدم ... یعنی من حق نداشتم حداقل توی اتاق خودم آرامش داشته باشم؟ ... در رو باز کردم و رفتم تو ... حتی دلم نمی خواست بهش نگاه کنم ... . ساکم رو برده بود داخل ... چند لحظه زیرچشمی بهم نگاه کرد ... دوباره از جاش بلند شد و اومد سمتم ... سلام کرد و دستش رو برای دست دادن جلو آورد ... و اومد خودش رو معرفی کنه ... محکم توی چشم هاش نگاه کردم و پریدم وسط حرفش ... _اصلا مهم نیست اسمت چیه یا از کدوم کشور سفید اینجایی ... بیا این مدتی رو که مجبوریم کنار هم باشیم، با هم مسالمت آمیز زندگی کنیم ... اتاق رو نصف می کنیم و هیچ کدوم حق نداریم از خط رد شیم ... و ساکم رو هل دادم سمت دیگه اتاق ... دستش رو که روی هوا خشک شده بود؛ جمع کرد ... مشخص بود از برخوردم جا خورده و ناراحت شده ... اما اصلا واسم مهم نبود ... تمام عمرم، مجبور شده بودم جلوی سفیدها خم بشم ... هم قبل از ورود به دانشگاه، هم بعد از اینکه وکیل شده بودم ... حتی از طرف موکل های سفیدم بهم اهانت شده بود و زجر کشیده بودم ... حالا این یکی بهش بربخوره یا نه، اصلا واسم مهم نبود ... چه کار می خواست بکنه؟ ... دیگه توی اتاق خودم، نمی خواستم برده یه سفید باشم ... هیچی نگفت و رفت سمت دیگه اتاق ... حس شیری رو داشتم که قلمرو خودش رو مشخص کرده ... و حس فوق العاده دیگه ای که قابل وصف نبود ... برای اولین بار داشتم حس قدرت رو تجربه می کردم ... کلاس های آموزش زبان فارسی شروع شد ... صبح ها تا ظهر کلاس بودیم و تمام بعد از ظهر رو تمرین می کردم ... اخبار گوش می کردم ... توی سایت های فارسی زبان می چرخیدم و کلمات رو در می آوردم ... سخت تلاش کردن، خصلت و عادت من شده بود ... تنها سختی اون زمان، هم اتاقی سفیدم بود ... شاید کاری به هم نداشتیم ... اما اگر یه سیاه پوست بود می تونستیم با هم دوست بشیم ... و اگر سوالی هم داشتم می تونستم ازش بپرسم... به هر حال، چاره ای نبود ... باید به این شرایط عادت می کردم ... . ادامه دارد.. نویسنده؛ شهید مدافع حرم
🇮🇷برای شدن باید شد..🇮🇷 🌟رمان 🌍قسمت 🌟هادی تفاوت های رفتاری مسلمان ها با من خیلی زیاد بود ... کم کم رفتارشون با من، داشت تغییر می کرد ... با خودشون گرم می گرفتن و شوخی می کردن ... اما به من که می رسیدن حالت شون عوض می شد ... هر چند برام مهم نبود اما کنجکاویم تحریک شده بود ... . یه روز، هم اتاقیم رو بین یه گروه بیست، سی نفره دیدم ... مشخص بود خیلی جدی دارن با هم صحبت می کنن ... متوجه من که شدن، سکوت خاصی بین شون حاکم شد ... مشخص بود اصلا در زمان مناسبی نرسیدم ... بی توجه راهم رو کشیدم و رفتم ... در حالی که یه علامت سوال بزرگ توی ذهنم ایجاد شده بود ... . به مرور زمان، این حالت ها داشت زیاد می شد ... بالاخره یکی از بچه های نیجریه اومد سراغم و من رو کشید یه گوشه ... _کوین، باید در مورد یه موضوع جدی باهات صحبت کنم ... بچه ها از دست رفتارهای تو صداشون در اومده ... شاید تفاوت فرهنگی بین ما خیلی زیاده اما همه یه خانواده ایم ... این درست نیست که اینطوری برخورد می کنی ... . _مگه من چطور برخورد می کنم؟ ... . _همین رفتار سرد و بی تفاوت ... یه طوری برخورد می کنی انگار ... تازه متوجه منظورش شده بودم ... _مشکل من، مشکل منه ... مشکل بقیه، مشکل اونهاست ... نه من توی کار کسی دخالت می کنم، نه دوست دارم کسی توی کار من دخالت کنه ... برای بقیه چه سودی داره که به کارهای من اهمیت میدن؟ ... من توی چنین شرایطی بزرگ شده بودم ... جایی که مشکل هر نفر، مشکل خودش بود ... کسی، کاری به کار دیگران نداشت ... اما حالا ... . یهو یاد هم اتاقیم افتادم ... چند باری در کانون اجتماع بچه ها دیده بودمش ... . _این کار درستی نیست که خودمون رو از جمع جدا کنیم ... مسلمان ها با هم برادرن و برادر حق نداره نسبت به برادرش بی تفاوت باشه .. پریدم وسط حرفش ... _و لابد کانون تمام این حرف ها شخصی به نام هادیه ... با شنیدن اسم هادی، حالت چهره اش عوض شد ... ادامه دارد.. نویسنده؛ شهید مدافع حرم
🇮🇷برای شدن باید شد..🇮🇷 🌟رمان 🌍قسمت 🌟بردگی فکری با شنیدن اسم با شنیدن اسم هادی، حالت چهره اش عوض شد ... اصلا فکرش رو هم نمی کردم اینقدر بین بچه ها محبوب باشه ... _اینقدر راحت در مورد بقیه قضاوت نکن ... هادی کسی بود که بچه ها رو در برابر رفتارهای تو آروم می کرد ... من از سر دوستی و برادری این حرف ها رو بهت گفتم ... . اینها رو گفت و رفت ... من هنوز متعجب بودم ... شب، توی اتاق... مدام حواسم به رفتارهای هادی بود ... گاهی به خودم می گفتم ... حتما دفاعش از من به خاطر ترحم و دلسوزی بوده ... ولی چند دقیقه بعد می گفتم ... نه کوین، تو چنان جسور و محکم برخورد کردی که جایی برای ترحم و دلسوزی نگذاشته ... پس چرا از من دفاع کرده؟ ... هیچ جوابی برای رفتار هادی پیدا نمی کردم ... آبان 89 ... توی اتاق بچه های نیجریه، با هم درس می خوندیم ... یهو یکی از بچه ها از در وارد شد و به زبان خودشون یه چیزی به همه گفت ... با صورتی غرق شادی و شعف، چشم هاشون برق می زد ... حالت شون واقعا خاص شده بود ... با تعجب نگاه شون می کردم که یهو حواسشون بهم جمع شد ... و یکی با ذوق و خوشحالی فراوانی گفت ... _برنامه دیدار رهبره ... قراره بریم رهبر رو ببینیم ...😍😭 رهبر؟ ... ناخودآگاه و از فرط تعجب، پوزخندی زدم ... یعنی به خاطر چنین چیزی اینقدر خوشحال بودن؟ ... دیدن یه پیرمرد سفید؟ ... هنوز غرق تعجب شنیدن این خبر بودم ... طول کشید تا متوجه تغییر حالت اونها بشم ... با حالت خاصی بهم نگاه می کردن ... _چرا اینطوری می خندی؟ ... _خنده دار نیست؟ ... برای دیدن یه مرد سفید اینطور شادی می کنید و بالا و پایین می پرید؟ ... حالت چهره هاشون کاملا عوض شد ... سکوت و جو خاصی توی اتاق حاکم شده بود ... _مگه خودت نگفتی انگیزه ات از اومدن به ایران ... این بود که می خواستی مثل امام خمینی و رهبر بشی؟ ... - چرا... من گفتم ... اما دلیلی برای شادی نمی بینم ... ممکنه شخصی یه ماشین خیلی خاص داشته باشه که منم اون رو بخوام اما دلیل نمیشه خودش هم خاص باشه ... این حالت شما خطرناک تر از بردگیه ... شماها دچار بردگی فکری شدید ... و الا چرا باید برای دیدن یه آدم سفید که حتی هموطن شما نیست، اینطور شادی کنید؟ ... ادامه دارد.. نویسنده؛ شهید مدافع حرم
🇮🇷برای شدن باید شد..🇮🇷 🌟رمان 🌍قسمت 🌟پیشانی بند قبل از اینکه فرصت کنم دوباره دهانم رو باز کنم ... یکی از بچه های نیجر زد توی گوشم ... و قبل از اینکه به خودم بیام حمله کرد سمتم و یقه ام رو گرفت ... . - یه بار دیگه دهنت رو باز کنی و چنین اهانتی بکنی ... مطمئن باش به این راحتی تموم نمیشه ... . خشم و عصبانیت توی صورتش موج می زد ... محکم توی چشم هاش نگاه کردم ... - اگر این بردگی فکری نیست پس چیه؟ ... روح و فکر تو دیگه به خودت تعلق نداره ... مگه اون آدم سفید کیه که به خاطرش با هم نژاد خودت اینطوری برخورد می کنی؟ ... بقیه جلو اومدن و قبل از اینکه اتفاق دیگه ای بیوفته، من رو از توی دست هاش بیرون کشیدن ... بهشون که نگاه می کردم همه شون عصبانی بودن ... باورم نمی شد ... واقعا می خواستم از اون حالت نجات شون بدم اما چی می تونستم بگم؟ ... هر چند، اون لحظات، زمان خوبی برای ادامه صحبت نبود ... همه شون مثل یه بمب در حال انفجار بودن ... اگر کوچک ترین حرفی می زدم واقعا منفجر می شدن ... وسایلم رو جمع کردم و از اتاق بیرون زدم ... این حالت فقط مال بچه های نیجریه نبود ... کل خوابگاه غرق شادی شده بود ... دیگه واقعا نمی تونستم درک کنم ... اول فکر می کردم، خوی بردگی توی سیاه پوست ها از بردگی جسمی به بردگی فکری تغییر کرده ... اما سفیدپوست ها چی؟ ... حتی هادی سر از پا نمی شناخت ... به حدی خوشحال بود که خنده از روی لب هاش نمی رفت ... و مدام زیر لب با خودش زمزمه می کرد ... . اون شب، احدی توی خوابگاه نخوابید ... همه رفتن حمام ... مرتب ترین لباس هاشون رو می پوشیدن و عطر می زدن ... چنان به خودشون می رسیدن که هرگز اونها رو اینطوری ندیده بودم ... هادی هم همین طور ... . ساعت 3 صبح بود ... لباس شیری رنگ و شلوار کتانی پوشید ... روی شونه هاش چفیه انداخت ... و یه پیشونی بند قرمز "یا حسین" هم به پیشونیش بست ... . من توی تخت دراز کشیده بودم و بهش نگاه می کردم ... اونقدر از رفتارهای همه متعجب بودم که کم کم داشتم به یه علامت سوال و علامت تعجب زنده تبدیل می شدم ... هم دلم می خواست برم و همه چیز رو از نزدیک ببینم ... هم از زمان حضور من در ایران، زمان زیادی نگذشته بود و اصلا زبان بلد نبودم ... . پتو رو کشیدم روی سرم و چشم هام رو بستم ... . ادامه دارد.. نویسنده؛ شهید مدافع حرم
🇮🇷برای شدن باید شد..🇮🇷 🌟رمان 🌍قسمت 🌟عطر خمینی پتو رو کشیدم روی سرم و چشم هام رو بستم ... اما نمی تونستم بخوابم ... فکرها و سوال ها رهام نمی کرد ... چرا اینقدر همه شون خوشحالن؟ ... چرا باید ملاقات با رهبر ایران براشون خوشحال کننده باشه؟ ...اونها که حتی نمی تونن از نزدیک، باهاش ملاقات کنن ... دیدن شخصی که تا این حد باهاشون فاصله سنی داره، چرا اینقدر براشون با ارزشه؟ ... و ... دیگه نتونستم طاقت بیارم ... سریع از جا بلند شدم و لباسم رو عوض کردم و خودم رو بهشون رسوندم ... ساعت حدود 6 صبح بود ... پشت درهای شبستان منتظر بودیم ... به شدت خوابم می اومد ... برعکس اونها که از شدت اشتیاق، خواب از سرشون پریده بود ... من می تونستم ایستاده بخوابم ... بالاخره درها باز شد ... ازدحام وحشتناکی بود ... . یهو وسط اون ازدحام دیدم هادی داره میاد سمت من ... اومد کنارم ایستاد و خیلی با احتیاط سعی می کرد مراقبم باشه تا کسی بهم برخورد نکنه ... نمی تونستم رفتارش رو درک کنم اما حیقیقتا خوشحال شدم ... بعد از این همه سال، هنوز دستم مشکل داشت و حساس بود ... و با کوچک ترین تکان و ضربه ای به شدت درد می گرفت ... . ساعت 8 گذشته بود که بالاخره موفق شدیم وارد شبستان بشیم ... خسته، کلافه و بی حوصله شده بودم ... به شدت خودم رو سرزنش می کردم ... آخه چرا اومدی؟... این چه حماقتی بود؟ ... تو که حتی نمی فهمی چی میگن، چی رو می خواستی کشف کنی و بفهمی؟ ... بچه ها یه لحظه آرام و قرار نداشتن ... مدام شعر می خوندن ... شعار می دادن ... دیدن شون توی اون حالت واقعا عجیب بود ... اما اوج تعجب، زمان دیگه ای بود ... . حدود ساعت 10 ... آقای خامنه ای وارد شد ... جمعیت از جا کنده شد ... همه به پهنای صورت اشک می ریختن و یک صدا شعار می دادن ... من هیچی نمی فهمیدم ... فقط به هادی نگاه می کردم ... صورت و چهره هادی، مثل پیشونی بندش قرمز شده بود ... . کم کم، فضا آرام تر شد ... به حدی کنجکاو شده بودم که قدرت کنترلش رو نداشتم ... به اطرافم نگاه کردم ... غیر از هادی، هیچ کدوم رو نمی شناختم ... با تمام وجود می خواستم یه نفر، شعارها و حرف های بچه ها رو برام ترجمه کنه ... . خیلی آروم سر چرخوندم و به انگلیسی از بچه ها سوال کردم ... _چی می گفتید؟ ... چه شعاری می دادید؟ ... اما هیچ کدوم انگلیسی بلد نبود یا توی اون شلوغی و التهاب، صدای من رو نمی شنید ... یهو هادی، خودش رو کشید کنارم ... _این همه لشگر آماده به عشق رهبر آماده...صل علی محمد، عطر خمینی آمد ... ای رهبر آزاده، آماده ایم آماده ... خونی که در رگ ماست ... هدیه به رهبر ماست ... ادامه دارد.. نویسنده؛ شهید مدافع حرم
🇮🇷برای شدن باید شد..🇮🇷 🌟رمان 🌍قسمت 🌟فرزندان اسلام جملات و شعارهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم ... اونها دروغگو نبودن ... غرق در حیرت، چشم از روی هادی چرخوندم و به نگاه کردم ... چرا اونها می خوان جانشون رو به خاطر تو فدا کنن؟ ... هیچ کدوم شون که ایرانی نیستن ... تو با اونها چه کار کردی که اینطور به خاطرت اشک می ریزن؟ ... .😍😢 چنان غرق در شوک و حیرت بودم که همه چیز رو فراموش کردم ... حتی اینکه با هادی به شدت مشکل داشتم ... تمام مدت سخنرانی، حرف ها رو خیلی آروم کنار گوشم ترجمه می کرد و من دقیق گوش می کردم ... مجذوب تک تک اون کلمات شده بودم ... اون مرد، نه تنها رهبر اندیشه ها و تفکر بود بلکه روح تک تک اونها رو رهبری می کرد ... سفید و سیاه ... از شرقی ترین کشورحاضر تا طلبه های امریکایی و کانادایی ... محو جملات بودم که ناگهان بغض گلوی هادی رو گرفت ... نه تنها هادی ... بغض همه شکست ... اشک و ناله فضای سالن رو پر کرد ... همه شون به شدت گریه می کردن ... چرخیدم سمت هادی ... چشم هاش رو با دستش گرفته بود و اشک می ریخت ... چند لحظه فقط نگاهش کردم ... از شدت تعجب و کنجکاوی، داشت جانم از بدنم خارج می شد... فضا، فضای دیگه ای بود ... چقدر گذشت؟ نمی دونم ... . هنوز چشم هاش خیس از اشک بود ... مثل سربندش سرخ شده بود ... صورت خیس و گر گرفته اش رو جلو آورد ... _طلاب و فضلای غیرایرانی بدانند که آنها در ایران اسلامی غریبه نیستند ... شما حتی مهمان هم نیستند ... بلکه صاحب خانه هستید ... شما فرزندان عزیز من هستید ...🇮🇷 دوباره بغض راه گلوش رو سد کرد ... بقیه هنوز به خودشون نیومده بودن ... سرم رو چرخوندم سمت جایگاه ... فقط به رهبر ایران نگاه می کردم ... من توی از نظر دولت، یه که حق زندگی ندارم ... و تو کشورت رو با ما تقسیم می کنی؟... اصلا چرا باید کشور تو برای اینها مهم باشه که اینطور به خاطرش اشک بریزن؟ ... . من هرگز برای کشورم گریه نکرده بودم ... من هرگز برای هیچ سیاستمداری اشک نریخته بودم... و هرگز چنین صحنه هایی رو ندیده بودم ... من سیاستمدارهایی رو دیده بودم که قدرت تحریک و ایجاد هیجان در جمع رو داشتن ... اما من پایه تحصیلیم فلسفه و علوم سیاسی بود و به خوبی می دونستم ... این حالت، جو زدگی یا هیجان نبود ... فقط بهش نگاه می کردم ... یا تو فراتر از چیزی هستی که فکر می کردم ... یا چیزی داری که فراتر از داشته های هر سیاستمداریه ... ☄چیزی که من باید پیداش کنم ... اونم هر چه سریع تر ... . ادامه دارد.. نویسنده؛ شهید مدافع حرم
🇮🇷برای شدن باید شد..🇮🇷 🌟رمان 🌍قسمت 🌟کانون شرارت دوره زبان فارسی تموم شد ... ولی برای همه ما تازه واردها خوندن متن ها کار راحتی نبود ...بقیه پا به پای برنامه های آموزشی پیش می رفتن اما قضیه برای من فرق می کرد ... . سوالاتی که روز دیدار، توی ذهنم شکل گرفته بود ... امانم رو بریده بود و رهام نمی کرد ... باید می فهمیدم ... اصلا من به خاطر همین اومده بودم ... . شروع به مطالعه کردم ... هر مطلبی که پیرامون و جامعه دینی نوشته شده بود رو می خوندم ... گاهی خوندن یک صفحه کتاب به زبان فارسی ... یک ظهر تا شب طول می کشید ... گاهی حتی شام نمی خوردم تا خوابم نبره و بتونم شب رو تا طلوع، مطالعه کنم ... . و این نتیجه ای بود که پیدا کردم ... حکومت زمین به خدا تعلق داره ... و پیامبر و اهل بیتش، و آسمان ... و هستن ... و در زمان غیبت آخرین امام ... حکومت در دست ، امانته ... . حکومت الهی ... امت واحد ... مبارزه با استعمار، استکبار، سرمایه داری ... مبارزه با برده داری ... تلاش در جهت تحقق عدالت ... و ... همه اینها مفاهیم منطقی، سیاسی و حکومتی بود ... مفاهیمی که به راحتی می تونستم درک شون کنم... اما نکته دیگه ای هم بود ... عشق به خدا... عشق به پیامبر و اهل بیت رسول الله ... عشق از ، ارتباط دو جنس بود ... و این مفهوم برام قابل فهم نبود ... اما موضوع ساده ای نبود که بشه از کنارش رد شد ... مرگ و کشته شدن در راه هدف، یه تفکر پذیرفته شده است ... انسان هایی هم بودند که به خاطر نجات همسر یا فرزند، جون شون رو از دست دادن ... اما عشق به خدا؟ ... و عجیب تر، ماجرای ... چه چیزی می تونست خطرناک تر از مردمی باشه که مفهوم عشق به خدا در بین اونهاست ... و حاضرن جانشون رو در راه اون بدن... . خودشون رو یک امت واحد می دونن ... و برای این اعتقاد و فدای جان، وجود نداره ... . تازه می تونستم علت مبارزه حکومت های سرمایه داری رو با اسلام بفهمم ... و اینکه چرا همه شون با هم رو هدف گرفته بودن ... شیوع این تفکر در بین جامعه ... به معنای و اونها بود ... . مردمی که مرزهای فکری از بین اونها برداشته بشه ... و در کشوری که متولد شده اند ... قلب خودشون برای جای دیگه ای ... و به فرمان شخص دیگه ای در تپش باشه ... . برای اونها، ایران تنها ... هیچ ترسی نداشت ... تفکر در حال شیوع، بمب زمان داری بود که ... برای نابودی اونها لحظه شماری می کرد ... . جواب ها راحت تر از چیزی بود که حدس می زدم ... حالا به خوبی می تونستم همه چیز رو ببینم ... حتی قدم های بعدی حکومت های سرمایه داری رو حدس بزنم ... وحشت بی پایان دنیای سرمایه داری و استعمارگر ... ... و ... . ادامه دارد.. نویسنده؛ شهید مدافع حرم
🇮🇷برای شدن باید شد..🇮🇷 🌟رمان 🌍قسمت 🌟صرف ساده تابستان سال 90 از راه رسید ... اکثر بچه ها به کشورهاشون برگشتن ... عده کمی هم توی خوابگاه موندن ... من و هادی هم جزء همین عده کم بودیم ... . قصد داشتم کل تابستان فقط عربی بخونم ... درس عربی واقعا برام سخت بود ... من توی هفت سالگی به راحتی می تونستم به زبان انگلیسی و زبان بومی ها صحبت کنم ... زبان فارسی رو به خوبی یاد گرفته بودم و صحبت می کردم اما عربی ... نمی دونم چرا اینقدر برام سخت شده بود ... هادی داشت نماز می خوند و من همچنان با کتاب عربی کلنجار می رفتم ... در فرهنگ زندگی من، نفر دوم بودن هیچ جایگاهی نداشت ... هر چه بیشتر تلاش می کردم، بیشتر شکست می خوردم ... واقعا خسته شده بودم ... صرف ساده رو پرت کردم و روی تخت ولو شدم ... سر چرخوندم، کتاب از خطی که خودم مشخص کرده بودم، رد شده بود ... گفتم ولش کن، وقتی توی اتاق نبود میرم برش می دارم ... و غرق افکار مختلف، چشم هام رو بستم ... . نمازش تموم شد ... تحرکش سمت دیگه اتاق، حواسم رو به خودش جلب کرد ... فکر کرد خوابم ... کتابم رو از روی زمین برداشت و ورق زد ... اصلا تکان نخوردم ... چند لحظه بهش نگاه کرد و گذاشت این طرف خط ... اونقدر این مدت، رفتارهای عجیب دیده بودم که دیگه از دیدن یه رفتار عجیب، تعجب نمی کردم ... چند روز از ماجرا گذشت ... بعد از خوردن شام برگشتم توی اتاق که دیدم یه دفتر روی تخت منه ... بازش که کردم ... آموزش قواعد عربی به زبان انگلیسی بود ... تمام مطالب رو با نکات ریز و تفاوت هاش برام توضیح داده بود ... جملات عربی و مثال ها رو نوشته بود و کامل شرح داده بود ... اول تعجب کردم اما بلافاصله به یاد هادی افتادم ... یعنی دلش به حال من سوخته؟ ... یا شاید ... به شدت عصبانی شده بودم ... این افکار مثل خوره، آرامش رو ازم گرفت ... . در رو باز کرد و اومد داخل ... تا چشمم بهش افتاد، دفتر رو پرت کردم سمتش ... _کی از تو کمک خواسته بود که دخالت کردی؟ ... فکر کردی من یه آدم بدبختم که به کمکت احتیاج دارم؟ ... . توی شوک بود ... سریع به خودش اومد ... از حالتش مشخص بود خیلی ناراحت شده ... خودم رو برای یه درگیری حسابی آماده کرده بودم که ... خم شد و دفتر رو از روی زمین برداشت ... . _قصد بی احترامی نداشتم ... اگر رفتارم باعث سوء تفاهم شده، عذرمی خوام ... . و خیلی عادی رفت سمت خودش ... ادامه دارد.. نویسنده؛ شهید مدافع حرم
🇮🇷برای شدن باید شد..🇮🇷 🌟رمان 🌍قسمت 🌟نفوذی به شدت جا خوردم ... من برای یه دعوای حسابی آماده شده بودم ... ولی این رفتار هادی تمام معادلات ذهنی من رو بهم ریخت ... مشخص بود خیلی ناراحت شده اما به جای هر واکنشی فقط ازم عذرخواهی کرد ... . اون شب اصلا خوابم نبرد ... نیمه هشیار توی جای خودم دراز کشیده بودم که نیمه شب از جاش بلند شد ... رفت بیرون و چند دقیقه بعد برگشت ... سجاده اش رو باز کرد و مشغول نمار شد ... می دونستم نماز صبح دو رکعت بیشتر نیست ... اما اون مدام، دو رکعت، دو رکعت ... پشت سر هم نماز می خوند ... من همون طور دراز کشیده بهش نگاه می کردم ... حالت عجیبی داشت ... نماز آخر، یه رکعت اما طولانی بود ... و اون خیلی آروم، بین نماز گریه می کرد ... . من شاید حدود یه سالی می شد که مسلمان شده بودم ... اما مسلمانی من فقط اسمی بود ... هرگز نماز نخونده بودم... توی مراسم عبادی و مذهبی مسلمان ها شرکت نکرده بودم ... و فقط روی خودم تمرکز کرده بودم ... . اما اون شب، برای اولین بار توجهم جلب شده بود ... نمی فهمیدم چرا هادی، اون طور گریه می کنه ... اون حالت، حس عجیبی داشت ... حسی که من قادر به درک کردنش نبودم ... . از اون شب ... ناخودآگاه، هادی در کانون توجهم قرار گرفته بود ... هر طرف که می رفت ... یا هر رفتاری که می کرد ... به شدت کنجکاوی من تحریک می شد ... از پله ها می اومدم پایین ... می خواستم وارد حیاط بشم که متوجه حرف چند نفر از بچه ها شدم ... داشتن در مورد من با هادی حرف می زدن ... برای اولین بار دلم می خواست سر در بیارم دارن در مورد من به هادی چی میگن؟... . همون گوشه راهرو و توی زاویه ایستادم ... طوری که من رو نبینن ... و گوش هام رو تیز کردم ... _اصلا معلوم نیست این آدم کیه ... نه اهل نماز و روزه است... نه اخلاق و منشش مثل مسلمان هاست ... حتی رفتارش شبیه یه آدم عادی نیست ... باور کن اگر یه ذره اهل تظاهر بود یا خودش رو بین بچه ها جا می کرد ... می گفتم نفوذیه، اومده ببینه ایران چه خبره ... هر چند همین رفتارهاش هم بدجور ... هر کدوم یه چیزی می گفتن و حرفی می زدن ... و هادی فقط با چهره ای گرفته ... سرش رو پایین انداخته بود ... ادامه دارد.. نویسنده؛ شهید مدافع حرم
🇮🇷برای شدن باید شد..🇮🇷 🌟رمان 🌍قسمت 🌟جاسوس استرالیا حالت و سکوت هادی روی اونها هم تاثیر گذاشت ... _این حرف ها غیبته ... کمتر گوشت برادرتون رو بخورید ... - غیبت چیه؟ ... اگر باشه چی؟ ... کم از این آدم ها با اسم ها و عناوین مختلف ... خودشون رو جا کردن اینجا ... یا خواستن واردش بشن؟ ... کم از اینها وارد سیستم شدن و بقیه رو به انحراف کشیدن؟ ... سرش رو بالا آورد ... _اگر نفوذی باشه غیبت نیست ... اما مطمئن باشید اگر سر سوزنی بهش شک کرده بودم ... خیلی جلوتر از اینکه صدای شما در بیاد اطلاع داده بودم ... اینکه شما هم نگران هستید جای شکر داره ... مثل شما، ایران برای منم خیلی مهمه ... من احساس همه تون رو درک می کنم ولی می تونم قسم بخورم ... کوین چنین آدمی نیست... . چهره هاشون هنوز گرفته بود اما مشخص بود دارن حرف هادی رو توی ذهن شون بالا و پایین می کنن ... هر چند دیگه می فهمیدم چرا برای این جماعت غیرایرانی... اینقدر ایران و جاسوس نبودن من مهمه... اما باز هم درک کردن حسی که در قلب هاشون داشتن ... و امت واحد بودنشون برام سخت بود ... . - در مورد بقیه مسائلی هم که گفتید ... باید شرایط شخص مقابل رو در نظر بگیرید ... این جوان، تازه یه ساله مسلمان شده ... شرایط فکری و ذهنیش، شرایط و فرهنگی که توش زندگی کرده ... باید به اینها هم نگاه کنید ... شما با اخلاق اسلامی باهاش برخورد کنید... من و شما با رفتارو عمل و حرف مون به شیوه صحیح تبلیغ کنیم ... ... حرف های هادی برام عجیب بود ... چطور می تونست حس و زجر من رو درک کنه؟ ... این حرف ها همه اش بود ... اون یه پسر سفید و بور بود ... از تک تک وسایلش مشخص بود، هرگز طعم فقر رو نچشیده ... در حالی که من با کار توی مزرعه بزرگ شده بودم ... روز و شب، کارگری کرده بودم تا خرج تحصیل و زندگیم رو بدم ... هر چند مطمئن بودم، اون توان درک زجری که کشیدم رو نداره ... اما این برخوردش باعث شد برای یه سفید پوست قائل بشم ... اون سعی داشت من رو درک کنه ... و احساس و فکرش نسبت به من تحقیر و کوچیک کردنم نبود... . چند روز گذشت ... من دوباره داشتم عربی می خوندم ... حالا که نظر و فکر هادی رو فهمیده بودم ... به شدت از اینکه دفتر رو بهش برگردونده بودم متاسف شدم ... بدتر از همه، با اون شیوه ای که بهش پس داده بودم ... برام سخت بود برم و دفتر رو ازش بگیرم ... داشت سمت خودش اصول می خوند ... منم زیرچشمی بهش نگاه می کردم که ... یهو متوجه نگاه من شد و سرش رو آورد بالا ... . ادامه دارد.. نویسنده؛ شهید مدافع حرم
🇮🇷برای شدن باید شد..🇮🇷 🌟رمان 🌍قسمت 🌟غرور زیرچشمی داشتم بهش نگاه می کردم و توی ذهن خودم کلنجار می رفتم تا یه راه حلی پیدا کنم ... که یهو متوجه نگاه من شد و سرش رو آورد بالا ... مکث کوتاهی کرد ... _مشکلی پیش اومده؟ ... بدجور هول شدم و گفتم _نه ... و همزمان سرم رو در رد سوالش تکان دادم ... اعصابم خورد شده بود ... لعنت به تو کوین ... بهترین فرصت بود ... چرا مثل آدم بهش نگفتی؟ ... داشتم به خودم فحش می دادم که پرید وسط افکارم ... - منم اوایل خیلی با عربی مشکل داشتم ... خندید ... _فارسی یاد گرفتن خیلی راحت تر بود ... _نخند ... سفیدها که بهم لبخند می زنن خوشم نمیاد ... هیچ سفیدی بدون طمع، خوش برخوردی نمی کنه ... جا خورد ولی سریع خنده اش رو جمع کرد ... سرش رو انداخت پایین ... چند لحظه در سکوت مطلق گذشت ... - اگر توی درسی به کمک احتیاج داشتی ... باعث افتخار منه اگر ازم بپرسی ... - افتخار؟ ... یعنی از کمک کردن به بقیه خوشحال میشی؟... منتظر جوابش نشدم ... پوزخندی زدم و گفتم ... _هر چند ... چرا نباید خوشحال بشی؟ ... اونها توی مشکل گیر کردن و تو مثل یه ابرقهرمان به کمک شون میری ... اونی که به خاطر ضعفش تحقیر میشه، تو نیستی ... طرف مقابله ... _مایه افتخاره منه که به یکی از بنده های خدا کنم... همون طور که سرش پایین بود، این جمله رو گفت و دوباره مشغول کتاب خوندن شد ... ولی معلوم بود حواسش جای دیگه است ... به چی فکر می کرد؛ نمی دونم ... اما من چند دقیقه بعد شروع کردم به خودم فحش دادن ... و خودم رو سرزنش می کردم که چطور چنین موقعیت خوبی رو به خاطر یه لحظه از دست داده بودم ... می تونستم بدون کوچیک کردن خودم ... دوباره دفتر رو ازش بگیرم ... اما ... همین طور که می گذشت، لحظه به لحظه اعصابم خوردتر می شد ... اونقدر که اصلا حواسم نبود و فحش آخر رو بلند... به زبون آوردم ... - لعنت به توی احمق ... سرش رو آورد بالا و با تعجب بهم خیره شد ... با دست بهش اشاره کردم و گفتم ... _با تو نبودم ... و بلند شدم از اتاق زدم بیرون ... . ادامه دارد.. نویسنده؛ شهید مدافع حرم
🇮🇷برای شدن باید شد..🇮🇷 🌟رمان 🌍قسمت 🌟شرم تابستان تموم شد ... بچه ها تقریبا برگشته بودن ... به زودی سال تحصیلی جدید شروع می شد ... و من هنوز با عربی گلاویز بودم ... تنها پیشرفت من، معدود جملاتی بود که بین من و هادی رد و بدل شده بود ... و ناخواسته سکوت بین ما شکست ... توی تمام درس ها کارم خوب بود ... هر چند درس خوندن به یه زبان دیگه ... و با اصطلاحات زیاد، سخت بود ... اما مثل عربی نبود ... رسما توش به بن بست رسیده بودم ... دیگه فایده نداشت ... دلم رو زدم به دریا و رفتم سراغ هادی ... . - اون دفتری که اون دفعه بهم دادی ... نگذاشت جمله ام تموم شه ... سریع از جاش بلند شد ... _صبر کن الان میارم ... بدون اینکه چیزی بگه در یک چشم به هم زدن، دفتر رو بهم داد ... عذاب وجدان گرفتم اما نتونستم ازش تشکر یا عذرخواهی کنم ... دفتر رو گرفتم و رفتم ... واقعا کمک بزرگی بود اما کلی سوال جدید برام پیش اومد ... دیگه هیچ چاره ای نداشتم ... . داشت قلمش رو می تراشید ... یکی از تفریحاتش خطاطی بود ... من با سبک های خطاطی ایرانی آشنا نبودم اما شنیده بودم می تونه به تمام سبک ها بنویسه ... یه کم زیر چشمی بهش نگاه کردم ... عزمم رو جزم کردم ... از جا بلند شدم و از خط رفتم اون طرف ... با تعجب سرش رو آورد بالا و بهم نگاه کرد ... نگاهش خیلی خاص شده بود ... . - من جزوه رو خوندم ... ولی کلی سوال دارم ... مکث کوتاهی کردم ... _مگه نگفتی کمک به دیگران مایه افتخار توئه؟ ... خنده اش گرفت اما سریع جمعش کرد ... دستی به صورتش کشید ... و وسایل خطاطی رو کنار گذاشت ... _شرمنده، خنده ام ناخودآگاه بود ... با دقت و جدیت به سوال هام جواب می داد ... تمرین ها رو نگاه می کرد و اشتباهاتم رو تصحیح می کرد ... تدرسیش عالی بود ... ولی هر لحظه ای که می گذشت واقعا برام سخت بود ... شدید احساس حقارت می کردم ... حقارتی که این بار مسئولش خودم بودم ... من از خودم خجالت می کشیدم ... و از رفتاری که در گذشته با هادی داشتم ... . ادامه دارد.. نویسنده؛ شهید مدافع حرم
🇮🇷برای شدن باید شد..🇮🇷 🌟رمان 🌍قسمت 🌟دنیای بدون مرز کم کم داشتم فراموش می کردم ... خطی رو که خودم وسط اتاق کشیدم از بین رفته بود ... ، اون خط رو از توی سرم پاک کرد ... . هر چه می گذشت، احساس صمیمیت در وجود من شکل می گرفت ... اون صبورانه با من برخورد می کرد ... با بزرگواری اشتباهاتم رو ندید می گرفت ... و با همه متواضع بود ... حالا می تونستم بین مفهوم صبور بودن با زجر کشیدن و تحمل کردن ... تفاوت قائل بشم ... مفاهیمی چون و برام جدید و غریب بود ... برای همین بارها اونها رو با ترحم اشتباه گرفته بودم ... سدهایی که زندگی گذشته ام در من ساخته بود، یکی یکی می شکست ... و در میان مخروبه درون من ... داشت دنیای جدیدی شکل می گرفت ... با گذر زمان، حسرت درون من بیشتر می شد ... این بار، نه حسرتی به خاطر دردها و کمبودها ... این حس که ای کاش، از اول در چنین فرهنگ و شرایطی زندگی کرده بودم ... این حس غریب ... دوستی من با هادی، داشت من رو وارد دنیای جدیدی از مفاهیم می کرد ... اون کتاب های مختلفی به زبان فارسی بهم می داد ... خنده دار ترین و عجیب ترین بخش، زمانی بود که بهم کتاب داستان داد ... داستان های کوتاه اسلامی ... و بعد از اون، سرگذشت شهدا ... من، کاملا با مفهوم بیگانه بودم اما توی اون سرگذشت ها می تونستم بفهمم ... چرا بعد از قرن ها، هنوز بین مسلمان ها زنده است ... و وحشت دنیای سرمایه داری رو بهتر درک می کردم ... کار به جایی رسیده بود که تمام کارهای هادی برام جالب شده بود ... و ناخودآگاه داشتم ازش تقلید می کردم ... تغییر رفتار من شروع شد ... تغییری که باعث شد بچه ها دوباره بیان سمتم و کم کم دورم رو بگیرن ... اول از همه بچه های افغانستان، من رو پذیرفتن ... هر چند، هنوز نقص زیادی داشتم ... تا اینکه ... آخرین مرز بین ما هم، اون روز شکست ... . هادی کلا آدم خوش خوراکی بود ... اون روز هم دیرتر از همه برای غذا رسید ... غذا هم قرمه سبزی ... وسط روز چیزی خورده بودم و اشتهای چندانی نداشتم ... هادی در مدتی که من نصف غذام رو بخورم، غذاش تموم شده بود ... یه نگاهی به من که داشتم بساط غذام رو جمع می کردم انداخت ... و در حالی که چشم هاش برق می زد گفت ... _بقیه اش رو نمی خوری؟ ... سری تکان دادم و گفتم ... _نه ... برق چشم هاش بیشتر شد ... _من بخورم؟ ... بدجور تعجب کردم ... مثل برق گرفته ها سری تکان دادم ... _اشکالی نداره ولی ... . با خوشحالی ظرف رو برداشت و شروع به خوردن کرد ... من مبهوت بهش نگاه می کردم ... در گذشته اگر فقط دستم به ظرف غذای یه سفید پوست می خورد ... چنان با من برخورد می کرد که انگار آشغال بهش خورده ... حتی یه بار ... یکی شون برای اعتراض، کل غذاش رو پاشید توی صورتم ... حالا هادی داشت، ته مونده غذای من رو می خورد ... . ادامه دارد.. نویسنده؛ شهید مدافع حرم
🇮🇷برای شدن باید شد..🇮🇷 🌟رمان 🌍قسمت 🌟رسم بندگی حال عجیبی داشتم ... حسی که قابل وصف نبود ... چیزی درون من شکسته شده بود ... از درون می سوختم ... روحم درد می کرد ... و اشک بی اختیار از چشم هام پایین می اومد ... . تمام سال های زندگیم از جلوی چشمم عبور می کرد ... تمام باورهام نسبت به دنیا و انسان هایی که توش زندگی می کردن فروریخته بود ... احساس سرگشتگی عجیبی داشتم ... تمام عمر از درون حس حقارت می کردم ... هر چه این حس و تنفرم از رنگ پوستم بیشتر می شد ... از دنیا و انسان هایی که توی اون زندگی می کردن ... بیشتر متنفر می شدم ... . هر چه این حس حقارت بیشتر می شد ... بیشتر دلم می خواست به همه ثابت کنم ... من از همه شما بهتر و برترم ... اما به یک باره این حس در من شکست... برای اولین بار ... قلبم به روی خدا باز شد ... برای اولین بار ... حس می کردم منم یک انسانم ... برای اولین بار ... دیگه هیچ رنگی رو حس نمی کردم ... ... یه گوشه خلوت پیدا کردم ... ساعت ها ... بی اختیار گریه می کردم ... از عمق وجودم خدا رو حس کرده بودم ... . شب ... بلند شدم و وضو گرفتم ... در حالی که کنترلی در برابر اشک هام نداشتم ... به رسم بندگی ... سرم رو پایین انداختم ... و رفتم توی صف نماز ایستادم ... بچه ها همه از دیدن من، جا خوردن ... اون نماز ... اولین نماز من بود ... برای من، دیگه بندگی، نبود ... من خدا رو پذیرفتم ... قلبی که عمری حس حقارت می کرد ... خدا به اون ارزش بخشیده بود ... اون رو بزرگ کرده بود ... اون رو برابرکرده بود ... و در یک صف قرار داده بود ... حالا دیگه از خم کردن سرم خجالت نمی کشیدم ... بندگی و تعظیم کردن ... شرم آور نبود ... من بزرگ شده بودم ... همون طور که هادی در قلب من بزرگ شده بود ... ادامه دارد.. نویسنده؛ شهید مدافع حرم
🇮🇷برای شدن باید شد..🇮🇷 🌟رمان 🌍قسمت 🌟گرمای عشق رفتم توی صف نماز ایستادم ... همه بچه ها با تعجب بهم نگاه می کردن ... بی توجه به همه شون ... اولین نماز من شروع شد ... . از لحظه ای که دستم رو به آسمان بلند کردم ... روی گوشم گذاشتم ... و الله اکبر گفتم ... دوباره اشک مثل سیلابی از چشمم فرو ریخت ... اولین رکوع من ... و اولین سجده های من ... . نماز به سلام رسید ... الله اکبر ... الله اکبر ... الله اکبر... با هر الله اکبر ... قلبم آرام می شد ... با هر الله اکبر ... وجودم سکوت عمیقی می کرد ... . آرامش عجیبی بر قلبم حاکم شده بود ... چنان قدرتی رو احساس می کردم ... که هرگز، تجربه اش نکرده بودم ... بی اختیار رفتم سجده ... بی توجه به همه ... در سکوت و آرامش قلبم ... اشک می ریختم ... از درون احساس عزت و قدرت می کردم ... . با صدای اقامه امام جماعت به خودم اومدم ... سر از سجده که برداشتم ... دست آشنایی به سمتم بلند شد ... _قبول باشه ... تازه متوجه هادی شدم ... تمام مدت کنار من بود ... اونم چشم هاش مثل من سرخ شده بود... لبخند شیرینی تمام صورتم رو پر کرد ... دستم رو به سمتش بلند کردم و دستش رو گرفتم ... دستش رو بلند کرد ... بوسید و به پیشانیش زد... . امام جماعت ... الله اکبر گفت ... و نماز عشاء شروع شد ... اون شب تا صبح خوابم نبرد ... حس گرمای عجیبی قلب و وجودم رو پر کرده بود ... که هرگز تجربه نکرده بودم ... حس می کردم بین من و خدا ... یه پرده نازک انداختن ... فقط کافیه دستم رو بلند کنم و اون رو کنار بزنم ... حس ، وجودم رو پر کرد ... تمام زخم های درونم آرام گرفته بود ... و رفتار و زندگیم رو تحت شعاع خودش قرار داد ... تازه مفهوم خیلی از حرف ها رو می فهمیدم ... حرف هایی که به همه شون پوزخند زده بودم ... خدا رو میشه با ثابت کرد ... اما با عقل نمیشه درک کرد و شناخت ... در وادی ، عقل ها سرگردانند ... تازه مفهوم عشق و محبت به خدا رو درک می کردم ... دیگه مسلمان ها و اشک هاشون برای خدا، پیامبر و اهل بیت برام عجیب نبود ... این حس محبت در وجود من هم شکل گرفته بود و داشت شدت پیدا می کرد ... من دنبال اسلام اومده بودم ... با عقل، برتری و نیاز مردم رو به تفکرات اسلام و قرآن، سنجیده بودم ... اما این عقل ... با وجود تمام شناخت دقیقی که بهم داده بود ... یک سال و نیم، بین من و حقیقت ایستاد ... و من فهمیدم ... فهمیدم که با عقل باید مسیر صحیح رو به مردم نشون داد... اما تبعیت و قرار گرفتن در این مسیر، کار عقل نیست ... چه بسیار افرادی که با عقل شون به شناخت حقیقت رسیدند ... ولی نفس و درون شون مانع از پذیرش حقیقت شد ... . به رسم استاد و شاگردی ... دو زانو نشستم جلوی هادی و ازش خواستم استادم بشه ... هادی بدجور خجالت کشید ... _چی کار می کنی کوین؟ ... اینطوری نکن ... _بهم یاد بده هادی ... بودن و بودن رو بهم یاد بده ... توهم مثل من تازه مسلمان بودی اما حتی اساتید تو رو تحسین می کنن ... استاد من باش ... ادامه دارد.. نویسنده؛ شهید مدافع حرم
🇮🇷برای شدن باید شد..🇮🇷 🌟رمان 🌍قسمت 🌟اسم کربلایی من خیلی خجالت کشید ... سرش رو انداخت پایین ... _من چیزی بلد نیستم ... فقط سعی کردم به چیزهایی که یاد گرفتم عمل کنم ... . بلند شد و از توی وسایلش یه دفترچه در آورد ... نشست کنارم ... _من این روش رو بعد از خوندن چهل حدیث امام خمینی پیدا کردم ... . دفترش سه بخش بود ... اول، کمبودها، نواقص و اشتباهاتی که باید اصلاح می شد ... دوم، خصلت ها و نکات مثبتی که باید ایجاد می شد ... سوم، بررسی علل و موانعی که مانع اون برای رسیدن به اونها می شد ... به طور خلاصه ... بخش اول، نقدخودش بود ... دومی، برنامه اصلاحی ... و سومی، نقد عملکردش ... . - من هر نکته اخلاقی ای رو که توی احادیث بهش برخوردم ... یا توی رفتار دیگران دیدم رو یادداشت کردم ... و چهله گرفتم... اوایل سخته و مانع زیادی ایجاد میشه ... اما به مرور این چهله گرفتن ها عادی شد ... فقط نباید از شکست بترسی... خندیدم ... _من مرد روزهای سختم ... از انجام کارهای سخت نمی ترسم ... چند لحظه با لبخند بهم نگاه کرد ... خنده ام گرفت ... _چی شده؟ ... چرا اینطوری بهم نگاه می کنی؟ ... دوباره خندید ... _حیف این لبخند نبود، همیشه غضب کرده بودی؟ ... همیشه بخند ... و زد روی شونه ام و بلند شد ... .یهو یه چیزی به ذهنم رسید ... _هادی، تو از کی اسمت رو عوض کردی؟ ... منم یه اسم اسلامی می خوام ... . حالتش عجیب شد ... تا حالا اونطوری ندیده بودمش ... بدون اینکه جواب سوال اولم رو بده ... یهو خندید و گفت ... _یه اسم عالی برات سراغ دارم ... امیدوارم خوشت بیاد ... . حسابی کنجکاویم تحریک شد ... هم اینکه چرا جواب سوالم رو نداد و حالت چهره اش اونطوری شد ... هم سر اسم ... . - پیشنهادت چیه؟ ... - جَون ... [حرف ج را با فتحه بخوانید] - جَون؟ ... من تا حالا چنین اسمی رو بین بچه ها نشنیده بودم ... . - اسم غلام سیاه پوست امام حسینه ... این غلام، بدن بدبویی داشته و به خاطر همین همیشه خجالت می کشیده ... و همه مسخره اش می کردن ... توی صحرای کربلا ... وقتی امام حسین، اون رو آزاد می کنه و بهش میگه می تونی بری ... به خاطر عشقش به امام، حاضر به ترک اونجا نمیشه ... و میگه ... به خدا سوگند، از شما جدا نمیشم تا اینکه خون سیاهم با خون شما، در آمیزه و پیوند بخوره ... امام هم در حقش دعا می کنن ... الان هم یکی از 72 تن شهید کربلاست... تو وجه اشتراک زیادی با جون داری ... . سرم رو انداختم پایین ... هم سیاهم ... هم مفهوم فامیلم میشه راسو ... . - ناراحت شدی؟ ... . سرم رو آوردم بالا ... چشم هاش نگران شده بود ... _نه ... اتفاقا برای اولین بار خوشحالم ... از اینکه یه عمر همه راسو و بدبو صدام کردن .. ادامه دارد.. نویسنده؛ شهید مدافع حرم
🇮🇷برای شدن باید شد..🇮🇷 🌟رمان 🌍قسمت 🌟والسابقون با تمام وجود برای اسلام تلاش می کردم ... می خواستم اسلام رو با همه ابعادش بشناسم ... یه دفتر برداشتم ... و مثل هادی شروع کردم به حلاجی خودم ... هر کلاس و جلسه ای که گیرم می اومد می رفتم ... تمام مطالب اخلاقی و عقیدتی و ... همه رو از هم جدا می کردم و مرتب می کردم ... شب ها هم از هادی می خواستم برام حرف بزنه ... و هر چیزی که از اخلاق و معارف بلده بهم یاد بده ... هادی به شدت از رفتار و منش اهل بیت الگو برداری کرده بود ... و سیره شده بود ... هر چند خودش متواضعانه لقب استاد رو قبول نمی کرد ... . کم کم رقابت شیرینی هم بین ما شروع شد ... والسابقون شده بودیم ... به قول هادی، آدم زرنگ کسیه که در کسب رضای خدا از بقیه سبقت می گیره ... منم برای ورود به این رقابت ... پا گذاشتم جای پاش ... سر جمع کردن و پهن کردن سفره ... شستن ظرف ها ... کمک به بقیه ... تمییز کردن اتاق ... و ... . خوبی همه اش این بود که با یه بسم الله و قربت الی الله ... مسابقه خوب بودن می شد ... چشم باز کردم ... دیدم یه آدم جدید شدم ... کمال همنشین در من اثر کرد ... . دوستی من و هادی خیلی قوی شده بود ... تا جایی که با هم دست دادیم ... و این پیمانی بود که هرگز گسسته نمی شد ... تازه بعد از عقد اخوت بود که همه چیز رو در مورد هادی فهمیدم ... باورم نمی شد ... حدسم در مورد بچه پولدار بودنش درست بود ... اما تا زمانی که عکس های خانوادگی شون رو بهم نشون نداده بود ... باور نمی کردم ... اون پسر یکی از بزرگ ترین سیاست مدارهای جهان بود ... اولش که گفت ... فکر کردم شوخی می کنه ... اما حقیقت داشت ادامه دارد.. نویسنده؛ شهید مدافع حرم
🇮🇷برای شدن باید شد..🇮🇷 🌟رمان 🌍قسمت (آخر) 🌟دنیا از آن توست هادی پسر یکی از بزرگ ترین سیاستمدارهای جهان بود ... به راحتی به 10 زبان زنده دنیا حرف می زد ... و به کشورهای زیادی سفر کرده بود ... . بعد از مسلمان شدن و چندین سال ... همه چیز لو میره ... پدرش خیلی سعی می کنه تا اون رو منصرف کنه... حتی به شدت پسرش رو تحت فشار می گذاره ... اما هادی، محکم می ایسته و حاضر به تغییر مسیر نمیشه ... پدرش، هم با یه پاسپورت، هویت جدید و رایزنی محرمانه با دولت وقت ایران ... مخفیانه، پسرش رو به اینجا می فرسته ... هادی از سخت ترین لحظاتش هم با خنده حرف می زد ... _بهش گفتم ... چرا همین جا ... توی ایران نمی مونی؟ ... نگاه عمیقی بهم کرد ... _شاید پدرم برای مخفی کردن مسلمان شدن من و حفظ موقعیت سیاسیش ... من رو به ایران فرستاد ... اما من شرمنده خدام ... پدر من جزء افرادیه که فعالیت و برنامه ریزی می کنه ... برای حفظ جان پسرش به ایران اعتماد می کنه ... اما سیاسی، این حقیقت رو نادیده می گیره ... وظیفه من اینه که برگردم ... حتی اگر به معنی این باشه که حکم مرگم رو... پدر خودم صادر کنه ... . اون می خندید ... اما خنده هاش پر از درد بود ... گذشتن از تمام اون جلال و عظمت ... و دنبال حق حرکت کردن ... نمی دونستم چی باید بهش بگم؟ ... . ناخودآگاه خنده ام گرفت ... _یه چیزی رو می دونی؟ ... اسم من، مناسب منه ... اما اسم تو نیست ... باید اسمت رو میزاشتی سلمان ... یا ... هادی سلمان ... . - هادی سلمان؟ ... بلند خندید ... _این اسم دیگه کامل عربیه ... ولی من برای عرب بودن، زیادی بورم ... . تازه می فهمیدم ... چرا روز اول ... من رو کنار هادی قرار دادن... حقیقت این بود ... هر دوی ما مسیر سخت و غیر قابل تصوری رو پیش رو داشتیم ... مسیر و هدفی که ... قیمتش، ما بود ... من با هدف دیگه ای به ایران اومدم ... اما هدف بزرگ تر و با ارزش تری در من شکل گرفت ... امروز، هدف من ... نه قیام برای نجات بومی ها ... که نجات استرالیاست ... . من این بار، می خوام حسینی بشم ... برای خمینی شدن باید حسینی شد ... . وسایلم رو جمع کردم و اومدم بیرون ... گریه ام گرفته بود ... قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... "پایان" نویسنده؛ شهید مدافع حرم کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⏰↯ پایان هایی را در زندگی تلخ یا شیرین تجربه خواهیم کرد.اما مهم ان است که ما زندگی را چطور میبینیم،اگر زندگی را محل گذر ببینیم پایان هم برایمان شیرین خواهد شد اما وقتی پایان راه را به بدی تعبیر کنیم زندگیمان هم تلخ می شود. پایان زنگی هاتون شیرین.☺️🌹 رمان دیگر رو هم در کنار هم به پایان رسوندیم☺️ رمان خوب بود؟ منتظر رمان زیبای بعدی باشید کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
🌺رمان جدید🌺 🌸نام رمان :قیمت خدا (تمام زندگی من)🌸 🌼نام نویسنده :شهید طاها ایمانی🌼 🌹تعداد قسمت :48🌹 🌷با ما همراه باشید🌷 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 و ✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی نام دیگر رمـــان؛ ✝قســـــــمٺ ✨زمانی برای زندگی حتی وقتی مشروب نمی خوردم ... بیدار شدن با سردرد و سرگیجه برام عادی شده بود … کم کم حس می کردم درس ها رو هم درست متوجه نمیشم … و … هر دفعه یه بهانه، برای این علائم پیدا می کردم … ولی فکرش رو نمی کردم زندگیم منتظرم باشه … بالاخره رفتم دکتر …🏥 بعد از کلی آزمایش و جلسات پزشکی… توی چشمم نگاه کرد و گفت … – متاسفیم «خانم کوتزینگه» … شما زمان زیادی زنده نمی مونید … با توجه به شرایط و موقعیت این تومور … در صد موفقیت عمل خیلی پایینه و شما از عمل زنده برنمی گردید … همین که سرتون رو … مغزم هنگ کرده بود … دیگه کار نمی کرد … دنیا مثل چرخ و فلک دور سرم می چرخید … ✨خدایا!!!! من فقط ۲۱ سالمه … چطور چنین چیزی ممکنه؟…😰 فقط چند ماه؟ …😱 فقط چند ماه دیگه زنده ام!! … حالم خیلی خراب بود … برگشتم خونه … بدون اینکه چیزی بگم دویدم توی اتاق و در رو قفل کردم … خودم رو پرت کردم توی تخت … فقط گریه می کردم …😭 دلم نمی خواست احدی رو ببینم … هیچ کسی رو … ✝یکشنبه رفتم کلیسا … حتی فکر مرگ و تابوت ⚰هم من رو تا سر حد مرگ پیش می برد … هفته ها به خدا کردم …😭🙏 کردم … اما نذرها و التماس های من هیچ فایده ای نداشت … نا امید و سرگشته اونقدر بهم ریخته بودم ... که دیگه کنترل هیچ کدوم از رفتارهام دست خودم نبود … و پدر و مادرم آشفته و گرفته … چون علت این همه درد و ناراحتی رو نمی دونستن … صدای من رو نمی شنید!!! … ادامه دارد.... 🕋❤️✝✝🕋❤️🕋 ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
✨بنـــــامـ خــــ✨ــــداے 💞 و ✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی نام دیگر رمـــان؛ ✝قســـــــمٺ ✨مسیحی یا یهودی یه هفته دیگه هم به همین منوال گذشت … به خودم گفتم… تو یه احمقی «آنیتا» …😐😠 مگه چقدر از عمرت باقی مونده که اون رو هم داری با ناله و گریه هدر میدی؟ … به جای اینکه دائم به مرگ فکر می کنی، این روزهای باقی مونده رو خوش باش … همین کار رو هم کردم … درس و دانشگاه رو کنار گذاشتم … یه لیست درست کردم از تمام کارهایی که دوست داشتم انجام شون بدم … و شروع کردم به انجام دادن شون … دائم توی پارتی و مهمونی بودم … بدون توجه به حرف دکترها، هر چیزی رو که ازش منع شده بودم؛ می خوردم … انگار می خواستم ... از و انتقام بگیرم … از دنیا و همه چیز متنفر بودم … دیگه به هیچی ایمان نداشتم … اون شب توی پارتی حالم خیلی بد شد … سرگیجه و سردردم وحشتناک شده بود … دیگه حتی نمی تونستم روی یه خط راست راه برم … سر و صدا و موسیقی مثل یه همهمه گنگ و مبهم توی سرم می پیچید … دیگه نفهمیدم چی شد … چشم باز کردم دیدم توی اورژانس بیمارستانم … سرم درد می کرد و هنوز گیج بودم … دکتر اومد بالای سرم و شروع به سوال پرسیدن کرد … حوصله هیچ کس رو نداشتم … بالاخره تموم شد و پرستار پرده رو کنار زد … تخت کنار من، یه زن جوان بود … ‼️اول فکر کردم یه راهبه است... اما حامله بود … تعجب کردم … ‼️با خودم گفتم شاید یهودیه … اما روبند نداشت و لباس و مقنعه اش هم مشکی نبود … من هرگز، قبل از این، یه 💜مسلمان💜 رو از نزدیک ندیده بودم … ادامه دارد.... 🕋❤️✝✝🕋❤️🕋 ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
✨بنــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 و ✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی نام دیگر رمـــان؛ ✝قســـــــمٺ ... مسلمانان کشور من زیاد نیستند ... یعنی در واقع اونقدر کم هستند که میشه حتی اونها رو حساب نکرد … جمعیت اونها به ۳۰ هزار نفر هم نمیرسه ... و بیشترشون در شمال لهستان🇵🇱 زندگی می کنن … همون طور که به بالشت های پشت سرش تکیه داده بود … داشت دونه های تسبیحش🌟 رو میچرخوند … که متوجه من شد … بهم نگاه کرد و یه لبخند زد …😊 دوباره سرش چرخوند و مشغول ذکر گفتن شد … ⁉️نمی دونم چرا اینقدر برام جلب توجه کرده بود … آنیتا– دعا می کنی؟ … دختر محجبه– نذر کرده بودم … دارم نذرم رو ادا می کنم … – چرا؟ …😟 – توی آشپزخونه سر خوردم … ضربان قلبش قطع شده بود…😢 چشم های پر از اشکش لرزید … لبخند شیرینی صورتش رو پر کرد … – اما گفتن حالش خوبه …☺️🤲 – لهجه نداری … – لهستانیم ولی چند سالی هست آلمان زندگی می کنم… – یهودی هستی؟ … – نه … تقریبا ۳ ساله که مسلمان شدم … شوهرم یه مسلمان ترک، ساکن آلمانه … اومده بودیم دیدن خانواده ام… و این آغاز دوستی ما بود …☺️ قرار بود هر دومون شب توی بیمارستان بمونیم … هیچ کدوم خواب مون نمی برد … اون از زندگیش و مسلمان شدنش برام می گفت … منم از بلایی که سرم اومده بود براش گفتم … از شنیدن حرف ها و درد دل های من خیلی ناراحت شد … – من برات دعا می کنم … از صمیم قلب دعا می کنم که خوب بشی …😊 خیلی دل مرده و دلگیر بودم … – خدای من، جواب دعاهای من رو نداد … شاید کلیسا دروغ میگه و خدا واقعا مرده باشه …😞 چرخیدم و به پشت دراز کشیدم … و زل زدم به سقف … – خدای تو جوابت رو داد … اگر خدای تو، جواب من رو هم بده؛ بهش میارم … خیلی ناامید بودم … فقط می خواستم زنده بمونم … به بهشت و جهنم داشتم اما بهشت من، همین زندگی بود … بهشتی که برای نگهداشتنش حاضر بودم هر کاری بکنم … هر کاری …!!!! ادامه دارد.... 🕋❤️✝✝🕋❤️🕋 ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae