کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #شصت_وشش
فاطمه بلند شد که برود..
_باشه.. ببخشید که اومدم.. خب دیگه من برم..!
چادرش را جلوتر کشید
_مزاحم خلوتت نمیشم..!
عباس #فهمیده بود..
بانویش ناز میکند.. خوب #خریداری بود.. بلند شد.. دستش را گرفت..و رها نکرد.. از آبدارخانه بیرونش برد..
_عـــه!!! عبـــــــاس!! دستمو ول کن!! من باهات قهرمــــــــاا...!!😒
عباس بی توجه..
به حرص خوردن های فاطمه...شیر آب حوض مسجد را باز کرد.. کمی حیاط مسجد را آب پاشی کرد..هنوز دست دلبرش را.. رها نکرده بود.. جارو را برداشت و جارو کرد..
_عبــــاس!!!😐
عباس صاف ایستاد..جارو به دست.. لبخند شیرینی زد..
_جان عباس!😊
فاطمه سکوت کرد..
عباس_بخشیدی..؟
فاطمه نگاهش را..
به آب زلال حوض وسط مسجد دوخت.. عباس با حالتی مظلومانه گفت..
_غلط کردنو.. واس همچین وقتایی گذاشتن.. نگاهتو نگیر بانو.!
از لبخند محجوبانه فاطمه..
لبخند شیرینی روی لبهای عباس نشاند.. جارو و خاک اندازی.. به دست بانویش داد..
_کل مسجد بامن.. قسمت خواهرا رو دیگه شما زحمتش بکش..😊
_چشم☺️
_چشمت فدای اربابم..!
فاطمه تمام قسمت خواهران را..
جارو کرد.. کتاب ها📚 را مرتب کرد..مهر و تسبیح ها📿 را سرجای خودش گذاشت..
شاخه ای عود را..
از کیفش برداشت..با کبریت سرش را سوزاند تا دود کند.. عود را همه جا برد.. کل مسجد بوی عود گرفته بود.. در اخر.. شاخه عود را به عباس داد.. تا سر در مسجد نصب کند..
کم کم اذان مغرب بود..
عباس میکروفن را روی بلندگوی رادیو گذاشت تا اذان✨ پخش شود.. 🔊📢
نماز تمام شده بود..
و جمعیت بیشتری به سمت مسجد می آمدند.. امشب برای عباس.. شب خاصی بود.. #تاسوعای_حسینی بود..
کم کم مراسم..
به اوج خود رسیده بود.. حاج یونس روضه ارباب میخواند..با سوز و گداز.. طوری تصویرنمایی میکرد..که گویی الان در صحرای کربلایند..صدای گریه و ناله ها.. به آسمان رفت
در میان گریه های برادران..
فاطمه.. صدای زجه های عباس را..😩😭 بخوبی میشنید.. نگران از مجلس بیرون رفت..
محسن و سامیار در ورودی برادران.. ایستاده بودند..
#بدنبال_محرمی..
به آبدارخانه رفت..با انگشتش به پنجره ضربه ای زد..اقاسید پنجره را باز کرد.. فاطمه نگران گفت
_بابا... بابا...😭تروخدا عباااااااااس.!
اقاسید لیوان آب قندی در دستش بود بیرون آمد..
_دارم میبرم براش..
_بابا تروخدا مراقبش باشید..😥😭
_نگران نباش دخترم.!
اشک های همه روان بود..
بی توجه به حال عباس.. حاج یونس.. روضه میخواند.. تصویرسازی میکرد..
🌀تشنگی کودکان..العطش گفتن اهل حرم..
💠گریه های علی اصغر..
🏜بی تابی رقیه خاتون..
⛺️اذن گرفتن ماه منیر بنی هاشم..
🐎غریبی سقای کربلا.. و شهادتشان با جزئیات..
حاج یونس ایستاد.. و فریاد زد
🎤_ یــــــــارَبِّ الحُسَــــــــین.. اِشفِ صَدرِ الحُسَــــــین.. بِحَقِّ اَخیـــــــــکَ الحُسَیــــــــن.. بِظُهورِ الحُجـَّــــــــة
🤲همه بلند آمیــــــــــــــــــــن گفتند..🤲
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #شصت_وهفت
🤲همه بلند آمیــــــــــــــــــــن گفتند..🤲
همه کم کم بلند شدند..
حاج یونس مداحی میکرد.. تا اینکه با لحن عربی.. مداحی«یاعباس جیب المای» را خواند..
🏴یاعبــاس جیب المای لسکینه..😩😭
(عبــــاس(ع).! برای سکینه آب بیاور)
همه هروله میکردند.. و به سر و سینه میزدند..
🏴یاعبــــاس جیب المای لسکینه..😭😩
(عبــــاس(ع)! برای سکینه آب بیاور)
حاج یونس فریاد میزد.. معنای فارسی اش راهم میگفت..
🏴یاعبــــاس شوف الخیم حرقوه..😭
(عبــــاس(ع)! ببین خیمه ها اتیش گرفتند..)
فاطمه نگرانتر از قبل..😰😭
متوسل به صاحب مجلس.. فقط سلامتی همسرش را میخواست..😱
🏴یاعبــــاس شوف الحسین عطشانا..
(عباس(ع).! ببین حسین(ع)تشنه هست)
حاج یونس میگفت.. و جمعیت تکرار میکردند..
🏴یاعبــــاس شوف البنان تعبانه
(عباس(ع).! ببین دختران خسته اند..)
لحظه ای همهمه شد..😭😱
چند نفر.. عباس را روی دست بلندکردند.. و به حیاط مسجد آوردند..
فاطمه از دلشوره..
خودش را به حیاط رساند.. متحیر و شکه نگاه میکرد..😱😰😭اما میان این همه #نامحرم.. نمیتوانست جلوتر رود...
عباس را وسط حیاط گذاشتند..
هرچه کردند.. نتوانستند هوشیاری عباس را برگردانند.. او را به گوشه ای بردند.. و به اورژانس زنگ زدند..🚑
فاطمه به خودش آمد.. اطراف همسرش را که خلوت دید.. سراسیمه خود را.. بر بالین عباسش رساند..😱😭
اورژانس آمد..
به قلبش فشار وارد شده.. نفسش بالا نمی آمد.. مدام با کف هر دو دست.. به قفسه سینه اش فشار میدادند..
رفقایش اطرافش بودند..
همه نگران.. در دل دعا میخواندند..
مجلس همه یکپارچه..
شور و فریاد بود.. صدای یاعباس.. زمین مسجد را میلرزاند..
احیاگر..
دوباره با کف هر دو دست.. به قفسه سینه اش فشار داد..
نفس عباس برگشت..
سرمی زد.. سرم را به محسن داد تا برایش بگیرد.. مسکنی به او خوراند..💊چند آمپول تقویتی در سرم ریخت و رفت..
حسین اقا، اقاسید...
و همه اطرافش بودند..فاطمه همانجا.. روی زمین نشست..از خود ارباب.. سلامتی عباسش را خواست..😭🤲چشمان فاطمه مثل کاسه خون شده بود..😭😰😭نگرانی اش یک لحظه کم نمیشد..
🖤نمیدانست برود یا بماند..
نه دل رفتن داشت.. و توان ماندن.. اگر عباسش او را میان این همه #نامحرم میدید.. #طوفان به پا میکرد..
بعد از زدن سرم..
کم کم همه از اطرافش رفتند..حسین اقا سرم را از محسن گرفت.. و خود به بالین پسرش نشست..
عجب شبی بود..😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
سینه زنی کم کم تمام شده بود..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #شصت_وهشت
سینه زنی کم کم تمام شده بود..
حاج یونس دعا میخواند و همه بلند آمین میگفتند..
_بارالها... اقامونو زودتر برســــــــان..به حق دستهای بریده علمدار کربلاااا... اللهم عجــــــل لولیک الفـــــــرج...
آمیــــــــــــــن😭🤲🤲🤲🤲🤲😭😭😭😵😵😵😵😵😵😵🗣🗣🗣🗣😭😭😭🤲🤲🤲🤲
_پروردگاراااا... عاقبت همه ما را ختم بخیــــــــــر بفرمـــــــــــا...
آمیـــــــــــن😭😭😭🤲🤲🤲😵😵😵😵😵😵😵🗣🗣🗣🗣🗣🗣🗣😭😭😭😭🤲🤲🤲
حاج یونس دعا میکرد..
صدای آمین گفتن ها.. کل محله را به لرزه درمی آورد..
نیمی از سرم تمام شد..
اما عباس چشمانش را باز نمیکرد.. چشمه اشکش جوشیده بود.. فاطمه بالای سر همسرش.. با چشمان اشکبار..آرام آمین میگفت..
مسجد خلوت شد..
همه رفته بودند.. عباس چشمانش را باز کرد.. نگاهی به اطرافش کرد.. کف حیاط مسجد بود..
فاطمه_عباااس! بهتری؟! 😢
عباس غمگین و ساکت.. لبخندی زد..
بلند شد..و نشست..
_از کِی اینجایی.؟
_خیلی نگرانتم عباس!
عباس دیگر چیزی نگفت..
سرم را از دستانش بیرون کشید.. نخواست به انتظار تمام شدن سرم بنشیند..
با چهره نگران پدرمادرش و آقاسید و ساراخانم مواجه شد.. هر ۴ نفر بالای سرش بودند..
پاسخ تمام نگرانی های..
زهراخانم و ساراخانم را.. با محبت، ادب و لبخند میداد..
همه باهم..
از مسجد بیرون می آمدند..عباس ساکت و سر به زیر.. آرام قدم برمیداشت..
مدتی بود..
که پایش را به زمین نمیکشید.. صدای لخ لخ کفشش بلند نبود.. محکم و مقتدر راه میرفت..
فاطمه به راه رفتن عباسش..
نگاه میکرد.. لبخند میزد..فهمیده بود.. عباس بخاطر او.. این عادت را ترک کرده بود..💞 قول داده بود.. عباس بود و قولش..
میانه راه..
زهراخانم و حسین اقا..خداحافظی کردند.. اما عباس تا درب خانه..با خانواده اقاسید همراه شد..
🏴صبح تاسوعا بود..
ساعت ١٠ تا ١٢ مراسم سنج و دمام.. و بعد هم.. نماز ظهر تاسوعا..
بعد از نمازظهر..
عباس دو زانو نشست.. صف نماز را ترک نکرد.. دستش روی قلبش گذاشت..دوباره نفسش بالا نمی آمد..چهره اش در هم رفته بود..
لحظاتی بعد..
به هر طریقی که بود..دست روی زانو گذاشت..بلند شد.. آرام آرام وارد حیاط مسجد شد..
لبه حوض نشست..
شاید هوای آزاد بهترش کند..چهره ای درهم.. سر به زیر انداخته بود.. قلبش را ماساژ میداد..😣 از درد.. در خودش.. مچاله شد..
به آبدارخانه رفت..
مسکنی در جیبش داشت.. خورد و کمی آرام گرفت..
کم کم هوا تاریک🌃 میشد..
شب عاشورا🏴 رسید.. از بیمارستان به امین تماس گرفتند..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #شصت_ونه
از بیمارستان به امین تماس گرفتند..
نماز تمام شد..اما هنوز مراسم شروع نشده بود.. علی در آغوش مادرنرجس در قسمت خواهران بود..
امین به مادر نرجس زنگ زد..
خبر را گفت.. مادر نرجس علی را به دست زهرا خانم و سمیه سپرد.. از ورودی خواهران بیرون آمد..امین در ماشینش منتظر بود..مادر نرجس سوار شد.. و سریعا به سمت بیمارستان حرکت کرد..
تمام راهرو بیمارستان را..
امین میدوید.. به ایستگاه پرستاری رسید.. هنوز نام نرجس را به پرستار نگفته بود..که خانم دکتر.. از بخش مراقبتهای ویژه بیرون آمد..
با لبخند به سمت امین آمد..
_تبریک میگم بهتون.. خانمتون بهوش اومد..
امین مشتاق گفت
_میتونم ببینمش.؟
_الان نه.! به بخش که منتقل شد..مشکلی نداره.!
خانم دکتر..
به سمت ایستگاه پرستاری رفت.. خودکارش را از جیب روپوشش درآورد.. نسخه را نوشت.. مهر کرد.. و به امین داد..
_هرچه زودتر داروهاش رو بگیرید.. البته داروخونه اینجا نداره! باید از بیرون تهیه کنین..
مادرنرجس..
با لبخند روی صندلی نشست.. دستش را به آسمان برد و خدا را شکر میکرد..امین کنارش رفت..
_نسخه رو بده به من بگیرم مادر.!
_نه مادرجون خودم میگیرم..شما...
حرفش نیمه تمام ماند..
صدای ویبره گوشی امین بلند شد.. امین نگاهی به گوشی اش کرد.. رو به مادر نرجس.. ببخشیدی گفت و از بخش بیرون رفت..
حسین اقا بود..
بلند حرف میزد.. بخاطر مراسم صدا به صدا نمیرسید..
_خب چیشد امین.. چه خبر.!
_خبر خوش عمو.. نرجس بهوش اومده..😍
دکمه آسانسور را زد..
طاقت ایستادن به انتظار اسانسور را نداشت..از راه پله.. پله ها را دوتا یکی پایین میرفت..
_فقط باباجون رو شما بهش خبر بدید.. من دارم میرم.. داروهای نرجس رو بگیرم..
تند تند حرف میزد..
به حیاط بیمارستان رسید.. خیلی ذوق و شوق داشت.. بلند قدم هایش را برمیداشت.. حسین اقا دلش را قرص کرد.. که نگران هیچ چیز نباشد.. و فقط توکل کند..چه خوب حرف های عمو حسینش آرام و قرار را به دلش برگردانده بود..
🏴👥جمعیت خیلی زیادی..
وارد مسجد میشدند.. موج جمعیت اجازه نمیداد به راحتی وارد و یا خارج شوند..
اقاسید..
از #تاثیرلقمه_های_حرام میگفت..
از #حق_الناس..که حتی توفیق #شهادت را از آدمی میگیرد..
عباس گوشه مسجد..
دست به سینه.. به دیوار تکیه زده بود.. حالا دیگر جملات اقاسید را خوب میفهمید.. کلمه #حق_الناس.. مثل ناقوس در گوشش مینواخت.. آرام قطره مرواریدی میان محاسنش.. راه خود را پیدا کرده بودند.. اقاسید هرچه بیشتر میگفت.. عباس را بیشتر #عاشق و #شرمسارخدایش میساخت.. باید تمام حقوق را #برمیگرداند..
سامیار، فرهاد، نیما...
موکت ها را تند تند پهن میکردند..فکر نمیکردند.. امشب این همه جمعیت را اینجا ببینند.. حتی از محله های دیگر هم.. به اینجا آمده بودند..شور و حرارتی را.. امام حسین(ع) در دلها انداخته بود.. که اصلا خاموش شدنی نبود..بیشتر از هزار نفر جمعیت روی موکت ها نشسته بودند.. تمام خیابان های اطراف مملو از جمعیت👥👥👥👥 و ماشین🚙🚙🚕🚗🚙🚕🚕🚗🚗🚕🚙🚕 شده بود..
اقاسید میگفت..
از ایمان، #تقوا و #استواری_یاران امام..
از #ترک_نکردن_نماز حتی در وقت #مشقّت و سختی..
🏥نرجس را وارد بخش کردند..
مادرنرجس پشت سرشان وارد اتاق شد.. با کمک پرستاران.. او را روی تخت گذاشتند.. پرستاری همه چیز را چک کرد.. و با لبخند بیرون رفتند..
مادرنرجس بالای سر دخترش رفت.. لبخند مطمئنی زد.. اما نرجس به دلیل تاثیر داروها.. خواب بود..
در خیابان بیرون از بیمارستان..
دسته های زنجیر زنی عبور میکردند.. و صدای دلنواز مداحی، طبل و زنجیرزنی حال و هوای بیمارستان را حسینی کرده بود..✨🏴
مادرنرجس کنار پنجره رفت..
به زنجیر زنان و جمعیتی که درخیابان بود نگاه کرد.. همراه با مداح و زنجیر زنان، میخواند.. سینه میزد و گریه میکرد..
🎤حاج یونس نمیگذاشت..
که عباس وسط بایستد..و میانداری کند.. اما قبول نکرد.. احدی حریفش نمیشد.. که او میاندار نباشد.. آن هم بخاطر شرایط جسمی اش.. از ابتدای مجلس لحظه ای #اشک_چشمش خشک نمیشد..
✨حاجی دیگر مناجات نخواند.. #روضه را بی پرده شروع کرد..
✨دیگر بی ملاحظه میگفت..از اقا صاحب الزمان(عج) پوزش طلبید..به سر و سینه خود میزد..
✨میگفت و #تصویرسازی میکرد..
از سادات عذرخواهی میکرد..و از #مقتل خواند..
✨فرازی از #زیارت_ناحیه_مقدسه را که خواند..صدای زجه ها و ناله های همه بلند بود..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #هفتاد
صدای زجه ها و ناله های همه..
بلند بود.. فاطمه نگران عباس بود..😭😰🤲 و مثل باران بهار اشک میریخت..
حاج یونس..تشریح میکرد..
از روایات مستند..از آنچه که #واقعیت_عاشورا بود.. میگفت و جگرها را به آتش میکشید.. صدای نعره ها،دادها، ناله ها... همه جا بلند بود.. مسجد، بیرون مسجد، همه جا یکپارچه گریه بود و ناله..
حیاط مسجد..
جای سوزن انداختن نبود.. مسیر باریکی راهرو مانند را.. با پارچه مشکی بزرگ و محرمی درست کرده بودند.. برای رفت و آمد خواهران..
فاطمه دیگر طاقت نیاورد..
نگران بیرون آمد.. وارد راهرو شد.. سمیه، علی را بیرون آورده بود.. علی گریه میکرد.. و سمیه او را درآغوش گرفته بود و مانند گهواره..تکانش میداد.. سمیه و فاطمه یکدیگر را دیدند..
فاطمه سراسیمه..
به سمت سمیه رفت..😥از سمیه خواست.. تماسی به ابراهیم بگیرد..تا احوال عباسش را جویا شود..سمیه، علی را به فاطمه داد.. و گوشی را از کیفش بیرون آورد.. صدا بلند بود.. هرچه تماس میگرفت.. ابراهیم نمیشنید.. و برنمیداشت..
فاطمه گوشی سمیه را از او گرفت..
شماره حسین اقا را تند تند میزد.. گوشی را کنار گوشش گذاشت.. اما حسین اقا هم برنمیداشت.. 😥 مستاصل و ناراحت بود.. نگران عباسش بود.. با ریه و قلبی که چند روزی سر ناسازگاری با او برداشته..!
سینه زنی شروع شد..
فاطمه نگران تر.. دستش را مشت کرد.. و روی قلبش گذاشت.. فقط ذکر میگفت.. خواست از تسبیح تربتی که در مشتش بود آرامش بگیرد..
حاج یونس میخواند و همه تکرار میکردند..
🎤_🏴امشبی را شه دین در حرمش مهمان است...
مکن ای صبح طلوع
مکن ای صبح طلوع
🏴حســـــــــــــــــــــــــن😭😩🏴
عباس به سختی نفس میکشید..
دیگر بریده بود.. توان ایستادن روی پاهایش نداشت.. ولی زجه میکشید..و سینه میزد..😭
🏴عصر فردا بدنش زیر سم اسبان است..
مکن ای صبح طلوع
مکن ای صبح طلوع
🏴حســـــــــــــــــــــــــن😭😩🏴
فرهاد و محسن..
نزدیکش بودند.. رنگ عباس به سفیدی گچ میماند.. سریع بطرفش رفتند.. محسن زود عباس را نشاند.. و قرص را از جیب عباس بیرون آورد.. عباس به سختی نفس میکشید..
حاج یونس با شور میخواند..
🏴غریـــــــب آقا..
تو رو کشتنت یه عده نانجیـــــب آقــــا
🏴بمیرم بـــرات..
که مونــــدی بی حبیــــــب آقــــــا
محسن قرص را..
در دهان عباس گذاشت..فرهاد سر بطری آب را.. باز کرد و به زور.. در دهان عباس ریخت..
عباس به زور قرص را قورت داد..
هوا را با حرص به ریه کشید.. انرژی ای نمیگذاشت که بنشیند.. بعد از چند دقيقه..به سختی بلند شد..
فرهاد _عباس داداش.! بشین حالت خوب نیس!
محسن رو به فرهاد گفت
_ببریمش حیاط.. اونجا براش بهتره..
عباس قاطع و محکم گفت
_نه محسن.. نه.! خوبم.. امشبو نه.!
🏴تویه قتلگــــــاه..
پیچیـــــــده عطر سیـــــــب آقــــــا..
فرهاد _مطمئنی خوبی؟
عباس لبخندی زد.. اصرار بی فایده بود.. و هرسه متمرکز روی مجلس شدند..حاج یونس دوباره خواند..🎤
🏴غریــــــــب اقـــــــــا..
تو رو کشتنت یه عده نانجیــــب
🏴بمیرم بــــــــــرات
که مونــــــــــــدی بی حبیــــــــب اقـــــــــا
فاطمه همانجا در مسیر نشست..
چادرش را جلوتر کشید.. خدا را به اهلبیتش قسم داد..😭که مراقب عباسش باشد..
آنقدر با نگرانی و سریع..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #هفتادویک
آنقدر با نگرانی و سریع..
پایین آمده بود.. که فراموش کرد گوشی و کیفش را بیاورد..😞😭گوش جان و دلش را به دعاها و آمین ها داد..
شب عاشورا هم تمام شد..
کم کم جمعیت به خانه هاشان میرفتند.. اقاسید و حسین اقا..
در مسجد ماندند.. این کار هرساله شان بود.. باید مسجد را آماده مراسم صبح عاشورا میکردند..
امشب عباس ساکت تر و دمغ تر بود.. آرامتر راه میرفت.. ساراخانم، زهراخانم چند قدمی میرفتند و می ایستادند.. تا فاطمه و عباس به آنها برسند.. فاطمه فقط پرسید
_خوبی عباسم..؟!
و عباس سر تکان میداد.. و بی هیچ حرفی راه میرفتند..
صبح عاشورا ساعت ١٠ تا ١٢ مراسم بود..
حاج یونس.. #زیارت_ناحیه میخواند.. و همه گریه میکردند.. عباس حال غریبی را داشت.. حس کسی که از قافله دور افتاده.. حس میکرد بدتر از حر است.. به خود نهیب میزد.. اما باز #ناامیدی او را رها نمیکرد..
🕯شام غریبان فرا رسید..
به محض شروع سخنرانی.. اقاسید گفت.. که تمام چراغ ها را خاموش کنند.. همه 🕯شمع🕯 روشن کردند.. تعداد شمع ها به قدری زیاد بود.. که مسجد را روشن کرد..🕯
عباس مهارت عجیبی..
در نی زدن داشت.. کنار حاج یونس و پایین پایش نشست..
حاج یونس_ دیگه همه چی تموم شد..😭😩
میکروفن را جلو دهان عباس گرفت.. عباس نی زد..حاج یونس دشتی خواند.. و عباس نی میزد.. چنان با سوز که ناله و گریه همه بلند شده بود..
کم کم حاج یونس دم گرفت..
🏴ای اهل حـــــرم میــــــرو علمـــــــدار نیامد.. ای اهل حـــــرم میــــــرو علمـــــــدار نیامد..
علمــــــدار نیامد
علمــــــدار نیامد
🏴حسیـــــــــــــــــــــــــــــن🏴😭
همه کلمه حسین را کشیده.. و با صدای بلند میگفتند..
🏴ســـــقای حسیـــن سید و ســــالار نیامد.. ســــقای حسیــــن سید و ســــالار نیامد
علمـــــدار نیامد
علمـــــدار نیامد
🏴حسیـــــــــــــــــــــــــــــــن😭🏴
صدای گریه علی دوباره بلند شد..
فاطمه، علی را از سمیه گرفت.. و همانند سمیه.. نوزاد را گهواره وار درآغوشش تکان داد.. خسته میشد دست سمیه میسپرد..آنقدر سمیه و فاطمه به ترتیب.. علی را در اغوش تکان دادند.. تا علی آرام خوابید..فاطمه هنوز نگران بود..
سمیه_ توکل کن فاطمه جان ان شاالله که چیزی نمیشه! ابراهیم،ایمان بقیه پیشش هستن.. نگران نباش.. بیا بریم بالا..
فاطمه_وای نه سمیه..! تو دلم انگاری رخت میشورن.! خیلی نگرانشم.. نمیتونم بیام.. تو برو..!😥
_مطمئنی..؟🙁
_اره گلم تو برو.. التماس دعا
_پس فعلا.! محتاجیم عزیزم
سمیه آرام با علی بالا رفت..حاج یونس میخواند و برادران تکرار میکردند..
🏴زینب من #مدافع_حرم باش..
🏴مراقب #چادر دخترم باش
🏴نیفتد از سر #چادرومعجر الله اکبر الله اکبر
🏴حســـــــــــــــــــــــــن😭😩🏴
خواهران جواب میدادند..
🏴حسین #سرباز ره #دین بُود..
🏴عاقبت #حق_طلبی این بُود
🏴از #سرنی گفت سبط پیمبر الله اکبر الله اکبر
🏴حســـــــــــــــــــــــــن😭😩🏴
عباس به سختی نفس میکشید..
دیگر بریده بود..امان از دل زینب(س) 😭توان ایستادن روی پاهایش نداشت.. ولی زجه میکشید..و سینه میزد..😭
🏴شاه گفتا کربلا امروز میدان من است.. عید قربان من است
🏴حســـــــــــــــــــــــــن😭😩🏴
خواهران میگفتند..
🏴مادرم زهرا در این گودال مهمان من است.. عید قربان من است
🏴حســـــــــــــــــــــــــن😭😩🏴
هر دو دستش را بلند کرد..
که به سینه بزند.. به زور هوا را وارد ریه اش کرد.. اما دیگر چیزی نفهمید..
نیما کنارش ایستاده بود..
سریع مسیر را باز کرد..چند نفر عباس را روی دست بلند کردند.. و از مسجد به حیاط اوردند.. جمعیتی تند تند از وسط راه بلند میشدند.. تا راه باز شود..
حاج یونس شور گرفته بود..
و میخواند.. و همه سینه میزدند.. عده ای ایستاده.. و عده ای نشسته..
از صدای همهمه جمعیت..
و بلندشدن تعداد زیادی از برادران در حیاط.. فاطمه ناگهان بلند شد.. اشک هایش را پاک کرد.. چادرش را جلوتر کشید.. و سریع به بیرون از مسجد رفت..
با چشمش دید..
عباس را روی دست بلند کرده اند..😱😭
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #هفتادودو
عباس را روی دست بلند کرده اند..
و به سختی از لابلای جمعیت او را به اتاقی بردند..
پاهایش سست شد..
خودش را به راهرو ورودی خواهران رساند.. نشست به نقطه ای زل زد..
کم کم مراسم تمام بود..
مسجد خلوت تر شد.. وارد حیاط مسجد شد.. پدرش را دید.. اما عده زیادی از برادران دورش حلقه زده بودند..
نمیدانست چه کند..
برود یا نرود.. مردد گوشه حیاط ایستاده بود..نگاهی به راهرو و اتاق کرد..بیشتر از ٢٠ نفر از رفقایش و اهالی محله در راهرو و داخل اتاق بودند.. از پنجره دید.. اورژانس آمده..همه اطرافش بودند.. اما عباس را نمیدید..
زهراخانم،ساراخانم، سرورخانم، عاطفه و سمیه..به فاطمه نزدیک میشدند.. همه نگران بودند.. گوشه مسجد ایستادند.. تا کمی اطرافش خلوت شود.. ابراهیم و ایمان هم به جمع آنها ملحق شدند..
کمتر کسی بود عباس را نشناسد..همه نگران و دلواپس اطرافش بودند..
بیرون از مسجد..
دیگر کسی نبود.. همه رفتند.. سرورخانم دلواپس عروسش نرجس بود..
سرورخانم_ ابراهیم مادر منو برسون بیمارستان.. نگران نرجس هستم.!
هرچه ایمان و ابراهیم میگفتند که خطر رفع شده.. بهوش آمده و به بخش منتقلش کردند.. حریف دل نگرانی سرور خانم نمیشدند.. آخر سر سرورخانم با سمیه و ابراهیم به سمت بیمارستان رفتند..
عاطفه خواست به سمت اتاق رود.. فاطمه دستش را گرفت..
_کجا میری دختر.!🙁
_فاطمه ولم کن.. داداش عباسم اونجاست.. نگرانشم..😥
_میدونم عزیزم.. ولی نمیشه بری.. بذار خلوت تر بشه باهم میریم😢
هنوز راهرو و داخل اتاق خلوت نشده بود.. فاطمه و عاطفه.. به سمت اتاق رفتند.. آرش و نیما ورودی راهرو ایستاده بودند و باهم حرف میزدند.. چند نفری هنوز در اتاق بودند..
باهم وارد اتاق شدند..
عباس کف زمین خوابانده بودند.. کنارش نشستند.. عباس نیمه هوشیار نگاهی به آن دو کرد.. در همان حال اخم کرد.. فاطمه آرام صدایش کرد..
_عبــــاس!!😥
عباس با اخم نگاهشان کرد..
_واس چی اومدین اینجا.!؟!😠
عاطفه _نگرانتیم بخدا..!😢
مردهای اتاق همه بیرون رفتند.. اما اخم عباس رفع نشد..
_بین این همه نامحرمممم...!؟!؟ پاشید برید
بیرون..😠
عاطفه چشمی گفت و بلند شد..
بیرون رفت.. نگران بود اما چاره ای نداشت.. اتاق را برای زوج عاشق خلوت کرد..فاطمه بی توجه به اخمش.. با گریه گفت..
_قلبت عباااس...!😭
_به درک..!به جهنممممم!!! گفتم برووو😠
_ولی... عباااس.. قلبت..!😰😱 تروخدا.. بذار کنارت باشم!!😭الان که کسی نیس.!
عباس چشم غره ای به فاطمه رفت..غرید.. باغضب و آرام گفت
_از بین این همه نامحرم رد شدییییی..! که بیای اینجاااا...؟!؟! گفتمت بروو.!😡
فاطمه به خودش آمد.. اشک پهنای صورتش را گرفت
_چشم.. چشم.. 😭✋
عباس دستش را تکیه گاه بدنش کرد.. سوزش سوزن سرم بیشتر شد.. نفسش بد بالا می آمد.. به زور حرف زد.. لطیف تر گفت
_من به قربون چشمت.. فقط برو.. برو فاطمه..!
فاطمه رویش را محکمتر گرفت..
بلند شد.. و سریع از اتاق بیرون رفت.. عباس تا اخرین لحظه.. فقط به دلبرش نگاه میکرد..👀😣 تا سر حد مرگ دلبرش را دوست میداشت.. اما نمیتوانست هضم کند.. که همه به او نگاه کنند.. تا از میان نامحرمان رد شود.. گرچه فاطمه خودش بیشتر رعایت میکرد.. و کسی خیره به او نگاهی نمیکرد.. اما بهرحال عباس بود و غیرتش.. طاقت نداشت ببیند و حتی تصورش کند..
چند روزی گذشت..
امتحانات فاطمه تمام شد.. نرجس هم حال روحی و جسمی بهتری داشت..خانم دکتر امروز صبح.. نرجس را دیده بود.. داروهای مناسب را برایش تجویز کرد.. و برگه ترخیصش را امضا نمود..
امین ماشین را جلو در آورد..
مادرنرجس در ماشین بود و علی در آغوشش باز بیتابی میکرد.. به محض نشستن نرجس در ماشین.. مادرش، علی را به آغوش نرجس سپرد.. هر دو گریه ذوق داشتند..😍👶🏻لحظه ای نوزادش علی را.. از خودش جدا نکرد..
تقویم زمستان..
کم کم به نیمه بهمن ماه نزدیک میشد..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #هفتادوسه
تقویم زمستان..
کم کم به نیمه بهمن ماه نزدیک میشد..
چند شبی بود حسین اقا..
خواب میدید.. اهمیتی نمیداد.. پیش خود میگفت.. خواب که حجت نیست.. اما شب بعد باز خواب میدید..
💤پاسداری در بیابانی.. 🏜 بی سر.. با لباس سبز سپاه.. تنها و غریب افتاده.. کسی نه او را میشناسد.. و نه کمکش میکند..و مدام او را صدا میزند..
از دلهره و غم.. از خواب بیدار شد..
در زیر مهتاب.. روی پیشانی اش قطرات عرق میدرخشید.. بلند شد و نشست.. چند صلواتی فرستاد.. لیوان آبی🍶 که بالای سرش بود خورد.. نفس عمیقی کشید.. و بیرون رفت..
همسر و پسرش را دید..
که یک دستشان به قنوت بود.. و نماز شب میخواندند..
بطرف روشویی رفت..
وضویی✨ گرفت.. بی اراده اشک هایش میریخت😭 و محاسن سپیدش را خیس کرد.. اشکش را پاک کرد.. وضو گرفت.. سجاده اش را از اتاق برداشت.. کنار عباس به نماز ایستاد..
صبح☀️ از صدای..
زنگ گوشی اش📲 بیدار شد.. بدون خوردن صبحانه از خانه بیرون رفت.. سوار ماشین شد و به سمت اداره مرکزی سپاه راند.. لحظه ای خواب دیشب از یاد نمیرفت..
به دوستانش زنگ زد..
دوستان مشترکش با رضا.. که گاهی جویای احوال هم میشدند.. به هرکسی میشناخت زنگ زد.. در اداره هم هرچه میپرسید.. کمتر اطلاعات نصیبش میشد.. میپرسید تا سرنخی از رضا پیدا کند..
در این مدت سرورخانم و پسرانش.. نگران و چشم انتظار اقارضا بودند..
و حسین اقا نمیدانست..
چه جوابی به آنها بدهد.. چون خودش هم چیزی دستگیرش نشده بود.. فقط شماره اش را داد..📝 که اگر خبری شد.. اول به او اطلاع دهند..
چند روزی گذشت..
ساعت حدود ١٠ شب بود.. گوشی حسین اقا زنگ خورد.. دوست مشترکشان بود.. «مسعود زارع».. دوست قدیمی خودش و رضا..
با اشتیاق گوشی را برداشت..
بعد از سلام و خوش و بش.. از غمی که در کلام مسعود بود.. شک کرد.. به سمت پذیرایی رفت.. روی مبل تک نفره ای نشست..
حتم داشت اتفاقی افتاده..
_مسعود حرف بزن.. یه چیزی شده..!!!
مسعود دیگر تحمل..
نگهداشتن بغضش را نداشت.. اشک هایش ریخت.. و حرف زد..
🌟از #تغییرماموریت رضا گفت..
🌷از اینکه بعد از دوهفته که سیستان بود.. داوطلبانه به سوریه میرود..
⛓از اسارت تعدادی مدافع و شهادت چند نفر از آنها..
🕊از اینکه کسانی که اسیر شدند.. خبری از آنها ندارند.. و از بین شهدا.. رضا تنها شهید #بی_سر است که همه را صبح زود به کشور بازمیگردانند..
مسعود میگفت..
و حسین اقا در سکوت محض.. قطرات اشک محاسن سپیدش را.. خیس کرد..
زهراخانم و عباس..
نگران و ناراحت.. به حسین اقا زل زده بودند.. حسین اقا تلفن را که قطع کرد.. بلند شد و به سمت اتاق رفت..
_لباس بپوشین باید بریم خونه رضا!
زهراخانم دلواپس گفت
_چیشده حسین..؟!!
عباس_ واس چی اونجا..؟؟
حسین اقا برگشت..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #هفتادوچهار(آخر)
حسین اقا برگشت..
نگاهی اندوهبار به همسر و پسرش کرد.. آرام و شمرده گفت..
_رضا.. به آرزوش رسید.. فردا... باید بریم.. بریم برای.. تحویل گرفتن پیکرش..😭🕊
لحظه ای هر دو کپ کردند.. زهراخانم بلند گفت
_ یــــــــــا زینـــب.!😭
عباس پشت سر هم..
وای.. وای... میگفت.. و عرض پذیرایی را قدم میزد..
ساعت نزدیک ١١ شب بود..
خانواده حسین اقا نزد اقاسید رفتند.. تا باهم به خانه اقارضا بروند..
حسین اقا و اقاسید..
با کمک هم خبر را دادند.. چه شب تلخی بود.. همه به هم آرامش میدادند.. اما کسی ارام نمیشد..
سرورخانم که گویی از قبل..
خود اقارضا به او گفته بود.. بعد از شنیدن خبر.. زیاد تعجب نکرد.. انتظار خبر را داشت..
پسرهای اقارضا.. هرکدام گوشه ای چمپاتمه زده بودند..😞😣 پر بغض.. اما اشکشان را جاری نمیکردند..
سمیه، نرجس و عاطفه گاهی ارام و گاهی بلند گریه میکردند.. و بقیه خانم ها آنها را آرام میکردند..😩😭
هیچ راهی بجز ذکر مصیبت سیدالشهدا (ع)💠😭 نبود..
مثل سری قبل..
دوباره پارچه مشکی محرم وسط پذیرایی نصب کردند.. این بار عباس پارچه را زد.. خانم ها پشت پرده رفتند.. آقاسید میخواند.. و همه زار میزدند..😭
تا صبح هیچکس..
خواب به چشمش نیامد.. ساعت ٩صبح کنار پیکر رضا نشسته بودند.. تنها پیکری که بی سر بود..😭🥀🕊
حسین اقا مدام به عباس و فاطمه سفارش میکرد که مراقب خانواده رضا باشند..
🌷شهید رضا شریفانی🌷
را در قطعه شهدای مدافع حرم.. تشییع و خاکسپاری کردند..
😭بگذریم از #زخم_هایی که.. همسایه و غریبه ها به خانواده شهید زدند..
😭بگذریم از #سپیدشدن موی حسین اقا در فراق رفیق و یار دیرینش..
😭بگذریم از.. #شکسته_شدن چهره همسر شهید..
⛔️دیگر این ها را #نمیشود..
در قالب چند جمله.. چند رمان.. و حتی چندین مصاحبه و کتاب و مقاله نوشت⛔️
هنوز هم حسین اقا..
به خانواده رفیقش سر میزند.. حتی بیشتر از قبل.. و هوایشان را دارد..
وامی برای ابراهیم و ایمان..
جور کرد.. تا هم ماشینی بخرند.. و قسط های عقب مانده.. و اجاره خانه شان را بدهند.. که یا خودش و یا عباس ضامن میشدند..
یک هفته ای از ماه صفر..که گذشت..
جشن #شیرین و #بدون_گناه ❤️عباس و فاطمه❤️ برگذار شد..
💞شیرین بود.. چون #درحدنیاز هزینه کردند
✨و بی گناه بود.. چون عروس و داماد.. #لبخندمهدی_فاطمه(عج) را بر هر لبخندی ترجیح دادند..😍✨😍
طبقه بالای خانه حسین اقا..
لانه عشق عباس و فاطمه شد.. و این هم پیشنهاد فاطمه بود.. #دوست_نداشت اول زندگی.. به همسرش سخت بگیرد.. تا وقتی که به لحاظ مالی شرایط بهتری داشته باشند.. خانه بخرند..😊💞😊
عباس گرچه مدام..
روی هوای نفس خود کار میکرد.. اما خب بهرحال.. معصوم که نبود.. خطا و اشتباه زیادی داشت..😞🤦♂اما #برمیگشت.. #مراقبت میکرد.. مدام #توسل میکرد.. به ارباب ماه منیر بنی هاشم (ع).. #ذکر از دهانش نمی افتاد.. هرسال #خمس مالش را میپرداخت.. هرچند گاهی #اندک بود..
🌟خدا را #شاکر بود..😍🤲
☘برای تمام #نعمتهایش..
☘برای #شناخت لطف و کرم ارباب ماه منیر بنی هاشم(ع)..
☘برای #دلبرش که با تمام وجود او را میخواست..
☘برای #عشق و #امیدی که در زندگیش بود..
☘و برای #دوستان و #خانواده ای که همیشه دلسوز و همراهش بودند..
✨اِنّا هَدَیناهُ السَّبیل اِما شاکِراً وَ اِمّا کَفورا
✨ما راه را به او نشان دادیم.. خواه شاکر باشد یا ناسپاس ✨
🌟آیه ٣ سوره انسان🌟
"پایان"
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
🏖داستان زندگی ما مثل یک کتاب رمان است.
ما رمان را تند ورق میزنیم تا به پایان قصه و پایان ماجرای کاراکترهای داستان برسیم اما دریغ از اینکه داستان و قصه در پایانِ آن نیست بلکه در تک تک ورق های این کتاب است
روزهای زندگی را هم تند تند ورق می زنیم و فکر می کنیم چیزی آن سوی روزها پنهان شده، درحالیکه همین روزها آن چیزیست که باید دریابیم و درکش کنیم و چقدر دیر می فهمیم که بیشتر غصههایی که خوردیم، نه خوردنی بود نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بود. زندگی، همین روزهاییست که منتظر گذشتنش هستیم.
یک رمان دیگر رو هم در کنار هم به پایان رسوندیم☺️
رمان خوب بود؟
حرفی داشتید با گوش جان میشنویم.
https://eitaa.com/yazahra2341
منتظر رمان زیبای بعدی باشید
کانال زوج خوشبخت وتربست فرزند
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🧡رمان جدید🧡
💛 نام رمان : رهایم نکن🦋🍃 💛
❤️نام نویسنده: بانو سلطانی ❤️
🖤ژانر:مذهبی_عاشقانه🖤
💜 تعداد قسمت : 30💜
💙خلاصه: نرگس دختری هست که زندگیش با فراز و نشیب های فراوانی روبه رو میشه و با پسری به نام رضا آشنا میشه و.....💙
🧡با ما همراه باشید👇
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
رهایم نکن🦋🍃
✍پارت یک
یکی دوهفته ای می شد که حال خوبی نداشتم دلشوره ی عجیبی سراغم آمده بود تسبیح📿 به دست در حال ذکر گفتن بودم تا حالم تغییر کند
سمت آلبوم عکس روی میز رفتم
وقتی باز کردم نگاهم به تصویر پدرم برخورد
پدری که نیاز شدیدی به حضورش داشتم آلبوم را صفحه به صفحه تماشا می کردم و چشمانم نم دار شده بودن
دیگر توانی نداشتم برای بیدار ماندن پس سمت تختم قدم برداشتم و خود را میان لحاف و بالش رها کردم و چشمانم گرم خواب شد
....
با صدای بلندی که از حال پذیرایی می آمد سراسیمه بیدار شدم
صدا نا آشنایی می آمد چادرم را سرکردم
در را که باز کردم چشمانم به مردی قد بلند که بر سر مادرم فریاد می کشید برخورد کرد نتوانستم صبر کنم
به سمت مادرم قدم برداشتم
-چه خبر شده!!! یکی جواب منو بده این آقا به چه حقی سر مادر من فریاد می کشه
-به همون حقی که شما از من خوردید و یه آبم روش
-فردا تشریف بیارید کارخونه صحبت کنیم
مرد کمی به چشمانم خیره شد و به سمت درب خروجی رفت
سمت مادرم برگشتم حال خوبی نداشتم این را از رنگ پریده ی صورتش فهمیدم
نگران به سمت آشپزخانه دویدم و یک لیوان آب برای مادرم ریختم و خود را به او رساندم
مادرم بعد نوشیدن آب به سمت مبل رفت و آرام بر روی آن نشست
-مامان حال تون خوبه؟!
با سر به معنی مثبت پاسخ داد
به ساعت روی دیوار نگاه کردم که ساعت ۱۲ ظهر را نشان می داد
بلند شدم وضو گرفتم و بر سرسجاده ایستادم و نماز قضایم را خواندم
.....
امروز از صبح سرم خیلی شلوغ بود و به شدت عصبی بودم و در حال ورق زدن دفتر حساب هزینه مواد اولیه کارخانه بودم که در دفتر کارخانه با صدای بلندی باز شد و تصویر مرد عصبی دیروز نمایان شد
چادرم را مرتب کردم و گفتم:خوش آمدید بفرمایید به صندلی اشاره کردم که مرد خود را با قدم های بزرگی به صندلی رساند و نشست
-خب بفرمایید دیروز چرا به منزل ما تشریف آورده بودید
-من طلبم را می خواهم طلبی که فکر نکنم توان پرداخت آن را داشته باشید
-مبلغ بدهی یه ما به شما چقدرهست؟
چکی را از جیب کت خود در آورد و بر روی میز من گذاشت
-۳۰ میلیارد تومن
دیگر توان ایستادن را نداشتم و در حال خودم نبودم و متوجه خروج آن مرد از دفتر نشدم
.....
سه روز از زمان آمدن آن مرد به دفتر کارخانه می گذشت و من در این مدت خانه و ماشین پدرم را فروخته بودم
دیگر امیدی برایم باقی نمانده بود و چیز دیگری هم برای فروش نداشتیم جز کارخانه تا طلب آن مرد را پرداخت کنیم
باز خود را به پناهگاه این چن وقتم سپرده بودم که مادرم دستی بر سرم کشید و گفت:
-نرگس جان چه قدر کم داریم
ناامید گفتم: نصف مبلغ بدهی
✍ نویسنده:بانو سلطانی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
رهایم نکن🦋🍃
✍پارت دو
فردا صبح زود با خریدار خانه تماس گرفتم و مهلت مجدد برای تخلیه یه خانه خواستم خریدار مرد خوبی بود و پذیرفت
......
سوار تاکسی شدم و خواستم من را به بهشت زهرا برساند
بعد رسیدن خود را به قطعه شهدای گمنام کشاندم
برسرمزار یکی از شهدا نشستم وچادرم را مقابل صورتم کشیدم
و تا می توانستم گریه و در و دل کردم
از تنهایی هایم سخن گفتم و شهید طلب کمک کردم
احساس می کردم سبک بال شده ام
بعد از گذشت یکی دوساعت به کارخانه رسیدم
کارخانه ای که رنگ غم را به خود گرفته بود
دیگر صدای کار و تلاش به گوش نمی آمد
همه جا را خاک گرفته بود
خاکی که در دلم زخم و خراش عمیقی بر جای می گذاشت
آرام آرام قدم برداشتم
به سالن اصلی رسیدم دیگر توان نگه داشتن بغضی را که بر گلویم چنگ می زد را نداشتم
با صدای بلندی بغضم را شکستم
.......
در حال بررسی اسناد کارخانه بودم که تلفن همراهم به صدا در آمد
-الو بله بفرمایید
-سلام دخترم نجفی هستم دوست مرحوم پدرتون می خواستم باهاتون صحبت کنم کجا می تونم ببینم تون
-بله حتما ! فردا کارخانه تشریف بیارید
......
ماشینی را دربست کردم و به خانه رسیدم
در را باز کردم و با صدای بلند مادرم را صدا کردم اما صدایی نیامد
نگران دویدم که با صحنه از حال رفتن مادرم مواجه شدم
......
-آقای دکتر حال مادرم چطور هست؟
-متاسفانه سکته قلبی کردن😔 امیدتون به خداوند باشد و دعا را فراموش نکنید
حالم دگرگون شد مادرم!!!سکته کرده بود
خدایا رهایم نکن🤲
دیگر مادرم را از من نگیر
توانی برایم باقی نمانده است
شب را در کنار مادر گذراندم وصبح به کارخانه بازگشتم
مدت کوتاهی بود که رسیده بودم به کارخانه
تلفن همراهم به صدا در آمد و نام آقای نجفی نمایان شد بعد از کمی صحبت به پیشوازشان رفتم و او را به سمت دفتر کارخانه راهنمایی کردم
.....
-خیلی خوش آمدید
و با دستم به سمت صندلی موجود در دفتر اشارا کردم و گفتم:
-خوشحال هستم از دیدار با شما پدرم همیشه از خوبی هایتان برایمان می گفتند
آقای نجفی بعد از نشستن بر روی صندلی سخن را آغاز کردند و در مورد چگونگی یه رخداد اتفاقات پرسیدند و من تمامی ماجرا را باز گو کردم
.....
-دخترم نرگس جان نگران نباش ان شاالله مشکلات موجود هم رفع می شوند
من هم برای کمک آمده ام
و سپس ادامه دادند
خوشحال می شوم عمو صدایم کنی
...
یک هفته ای از آمدن عمو جان به دفتر کارخانه می گذشت و در این مدت شکر خدا حال مادرم بهبود پیدا کرده بود و فرصت تخلیه خانه هم سپری شده بود به ناچار پیشنهاد عمو را برای سکونت در طبقه پایینشان پذیرفتیم
امروز قرار است مادر مرخص شود🤲
-شکر خدا حال بیمارمان بهتر شده است و فقط بسیار مراقب مادرتان باشید
...
-ماهی جان اینجا خانه جدیدمان است
مادرم آهی نهاد و از عمو بسیار تشکر کرد
در حال جا به جایی وسایل خانه بودم که زنگ در به صدا در آمد
با بازکردن در مواجه شدم با چهره ی زیبای خاله فاطمه
که در دستان خود سینی ای را جای داده بود
از غذا های خوش رنگ که مدتی می شود طعم شان را نچشیده ام
-سلام خاله جان چرا زحمت کشیدید دستتان درد نکند چه رنگ و نقشی دارند حتما لذیذ هستن
-سلام نرگس جان خواهش می کنم عزیزم اجازه هست بیام داخل می خوام بعد از گذشت مدت طولانی ماهی جان را ببینم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نویسنده:بانو سلطانی
رهایم نکن🦋🍃
✍پارت سه
مادرم وخاله فاطمه که تازه متوجه شده بودم در دوران جوانی دوستان بسیار صمیمی بودند در حال صحبت از گذشته بودند
و من هم در حال شست و شوی ظرف هایی بودم که خاله در آن ها ناهار آورده بود💧🍛🍽
بعد از شست و شو ظرف ها چایی دم کردم
....
و در فنجان های با رنگ آبی و سفید ریختم و کنارشان بیسکوییت در سینی قرار دادم
و به سمت مادرم و خاله قدم برداشتم ☕️
.....
فردا صبح به همراه عمو به کارخانه رفتیم و تمام اسناد را بررسی کردیم
و با هر ورقی که می زدم شدت پیدار می کردم حال خرابم و من بیشتر در کویری خشک و بی آب قرار می گرفتم
یعنی
تمامی این اتفاقات در حضور من انجام می شد!!!؟
آن روز تمام اسناد و مدارک را بررسی کردیم و هر کدام را چندین بار زیرو رو کردیم
...
بعد از بررسی اسناد و مدارک دیگر حال مناسبی نداشتم
و از عمو احمد در خواست کردم تا مرا
به بهشت زهرا ببرد و من با پدرم درد و دل کنم
کل مسیر در حال خود نبودم و صحبتی نکردم و عمو هم مرا درک کردو سخنی نگفت
بعد رسیدن به بهشت زهرا و نشستم کنار پدرم احساس شرمندگی داشتم
انقدر گریه کردم تا کمی حال و هوایم متغییر شود
از پدرم کمک طلب کردم و سپس به قطعه شهدا ی گمنام رفتیم و کمی هم با رفیق شهیدمان خلوت کردیم و به خانه بازگشتیم
......
باز خود را در پناهگاه و نقطه ارامشم پنهان کرده بودم و بر زانوان مادرم میگریستم
توانی برایم باقی نمانده بود به سمت اتاقم قدم برداشتم و در تختم چشمانم را گرم خواب کردم😴
وقتی از خواب بیدار شدم حال عجیبی داشتم حالم بهتر شده بود
به یادآوردم چه در خواب دیدم
پدرم مرا در آغوش خود گرفته بود و می گفت:
نرگس بابا از امام رعوف طلب کمک بخواه
بر خاستم چادرم را برسر کردم و از خانه خارج شدم
...
وقتی به خانه بازگشتم و بلیط سفر مشهد را به مادرم نشان دادم
حلقه های اشک از چشمانم مادرم بر گونه اش لغزید
.......
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی
سلام آقای خوبی ها
بغضی مرادر آغوش خود می کشید و نمی توانستم دوری کنم و با صدای آرام بغضم شکست
آقا جان طلب کمک می خواهم نیازمندتان هستم
آقا جان می دانم که گره گشایید
می دانم حلال مشکلاتید
گره مرا هم باز کنید دیگر توانی برایم باقی نمانده است رنجور شده ام
خودتان سامان دهید زندگی ام را
طلب آرامش دارم
چیزی که مدتی است ازمن خود را دریغ کرده است
یا امام رضا نگاهی هم به ما بیندازید
گریه کردم برای ضامن آهو تا ضامن من هم شود
..
با مادرم به هتل بازگشتیم مادرم از حال خوب امروزش سخن می گفت از حال و هوایش در حرم
چه قدر خوشحال بودم که باعث خوشحالی و شاد شدن قلب مهربان مادرم شده بودم
....
روز آخری که در مشهد بودیم به همراه مادر به سمت حرم قدم برداشتم
باردیگر خود رابه ضامن آهو یاد آوری کردم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نویسنده:بانو سلطانی
رهایم نکن🦋🍃
✍پارت چهار
فردای روزی که از مشهد بازگشتیم همان طلبکار میلیاردی تماس گرفت
با صحبت عمو احمد براین توافق رسیدیم که نصف مبلغ بدهی را پرداخت کنیم و برای مابقی بدهی
نصف کارخانه را به او دهیم
سه روزی بود که حالم بسیار خوب بود حال و هوایم متغییر شده بود
مشکلات یکی پس از دیگری در حال از بین رفتن بودند
باورش برایم امکان نداشت اخر چگونه؟؟؟
اما با یاد آوردی ضامن آهو پاسخ سوالم را دریافتم
...
سوغاتی ای برای خانواده عمو احمد آورده بودیم برای جبران زحماتی که برایمان انجام داده بودند
با مادر تصمیم گرفتیم تا شام دعوتشان کنیم و سوغاتی هایشان را بدهیم
.......
ماهی خانم زرشک پلو با مرغ به همراه سوپ برای مهمانانمان تدارک دیده بودند
به ساعت روی دیوار خیره شدم که ۸شب را نمایان می کرد
تصمیم گرفتم تا به سمت اتاقم به قصد حاضر شدن راهی شدم
......
یک مانتو به رنگ یاسی که بسیار دوستدارش بودم را برتن کردم ، یک روسری یاسی با شکوفه های کوچک شیری رنگ به صورت لبنانی بستم
وچادری بر سر کردم که نقش آن به صورت شاخه ها ی درخت بود که روی آنها شکوفه های شیری نقش بسته بود را بر سر نهادم
تا پا به حال پذیرایی گذاشتم صدای زنگ در بلند شد به سمت در رفتم
تا در را باز کردمبا چهره ی زیبای خاله فاطمه روبه روشدم
بعد از سلامو احوال پرسی سپس عمو احمد وارد شد و به ترتیب علی و رضا وارد شدن وقتی چشمانم به رضا برخورد کرد که سر به پایین بود سریع سر به زیر انداختم و سلامی کردم و راهی آشپزخانه شدم
به تعداد در فنجان ها چای ریختم و به سمت مهمانان حرکت کردم
...
بعد ازصرف شام نمی دانم چه حسی را داشتم که گاه و بی گاه حواسم سمت رضا می رفتم
و هر دفعه می دیدم به همراه پدر و برادرش گرم صحبت است
در حال فکر بودم که مادر صدا کرد من را تا پذیرایی انجام دهم
بعد از خداحافظی مهمان ها به مادرم کمک کردم و بعد با پیشواز خواب راهی شدم
ولی نمی توانستم بخوابم تمام فکرم به سمت رضا می رفت
از مقابل چشمانم دور نمی شد
برخواستم و سمت جانمازم راهی شدم
باز کردم چادرم را بر سرم کردم و به سجده رفتم از خدایم طلب یاری کردم
سر از سجده برداشتم
به خود آمدم چرا دگرگون شدم
من نرگسم؟؟؟!
...
نرگس جان مادر عمو احمد تماس گرفته بود دخترم بیدار شو بهشون زنگ بزنم
بیدار شدم و به عمو زنگ زدم
و ایشون گفتن یه پیشنهاد عالی برای کار خانه دارن
من بعد از خوردن صبحانه به همراه عمو راهی کارخانه شدیم
در راه تلاش کردم در مورد پیشنهاد چیزی ازشون بپرسم اما بی نتیجه بود
. ..
-دخترم کمی صبر کن الان رضا هم می آید
-آقا رضا برای چی ایشون؟
اما باز هم بی نتیجه بود و چیزی نگفتن چاره ای نداشتم جز صبر و صبر کردم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نویسنده:بانو سلطانی
رهایم نکن🦋🍃
✍پارت پنج
بعد از رسیدن من و عمو احمد رضا به همراه یک مرد هم سن و سال عمو وارد دفتر شدند
....
مدتی از آمدن رضا و آن مرد کمی می گذشت و در مدت عمو با آن مرد گرم صحبت بود
خیره عمو بودم که روبه بازگشت
و مرا نزد خود صدا کرد
+نرگس جان ایشون آقای افشار هست و مشتری کار خانه قیمت خیلی خوبی هم برای خرید کارخانه پیشنهاد کردن اگه موافق باشی به نظر من اینجا رو بفروشیم بهتره
بعد شنید حرف عمو حالم خیلی بد شد احساس کردم تموم بدنم یخ زد و چشمانم سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمیدم
وقتی چشمانم را باز کردم خاله فاطمه بالای سر من قرار داشت تا من را دید صورت مهربانش نقش لبخند بست و گفت:
نرگس حالت خوبه دخترم ؟
با تکان دادن سرم پاسخ دادم خوبم
بعد از اتمام سرم با عمو احمد و خاله فاطمه به سمت خونه حرکت کردیم
در مسیر عمو من را مخاطب قرار داد و گفت :
نرگس عمو من قصد ناراحت کردن تو رو نداشتم
ولی من پاسخی ندادم و بی صدا مسیر را تماشا میکردم
نرگس عمو باور کن این بهترین کاری هست که می تونیم انجام بدیم ما چاره ای نداریم یه نگاه به خودت بنداز ببین چه وضعی داری هر روز ضفیف تر از دیروز میشه لج نکن
باز هم چیزی نگفتم که خاله ادامه داد:
احمد آقا لطفا دیگه ادامه نده
تا رسیدن به خانه چیزی گفته نشد
..
وقتی مامان من را دید
با سرعت به سمتم حرکت کردم می شد به خوبی نگرانی را در چشمانش دید
.....
با نوازش های مادرم چشمانم بسته شد و پا در سرزمین خواب گذاشتم
وقتی از خواب بیدار شدم
با خواسته به سمت تسبیحم قدم برداشتم که روی میز قرار داشت و شروع کردم به ذکر گفتن
قرار در افکارخود بودم که صدای مادر را شنیدم که من را مخاطب قرار داده بود
+نرگس جان من امروز می خوام برم مسجد محل بیا باهم بریم
.....
جلوی مسجد قرار گرفتم صدای اذان به گوشم می خورد چه صدای زیبایی مگر دلنشین تر از صدای اذان را داریم
همراه با مادرم وارد قسمت خواهران شدیم
و نماز مغربمان را اقامه کردیم بعد از نماز در حال خواندن دعای سلامتی امام زمان بودم
که صدایی مرا متوجه خود کرد
سمت صدا حرکت کردم
واای خدای من اینکه نگین بود
+چشم برادر هماهنگ میکنم
بعد از پایان صحبت کردنش به شانه اش زدم که سمت من برگشت
-واااای نگین خودتی ؟؟
+نرگس
گفتن اسمم توسط نگین باعث شد ناخواسته او را در آغوش بکشم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نویسنده:بانو سلطانی
رهایم نکن🦋🍃
✍پارت شش
کمی که با نگین گرم احوال پرسی بودین
نگین از من پرسید نرگس از این طرفا محله شما که اینجا نبود ؟
تمام ماجرا را برای نگین تعریف کردم از ماجرای فوت پدرم تا تصمیمی که عمو برای فروش کارخونه گرفتن
+عجب دختر چه ماجرایی داشتی
با حرفی که گفتم تعجب کردم
نگین کی بود باهاش حرف می زدی ؟
+با اقای نجفی ، مسئول بسیج برادران مسجد و میشه گفت همه کاره قسمت برادران مسجد
-اون وقت این نگین خانم ما اینجا چی کارس؟
+با احازه شما مسئول بسیج مسجد
بعد از کلی درد و دل با نگین با مامان به خونه برگشتیم و قرار شد فردا همراه با نگین بریم بازار تا یه کم حالو هوام عوض بشه
...
صدای زیبای اذان می آمد و دیگه باید برای نماز بیدار میشدم
بعد از خوندن نماز سر سجاده با خدای مهربانم سخن گفت و ازش خواستم تا کمکم بهترین تصمیم رو انجام بدم
...
+نرگس مادر بیدار شو نگین جون زنگ زده بود
-مگه ساعت چنده؟
+با اجازه شما ساعت ۱۲
مثل برق گرفته ها یهو نشستم
بعد از تماسی که با نگینبانو انجام دادم قرار شد ساعت سه بیاد دنبالم تا بریم مرکز خریدی که همیننزدیکیا بود
-سلام نگین خانم حال شما؟
+علیک السلام نرگس اینجاست خونتون
-اره چطور مگه
+اینجا که خونه ی آقای نجفی مسئول بسیج برادران !!پس عمو احمدی که می گفتی پدر آقای نجفی بود
_با اجازه شما ببببببببله😂
.....
بعد از این که سه چهار بار بالا پایین کردیم مرکز خرید رو برای نگین یه روسری سرمه ای که طرحای توش نارنجی بود و برای من هم یک جفت کفش رو فرشی نقره تی با نگین های فراوان خریدیم و تو راه بستنی خوریدیم
و به سمت خونه قدم برداشتیم
با اصرار هایی که من کردم نگین از مادرش اجازه گرفت و شب خونه ما موند
تا نماز صبح با نگین کلی خندیدیم و از خاطرامون گفتیم و نگین خیلی به من در تصمیم فروش کار خونه کمک کرد
نگین صمیمی ترین دوست دوران دبیرستانم بود که با قبولی نگین از دانشگاه شهر دیگه از هم جدا شدیم
بعد نماز صب غرق خواب شدیم
..
+دخترا قصد بیدار شدن ندارید ساعت ۲ بلند شید دیگه از وقت صبحانه گذشت دیگه ناهار بخوریم
بیدار شدیم و نگین به مادرش که حدود ۱۰ بار تماس گرفته بود با مادر صحبت کرد و مشغول ناهار خوردن شدیم
+راستی نرگس چرا نمی یای بسیج مسجو خیلی خوبه برنامه های زیادی برگذار میشه
-اتفاقا خودم هم یه تصمیماتی گرفتم
.....
بعد از ناهار رفتم خونه عمو احمد
زنگ در رو زدم که در توسط
رضا باز شد
یهو قلبم با شدت شروع به تپیدن کرد
-سلام ببخشید عمو جان هستن
انگار دست پاچه شده بود
که با لکنت گفت
+ب بله بله هستن
..
بعد از احوال پرسی با خاله فاطمه و عمو
و علی ای که در حال خوردن غذا بود
با عمو شروع به صحبت کردم و گفتم که هم من و هم مامان راضی به فروش کار خونه هستیم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نویسنده: بانو سلطانی
رهایم نکن🦋🍃
✍پارت هفت
فردا صبح عمو با آقای افشار تماس گرفت و گفت مایل به فروش کار خونه هستیم
بعد از ظهر همراه با مامان و عمو احمد رفتیم دفتر خونه و به قیمت خوبی کار خونه رو فروختیم
ولی من از اونروز به بعد حالم اصلا خوب نبود
عذاب وجدان ولم نمی کرد من با پدرم عهد بسته بودم کارخونه رو سر پا نگه دارم ولی نشد
پیش بابا رفتم
سلام بابا جون ببخشید نمی شد بیام از رو سیاهیم بود من نتونستم از ثمره تلاش تو نگه داری کنم ببخش بابا ببخش
بابا اصلا حالم خوب نیست کمکم کن بابا بریدم بابا از عذاب وجدان نمی تونم بخواب بابا فقط یادت تو می افتم یاد روز هایی که به خاطر کار خونه از صبح زود می رفتی بعضی وقته شب هم نمی یومدی
بابا خوبم کن باباااااا
انقدر گریه کردم که دیگه حالی نداشتم نمی تونستم نفس بکشم تلاش می کردم نفس بکشم نمی تونستم
صدای آشنایی شنیدم نرگس خانم حالتون خوبه
برگشتم سمت صدا رضا بود
دیگه چیزی نفهمیدم
(رضا)
هوای دیدار با رفیق شهیدم رو کرده بودم
تصمیم گرفتم یه سری بزنم به رفیقم
با شهیدم کلی در و دل کردم ازش کمک خواستم تا به عشق شهادتم برسم
تصمیم گرفتم به عمو هم سر بزنم
وقتی رسیدمصدای گریه یه نفر برایم آشنا می اومد
+بابا اصلا حالم خوب نیست کمک کن
کمی دقت کردم اینکه نرگس بود
جوری حرف می زد و گریه می کرد که منم ناخواسته بغضم گرفت
دیدم انگار نمی تونه نفس بکشه نزدیک تر شدم
نرگس خانم حالتون خوبه
که یهو از هوش رفتن واای خدای من حالا من چی کار کنم چه جوری ببرم بیمارستان
یا حضرت زینب
ویه خانمی رو اون نزدیکی دیدم
صداشون کردم و به کمک خانم سوار ماشینم کردم و راهی بیمارستان شدم
خدایا چی کار کنم
رسیدم بیمارستان وفتی پرستار حال خراب من رو دید به سرعت سمت ماشین رفت و نرگس رو بردن
کاری تونستم بکنم این بود که به بابا زنگ بزنم و بگم چی شده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نویسنده:بانو سلطانی
رهایم نکن🦋🍃
✍پارت هشت
نزریک یه ربع بعد از تماس من بابا و مامان فاطمه و خاله ماهی اومدن منم تو این یک ربع فقط صلوات فرستادم
نمی دونم چم شده بود احساس می کردم من باید ازش مراقبت می کردم
....
ده روز میشد که نرگس تو کما بود تو این ده روز خاله ماهی نه آبی خورده نه غذایی فقط گریه می کنه و دعا می خونه
حالم منم تو این ده روز اصلا خوب نبود کارم شده بود سرسجاده نشستم و گریه کردم
داشتم دعای توسل می خوندم که بابا باهام تماس گرفت و گفت نرگس به هوش اومده
نمی دونم مسیز خونه یا بیمارستان رو چه جوری طی کردم
.......
(نرگس)
به زور چشمانم را باز کردم احساس می کردم چند تن وزن پشت چشمانم قرار گرفته
تا چشمانم باز شد صدای خاله فاطمه رو شنیدمکه می گفت ماهی جان به هوش اومد ماهی به هوش اومد که ناگهان در با شدت باز شد و پرستارو دکتر داخل اتاق آمدن
به خونه اومدیم می گفتن ده روز من تو کما بودم
یک لحظه دل پرکشید تا دعای توسل بخونم بعد خوندن دعای توسل تلفنم زنگ خورد
نگین بود
بعد از کمی حرف زدن و احوال پرسی
گفت تو این ده روز باور کن ده ساعت نخوابیدم خداروشکر که به هوش اومدی
قرار شد برم سمت مسجد نگین ازم خواسته تا برم تو بسیج فعالیت داشته باشم
حدود یک هفته می شد که تو مسیج محل فعالیت می کردم و با دخترا مسجد دوست شده بودم
کمک مونده بود به میلاد آقا صاحب الزمان مسجد به خوبی آماده ی پذیرایی از مهمانان شده بود
رفتم یه سری به مسجد بزنم و ببینم کسی از دخترای بسیج هست کمی سرگرم بشم
دیدم نگین داره با رضا حرف می زنه
قلبم با شدت به می کوبید
منتظر موندم تا نگین صحبت کردنش تمام شود و باهم وارد مسجد بشیم
-نگین با آقای نجفی چی می گفتی کلک نکنه می خوای عروس عموم بشی خبر ندارم
وقتی این جمله را گفتم پاهایم سست شد
نگین سرخ و سفید شد و گفت : نه خیر داشتیمدر مورد هماهنگی مراسم حرف می زدیم
بلاخره روز میلاد امام زمان رسید
مسجد غرق در مولودی خوانی بود رنگ و بوی خاصی بخود گرفته بود
چشمم به رضا افتاد کمکی خیره بهش ماندم که سرش را بالا آورد که نگاه هامون به هم گره خورد
سریع سرش رو پایین انداخت و من هم به سمت مسجد حرکت کردم
خیلی برنامه خوبی بود من به همراه ریحانه یکی از دخترا ی بسیج پذیرایی هارو انجام دادیم
اون شب با مامان و خاله برگشتیم از حرف خاله متوجه شدم علی و عمو احمد هم به مراسم اومده بودن و گویا قرار هست رضا و چند تا از دوستاش شب رو تو مسجد بخوابن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نویسنده :بانو سلطانی
رهایم نکن🦋🍃
✍پارت نه
از خاله فاطمه شنیده بودم رضا قرار هست یه دوره یه ماهه بره
فردا انگار میره
با انبوهی از مشکلات چشمانم گرم خواب شد
برای نماز صبح بیدار شده بودم
بعد نماز صبح دعای سلامتی آقا رو خوندم
رفتم بخوابم ولی هرکاری کردم خوابم نبرد همین طور که داشتم تو جام بودم
صدای یه نفر رو از داخل حیاط شنیدن
بلند شدم پرنده رو کنار کشیدم دیدم رضاست
داشت با صدای آرومی برای خودشت نوحه می خوند
چه صدای دلنشینی داشت
به خودم اومدم گفتم نرگس خجالت بکش دختر
صب داشتم با نگین حرف میزدم که گفت امروز قراره براش امشب خواستگار بیاد
گفت خواستگارش دوست صمیمی رضاست
براش آرزو کردم خوشبخت بشه نگین خیلی دختر خوبی بود
قرار بود برم مسجد نگین چند تا کار سپرده بود
راهی مسجد شدم کاریی که گفته بودانجام دادم و کمکی با ریحانه و محدثه حرف زدم و برگشتم خونه
حرکات مامان برام عجیب بود با یکی یواشکی حرف می زد و تن تن خونه داشت جارو می کشید تصمیم گرفتم کمی بخوابم
...
+نرگس مامان بیدار شدم دختر ساعت ۶ بیدار شو مهمون داریم
-کیه مهمون؟
+غریبه نیستن
من که از کار مامان سر در نیاوردم بیدار شدم و یه دوش گرفتم
موهامو خشک کردم
یه مانتو لیمویی پوشیدم با روسری لیمویی و حاشیه سفید شلوار دمپای سفید و یه چادر لیمویی با طرح های کوچیک سفید
همین که لباس پوشیدنم تموم شد
زنگ خونه خورد مامان گفت برم باز کنم تا درو باز کردم با دیدن صحنه مقابلم خشکم زد خاله هام ، دایی هام و عمو احمد اینا بودن
واای خدای من اصلا فراموش کرده بودم امروز تولدمه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نویسنده:بانو سلطانی
رهایم نکن🦋🍃
✍پارت ده
صورتم پوشیده شده بود از برفه شادی باورش برایم سخت بود
چطور من متوجه نشدم واقعا خیلی ذوق کرده بودم
شب به یاد موندی ای شد عمو احمد قرآن رنگی برایم آورده بود چه قدر دوست داشتم از آنها داشته باشم
خاله هام و دایی هام یه تابلو فرش خیلی قشنگ ابریشمی گرفته بودن که اسم من طرحش بود
مامان یه کیک دو طبقه سفارش داده بود بعد خوردن کیک
سفره شام پهن شد چه غذایی شده بود مامان مرغ شکم پر درس کرده بود
بعد خوردن شام یواش یواش مهمونا رفتن
اون شب تا صبح از ذوق قرآن رنگی ای که هدیه گرفته بودم بیدار موندم و قران خوندم
بعد نماز صبح چشمام مهلت زیادی برای بیدار موندنم ندادن و گرم خواب شدن
صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
نگین بود
+الو نرگس خانم بیداری با خوابی دختر بدو بیا مسجد کارت دارم
گوشت با منه الوووو
_چیه چیمیگی
+نشنیدی
_باشه میام
بیدار شدم حاضر شدم یه کوچولو نون تو دهنم گذاشتم و راهی مسجد شدم
تا وارد قسمت خواهران شدم نگین اومد سمتم
و تمامی اتفاقاتی که دیروز براش افتاده بود تعریف کرد
و من هم ماجرای تولدم رو تعریف کردم و کلی خندیدیم
به اسرار فاطمه از مامان اجازه گرفتم و با فاطمه راهی شدیم
....
بعد از سلام و احوال پرسی با خاله شیرین
با نگین مشغول خوردن لوبیا پلوی خوشمزه خاله شدیم
بعد از ظهر بعد از تشکر از خاله و کلی حرف زدن با نگین راهی شدم سمت خونه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نویسنده:بانو سلطانی
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت ده صورتم پوشیده شده بود از برفه شادی باورش برایم سخت بود چطور من متوجه نشدم و
رهایم نکن🦋🍃
✍پارت یازده
در مسیر برای زودتر رسیدن به خونه از کوچه پس کوچه ها میومدم
احساس کردم کسی پشت سرم هست
از اضطراب و نگرانی داشتم می موردم
کمی تن تن راه رفتم کاملا مطمئن شدم کسی پشت سرم هست
زیر لب فقط ذکر می می گفتم که حساس کردم چیزی زیر گلویم قرار گرفت
سربلند کردم
چه چهره وحشتناکی داشت
احساس میکردم قلب در دهانم می تپد
پا به فرار گذاشتم از پشت چادر را کشید مجبور به ایستادن شدم
فقط با صدای بلند فریاد می کشیدم
کمک کمک کسی نیست
+خفه شو یالا هرچی داری رو کن
_دست نجستو به من نزن خودت خفه شو مردک
+بلبل زبون هم هستی خوشگله یالا وقت منو نگیر رد کن بیاد
_ببند دهنتو تو خودت خواهر مادر نداری کثافت
پایان جمله ام مصادف شد با سیلی ای که از جانب من به صورت برخورد کرد
مرد نزدیک آمد احساس می کردم دنیا به پایان رسید در کوچه ای خلوت فقط فریاد می کشیدم
از چشمانش شرارت می بارید از ترس به خود می ارزیدم
زیر لب فقط یا زینب می گفتم
+خودت خواستی واسه من زبون می ریزی آدمای مثل تو فقط ظاهر سازن فقط ظاهر ساز
بزور من را با خود می کشید فقط می تواتستم با تمام توان از خدا کمک بخواهم و مقاومت کنم
که صدای آشنایی آمد
×چی کار می کنی مردک به خانم دس نزن
بزگشتم سمت صدا رضا بود نور امیدی در دلم پدید آمد
رضا به نزدیکی آمدو تا می توانست آن مرد را کتک زد نا گفته نماند کتک هم خورد از ترس می لرزیدم گریه امانم را بریده بود به سرعت سمت رضا رفتم
_آقا رضا دیگه ولش کنید الان می میره ولش کن
فقط گریه می کردم احساس کردم پاهایم توان ایستادن ندارد و با زانو به زمین افتادم
می لرزیدم
_نرگس خانم حالتون خوبه به شما کی گفته بود از این کوچه رد بشید
چرا از اینجا اومدید
اصلا شما چرا بیرونید
با صدای بلند جملاتش را می گفتم
+چرا جواب نمی دید نرگس خانم با شما نیستم ؟؟
سرم را بلند کردم و با تمام توان جملاتم را با صدای بلند گفتم
_اصلا به شما چه
شما به چه حقی می گید مننباید بیرون باشم
پدرم من تا حالا یکبار سر من داد نکنشیده بود
تو حق نداری سرم داد بکشی حق نداری می فهمیمی نداری
تازه از این به بعد هم من خانم ستوده هستم تمام
خشکش زده بود سرش را پایین انداخته بود و می توانست حدس زد تعجب کرده از لحنم
چادرم را برداشتم و با سرعت از آنجا عبور کردم در تمام مسیر فقط گریه می کردم
فقط گریه
خداروشکر وقتی خونه رسیدم مامان خونه نبود
تا توانستم گریه کردم احساس چندش بودن را داشتم
خدایا چرا چرا
به سرعت سمت حموم رفتم و تا توانستم جا هایی که مرد دست زده بود شستم
وقتی بیرون آمدم یه راست سمت تختم رفتم و خوابیدم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نویسنده:بانو سلطانی
رهایم نکن🦋🍃
✍پارت دوازده
فردا به مامان گفتم که دیگه باید یه خونه برای خودمون بخریم و بهتره که دیگه از خونه عمو اینا بریم
مامان هم با حرف من موافق بود و من دنبال خونه گشتم چند روزی بود که دنبال خونه بودم با من پسند نمی کردمیا مامان
بلاخره یه مورد خیلی خوبی پیدا کردیم که با خونه عمو اینا یه کوچه فاصله داشت دو طبقه بود و یک مغازه داشت
عمو اینا تا از جریان مطلع شدن هم خیلی عصبی شدن و هم خیلی ناراحت ولی من گفتم دیگه بهتره به شما زحمت ندیدم
و فاصله خونه مون یه کوچه هست
یه هفته میشه که اسباب کشی کرده بودیم به خونه جدید هر روز مامان و خاله فاطمه مجالس قرآن می رفتن و یا خاله خونه ما می اومد یا مامان خونه خاله اینا می رفت
نگین گفته بود فکراشو کرده و قرار هست به محمد جواب مثبت بده منم خوشحال شدم و آرزو کردم خوشبخت بشه
در حال کتاب خوندن بودم که صدای گوشیم بلند شد
نگین بود
به از پاسخ به نگین گفت پنجشنبه این هفته مراسم عقدشه
به از خداحافظی با نگین با مامان تماس گرفتم و گفتم میرم خونه ی نگین اینا
وقتی رسیدم خونه نگین اینا
خونه پر از شادی و شور بود روی صورت همه لبخند بود
تا نگین رو پیدا کردم محکم بغلش کردم
با نگین سرگرم صحبت بودم از ده کلمه صحبتم هشت کلمش عروس خانم بود
+نرگس بسه دیگه عروس خانم عروس خانم
.....
توراه برای خودم یه دست گل نرگس گرفتم
تا وارد خونه شدم با صدای بلند گفتم سلام بر مامان خانم گلم چطوری گل گلابت اومد چراغ خونت اومد
دیدم مامان چادر بسته با تعجب به هم نگاه میکنه
برگشتم پشتمو نگاه کردم وااای
عمو اینا خونه ی ما بودن رضا از خنده قرمز شده بود
خجالت کشیدم و آروم سلام کردم و راهی اتاق شدم
لباسمو عوض کردم و از مهممونا پذیرایی کردم
بعد پذیرایی نشستم کنار خاله
از سفارش پارچه حرف می زدن
از منم نظر خواستن منم یکی رو انتخاب کردم خیلی قشنگ بود
خاله فاطمه گفت برای عروس رضام می خوام بخرم بلاخره تو جوونی نظراتون شبیه هم میشه
با هین حرفش یه جوری شدم یه حس عجیبی و ناشناخته به شوخی گفتم
_خاله فاطمه خبرایی هست؟
+تا خدا چی بخواد
_ان شا الله
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نویسنده:بانو سلطانی