eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی ✨👤✨ #مردی_در_آینه✨ ✨ قسمت #صد ✨مردي در آينه توي راه، مرتضي با
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨غبار حال غريبي درون وجودم رو پر کرده بود ... و ميان تک تک سلول هام موج مي زد ... مثل پارچه کهنه اي شده بودم که بعد از سال ها کسي اون رو تکان داده ... تمام افکار و برنامه ريزي هام مثل غبار روي هواي معلق شده بود ... پرده اشک چشمان دنيل، حالا روي قرنيه چشم هاي من حائل شده بود ... من مونده بودم و خودم ...😥😒 در برابر 🌸بانويي🌸 که بيشتر از چند جمله ساده نمي شناختمش ... و حالي که نمي فهميدم ... 💖به همه چيز فکر مي کردم ... جز اين ... نشسته بودم کنار ديوار ... دقيقه ها چطور مي گذشت؟ ... توي حال خودم نبودم که چيزي از گذر زمان و محيط اطرافم درک کنم ... تا اينکه دستي روي شانه ام قرار گرفت ... بي اختيار سرم به سمتش برگشت ... چهره جواني، بين اون همه نور و چراغ صحن، مقابل چشمان تر من نقش بست ... 🌤_ سلام ... اينجا که نشستيد توي مسيره ... امکان داره جای دیگه ای بشینید؟ ...🌤 نگاهم از روي اون برگشت روي چند نفري که با فاصله از ما ايستاده بودن ... به خودم اومدم و از جا بلند شدم ... ـ ببخشيد ... نمي دونستم ...😒 هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که يهو به خودم اومدم و حواسم جمع شد ... برگشتم سمتش ... هنوز اونجا ايستاده بود ... ـ تو انگليسي حرف زدي ...☺️ لبخند خاصي🌤 روي لب هاش نقش بست ... و به افرادي که ازشون فاصله مي گرفت اشاره کرد ... 🌤ـ باهاتون که فارسي حرف زدن واکنشي نداشتيد ...🌤 معقول بود و تعجب من احمقانه ... 🌤ـ چرا اينجا نشستيد و وارد نمي شيد؟ ...🌤 ـ من به خداي شما ايمان ندارم ...😕 جايي از تعجب توي چهره اش نبود ... اما همچنان با سکوت به من نگاه مي کرد ... سکوتي که سکوت من رو در هم شکست ... ـ همراه هاي من مسلمان هستن ... براي زيارت وارد حرم شدن ... من اينجا منتظرشون هستم ...😊 توي صحن، جاي ديگه اي براي من پيدا کرد ... جايي که اين بار جلوي دست و پاي کسي نباشم ... 🌤ـ اما شبيه افراد بي ايمان ...🌤❤️ نشست روي زمين، کنار من ... ـ چرا اين حرف رو ميزني؟ ...🙁 🌤ـ چه دليلي غير از ايمان، شما رو در اين زيارت، با همراه مسلمان تون، همراه کرده؟ ...🌤 چند لحظه به چهره اش نگاه کردم ... آرام ... با وقار ... محکم ... با نگاهي که انگار پيش مي رفت ... سکوت عميقي بين ما حاکم شد ... ديشب با کسي حرف زده بودم که فقط چند ساعت از آشنايي من با اون مي گذشت ... و حالا کسي از من سوال مي پرسيد که اصلا نمي شناختمش ... نمی دونستم آیا پاسخ اين سوال، پاسخي بود که در جواب سوال اين غريبه بدم یا نه؟ ...😟🙁 و من همچنان به چشم هاي مطمئن و پرسشگر اون خيره شده بودم ... نگاهم براي لحظاتي برگشت سمت گنبد و ايوان آينه ... 🕌و بستم شون ...😌 نور و تصوير حرم، پشت پلک هاي سنگين و سياه من نقش بست ... 💚بين من و اون جوان،🌤 فقط يک پاسخ فاصله بود ...💚 ✨✍
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨رهایت نمی کنم هنوز گرماي نگاهش رو حس مي کردم ... چشم هاش رو از روي من برنداشته بود ... ـ براي پيدا کردن کسي اومدم ...😊 🌤ـ اين همه راه رو از يه کشور ديگه؟ ...🌤 ـ خيلي برام مهمه حتما پيداش کنم ...😊 لبخند گرم و مليحي، چهره اش رو به حرکت آورد ... 🌤ـ مطمئني اينجا پيداش مي کني؟ ...🌤 نگاهم توي صحن و بين آدم هايي که در رفت و آمد بودن چرخيد ... تعدادشون کم نبود ... و معلوم نبود چند نفر داخل هستن ... 🌤ـ چه شکلي هست؟ ... ازش تصويري داري؟ ...🌤 دوباره چهره اش بين قاب چشم هام نقش بست ... نمي دونستم چي بايد جواب اين سوال رو بدم ... اگر جواب مي دادم، داستانِ حرف هاي من با دنيل و مرتضي، دوباره از اول شروع مي شد ... ـ نه ندارم ... آدم ... اومدم دنبال بگردم ... شنيدم توي اين شهر يه مسجد داره ...😊 درد خاصي بين اون چشم هاي گرم پيچيد😢 و سکوت دوباره بين ما حاکم شد ... 🌤ـ يعني ... اين همه راه رو براي پيدا کردن يک تخيل و افسانه اومدي؟ ...🌤 برق از سرم پريد ...😟😳😧 اونقدر قوي که جرقه هاش رو بين سلول هام حس کردم ... ـ تو به اون مرد اعتقاد نداري؟ ... پس اينجا توي اين حرم چه کار مي کني؟ ...😳😧 دوباره لبخند زد ... اما اين بار، جدي تر از هميشه ... 🌤ـ يعني نميشه باور نداشته باشم و بيام اينجا؟ ...🌤 نگاهم بي اختيار توي صحن چرخيد ... اونجا جاي تفريح و بازي نبود که کسي براي گذران وقت اومده باشه ... ـ نه ... نميشه ...😐 🌤ـ پس واقعا باور داري چنين مردي وجود داره که براي ديدنش اين همه راه رو اومدي؟ ...🌤 هنوز مبهوت بودم ... نگاهم، باورم رو فرياد مي زد ... 🌤ـ پس چطور به خدايي که اون مرد هست ايمان نداري؟ ...🌤 لبخندش گرم تر از لحظات قبل با وجود من گره خورد ... 🌤ـ اون مرد، بيش از هزار سال عمر داره ... بودنش اعجاز خداست ...☝️ بودنش اعجاز خداست ... در حالي که بر امور جهان نظارت داره ... و اين هم اعجاز خداست ...اون مرد پسر فاطمه زهرا و از نسل رسول خداست ... رسول خداست ... و اصلا، اقامه دين خداست ... چطور مي توني به وجود اين مرد ايمان داشته باشي ... و اين باور به حدي قوي باشه که حاضر بشي براي پيدا کردنش دل به دريا بزني ... و اين رو بياي ... اما به وجود که منشأ وجود اون هست ايمان نداشته باشي؟ ... رو باور داري ...✨ اما رو نمي بيني؟ ...🌤☀️ نفسم بين سينه حبس شده بود ... راست مي گفت ... چطور ممکن بود به وجود اون مرد ايمان داشته باشم ... اما قلبم وجود خداي اون رو انکار کنه؟ ... چطور متوجه نشده بودم؟ ... 🌤ـ اگه من در جاي قضاوت باشم ... میگم ايمان تو به خداي اون مرد و وجود اونها ... قوي تر و بيشتر از اکثر افرادي هست که در اين لحظه، توي اين صحن و حرم ايستادن ...🌤 طوفان جديدي🌪🌊 درونم شروع شد ... سنگيني اين جملات در وجودم غوغا مي کرد ...😧😳😟 نمي تونستم چشم هاي متحيرم رو ازش بردارم ... يا حتي به راحتي پلک بزنم ... توي راستاي نگاهم ... بین اون جمعیت ... از دور مرتضي رو ديدم که از درب ورودي خارج شد ... کفش هاش رو گذاشت روي زمين تا بپوشه ... از روي خط نگاهم، مرتضي رو پيدا کرد ... 🌤ـ به نظر، يکي از همراهان شماست که منتظرش بوديد ... من ديگه ميرم تا به برنامه هاتون برسيد ...🌤 از کنار من بلند شد ... ناخودآگاه از جا پريدم و نيم خيز، بين زمين و آسمون دستش رو گرفتم ... ـ نه ... رهات نمي کنم ...😊😍 ✨✍
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨سربار نگاهش برگشت روي من ...🌤✨ دستش رو محکم تر با هر دو دستم گرفتم ...😍 ـ اگه مي خواي بري داخل براي زيارت، برو ... اما قسم بخور برمي گردي ... من همين جا مي مونم تا برگردي ...😊❤️ دوباره ديدن لبخندش، وجود طوفان زده🌊🌪 ام رو کمي آرام کرد ... 🌤ـ قطعا دوستان تون برنامه ديگه اي دارن ...🌤 محکم تر دستش رو گرفتم و ايستادم ... ـ واسم مهم نيست ... مي خوام با تو حرف بزنم ... نه با اون ... نه با هيچ کس ديگه ...☺️😍 مرتضي داشت توي اون صحن و شلوغي دنبال من مي گشت ... براي چند لحظه نگاهم برگشت روش ... اون همه حرف و کلام شيواي اون نتونسته بود قلب من رو به حرکت بياره ... که جملات ساده اين جوان، در وجودم طوفان به پا کرده بود ... نمي دونستم چقدر مي تونستم به جواب سوال هام برسم اما مي دونستم حاضر نبودم حتي براي لحظه اي اين فرصت رو از دست بدم ... فرصتي رو که شايد نه تقدير و اتفاق ... که خداي اين جوان رقم زده بود ... آرام دست ديگه اش رو گذاشت روي شونه ام ... 🌤ـ امشب، شب ميلاده ... بعد زيارت حضرت، قصد دارم برم جکمران ...🕌🌤 ـ پس منم ميام ...😊 اينجا صبر مي کنم، از زيارت که برگشتي باهات همراه ميشم ... چهره اش پشت اون لبخند محجوبانه پنهان شد ... و آرام دستش رو گذاشت روي دست هام ... دست هايي که دست ديگه اش رو رها نمي کردن ... 🌤ـ فکر مي کنيد همراه تون، اين مسئوليت رو قبول کنن که در يه کشور غريب، شما رو به يه فرد بسپارن؟ ...🌤 بغض،😢 مسير گلوم رو بست ... حس کردم هر لحظه است که چشم هام گر بگيره ... نمي دونم چرا؟ اما نمي تونستم ازش جدا بشم ... ـ نمي خواي همراهت باشم؟ ...😢 🌤ـ اينطور نيست ...🌤 ـ تو من رو قبول کن ... قول ميدم سربارت نباشم ...😢 براي لحظاتي سرش رو با همون لبخند، پايين انداخت ... هنوز مرتضي ما رو بين اون جمع پيدا نکرده بود ... هر لحظه که مي گذشت، ترس عجيبي وجودم رو پر مي کرد ... نکنه مرتضي ما رو ببينه و جلو بياد و مانع بشه ... نکنه اين جوان، من رو قبول نکنه ... نکنه که ... نگاه پر از ترسم بين چهره اون و مرتضي مي چرخيد ... 🌤ـ ساعت 2 🕑... ورودي جنوبي مسجد ... اونجا بايست ... من پيدات مي کنم ...🌤 گل از گلم شکفت ...☺️😍 مثل اينکه روح تازه اي درونم دميده باشن ...🌱 بدون اينکه لحظه اي فکر کنم قبول کردم ... مي ترسيدم يه ثانيه ترديد کنم و همه چيز بهم بخوره ... به گرمي دستم رو فشرد🌤❤️ و از من جدا شد ... و من تا لحظه اي که از تصوير چشمانم محو نشده بود هنوز بهش نگاه مي کردم ...👀🌤 همين که بين جمعيت از نظرم شد، رفتم سمت مرتضي ... اون هم تا چشمش به من افتاد، حرکت کرد ... ـ خسته که نشدي؟ ...😊 با انرژي بي سابقه اي بهش لبخند زدم ... ـ نه، اصلا ... تا اينجا که شب فوق العاده اي بود ...☺️ با تعجب بهم نگاه مي کرد ...😟😳 توي کشور بي هم زبان، توي صحن مسلمان ها نشسته بودم ... چطور مي تونست ساعت های بیکاری برام فوق العاده باشه؟ ... با همون لبخند و انرژي ادامه دادم ... ـ اينجا با يه نفر دوست شدم ... يه مسلمان که خيلي سليس به زبان ما حرف مي زد ... با هم ساعت 2، ورودي جنوبي مسجد جمکران قرار گذاشتيم ...☺️ چهره مرتضي خيلي جدي شده بود ... حق داشت ... شايد بچه نبودم اما براي اون مسئوليت محسوب مي شدم ... اگر اتفاقي توي کشورش براي من مي افتاد، نه فقط اون، خيلي هاي ديگه هم بايد جواب گوي دولت من مي شدن ... معلوم بود چيزهاي زيادي از ميان افکارش در حال عبوره ... اما اون آدمي نبود که سخني رو نسنجيده و بي فکر به زبان بياره ... داشت همه چيز رو بالا و پايين مي کرد ... ـ فکر نمي کنم شام رو که بخوريم ... بتونيم تا ساعت 2 خودمون رو به ورودي جنوبي برسونيم ... جمعيتي که امشب اونجا هستن و دارن به سمتش ميرن خيلي زيادن ... چطور مي خواي بين چند ميليون آدم پيداش کني؟ ...😕 گذشته از اين، سمت جنوبي ... 2 تا ورودي داره ... جلوي کدوم يکي قرار گذاشتيد؟ ... ناخودآگاه يه قدم رفتم عقب ... چند ميليون آدم؟ ...😟 2 تا ورودي؟ ...😧 اون نگفت کدوم يکي ...😨 يعني مي خواست من رو از سر خودش باز کنه؟ ...😨😥 ✨✍
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨تنوره درد يه حس غم عجيبي رو پر کرده بود ... 😢 دلم مي خواست گريه کنم ... يکي دو قدم از مرتضي فاصله گرفتم و بي اختيار نگاهم توي صحن چرخيد ... بين اون همه آدم ..👥👥👥. اون همه چهره ... توي اون شلوغي ... 👤👤👥👥👥👥👥 چه انتظاري داشتم؟ ... شايد دوباره اون رو ببينم؟ ...😢😥 نمي تونستم باور کنم اون، من رو پيچونده و سر کار گذاشته ... شايد مي تونستم اما دلم نمي خواست ... هر لحظه بغض گلوم سنگين تر مي شد ... به حدي که کنترلش برام سخت شده بود ... مرتضي اومد سمتم ... نمي دونست چرا اونطوري بهم ريختم ... منم قدرت توضيح دادن نداشتم ... نه قدرتش رو، نه مي تونستم کلمه اي براي توضيح دادن حالم پيدا کنم ... حسي بود ... سوال هاي بي جوابش در برابر پريشاني و آشفتگي آشکار من، بعد از سکوتي چند لحظه اي به دلداري تبديل شد ... هر چند دردي از من دوا نمي کرد ... ـ قرار گذاشتيم بعد از شام بريم مسجد جمکران ... و تا هر وقت شب که شد بمونيم ... البته مي خواستيم زودتر بريم اما شما خواب بودي و درست نبود تنها توي هتل بزاريمت و خودمون ...😊😒 کلماتش توي سرم مي پيچيد ... دلم نمي خواست هيچ کدوم شون رو بشنوم ...😒 مي دونستم به خاطر من برنامه شون بهم ريخته اما پريشان تر از اين بودم که تشکر يا عذرخواهي کنم ... يا هر کلمه اي رو به زبون بيارم ...😥 رفتم و همون گوشه صحن، دوباره يه جا پيدا کردم و نشستم ... سرم رو پايين انداختم و دستم رو گرفتم توي صورتم ... نمي خواستم هيچ چيز يا هيچ کس رو ببينم ... مرتضي هم ساکت فقط به من نگاه مي کرد ...😒 نيم ساعت، يا کمي بيشتر ... مرتضي از کنارم بلند شد ... سرم رو که بالا آوردم، از دور خانواده ساندرز رو ديدم که کنار حوض، چشم هاشون دنبال ما مي گشت ... مي خواستم صورت خيسم رو پاک کنم ...😭 اما کف دست هام هم مثل اونها جاي خشک نداشت ... نفس هاي عميقم، تنوره درد و آتش بود ... ايستادم و يه بار ديگه به ايوان و گنبد خيره شدم ...👀🕌✨ مرتضي سر به بسته هر چي مي دونست رو در جواب حال خراب من به دنيل گفت ... متاسف بودم که حس خوش و زيباي اونها رو خراب کردم ... اما قادر به کنترل هيچ چيز نبودم ... نه تنها قدرتي نداشتم ... که درونم فرياد آکنده اي از درد می جوشید ...😣😞 ساکت و بي صدا دنبال شون مي رفتم ... اما سکوتي که با گذر هر لحظه داشت به خشم😠 تبديل مي شد ... حس آدمي رو داشتم که به عشق و عاطفه عميقش خيانت شده ... به هتل که رسيديم درد، جاي خودش رو به خشم داده بود ...😣😡 توي رستوران، بيشتر از اينکه بتونم چيزي بخورم ... فقط با غذا بازي مي کردم ... دنيل از يه طرف حواسش به نورا بود و توي غذا خوردن بهش کمک مي کرد ... از طرف ديگه زير چشمي به من نگاه مي کرد ... و گاهي نگاه معنادار اون و مرتضي با هم گره مي خورد ... ـ جوجه کباب بين ايراني ها طرفدار زيادي داره ... براي همين پيشنهاد دادم ... اگه دوست نداري يه چيز ديگه سفارش بديم؟ ... سرم رو بالا آوردم و به مرتضي نگاه کردم ... مرتضي اي که داشت زورکي لبخند مي زد، شايد بتونه راهي براي ارتباط برقرار کردن با من پيدا کنه ... ابرو بالا انداختم و نفس عميقي کشيدم ... ـ مشکل از غذا نيست ... مشکل از بي اشتهايي منه ...😣 مکث کوتاهي کرد .. . ـ شما که نهار هم نخوردي ...😊 براي تموم شدن حرف ها به زور يکم ديگه هم خوردم و از جا بلند شدم ... برگشتم بالا توي اتاق ... پشت همون پنجره و خيره شدم به خيابون ... بدون اينکه چراغ رو روشن کرده باشم ... هنوز همه در رفت و آمد بودن ... شبي نبود که براي اون مردم، شب آرامي باشه ... براي منم همين طور ... غوغا ...🌪 اشتياق ... ❤️درد ... 😣 من تا مرز ايمان به خداي اون پيش رفته بودم ... توي اون لحظات، فقط چند ثانيه بيشتر لازم بود تا به زبان بيارم ... 💖'بله ... من به خداي اون مرد ايمان دارم' ...💖 فقط چند ثانيه مونده بودم تا بهش بگم ... حق با توئه ... اما تمام اين اشتياق، جاش رو به درد داده بود ... درد خيانت ...😣 درد پس زده شدن ...😣 درد عقب ماندگي ...😞😣 درد بود و درد ... و من حتي نمي دونستم بايد به چي فکر کنم ... يا چطور فکر کنم ...😞😣 چند ضربه آرام به در، صداي فرياد و ضجه درونم رو آرام کرد ... مرتضي بود ... در رو باز کرد و چند قدمي رو توي اون تاريکي جلو اومد ...
در رو درست نبسته بودي ...😊 نگاهم رو ازش گرفتم و دوباره به بيرون خيره شدم ... بدون اينکه لب از لب باز کنم ... ـ داريم ميريم جمکران ... اگه با ما مياي ده دقيقه ديگه حرکت مي کنيم ...☺️ در ميان سکوت من از اتاق خارج شد ... انگار به لب هام وزنه آويزان شده بود ... وزنه سنگيني که نمي گذاشت صدايي از حنجره خسته من خارج بشه ... در رو که بست ... آخرين شعاع نور راهرو هم خاموش شد ... من موندم ... با ماه شب 14 که از ميان پنجره، روي وجود خاموشم مي تابيد ...👤🌃 ✨✍
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨ازدحام يک مسير مستقيم چشم هام رو بستم ... حتي نفس کشيدن آرام و عميق، آرامم نمي کرد ... ثانيه ها يکي پس از ديگري به دقيقه تبديل مي شد ...⌛️ و من هنوز توي همون نقطه ايستاده بودم و غرق خشم به ماه و بيرون نگاه مي کردم ...😠👀🌙 حرف هايي که توي سرم مي پيچيد لحظه اي رهام نمي کرد ... ـ چطور بهش اعتماد کردي؟ ... چطور به يه مسلمان اعتماد کردي؟ ... همه چيزشون ...😠😣 بي اختيار چند قطره اشک از چشم هام فرو ريخت ...😭 درد داشتم ... درد سنگين و سختي بود ... سخت تر از قدرت تحملم ... تمام وجود و باوري که داشت روي ويرانه هاي زندگي من شکل مي گرفت؛ نابود شده بود ... اما در ميان اين منجلاب، باز هم دلم جاي ديگه بود ...💖😣 از در هتل خارج شدم و رفتم سمت ماشين مرتضي ... هنوز پاي ماشين منتظرم بودن ... انتظاري در عين ناباوري بود ... خودم هم باور نمي کردم داشتم دوباره با اونها هم مسير مي شدم ... ماشين به راه افتاد ... در ميان سکوت عميقي که فقط صداي نورا اون رو مي شکست ... و من، نگاهم رو از همه گرفته بودم ... حتي از مرتضي که کنار من و پشت فرمان نشسته بود ... از پنجره به ازدحام آدم هايي خيره شده بودم که توي خيابون مي چرخيدن ... و بين ماشين ها شربت و کيک پخش مي کردن ... يکي شون اومد سمت ما ... نهايتا بيست و سه، چهار ساله ... از طرفي که من نشسته بودم ... مرتضي شيشه رو پايين داد و اون سيني رو گرفت سمتم ... به فارسي چند کلمه گفت و مرتضي نيم خيز شد و توي سيني ليوان هاي شربت رو برداشت ... 3 تا عقب ... يکي براي خودش ... و نگاهي به من کرد ... من درست کنار سيني شربت نشسته بودم و بهش نگاه مي کردم ... اون جوان دوباره چيزي گفت و مرتضي در جوابش چند کلمه اي ... و نگاهش برگشت روي من ... ـ برنمي داري؟ ...😊 من توي عيد اونها سهمي نداشتم که از شيريني و شربت سهمي داشته باشم ... سري به جواب رد تکان دادم و باز چند کلمه اي بين اونها رد و بدل شد ... و اون جوان از ماشين ما دور شد ... مرتضي همين طور که دوباره داشت کمربند ايمنيش رو مي بست از توي آينه وسط نگاهي به عقب کرد ... ـ اين برادري که شربت تعارف کرد ... وقتي فهميد شما هستيد و از کشور ديگه اي زيارت تشريف آورديد ... التماس دعا داشت ... گفت امشب حتما يادش کنيد ...☺️ سکوت شکست ... دنيل و بئاتريس در جواب احساس اون جوان، واکنش نشان مي دادن ... و من هنوز ساکت بودم ...😞😣 هر چه جلوتر مي رفتيم ترافيک و ازدحام جمعيت بيشتر مي شد ... مرتضي راست مي گفت ... وقتي از اون فاصله، جمعيت اينقدر عظيم بود ... اگر به جمکران مي رسيديم چقدر مي شد؟ ...😢😥 ديگه ماشين رسما توي ترافيک گير کرده بود ... 🚗🚗🚕🚙🚕🚙🚗مرتضي با خنده نگاهي به عقب انداخت ... ـ فکر کنم ديگه از اينجا به بعد رو بايد يه گوشه ماشين رو پارک کنيم و زودتر پياده روي مون رو شروع کنيم ... 😁فقط اين کوچولوي ما اين وقت شب اذيت نميشه؟ ... هر چند، هر وقت خسته شد مي تونيم نوبتي بغلش کنيم ...☺️ و زير چشمي به من نگاه کرد ... مي دونستم اون نگاه به خاطر قول بغل کردن نوبتي نورا نبود ... و منظور اون جمله فقط داوطلب شدن خودش بود ... اما ترجيح مي دادم مفهوم اون نگاه ها چيز ديگه اي باشه ... مثلا اينکه من اولين نفري باشم که داوطلب بشه ... يا هر چيزي غير از مفهوم اصلي ... مفهومي که تمام اون اتفاقات رو مي آورد جلوي چشم هام ... ماشين رو پارک کرديم و همراه اون جمعيت عظيم راه افتاديم ... جمعيتي که هر جلوتر مي رفتيم بيشتر مي شد و من کلافه تر ...😣 با هر قدم دوباره اون اشتياق، هيجان و کشش درون قلبم مثل فانوس دريايي در يک شب تاريک ... روشن و خاموش مي شد و به اطراف مي چرخيد ...👀😥 از جايي به بعد ديگه مي تونستم سنگين شدن نفس ها و مور مور شدن انگشت هام رو هم حس کنم ... دست کردم توي جيبم و از دفترچه جيبيم يه تيکه کاغذ کندم ... گرفتم سمت مرتضي ... ـ آدرس هتل رو به فارسي روي اين کاغذ بنويس ...🖊🗒 با حالت خاصي بهم زل زد ... ـ برمي گردي؟ ...😟 نمي تونستم حرفي رو که توي دلم بود بزنم ... چيزي که بين اون همه درد، آزارم مي داد ... اميد بود ... اميدي که داشت من رو به سمت جمکران مي کشيد ... اميدي که به زبان آوردنش، شايد احمقانه ترين کاري بود که در تمام عمرم ... براي تحقير بيشتر خودم مي تونستم انجام بدم ... ساعت از 1 صبح گذشته بود ...🌌 و ما هنوز فاصله زيادي داشتيم ... فاصله اي که در اين مدت کوتاه تمام نمي شد ... و هنوز توي اون شلوغي گير کرده بوديم ... ازدحام يک مسير مستقيم ...👥👥👤👥👤👥👤👤👤👥 ✨✍
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨و علیک السلام مرتضي منتظر شنيدن جوابي از طرف من بود ... و من با چشمان کودکي ملتمس به اون زل زده بودم ...😢😥 زبانم سنگين بود و قلبم براي تک تک دقيقه ها، التهاب سختي رو تحمل مي کرد ... چشم هام رو از مرتضي گرفتم و نگاهم در امتداد مسير حرکت کرد ... در اون شب تاريک، 🌃التماس ديدن ديوارها و مناره هاي مسجد رو مي کرد ...🕌😒 دستم بين زمين و آسمان مونده بود ... اومدم بکشمش عقب که مرتضي برگه رو از دستم گرفت ... از توي قباش خودکاري🖊 در آورد و شروع به نوشتن کرد ... شماره خودش رو هم نوشت ...✍🗒 ـ ديدي کجا ماشين رو پارک کردم؟ ... اگه برگشتي اونجا بود که هيچ، منتظرمون بمون ...😊 اگه نه که همون مسير رو چند متر پايين تر بري، هر ماشيني که جا داشته باشه سوارت مي کنه ...👌 برگه🗒 رو گرفتم و ازشون جدا شدم ... در ازدحام👤👤👥👤👥👥 با قدم هاي سريع ... و هر جا فضاي بيشتري بود از زمين کنده مي شدم ... با تمام قوا مي دويدم ...😥🏃 تمام مسير رو ... تا جايي که مسجد از دور ديده شد ... تمام لحظات اين فاصله در نظرم طولاني ترين شب زندگي من بود ...🏃 دوباره به ساعتم نگاه کردم ... فقط چند دقيقه تا 2 صبح🕑🌌 باقي بود ... جلوي ورودي که رسيدم پاهام مي لرزيد و نفس نفس مي زدم ... چند لحظه توي حالت رکوع، دست به زانو، نفس هاي عميقي کشيدم ... شايد همه اش از خستگي و ضعف نخوردن نبود ... و حد و حصري نداشت ...☺️ قامت صاف کردم ... چشمم بي اختيار بين جمعيت مي چرخيد ...👀 👀هر کسي که به ورودي نزديک مي شد ...👀 هر کسي که حرکت مي کرد ... هر کسي که ... مردمک چشم هاي منتظر من، يک لحظه آرامش نداشت ...👀😥😨 تا اينکه شخصي از پشت سر به من نزديک شد ... به سرعت برگشتم سمتش ... 🌤خودش بود ...🌤 بغض سنگيني دور گلوم حلقه زد و چشم هام گر گرفت و پشت پرده اشک مخفي شد ...😢 دلم مي خواست محکم بغلش کنم اما به زحمت خودم رو کنترل کردم ...😢😍🤗 دلم از داخل مثل بچه گنجشک ها مي لرزيد ...😍 کسي باور نمي کرد چه درد وحشتناکي در گذر اون ثانيه ها، به اندازه قرن برمن گذشت ... و حالا اون واقعا بين اون جمعيت، من رو پيدا کرده بود ...💖😍☺️ به شيوه مسلمان ها به من سلام کرد ... و من با کلمات عربي، جواب سلامش رو دادم ... ـ عليک السلام☺️ شايد با لهجه من، اون کلمات هر چيزي بود الا جواب سلام ... اما نهايت وسع و قدرت من بود ... ـ منتظر که نمونديد؟😍☺️ در ميان تمام اون دردها و التهاب هاي پر سوز ... لبخند آرام بخشي از درون قلبم به سمت چهره ام جاري شد ... منتظر بودم اما نه پشت ورودي مسجد ... ساعت ها قبل از حرکت، شوق اين ديدار بي تابم کرده بود ... 🌤ـ نه ... دقيق راس ساعت اومدید ...🌤 لبخند زد و با دستش به سمت ورودي اشاره کرد ... 🌤ـ بفرماييد ...🌤 مثل ميخ همون جا خشکم زد ... ـ من مسلمان نيستم نمي تونم وارد مسجد بشم ...😨😳 آرام دستش رو بازوي من گذاشت ... و دوباره با دست ديگه به سمت ورودي اشاره کرد .. . 🌤ـ حياط ها حکم مسجد ندارن ... بفرمایید داخل ...🌤 قدم هاي لرزان من به حرکت در اومد ... يک قدم، عقب تر ... درست مقابل ورودي ...😍☺️💓💖😢 ✨✍
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨پیامبر درون پشت سر اون، قدم هاي من باهاش همراه شد ... و تمام حواسم پيشش بود،😍 مبادا بين جمعيت، بين ما بيوفته ... در اون فضاي بزرگ، جاي نسبتا دنجي براي نشستن پيدا شد ... بعد از اون درد بي انتها .... هوا و نسيم يک شب خنک تابستاني ... و اون، درست مقابل من ... 💖چطور حال من... کن فيکون شده بود ... 💖 و حرف هاي بين ما شروع شد ... 🌤ـ چرا پيدا کردن آخرين امام اينقدر براي شما مهمه؟ ..🌤 چند لحظه سکوت کردم ... نمي دونستم بايد از کجا شروع کنم ... اين داستان بايد شروع مي شد ... خودم، زندگيم و ماجراي پدرم رو خیلی خلاصه تعريف کردم ... اما هيچ کدوم از اينها موضوعيت نداشت ... اومده بودم تا خودم رو بين گمشده ها پيدا کنم ...😔 من ـ بعد از اين مسائل سوال هاي زيادي توي ذهنم شکل گرفت ... و هر چي جلوتر مي رفتم به جاي اينکه به جواب برسم بيشتر گم مي شدم ...😕 هيچ کس نبود به سوال هاي من جواب بده ... البته جواب مي دادن اما نه جوابي که بتونه ذهن من رو باز کنه ... و بعد از يه مدت، ديگه نمي دونستم به کدوم جواب ميشه اعتماد کرد ... چه چيزي پشت تمام اين ماجراهاست ...😟 🌤ـ چي شد که فکر کرديد مي تونيد به ايشون اعتماد کنيد؟ ...🌤 چند لحظه سرم رو پايين انداختم ... دادن اين جواب کمي سخت بود ... ـ چون به اين نتيجه رسيدم، همه چيز براساس و پايه شکل گرفته ... من تا قبل فکر مي کردم هدف شون فقط تسلط روي شبکه هاي استخراج و پالايش نفت توي عراق بوده ...🙁 اما اون چيزي رو که در اصل داشت مخفي مي شد اون ماجرا بود ... حتي سربازها ازش خبر نداشتن ...😕 يه گروه و عده خاص با تمهيدات خاص ... چرا با دروغ، همه چیز رو مخفی می کنن؟ ...🙄 قطعا چيزي در مورد اين مرد هست که اونها از آشکار شدنش مي ترسن ... حقيقتي که من نمي فهمم و نمي تونم پيداش کنم ... يا اون مرد به حدي خطرناک هست که براي آرامش جهاني بايد بي سر و صدا تمومش کرد ... يا دليل ديگه اي وجود داره که اونها مي خوان روش سرپوش بزارن ...😑🤔 از طرفي نمي تونم تفاوت بين مسلمان ها رو درک کنم ... چطور ممکنه از يه منبع چند خط صادر بشه و قرار باشه همه به یه نقطه وارد برسه؟ ... چطور ممکنه در وجوه عين هم باشن با این همه تفاوت ... اون هم درحالي که همه شون ادعای دارن؟ ...😑 خيلي آروم به همه حرف هاي من گوش کرد ... در عين حرف زدن مدام ساعت مچيم😥 رو چک مي کردم ... مي ترسيدم چيزي رو به زبون بيارم که رو نداشته باشه ... و رو از خودم بگيرم ... با سکوت من، لحظاتي فقط صداي محيط بين ما حاکم شد ... لبخندي زد و حرفش رو از جايي شروع کرد که هيچ نسبتي با حرف هاي من نداشت ...😟 🌤ـ انسان در از سه بخش تشکيل شده ... يکي که مثل يه سيستم کامپيوتري هست ... با نرم افزارها و کدنويسي هاي مبدا کارش رو شروع مي کنه ... اطلاعات رو براساس کدنويسي هاش مي کنه ... در عين اينکه کدنويسي تمام اين سيستم ها ، اساس شون در بدو تولد ثابته ... اين بخش از وجود انسان، بخش انسان و ملائک هست ... ملائک دستور رو دريافت مي کنن ... دستور رو پردازش مي کنن و طبق اون عمل مي کنن ... مثل يه سيستم که قدرتي در دخل و تصرف نداره و شما بهش مساله ميدي اون طبق کدهاش، به شما پاسخ ميده ... بخش دوم وجود انسان، بخش بين انسان و حيوانه ... حس بقا و حفظ وجود ... غذا خوردن، خوابيدن، ايجاد و ... ... قلمرو انسان ها بعد از اينکه براي خودشون تعريف پيدا مي کنه ... گسترش پيدا مي کنه ... ميشه قلمرو خانواده ... قلمرو شهر ... قلمرو کشور ... و گاهي اين قلمرو طلبي فراتر از حيطه طبيعي اون حرکت مي کنه ... چون انسان ها نسبت به حيوانات عمل مي کنن ... قلمروهاشون هم اسم هاي متفاوتي داره ... به قلمرو دروني شون ميگن حيطه شخصي ... به قدم بعد ميگن اتاق من، خانواده من، شهر من، کشور من ... و بخش سوم، ، و هست که مختص و خدا، اون رو به خودش منسوب می کنه ... هر چه بيشتر ادامه مي داد ... بيشتر گيج مي شدم ...😟😧 اين حرف ها چه ارتباطي با سوال هاي من داشت؟ ...
🌤ـ انسان ها براساس زندگي مي کنن ... پيش از اينکه در کودک قدرت عقل شکل بگيره و کامل بشه ... براساس کدهاي عمل مي کنه ... حفظ بقا ... گريه مي کنه و با اون صدا، اعلام کد مي کنه ... گرسنه است ... مريضه يا نياز به رسيدگي داره ... تا زماني که ساير کدنويسي ها فعال بشه ... و در اين فاصله اين سيستم داخلي، دائم در حال دانلود اطلاعات هست ... بعضي از اين اطلاعات داده هاي ساده است ... بعضي هاشون مثل يه نرم افزار مي مونه ... نرم افزارها و داده هايي که از محيط اطراف وارد ميشه و به زودي سيستم فرد رو ايجاد مي کنه ...🌤 ✨✍
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨نامعادلات 🌤ـ در وهله اول سعي مي کنه اين کدها رو بده ... کدهايي که فرد براساسش فکر مي کنه ... و مثل يه سيستم کامپيوتري، از يه سني به بعد فايروال مي سازه ... يعني نسبت به دريافت يه سري داده ها، مي کنه ... نسبت به بعضي حرف ها و نوشته ها نشون ميده ... براي يه انساني حرفي قابل پذيرش ميشه ... و براي انسان ديگه اي رو به صدا در مياره و اون فرد نسبت به حرف يا اتفاق یا حتی فرد گوینده، واکنش نشون ميده ... اين کدها غير از اينکه بخش و زندگي بشر رو مديريت مي کنه ... يه نقش مهمه ديگه هم داره ... مثل علامت بزرگ تر و کوچک تر در يه نامعادله رياضي عمل مي کنه ... يعني بخشي رو نسبت به بخش ديگه مي کنه ... تمام داده ها رو با هم مقايسه مي کنه ... بين اونها علامت گذاري مي کنه ... از داده هاي ساده ... تا داده هايي که يه انسان رو در برمي گيره ... و داده هايي که و سيستم فکري رو مشخص مي کنه ... اون کدنويسي هاي ... يا چيزي که اسلام بهش ميگه ... اولين تعيين علامت رو در وجود انسان انجام داده ... به خاطر و ، در بدو زندگي ... قسمت پردازش، بخش روح رو بر ماده ارجح مي دونه ... وقتی داده ای وارد بشه، قسمتی اون رو بررسی می کنه که داره ... و شيطان دقيقا اين بخش ها رو قرار ميده ...🌤 🌤_مي دوني چرا؟ ...🌤 محو صحبت ها ...😯😧 بدون اينکه حتي پلک بزنم ... سرم رو به جواب نه تکان دادم ...😳😟 🌤ـ چون علي رغم کدنويسي پايه ... در بدو تولد فعال تر از بخش سوم هست ... و حيوان قابليت داره ... تازه داشت همه چيز توي ذهنم واضح مي شد ...😯 و حرف هاش برام مفهوم پيدا مي کرد ... با زبان فکري خودم، داشت 👈حقيقت وجودي انسان👉 رو ترسيم مي کرد ... ـ چيزي شبيه عادت هاي فکري و رفتاري؟ ...🤔 🌤ـ فراتر از اين ... اون آزمايش رو ديدي که يه موش رو توي يه دايره قرار مي دادن ... و بهش ياد ميدن بايد چند دور، درون دايره بچرخه تا بهش غذا بدن؟ ... با هيجان خاصي تاييد کردم ...😧😍 🌤ـ اين مثالی شبيه اون ماجراست ... انسان با زندگي مادي به مرور شرطي ميشه ... و اون سيستم پردازنده مثل سيستم ... اين قابليت و توانايي رو داره که شرط ها رو به عنوان بنويسه ... و بعد اونها رو توي نامعادلات قرار ميده ... اما اهميت و اصل مطلب اينجاست ... اگه اين شرط ها به مرور در وجود انسان زياد بشه ... با گذر زمان در برابر کدهاي پايه قرار مي گيره ... و بر اونها غلبه مي کنه ... مثلا اگه در بدو تولد کدهاي پايه يا اون پيامبر دروني رو 'ای' و داده هاي مادی رو 'بی' در نظر بگيريم ... اين نامعادله به مرور از حالت 'ای' بزرگ تر از 'بی' به ایکس کوچک تر از 'بی' تبديل ميشه ... با انسان، ضريب کنار 'ای' ثابت مي مونه ... اما به ضريب همراه 'بی' اضافه ميشه ... و این فاصله مي تونه تا جايي پيش بره که ...🌤 ناخودآگاه و بي اختيار پريدم وسط حرفش ... ـ و اين يعني مرگ پيامبر دروني ...😳😨 لبخند خاصي چهره اش🌤✨ رو پر کرد و در تاييد جمله ام سرش رو تکان داد ... 🌤ـ و اين يعني بعد از اون زمان، سيستم برای پردازش اطلاعات وارد شده ... وقتی می خواد از داده هاي ثبت شده استفاده کنه ... ميره سراغ شده ... و به مرور زمان، براي راحت تر شدن و سريع تر شدن کار ... رو هم براساس همين قوانين، کدنويسي مي کنه ... تا حجم اطلاعات و داده هاي ورودي رو محدود کنه ... تا بتونه دريافتي ها رو سريع تر معادله نويسي و پردازش کنه ... به خاطر همين هر چه بيشتر ميشه ... و مسير، سخت تر ميشه ... و اين کاريه که با انسان مي کنه ... بزرگ ترين برنامه شيطان براي انسان، شرطي کردن ... و قرار دادن اين شرط ها در مرکز پردازش اطلاعاته ... چند لحظه در سکوت و اعماق فکر من، فقط بهم نگاه کرد ...🌤 کدنويسي هاي مغزم داشت داده هاي جديد رو پردازش مي کرد ... 🌤ـ برمي گردم روي سوال هايي که اول بحث پرسيدي ... يادت مياد سوال کردي چطور ممکنه بين انسان هايي که ادعاي مذهب و اسلام دارن ... اين همه مسير از وجود داشته باشه؟ ... ✨✍
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨پاسخ یک پیامبر بدون اينکه لحظه اي مکث کنم گفتم ... ـ بله ... چطور؟ ...😳😟 لبخند آرامش بخشي✨🌤 چهره مصممش رو پر کرد ... 🌤ـ هر انساني براساس و ... داده هاي اوليه رو دريافت مي کنه ... در کودک راه ورود نداره ... چون کدنويسي هاي اوليه تعيين مي کنه که پيامبر درون بر همه چيز غلبه داشته باشه ... و هر چيزي رو که وارد بشه پردازش مي کنه ... اما شيطان اين رو هم مي دونه که سيستم پردازشگر ... بايد اطلاعات وارد شده رو به عنوان ثبت کنه ... پس مياد سراغ پدر و مادر و اطرافيان اون بچه ... چون اونها در حال شکل دادن اطلاعات ورودي هستن ... اگه بتونه اونها رو در دست بگيره و کنه ... داده هاي اوليه کودک رو تعيين مي کنه ... و هيچ کاري در اين زمينه از دستش برنمياد ... جز اينکه از راه وارد بشه ... برمي گردم روي خانواده هاي ... پدر و مادر، سيستم پردازشگرشون شده ... و پایه اش براساس اطلاعات و داده هاي مذهبي شکل گرفته ... حالا به عنوان مثال ... فرزند اونها به سني رسيده که بايد نماز بخونه ... يا سيستم پردازشگر اونها انجام زمينه سازي لازم رو در قرار نميده ... و اونها به اصطلاح، اين کار رو فراموش مي کنن ... يا اينکه سيستم پردازشگر اونها این رو در اولویت قرار میده ... و به پدر و مادر اعلام مي کنه که بايد رو انجام بدن ... ✨در مورد اول، موفق شده کاملا با شرطي کردن فکر روي اولويت هاي ديگه ... جلوي زمينه سازي رو بگيره ... ✨در مورد خانواده دوم وارد عمل ديگه اي ميشه ... سعي مي کنه پردازش اطلاعات رو به بندازه ... تا اونها زمينه سازي رو اونطور که بايد انجام ... حالا فرزند به سني رسيده که بايد نماز بخونه ... کدهاي ثبت شده در ذهن کودک ... و کدهایی که از محیط وارد میشه ... بچه رو در شرايطي قرار ميده که نسبت به نماز هست ... شيطان مجدد برمي گرده سراغ ... و شروع به ارسال داده مي کنه ... چيزي که بهش ايجاد فکر يا گفته ميشه ... والدين چند راه رو که امتحان مي کنن بلافاصله شيطان داده جديد مي فرسته ... به عنوان مثال: ديگه راهي نمونده، بترسونش ... ديگه راهي نمونده، تهديدش کن ... ديگه راهي نمونده پس ... اون فکر مثل يه داده در سر والد قرار مي گيره ... و اگر والد، سيستم دفاعي ذهنش درست عمل نکنه ... اين فکر مثل ويروس وارد داده ها ميشه و از سيستم والد به فرزند منتقل ميشه ... حالا بايد ديد کدنويسي هاي مغز بچه چطور عمل مي کنه ... آيا نماز خوندن رو به عنوان يه رفتار شرطي مي پذيره؟ ... يا کدها جور ديگه اي داده هاي آلوده رو پردازش مي کنه؟ ... اين يک مثال در جهت شرطي شدن يا نشدن رفتار مذهبي در فرد بود ... شيطان با همين مسير، تک تک رفتارها و افکار مذهبي رو در فرد شرطي مي کنه ... نماز شرطي ميشه ... شنيدن صوت قرآن شرطي ميشه ... مسجد رفتن شرطي ميشه ... ✨براي همينه که يه مسلمان ممکنه صوت قرآن رو بشنوه و تاثيري در رفتار و عملکردش نباشه ... اما که هيچ سابقه ذهني اي از صوت قرآن نداري ... براي اولين بار که باهاش مواجه ميشي اونطور واکنش نشون میدي ... چون براي شما شرطي نشده ... و چون شرطي نشده سيستم پردازشگر نمي دونه چطور واکنش نشون بده ... و بلافاصله شروع به جستجو در داده هاي قديم مي کنه ... و قديمي ترين داده چيه؟ ...🌤 چند لحظه در سکوت بهش خيره شدم ... ـ اگه پيامبر درون هنوز زنده باشه ... پيامبر درون پاسخ ميده ...😧😟 ✨✍
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨بینش یا بصیرت همه چيز داشت کم کم مقابل چشمم معنا پيدا مي کرد ...💖👌 اينکه چرا اون روز، بعد از اينکه اولين بار صوت قرآن رو شنيدم ... اون حال بهم دست داده بود ...😍☺️ تا جايي که انگار کسي روح من رو از بدنم بيرون مي کشيد ... و اينکه چرا حال من با اوبران فرق داشت ...☺️ مثل کوري بودم که داشت بينا مي شد ...💖 يا کودک تازه متولدی که براي اولين چشمش رو به روي نور باز مي کرد ... 🌤ـ زماني که انسان بشه ... و پردازشگر شروع کنه به استفاده از داده هاي شرطي ... نوعي از شیوه محاسبه رو مي گذاره ... که به اين نوع از محاسبه در اصطلاح ... يا گفته ميشه ... قدرت جستجو، مواجهه با چيزهاي جديد ... پردازش اطلاعات تازه ... و گسترش دنياي فکري فرد ... از من در مورد علت عقب موندن جوامع مسلمان سوال کردي؟ ... اين پاسخ سوال شماست ... ، دين رو مي کنه و با شرطي شدن قسمت هاي بينش و بصيرت ميشه ... بخش کاوش و جستجو ... و تمام بخش هايي از زندگي که به بخش سوم، يعني و برمي گرده ... مثل آزمایش موش و دایره ... هر روز، در همون حيطه دايره دور خودش مي چرخه ... و اگه يه روز اين دايره حرکت نکنه ... يا در جواب چرخش دايره، غذايي دريافت نکنه ... اين موش دچار مشکل ميشه و قادر به مواجه با مساله جديد نيست ... و نمی دونه چطور باید با که باهاش رو به روی شده برخورد کنه ... پردازشگر شرطي شده و پردازشگر شرطي فقط روي داده هاي کار مي کنه ... ، براي کنترل يه انسان و علي الخصوص ... چاره اي جز شرطي کردنش نداره ... چون مغز شرطي شده، و است ... نه در ... در و ... توان اینکه فراتر از اون جایی که هست، بره رو نداره ... جستجوگر نيست ... نوعی بردگی و سکون فکری ایجاد میشه ... و اينها دقیقا اساس و بنياد بعد سوم وجود انسان هست ... در برابر اطلاعاتي که کمي سخت باشه احساس خستگي و کلافگي مي کنه ... و براي و حل مساله حتما بايد با اين حس مواجه شد ... افرادي هستند که در وجوه مختلف مي تونن شرطي نشده باشن ... اما در گروهي که شرطي شدن، اون گروه در مقابل اونها قرار مي گيره ... چون شرطي شدن هاي اونها به کشيده ميشه ... ذهن شما به يه طور شرطي ميشه ... ذهن مسلمان و فرد ديگه، به طور ديگه ... هر عرب و مسلماني تروريست هست ... و اين شرطي شدن تا جايي پيش ميره که حتي ممکنه بچه اي رو با گلوله بزني ... و اين شرطي شدن براي يه نفر ديگه تا جايي پيش ميره که به اسم اسلام دقيقا اون حرکت مي کنه ... چون ديگه مغز و قدرت پردازشگر نمي تونه بفهمه که داده هايي که اون به اسم اسلام ازش استفاده مي کنه ... دقيقا بر خلاف اسلام هست ... و اينجاست که يه بحث پيش مياد ... آيا اون انساني که شرطي شده ... در اين شرطي شدن بخش سوم وجودش هم خاموش شده يا نه؟ ... و اگر اين بخش زنده است، اين فرد چقدر به شرطي شدنش اجازه فعاليت ميده؟ ... و آيا اين انسان حاضره براي در دست گرفتن خودش، در برابر اين قوانين شرطي شده درونش انقلاب کنه؟ ...🌤 چند لحظه مکث کرد ... 🌤ـ حالا دوباره ازت سوال مي کنم ... چرا مي خواي آخرين امام رو پيدا کني؟ ...🌤 ✨✍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی ✨👤✨ #مردی_در_آینه✨ ✨ قسمت #صد_وده ✨بینش یا بصیرت همه چيز داشت
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨چشم های بینا نمي دونستم چي بايد بگم ... علي رغم اينکه حالا مي تونستم همه چيز رو با چشم و ديد ديگه اي ببينم اما زبانم بند اومده بود ...😥 هر چه جلوتر مي رفتيم قدرت کلام، بيشتر از قبل از من گرفته مي شد ... و ذهنم درگيرتر ...😧 حالا ديگه نمي دونستم چي مي خوام ... در اين شرايط، امام يعني و ... و يعني ايستادن در صف انسان هايي که کنارشون بودم ... پدرم ... و تمام اونهايي که در شکل دادن افکار شرطي شده من نقش داشتن ... تمام افرادي که من رو تا مرز کشتن يه بچه پيش بردن ... اما اين بار برگشت توي اون صف، مفهوم ديگه اي هم داشت ... من به خيانت مي کردم ... پيامبري که من رو تا اون مسجد کشيده بود ... پيامبري که خيانت آگاهانه بهش، يعني خالي کردن تير خلاص در فطرت و اساس وجود خودم ... بدون اينکه قدرت پاسخ داشته باشم ... فقط بهش نگاه مي کردم ... واقعا تا کجا قدرت حرکت داشتم؟ ...😟😧 🌤به من نگاه مي کرد ...🌤 نگاهش در عين صلابت، آرام و با وقار بود ... و من با خودم آرزو مي کردم اي کاش خودش همه چيز رو از بين افکار و روح آشفته ام مي ديد ... 🌤_و آخرين سوال اين بود ... که اونها دنبال کشتن آخرين امام هستن؟ ... آيا اون فرد خطرناکي هست؟ ... و اينکه چرا همه چيز رو مي کنن؟ ... بله، اون فرد خطرناکي هست اما براي ... ظهور اون مرد، يعني حرکت بعد سوم ... و اين نامعادله ... نامعادله اي که سال ها انسان ها رو با تغييرش به سمت شرطي شدن به دام انداخته ... يعني تغيير معادله قدرت به سمت ظرفيت دروني و روح انسان ... و که خدا به انسان هديه داده ... و خداوند فرمودند من از روح خودم در انسان دميدم ... اين بعد ... ✨قدرت تسخير در عالم روح و ماده رو به انسان ميده ... و مغز و فکر رو از حالت شرطي خارج مي کنه ... البته اين به معناي کنار گذاشتن بعد مادي زندگي نيست ... همون طور که در باب زندگي ما، احکام فردي و اجتماعي بسياري داره ... و موظف به اداره امور زندگي مادي مردم هست ... ✨ولي براي ظهور مردم به اين برسن ... که قدرت ايستادن در برابر شرطي شدن رو پيدا کنن ... و از درون به اين فرياد برسن ... که خدايا، من حاضرم به خاطر اطاعت از امر تو در برابر خودم بايستم ... و به جاي سجده بر خودم و تبعيت از خواست درون و فرمان هاي شرطي ... بر تو سجده کنم ... اون لحظه اي که انسان ها به اين برسن ... داده ميشه ... و اولين معجزه پس از ظهور، شکست افکار و معادلات شرطي در وجود پيروان آخرين امام هست ... و اينطور بهش اشاره شده ... که امام بر سر مردم دستي مي کشن و چشم هاي اونها ميشه ... ✨بعد سوم، دقيقا نقطه اي هست که انسان بر شيطان پيدا مي کنه ... و دقيقا اون نقطه اي که کل عالم وجود و حتي ملائک به خاطر اون بر آدم سجده کردند ... برتري بعد سوم و ورود انسان به اين حيطه يعني مجدد ... و دقيقا شيطان به خاطر همين قسم خورده ... قسم خورده ثابت کنه انسان، ضعيف تر و نالايق تر از اين هست که بتونه به اون نقطه برسه ... شما ديدي که جوامع مسلمان دور خودشون مي چرخن ... در حالي که در سمت ديگه، همه چيز در يک روند قرار داره ... و اين برات سوال شده بود ... حالا من ازت سوال ديگه اي مي پرسم ... اگر متوسط سن انسان ها رو در جهان 60 سال در نظر بگیریم ... با توجه به تفاوت نسل ها ... و تفاوت والدین و فرزندان ... پس چطور ، هميشه جريان ثابت و بي تغييري داشته و از نسلی به نسل دیگه همچنان به راهش ادامه داده؟ ... اگر به سوال شفاف تر بخوایم نگاه کنیم ... چرا با وجود اینکه هر چند سال، حکومت ها تغيير مي کنن اما يه همه شون باقي مي مونه ... اينکه بايد آخرين امام گرفته بشه؟ ...🌤 ✨✍
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨ دانه های تسبیح 🌤_اين سوال، جواب واضحي داشت ... انسان هايي که دارن در مسير شرطي بشن ... هر چند نسل ها تغيير مي کنن ... و جاشون رو به نسل هاي بعد ميدن ... اما کسي که اونها رو شرطي مي کنه در تمام قرن ها بوده ... خودش، هدف و شيوه اش ... کسي که چون بعد مادي و حيواني نداره ... پس در دايره شرطي شدن قرار نمي گيره ... که ظهور آخرين امام براش حکم و پايان رو داره ...🌤 فکر مي کردم از شروع صحبت زمان زيادي گذشته باشه ... اما زماني که اون براي نماز✨ از من خداحافظي کرد و جدا شد ...🌤⛅️🌥 درک تازه اي نسبت به مفهوم زمان هم در من شکل گرفت ... گاهي زمان، در عین سرعت، قدرت ثابت شدن داشت ... اون مي رفت و من فقط بهش نگاه مي کردم ... مي خواستم آخرين ملاقات مون رو با همه وجود توي ذهن و حافظه ثبت کنم ... بين جمعيت که از مقابل چشمانم ناپديد شد ...🌤🌥 سرم رو پايين انداختم ...😔 به روي زمين نشستن عادت نداشتم ... پاهام خشک شده بود ... اما دلم نمی خواست حرکت کنم ... 😞 تک تک اون حرف ها و جملات رو چند بار ديگه توي سرم تکرار کردم ... و در انتهاي هر کدوم، دوباره سوال بي جوابش توي ذهنم نقش مي بست ... 💭🌤ـ دوباره ازت سوال مي کنم ... چرا مي خواي آخرين امام رو پيدا کني؟ ... و بارها اون سوال رو از خودم پرسيدم ... حالا مي تونستم وسط تاريکي شب، به روشني روز رو ببينم ... اما بار سنگين سوالش روي شونه هاي من قرار گرفته بود ... اون زماني اين سوال رو ازم کرد که جواب سوال هاي من رو داده بود ... و اين سوال، مفهومي عميق تر از کلمات به ظاهر ساده اش داشت ... بلند شدم و راه افتادم ...🚶 آرام، تمام مسير رو برگشتم ... غرق در فکر ...😔💭 به محل قرار که رسيدم، ماشين مرتضي ديگه اونجا نبود ... چند لحظه به اطراف نگاه کردم و دوباره راه افتادم ... شايد اينطوري بهتر بود ... در خلوت و سکوت زمان بيشتري براي فکر کردن داشتم ... هوا گرگ و ميش بود🏙 و شعاع نورخورشيد☀️ کم کم داشت اطراف رو روشن مي کرد ... عده اي مثل من پياده ... گاهي براي ماشين هاي در حال برگشت دست تکان مي دادن ... به زحمت و فشرده سوار مي شدن ... چند لحظه نگاه مي کردم و به راهم ادامه مي دادم ... نمي دونستم کسي بين اونها هست که بتونم باهاش صحبت کنم يا نه ... تقريبا انتهاي اون مسير مستقيم بود ... براي چند لحظه ايستادم و به خیابون خیره شدم ... موقع اومدن اونقدر سرم به احوال آشفته خودم مشغول بود که حالا ديگه يادم نمي اومد از کدوم سمت اومده بوديم ... فايده نداشت حافظه ام کلا تعطيل شده بود ...😥😔 دست کردم توي جيبم و آدرس رو در آوردم ... و گرفتم جلوي اولين نفري که داشت از کنارم رد مي شد ... يه مرد جوان با همسر و دو تا بچه کوچيک ... يه دختر کوچیک با موهاي خرگوشي، توي بغلش خواب بود ... با يه پسربچه گندم گون که نهايتا 3 سال بزرگ تر از خواهرش به نظر مي رسيد ... دست توي دست مادري که به زحمت، دو تا چشمش ديده مي شد ... ـ ببخشيد چطور مي تونم برم به اين آدرس؟ ...👈🗒 چند لحظه به من و آدرس خيره شد ... از توي چشم هاش مشخص بود فهميده ازش چي مي پرسم اما انگليسي بلد نيست يا نمي دونه چطور راهنماييم کنه ... به اطراف نگاه کرد و چند جمله فارسي رو بلند گفت ... اونهاي ديگه بهش نگاهي کردن و سري تکان دادن ... معلوم شد بین اون جمع هم کسی نیست بتونه کمکم کنه ...😕😒 کاغذ رو از دستش گرفتم و با سر تشکر کردم ... اومدم برم که مچم رو گرفت و اشاره کرد بايست ... 😊✋ بچه رو داد بغل همسرش و سريع رفت کنار جاده ... هر چند لحظه يه ماشين رد مي شد و اون براش دست بلند مي کرد ... تا اينکه يکي شون ايستاد ... 🚙 يه زن و شوهر جلو، يه پسر نوجوان عقب ... رفت سمت شيشه و با راننده صحبت کرد ... و بعد کاغذ رو داد دستش ... نگاهي به من کرد و در ماشين رو برام باز کرد ... اشاره کرد که سوار بشم ...😊
ادامه👇👇👇 ادامه ی قسمت یه نگاه به عقب ماشین کردم یه نگاه به خودم و اونها.... من یکی بودم..... اونها دوتا بزرگ و با دوتا بچه.... یکی خواب و دومی قطعا از اون همه پیاده روی خسته... دستمو به علامت رد درخواستش تکان دادم... به خودش و همسرش اشاره کردم و از توی در ماشین کنار رفتم..... پیدا کردن جای خالی برای یه نفر راحت تر بود..... با حالت خاصي خنديد ...😁☺️ چند قدم اومد جلو، تا جايي که فاصله ما کمتر از يه قدم شده بود ... دستش راستش رو بلند کرد و گذاشت پشت سرم ... آروم کشيد سمت خودش و پيشاني من رو بوسيد ...☺️😘 يه قدم رفت عقب تر ... پشت دستم رو با کف دستش گرفت و چرخوند ... و با دست ديگه از جيبش يه تسبيح در آورد ... 💚تسبيحي 💚که دونه هاي خاکي🌴 داشت ... هنوز دستم کف دستش ... گذاشت توي دستم و پنجه ام رو بست ... زد روي شونه ام و به نشان خداحافظي دستش رو بلند کرد ... و بچه رو از بغل همسرش گرفت ... با صداي بلند به اهل ماشين چيزي گفت و راه افتاد ... و من مثل بهت زده ها بهش نگاه مي کردم ...😟😧
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨گمگشته هنوز مبهوت بودم که ماشين راه افتاد ... نمي تونستم چشم از اون خانواده بردارم ... تا اينکه از کنارشون رد شديم ... ـ به ايران خيلي خوش آمديد ...😊 سرم رو بالا آوردم ... داشت از توي آينه وسط به من نگاه مي کرد ... تشکر کردم و چند جمله اي گفتم ... مشخص شد اونها هم زبان من رو بلد نيستن ... پسرشون سعي کرد چند کلمه اي باهام صحبت کنه ... دست و پا شکسته ...☺️ منم از کوتاه ترين و ساده ترين عباراتي که به نظرم مي رسيد استفاده مي کردم ...😅😊 سکوت که برقرار شد دوباره تصوير اون مرد و خانواده اش مقابل نظرم نقش بست ... مي تونست خودش سوار بشه ...😟 شايد بهتر بود بگم حق خودش بود که سوار بشه ... اما سختي رو تحمل کرد تا من رو از غربت و بي هم زباني ... و ترس گم شدن توی یه کشور غریب، نجات بده ...☺️❤️ 💚هنوز تسبيحش توي دستم بود ...💚 دونه هاي خاکي اي که مشخص بود دست خورده است و باهاشون ذکر گفته ... بي اختيار لبخند خاصي روي لبم نقش بست ...☺️😇 و از پنجره به بيرون و آدم ها خيره شدم ...👀👥👥👤👤👥 مسير برگشت، خيلي کوتاه تر از رفت به نظر مي رسيد ... جلوي هتل که ايستاد، دستم رو کردم توي جيبم و تمام پولم رو در آوردم و گرفتم سمتش تا خودش هر چقدر مي خواد برداره ...💵😊 نمي دونستم چقدر بايد بهش پول بدم يا اينکه اگه بپرسم مي تونه جوابم رو بده يا نه ... تمام شرط هاي ذهنم درباره مسلمانان رو شکستم ... و تصميم گرفتم به مسلماني که نمي شناسم کنم ... با حالت متعجبي خنديد و بدون اينکه پولي برداره، انگشت هام رو بست ... ـ سفر خوبي داشته باشيد ...☺️ چند جمله ديگه هم به انگليسي گفت که از بين شون فقط همين رو متوجه شدم ... 🌟واقعا روز عجيبي بود ...🌟 ديگه از مواجهه با چيزهاي عجيب متعجب نمي شدم ... ايران🇮🇷 عجيب بود يا مسلمان ها؟🌸 ...🙁😟 هر چي بود، اون روز تمام شرط هاي ذهني من درباره مسلمان ها شکسته شد ...☺️❤️ از در ورودي که وارد لابي شدم سریع چشمم افتاد به مرتضي ...😊 با فاصله درست جايي نشسته بود که روي در ورودي احاطه کامل داشت ... با ديدنم سريع بلند شد و اومد سمتم ... معلوم نبود از چه ساعتي، تنهايي، چشم انتظار بازگشتم بود ... چیزی به روی خودش نمی آورد اما همين که ديد صحيح و سالم برگشتم، چهره اش آرام شد ...😍 بدون اينکه از اون همه انتظار و خستگي شکايت کنه ... فقط به سلام و خوش آمد بسنده کرد ... و من که هنوز توي شوک بودم، با انرژی تمام، هیجان ذهنی خودم رو تخلیه کردم ...😃😍☺️ ـ اوني که من رو آورد حتي يه دلارم ازم نگرفت ... اصلا حواسم نبود خيلي وقته پول ها رو تبديل کردیم و به جاي دلار بايد از لفظ ريال استفاده مي کردم ...😅 مرتضي به حالت من خنديد و زد روي شونه ام ... ـ اصلا خسته به نظر نمياي ... از اين همه انرژي معلومه دست خالي برنگشتي ... پس پيداش کردي ...😉☺️ چند لحظه سکوت کردم ... براي لحظاتي، لبخند و هيجانِ بازگشت ... جاي خودش رو به تامل داد و حالم، در افکار گذشته فرو رفت ...😇😍 دوباره به چهره مرتضي نگاه کردم که حالا غرق در سوال و حيرت شده بود ... براي اولين بار بود که از صميم قلب به چهره يه مسلمان لبخند مي زدم ... ـ نه ... 😇اون مرد بود که من رو پيدا کرد ...😍💖 ✨✍
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨خدای کعبه مشخص بود فهميده، جمله ام يه جمله عادي نيست ... با چهره اي جدي، نگاهش با نگاهم گره خورد ... کم کم داشت حدس مي زد اين حال خوش و متفاوت، فقط به خاطر پيدا کردن اون نيست ... دنيايي از سوال هاي مختلف از ميان افکارش مي جوشيد و تا پرده چشمانش موج برمي داشت ...😇💓 شايد مفهوم عميق جمله ام رو درک مي کرد ... 💖✨اما باور اينکه بي خدايي مثل من، ظرف يک شب ... به خداي محمد ايمان آورده باشه براش سخت بود ...💖✨ ايمان و تغييري که هنوز سرعت باورش، براي خودم هم سخت بود ... بهش اشاره کردم بريم بالا ... کليد رو از پذيرش گرفتم و راه افتادم سمت آسانسور ... شک نداشتم مي خواد باهام حرف بزنه ... اونجا هم جاي مناسبي براي صحبت نبود ... وارد اتاق که شديم يه لحظه رو هم مکث نکرد ... ـ متوجه منظورت نشدم که گفتي ... نه ...😳 اون من رو پيدا کرد ...😟😧🤔 از توي ميني يخچال، يه بطري آب معدني در آوردم و نشستم روي صندلي ... اون، مقابلم روي مبل ... تشنه بودم اما نه به اون اندازه ... بيشتر، زمان مي خريدم تا ذهنم مناسبت ترين حرف ها رو پيدا کنه ... ـ يعني ... غير از اينکه عملا رو بين جمعيت پيدا کرد ...😇😍 به تمام سوال هام جواب داد طوري که ديگه نه تنها هيچ سوالي توي ذهنم باقي نمونده ... که حالا مي تونيم رو به ببينم ...☺️😌 چهره اش جدي تر از قبل شد ... ـ اون همه سوال، توي همين مدت کوتاه؟ ...😳😐😟 در جواب تاييدش سرم رو تکان دادم و يه جرعه ديگه آب خوردم ... ـ توي همين مدت کوتاه ...😍💖 چند لحظه سکوت کرد ... و نگاه متحير و محکمش توي اتاق به حرکت در اومد ...😳😧😟 ـ ميشه بيشتر توضيح بدي منظورت چيه از اينکه مي توني حقيقت رو به وضوح ببيني؟ ... حالا اين بار چهره من بود که لبخندي آرام رو در معرض نمايش قرار مي داد ... ـ يعني ... زماني که من وارد ايران شدم باور داشتم خدايي وجود نداره ... 😊و دين ابزاريه براي ايجاد سلطه روي مردم و افراد ضعيف براي فرار از ضعف شون سراغش ميرن ... الان نظرم عوض شده ...😅☺️ الان نه تنها به نظرم باور غیر شرطی به دين متعلق به ... که اعتقاد دارم تنها راه از انحطاط و نابودي ... و ابزار بشر در جهت و ذهن و ماده است ... هر جمله اي رو که مي گفتم ... به مرتضي شوک جديدي وارد مي شد ...😳 تا جايي که مطمئن بودم مغزش کاملا هنگ کرده 😧و حتي نمي تونست سوال جديدي بپرسه ... بهش حق می دادم ... ظرف يک شب، من روي ديگه اي از سکه باور بودم ...☺️😍 ـ من الان نه تنها 😍ايمان دارم😍 خدايي هست ...☺️❤️ که ايمان دارم محمد، پيامبر و فرستاده خداست ... و اون و فرزندانش، اولي الامر هستند ... ☝️✌️ مرتضي ديگه نمي تونست آرام بشينه ... از شدت تعجب، 😳😧😟چشم هاش گرد شده بود ...😳😳 گاهي انگشت هاش مي لرزيد و گاهي اونها رو جمع مي کرد تا شايد بتونه لرزششون رو کنترل کنه ... ـ يعني ... در کمتر از 12 ساعت ... اسلام آوردي؟ ...😳😟😧😳 بي اختيار و با صداي بلند خنديدم ... ـ نه مرتضي ...😁 من تازه، پيکسل پيکسل تصوير و باورم از دنيا رو پاک کردم ...😅 تمام حجت من بر وجود خدا و حقانيت محمد ... 🌤اون جوان ديشب بود🌤 ... من از اسلام هيچي نمي دونم که خودم رو مسلمان بدونم ... تنها چيزي که مي دونم اينه ... قلب و باور اون انسان ياغي و سرکش دیروز ... امروز در برابر به ✨ افتاده ... اگه اين حال من، يعني اسلام ... بله ... من در کمتر از 12 ساعت يه من مسلمانم ...😍☺️ چشم ها و تک تک عضلات صورتش آرامش نداشت ...😳😧 در اوج حيرت، چند لحظه سکوت کرد ... و ناگهان در حالي که حالتش به کلي دگرگون شده بود، از جاش پريد ... ـ اسم اون جواني که گفتي ... چي بود؟ ...😳😨😧😳😳 ✨✍
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨ نشانی از بی نشان هر لحظه که مي گذشت حالتش منقلب تر از قبل مي شد ...😳😨😢😟 آرام به چشم هاي سرخي که به لرزه افتاده بود😭 خيره شدم ... ـ نپرسيدم ...🙁 ديگه صورتش کاملا مي لرزيد ... و در برابر چشم هاش پرده اشک حلقه زد ... ـ چرا؟ ...😳😭 لرزش صدا و چشم و صورتش ... داشت از بعد مکان مي گذشت و وارد قلب من مي شد ... خم شدم و آرنجم رو پام حائل کردم ... سرم رو پايين انداختم و دستي به صورتم کشيدم ... ـ چون دقيقا توي مسجد ... همين فکري که از ميان ذهن تو مي گذره ... از بين قلب و افکارم گذشت ...😞 سرم رو که بالا آوردم ... ديگه پرده اشک مقابل چشمانش نبود ... داشت با چهره اي خيس و ملتهب به من نگاه مي کرد ... ـ پس چرا چيزي نپرسيدي کيه؟ ...😥😭 ـ اون چيزهايي رو درباره من مي دونست که احدي در جريان نبود ... 😥 و با زباني حرف زد که زبان عقل و انديشه من بود ... با کلماتي که شايد براي مخاطب ديگه اي مبهم به نظر مي رسيد اما ... اون مي دونست براي من قابل درک و فهمه ..😒 هر بار که به من نگاه مي کرد تا آخرين سلول هاي مغز و افکارم رو مي ديديد ... اين يه حس پوچ نبود ...😕 من يه پليسم ... کسي که هر روز براي پيدا کردن حقيقت بايد دنبال مدرک و سند غيرقابل رد باشم ... کسي که حق نداره براساس حدس و گمان پيش بره ... 🌤اون جوان، يه انسان عادي نبود ...🌤 نه ... نه ... نه و ... يا دقيقا کسي بود که براي پيدا کردنش اومده بودم ... يا انساني که از حيث درجه و مقام، جايگاه بلندي در درک حقايق و علوم داشت ... و شايد حتي فرستاده شخص امام بود ... مفاهيمي که شايد قرن ها از درک امروز بشر خارج بود که حتی قدرتش رو داشته باشه بدون هدايت فکري بهش دست پيدا کنه ... و شک نداشتم چيزهايي رو که اون شب آموخته بودم ... گوشه بسيار کوچکی از معارف بود ... 😥گوشه اي که فقط براي پر کردن ظرف خالي روح و فکر من، بزرگ به نظر مي رسيد ... اشک هاي بي وقفه، جاي خالي روي چهره مرتضي باقي نگذاشته بود ...😥😭😭 حتي ريش بلندش هم داشت کم کم خيس مي شد ...😭 دوباره سوالش رو تکرار کرد ... اين بار با حالي متفاوت از قبل ... درد و غم ... ملتمسانه ... ـ چرا سوال نکردي؟ ...😭😣🙏 اين بار چشمان من هم، پشت پرده اشک مخفي شد ...😢 براي لحظاتي دلم شديد گرفت ... انگار فاصله سقف و زمين داشت کوتاه تر مي شد و ديوارها به قصد جانم بهم نزديک مي شدن ... بلند شدم و رفتم سمت پنجره ...😢 ـ چون براي بار دوم ازم سوال کرد ... چرا مي خواي آخرين امام رو پيدا کني؟ ... همون اول کار يه بار اين سوال رو پرسيده بود ... منم جواب دادم ...😔 و زماني دوباره مطرحش کرد که پاسخ همه نقاط گنگ ذهنم رو داده بود ... و بار دوم ديگه به معناي علت اومدنم به ايران نبود ...😢😥 شک ندارم ذهن و فکرم رو مي ديد ... مي دونست چه فکري در موردش توي سرم شکل گرفته ... و دقيقا همون موقع بود که دوباره سوال کرد ... براي پيدا کردن يه نفر، اول بايد مسيري رو که طي کرده پيدا کني ... تا بتوني بهش برسي ... 💖رسما داشت من رو به اسلام دعوت می کرد اما همه اش اين نبود ...💖 با طرح اون سوال بهم گفت اگه بخواي آخرين امام رو پيدا کنم ... بايد از همون مسيري برم که رفته ... بايد وارد بشم که دنيل🌸 مي گفت ... اما چيز ديگه اي هم توي اين سوال بود ... 👈چيزي که به خاطر اون سکوت کردم ...😢 ✨✍
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨ظهور ... برگشتم سمت مرتضي ... که حالا دقيق تر از هميشه داشت به حرف هام گوش مي کرد ... ـ دقيقا زماني که داشتم مي کردم که آيا اين مرد، آخرين امام هست یا نه؟ ... اين سوال رو از من پرسيد ...😢 درست وسط بحث ... جايي که هنوز صحبت ما کامل به آخر نرسيده بود ... جز اين بود که توي همون لحظه متوجه شده بود دارم به چي فکر مي کنم؟ ... توي همون نقطه دوباره ازم سوال کرد چرا مي خواي آخرين امام رو پيدا کني؟ ... و اين سوال رو با ضمير غائب سوال کرد ... نگفت چرا دنبال من مي گردي ... در حالي که اون رو به خوبي ... و مي دونست محاله با چنين جمله اي فکرم نسبت به هويت احتمالي عوض بشه ... مي دوني چرا اين سوال رو ازم پرسيد؟ ...😊 با همون اندوه و حسرت قبل، سرش رو در جواب نه، تکان داد ...😭😒 ـ من براي پيدا کردن دنبالش مي گشتم ... و بهترين نحو، توسط خودش يا يکي از پيروان نزديکش ... همه چيز براي من روشن شده بود ... اگر اون جوان، حقيقتا خود امام بود ... اون سوال با اون شرايط، دو مفهوم ديگه هم به همراه داشت ... ✨ اينکه به من گفت ... زماني که انسان ها براي شکستن آماده بشن، ظهور اتفاق مي افته ... و يعني ... اگر چه اين ديدار، اجازه اش براي تو داده شده ... اما تو هنوز براي اينکه با اسم خودم ... و نسب و جايگاهم نسبت به رسول خدا من رو بشناسي نيستي ... از دنيل🌸 قبلا شنيده بودم افرادي هستند که ايشون شامل حالشون شده ... 👈اما زماني که رسما براشون آشکار ميشه ديگه اذن ديدار بهشون داده ...😢 پس هر سوالی می تونست نقطه صد در صد اتمام این ارتباط بشه ... چون آماده ... ✨و دومين مفهوم، که شايد از قبلي مهمتر بود اين بود که ... من رو پيدا کرده بودم ... به چيزي که لازمه حرکت من بود ... و در اون لحظات مي خواستم مطمئن بشم چهره مقابلم به آخرين امام تعلق داره یا نه ... و دقيقا اون سوال نقطه هشدار بود ... مطرح شدنش درست زماني که داشتم به چهره اش فکرش مي کردم ... يعني چرا مي خواي مطمئن بشي اين چهره منه؟ ... يعني اين فهميدن و اطمينان براي تو چه سودي داره توماس؟ ... اين سوال نبود ... ايجاد نقطه فکري بود ... چه اهميتي داره ... وقتي من هنوز اجازه اين رو نداشته باشم که رسما با اسم امام، نسب امام و به عنوان پيرو امام باهاش صحبت کنم؟ ... پس چيزي که اهميت داره و من بايد دنبالش باشم امام نيست ... امام هست ... چيزي که بهش اشاره کرده بود ... تبعيت ... و اين چيزي بود که تمام مسير برگشت رو پياده بهش مي کردم ... دقيقا علت اينکه بعد از هزار سال هنوز ظهور اتفاق نيوفتاده ... انسان ها به صورت شرطي دنبال مي گردن ... و اين شرط فقط در خلاصه شده ... کاري که داشت در اون لحظه با من هم مي کرد ... ذهنم رو از ... داشت به سمتي سوق مي داد که اهميت نداشت ... چهره اون جوان حاشيه وجود و حرکت ... و علت غيبت هزارساله اش بود ... اون، ظهور چهره اش نيست ... ظهور در ميان انسان هاست ... نه اينکه براساس يک که منشا نامشخصي داره ... به دنبالش باشن ... يعني اين باور و فکر در من ايجاد بشه که بتونم به هر قيمتي اعتماد خدا رو به دست بيارم ... يعني بدونم ، هزار سال براي کشتن اون مرد برنامه ريخته تا روزي سربازانش اين هدف رو عملي کنن ... پس منم داشته باشم از جان من مهمتره ... از خواست من مهمتره ... تا خدا به من کنه و حفظ جان جانشينش رو در دستان من قرار بده ... آيا من اين قدرت رو دارم که بر خواست و امر خداي پسر پيامبر باشم؟ ... 👈اون سوال، تمام اين افکار بود ... و من، در اون لحظه هيچ جوابي نداشتم ... سوالی که هر سه این مباحث رو در مقابل من قرار داد ... و غیر مستقیم به من گفت ... تا زمانی که این در وجودم ایجاد نشه و از اینها عبور نکنم ... حق ندارم بیشتر از حیطه و اجازه ام وارد بشم ... و من هنوز حتی قدرت پاسخ دادن بهش رو هم ندارم ...😞😥 چند قدم رفتم سمتش ... حالا ديگه فاصله اي بين ما نبود ... _و مرتضي ... از اينجا به بعد، گوش من به تو تعلق داره ... 😞شايد زمان چنداني از آشنايي ما نمي گذره اما شک ندارم انسان هستي ... مي خوام بهت کنم ... و قلب و باورم رو براي پذيرش اسلام بذارم ...☝️ ✨✍
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨یک حقیقت ساده نفس عميقي از ميان سينه اش کنده شد ... براي لحظاتي نگاهش رو از من گرفت و دستي به محاسن نمناکش کشيد ... و صورتش رو با دستمال خشک کرد ... ـ تو اولين کسي هستي که از شناخت اسلام، ايمان آورده ... حداقل تا جايي که الان ذهن من ياري مي کنه ... مخصوصا الان توي اين شرايط ... حرف ها و باوري رو که تو توي اين چند ساعت با و بهش رسيدي ... خيلي ها بعد از سال ها بهش نميرسن ... من نه علم اون فرد رو دارم ... نه معرفت و شناختش رو ... قد علم و معرفت کوچيک خودم، شايد بتونم چيزي بگم ... اونم تا اينکه چقدر درست بگم يا نه ... مشخص بود داره خودش رو مي سنجه و حالا که پاي چنين شخصي وسط اومده، در هاي خودش دچار شده ... بهش حق مي دادم ... اون انسان متکبر و خودبزرگ بيني نبود ... براي همين هم انتخابش کردم ... انساني که بيش از حد به قدرت فکر و شناخت خودش اعتماد داشته باشه و خودش و فکرش رو معیار سنجش حقیقت قرار بده ... همون اعتماد سبب نابوديش ميشه ... اما جاي اين سنجش نبود ... اگر اون جوان، واقعا آخرين امام بود ... سنجش صحيحي نبود ...😥 و اگر نبود، من انتظار اين رو نداشتم مرتضي در اون حد باشه ...همين که به و درستيش در اين مدت اعتماد پيدا کرده بودم، براي من کفايت مي کرد ... نشستم کنارش ...😊 قبل از اينکه دستم رو براي هدايت بگيره ... اول من بايد بهش کمک مي کردم ... ـ آقا مرتضي ... انسان ها براساس کدهاي ذهني از حقيقت برداشت و پردازش مي کنن ... نگران نباشيد ... ديگه الان با که به پيدا کردم ... مي دونم اگه نقصي به چشم برسه ... اون از اشتباه کدها و پردازش مغز و ... اگه چشمان ناقص من، نقصي رو ببينه ... یا در چیزی که می شنوم واقعا نقصی وجود داشته باشه ... اون رو دیگه به حساب نمي گذارم ... فقط بيشتر در موردش تحقيق مي کنم تا به حقیقتش ...☺️☝️ لبخند به اون چهره غم زده برگشت ... با اون چشم هاي سرخ، لبخندش حس عجيبي داشت ... بيش از اينکه برخواسته از رضايت و شادي باشه ... مملو و آکنده از درد بود ...😊😒 ـ شما تا حالا قرآن رو کامل خوندي؟ ... ـ نه ... دستش رو گذاشت روي زانو و تکيه اش رو انداخت روش ... بلند شد و عباش رو روي شونه اش مرتب کرد ... ـ به اميد خدا ... تا صبحانه بخوري🍳 و استراحت کني برگشتم ...😊 و رفت سمت در ... مطمئن بودم خودش هنوز صبحانه نخورده ... اما با اين حال و روز داره به خاطر من از اونجا ميره ... نمي دونستم درونش چه تلاطمي برپاست که چنين حال و روزي داره ... شايد براي درک اين حالت بايد مثل اون شيعه زاده مي بودم ... کسي که از کودکي، با نام و محبت پيامبر و فرزندانش به دنيا اومده ... اون که از در خارج شد، بدون اينکه از جام تکان بخورم، روي تخت دراز کشيدم ... شرم از حال و روز مرتضي، اشتها رو ازم گرفت ...😥😔 💚تسبيح💚 رو از جيبم در آوردم ... دونه هاش بدون اينکه ذکر بگم بين انگشت هام بازي بازي مي کرد ... مي رفت و برگشت ... و بالا و پايين مي شد ... کودکي شادي نداشتم اما مي تونستم حس شادي کودکانه رو درونم حس کنم ... تسبيح رو در مچم بستم و دست هام رو روي بالشت، زير سرم حائل کردم ... 💭کدهاي انديشه ... بعد سوم ... اسلام ... ايمان ... مسئوليت ... تبعيت ... مسير ... به حدي در ميان افکارم غرق شده بودم که اصلا نفهميدم ... کي خستگي روز و شب گذشته بر من غلبه کرد ... و کشتي افکارم در ساحل پهلو گرفت ... تنها چيزي که تا آخرين لحظات در ميان روحم جريان داشت ... يک حقيقت و خصلت ساده وجود من بود ... چيزي به اسم سخت برام معنا نداشت ... وقتي تصميم من در جهت انجام چيزي قرار مي گرفت ... هيچ وقت آدم ترسويي نبودم ... ✨✍
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨راز سر به مهر با چند ضربه بعدي به در، کمي هشيارتر، پهلو به پهلو شدم ... تا چشمم به ساعت ديواري افتاد يهو حواسم جمع شد و از جا پريدم ... 😨😱ساعت 2 بود🕑 و قطعا مرتضي پشت در ... با عجله بلند شدم و در رو باز کردم ... چند قدمي دور شده بود، داشت مي رفت سمت آسانسور که دويدم توي راهرو و صداش کردم ... چشمش که بهم افتاد خنده اش گرفت ... موي ژوليده و بي کفش ... 😁 خودمم که حواسم جمع شد، نتونستم جلوي خنده ام رو بگيرم ...😅 دستي لاي موهام کشيدم و رفتيم توي اتاق ... ـ نهار خوردي؟ ... 😁 مشخص بود صبحانه هم نخورده ... خنديد و هيچي نگفت ... کيفش 💼رو گذاشت روي ميز و درش رو باز کرد ... يه کادو🎁 بود ... ـ هديه من به شما ...🎁✨☺️ با لبخند گرفت سمتم ... بازش که کردم قرآن بود ... همونطور ✨قرآن✨ به دست نشستم روي تخت و صفحه اول رو باز کردم ... چشمم که به آيات سوره حمد افتاد بي اختيار خنده ام گرفت ... خنده ای به کوتاهی یک لبخند ...☺️ اون روز توي اداره، اين آيات داشت قلبم رو از سينه ام به پرواز در مي آورد و امروز من داشتم بهشون نگاه مي کردم ... توي همون حال، دوباره صداي در بلند شد ... اين بار دنيل بود ... چشمش به من افتاد که قرآن به دست روي تخت نشستم، جا خورد ... اما سريع خودش رو کنترل کرد ... ـ کي برگشتي؟ ... خيلي نگرانت شده بوديم ...😟😊 ـ صبح ...☺️ دوباره نگاهي به من و قرآنِ دستم انداخت ... ـ پس چرا براي صبحانه نيومدي؟ ...😊 نگاهم برگشت روي مرتضي که حالا داشت متعجب😟 بهم نگاه مي کرد ... هنوز اندوه و دل گرفتگي😒 از پشت پرده چشم هاش فرياد مي کشيد ... نگاهم برگشت روی دنيل و به کل موضوع رو عوض کردم ... ـ بريم رستوران ... شما رو که نمي دونم ولي من الان ديگه از گرسنگي ميميرم ... ديشب هم درست و حسابي چيزي نخوردم ...☺️😁 دنيل از اتاق خارج شد ... و من و مرتضي تقريبا همزمان به در رسيديم ... با احترام خاصي دستش رو سمت در بالا آورد ... ـ بفرماييد ... 😊 از بزرگواري اين مرد خجالت کشيدم ... طوري با من برخورد مي کرد که شايسته اين احترام نبودم ... رفتارش از اول محترم و با عزت بود اما حالا ... چشم در چشم مرتضي يه قدم رفتم عقب و مصمم سري تکان دادم ... ـ بعد از شما ...☺️☝️ چند لحظه ايستاد و از در خارج شد ... موقع نهار، دنيل سر حرف رو باز کرد و موضوع ديشب رو وسط کشيد ... ـ تونستي دوستي رو که مي گفتي پيدا کني؟ ... نگران بودم اگه پيداش نکني شب سختي بهت بگذره ...😊 نگاه مرتضي با حالت خاصي اومد روي من ... لبخندي زدم و آبرو بالا انداختم ...☺️ ـ اتفاقا راحت همديگه رو پيدا کرديم ... و موفق شديم حرف هامون رو تمام کنيم ...😍🌤 مي دونستم غير از نگراني ديشب، حال متفاوت امروز من هم براش جاي سوال داشت ... براي دنيل احترام زيادي قائل بودم اما ماجراي ديشب، بود در قلب من ... و اگر به کمک عميق مرتضي نياز نداشتم و چاره اي غير از گفتنش پيش روي خودم مي ديدم ... ✋شايد تا ابد سر به مهر باقي مي موند ... ✋ ـ صحبت با اون آقا اين انگيزه رو در من ايجاد کرد از يه نگاه ديگه ... درباره اسلام تحقيق کنم ... ☺️😌 لبخند و رضايت خاصي توي چهره دنيل شکل گرفت ... اونقدر عميق که حس کردم تمام ناراحتي هايي که در اون مدت مسببش بودم از وجودش پاک شد ... با محبت خاصي براي لحظات کوتاهي به من نگاه کرد و ديگه هيچي نگفت ... مرتضي هم که فهميد قصد گفتنش رو به دنيل ندارم دوباره سرش رو پايين انداخت و مشغول شد ... حالا اون، مثل حال ديشب من داشت به سختي لقمه هاي غذا رو فرو مي داد ...😣😢 ✨✍
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨تبعه شما خانواده ساندرز و مرتضي برنامه ديگه اي داشتن اما من مي خواستم دوباره برم حرم ...🕌💖 حرم رفتن ديشبم با امروز فرق زيادي داشت ...😎☝️ ديروز انسان ديگه اي بودم و امروز ديگه اون آدم وجود نداشت ... مي خواستم براي به يک به حرم قدم بزارم ... مرتضي بين ما مونده بود ... با دنيل بره يا با من بياد ... کشيدمش کنار ... ـ شما با اونها برو ... من مسير حرم رو ياد گرفتم ...😊 و جاي نگراني نيست ... مي خوام قرآنم رو بردارم و برم اونجا ... 👈نياز به حمايت اونها دارم براي اينکه بتونم حرکت با بينش روح رو ياد بگيرم ...☺️✨ 👈دو بعد اول رو می شناختم اما با بعد سوم وجودم بيگانه بودم ...👉 حتي اگر لحظاتي از زندگي، بي اختيار من رو نجات داده بود يا به سراغم اومده بود ... من هيچ علم و آگاهي اي از وجودش نداشتم ... و از جهت ديگه، حرکت من بايد و پيش مي رفت ... و مي دونستم اين نقطه وحشت شيطان بود ... همون طور که حالا وقتي به زمان قبل از سفر نگاه مي کردم به وضوح رد پاي شيطان رو مي ديدم ... زماني که با تمام قدرت داشت من رو به جهت مخالف جريان مي کشيد ... و مدام در برابر دنیل قرار می داد ... من و غير قابل شکستي داشتم اما شرط هاي من در جهات ديگه اي شکل گرفته بود ... و بايد به زودي آجر آجر وجود و روانم رو از اول مي چيدم ... خراب کردن اين بنيان چند ده ساله کار راحتي نبود ... به خصوص که مي دونستم به زودي بايد با لشگر دشمن قديمي بشر هم رو به رو بشم ... اين ، جنگي نبود که به تنهايي قدرت مقابله با اون رو داشته باشم ... مقابل ورودي صحنه آينه ايستادم ... چشم هام رو بستم و دستم رو گذاشتم روي قلبم ...✋❤️ ـ مي دونم صداي من رو مي شنويد ... همون طور که تا امروز صداي دنيل و بئاتريس رو شنيديد ... و همون طور که اون مرد خدا رو براي نجات من فرستاديد ... من امروز اينجا اومدم نه به رسم ديشب ... که اينجام تا رو بچينم ... و مي دونم که اگه تا اين لحظه هنوز مورد حمله شيطان قرار نگرفته باشم ... بدون هيچ شکي تا لحظات ديگه به من حمله مي کنن تا داده هاي مغزم رو به چالش بکشن ... و مبنايي رو که در پي آغاز کردنش اينجام آلوده کنن ... چشم هام رو باز کردم و به ايوان آينه خيره شدم ... ـ پس قلب❤️ و ذهنم💭 رو مي سپارم ... اونها رو کنيد و من رو در مسير بعد سوم ياري کنيد ... و به من هر چيزي رو که به عنوان بنده خدا ... و تبعه شما بايد بدونم ... و بايد بهش عمل کنم ... قرآن رو گرفتم دستم و گوشه صحن، جايي براي خودم پيدا کردم ... صفحات يکي پس از ديگري پيش مي رفت و تمام ذهنم معطوف آيات بود ... سوال هاي زيادي برابرم شکل مي گرفت اما اين بار هيچ کدوم از باب شک و ترديد نبود ... به دانستن، و مفهوم اونها در وجود من قرار داشت ... با بلند شدن صداي اذان، ✨🗣براي اولين بار نگاهم رو از ميان آيات بلند کردم ... هوا رنگ غروب🌆 به خودش گرفته بود ... کمي شانه ها و گردنم رو تکان دادم و دوباره سرم رو پايين انداختم ... بيشتر از دو سوم صفحات قرآن رو پيش رفته بودم که حس کردم يه نفر کنارم ايستاده و داره بهم نگاه مي کنه ... سريع نگاهم رفت بالا ... مرتضي بود که با لبخند خاصي چشم ازم برنمي داشت ... سلام کرد و نشست کنارم ... ـ ديدم هتل نيستي حدس زدم بايد اينجا پيدات کنم ...😊😍 ـ به اين زودي برگشتيد؟ ...☺️ خنده اش گرفت ... ـ زود کجاست؟ ...😁 ساعت از 9 شب گذشته ...🕙 تازه تو اين نور کم نشستي که چشم هات آسيب مي بينه ... حداقل مي رفتي جلوتر که نور بيشتري روي صفحه باشه ...😁 بدجور جا خوردم ...😳😧 سريع به ساعت مچيم نگاه کردم ... باورم نمي شد اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم ... ـ چه همه پيش رفتي ...😊 نگاهم برگشت روي شماره صفحه و از جا بلند شدم ... ـ روي بعضي از آيات خيلي فکر کردم ...☺️ دفعه بعدي که بخوام قرآن رو بخونم بايد يه دفترچه🗒🖊 بردارم و سوال هام رو ليست کنم ... چند لحظه مکث کردم ... ـ برنامه ات براي امشب چيه؟ ...☺️ ـ مي خواي جايي ببرمت؟ ..😊 با شرمندگي دستي پشت گردنم کشيدم و نگاه ملتمسانه اي بهش انداختم ... ـ نه مي خوام تو بياي اونجا ...😅 با صداي نسبتا آرامي خنديد و محکم زد روي شونه ام ... ـ آدمي به سرسختي تو توي عمرم نديدم ...😍 زنگ ميزنم به خانوم ميگم امشب منتظر نباشن ...😎😊 ✨✍
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨نزديک تر از رگ يه لحظه پام سست شد و بدجور چهره ام توي هم فرو رفت ...😠 به حدي که چيزي براي مخفي کردن وجود نداشت ... مرتضي چند لحظه با حالتي متعجب بهم خيره شد ... ـ حرف بدي زدم؟ ...😟 ـ نه ...😠 و به راه خودم ادامه دادم ... بي اختيار دندان هام رو با تمام قدرت رو هم فشار مي دادم ...😡 شايد سفت شدن عضلات صورتم از بيرون، به راحتي با چشم ديده مي شد ... حس کردم قدم هاي مرتضي به صلابت قبل نيست ... نيم قدمي جلوتر حرکت مي کردم، مکث کردم و برگشتم سمتش ... حدسم درست بود ... مي شد حال گرفته من رو با تخفيف چند درصدي توي چهره مرتضي ديد ... ذهنش به شدت درگیر شده بود ... نفس عميقي کشيدم و راه افتادم ... ـ به خاطر من ناراحت نباش ... دست خودم نيست ... 😞😣با وجود اينکه اين يه جمله تعريفيه... اما هر بار که کسي اون رو بهم ميگه حالم زير و رو ميشه ...😞💔 شايد به خاطر اينکه همه پدرم رو به اين خصلت مي شناختن ... و اون هم هميشه سرم فرياد مي زد ... سرسخت باش پسره ي بي عرضه ... تو مثل يخ با يه حرارت آب ميشي، به هيچ دردي نمي خوري ...😞 مرتضي هنوز نيم قدمي، پشت سر من حرکت مي کرد ... توي حرکت نمي تونستم صورتش رو ببينم ... ايستادم تا چهره به چهره شديم ... ـ شايد مثل پدرم نشدم و از اين بابت خوشحالم ...😒 اما من به اون رفته ... وقتي بين خودمون صفت مشترک پيدا مي کنم، حس تنفري رو که از اون دارم برمي گرده روي خودم ... و ناخودآگاه خنده ام گرفت ...😄 ـ هر چند، اين يه بار رو بايد اقرار کنم، از اينکه اين صفت رو به ارث بردم خوشحالم ... اگه به خاطر اين صفت نبود، شايد الان اينجا نبودم ... 😅💖 از چشم هاش مشخص بود حالا قدرت درک علت ناراحتي من رو داشت ...😧😟 توي تمام دنيا، افرادي که از زندگي من خبر داشتن به تعداد انگشت هاي يه دست هم نمي رسيدن ... و حالا مرتضی هم یکی از اونها بود ...😊 ـ مادرت چطور؟ ...😕😟 خنده تلخي رو که سعي مي کردم براي تمرين هم که شده يه بار انجامش بدم ... روي لبم نيومده خشک شد ... راه افتادم تا کمتر نگاه مون در هم گره بخوره ... ـ از مادرم بيشتر متنفرم ... به خاطر نجات خودش يه بچه 5، 6 ساله رو ول کرد و رفت ...😠 زندگي با پدرم وحشتناکه ... و طلاق گرفتن از کسي با نفوذ و وجهه اجتماعي پدرم از اون هم سخت تر ... اما وقتي يه آدم سي و چند ساله نمي تونه يه شرايطي رو تحمل کنه، چطور يه بچه بي دفاع و تنها مي تونه؟ ... اون حتي يه لحظه ام به من فکر نکرد ... به من که بچه اش بودم ... از پوست و گوشت و استخوانش ...😑😞 با وجود گريه و التماس من، يه روز وسائلش رو جمع کرد و رفت ... بهش التماس مي کردم من رو هم با خودش ببره ... ولی اون با یه ضرب، دسته ساکش رو توی دست من بیرون کشید و رفت ... تمام روز رو توي خونه از تنهايي و ترس گريه کردم تا نزديک غروب که پدرم اومد ... وقتي هم که اومد تمام شب رو به خاطر فريادهاي اون از ترس گريه کردم ... تقريبا کل وسائل دکور رو از خشم توي در و ديوار شکست ...😠😣 مي دوني چي برام دردناک تر بود؟ ... اينکه با وجود تمام اون سال هاي وحشتناک، من توي قلبم بخشيدمش ... بزرگ تر که شدم با خودم گفتم حتما هيچ راه ديگه اي نداشته جز اينکه تنهايي فرار کنه ... اما حتي وقتي من به سن قانوني رسيدم نيومد سراغم ... مي دونست خونه پدرم کجاست اما حتي برنگشت ببينه چه بلايي سر من اومده ... بچه نابغه اي که مجبور ميشه 16 سالگي از خونه فرار کنه ... برعکس نابغه هاي هم سن و سالش که براي ورود به بهترين کالج ها و گرفتن بورسيه شبانه روز تلاش مي کنن ... ميشه يه بچه خيابون خواب ...😑😒 بغض سنگيني راه گلوم رو بست ... ـ بعد از خوندن آيات قرآن ... حالا که دارم به گذشته فکر مي کنم ... 😒💭در تمام اين سال ها من جز خدا هيچ کسي رو نداشتم ... و با بي انصافي تمام ... مثل يه احمق، چشم هام رو روي وجود داشتنش بستم ... 🕋"و ما از رگ گردن به شما نزديک تريم"...🕋 ✨✍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا