eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیبا: لااقل یه لحظه بیا پایین ببیننت بعد بیا تو اتاقت - باشه زیبا: دیر نیایاااا، بابات دیگه داره کم کم عصبانی میشه (یه شومیز بنفش پوشیدم با یه شال مشکی گذاشتم رفتم پایین رفتم سمت زن عمو و عمو احوالپرسی کردم رفتم یه گوشه نشستم ) به نوید هم اصلا نگاهی نکردم زن عمو: عروس قشنگم چه طوره ،خوبی رها جان؟ - خیلی ممنون زن عمو: زیبا جان چند روز دیگه عروسیه بچه هاست ،هنوز واسه لباس بچه ها کاری نکردیم زیبا: دیگه اینو میسپاریم دست خودشون برن بازار بخرن زن عمو: نوید پسرم کی وقتت آزاده با رها برین واسه خرید لباس عروس و لباس خودت نوید : من همیشه وقتم واسه رها جان آزاده هر موقع امر کنن میبرمشون بازار ( با گفتن حرفاش حرصم می گرفت ،از جام بلند شدم ) - ببخشید من حالم زیاد خوب نیست با اجازه تون میرم تو اتاقم نوید : میخوای ببرمت دکتر (همون که ریختتو نبینم خودش یه دواست) زن عمو: رها جان نوید راست میگه ،بیا ببریمت دکتر زیبا: نمیخواد ،نزدیک عروسیه حتمن استرس گرفته، زن عمو: الهی عزیزززم،استرس چرا ،به هیچی فکر نکن عزیزم - با اجازه از پله ها رفتم بالا و رفتم تو اتاق هانا درو باز کردم هانا داشت درس میخوند هانا: کاری داشتی خواهر جون - نه عزیزم درست و بخون در اتاق و بستم و رفتم تو اتاق خودم رو تختم دراز کشیدمو با گوشیم ور میرفتم و به فرار فکر میکردم خوب فرار کردم،کجا برم ،خونه فامیل برم که دست و پا بسته باز تحویل بابام میدن داشتم دیونه میشدم در اتاق باز شد ،نوید وارد اتاق شد یه هو از جا بلند شدمو نشستم - تو اینجا چه غلطی میکنی نوید: خوب اینجا اتاق زن آینده مه - خودت میگی آینده،هر موقع زنت شدم بیا ،الان گم شو بیرون اومد نزدیک تر کنار تخت نشست نوید : ععع از دختره خانمی مثل تو بعیده همچین حرفایی رو به شوهر آینده اش بزنه - پاشو برو بیرو تا جیغ نزدم همه رو باخبر نکردم نوید: (صدای خنده اش بالا گرفت):اول اینکه ،جیغ زدنات و بزار واسه شب عروسیمون دوم اینکه ،کسی داخل خونه نیست همه رفتن سمت آلاچیق دارن کباب میزنن خواستم جیغ بزنم ،که دستشو گذاشت روی دهنم نوید: ببین دختره زرنگ ،اگه بخوام همین الان کاری باهات میکنم که هیچ کسی نمیفهمه ،کاری میکنم باهات تا آخر عمرت حرف از دهنت بیرون نیاد داشتم سکته میکردم ،قلبم تند تند میزد دستشو از دهنم برداشت و بلند شد رفت سمت در شروع کردم به گریه کردن چرا با من این کارا رو میکنی ،تو که دورو برت پره دختر ریخته زن میخوای چیکار نوید: اینش به خودم مربوطه ،فردا صبحم میام دنبالت بریم واسه لباس عروس بعد رفتن نوید شروع کردم به گریه کردن در اتاق باز شد هانا اومد داخل هانا: چی شده رها ؟ اتفاقی افتاده؟ - نه ،برو بیرون تنهام بزار هانا هانا رفت و من گریه ام شدت گرفت بعد مدتی آروم شدم از گوشه پنجره چشمم به آسمون افتاد - تو فقط خدای کسایی هستی که نماز میخونن؟ من اینقدر دختر بدی هستم که اینجور باید تاوان بدم ؟ من که تنها عیبم ،نماز نمیخونمو حجابم کامل نیست به اون حرومزاده نگاه نمیکنی؟ داره تو کثافت ،خوش میگذرونه ! نگار گفت به تو توکل کنم خدایا به تو توکل میکنم،کمکم کن ،تو تنها امیدم هستی بعد مدتی خوابم برد صبح زود از خواب بیدار شدم و خوابم نمیبرد رفتم تو گالری گوشیم ،به عکسا نگاه میکردم همینجور که به عکسا نگاه میکردم چشمم افتاد به عکس ملیحه ،ملیحه یه سال از من بزرگتر بود و درسش تمام شده بود ملیحه دختر خیلی آرومی بود ،جنوب زندگی میکرد رابطه خیلی خوبی با هم داشتیم یاد نقشه ام افتادم بی توجه به اینکه ساعت چنده1 5 شمارشو گرفتم بعد از چند تا بوق برداشت - سلام ملیحه: به رها خانم خوبی؟ - مرسی ،تو خوبی ملیحه جان؟ ملیحه: شکر ،تو چه خبر ،چه کارا میکنی؟ چه عجب یاد ما افتادی ! - هیچی ،ما هم یه نفسی میکشیم ملیحه: خوب همینم جای شکر داره عزیزم - ملیحه جان ،مهمان نمیخوای؟ ملیحه: داری شوخی میکنی؟ تو که همیشه میگفتی از جنوب خوشم نمیاد که - مزاح کردم بابا، الان دلم میخواد بیام یه دوری بزنم ملیحه: خیلی خوشحالم میشم گلم ،قدمت رو تخم چشام - فدات بشم ،فقط آدرس دقیقت و میفرستی؟ ملیحه: چشم حتمن، حالا کی میای؟ - نمیدونم ،احتمالن چند روز دیگه ،باز بهت خبر میدم ملیحه: باشه ,با خانواده میای دیگه؟ - نه عزیز خودم میام ملیحه: باشه ،پس منتظرت هستم - فدات شم ،میبوسمت ،به خانواده سلام برسون ملیحه: همچنین تو گلم اینم از این ، حالا باید چه جوری فرار کنم صدای پیامک اومد ،نگاه کردم ،ملیحه آدرسو فرستاده بود ، بلند شدم برم دست و صورتمو بشورم گوشیم زنگ خورد نوید بود ،جوابشو ندادم رفتم بیرون دست و صورتمو شستم رفتم تو اشپز خونه ،یه چیزی خوردم زیبا: سلام عزیزم ،سحر خیز شدی - سلام صدای زنگ آیفون اومد ،مامان رفت درو باز کرد - زیبا جون کی بود؟ زیبا: نویده ،اومده دنبالت برین بازار لباس مناسب نداشتم ،تن
تن از پله ها رفتم بالا ،رفتم تو اتاقم درو قفل کردم که باز این دیونه نیاد تو اتاقم لباسمو عوض کردم ،کیفمو برداشتم رفتم پایین زیبا: نوید جان سفارش نکنماااا،یه لباس خیلی خوشگل براش بگیر نوید: چشم زیبا: نزاری لباسای بنجول و با حجابی انتخاب کنه هااا نوید: چشم حتما - زیبا جان اجازه میدین بریم زیبا: اره برین سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم اصلا با هم حرف نزدیم رفتیم ،یه مزون لباس عروس خیلی بزرگ لباسای خیلی شیکی داشت چقدر حیف که حتی هیچ حسی به لباس عروس نداشتم یه خانم که کارمند مزون بود اومد سمتمون & سلام خوش اومدین،درخدمتم1 7 نوید: سلام خانم ،یه لباس شیک میخواستم ،جدید باشه & بفرمایید همراه من تشریف بیارین همراه خانومه رفتیم ،چند تا لباس نشونمون داد نوید: رها جان کدومو انتخاب میکنی ؟ - نگاهش کردم: هر کدومو خودت دوست داری &کمتر خانمی پیدا میشه ،از شوهرش بخواد که انتخاب کنه ،بهتون تبریک میگم نوید: خیلی ممنونم ،پس لطفن اینو بدین بپوشه ببینه خوشش میاد یا نه - نمیخواد ،خوشم اومده ازش & عزیزم نمیخوای یه بار بپوشی ،شاید تنگ یا گشاد باشه ،براتون درستش کنیم مجبور شدم برم لباسو بپوشم در اتاق پرو قفل کردم ،لباسمو درآوردم و پوشیدم، هر چند خوشم نیومد از مدلش ولی مجبورم سکوت کنم ،لباسو درآوردم و لباسای خودمو پوشیدم درو باز کردم. رفتم بیرون - خانمی اندازه اس & چرا نزاشتین آقاتون ببینه -(نمیدونستم چی بگم): نمیخواستم تکراری بشم با این لباس نویدم خندش گرفت - ببخشید یه شنل هم میخواستم & چشم پول و پرداخت کردیم و رفتیم نوید : خوب بریم واسه حلقه ازدواج - بریم یعنی اون روز هرجایی که نوید گفت من همراش رفتم نزدیکای غروب بود که منو رسوند خونه - خداحافظ نوید: خداحافظ عزیزم رفتم تو خونه و وسیله ها رو پرت کردم روی مبل و خودم رفتم توی اتاقم لباسمو عوض کردمو دراز کشیدم زیبا اومد تو اتاقم زیبا: چرا لباساتو پایین انداختی - خسته بودم دیگه جون بالا اوردنشونو نداشتم،بزارین یه گوشه زیبا: من از دست تو دیونه نشم خوبه ولا بعد رفتن مامان،گوشیم زنگ خورد نگار بود - سلام نگار جان نگار: سلام بر عروس خانم - عع نگار تو هم اذیتم میکنی؟ نگار : ببخش خواستم بخندیم - آی که چقدر هم خندیدم نگار : رها الان جدی جدی میخوای زنش بشی (نمیتونستم ،فعلن از نقشه ام به نگار بگم): مگه کاره دیگه ای هم میتونم بکنم نگار: رها ،یه چاقویی چیزی همرات داشته باش که اگه یه موقع خواست کاری انجام بده ،از خودت دفاع کنی - باشه ،چشم1 9 نگار: راستی ،امروز دسته جمعی ساز زدیم ،جات خیلی خالی بود - چه خوب،راستی عروسیم بیایااا نگار: وایی رها من از نوید میترسم - واا مگه میخواد بخوره تو رو،عروسی دوستت داری میای نگار: باشه ،ببینم چی میشه ،قول نمیدم - باشه ،آدرس تالارو برات میفرستم ،چون خودم بیرون نمیتونم بیام نگار :باشه ،عزیزم - فعلن بخوابم ،خیلی خستم نگار: بخواب گلم ،شبت خوش صبح روز عروسی رسید به زور با صدای زیبا بیدار شدم زیبا: رها پاشو نوید پایین زیر پاش علف زده (باشنیدن این کلمه ،از مثل موشک از جام بلند شدم و رفتم دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم کیفمو برداشتم رفتم تو اتاق هانا،هانا خواب بود ،بوسیدمش و رفتم پایین زیبا جعبه لباس عروس و داد دست نوید رفتم نزدیک زیبا شدم - زیبا جون یه کم پول میخوام واسه شاباش دادن ؟ نوید: نمیخواد ،من بهت میدم زیبا: نه بابا شما چرا ،صبر کن عزیز الان میام زیبا هم رفت و با چند تا تراول برگشت - دستتون درد نکنه بغلش کردم و خداحافظی کردم سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت آرایشگاه نوید گوشیشو برداشت و شماره گرفت نوید: الو ساناز کجایی پس ما الان نزدیکای آرایشگاهیم باشه هر چه زودتر بیا - ساناز میخواد بیاد ؟ نوید: اره گفتم بیاد تنها نباشی (اینو دیگه کجای دلم بزارم) رسیدیم آرایشگاه ،از ماشین پیاده شدم درو بستم نوید: رها؟ - بله نوید: اینقدر هولی زنم بشی که لباس عروست یادت رفته؟ - اره ،خیلی لباسو گرفتم ازش - خوب حالا برو دیگه نوید: منتظرم تا ساناز بیاد ،تو برو داخل رفتم وارد آرایشگاه شدم ده دقیقه بعد ساناز خواهر نوید اومد - سلام ساناز: سلام عزیزم ،مبارکت باشه رو کرد به آرایشگر ژیلا جون ،سفارشیاااا ژیلا: چشم گلم نزدیکای غروب آماده شدم ،لباسو پوشیدم ،شنل و سرم گذاشتم ساناز : ای جااانم ،دوماد ببینه پس میافته ،رها جان شنلت و بنداز ،قشنگی لباست همه رفت زیر شنل - باشه تالار رسیدم در میارم ساناز : الهی قربونت برم (ساناز واسه نوید زنگ زد) ساناز: الو نوید ، بیا که عروسمون آماده شده نوید نمیدونی چه عروسکی شده باشه خداحافظ - کی میاد ساناز جون ساناز: گفت نیم ساعت دیگه اینجاست - باشه حالا نوبت ساناز بود که باید آرایش و شینیون میشد یه ربع گذشته بود و من نمیدونستم چیکار کنم یه دفعه یه فکری یه ذهنم رسید به نگار پیام دادم برام زنگ بزنه نگار زنگ زد - الو سلا
م نوید جان ،کجایی؟ نگار : چی میگی رها - آها باشه عزیزم الان میام پایین نگار: حالت خوبه رها ؟ ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- باشه چاره ای نیست نرگس: مخی ام واسه خودماا نه؟ نرگس یه چادر عبایی برام آورد گذاشتم روی سرم ،جلوی آینه خودمو نگاه میکردم نرگس: به به چقدر ماه شدی ( خیلی بهم میاومد ،ولی چون اولین بارم بود ،داشتنش سخت بود برام ) سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم رسیدیم به یه فروشگاه دم دره مغازه مانکن هایی بود که روی سرشون چادر بود نرگس راست میگفت ،عمرأ نوید اینجاها میاومد وارد فروشگاه شدیم لباسای سوسول نداشت ،مانتوهاش همه دکمه دار بود یه چند دست لباس گرفتم رفتیم سمت صندوق میخواستم حساب کنم که نرگس اجازه نداد نرگس: ععع زشته دختر ،تو مهمان ماهستی ،هر موقع اومدم خونتون ،توهم مهمانم کن - اینجوری طلبم بهت زیاد میشه نرگس: از قدیم میگن ،طلبکار باش ولی بدهکار کسی نباش حالا برو لباست و عوض کن - نه باشه میریم خونه عوض میکنم نرگس: نکنه خوشت اومده کلک - نمیدونم شاید نرگس : باشه بریم بعد از خرید حرکت کردیم سمت خونه نرگس اینا آقا رضا دم در ایستاده بود نرگس: آخ آخ ،رضا دم دره ،فک کنم ماشین و میخواست ‍ - ای واایی ،عصبانی میشه ازدستت ؟ نرگس: از قیافه باروت زده اش پیدات که منتظره یه انفجاره نرگس سریع از ماشین پیاده شد نرگس: ببخش داداشی ،اصلا یادم نبود ماشین و نیاز داشتی ( رضا همونجور به دیوار تکیه داده بود و اخم کرده بود ) نرگس: داداشی آبرو داری کن ،رها تو ماشینه چیزی نگیااا (با خنده آقا رضا ،از ماشین پیاده شدم ) - سلام ( یه لحظه چشمای اقا رضا به چشمای من گره خورد ، بعد سرشو پایین کرد، احتمالن با دیدنم تو این چادر تعجب کرده) رضا: سلام نرگس: بخشیدی داداشی رضا:باشه ،بیا برو داخل نرگس: قربونت برم من ،بریم رها جون رفتیم داخل خونه من رفتم توی اتاق چشمم به آینه افتاد دوباره خودمو با چادری که روسرم بود برانداز کردم چادرو از سرم برداشتم ،لباسایی که تازه خریده بودمو پوشیدم روی تخت دراز کشیدم گوشیمو روشن کردم یه عالم پیام از طرف نگار بود شماره نگارو گرفتم نگاره: الو رها، دختر معلوم هست کجایی؟ - اول سلام، دوم اینکه جایی زیر آسمون خدا نویسنده:فاطمه باقری & بچه ها بریم ،تا شر درست نشده کنار ماشین نشستم و گریه میکردم خانومه از ماشین پیاده شد یه خانم محجبه ،که صورت مهربونی داشت & عزیزم اسم من نرگسه،اینجا چیکار میکنی ؟ پریدم تو بغلش و گریه میکردم ،انگار چند ساله که میشناختمش - تو رو خدا کمکم کنین نرگس: خوب عزیزم ما که نمیدونیم مشکلت چیه ،چه جوری کمکت کنیم ،اصلا تو الان باید تو مجلس عروسیت باشی ، اینجا چیکار میکنی ؟ ( ماجرا رو براش تعریف کردم) نرگس: الان میخوای چیکار کنی، جایی رو داری بری؟ - میخوام برم جنوب پیش دوستم ،اگه میشه کمکم کنین، یه لباس میخوام که برم ترمینال نرگس : بلند شو ،الان این نصف شبی ،ماشین پیدا نمیشه ،بریم خونه ما ،صبح یه فکری میکنیم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم شنلمو جلوی صورتم کشیدم و شروع کردم به گریه کردن نرگس : عزیزم رسیدیم پیاده شو - از ماشین پیاده شدیم و رفتم داخل خونه یه خونه قدیمی که وسط حیاط یه حوض کوچیک داشت نفهمیدم که چقدر راحت بهشون اعتماد کردم یه دفعه یه صدایی اومد یه خانم میانسال در ورودی و باز کرد نرگس: سلام عزیز جون عزیز: ( با دیدنم شوکه شد): سلام مادر ،این دختر کیه؟ نرگس: داستانش مفصله عزیز جون،بعدن بهتون میگم عزیز جون: بفرما دخترم ،خوش اومدی وارد خونه شدیم نرگس رو کرد یه اون اقا نرگس: داداش رضا اجازه میدی ،امشب دوستمون تو اتاقت بخوابه ( فهمیدم که داداششه ،آقا رضا یه سکوتی کرد و گفت): باشه اشکالی نداره نرگس: خوب ،عزیزم من اسمت و نمیدونم - رها نرگس : رها جون بریم ،تو اتاق داداش رضا استراحت کنی - به آقا رضا نگاه کردم: شرمندم که مزاحمتون شدم آقا رضا(همونجور که سرش پایین بود): دشمنتون شرمنده اشکالی نداره وارد اتاق شدم ،دور تا دور اتاق ،عکسای شهدا بود ،انگار یه اتاق معنوی بود نرگس: رها جون ،میرم برات یه دست لباس میارم که راحت باشی - دستت درد نکنه نرگس رفت و منم رفتم سمت قفسه کتابها ،قفسه پر بود از کتابای مذهبی بعد از مدتی نرگس وارد اتاق شد نرگس: بیا عزیزم ،نو هستن ،چند روز پیش تولدم هدیه گرفتم - شرمندتونم به خدا نرگس: دشمنت شرمنده،بعدها حساب میکنم باهات شنلمو برداشتم نرگس: وایی چقدر خوشگل شدی دختر تو این لباس ( لبخندی زدمو ،رفتم کنار آینه ،ایستادم) ادامه دارد.... - کمکم میکنی این گیره هارو از سرم جدا کنم؟ نرگس: بیا رو تخت بشین ،برات درشون بیارم ( با هر گرفتن گیره،جیغ میکشیدم ) - نرگس جون آرومتر نرگس: رها جون اینقدر سفتن که نمیشه باملایمت باهاش رفتار کرد تازه، به نظرم یه دوش بگیر - نه نمیخواد نرگس: اگه به خاطر رضا میگی که بهت بگم رضا رفته خونه دوستش ای وایی ،ببخشید ،که به خاطر من رفتن نرگس : نه بابا ،اتفاقن ،بهتر شد رفت ،فردا جلسه دارن ،رفت با دو
برو داخل نرگس: قربونت برم من ،بریم رها جون رفتیم داخل خونه من رفتم توی اتاق چشمم به آینه افتاد دوباره خودمو با چادری که روسرم بود برانداز کردم چادرو از سرم برداشتم ،لباسایی که تازه خریده بودمو پوشیدم روی تخت دراز کشیدم گوشیمو روشن کردم یه عالم پیام از طرف نگار بود شماره نگارو گرفتم نگاره: الو رها، دختر معلوم هست کجایی؟ - اول سلام، دوم اینکه جایی زیر آسمون خدا ادامه دارد....
ستش برنامه ریزی فردا رو بکنن - اهوم نرگس ،پاشو تمام شد ،یه دوش بگیر، بیا بخواب ،که خستگی از چشمات میباره - خیلی ممنونم رفتم دوش گرفتم و برگشتم توی اتاق لباسای نرگس یه کم برام گشاد بود ولی از هیچی بهتر بود دراز کشیدم گوشیمو روشن کردم یه عالم پیام از طرف نگار و مامان و بابا و نوید پیام نوید و بازش کردم نوید: رها ،آب بشی بری زیر زمین ،دود بشه بری رو هوا، پیدات میکنم تو و اون آدمی که بهت پناه داده رو پیدا میکنم زنده نمیزارمتون ترس وجودمو گرفت! میدونستم هر کاری از دستش برمیاد اینقدر خسته بودم که قدرت فکرکردن نداشتم و خوابیدم با صدای اطرافم بیدار شدم نگاه کردم نرگسه داره دنبال چیزی میگرده - سلام نرگس: سلام,آخ ببخشید بیدارت کردم ،دارم دنبال نوشته های رضا میگردم ،اومده دنبالشون باید بره پایگاه - صبر کن الان میرم بیرون ،بهش بگو بیاد خودش برداره نرگس: وایی شرمندم رهاجون، معلوم نیست این پسره ،وسیله هاشو کجا میزاره - دشمنت شرمنده روسریمو سرم کردم رفتم سمت سرویس ،دست و صورتمو شستم و اومدم بیرون عزیز جون تو حیاط نشسته بود رفتم سمت بیرون - سلام عزیز جون: سلام دخترم،خوب خوابیدی؟ - بله عزیز جون: بیا بشین کنارم - چشم رفتم کناره عزیز جون روی تخت که نزدی حوض بود نشستم عزیز جون: میتونم یه سوال بپرسم ؟ - بله عزیز جون: فکراتو کردی که این تصمیمو گرفتی ؟ - (فهمیدم نرگس همه چی رو گفته) نمیدونم ،تو شرایطی که الان هستم فک کنم بهترین تصمیمو گرفتم نمیدونم ،تو شرایطی که الان هستم فک کنم بهترین تصمیمو گرفتم عزیز جون: انشاءالله که خدا بهت کمک میکنه - امید وارم صدای یا الله اومد ، اقا رضا بود بلند شدم از جام - سلام آقا رضا: عیلک سلام - آقا رضا ،میتونین امشب برگردین خونه ،من امروز میرم از اینجا نرگس اومد بیرون: کجا میخوای بری؟ میخوام برم خونه یکی از دوستام نرگس: خوب ادرسشو شوهرت نداره،؟ ( عصبانی شدم): نرگس جون نوید شوهرم نیست ،پسر عمومه نرگس: ببخشید ،حالا این پسر عموت ،آدرس این دوستت و میدونه کجاست؟ - نه کسی نمیدونه نرگس: خوب دوستت ،خونش کجاست؟ آقا رضا: نرگس جان اصول دین میپرسی ؟ نرگس: عع داداشی - خونشون جنوبه ،آدرسشو برام فرستاد ،امروزم میرم نرگس : عع چه خوب: ما هم چند روز دیگه میخوایم بریم سمت جنوب،صبر کن همراه ما بیا ( نگاهی به آقا رضا کردم، انگار تمایلی نداره ) - نه عزیزم ،به اندازه کافی مزاحمتون شدم ،امروز میرم عزیز جون: مزاحم چیه دخترم! تو هم مثل نرگس من ،صبر کن همراه بچه ها برو - چشم اقا رضا: فعلن با اجازه عزیز جون: در پناه خدا نرگس: موفق باشی داداش گلم توی اتاق دراز کشیده بودم که نرگس وارد اتاق شد نرگس: پاشو دختر خوب،بریم یه کم خرید کنیم برات - میترسم! نوید همه جا به پا داره نرگس: اوووو ،چقدر این پسرعموتو دیو ساختی واسه خودت! - تو ،چون ندیدیش اینو میگی ،از دیوم بد تره نرگس: باشه قبول، پاشو یه جا میبرمت عمرأ مسیرش یه بار خورده باشه اونجا - کجا؟ نرگس: بریم خودت میفهمی - خوب الان با چی بیام بیرون نرگس: هوووممم ، لباسای منم که تو تنت زار میزنه میگم ،چادر بزاری چی؟ - چادر؟ نرگس: اره ،با همین لباس میریم ،یه چادر بزار سرت ،رسیدیم یه دست لباس بخر همونجا عوض - باشه چاره ای نیست نرگس: مخی ام واسه خودماا نه؟ نرگس یه چادر عبایی برام آورد گذاشتم روی سرم ،جلوی آینه خودمو نگاه میکردم نرگس: به به چقدر ماه شدی ( خیلی بهم میاومد ،ولی چون اولین بارم بود ،داشتنش سخت بود برام ) سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم رسیدیم به یه فروشگاه دم دره مغازه مانکن هایی بود که روی سرشون چادر بود نرگس راست میگفت ،عمرأ نوید اینجاها میاومد وارد فروشگاه شدیم لباسای سوسول نداشت ،مانتوهاش همه دکمه دار بود یه چند دست لباس گرفتم رفتیم سمت صندوق میخواستم حساب کنم که نرگس اجازه نداد نرگس: ععع زشته دختر ،تو مهمان ماهستی ،هر موقع اومدم خونتون ،توهم مهمانم کن - اینجوری طلبم بهت زیاد میشه نرگس: از قدیم میگن ،طلبکار باش ولی بدهکار کسی نباش حالا برو لباست و عوض کن - نه باشه میریم خونه عوض میکنم نرگس: نکنه خوشت اومده کلک - نمیدونم شاید نرگس : باشه بریم بعد از خرید حرکت کردیم سمت خونه نرگس اینا آقا رضا دم در ایستاده بود نرگس: آخ آخ ،رضا دم دره ،فک کنم ماشین و میخواست ‍ - ای واایی ،عصبانی میشه ازدستت ؟ نرگس: از قیافه باروت زده اش پیدات که منتظره یه انفجاره نرگس سریع از ماشین پیاده شد نرگس: ببخش داداشی ،اصلا یادم نبود ماشین و نیاز داشتی ( رضا همونجور به دیوار تکیه داده بود و اخم کرده بود ) نرگس: داداشی آبرو داری کن ،رها تو ماشینه چیزی نگیااا ( با خنده آقا رضا ،از ماشین پیاده شدم ) - سلام ( یه لحظه چشمای اقا رضا به چشمای من گره خورد ، بعد سرشو پایین کرد، احتمالن با دیدنم تو این چادر تعجب کرده) رضا: سلام نرگس: بخشیدی داداشی رضا:باشه ،بیا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞 زندگی تون رو سخت نگیرید ... درگیر تجملات عذاب آوری که همه انرژی و درآمد شما را محاصره میکند نشوید. كتابی خوندم به نام قانون 70٪! 70 درصد برنامه های آخرین مدل گوشی ها، بدون استفاده می ماند! به 70 درصد سرعت یک ماشین گران قیمت و آخرین سیستم نیاز نیست! 70 درصد فضاهای یک ویلای لوکس، بدون استفاده می ماند! 70 درصد یک قفسه پر لباس، به ندرت پوشیده می شود! از 70 درصد استعدادهایمان استفاده نمی شود! 70 درصد از محبت و عشقمان را ابراز نمي كنيم! 70 درصد از کل درآمد طول عمرمان، برای دیگران باقی می ماند! روزهای مان می گذرد و پول های مان در بانک ها و عشق مان در سينه می ماند. وقتی که زنده ایم فکر می کنیم پول کافی برای خرج کردن نداریم، اما وقتی که می میریم پول بسیار زیادی می ماند که هنوز خرج نشده ثروتمندی می میرد و برای زنش 1.9 میلیون دلار در بانک باقی می گذارد و سپس زن با راننده شخصی شوهرش ازدواج می کند! راننده میگوید: همیشه برای رئیسم کار کرده ام اما الان میفهمم،رئیسم برای من کار میکرد و چقدر 70 درصد دیگه!!!!!! کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند🌷 ‎‌‌‌‎ ‎‌‌‎‌‌‎‌═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ https://chat.whatsapp.com/LiAoaJpt19LHYOetMK8t5s
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همسرم است چطور باهاش رفتار کنم؟! 🔖بدبینی به همسر اشكال متفاوتی دارد: خیلی از زوجین بدبینی‌های بیمارگونه خود را نوعی رفتار طبیعی تلقی می‌كنند و آن‌ را با عناوینی همچون غیرت و تعصب و مراقبت توجیه می‌كنند، حال آن‌ كه واقعیت چیز دیگری است. ❌ اساسا بدبینی به همسر در 3 حالت كلی بروز می‌كند : 1 - گروه اول افرادی هستند كه بدبینی در ذاتشان است. این افراد را از همان ابتدای زندگی براحتی می‌توان شناخت؛ آن زمان كه نسبت به هر موضوعی نیمه خالی لیوان را می‌بینند و در رابطه با پیرامون خود نوعی نگاه منفی دارند. 2 - گروه دوم افرادی هستند كه نوعی وسواس نیز در بدبینی‌هایشان نهفته است. این دسته از زوجین نسبت به برخی رفتارها و واكنش‌های همسر خود به جنس مخالف، حال در محیط كاری باشد، نوعی وسواس فكری دارند كه در پاره‌ای اوقات همراه با بدبینی به وی است كه البته در این فرم باز هم اختلاف بین زوجین خیلی پدیدار نمی‌شود. 3 - گروه سوم كه در حقیقت روزگاری جزو گروه‌های یك و دو بودند بشدت در معرض خطرند، چرا كه مبتلا به اختلالات پارانوئیدال می‌شوند به این معنا كه با كنار هم گذاشتن برخی پارامترهای خیالی به این نتیجه می‌رسند كه همسرشان قطعا در حال خیانت به وی است و این فكر همچون خوره جسم و روح فرد را نابود می‌كند و اگر خوشبین باشیم كه اتفاق ناگواری در این بین نیفتد، طلاق و جدایی بین زوجین مسالمت آمیز ترین اتفاق است. ریشه‌های بدبینی به همسر: 🔖 خیلی اوقات بدبینی و شك بین زوجین از علاقه و عشق زیاد به یكدیگر نشات می‌گیرد. خانم همسرش را تنها متعلق به خود می‌داند و طبیعتا هر نوع رفتار خارج از منزل برایش سخت و غیر قابل هضم است. بتدریج این عشق و علاقه به نوعی احساس شكست از دیدگاه خودش تبدیل می‌شود و هر آن فكر می‌كند كه زندگی اش در حال فروپاشی است. 🔖 عدم شناخت كافی از همسر، اساس بدبینی و شك به وی است. وقتی مرد از همسر آینده‌اش تصویری دیگر را در ذهن می‌پرورانده با ورود به زندگی مشترك متوجه می‌شود كه درانتخابش اشتباه كرده و این خود نوعی نفرت و انزجار را در وی نسبت به همسرش ایجاد می‌كند و طبیعتا این موضوع مهم‌ترین دلیل می‌شود برای پیدایش بهانه گیری‌ها و بدبینی‌های بیمار گونه. 🔖فرزندان والدین بدبین و شكاك در طول زندگی یاد می‌گیرند كه در آینده نیز نسبت به همسرشان و اطرافیان خود بدبین و شكاك باشند. این موضوع نقش تربیت خانواده را براحتی روشن می‌كند، این‌گونه كه فرزندتان از شما بدبینی و شك به همسرش را یاد می‌گیرد. مراقبت از خانواده در مقابل سنگ اندازی و حسادت‌های دشمنان خانوادگی كه عموما به شكل یك دوست وارد زندگی می‌شوند نیز اساس خیلی از بدبینی‌ها و سوءتفاهم‌هاست. دوست شما نسبت به زندگیتان حسادت می‌كند و بر همین اساس پروژه‌ای را پیاده می‌كند كه اطمینان شما را نسبت به همسرتان سلب كند. 🔹🔹🔹 چه باید كرد؟ 1 - همیشه سعی كنید در هر موضوعی با همسر خود صادق باشید ریشه بسیاری از بدبینی‌ها عدم صداقت در ابتدای زندگی است. زن یا مرد رازی را در زندگی دارد كه می‌كوشد آن را از همسرش پنهان كند كه البته در بیشتر مواقع موفق نمی‌شود و خود این پنهانكاری نقطه شروع بدبینی‌ها می‌شود. 2 - نسبت به قول و قرار خود با همسرتان خیلی حساس باشید این موضوع برای مردها باید بیشتر رعایت شود، چرا كه خانم‌ها هر نوع تاخیر را در رسیدن به قرار مثبت نگاه نمی‌كنند و طبیعتا افكار منفی در آنها شكل می‌گیرد. 3 - در مراودات اجتماعی خود خیلی مراقب باشید بویژه اگر طرف شما جنس مخالف باشد هر نوع صحبت غیركاری، تماس‌های بی‌مورد و روابط آزاد در محیط‌های كاری نتیجه‌ای شوم در بردارد كه اگر شما هم فكری در سر نداشته باشید، همسرتان جور دیگری برداشت می‌كند. 4 - از غافلگیری‌های احساسی كه نیازمند پروژه‌ای پیچیده باشد، پرهیز كنید مثلا برای سالگرد ازدواجتان بخواهید همسرتان را غافلگیر كنید و نوعی پنهانكاری داشته باشید. دیده شده كه بسیاری از زوجین به این نوع كارها با بدبینی نگاه می‌كنند كه اگر هم به خیر و خوشی ختم شود، گمان می‌كنند كه پایان خوش كار هم در حقیقت قسمتی از یك پروژه خطر ناك برای خیانت به وی بوده است. ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://chat.whatsapp.com/EmvYZLgov0bIwrq5S0RFwP
نگار : دیونه میدونی نوید در به در دنبالته؟ - اگع دنبالم نبود ،شک میکردم نگار: رها دیروز اومده بود دانشگاه یه آبروریزی کرد که نگو، داشتم پس میافتادم ،اگه حراست دانشگاه نیومده بود ،یه کتکی هم نوش جان میکردم از دستش - پسره ی پرو، چکار به تو داره نگار: فک میکنه من تو رو پناه دادم ،الان کجایی؟ - یه جای امن نگار : رها جان تا کی میخوای قایم موشک بازی کنی؟،آخرش که چی! - نمیدونم ،فعلن باید برم ،باز باهات تماس میگیرم نگار : الو رها، الووو صدای در اومد - بله عزیز جون بود عزیز جون: دخترم ناهار آماده است - چشم الان میام شالمو رو سرم گذاشتم ،بلند شدم که برم ،چشمم به حیاط افتاد نزدیک پنجره شدم ،آقا رضا داخل حیاط راه میرفت و با موبایل صحبت میکرد چقدر مثل این مرد کم هستن چی میشد یکی مثل همینا مال من میشد نه نه محاله، من کجا و این مرد کجا رفتم سمت در باز چشمم به آینه افتاد نگاهی به خودم انداختم شالمو کشیدم جلو موهامو زیرش پنهون کردم از اتاق رفتم بیرون نرگس : بیا که مادر شوهرت خیلی دوستت داشته هااا33 ) مادر شوهر،چقدر در کنار عزیز جون احساس آرامش میکردم ،احساسی که هیچ وقت در کنار مادرم تجربه نکردم ( نشستیم کنار سفره عزیز جون: رضا مادر ، بیا غذات سرد شد رضا: عزیز جون نمازمو میخونم میام عزیز جون: باشه پسرم نرگس: داداشی التماس دعا فراووون غذامو خوردم میخواستم ظرفا رو جمع کنم که نرگس نزاشت نرگس: نمیخواد بابا،خیلی هم خوردی که میخوای الان جمع هم کنی پاشو برو بلند شدم رفتم سمت اتاقم که چشمم به اقا رضا افتاد تو اتاق نرگس داشت نماز میخوند منم محو خوندن نمازش شدم چه سجده های طولانی داشت بعد از تمام شدن نمازش بلند شد برگشت دوباره نگاهمون به هم افتاد منم از خجالت ،سرم و انداختم پایین و رفتم تو اتاقم روز رفتن رسید یه مانتوی بلند مشکی پوشیدم با یه شال مشکی ، یه کم حجاب کردم،وسیله هامو برداشتم و رفتم بیرون همه داخل حیاط نشسته بودن رفتم سمت عزیز جون: عزیز جون بابت این چند روزی خیلی ممنونم ) عزیز جون بغلم کرد(: قربونت برم، مواظب خودت باش،هر موقع دوست داشتی برگرد پیش خودمون - ایکاش مادرمم همینو میگفت ولی حیف که هیچ وقت نگفت ادامه دارد.... نویسنده:فاطمه باقری نرگس: خوبه حالا، دم رفتن اینقدر هندی بازی در نیارین عزیز جون یه قرآن گرفت دستش آقا رضا و نرگس از زیرش رد شدن عزیز جونم یه نگاهی به من انداخت عزیز جون: چرا وایستادی دخترم ،بیا منم رفتم سمتش، قرآن و بوسیدمو از زیرش رد شدم حال خوبی داشتم علتشو نمیدونستم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم وسطای راه آقا رضا ایستاد آقا رضا: نرگس جان برو عقب بشین ،مرتضی هم همراهمون میاد نرگس: باشه چشم نرگس اومد کنار من نشست ،چند دقیقه ای منتظر شدیم که آقا مرتضی هم سوار شد آقا مرتضی: سلام آقا رضا : سلام داداش کجایی تو ؟ نرگس: سلام آقا مرتضی: شرمنده داداش، یه کم از کارام مونده بود ،تا تماش کنم تحویل سهیل بدم طول کشی آقا رضا: حالا پول بنزینی که سوخت و ازت گرفتم، اونموقع میفهمی که زودتر بیای آقا مرتضی: باشه بابا ،خسیس نزدیکای ظهر بود که آقا رضا یه جا که رستوران داشت ایستاد35 آقا رضا : بچه ها پیاده شین وقت نماز و غذاست منم همراه نرگس رفتم سمت نماز خونه یه گوشه نشستم تا نماز نرگس تمام شد بعدش باهم رفتیم رستوران، نمیدونم چرا خیلی احساس خجالت میکردم داخل جمع ولی شوخی های آقا مرتضی با آقا رضا یه کم از خجالتم کم میکرد هیچ وقت فکر نمیکردم آدمای مذهبی هم شوخ طبع باشن بعد از خوردن غذا از رستوران بیرون اومدیم نرگس : داداش اونجا رو نگاه ،یه مغازه سنتیه بریم یه سر بزنیم؟ رضا: واای نرگس از دست خرید کردنای تو نرگس : باشه بابا منو رها میریم ،رهااا؟ آقا رضا: لازم نکرده تنها برین ،باهم میریم نرگس: قربون غیرتت برم وارد مغازه شدیم ،وسایلای سنتی خیلی قشنگی داشت منم چشمم به یه تسبیح فیروزه ای افتاد محو تماشاش شدم نرگس: رها تو چیزی نمیخوای؟ - نه عزیزم نرگس: تعارف نکن گلم ،مهمون خان داداشیم ) لبخندی زدم ( ، حالا یه کم پول بزار براش واسه برگشت نرگس: خیالت راحت، جیب داداش خالی شد ، اقا مرتضی هم هست ) یه جوری اسم آقا مرتضی رو گفت ،که صورتش سرخ شد ، انگار خبرایی بود ) ادامه دارد.... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ۱۸ آقا رضا: بریم نرگس جان؟ نرگس: اره بریم خریدامو کردم آقا رضا: خدا رو شکر ،بریم حالا؟ نرگس یه نگاهی به من کرد: رها جون چیزی مورد قبولیت نشد ؟ یه نگاهی به تسبیح کردم : نه عزیزم بریم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم نرگس: رها جان آدرس خونه دوستت کجاست ؟ از داخل جیبم آدرسو درآوردم دادم به نرگس ، نرگس یه نگاهی کرد نرگس: خوب ،مسیر ماست ،اگه دوست داری همراه ما اول بیا بریم شلمچه تو راه برگشت میرسونیمت خونه دوستت - نه ، به اندازه کافی مزاحمتون شد
م نرگس: ای بابا ،چرا فک میکنی تو مزاحمی ،بیا بریم ،برگشت دستتو میزارم تو دست دوستت - باشه حدودای ساعت ۹رسیدم شلمچه از ماشین پیاده شدیم نمیدونستم اینجا کجاست از ماشین پیاده شدیم نرگس یه چادر گذاشت روی سرم برگشتم نگاهش کردم نرگس: عزیز دلم ،این خاک حرمت داره ،قشنگ نیست بدون چادر بریم مهمونی ) چیزی نگفتم و حرکت کردیم (37 به ورودی که رسیدیم دیدم آقا رضا و اقا مرتضی حتی نرگسم کفشاشونو درآوردن علتشو نمیدونستم ولی منم با دیدن این صحنه ها کفشمو درآوردم چشمم گنبد فیروزه ای افتاد دلم لرزید به نرگس نگاه میکردم که در حال گریه کردن بود آقا رضا و آقا مرتضی از ما جلوتر بودن شانه های لرزانشونو میشد دید مگه اینجا چه خبر بود ؟ خبری که من ازش بی خبر بودم ! عده ای رو میدیم که یه گوشه نشستن و با خودشون خلوت کردن و گریه میکردن مادری دیدم که حتی توان حرکت نداشت ،روی صندلی اش نشسته بود و به گنبد فیروزه ای ،نگاه میکرد ،انگار یه عالم حرف واسه گفتن داشت دورو برم تزیین شده بود از پرچم های مشکی و قرمز ،که روی هر کدامشان نام یا فاطمه زهرا خود نمایی میکرد آقا رضا و اقا مرتضی رو دیگه ندیدم ،نرگس گفته بود رفتن داخل چادرا کاری دارن نرگس حرکت میکرد و من پشت سرش میرفتم چشمم به گروه افتاد که یه اقای داشت برای افراد توضیح میداد از نرگس جدا شدم و رفتم سمت جمعیت همراه جمعیت حرکت کردیم رسیدیم به یه سه راهی که اون اقا گفت اسم اینجا سه راهی شهادته میگفت خیلی اینجا شهید شدن حالا فهمیده بودم که چرا کفشامونو از پاهامون درآوردیم به خاطر حرمت این شهدا بود اینقدر سوال در ذهنم بود که جوابشونو کم داشتم میگرفتم یه دفعه چشمم به چند آقای مسن افتاد که سجده به خاک کردن و از بی وفایی هاشون صحبت میکردن که از قافله جا موندن ادامه دارد.... نویسنده:فاطمه باقری چقدر من راه و اشتباه رفتم در دل این خاک چه جوانانی با هزاران امید و آرزو نهفته است تو فکرو خیال خودم بودم که خودمو در میان جمعیتی جلوی درب سبز رنگ دیدم حس عجیبی داشتم ،یک دفعه در میان این همه صداها بغضم شکست نمیدانستم چه بخواهم از شهدا فقط تنها چیزی که میخواستم این بود که منو ببخشن ببخشن که از آرزوهاشون گذشتن تا من بتونم راحت زندگی کنم ببخشن که جواب این محبتهاشونو بد دادم از جمعیت بیرون آمدم و رفتم در کنار کاروان با شنیدن سخنان اون آقا ،بند بند دلم به لرزه افتاد میگفت اینجا قبر مطهر ۸شهیده که کامل نبودن ،قطعه هایی از سرو دست و پا جمع آوری شده وبع خاک سپردن که شدن شهدای گمنام پاهام به لرزه افتاد و زانوهام شل شد و نشستم سرمو گذاشتم روی خاک و گریه میکردم نمیدونم به کدامین کار خوبم مستحق دیدارتون بودم بعد از مدتی نرگس اومد سمتم نرگس : کجایی رها، من که نصف عمر شدم با دیدن نرگس خودمو به آغوشش انداختم و یه دل سیر گریه کردم نرگسم شنوای خیلی خوبی بود برای حرفای دلم حرفایی که جگرم را سورخ کرده بود چند روزی در شمچه بودیم دل کندن از شهدا خیلی سخت بود اولین نمازمو در اونجا خوندم از شهدا خواستم که کمکم کنن ،کمکم کنن این موهبتی که نصیبم شده ،به این راحتی از دست ندم نرگسم چادرشو به من هدیه داد39 چقدر حس قشنگی داشتم بلاخره روز وداع رسید ،خیلی سخت بود سوار ماشین شدیم و من چشم دوخته بودم به گنبد فیروزه ای ،نمیدونستم بازم میام اینجا یا نه توی راه همه ساکت بودن ،انگار فقط من نبودم که حالم خراب بود انگار این حال خراب مصری بود انگار هرکسی بیاد پا بزاره روی این خاک دل جدا شدن نداره نرگس: داداش رضا ،آدرسی که رها داده رو بگیر ببین کجاست دقیقن آقا رضا: چشم - نمیخواد ،دیگه نمیخوام برم نرگس : یعنی چی؟ - میخوام برگردم خونه نرگس: میدونی الان چی در انتظارته؟ - میدونم ،توکل کردم به خدا، هرچی اون صلاح بدونه منم مطیع دستورشم ،میدونم بد بنده اشو نمیخواد ) نرگس بغلم کرد(: الهی قربون اون دلت بشم ،تصمیم خوبی گرفتی رسیدیم تهران ،آقا مرتضی رو رسوندیم خونشون بعد هم رفتیم سمت خونه ما - ببخشید آقا رضا ،همینجا نگه دارین نرگس: خونتون اینجاست؟ - اره نرگس: واایی چه خونه خوشگلی دارین ،باید چند روز بیام مهمونت بشم - خیلی خوشحالم میشم ، نرگس جون به عزیز جون خیلی سلام برسون ،اگه زنده موندم حتمن میام بهت سر میزنم نرگس: این حرفا چیه میزنی ،انشاءالله که هیچ اتفاق بدی نمی افته ادامه دارد.... نویسنده:فاطمه باقری ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ انشاءالله ،فعلن خدانگهدار ) از ماشین پیاده شدم رفتم سمت دروازه ، که اقا رضا پیاده شد ( آقا رضا: ببخشید رها خانم، اگه کمکی خواستین حتمن خبرمون کنین - من یه اندازه کافی مدیون شما و خانواده تون شدم ،بازم خیلی ممنون که اینو گفتین آقا رضا: نه بابا این چه حرفیه ،فعلن یاعلی - به سلامت یه بسم الله گفتم و زنگ درو زدم در باز شد ،وارد حیاط شدم زیبا سراسیمه بیرون دوید زیبا: رها! رها ،کجا بودی نزد
یکش شدم :چقدر دلم برای صداتون تنگ شده بود زیبا: ای چه کاری بود کردی با آبرومون دختر؟ - من فقط دلم نمیخواست زن اون عوضی بشم،چرا هیچ کی حرف منو باور نمیکنه که نوید کثیف ترین مرد روی زمینه زیبا: نمیدونم چی بگم بهت،این چادر چیه گذاشتی سرت؟ - تصمیم زندگی جدیدمه زیبا: یعنی هر چیزی و انتظار داشتم غیر از این )بغلش کردم(: خیلی دوستتون دارم مامام خوشگلم زیبا: ععع زیبا نه مامان - شما واسه همه میتونین زیبا باشین ،ولی واسه من مامانین،مادری که دلم میخواد بوش کنم،بغلش کنم،ببوسمش،تا آروم بشم زیبا: خیلی خوب،زبون نریز بیا بریم داخل - چشم وارد خونه شدم ،رفتم تو اتاقم لباسامو در آوردم رفتم یه دوش گرفتم برگشتم تو اتاقم روی تخت دراز کشیدم در باز شد ،مامان داخل شد مامان: رها میدونی بابات این مدت چقدر حرص خورد ،همش فکر میکنه، تو همراه یه پسر فرار کردی41 از همه بدتر ،نوید و ندیدی،مثل دیونه ها شده ،در به در دنبالته - من برای اینکه با نوید ازدواج نکنم رفتم مامان: حالا کجا رفته بودی این مدت؟ - یه جای خیلی خوب،بعدن براتون مفصل تعریف میکنم مامان: باشه ،الان تا وقتی که بابات نیومده بگیر بخواب ،معلوم نیست چی انتظارته - باشه مامان جون بعد از رفتن مامان یه کم دراز کشیدم به ساعتم نگاه کردم نزدیکای اذان بود بلند شدم رفتم وضو گرفتم ،چادر نماز نداشتم ،چادری که از نرگس گرفته بودمو سرم کردم، خونمون مهر پیدا نمیشد رفتم از داخل کیفم خاکی که از شلمچه برداشته بودم و جلوم گذاشتم و شروع کردم به نماز خوندن حس خیلی خوبی داشتم ،انگار تمام بد بختی هام فراموش شده فقط فکرم به نمازم بود و به خدایی که نمیدونستم چه جوری ازش عذرخواهی کنم خدایا کمکم کن ،تو راه و نشونم دادی ،کمکم کن از راهت منحرف نشم با صدای باز شدن در بیدار شدم هانا بود دوید و پرید تو بغلم هانا: چرا برگشتی آجی جون تو نبودی ،اینجا هر روز و هر شب قیامت بود معلوم نیست نوید چه بلایی سرت بیاره ) لبخندی زدم( من پشتم به یکی گرمه که از اینا دیگه نمیترسم الهی قربونت برم من ،چقدر دلم برات تنگ شده بود ادامه دارد.... نویسنده:فاطمه باقری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صدای در ورودی اومد هانا: واااییی بابا اومد ،نیا بیرون باشه؟ - نترس آجی خوشگلم توکلت به خدا باشه هانا: من برم ببینم بابا چیکار میکنه - برو عزیزم صدای ضربان قلبمو میشنیدم خدایا آرومم کن ،خدایا خودت کمکم کن صدای بلند بابا رو میشنیدم ،که با چه سرعتی از پله ها بالا میاد در باز شد ایستادم بابا اومد جلو،یه سمت صورتم بی حس شد اینقدر شوکه بودم که حتی اشک هم نریختم بابا: معلوم هست این مدت کدوم گوری بودی؟ حیف اون پسر که میخواست باتو ازدواج کنه ،لیاقتت همون آدمی بود که تا حالا باهاش بودی که ! - چقدر راحت به دخترتون ننگه بی عفتی میزنین بابا: خفه شو ،اگه میتونستم همین الان داخل باغ چالت میکردم تا هیچ کس نفهمه چه بلایی سرت اومد ،تکلیفت و هم نوید مشخص میکنه ،که چیکار باهات کنه نه من ) بابا رفت و خودمو انداختم روی تخت و شروع کردم به گریه کردن ، نفهمیدم کی خوابم برد ،باصدای زنگ ساعت گوشیم بیدار شدم ،وقت اذان بود ،بلند شدم و آروم دراتاقمو باز کردم و رفتم سمت سرویس، وضو گرفتم برگشتم توی اتاقم نمازمو خوندمو سرمو گذاشتم روی خاک خاکی که انگار یه معجزه بود برای دردای درونم صبح با صدای باز و بسته شدن در ورودی خونه بیدار شدم از پنجره نگاه کردم بابا سوار ماشین شد و رفت منم لباسمو پوشیدم و چادرمو سرم کردم که چشمم به آینه افتاد رد انگشتای دست بابا روصورتم بود چقدر کینه خوابیده بود زیر این دستها43 از اتاق پایین رفتم ،هانا داخل آشپز خونه مشغول خوردن صبحانه بود هانا: سلام،صبح بخیر - سلام عزیزم ،صبح تو هم بخیر رفتم یه لیوان چای واسه خودم ریختم که مامان هم به ما اضافه شد اومد سمتم و با نگاه کردن به صورتم ،اشک تو چشماش جمع شد نشستم روی میز و چاییمو خوردم مامان: رها جان دانشگاه میری ؟ - نه ،دیگه نمیرم ،نمیخوام به خاطر من خیلی ها مجازات بشن مامان: پس الان کجا داری میری - به دیدن یکی از دوستام مامان: کدوم دوستت ؟ - شما نمیشناسینش،تو این مدت باهاش آشنا شدم ،دختر خیلی خانمیه مامان: باشه ،رها امروز حتمن بابات به نوید میگه که برگشتی ،مواظب خودت باش - چشم ،فعلن من برم از خونه زدم بیرون ،گوشیمو از کیفم درآوردم شماره نرگس و گرفتم - الو نرگس نرگس: سلام رها جان خوبی؟ چرا گوشیت خاموش بود،دیگه کم کم نا امید شدم به زنده بودنت - شرمنده ببخشید ،یادم رفته بود گوشیمو روشن کنم نرگس: خوب چی شد رفتی خونه ؟ - الان کجایی؟ نرگس: کانونم - آدرسشو بده بیام پیشت ادامه دارد.... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ نرگس: باشه حتمن الان برات پیامک میکنم ،فعلن یاعلی - خدانگهدار سوار تاکسی شدم یه دربست گرفتم ،رفتم سمت آدرسی که نرگس فرستاد رسیدم دم کانون وارد کانون شدم یه عالم بچه بودن که از چهره اشون مشخص بود که یه مشکلی دارن دارن نرگس چقدر قشنگ به اون بچه ها محبت میکرد نرگس با دیدنم اومد سمتم با دیدن صورتم ،سمتی که جای انگشتای دست بابام بود و بوسید نرگس: مشخصه از چهره ات که شب خوبی نداشتی - ولی درعوضش با دیدن تو و این بچه ها الان خیلی خوبه حالم نرگس: جدی، پس هر روز بیا اینجا - اینجا چیکار میکنین با بچه ها ؟ نرگس: بازی ،آواز میخونیم ،و خیلی کارای دیگه - آواز؟ چه جوری؟ مگه میتونن یاد بگیرن نرگس: باور کن رها، ذهن این بچه ها خیلی قویه، باید بدونی چه جوری باهاشون رفتار کنی اینجوری میتونی بهشون کمک کنی - میشه برام بخونن ببینم نرگس: حتمن، اتفاقن بچه ها داخل اتاق آوازن بریم اونجا - بریم وارد اتاق شدیم ،تعدای دخترو پسر ،قد و نیم قد ایستاده بودن میخواستن شعر ایران و بخونن45 نرگس: سلام بچه ها ،واسه رها جون شعری که یاد گرفتین و میخونین؟ بچه ها: بهههههله شروع کردن به خوندن ،صدای دلنشینی داشتن ،ولی یه چیزش کم بود ،یه چیزی که به بچه ها بیشتر انرژی بده واسه خوندن بعد از تمام شدن شعر ،شروع کردم به دست زدن ،اینقدر خوشحال بودم که نمیدونستم خوشحالیمو چه جوری ابراز کنم نرگس: خوب از دست زدنت پیداست که خیلی خوشت اومد نه؟ -دقیقأ،عالی بود ،دست همه تون درد نکنه که به این بچه ها کمک میکنین نرگس ،خوب بریم دفتر بشینیم صحبت کنیم - باشه وارد دفتر کانون شدیم - نرگس تو اینجا چه سمتی داری ؟ نرگس: عرضم به حضورتون،اینجانب رییس این کانون هستم - جدی؟ نرگس: نه موشکی - دیونه ،پس چرا زودتر نگفتی،؟ نرگس: خوب اینقدر از غصه هات گفتی که پاک مغزم هنگ کرده بود سه مدت - پس اون چند روزی که خونتون بودم،نیومدی کانون! نرگس: به خاطر تو مرخصی گرفتم،بعدش هم که رفتیم شلمچه صدای در اتاق اومد نرگس: بفرمایید در باز شد و آقا رضا وارد شد از جام بلند شدم - سلام آقا رضا: علیک السلام ،ببخشید بعدن مزاحم میشم نرگس: نه داداش بیا داخل ،چیزی شده ادامه دارد.... نویسنده:فاطمه باقری آقا رضا: وسیله های بازی رو واسه بچه ها آورد
یم کجا بزاریم نرگس: عع قربون دستت ببر داخل سالن بزار ،الان چند نفرو میفرستم بیان کمکت آقا رضا: باشه،فعلن با اجازه - به سلامت - نرگسی ،منم برم ،مثل اینکه سرت شلوغه نرگس: کجا میخوای بری،بمون یه کم ازت بیگاری بکشم بعد برو - از همین الان رییس بازیت شروع‌شد که با نرگس رفتیم سمت سالن ،چند تا خانم هم اونجا بودن نرگس: سلام بچه ها معرفی میکنم رها جون دوستم رها جون ،زهرا خانم،مریم خانم،اعظم خانم از بهترین همکارام با خانوما احوالپرسی کردم نرگس: خوب بچه ها ،اینا رو ببرین داخل چند تا اتاق بزارین مرتب کنین واسه بازی بچه ها نزدیکای ظهر بود که کارا تمام شد صدای اذان کل کانون شنیده میشد به اتفاق نرگس و خانمهای دیگه رفتیم سمت نماز خونه و نماز خوندیم بعد از نماز به اصرار نرگس ناهارو پیشش خوردم و خداحافظی کردم از کانون زدم بیرون که آقا رضا رو دیدم نزدیک هم شدیم ،برای چند ثانیه چشماش دوخته بود به صورتم ، چادرمو گذاشتم روی صورتم،تا رد پنجه ها کمتر دیده بشه - با اجازه تون آقا رضا: اگع بخواین میرسونمتون؟ - نه خیلی ممنون جایی کار دارم آقا رضا: پس در امان خدا رفتم سمت بازار و برای خودم یه سجاده با یه چادر نماز سفید با گلای صورتی خریدم47 دیگه هوا کم کم تاریک شده بود رسیدم خونه وارد خونه شدم از پله ها خواستم برم‌بالا که چشمم به پیانو گوشه سالن افتاد رفتم سمت پیانو روی صندلی نشستم و شروع کردن یه نواختن نمیدونستم چند وقت بود که لمسش نکرده بودم مامان و هانا یا شنیدن صدای پیانو اومدن پایین یه نگاهی به مامان کردم -مامان جون، میشه این پیانو رو ببرم جایی؟ مامان: این پیانو رو بابات برات خریده هیچ کسم به غیر از تو پیانو زدن بلد نیست ،حالا کجا میخوای ببری؟ - یه کانونی هست ،مخصوص بچه هایی که یه کم مشکل دارن ،میخوام ببرم واسشون پیانو بزنم مامان: باشه میتونی ببری؟ - دستتون درد نکنه مامان: راستی ،ما امشب داریم میریم خونه همکار بابات ،بهتره که تو ،خونه باشی! - چشم صبح زود بیدار شدم و رفتم پیانو رو جمع کردم مامان اومد سمتم: رها جان با ماشین من برو ،سویچ رو میز ناهارخوریه - قربونتون برم که اینقدر ماهین ، دیشب خوش گذشت ؟ مامان : نه بابا چه خوشی ،زن عموت هر چی تیکه بود بارمون کرد ،میخواستم خفش کنم الان واقعن خوشحالم که با نوید ازدواج نکردی ،معلوم نبود ،زن عموت تو زندیگت چه دخالتایی که نمیکرد - مامان قشنگم ،به این چیزای بی اهمیت فکر نکن مامان: مگه میشه فکر نکرد،تا برسیم خونه ،بابات صدتا فوحش نثارم کرد با این بچه تربیت کردنم ) رفتم صورتشو بوسیدم (: الهی قربونتون برم ،مگه ما چمونه یکی از یکی خل تر ادامه دارد.... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ مامان: اره ولا ،خل نبودی که الان سر خونه زندگیت بودی که - من برم دیگه ،میخوام بچه ها رو سورپرایز کنم مامان: برو عزیزم سوار ماشین شدم و سمت کانون حرکت کردم رسیدم به کانون ،از ماشین پیاده شدم ،نگهبان و صدا زدم ،ازش کمک گرفتم ،پیانو رو بردیم داخل سالن بزرگ همایش گذاشتیم وسط سکو رفتم سمت دفتر ،درو باز کردم - سلاااام بر بانویی گرامی نرگس: سلام ،صبح بخیر - پاشو همرام بیا نرگس : کجا؟ - بیا بهت میگم با هم رفتیم سمت سالن دستمو گذاشتم روی چشمای نرگس نرگس: چیکار میکنی دیونه - همینجوری برو جلو نرگس: خدا نکشتت با این کارات ،الان یکی و منو با توی خل ببینه ،تمام ابهت مو از دست میدم - بریم بابا ،بیخیال رسیدیم نزدیک سکو ،دستامو برداشتم نرگس: این چیه ؟ - فک کنم زمان ما بهش میگفتن پیانو نرگس: میدونم ، اینجا چیکار میکنه ؟ - دیروز که بچه ها داشتن میخوندن ،فک کردم یه چیزی کمه ،اونم آهنگ بود که بهشون انرژی بده واسه خوندن نرگس: چه فکر خوبی کردی! آفرین49 - خواهش میکنم خوب حالا برو بچه ها رو بیار نرگس: باشه منم تا رفتن نرگس ،وسیله ها رو آماده کردم ،یه صندلی هم گذاشتم روبه روی پیانو ،روش نشستم بچه ها وارد سالن شدن با دیدن پیانو اومدن نزدیک تر - سلام عزیزای من خوبین ؟ نرگس: بچه ها ،رها جون براتون میخواد آهنگ بزنه ،تا شما بخونین بچه ها با خوشحالی همه هورااا میکشیدن نرگس: زهرا خانم بچه ها رو مرتب کن زهرا خانم: چشم - اول صبر کنین آهنگ و بزنم ،بعد که خوب شنیدین از اول باهم میخونیم شروع کردم به پیانو زدن ،ذوق و خوشحالی رو تو چشماشون میدیدم ،اشک تو چشمام جمع شده بود بعد از تمام شدن آهنگ از بچه خواستم بخونن منم با آهنگ همراهیشون میکردم بعد از تمام شدن آهنگ همه با خوشحالی میپریدن هوا و دست میزدن نرگس: واااییی رها ،فکرشو نمیکردم اینقدر تاثیر داشته باشه ممنونم که کمک کردی - خواهش میکنم به همراه نرگس رفتم داخل دفتر نشستیم نرگس: خوب خانم معلم ،از کی قرار داد ببندیم - یعنی چی؟ نرگس: خوب واسه آهنگ زدن واسه بچه ها، بیا همینجا کار کن ،حقوق هم میدیم بهت ادامه دارد.... نویسنده:فاطمه باقری
ارت_بیست_و_پنجم من با دل و جونم براشون آهنگ میزنم ،دستمزدی نمیخوام نرگس: پس میخوای باقی الصالحات باشه برات - یعنی چی این حرف؟ نرگس: هیچی بابا ،عربیت هم نم کشیده راستی یه چیزی میخواستم بهت بگم - جانم بگو نرگس: چند وقتیه،داداشمون تو خودش نیست ،گلوش جایی گیر کرده ،سرنخاشو پیدا کردم ،رسیدم به تو ) شوکه شده بودم ،اصلا باورم نمیشد ،آقا رضا ،من ،نه نه امکان نداره حتمن نرگس بد فهمیده ( نرگس: الوووو کجایی تو ،توهم که مثل داداشمونی - نرگس جون ،حتمن اشتباه فهمیدی تو ،شاید دلشون پیش یه نفره دیگه باشه ! نرگس: یعنی میخوای بگی من خان داداشمونو نمیشناسم ،نه خواهر دلش و باخته به تو ،البته این حیاش نمیزاره حرف دلشو بزنه ،ولی امشب حتمن ازش میپرسم ، البته اول از تو بپرسم ببینم تو هم خوشت میاد از داداش ما یا نه - نمیدونم چی بگم نرگس: هیچی ،پس مبارکه - وااایی از دست تو نرگس ،هنوز که چیزی معلوم نیست نرگس:خیلی خوبم معلومه ،پاشو بریم بگم یه اتاق واسه زنداداشمون آماده کن رفتیم سمت راه رو،،یه صدای داد و بیداد شنیدیم بدو رفتیم سمت حیاط باورم نمیشد ،نوید بود،تعقیبم کرده بود با نگهبان یقه به یقه شده بود نرگس: چه خبرتونه ،کانون و گذاشتین رو سرتون نوید) یه نگاهی به من انداخت(:پس بلاخره برگشتی! خوبه! ظاهر جدیدت هم خوبه !51 نرگس: یعنی چی آقا؟ بفرمایید بیرون تا زنگ نزدم به آگاهی - نرگس ،نویده! نرگس: میخواد هرکی که باشه باشه! اینجا بچه ها با صدای بلند حساسن ،جناب با شمام میرین یا زنگ بزنم پلیس بیاد نوید: رها بیا بریم، خودت میدونی که قاطی کنم چی میشه،پس با زبون خوش بیا بریم نرگس: رها با شما هیچ جا نمیاد - باشه میام نرگس: رهااا؟ - تو نمیشناسیش، از دستش هر کاری بر میاد ،نگرانم نباش،فقط این سویچ ماشین مامانمه ،بیزحمت ببر ماشین و تحویل بده ،بگو با نویدم ،خداحافظ از کانون داشتیم بیرون میرفتیم که آقا رضا با اقا مرتضی اومدن سمت کانون بدون هیچ سلامی از کنارشون رد شدیم ،اشک از چشمام سرازیر شده بود نوید: سوار شو سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم با تمام سرعت حرکت کرد ،کنار دستش هم چند تا شیشه مشروب بود ،شروع کرده بود به خوردن کم کم تعادلشو از دست داده بود ترس تمام وجودمو گرفته بود از شهر خارج شدیم - کجا داریم میریم؟ ) با دستش محکم زد دهنم ،دهنم پر خون شد( نوید: خفه شو تو ،کدوم گوری بودی تا حالا ،نگفتم که گیرت میارم ،نگفتم چالت میکنم ) گریه ام گرفته بود، فقط از خدا و شهدا خواستم کمکم کنن ،خدایا همین الان جونمو بگیر ،تا به دست این کثافت بی آبرو نشدم ( نزدیکای غروب بود که رسیدیم همون باغی بود که اون شب اومده بودیم ،از ماشین پیاده شد ،دروازه رو باز کرد ،ماشین و برد داخل، بعد رفت دروازه رو بست ادامه دارد.... نویسنده:فاطمه باقری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اومد سمت من به زور منو از ماشین پایین برد در و باز کرد ، اینقدر خورده بود ،تعادل راه رفتن هم نداشت چادرمو از سرم کشید انداخت داخل استخر دستمو میکشید و باخودش داخل ویلا برد من هی داد میزدم و کمک میخواستم ولی دریغ از یه نفر احساس کردم دیگه تمام شد ،دیگه زندگیم به آخر رسید، خدایا خودت شاهدی که من هیچ وقت خودمو در مقابل کسی به حراج نزاشتم خدایاصدامو نمیشنوی چرا ! خدایا تو را جان آبروی زینبت ،در کربلا آبرومو حفظ کن یه دستش مشروب بود و با یه دستش منو میکشوند ،منو انداخت روی مبل بلند شدم از جام نفس نفس میزدم نوید می اومد جلو و من میرفتم عقب تر نوید: نگفتم صداتو یه جوری میبرم تا آخر عمر حرفی نزنی ،البته دیگه امشب آخر عمرته ،همینجا داخل همین باغ چالت میکنم - تو رو خدا بزار برم ،من که گفتم به درد تو نمیخورم نوید: چقدرم با حجاب تو دل برو تر شده بودی اومد سمتم و منو به دیوار چسبوند ،دهنش بوی کثافت میداد چشمام بسته بودم جیغ میزدم ناگهان هولش دادم ،صدایی زمین خوردن شنیدم ،چشمامو باز کردم ،دیدم سره نوید به میزی خورده و از حال رفته بود،از سرش خون میاومد گریه ام شدت گرفت روسریمو برداشتم سرم کردم با سرعت از خونه زدم بیرون و رفتم سمت ماشین از داخل کیفم موبایلمو برداشتم شماره نرگس و گرفتم نرگس: الو رها، الووو ، صدای گریه ام بلند تر شده بود ،اصلا نمیتونستم حرف بزنم53 نرگس: رها تو رو خدا یه چیزی بگو ،خوبی؟ - نرگس،فک کنم مرد نرگس: کی مرد ،چه اتفاقی افتاده ؟ - ترو خدا بیا اینجا نرگس نرگس: آدرسو بفرست بیایم آدرسو واسه نرگس فرستادمو خودم داخل خونه نرفتم ،بیرون نشسته بودمو گریه میکردم دوساعتی گذشت رفتم سمت جاده منتظر شدم که یه ماشین دیدم ،کنارم ایستاد ،نرگس و آقا رضا پیاده شدن نرگس و بغل کردمو گریه میکردم نرگس: آروم باش عزیزم ،چی شده - نمیدونم ،فک کنم مرده همه رفتیم داخل ساختمون آقارضا: نبضش کند میزنه ،باید ببریمش بیمارستان آقا رضا ،نوید و کشان کشان تا دم ماشین برد آقارضا: نرگس ،تو رانندگی کن ،رها خانم شما هم جلو بشینین آقا رضا و نوید عقب ماشین نشستن تا برسیم بیمارستان صد بار مردم و زنده شدم وارد بیمارستان شدیم نوید و بردن اتاق عمل بعد چند ساعت دکترا گفتن به خاطر نوشیدن زیاد مشروب،و ضربه ای که به مغزش خورده ،نوید رفته تو کما ،معلوم نیست کی به هوش بیاد نمیدونستم با شنیدن این حرف شاد باشم یا ناراحت نرگس اومد سمتم: رها جان ،خدا رو شکر که واسه تو اتفاقی نیافتاده ،اون پسره هم حقش این بود ،میمرد نه اینکه الان تو کما باشه ادامه دارد.... نویسنده:فاطمه باقری نای حرف زدن نداشتم شماره خونه نوید اینا رو به پرستارا دادم و به همراه نرگس و آقا رضا رفتیم سمت خونه جونه پیاده شدن و نداشتم ،پاهام سست شده بود با کمک نرگس از ماشین پیاده شدم نرگس زنگ در و زد در باز شد مامان و بابا اومدن بیرون با دیدنم مامان دوید سمتم رفتم تو بغلش و گریه میکردم ، اینقدر حالم بد بود از نرگس و آقا رضا اصلا تشکر و خداحافظی نکردم آقا رضا و نرگس هم همه ماجرا رو‌ واسه بابا و مامان تعریف کردن رفتم توی اتاقم و مامان یه مسکن خواب آور داد و خوابیدم چشمامو به زور باز کردم نگاهی به ساعت روی میزم کردم نزدیکای ظهر بود صدای دراتاق اومد در باز شد ،نرگس بود نرگس: سلاااام بر خانم تنبل - سلام نرگس: همین الان بگم بهت ،من کارمند یه خط در میون نمیخوامااا رها جان اومدم امروز بهت بگم ،بچه ها دلشون برات خیلی تنگ شده ،میگن کی میری براشون پیانو بزنی )اشک از چشمام جاری شد( نرگس: قربون اون چشمای عسلی خوشگلت برم ،خدا رو شکر کن و اینقدر غصه نخور55 تازه یه کادو هم برات آوردم بفرمااا - خیلی ممنونم نرگس: دیروز بعد رفتنت ،رضا اومد ،وقتی بهش گفتم که نوید اومده بود اینجا، قیافه اش تا غروب تو هم بود نمیدونی وقتی زنگ زدی با چه سرعتی اومدیم اونجا ،دیشبم در موردت حرف زدم باهاش،فهمیدم که آقا عاشق شده - من به درد داداشت نمیخورم نرگس : این حرفا چیه میزنی! ،این اتفاقی که برای تو افتاد ،شاید واسه هرکسی میافتاد ،خدا تو رو خیلی دوست داشت که هیچ اتفاق بدتری برات نیافتاد درضمن ،ما آخر هفته میایم خاستگاری ،تا اون موقع بهت مرخصی میدم فعلن من برم که رضا تو کانون منتظرمه - به سلامت کادوی نرگس و باز کردم ،یه چادر مشکی عربی بود،،یادم رفته بود چادرم و تو اون خونه لعنتی جا گذاشتم روز خاستگاری رسید ،عزیز جون چند روز پیش با خونه تماس گرفت و از مامان اجازه گرفت،مامانم با بابا صحبت کردو راضیش کرد که خاستگاری برگزار بشه منم صبح زود بیدار شدم و رفتم بازار ،یه دست لباس مناسب خاستگاری خریدم ،یه چادر حریر رنگی خوشگل هم خریدم برگشتم خونه , مامان به کمک معصومه خانم که هر چند وقت میاومد خونه رو تمیز میکرد همه چی رو آماده کرده بودن - سلام معصومه خانم: سلام به روی ماهت عزیزم،مبارک
ت باشه - خیلی ممنونم مامان: سلام عزیزم ،خرید کردی؟ - اره مامان: مبارکت باشه،برو لباسات و عوض بیا یه چیزی بخور - چشم ادامه دارد.... نویسنده:فاطمه باقری لباسامو عوض کردم و رفتم آشپزخونه یه چیزی خوردم و دوباره برگشتم توی اتاقم اتاقمو مرتب کردم ، لباس های جدیدی رو که خریده بودم روی تختم گذاشتم و با شوق نگاهشون میکردم که خوابم برد ، باصدای اذان گوشیم بیدار شدم وضو گرفتم نمازمو خوندم ،دورکعت نماز شکر هم خوندم ،هر چند نمیتونستم شاکر این همه نعمت هاش باشم ولی با خوندنش کمی آروم میشدم در اتاق باز شد هانا اومد داخل هانا: هنوز آماده نشدی ؟ - الان کم کم آماده میشم هانا: رها ،خواهری،این آقایی که داره امشب میاد ،پسر خوبی هست؟ خوشبختت میکنه؟ - هانا جان،این سوال و باید از اون آقا بپرسی نه من اینکه من واقعن به دردش میخورم، اینکه واقعن میتونم خوشبختش کنم؟ انگار دارم خواب میبینم ،باورم نمیشه هانا: پس عاشق شدی ؟ - نمیدونم، شاید هانا: باشه ،من میرم تو هم زود تر آماده شو - باشه کم کم آماده شدم ،چادرمو دستم گرفتم رفتم پایین مامان یه نگاهی به من انداخت : رها جان حجابت که خوبه ،حالا نمیشه اون چادر و سرت نزاری؟ - نه مامان جون ، نمیشه مامان: باشه ،هر جور دوست داری ! نیم ساعت بعد بابا اومد ،سلام کردم ولی جوابمو نداد رفت تو اتاقش روی مبل نشسته بودم و به ساعت نگاه میکردم ،نزدیکای ۸و نیم بود که صدای زنگ آیفون اومد معصومه خانم درو باز کرد مامانم رفت توی اتاق به بابا خبر داد57 منم چادرمو روی سرم مرتب کردم رفتم سمت در ورودی ،درو باز کردم - سلام خیلی خوش اومدین عزیز جون : سلام دخترم نرگس: عروس خانم خیلی هول بودیاا که اومدی خودت دروباز کردی - عع نرگس آقا رضا: سلام - سلام ) آقا رضا ،یه دسته گل قشنگ با گلای رنگارنگ سمتم گرفت( - خیلی ممنونم همین لحظه مامان و بابا هم اومدن و با هم احوالپرسی کردن رفتیم نشستیم همه چیز تو سکوت بود نرگس: عروس خانم نمیخوای چایی بیاری - جان! الان میگم معصومه خوانم بیاره نرگس: عع ،معصومه خانوم و چیکار داریم ،مگه عروس ایشونن - پس چی؟ نرگس: پاشو خودت زحمتشو بکش - باشه چشم رفتم سمت آشپز خونه - معصومه خانم میشه چایی بریزین ببرم معصومه خانم: چشم عزیزم اولین بارم بود داشتم چایی میبردم واسه کسی ،استرس شدیدی داشتم ادامه دارد.... نویسنده:فاطمه باقری دستام میلرزید سینی و دستم گرفتم و رفتم سمت سالن پذیرایی فک کنم نصف چایی ریخته شد داخل سینی نرگس فقط میخندید، یعنی میخواستم خفش کنم با این پیشنهادش چایی رو دور زدم رسیدم به آقا رضا بیچاره تا رسیدم بهش چایی نصفه شده بود از خجالت آب شده بودم آقا رضا هم خندش گرفت تشکر کرد و چایی رو برداشت دوباره سکوت شد عزیز جون: ببخشید اگه اجازه میدین این دوتا جوون برن صحبتاشونو بکنن بابا از اول مجلس اصلا حرفی نزد مامان: بله حتمن،رها جان آقا رو راهنمایی کن به اتاقت - چشم بلند شدم و حرکت کردم ،از پله ها بالا رفتیم در اتاقمو باز کردم و روی تختم نشستم آقا رضا هم روی صندلی کنار میزم نشست چند دقیقه ای سکوت بینمون حاکم بود - نمیخواین حرفی بزنین؟ آقارضا: چرا ،اول از همه میخواستم بگم ،گذشته اتون برام هیچ اهمیتی نداره ، مهم الانه شماست که منو به اینجا کشوند من تو سپاه کار میکنم،درآمد آنچنانی ندارم،ولی شکر راضی ام حالا من درخدمتم ،هرچی خواستین بپرسین! ) من آرزوی داشتن تو رو داشتم ،چه سوالی میتونم بپرسم بهتر از این که مال من میشی؟( آقارضا: رها خانم ،رها خانم - بله آقا رضا: من منتظر حرفاتون هستم59 - من حرفی ندارم ،بریم آقا رضا: یعنی هیچ خواسته یا حرفی ندارین؟ - نه آقا رضا: باشه بفرمایید بریم ! با آقا رضا رفتیم پایین و سر جاهامون نشستیم عزیز جون با دیدن چهره هامون رو به بابا کرد: آقای صالحی،اگه شما موافق باشین ،هر چه زودتر این دوتا جوون و به هم محرم بشن بابا: هر موقع خودتون صلاح میدونین ،فقط ما هیچ دعوتی نداریم عزیز جون: باشه چشم، پس از فردا بچه برن دنبال کارهای عقد بابا: باشه شب خواستگاری تمام شد و من گلایی که آقا رضا خریده بود و گذاشتم داخل یه گلدون ،یه کم آب ریختم داخلش ،بردمش اتاقم نصفه شب بود که نرگس پیام داد: زنداداش صبح زود آماده باش بریم آزمایشگاه - چشم خواهر شوهر عزیزم زنداداش: خانداداشمون میگه بهت بگم ،شب خوب بخوابی ،تو پیامی نداری براش، بهش بگم - یعنی باور کنم الان خودش گفته اینو ؟ نرگس: نه به زبون نیاورده،ولی تو دلش حتمن گفته - دیونه ،بگیر بخواب نرگس: چشم،تو هم بخواب که زود بیدار شی - چشم نرگس: چشمت بی بلا بعد از نماز صبح دیگه خوابم نبرد نزدیکای ساعت ۸بود که نرگس پیام داد نزدیک خونتون هستیم بیا پایین ادامه دارد.... نویسنده:فاطمه باقری لباسمو پوشیدم ،چادرمو سرم کردم رفتم پایین مامان تو آشپز خونه بود - س
لام مامان: سلام ،صبح بخیر - مامان جان ،نرگس جون و آقا رضا دارن میان دنبالم بریم واسه آزمایش مامان: باشه گلم ،فقط رها جان ،روی میز یه کارته بابات گذاشته گفت شاید به پول نیاز داشته باشی - الهی قربون جفتتون بشم ،دستش درد نکنه،فعلن خدا نگهدار مامان: به سلامت از خونه بیرون رفتم،ماشین اقا رضا دم در خونه بود ،نرگس هم جلو نشسته بود سوار ماشین شدم - سلام آقا رضا: سلام نرگس: سلام عروس خانم ،) برگشت به سمتم ( ببخش رها جون ،طبق دستور آقا داداش ،تا محرم نشدین جلو نیای خندم گرفت آقارضا: عع نرگس جان نرگس: جان دلم ،ببخش داداشی از همین اولین روز بین خواهر شوهر و زنداداش تفرقه ننداز همه خندیدیم و حرکت کردیم سمت آزمایشگاه بعد از آزمایش دادن ،یه کم رفتیم دور زدیم تا جواب آماده بشه دلشوره داشتم ،میترسیدم جواب مثبت نباشه ، ۱۰۰۰تا صلوات نذر کردم ،خودم از این کارم خندم گرفته بود ولی دلم نمیخواست آقا رضا رو از دست بدم بعد از دوساعت برگشتیم آزمایشگاه، من و نرگس داخل ماشین منتظر شدیم تا آقا رضا بره جواب و بگیره بیاد نرگس: از قیافه ات مشخصه که میترسی بری داخل جا ترشی - دیونه نرگس: ولا یه لحظه تو آینه خودتو نگاه کن ،چته تو ! نترس بابا ،این داداشمون کمپلت مال خودته - زشته نرگسی ،کی میشه منم بیام یه روز این حالتو ببینم61 نرگس: فعلن که عزیز جون دبه ترشیمو آماده کرده - عععع ،،،پس آقا مرتضی چی میشه این وسط ) نرگس سرخ شد و چیزی نگفت( - ای شیطون ، نرگس: بفرما ،داداش رضا هم داره میاد ،ولی قیافه اش چرا اینجوریه ؟ - نمیدونم ،یعنی..... قلبم داشت میاومد تو دهنم ،آقا رضا سوار ماشین شد منو نرگس: خووووب ! اول یه کم ناراحت بود بعد خندید و گفت مبارکه یعنی دلم میخواست اون لحظه بزنمش نرگس: ) با برگه آزمایش زد تو سرش ( یکی از طرف من ،دوتا هم از طرف رها جان که داشت سکته میکرد - دستت دردنکنه نرگس جون نرگس: فدات بشم،اگه بخوای بیشتر بزنمشااا - دیگه نمیخواد دق و دلی بچگی تا الانتو رو کنی آقا رضا ،رو کرد سمت من: شرمندم - خواهش میکنم ،لطفا دیگه تکرار نشه آقا رضا: چشم نرگس: ای زن زلیل از همین اول بسم الله شروع کردی ؟ همه خندیدیم و رفتیم سمت بازار بعد از خرید لباس و حلقه ،شام و بیرون خوردیم ، آقا رضا و نرگس منو رسوندن خونه وارد خونه شدم ،همه تو پذیرایی نشسته بودن با دیدن وسیله ها مامان و هانا اومدن سمتم مامان: مبارکت باشه رها جان ادامه دارد.... نویسنده:فاطمه باقری
خیلی ممنونم هانا: خواهرجون میزاری ببینم لباستو - اره ،بریم بالا بهت نشون بدم بابا روبه روی تلوزیون نشسته بود ، حتی نگاهمم نکرد رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم هانا اومد تو اتاق هانا: ببینم لباس عقدت و لباس و درآوردم بهش نشون داد یه پیراهن کرم رنگ بلند که به خواسته آقا رضا ساده و باحجاب گرفته بودم هانا: ساده است ولی خیلی شیکه ،مطمئنم خیلی بهت میاد ،مبارکت باشه - قربونت برم ،مرسی قرار شد عقد توی محضر بگیریم صبح آقا رضا با نرگس اومدن دنبالم با هم رفتیم آرایشگاه نزدیکای غروب بود که آقا رضا اومد دنبالم آرایشگاه، چون چادر سرم بود ،نتونستم ببینم با کت و شلوار چه شکلی میشه البته لباسامونو ست هم رنگ برداشتیم به پیشنهاد من ،مدلش با آقا رضا بود ،انتخاب رنگش با من فقط صداشو میشنیدم و قدمای جلوی پاهامو میدیدم در جلو رو برام باز کرد سوار شدیم حرکت کردیم توی راه هیچ حرفی نزدیم رسیدیم به محضر آقا رضا درو برام باز کرد منم مثل بچه کوچیکا یواش یواش راه میرفتم نرگس به دادم رسید و اومد بازمو گرفت و باهم از پله های محضر بالا رفتیم مهمونای زیادی نیومده بودن ،چون قرار بود شام همه برن خونه عزیز جون نشستم کنار سفره عقد63 حاج آقا شروع کرد به خوندن خطبه عقد باراول نرگس گفت : عروس خانم رفتن مدینه گل بیارن بار دوم گفت،عروس خانم رفتن کربلا گلاب بیارن از گفتن حرفاش خوشم اومده بود دیگه بار سوم رسید نرگس: آقا دوماد عروس خانم لفظی میخوانااا خندم گرفت بعد آقا رضا یه جعبه کوچیک کادو شده رو سمت من آورد آقا رضا: بفرمایید - خیلی ممنونم حاج آقا : برای بار سوم میپرسم عروس خانم، وکیلم ؟ - با اجازه پدرو مادرم بله بعضیا دست میزدن ،بعضیا صلوات میفرستادن بعد حاج آقا از آقا رضا پرسید وکیلم: با اجازه ی آقا امام زمانم و عزیز جونم بله یه لحظه دستی دستمو لمس کرد دست آقا رضا بود گرمای دستاش آرومم میکرد زیر گوشم زمزمه کرد : مبارک باشه خانومم - خندم گرفت :مبارک شما هم باشه آقا بعد از تبریک گفتن های جمع چشمم به پدرم افتاد که یه گوشه نشسته رفتم سمتش رو به روش نشستم - بابا جون نمیخوای واسه خوشبختی دخترت دعا کنی ؟ من که جز شما کسی و ندارم ) بابا یه نگاهی به چشمای اشک بارم کردم ،با دستاش اشکای صورتمو پاک کرد بابا: خوشبخت بشی دخترم ) بغلش کردم و گریه میکردم ،بعد از مدتی آقا رضا هم اومد کنارمون ، با بابا روبوسی کرد و رو کرد سمت من ( آقا رضا: خانومم قیافه ات و دیدی؟ - نه چی شده مگه ؟ ) رفتم سمت نرگس ( نرگس: یا خدااا این چه قیافه ایه درست کردی واسه خودت - یه آینه بده نرگس: رو سفره عقد آینه هست برو نگاه کن ،حالا موقع آبغوره گرفتن بود دختر ‍ ♀ رفتم تو اینه خودمو نگاه کردم ،واااییی آقا رضا با دیدنم فرار نکرد خوب بود ،لعنت به من آقا رضا: اشکال نداره برو داخل سرویس صورتتو بشور ،اینجوری خیلی بهتره - چشم آقا رضا: چشمت بی بلا خانومم صورتمو شستم درو باز کردم ،اقا رضا دم در بود نگاهی به من انداخت و لبخند زد آقا رضا: حالا خوشگل شدی لبخندی زدم و رفتیم پیش مهمونا مامان اومد نزدیکم: رها جان چند دست لباس گذاشتم تو یه ساک دادم به خواهر شوهرت ،که رفتی ،لباست و عوض کنی - دستتون درد نکنه مامان: کاری نداری ،ما دیگه بریم ) بغلش کردم(: بابت همه چی ممنونم مامان: انشاءالله که خوشبخت بشین یکی یکی مهمونا داشتن میرفتن آقا رضا اومد سمتم آقا رضا: خانومم بریم یه جایی؟65 - بریم از همه خداحافظی کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم آقا رضا از نایلکس پشت ماشین چادرمو درآورد آقا رضا: عزیزم چادرت و عوض کن - چشم آقا رضا: چشمت بی بلا روسریمو حجاب کردمو چادرمو سرم کردم راه افتادیم توی راه آقا رضا هی نگاهم میکرد و میخندید - چی شده ،هنوزم صورتم سیاهه؟ آقا رضا: نه خانومم ،دارم از دیدنت لذت میبرم ) یعنی یه قندی تو دلم آب شد که نگو ، منم نگاهش میکردم و لبخند میزدم ( آقا رضا: چیزی شده؟ - نه، دارم از دیدنت لذت میبرم هر دومون خندیدیم آقا رضا: خیلی دوستت دارم رها جان - منم آقا رضا: منم چی؟ - منم دوستت دارم آقا رضا: این شد ،حرف نصفه نداریم - چشم آقا رضا: الهی قربون ،چشم گفتنت بشم - آقا رضا؟ آقا رضا: دیگه آقا رضا نیستم بانو ،رضا جانم برات - چشم ،رضا جان ادامه دارد... نویسنده:فاطمه باقری رضا : جان دلم - کجا داریم میریم ؟ رضا: گلزار ،رفتی تا حالا ؟ - نه نرفتم رضا: الان بری عاشقش میشی - من فقط عاشق یه نفرم رضا : این که صد البته ،ولی این عشق با اون عشق فرق داره بانو تا برسیم،رضا اینقدر حرفای قشنگی میزد ،که مسافت برام مثل برق گذشت رسیدیم به گلزار ،رضا دستمو گرفت و حرکت کرد در کنارش قدم زدن حس خوبی بود ،انگار دنیارو به من بخشیدن چه برسع به اینکه دستانم در دستانش گره خورده بود اول رفتیم سر مزار بابای رضا ،یه فاتحه ای خوندیم بعد رفتیم سمت گل
زار روی سنگ قبر ها رو میخوندم ،نوشته بود شهید ،شهید ،شهید گمنام ،شهید مدافع حرم تا زمانی که رضا ایستاد نشست کنار قبر شهید گمنام شروع کرد به حرف زدن رضا: سلام دوست من ،با رها خانم اومدم ،دستت درد نکنه که کمکم کردی بهش برسم رها جان ،این دوست شهیدمه خیلی وقته که با هم دوستیم اولین باری که تو رو دیدم هیچ حسی بهت نداشتم ،تو رو مثل نرگس میدیدم تا وقتی که تو شلمچه روی خاک نشسته بودی و گریه میکردی ،نمیدونستم چی میخواستی از شهدا ولی وقتی دیدمت ،فهمیدم که نمیتونم تو رو مثل نرگس ببینم هر روز که گذشت قلبم بیشتر میتپید برای بدست آوردنت67 نمیدونستم تو قبول میکنی با من ازدواج کنی یا نه ، از دوست شهیدم خواستم که کمکم کن تو مال من بشی )رفتم روبه روش نشستم ، اشک از چشمام جاری شد، با دستای قشنگش اشکامو پاک میکرد( رضا: دیگه نبینم چشمای خانومم گریون باشه هااا - چشم رضا: چشمت بی بلا بعد مدتی یه کم دور زدیم تو خیابونا بعد رفتیم سمت خونه عزیز جون در حیاط و باز کردیم ،یه نگاهی به هم انداختیم و خندیدیم رضا: نا سلامتی ما عروس و دوماد بودیماا ،چه استقبالی شد از ما - خوب ،تو کلید داشتی دیگه ،کسی که خبر نداشت ما داریم میایم ،به نظرم الان بریم با هم تو خونه همه ذوق زده میشن رضا: چشم - چشمت بی بلا درو باز کردیم وارد خونه شدیم همه با دیدنمون اول جا خوردن بعد شروع کردن به دست زدن نرگس: کجا بودین تا حالا - رفته بودیم گلزار نرگس: ععع میگفتین منم میاومدم دیگه ،خیلی لوسی - انشاء الله دفعه بعد همراه آقا مرتضی، ۴تایی میریم نرگس: هییییسسسسس ! لال شی دختر مامانش اینا هم اینجان - ععع بی ادب ،عشق ادبم ازت گرفته هااا یه دفعه یکی از خانوما گفت: نرگس جان ،این عروس خانمو ول کن بزار ما هم یه کم ببینیمش نرگس: ببخشید ،رها جان برو ادامه دارد... نویسنده:فاطمه باقری رضا رفت یه اتاق دیگه که آقایون بودن ،خانوما هم یه اتاق دیگه بودیم بعد از خوردن شام یکی یکی رفتن خیلی خسته بودم عزیز جون: رها جان ،دخترم برو تو اتاق رضا ،خسته شدی - چشم نرگس: زنداداش ،ساکت هم تو اتاق داداش گذاشتم - دستت درد نکنه نرگس جون در اتاق و باز کردم ،باز همون اتاق ،باز همون آرامش یه دفعه رضا زیر گوشم آروم گفت: دنبال کسی میگردی؟ ) خجالت کشیدم با این حرفش، که نرگس اومد ( نرگس: داداش ،دایی یوسف کارت داره رضا: الان میام رضا رفت و منم چادرمو برداشتم لباسای راحتی و از داخل ساک بیرون آوردم پوشیدم موهامو باز کردم لباسامو گذاشتم داخل کمد رضا بعد روی تخت نشستم و این بار با دقت به اطرافم نگاه میکردم دراتاق باز شد و رضا اومد داخل ،با چشمام براندازش میکردم اومد کنارم نشست موهامو نوازش کرد رضا: چقدر موهای قشنگی داری راستی لفظی سر عقدت و باز کردی ببینی چی بود؟ - نه69 رضا : عع چه بی ذوق - وقتی بهترین هدیه زندگیم بودن کنار توعه ،چیز دیگه ای نمیخوام رضا: ولی بازش کنی بهتره هااا - چشم ،الان میرم میارمش رفتم داخل کیفم ،جعبه کوچیک کادو شده رو آوردم کنارش نشستم بازش کردم ،خیره شده بودم بهش باورم نمیشد همون تسبیح فیروزه ای که دیدمش تو راه شلمچه - از کجا میدونستی من اینو میخواستم ؟ رضا: اون روز که تو اون مغازه بودیم ،دیدم چشمت بهش خیره شده بود ،همون روز نخریدمش قبل اینکه بیایم خواستگاری رفتم خریدم و برگشتم - یعنی رفتی همونجا خریدی ؟ رضا: اره - واااییی خیلی ممنونم رضا : اینجور مواقع کاره دیگه ای هم میکنناااا - چه کاری ؟ صورتشو آورد جلو رضا: ماچ ) داشتم از خجالت آب میشدم ( رضا: چشمامو بستم که خجالت نکشی ،بدو بدو - آروم صورتشو بوسیدم رضا هم بغلم کرد :،خوشحالم که تو اینجایی و مال من شدی - من خوشحالم که تو مال من شدی و من الان اینجام توی اتاق تو ادامه دارد... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ بعد از خوندن نماز صبح خوابیدیم با صدای در بیدار شدم نرگس: رها خانم ،بیدار نمیشی ؟ ) چشمام به زور باز میشد، یه نگاهی به کنارم کردم ،رضا نبود( - چیزی شده ؟ نرگس: خانم خانما، من مرخصی قبل عقد به شما دادم نه مرخصی بعد عقد - وااییی نرگس تو رو خدا یه امروزه هم مرخصی باشم ،قول میدم از فردا از تو زودتر بیدار شم ،قول قول نرگس: مثل بچه کوچیکا قول دادی که ،باشه فردا نیای ،اخراجی - چشم ،رییس بد اخلاق با رفتن نرگس گوشیمو برداشتم شماره رضا رو گرفتم - سلام رضا: سلام خانومم خوبی؟ چه زود بیدار شدی - مدیرمون بیدارم کرد رضا:) صدای خنده اش بلند شد،چقدر دلنشین میخندی (نرگس و میگی؟ - اره رضا: هیچی خواهر شوهر بازیش شروع شده پس - تو کجا رفتی؟ رضا: با مرتضی اومدیم سپاه بعد میریم کانون - ناهار میای؟ رضا: برای دیدن یار حتمن میام - خیلی ممنونم رضا: خیلی دوستت دارم رهای من - منم خیلی دوستت دارم71 رضا: برم که مرتضی داره صدام میزنه - باشه مواظب خوت باش رضا: تو هم همین طور،یا علی