eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
لینک کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae لینک کانال مشتاقان شهادت در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران 🌹قسمت #پنجاه دوست نداشتم خاطره ی بد توی ذهن ب
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت تا من آروم می شدم،...😭 علی با صدای بلند گریه می کرد.😭 علی ساکت می شد... هدی گریه می کرد.😭 منوچهر نوازشمون می کرد... زمزمه کرد: _"سال دیگه چی بکشم که نمیتونم دلداریتون بدم؟ " بلند شد رفت رو به رومون ایستاد... گفت: _ "باور کنید خسته ام"🕊 سه تایی بغلش کردیم... گفت: _"هیچ فرقی نیست بین رفتن و موندن. . فرقش اینه که من شما رو می بینم و شما منو نمی بینید. همین طوری نوازشتون می کنم. اگه روحمون به هم باشه شما هم من رو می کنید" سخت تر از این را هم می بینم؟😭 منوچهر گفت: _"هنوز روزهای سخت مانده" مگر او چه قدر توان داشتم؟ یک آدم معمولی که همه چیز را به پای عشق❤️ تحمل می کرد. خواستم دلش را نرم کنم. گفتم: _"اگر قرار باشد تو نباشی، من هم صبر ندارم.😭 عربده میزنم... کولی بازی در می آورم... به خدا شکایت می کنم ."😭😩 منوچهر خندید و گفت: _"صبر می کنی" چرا این قدر سنگدل شده بود؟.. نمی توانستم جمع کنم بین اینکه... آدم ها نمی توانند بدون دلبستگی زندگی کنند... و این که باید بتوانند دل بکنند... میگفت: _"من دوستت دارم، ولی هر چیزی حد مجاز داره. نباید شد." ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت بعد از عید دیگه نمی تونست پاشو زمین بذاره.... ریه اش، دست و پاش، بیناییش، و اعصابش همه به هم ریخته بود.... آن قدر ورم کرده بود که پوستش ترك می خورد.... با عصا راه رفتن براش سخت شده بود. دکترا آخرین راه رو براش تجویز کردن. برای اینکه مقاومت بدنش زیاد شه، باید آمپولایی میزد... که 900 هزار تومن قیمت داشتن. 😣 دو روز بیشتر وقت نداشتیم بخریم... زنگ زدم بنیاد جانبازان، به مسؤل بهداشت و درمانشون... گفت: _"شما دارو رو بگیرید. نسخه ی مهر شده رو بیارید، ما پولشو میدیم " من 900 هزار تومن از کجا می آوردم؟😞 گفت: _"مگه من وکیل وصی شما هستم؟" و گوشی رو قطع کرد... وسایل خونه رو هم می فروختم، پولش جور نمی شد.... برای خونه و ماشین، هم چند روز طول می کشید تا مشتری پیدا شه. دوباره زنگ زدم بنیاد... گفتم: _"نمیتونم پول جور کنم.یه نفر و بفرستید بیاد این نسخه رو ببره و بگیره. همین امروز وقت دارم"😢 گفت: _ "ما همچین وظیفه ای " گفتم: _"شما منو وادار می کنید کاری کنم که دلم نمی خواد. اگه اون دنیا جلوی من رو گرفتن، میگم شما مقصر هستید "😭 به نادر گفتم هر جور شده پول رو جور کنه... حتی اگه نزول باشه... نذاشتیم منوچهر بفهمه، وگرنه نمیذاشت یه قطره آمپول بره توی تنش.... اما این داروها هم جواب نداد.... اومدیم خونه بعد ظهر از بنیاد چند نفر اومدن. برام غیر منتظره بود.... پرونده های منوچهر رو خوندن.. و گفتن: _ "میخوایم شما رو بفرستیم لندن " اصرار کردن که _ "برید خوب میشید و به سلامت بر می گردید" منوچهر گفت: _"من جهنمم که بخوام برم، رو باید با خودم ببرم " قبول کردن... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت نمی تونستم حرف بزنم... چه برسه به این که شوخی کنم... همه قطع امید کرده بودن. چند روز بیشتر فرصت نداشتیم... 😣 لباساشو عوض کردم که در زدن... فریبا گفت: _" اومده با منوچهر کار داره " چادرم رو سرم کردم... و درو باز کردم. مرد یا الله گفت و اومد تو. علی رو صدا زدم بیاد ببینه کیه... میدید اومده کنار منوچهر نشسته، یه دستش رو گذاشته روی سینه ی منوچهر و یه دستش رو روی سرش، و دعا میخونه.... من و علی بهت زده نگاه  می کردیم.😳😧 اومد طرف ما پرسید: _"شما✨ ایشون✨ هستید؟ " گفتم: _"بله " گفت: _"ببینید چی میگم. این کارا رو مو به مو انجام می دید. بخون.. { دست راستش رو با انگشت اشاره به صورت تاکید بالا آورد☝️} . اول با شروع کن. بین دعا هم حرف نزن." زانوهام حس نداشت.... توی دلم فقط امام زمان رو صدا می زدم. اومد بره که دوییدم دنبالش..😭 گفتم: _"کجا میرید؟ اصلا از کجا اومدید؟" گفت: _"از جایی که دل آقای مدق اونجاست "🌷🕊 می لرزیدم....گفتم: _"شما منو کلافه کردید. بگید کی هستید " لبخند زد، و گفت: _"به دلت، رجوع کن" و رفت.... با علی از پشت پنجره توی کوچه رو نگاه کردیم... از خونه که بیرون رفت، یه خانوم همراهش بود.... منوچهر توی خونه هم . ما ندیده بودیم. ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت منوچهر دراز کشید روی تخت،.. پشتش رو به ما کرد و روی صورتش رو کشید...زار میزد...😭 تا شب نه آب خورد، نه غذا... فقط نماز میخوند... به من اصرار می کرد بخوابم. گفت: _"حالش خوبه چیزی نمیشه" تا صبح رو به قبله نشست و با حضرت زهرا حرف زد... می گفت: _"من شفا می خواستم که اومدی و منو شفا بدید؟ اگه بدونم رو می کنید، نمیخوام یه ثانیه ی دیگه بمونم. تا حالا که دلم به فرشته و بچه ها بود، اما نمیخوام بمونم". اینا رو تا صبح تکرار می کرد. به هق هق افتاده بودم.😣😭 گفتم: _"خیلی بی معرفتی منوچهر. شرایطی به وجود اومده که اگر شفات رو بخوای، راحت میشی... ما که زندگی نکردیم.تا بود، جنگ بود. بعدشم یه راست رفتی بیمارستان. حالا میشه چند سال با هم راحت زندگی کنیم" گفت: _"اگه چیزی رو که من امروز میدیدی، تو هم نمی خواستی بمونی" . گاهی میرفتیم بالاي پشت بوم میخوندیم.... دراز می کشید و سرش رو میذاشت روي پام و من و رو می گفتم.😭😭 انگشتامو میبوسید و تشکر می کرد.... همه ي حواسم به منوچهر بود. نمیتونستم خودم رو ببینم و خدا رو. همه رو واسطه می کردم که اون بیشتر بمونه. اون توي دنیای خودش بود و من توي این دنیا با منوچهر.... برام مثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتن میزنه، همین موقع هاست....😭 ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت کناره گیر شده بود و کم حرف... کاراي سفر رو کرده بودیم. بلیت رزرو شده بود... منتظر ویزا بودیم ... دلش می خواست قبل از رفتن، دوستاش رو ببینه و خداحافظی کنه گفتم: _"معلوم نیست کی میریم " گفت: _"فکر نمیکنم ماه شعبان به آخر برسه. هر چی هست " بچه هاي لجستیک و دوالفقار و نیروی زمینی رو دعوت کردیم... زیارت عاشورا خوندن و نوحه خونی کردن... بعد از دعا، همه دور منوچهر جمع شدن. منوچهر هی می بوسیدشون... نمیتونستن خداحافظی کنن... میرفتن دوباره بر میگشتن، دورش رو میگرفتن... گفت: _"با عجله کفش نپوشید " صندلی رو آوردم... همین که می خواست بنشینه، حاج آقا محرابیان سرش رو گرفت و چند بار بوسید.... بچه ها برگشتن.گفتن: _"بالاخره سر خانم مدق هوو اومد! گفتم: _"خداوکیلی منوچهر، منو بیشتر دوست داري یا حاج آقا محرابیان و دوستاتو؟!" گفت: _"همتونو دوست دارم" سه بار پرسیدم و همین رو گفت. نسبت به ✨بچه هاي جنگ✨ همین طور بود. هیچ وقت نمیدیدم از ته دل بخنده مگه وقتی اونا رو میدید... با تمام وجود بوشون میکرد... و میبوسیدشون... تا وقتی از در رفتن بیرون، توي راهرو موند که ببیندشون... روزای آخر منوچهر بیشتر حرف می زد و من گوش می دادم... می گفت: _"همه ی زندگیم مثل پرده ی سینما جلوی چشمم اومده" گوشه ی آشپزخونه تک مبل گذاشته بودم... می نشست اونجا... من کار می کردم و اون حرف می زد... خاطراتش رو از چهار سالگی تعریف می کرد.... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت منوچهر هوس کرده بود با لثه هاش بجود... غذاش پوره بود... حتی قورمه سبزی را که دوست داشت برایش آسیاب می کردم که بخورد. اما آن روز حاضر نبود پوره بخورد. جگرها را دانه دانه سرخ می کردم و می گذاشتم دهان منوچهر.☺️ لپش را می کشیدم.. و قربان صدقه ی هم می رفتیم...😍 دایی آمده بود بهمون سر بزند. نشست کنار منوچهر... گفت: _"اینها را ببین عین دوتا مرغ عشق می مانند " از یه چیز خوشحالم و تاسف نمی خورم،.. اینکه منوچهر رو دوست داشتم... و بهش گفتم... از کسی هم خجالت نمی کشیدم... منوچهر به دایی گفت: _"یه حسی دارم اما بلد نیستم بگم. دوست دارم به فرشته بگم به کجا رسیدم اما نمیتونم" دایی شاعره.به دایی گفت: _"من به شما میگم. شما شعر کنید سه چهار روز دیگه که من نیستم، برای فرشته بخونید " دایی قبول کرد... گفت: _"میارم خودت برای فرشته بخون " منوچهر خندید😄... و چیزی نگفت. بعد از اون نه من حرف رفتن می زدم نه منوچهر... اما صبح که از خواب بیدار می شدم آنقدر فشارم پایین میومد که می رفتم زیر سرم... من که خوب می شدم، منوچهر فشارش میومد پایین.... ظاهرا حالش خوب بود... حتی سرفه هم نمی کرد. فقط عضلات گردنش می گرفت و غذا رو بالا می آورد. من دلهره و اضطراب داشتم... انگار از دلم . اما به فکر رفتن منوچهر ....😣 ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت ظهر سه شنبه غذا خورد... و خون و زرد آب بالا آورد.... به دکتر شفاییان زنگ زدم. گفت: _ "زود بیاریدش بیمارستان" عقب ماشین نشستیم.به راننده گفت: _"یه لحظه صبر کنید " سرش روی پام بود. گفت: _"سرمو بگیر بالا" . گفت: _"دو سه روز دیگه تو بر می گردی" نشنیده گرفتم....😭😣 چشماش و بست.چند دقیقه نگذشته بود که پرسید: _ " رسیدیم؟ " گفتم: _"نه، چيزی نرفتیم " گفت: _"چقدر راه طولانی شده. بگو تندتر بره " از بیمارستان نفرت داشت... گاهی به زور می بردیمش دکتر... به دکتر گفتم: _«چیزی نیست. فقط غذا توی دلش بند نمیشه. یه سرم بزنید بریم خونه" منوچهر گفت: _"منو بستری کنید " بخش سه بستری شد، اتاق سیصد و یازده. توی اتاق چشمش که به تخت افتاد، نفس راحتی کشید و خدا رو شکر کرد که است. تا خوابوندیمش رو تخت سیاه شد. من جا خوردم... منوچهر تمام راه و توی خونه خودش رو نگه داشته بود. باورم نمیشد آنقدر حالش بد باشه....😣 انگار خیالش راحت شد تنها نیستم... شب آروم تر شد. گفت: _"خوابم میاد ولی انگار یه چیز تیز فرو میره تو قلبم" صندلی رو کشیدم جلو. دستم رو بالای سینش گرفتم و خوندم تا خوابید. هیچ خاطره ی خوشی به ذهنم نمی آمد. هر چه با خودم کلنجار می رفتم،... تا می آمدم به روزهایی فکر کنم که می رفتیم کوه،⛰.. با هم مچ می انداختیم..، با عصا دور اتاق دنبال هم می کردیم... و سر به سر هم می گذاشتیم، تفال دایی می آمد در دهانم... منوچهر خندیده بود، گفته بود: _" دیگر صبر کنید " نباید به این چیزها فکر می کردم. خیلی زود با منوچهر بر می گشتم خانه .... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت از خواب که بیدار شد، روی لباش خنده بود.... ولی چشماش رمق نداشت.... گفت: _"فرشته، " گفتم: _"حرفش رو نزن"😢 گفت: _"بذار خوابم رو بگم،خودت بگو، اگه جای من بودی می موندی توی این دنیا؟" روی تخت نشستم.... دستش رو گرفتم... گفت: _"خواب دیدم و پهنه.رضا، محمد، بهروز، حسن، عباس، دور سفره نشسته بودن.بهشون حسرت می خوردم که یکی زد روی شونم.حاج عبادیان بود. گفت: "بابا کجایی؟ ببین چقدر مهمون رو گذاشتی" بغلش کردم و گفتم: _"منم خسته ام " حاجی دست گذاشت روی سینم...گفت: _"با فرشته وداع کن.بگو . اون وقت میای پیش ما... " اما من آمادگیشو نداشتم....😞 گفت: _"اگه باشه خدا راضیت میکنه" گفتم: _"قرار ما این نبود"😢 گفت: _"یه جاهایی دست ما نیست. منم نمی تونم دور از تو باشم" گفت: _"حالا میخوام بزنم. شاید دیگه وقت نکنم. چیزي هست روي دلم سنگینی میکنه. باید بگم... تو هم باید صادقانه جواب بدی" پشتش رو کرد .... گفتم: _"میخوای دوباره خواستگاری کنی؟ " گفت: _"نه، اینطوري هم من راحت ترم. هم تو" دستم رو گرفت....گفت: _"دوست ندارم بعد از من ازدواج کنی " کسی جاي منوچهر رو بگیره؟! محال بود....😭💞 گفتم: _"به نظر تو، درسته آدم با کسی زندگی کنه، اما روحش با کس دیگه ای باشه؟" گفت: _"نه" گفتم: _"پس براي منم امکان نداره دوباره ازدواج کنم" صورتش رو برگردوند رو به قبله و سه بار از ته دل .... اونم قول داد صبر کنه... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت اونم قول داد صبر کنه... گفت: _"از خدا خواستم مرگم رو قرار بده، اما دلم میخواست وقتی برم که تو و بچه ها . الان میبینم علی براي خودش مردي شده. خیالم از بابت تو و هدي راحته..." نفساش کوتاه شده بود... یکم راهش بردم. دست و صورتش رو شستم و نشوندمش و موهاش رو شونه زدم. توی آیینه نگاه کرد و به ریشاش که یکمی پر شده بودن و تک و توك سیاه بودن دست کشید... چند روز بود آنکادرشون نکرده بودم... تکیه داد به تخت و چشمهاش رو بست. غذا رو آوردن.... میز روکشیدم جلو.... گفت: "نه... "👈✨ با دست اشاره میکرد به پنجره... من چیزی نميدیدم... دستم رو گذاشتم روي شونه اش... گفتم: _"غذا اینجاست. کجا رو نشون میدی؟" چشماشو باز کرد.گفت: _"اون غذا رو میگم. چه طور نمیبینی؟" و حرفاشو نمیفهمیدم... به غذا لب نزد.... دکتر شفاییان رو صدا زدم.گفت: _"نمیدونم چطور بگم، ولی آقاي مدق تا شب بیشتر دووم نمیاره. ریه ي سمت چپش از کار افتاده. قلبش داره بزرگ میشه و ترکش داره فرو میره توي قلبش" دیگه نمیتونستم تظاهر کنم... از اون لحظه اشک چشمم خشک نشد... 😭 منوچهر هم دیگه آروم نشد... از تخت کنده میشد... سرش رو میذاشت روي شونه ام و باز میخوابید... از زور درد نه میتونست بخوابه، نه بشینه....😣😭 همه اومده بودن... هدي دست انداخت گردن منوچهر و همدیگه رو بوسیدن... نتونست بمونه... گفت: _"نمی تونم این چیزا رو ببینم. ببریدم خونه " فریبا هدي رو برد.... یدفعه کف اتاق رو نگاه کردم دیدم پر از خونه...😱😰 آنژیوکت از دستش در اومده بود و خونش میریخت.... پرستار داشت دستش رو می بست که صداي اذان پیچید توي بیمارستان... منوچهر حالت احترام گرفت... دستش رو زد توي خون ها که روي تشک ریخته بود و کشید به صورتش.... پرسیدم: _"منوچهر جان، چیکار میکنی؟"😰😭 گفت: _"" دو رکعت نماز خوابیده خوند... دستش رو انداخت دور گردنم... گفت: _"منو ببر کنم" مستاصل موندم... گفت: _" نمیخوام اذیت شي " یه لیوان آب خواست.... تا جمشید یه لیوان آب و بیاره، پرستار یه دست لباس آورد و دوتایی لباسش رو عوض کردیم... لیوان آب رو گرفت. نیت غسل شهادت کرد و با دست راستش آب رو ریخت روي سرش... جایی از بدنش نمونده بود که خشک باشه. تا نوك انگشتای پاش آب میچکد ...😭 ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت سرم رو گذاشتم روي دستش... گفت: _"دعا بخون" انقدر آشفته بودم که تند تند فاتحه میخوندم. حمد و سه تا قل هو االله و انا انزلنا میخوندم.😣😞 خندید گفت: "انگار تو عاشق تري. من باید داشته باشم. چرا قاطی کردي؟!" همدیگه رو بغل کردیم و گریه کردیم ...😭😭 گفت: _"تو رو خدا، تو رو به جان عزیز زهرا، " من خودخواه شده بودم... منوچهر رو براي خودم نگه داشته بودم. حاضر شده بودم بدترین دردا رو بکشه، ولی بمونه....😭 دستم رو بالا آوردم و گفتم: _"خدایا، من . دلم نمیخواد منوچهر بیشتر از این عذاب بکشه" منوچهر لبخند زد و تشکر کرد.... دهنش خشک شده بود... آب ریختم دهنش... نتونست قورت بده.... آب از گوشه ي لبش ریخت بیرون... اما «یاحسین» قشنگی گفت...😭 به فهیمه و محسن گفتم وسایلش رو جمع کنن و ببرن پایین... میخواستن منوچهر رو ببرن سی سی یو... از سر تا نوك انگشتای پاش رو بوسیدم....😭 برانکارد آوردن.. با محسن دست بردیم زیر کمرش،.. علی پاهاشو گرفت و نادر شونه هاش رو. از تخت که بلندش کردیم کمرش زیر دستم لرزید... منوچهر دعا کرده بود آخرین لحظه روي تخت بیمارستان نباشه.... او را بردند....🕊🌷 از در که وارد شدم، منوچهر را دیدم. چشمهایم رابستم. گفتم: "تو را همه جوره دیده ام. همه را طاقت داشتم. چون بودم، ولی دیگر نمیتوانم این جسم را ببینم" صورت به صورتش گذاشتم و گریه کردم.😭 سر تا پاش را بوسیدم... با گوشه ي روسري صورت منوچهر را پاك کردم و آمدم بیرون.... دلم بوي خاك می خواست. .. دراز کشیدم توی پیاده رو و صورتم را گذاشتم لب باغچه ي کنار جوي آب.... علی زیر بغلم را گرفت، بلندم کرد و رفتیم خانه... تنها بر می گشتم.... چه قدر راه طولانی بود... احساس می کردم منوچهر خانه منتظرم است.... اما نبود.... هدي آمد بیرون. گفت: _"بابا رفت؟" و سه تایی هم را بغل کردیم و گریه کردیم ....😭😭😭 دلم میخواست منوچهر زودتر به خاك برسه .. فکر رو میکردم... دلم نمیخواست توي اون کشوهاي سرد خونه بمونه.... منوچهر از سرما بدش میومد... روز تشییع چه قدر چشم انتظاري کشیدم تا اومد.... یه روز و نیم ندیده بودمش،.. 😭💓 اما همین که تابوتش رو دیدم، نتونستم برم طرفش.... اونو هر طرف میبردن، می رفتم طرف دیگه، دورترین جایی که میشد... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت از غسالخونه گذاشتنش تو ي آمبولانس... دلم پر می زد... اگه این لحظه رو از دست می دادم دیگه نمی تونستم باهاش خلوت کنم...😣😭 با علی و هدي و دوسه تا از دوستاش سوار آمبولانس شدیم.... سالها آرزو داشتم سرم رو بذارم روی سینش،... روي قلبش که آرامش بگیرم،... ولی ترکش ها مانع بود.... اون روز هم نذاشتن،.. چون کالبد شکافی شده بود.... صورتش رو باز کردم.... روي چشمها و دهانش مهر کربلا گذاشته بودن... گفتم: _"این که رسمش نشد. بعد از این همه وقت با چشم بسته اومدي؟ من دلم می خواد چشماتو ببینم " ... .... هر چه دلم خواست باهاش حرف زدم.... علی و هدي هم حرف میزدن... گفتم: _"راحت شدي. حالا آروم بخواب "😭 چشماشو بستم و بوسیدم... مهر ها رو گذاشتم و کفن رو بستم... دم قبر هم نمی تونستم نزدیک برم... سفارش کردم توي قبر رو ببینن،.. زیر تنش و زیر صورتش سنگی نباشه.... بعد از مراسم،.. خلوت که شد رفتم جلو.... گلا رو زدم کنار... و خوابیدم روي قبرش.... همون آرامشی که منوچهر می داد خاکش داشت....😭😣 بعد از چند روز بی خوابی،... دو ساعت همون جا خوابم برد.... تا چهلم،.. هر روز می رفتم سر خاك.... سنگ قبر رو که انداختن، دیگه رو حس کردم.... رفتم کنار پنجره.... عکس منوچهر را روي حجله دیدم. تنها عکسی بود که با لباس فرم انداخته بود. زمان جنگ چه قدر منتظر چنین روزي بودم اما حالا نه.... گفتم: _"یادت باشد تنها رفتی. ویزا آماده شده. امروز باید باهم می رفتیم ...." گریه امانم نداد....😭😩 دلم میخواست بدوم.... جایی که انتها ندارد و منوچهر را صدا بزنم.... این چند روزه... اسم منوچهر عقده شده بود توي گلویم... دویدم بالاي پشت بام.... نشستم کف زمین و از ته دل منوچهر را صدا زدم،...😭😩😫😭 آنقدر که سبک شدم .... تا چهلم نمی فهمیدم... چی به سرم اومده... انگار توي خلأ بودم... نه کسی رو میدیدم،... نه چیزی میشنیدم... بعد از اون بود.... نه بهشت زهرا و نه خواب ها ارومم میکرد.... یه شب بالاي پشت بوم نشستم... و هر چی حرف روي دلم تلنبار شده بود زدم... دیدم یه کبوتر سفید🕊 اومد وکنارم نشست... عصبانی شدم.😠 داد زدم: _"منوچهر خان، من دارم با تو حرف می زنم، اونوقت این کبوتر و می فرستی؟ " اومدم پایین.... تا چند روز نمیتونستم بالا برم.... کبوتر گوشه ي قفس مونده بود و نمیرفت.... علی آوردش پایین.... هر کاري کردم نتونستم نوازشش کنم... ... گاهی مثل یک نسیم از کنار صورتم رد میشه.... بوي تنش میپیچه توي خونه... بچه ها هم حس میکنن... سلام میکنه و می شنویم.... میدونم اونجا هم خوش نمیگذرونه.... اونجا تنهاست و من این جا... تا منوچهر بود،.... رو ندیده بودم. حالا رو نمیفهمم.... این همه چیز توی دنیا اختراع شده،.... ... "پایان" 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
🏖داستان زندگی ما مثل یک کتاب رمان است. ما رمان را تند ورق میزنیم تا به پایان قصه و پایان ماجرای کاراکترهای داستان برسیم اما دریغ از اینکه داستان و قصه در پایانِ آن نیست بلکه در تک تک ورق های این کتاب است روزهای زندگی را هم تند تند ورق می زنیم و فکر می کنیم چیزی آن سوی روزها پنهان شده، درحالیکه همین روزها آن چیزیست که باید دریابیم و درکش کنیم و چقدر دیر می فهمیم که بیشتر غصه‌هایی که خوردیم، نه خوردنی بود نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بود. زندگی، همین روزهاییست که منتظر گذشتنش هستیم. یک رمان دیگر رو هم در کنار هم به پایان رسوندیم☺️ رمان خوب بود؟ منتظر رمان زیبای بعدی باشید کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ رمان جدید❤️ 💛نام رمان : من غلام ادب عباسم💛 💙نام نویسنده:بانو خادم کوی یار💙 🖤ژانر: مذهبی_عاشقانه🖤 💜تعداد قسمت :74💜 💝با ما همراه باشید💝 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
✨یڪ جلوه ز نور اهل بیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت روبروی تلویزیون نشسته بود... شبکه ها رو عوض میکرد..تا رسید به اخبار.. صدایش📺🔉 رابلند کرد. عاطفه از اتاق بلند گفت _عبــــــااااس..! صداشو کم کن.. سرم رفـــت...!! دارم درس میخونمـــــااا😵😵 اعتنایی بحرف خواهرش نکرد... میخ تلویزیون شده بود.. عادت داشت اخبار ساعت ١۴ را.. حتما نگاه می‌کرد.. زهرا خانم_ عاطفه مادر.. بیا کمک... سفره رو زودتر پهن کنیم..الان بابات میاد! از همان اتاق صدایش را به مادر رساند عاطفه _فردا امتحــــــان دارم مامان😵😵 زهراخانم بلند گفت _ عــــــاطفــــــه!!😕 عاطفه از اتاق بیرون امد..😑🚶‍♀ مستقیم بسمت عباس رفت.. که روی مبل راحتی نشسته بود... دستش را دور گردنش انداخت.. سرش را کج کرد و گفت _چطوری اقای همیشه اخمو😜😁 چهره عباس بود..😠 اما باز عاطفه.. مدام سر به سرش میگذاشت..🤪 با حرف عاطفه.. اخم عباس باز نشد.. ثابت و بدون هیچ حرکتی به اخبار گوش میداد..😠 عاطفه.. بوسه ای.. روی سر برادرش کاشت..☺️😘و به کمک مادر رفت.. تا میز را بچیند.. تنگ اب را.. در سفره گذاشت.. که با صدای زنگ خانه همزمان شد.. زهراخانم بی حواس به عاطفه گفت _برو مادر ببین کیه عاطفه سری تکان داد.. به سمت ایفون رفت.🚶‍♀سریع عباس بلند شد و گفت عباس_ نمیخواد خودم باز میکنم...😠 ایفون را برداشت _کیه؟😠 صدای حسین اقا بود ک گفت _باز کن😊 دکمه ایفون را زد.. و با به عاطفه و مادرش گفت _مگه نگفتم.. وقتی من خونه هستم.. خودم باز میکنم؟!😠 در با تقه ای باز شد.. حسین اقا با دست پر🍏🥔🥩 وارد خانه شد. همه به اخلاق عباس عادت داشتند.. در هیچ حالتی اخم😠از روی صورتش کنار نمیرفت.. دوست نداشت حتی.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
✨یڪ جلوه ز نور اهل بیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت دوست نداشت حتی.. کسی از پشت ایفون.. مادر و خواهرش را بشنود..😠 گاهی عاطفه جوابش را میداد..🙁 بحث میکردند.🙄 اما در اخر خواسته عباس میشدند..😑چرا که باید حرفش به کرسی مینشست..😠👎 ساعت ۴ عصر🕓 بود.. آماده میشد که به مغازه رود... مغازه پدرش حسین اقا.. ک لباس مردانه🧢👕 بود.. گرچه زیاد بزرگ نبود.. ولی خداروشکر رزق شان داشت.. حسین اقا خیلی دقت می‌کرد.. که را.. به مشتری هایش بگوید.. تا راضی باشند... اما برعکس.. عباس مدام سعی میکرد اجناس مغازه را.. زودتر بفروشد.. و زیاد به مشتری کاری نداشت.. کم کم غروب🌄 میشد.. حسین اقا و پسرش.. همان گوشه مغازه.. سجاده را پهن کردند.. ✨ حسین اقا_ عباس بابا در رو ببند! عباس در را بست.. و به سمت پدر رفت..حسین اقا اذان و اقامه میخواند..✨💎✨ از پدر نمازش را خواند.. سجاده اش را برداشت... هنوز در را کامل باز نکرده بود.. که خانم و اقایی وارد مغازه شدند.. چند لباس روی پیشخوان.. پهن کرده بود تا مشتری بپسندد.. مشتری خانم_ برای یه پیرمرد میخوام! 😕 عباس_ اینم خوبه خانم، مارکش بهترینه😎 مشتری اقا_ ولی پدر من از این رنگ اصلا نمیپوشه😐😐 مشتری خانم.. حرف همسرش را تایید کرد... و دراخر با نارضایتی.. از مغازه بیرون رفتند.🙁🙁 حسین اقا_ چرا رنگ تیره تر رو ک پشت سرت بود.. نیاوردی براشون؟😐 عباس_مدت زیادیه..این چن تا پیرهن رو دستمون مونده😕 حسین اقا_دلیل خوبی نیست😐 عباس_نظر من اینه😐 _عباس بابا نظرت اشتباهه...! مشتری حرف اول میزنه نه جنس های مغازه😊 _حرفتون قبول ندارم😕 هر بار باهم بحث می‌کردند.. حسین اقا میخواست.. به او بفهماند ک کارش اشتباه است.. اما عباس زیر بار نمیرفت.. ساعت از ١٠🕙🌃 گذشته بود... ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞قسمت ساعت از ١٠ گذشته بود.. پدر و پسر سوار ماشین حسین اقا، به سمت خانه میرفتند..💨🚙 به سر کوچه شان رسیده بودند.. هنوز همان جمع پسرهایی..که همیشه سرکوچه می ایستادند.. بودند.👥👥👥 و صدای خنده و حرف زدنشان.. کل محله را برداشته بود. کوچه پر از ماشین بود 🚙🚙🚗🚙🚗🚗🚕🚕و جای پارک نداشت...حسین اقا ماشین را.. همانجا سرکوچه پارک کرد... پیاده شدند.. تا مسیر خانه را طی کنند... که عباس، نامش را از زبان یکی از آنها شنید.👤 درجا.. اخم هایش در هم رفت...😠رو به پدر کرد و گفت _بابا شما برید خونه من الان میام😠 _عباس بابا نرو😐 عباس .. به پدرش کرد..و بی جواب.. قدمهایش را تند تر برداشت..😡 با زنجیری⛓ که در جیبش بود.. از جیب درآورد.. عصبی به سمت پسرها میرفت.. اخمهایش را بیشتر کرد...بلند نعره زد😠🗣 _چی گفتییییی؟؟؟😡 مردشی دوباره تکرار کن بینممممم...!!!!😡🗣 پسرها.. 👥👥 بی توجه به عباس..صحبتشان را ادامه میدادند...و حتی بیشتر و بلند تر میخندیدند..😏😏😏😂😂😂🤣🤣🤣 تیکه کلامهایش را.. به باد گرفته بودند..و خنده هایشان بیشتر شده بود.. کارشان،.. عباس را.. بیشتر عصبی میکرد..😡⛓ به دقیقه نکشید.. زنجیرش را چرخاند و با مشت و لگد به جانشان افتاده بود..😡😡👊👊👊👊 آنها هم دفاع میکردند.. یک سرو گردن.. از همه بزرگتر و درشت تر بود.. زورش میچربید.. گرچه گاهی مشتی میخورد.. اما تا توانست.. همه را زیر مشت و لگد با زنجیر میزد..😡😡👊⛓⛓⛓👊😡😡 حسین اقا سریع دوید تا انها را از هم جدا کند..😨🏃‍♂ به قدری صداها و جنجال بلند بود.. که همه محله را.. به بیرون از خانه هاشان کشیده بود.. در اخر.. با وساطت اهل محل.. و آمدن پلیس.. عباس اروم شد.. و دعوا خاتمه پیدا کرد..🚓 همه با سر و دست کبود و خونین.. به گوشه ای افتاده بودند.. گویا از میدان جنگ برمیگشتند.. همه از عباس... ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞قسمت همه از عباس شکایت کردند.. او را به کلانتری محل بردند.. تا در بازداشتگاه بماند.. بار اولش که نبود..هربار به بهانه ای.. دعوا و جنجال به پا میکرد..😡👊همه را خسته کرده بود..پدر و مادرش کلافه شده بودند.. مدام بودند..😓 نگرانی های زهرا خانم و عاطفه.. تمامی نداشت.. حسین اقا به خانه آمد.. و با سند به کلانتری رفت..😥 افسر پرونده _من که عرض کردم خدمتتون.. فقط رضایت شاکی ها!😊 حسین اقا_ ولی جناب سروان من سند اوردم!😔 _خیر نمیشه😊 _خب اجازه بدید ببینمش🙁 _فعلا نمیشه.. تا فردا باید صبر کنین!😊 حسین اقا..با موهای سپیدش.. آرام به سمت پسرهای جوان رفت..😔هرچه میگفت آنها جوابش را با عصبانیت میدادند..😠هرچه اصرار میکرد.. هیچ کدام قبول نمیکردند..😔 مانده بود حیران ک چه کند.. برای پسری که بود.. و زود عصبی میشد.. و وقتی هم عصبی بود.. را نداشت..😥 حسین اقا به خانه برگشت.. در را باز کرد... وارد پذیرایی شد.. و روی اولین مبل.. خودش را بی حال انداخت.. زهراخانم.. که صدای پای همسرش را.. شنیده بود.. از آشپزخانه بیرون امد..بی قرار و پشت سر هم سوال میپرسید _سلام..چی شد..؟؟چی گفتن..؟؟قبول کردن سند رو؟؟😨😥 حسین اقا.. سرش را.. به معنی جواب سلام تکان داد... و سند را مقابل زهراخانم گرفت.. زهراخانم ناامید و غمگین.. آرام روبروی همسرش.. روی مبل نشست..😔😥 عاطفه که صحنه را نگاه میکرد.. با قدم های سنگین و آهسته.. جلو آمد.. اشک در چشمش حلقه زده بود.. _سلام بابا حالا یعنی چی میشه😢😥 حسین اقا با صدای آرامی جواب داد _سلام دخترم.. نمیدونم.. گفتن فقط رضایت از شاکی ها.. وگرنه میفرستنش دادسرا..!😥 زهراخانم _دادسراااا...؟؟؟؟😨😳 حسین اقا با تکان دادن سرش..حرفش را تایید کرد..صدای گریه عاطفه بلند شد😭 حسین اقا با آرامش گفت.. ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞قسمت حسین اقا با آرامش گفت _توکل بخدا دخترم.. پاشو دست و صورتت بشور.. برو بخواب.. فردا مگه کلاس نداری.!؟😊 زهراخانم_ اره مادر.. برو بخواب دیر وقته.. صبح بیدار نمیشی..😊خدا بزرگه..! عاطفه _وای مامان...! نمیتونم چجوری برم بخوابم..😭من خودم فردا میرم.. ازشون رضایت میگیرم..داداشمه خب!😭 حسین اقا_ نه عزیزم.. من و مادرت میریم.تو نباید بری..😊 زهراخانم بلند شد..دست دخترش را گرفت.. _اره مادر..تو بری در خونه اونا... عباس قشقرق بپا میکنه.!😊 عاطفه به اغوش مادر پناه برد _وااای مامان..! یعنی حالا چی میشه داداش عباسم..😭 زهراخانم با آرامش.. عاطفه را به سمت روشویی برد.. عاطفه صورتش را شست.. به اتاقش رفت.. اما خواب از چشمش پریده بود.. وضو گرفت.. تا دو رکعت.. حاجت بخواند..😭بعد نماز..✨ تسبیحش💙 را برداشت.. و دعاکرد.. ک شود.. و گره کار عباس باز شود.. _خدایا... تو رو به مظلومیت امام حسین. ع. قسم.. کمکش کن..😭🤲 با تسبیحش روی تخت خوابید😢✨ و اونقدر فرستاد تا خوابید.. درست است که عباس شر بود.. و زود عصبی میشد.. درست است که با هیکل تنومند و چهارشانه اش..کسی زورش ب او نمیرسید.. و همه از او میترسیدند.. درسته است که لحن حرف زدنش..از بچگی داش مشتی و لاتی بود.. اما ناموس پرست و غیرتی بود.. احترام زیادی برای پدرمادرش قائل بود.. حرمت موی سپید را داشت.. ولی خب.. به هرحال نمیتوانست.. وقت عصبانیت.. خشمش را کنترل کند.. از صبح این خانه نفر پنجم بود.. که در میزدند.. برای رضایت گرفتن.. هر خانه را میزدند.. دست از پا درازتر برمیگشتند..😞😞 که ناگهان.. چیزی ب ذهن زهراخانم آمد.. _عه... راستی حسین جان..! کاش یه سر میرفتیم پیش سیدایوب..😊 ما که همه درها رو زدیم.. شاید با وساطتت این سید.. گره کار عباس هم باز بشه!😟 حسین اقا_ اره.. اره...راست میگیااا..! اصلا حواسم ب سید نبود.. الان دیگه کم کم نمازه.. بریم مسجد بهش بگم😊 زهراخانم _خدایا خودت درستش کن😥🤲 حسین اقا_درست میشه عزیزم.. توکل بخدا😊 ساعت نزدیک ٢ ظهر🕑🌇بود.. و حسین اقا گوشه حیاط مسجد..ایستاده بود.. منتظر «سید ایوب» سید میدید.. حسین اقا منتظرش ایستاده.. زودتر جواب اطرافیانش را داد.. و به طرف حسین اقا رفت.. _خب.. بفرما حاجی.. بنده در خدمتتونم😊 ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞قسمت _خب.. بفرما حاجی.. بنده در خدمتتونم😊 _والا سیدجان..! دیشب تا حالا کل محل فهمیدن.. خودت هم که دیگه میدونی جریان چیه..😔 سیدایوب_ اره حاجی شنیدم.. خیلی ناراحت شدم... خب حالا چه کاری از دستم برمیاد.!؟ _اگه شما یه زحمت بکشین.. تشریف بیارین خونه شاکی ها.. تا بلکه رضایت بدن.. والا عباس پسر بدی نیست.. سیدایوب..کلام حسین اقا را.. قطع کرد و گفت _اره میدونم خیلی و پاکه.. .. ولی.. ادامه جمله سید را حسین اقا تکمیل کرد _خشمش رو کنترل کنه.. که هربار یه بپا میکنه😔 سید_ باشه چشم حتما.. یه جلسه میذارم خونه بنده.. خانواده هر ۶ نفر رو دعوت میکنم.. شما هم بیا.. ان شاالله که ختم بخیر میشه😊 حسین اقا خم شد.. خواست دست سید را ببوسد.. که سید.. سریع دستش رو کنار برد.. و گفت _عه... عه....! چکار میکنی مرد مومن!😊 _شرمنده م میکنی سید..!😔 سید دستی ب شانه حسین اقا زد.. _ دشمن اقا شرمنده حاجی.. این چه حرفیه میزنی.!😊 سید ایوب باید کاری میکرد..☝️ دعوای این بار..با بقیه مواقع میکرد.. گویی ترمز بریده بود.. بسرعت میتاخت.. باید جلو عباس را میگرفت.. افسار رفتار عباس.. دست سید بود.. نمیخواست.. زودتر اقدامی کند... شاید عباس خودش.. با اراده خودش.. خشمش را مهار کند.. که نکرد..!! حسین اقا و همسرش.. به خانه برگشتند.. در کمتر از ٢۴ ساعت.. هر کاری که .. برای عباس کردند.. ساعت ٨شب🕗🌃 بود.. خانواده هر ۶ شاکی.. در خانه سید ایوب جمع شده بودند.. کل محل سید را داشتند.. از و .. امکان حرفی را بزند یا خواسته ای را مطرح کند و کسی گوش .. همه ساکت بودند..👥👥👥👥👥👥و نگاهشان... به دهان سید ایوب بود.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞قسمت نگاهشان به دهان سید ایوب بود.. کمی پذیرایی شدند.. ولی کسی چیزی نمیتوانست بخورد.. سید ایوب.. رو به پسرانی که شاکی بودند.. کرد و گفت _میدونم که خیلی دلخورید.. و حاضر نیستید.. که ببخشید... ولی.. تک تک.. میان کلام سید پریدند.. و هرکدام.. حرفی زدند.. آرش _نه سید..! کار از این چیزا گذشته.. من بمیرم هم.. رضایت نمیدم!😠 نیما_ بی وجدان یه جور میزد.. انگار قاتل باباشو گرفته!😠 محسن_سید حرفشم نزن.. اصلا😠✋ سامیار _عباس خیلی شره سید.. باید ادب بشه!😠 فرهاد_عمرا...! رضایت نمیدم.!😠 محمد_ما هیچ کدوممون رضایت نمیدیم..!😠 سیدایوب با لبخند.. نگاهی به آنها کرد.. و گفت _ منم که نگفتم ببخشیدش!😊 همه با تعجب.. به دهان سیدایوب.. خیره شدند..😳😳😟😟😦😦 سید ادامه داد.. _ میتونید نبخشید.. ولی میتونید که معامله کنید..!!😊 فرهاد میان همه زودتر گفت _چه معامله ای..!؟😠 سید_ عباس شماها رو زده.. اونم تو ، جلو .. شما هم میتونید.. همین کار رو باهاش کنین.. فقط یه شرط داره!😊 این بار آرش سریع گفت _چه شرطی...!! ؟؟؟😟 سید_ شرطش اینه که.. به اندازه ای.. که شما رو زده.. و کاری که کرده.. کنین.. ... غیر این باشه.. من ازتون شکایت میکنم😊 پسرها.. با بهت و حیرت.. به هم نگاه میکردند... همه سکوت کرده بودند... که دوباره سید گفت _مگه شما نمیخواین تلافی کنین...!؟ یا ادبش کنین..!؟؟ اینجوری بهترین راهه..! همه در حرفهای سید مانده بودند.. از کسی صدایی در نمی امد..🤐 زهراخانم نگران بود.😥 حسین اقا ناراحت.. سکوت کرده بود.😔 و پسرها همه با تعجب.. و سردرگمی😦🤔😟😧😳 به هم نگاه میکردند.. ساعتی گذشت.. تک تک.. نظرات مثبتشان را.. اعلام کردند.. و قرار شد.. فردا همه به کلانتری محل بروند.. و رضایت دهند.. هنوز هیچ کسی خبر نداشت.. چرا سیدایوب این حرف را زد.. و کسی هم سوال نپرسید.. چون همه.. به حرف ها و کارهای سید.. داشتند.. میدانستند.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞قسمت میدانستند.. بی هوا حرفی را نمیزند.. و .. برای کسی.. پا پیش .. روحیات عباس را .. مثل کف دستش... که با این روش.. او را میخواست به کجا ببرد.. عباس ازاد شد.. چشمش که به سید افتاد.. از .. تا نهایت.. سر به زیر انداخته بود..😞😓 سید برایش توضیح داد.. که باید مثل کاری که کرده.. شود... و عباس.. شرمسار قبول کرد.. حسین آقا به تنهایی.. کنار عباس مانده بود.. و نگذاشت.. همسر و دخترش بیایند.. و این صحنه را ببینند.. ساعت از ١١شب🕦🌃 گذشته بود.. حالا وقت معامله بود.. اما .. سید را محکم بست.. با همان زنجیری..⛓ که پسرها را زده بود.. حالا باید میشد.. عباس سکوت محض بود.. نادم😞 و شرمسار..😓 سر به زیر انداخته بود.. کسی از جرات نمیکرد.. جلو رود..😨 وسط کوچه.. زانو زد.. و همه دورش.. حلقه زده بودند..👥👥👥👥👥👥 کم کم جلو آمدند.. بی هیچ حرفی.. آماده قصاص بود.. هر ۶ نفری که دیشب.. کتک خورده بودند.. با ترس..یکی یکی جلو امدند.. و ضرباتی را که عباس.. شب قبل زده بود.. را زدند..😡👊😡⛓⛓😡👊⛓⛓👊😡 مشت.. لگد.. زنجیر.. با همه قدرت.. فقط میزدند.. اما.. گویی عباس در این دنیا ... ✨ به یاد دست های بسته ی.. مولا علی(ع)😭 ✨به یاد دست های بریده.. ماه منیر بنی هاشم(ع)😭 ✨به یاد سیلی های حضرت مادر(س).. در کوچه های مدینه..😭 افتاده بود.. آنها میزدند.. و عباس.. در دل روضه میخواند.. و آرام گریه میکرد... 😭سرش را.. تا جایی که میتوانست.. گرفته بود.. تا کسی.. اشکش را 😭✨ بعد یکساعت... عباس.. با صورت و بدن غرق به خون.. با دست های بسته شده.. کف کوچه افتاده بود.. همه نگاه میکردند.. حتی صدای نفس کشیدن هم.. از کسی در نمی آمد.. سکوتی دهشتناک.. محله را فراگرفته بود.. سید ایوب.. آرام عصا زنان جلو آمد.. دستهای عباس را باز کرد.. و آرام‌تر کنار گوشش.. کرد.. _گفتم این کار رو کنن.. تا 👈اولا بفهمی تو ملا عام.. کسی نبری... 👈دوم.. بتونی جلو رو بگیری... 👈سوم.. بدونی که باید تو راه باشی.. اگه بخای بشی. 👈چهارم.. بار اولت که معرکه میگیری.. پس ببین وقتی رو میزنی چه حالی میشه..!! 👈پنجم.. درک کنی اینجا زندگی میکنه.. چاله میدون نیست.! اینا رو گفتم چون .. زنجیر از دور دستانش افتاده بود.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار