eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت گرچه بار اولش بود.. که وارد زورخانه میشد..اما حسابی.. از چم و خم کار "ورزش باستانی".. اطلاع داشت.. از حرف سید تعجب کرد.. که متحیر و متعجب.. نجواگونه گفت _میونداااار؟؟؟😧😳 سید با لبخند همیشگی.. آرام گفت _بهتر و بالاتر از میوندار.. از تو توقع دارم😊 روی حرف سید.. نمیتوانست.. نه بیاورد.. ولی با غصه..آرام‌تر از قبل گفت _سید میترسم کـ...😥😢 _از فردا میای.. منتظرتم.. با لباس هم میای..😊میل هم بخر بیار گویی بود.. که به قلب.. روح.. و جسم و جان عباس.. روانه شده بود.. جای هیچ گونه اما و اگری.. برای عباس نگذاشته بود.. عباس با چشم قبول کرد.. و با سر تایید کرد.. و به رفتار ورزشکاران و حتی میوندار نگاه میکرد.. صدای صلوات.. ✨ صدای الله اکبر.. ✨ و گاهی.. تشویق👏 ناظرین.. بلند بود.. وقت برگشت به خانه بود.. بااحترام ایستاد.. _استاد.. کاری نداری من باس برم با گفتن کلمه '' استاد'' احترامی بیشتر.. به سید بخشید.. سید_ یکشنبه از ٨:٣٠ ورزشکارا میان.. ولی تو زودتر بیا کارت دارم..😊 عباس دستش را.. روی چشمانش گذاشت.. کمی خم شد و گفت _رو جف چشام☺️ دست سید را.. محکم گرفت _رخصت استاد.. یاعلی.. ☺️🤝 سید_ رخصت باباجان.. یاعلی مدد😊🤝 نگاهی به همه انداخت.. همه حاظران.. چشم به ورزشکاران یا مرشد.. دوخته بودند.. و کسی حواسش به عباس نبود.. به انتهای راهرو زورخانه که رسید.. سرش را.. میبایست کمی خم کند.. سر خم کرد.. یاعلی گفت.. و از در بیرون رفت یادش به حرف سید افتاد.. از یکشنبه.. باید به زورخانه میرفت.. تصمیم گرفت.. به جای خانه رفتن.. به بازار رود.. هنوز نیم ساعتی.. به اذان مغرب🌃✨ مانده بود... به سر کوچه رفت.. سوار تاکسی شد.. _دربست.. 👈 راننده_ بیا بالا🚕 گوشی در جیبش میلرزید.. روی بیصدا بود.. دست در جیبش کرد.. نگاهی کرد.. مادرش بود.. با انرژی گفت _جانم مامان😊 _کجایی مادر.. همه احوالتو میپرسن..🙁 _ببخشید دیگه نشد.. اومدم پیش سید..😅 _شب میری نماز؟😊 _اره.. واس چی..؟😕 _هیچی مادر.. مراقب خودت باش.. التماس دعا.!😊 _مخلصیم.. محتاجیم.. یاعلی☺️ _خدا نگهدارت مادر😊 تماس را که قطع کرد.. نزدیک چهارراه رسیده بود.. پیاده شد..کرایه را حساب کرد.. و سریع به سمت مغازه لوازم ورزشی رفت.. خوشحال بود و ذوق داشت..🤠😍 وارد مغازه شد.. یک تیشرت.. با شلوارک ورزشی.. دو میل سبک.. یک میل سنگین.. و دو میل بازی خرید😍💪 برای تک تک آنها.. ذوق میکرد.. تاکسی گرفت.. و با کمک فروشنده مغازه.. وسایل را در ماشین گذاشت🚕 بعد از آن اتفاق.. هر ۶ پسر.. کم کم با عباس شدند.. (آرش، محمد، فرهاد، سامیار، نیما، محسن)اما محمد و آرش به عباس ارادت داشتند..😊 در این مدت.. رفتار عباس هم.. با همه و شده بود.. عباس.. به محمد پیام داد..📲که از یکشنبه.. به زورخانه میرود.. به مسجد محل که رسید..💨🚕 ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت به مسجد محل که رسید.. از گلدسته مسجد..🕌صدای اذان..✨بلند شده بود..وسایل را پایین گذاشت.. کرایه را حساب کرد.. تاکسی رفت.. محمد و آرش.. از دور عباس را دیدند..عباس کنار خیابان.. ایستاده بود..سری برای هم تکان دادند..نزدیکتر امدند.. محمد با لبخند گفت _بححح...😍چطوری داش عباس😁🤝 عباس_مخلصیم برار😍🤝 آرش _اینا چیه😳 _بهش میگن میل🤠😜 آرش _اینو ک میدونم باهوش.. میگم چرا خریدی😁 محمد_ از یکشنبه میخواد بره پیش سید! قرار بود امشب به تو هم بگه😇 آرش مات با چشمای متحیر گفت _جدیییییی عبـــــــاااااااااااااااس😳😍 میل ها را برداشته بودند و بسمت مسجد میرفتند.. _اره با..🙃 شمام باس بیاین🤠💪 وارد آبدارخونه شدند.. همه را گوشه ای گذاشتند.. عباس _از فردا باهم😎💪 محمد درحالیکه وضو میگرفت.. با ذوق گفت _زورخونه؟😍✌️ آرش _😍😍 عباس سر تکان داد.. و گفت _ایوللل... 😍😇زودباشین که اذون تموم شد.. بعد از نماز... تلفنش زنگ خورد.. 📲 _سلام.. بله بابا حسین اقا_ کجایی عباس _مسجدم.. چطور _بیا خونه زودتر کارت دارم _رو جف چشام😊 حسین اقا_زود بیا مادرت کارت داره😊 _حالا شما یا مامان کارم دارین؟😁 _تو بیا بهت میگیم.. یاعلی😊 _یاعلی😊 تماس را که قطع کرد.. به طرف آبدارخانه مسجد رفت.. آرش _کمک نمیخای😄 عباس_ آی دستت درد نکنه.. کمک کنی که عالیه😁 پشت سر آرش، محمد هم وارد شد.. محمد_ رو که نیست والا😂 هرسه.. میل ها را بلند میکردند.. و از مسجد بیرون میرفتند.. _اون ک وظیفتونه😝😂 آرش _میگن بچه پرو.. ب داییش میره هااا.. 😂 عباس_ ن با... ب رفیقاش میره.. دایی ک نداره😜😂 هرسه باخنده و شوخی.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
بیست و سه🌺 ✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت هرسه باخنده و شوخی.. به سمت خانه میرفتند.. به محض رسیدن.. محمد.. میل ها را.. روی زمین گذاشت.. _اییییی کمرممممم😩😂... واااای کمرمممم😩😂 آرش _ وای وای... کجای کمرت؟.. بذار ماساژت بدم.!😢😂 آرش با مشتی محکم.. که بین کتف محمد میزد.. گفت _بهتری؟؟..خوبی الان؟؟.. جواب بده.. 😨😂 عباس_ ن با... اینجوری ک نه...بذار یادت بدم..خوب نگاه کن... اینجوری😜👊 با تمام قدرتش.. محکم به کمر محمد زد..😂👊 صدای بلندی ایجاد کرد..صدای خنده آرش به هوا رفته بود😂 عباس رو به آرش گفت _دیدی چجوری..؟؟😂 محمد_زهرمااار...😂 گفتم کمرم درد میکنه.. خوب شد نگفتم از وسط نصفم کن😂😂 آرش _😂😂😂 عباس_ جف پا.. باس بیام تو شکمت.. تا خوب بشی🤣🤣🤣 با صدای خنده.. عباس آرش و محمد.. 😂😂😂در خانه.. با صدای تیکی باز شد.. محمد رو به آرش گفت _ ببین آرش..!! یه تعارف هم نمیزنه بیایم داخل... نچ.. نچ...😕😂 عباس با خنده.. زنگ را زد.. حسین اقا.. از پشت ایفون گفت _بیاین تو بابا😊 عباس_ بگین یاالله..😊😁 _صدای خنده هاتون.. کل محله رو برداشته.. دیگه نیاز به اعلام نیس بابا😁 صدای خنده حسین اقا.. از پشت آیفون.. و سلام احوالپرسی محمد و ارش.. باهم آمیخته شده بود..😁😁😁😁 بعد از چند دقیقه.. آرش و محمد.. خداحافظی کردند و رفتند.. عباس.. با میل ها وارد خانه شد.. و همه را گوشه حیاط گذاشت.. به عادت همیشگی اش.. یاالله گویان.. وارد شد.. زهراخانم بلند گفت _عباس مادر.. بیا اتاق عباس بطرف اتاق رفت.. درگاه اتاق.. تکیه به چارچوب در.. ایستاد.. حسین اقا.. عینکش را.. روی بینی.. زده بود.. و مشغول کتاب خواندن بود.. زهراخانم.. میز اتو مقابلش بود.. و لباس ها را اتو میزد.. عباس سلامی کرد.. زهراخانم_ سلام رو ماهت مادر.. بیا کارت دارم..😊 حسین اقا از بالای عینکش.. با لبخند نگاهی به عباس کرد.. _این بار بگی نه.. من جونت رو تضمین نمیکنم😁 زهراخانم خندید.. عباس وارد اتاق شد.. کنار مادر ایستاد.. _خب بفرما🤠 زهراخانم _فردا برای نمازجمعه.. میریم دنبال خانم مسعودی و دخترش سمانه.. که باهم بریم..😊 عباس دوزاریش افتاد.. باز نقشه داشت.. که دختری را باید میدید..🤦‍♂ عباس _پوووف..ول کن مامان تروخدا😑🤦‍♂ زهراخانم.. شروع کرد.. به تعریف و تمجید.. از خانواده آقای مسعودی و دخترشان سمانه.. از مادر اصرار.. و از عباس انکار.. درنهایت.. عباس.. فقط بخاطر مادرش.. قبول کرد که بروند.. اما به یک .. که حتی کوچکترین نگاه.. هم به سمانه نمیکند.. زهراخانم هرچه کرد.. نتوانست او را راضی کند.. که نگاه کند.. شاید پسندید.. شاید گره از دلش باز میشد.. اما قفل دل عباس.. باز شدنی نبود..💝✋ یکشنبه از راه رسید.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت یکشنبه از راه رسید.. ساعت هنوز به ۶ نرسیده.. عباس با دوتا میل بزرگ.. و متوسط وارد زورخانه شد..سید ایوب و مرشد.. گوشه ای نشسته بودند.. و صحبت میکردند.. عباس یاالله گفت.. به احترامش.. سید ایوب و مرشد.. ایستادند..😊😊دستش را.. به ادب.. روی سینه گذاشت.. و سلام داد _سلام مخلصیم 😊✋ سید_بیا اینجا باباجان😊 مرشد_به به اقا عباس گل.. منتظرت بودیم😊 عباس کنارشان نشست.. سر ب زیر انداخت.. و گفت _شرمنده میکنی مرشد.. 😊😓 سید_ خب بگو ببینم همه چی خریدی؟ _اره سید☺️ _برو آماده شو😊 _الان؟😳 سید سرش را بعلامت تایید تکان داد.. عباس به رختکن رفت... تیشرتی را که نام مولا علی.ع... روی آن نقش بسته بود.. و شلوارکی ک طرح سنتی داشت.. را پوشید.. بیرون امد.. با اشاره سید.. که میگفت وارد گود شود.. انگشتش را.. به لبه گود زد.. بوسید و به پیشانی گذاشت.. با بسم اللهی... میل ها را بلند کرد.. و وارد گود شد... مرشد و سید.. سکوت کرده بودند.. مرشد سرش را بعلامت شروع.. آرام تکان داد.. عباس مدتها.. با میل پدرش تمرین کرده بود.. و اینجا باید.. تمام این تمرین ها.. را به نمایش میگذاشت.. یاعلی گفت و شروع کرد.. بعد از میل، نوبت تخته شنا بود.. مرشد و سیدایوب.. خوب و با دقت.. به حرکات عباس.. نگاه میکردند.. مرشد_ وصیت میکنم بهت سید.. جای سَردَم(جایگاه مرشد در زورخانه) رو بعد از من.. بده به عباس..😊👌 سید_ نه مرشد.. نه..✋ عباس خیلی مونده که به اونجا برسه.. جایگاهی دیگه.. براش درنظر گرفتم... عباس کباده میگرفت.. میل ها را بالا میبرد.. شنا میرفت.. میچرخید.. نوحه میخواند.. رجز میخواند.. و باز میچرخید.. میل بازی را به راحتی بالا می انداخت.. و در حال چرخش.. آن ها را میگرفت.. سید و مرشد.. مجذوب ورزش عباس شده بودند.. جوانی ٢٨ ساله.. تنومند.. چهارشانه.. محجوب.. و اهلبیت علیه السلام.. به خصلت ها علاوه بر عباس.. و هم.. باید اضافه میشد.. با صلوات سید و مرشد.. کم کم عباس ب ورزش خود پایان داد.. مرشد.. جلیقه اش را دراورد.. و بدست سید داد.. _کسی بهتر از عباس نمیشناسم برای مرشدی😊 مرشد با تمام تجربه ای ک داشت.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت مرشد با تمام تجربه ای ک داشت.. اما ارادتی خاص.. به عباس پیدا کرده بود.. سید.. بدون نگاهی به مرشد گفت _ عباس نه..! من مخالفم.! مرشد بودن فقط برازنده خودته😊 مرشد دیگر.. روی کلام سید ایوب.. حرفی نزد.. عباس از سید رخصت گرفت.. با گفتن «یـــا ابوالفـــــضل.ع.»بلندی.. از گود بیرون امد..✨✋ عرق از سر و رویش میچکید.. حوله ای را که سید.. به او داده بود.. عرق صورتش را میگرفت.. سرش پایین بود.. و بالا نمیبرد.. با لبخند سر بالا کرد.. در محضر بزرگان نشست.. _درخدمتم امر کنین..☺️✋ سید.. اسم تعدادی از.. دوستان عباس را.. نام برد.. همان ۶ نفری.. که روزی.. باهم دشمن شده بودند..اما الان.. به دوستانی صمیمی.. تبدیل شدند..🤝👌 سید_ محمد و آرش.. که میدونم میان.. بقیه رو هم خبر کن😊 دستش را روی چشمش گذاشت و گفت _رو جف چشام☺️✋ مرشد با ذوق.. به عباس نگاه میکرد..😍 این همه .. .. .. اول از همه.. از صدقه سر ✨ ابالفضل العباس علیه السلام✨ بود.. و بعد.. از کلاس های سنگین.. اخلاقی و عرفانی که میرفت..🌟 و استادی به نام سیدایوب..🍀 عباس از کنار آنها بلند شد.. گوشه ای رفت.. با پیام.. به فرهاد خبر داد..📲 و فرهاد به بقیه.. که امشب باید به زورخانه بیایند.. سید به عباس نگاه میکرد.. و با مرشد حرف میزد..چقدر عباس شده بود.. 🍃چه کسی فکرش را میکرد.. که روزی.. همین عباسی.. که از .. کسی حرف زدن نداشت.. حالا هم.. او شده بودند.. 🍃چه کسی.. فکرش را میکرد.. عباسی که همه از او .. از غضبش.. و به گوشه ای میگرفتند.. حالا فقط.. دستگیری میکند از از خودش.. 🍃چه کسی فکرش را میکرد.. از ها و تلخی .. کسی در امان نبود.. حالا جز به و .. حرف نمیزد.. 🍃چه کسی فکرش را میکرد.. عباسی که مدام.. پدر و مادرش را.. میکرد.. حالا مایه و مباحات خانواده اش بود.. ساعت کم کم به ٨:٣٠ 🕣🌃رسیده بود.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ساعت کم کم به ٨:٣٠ 🕣🌃رسیده بود.. و همه وارد زورخانه میشدند.. آرش و محمد.. با میل هایی ک خریده بودند.. همه مردهای مسجدی و محله.. آمدند.. فرهاد، سامیار، محسن و نیما هم.. باهم وارد شدند.. مرشد مدح میخواند.. مردم با ذوق صلوات میفرستادند.. 😍🗣ورزشکاران یکی یکی.. وارد گود شده بودند.. عباس وسط ورزشکاران.. ایستاده بود.. به توصیه سید.. از امشب عباس میاندار بود.. کباده میکشید.. میچرخید.. شنا میرفت.. با میل بازی حرکات را بسیار منظم انجام داد.. با هر حرکتش.. بقیه ورزشکاران.. از او تقلید کردند صدای الله اکبر و صلوات مردم.. تا سر بازارچه میرسید..🗣🗣🗣🗣 تقریبا تا ساعت ١١ شب... غیر از .. .. امیرالمؤمنین علی علیه السلام.. و .. هم بود.. با خروج عباس از گود.. به احترامش همه ورزشکاران خارج شدند.. میل ها را گوشه ای میگذاشتند.. و وارد رختکن میشدند.. صدای پچ پچ مردم.. کل سالن را پر کرده بود.. از آقایی.. از ادب.. از حرکات ورزشی عباس میگفتند.. کسی اگر به چشم خود نمیدید.. باور نمیکرد.. این همه را.. عباس وارد رختکن شد.. لباسش را تعویض کرد.. و بیرون آمد.. دستش را.. روی سینه گذاشت.. و با سر به همه.. سلام و علیک میکرد.. کم کم همه سالن را ترک میکردند.. همه لذت برده بودند.. عباس.. به سید که رسید.. گفت _رخصت سید✋ سید دستش را روی شانه عباس گذاشت _رخصت باباجان.. احسنت شیرمرد.. خدا حفظت کنه.. مولا پشت و پناهت😊 _مخلصیم استاد.. یاعلی😊✋ به حرمت✨ و انرژی💪 سربندش..😍😇 اخم از روی صورتش.. کم کم کنار رفته بود.. وارد خانه که میشد.. چقدر زهراخانم.. قربان صدقه اش میکرد..😍اسپند دور سرش میچرخاند.. عصای پدرش شده بود.. حسین آقا.. مثل یک پسر که نه.. مثل یک برادر بود برایش..😊 خیلی خوب بود.. که عاطفه و ایمان.. از بودن عباس لذت میبردند.. هم بود برایشان هم ..☺️☺️ دوماه از عقد عاطفه و ایمان.. گذشته بود.. و حالا درگیر مراسم عروسی میشدند.. عروسی ای که عمری.. آرزویش😍💞 را داشتند.. مراسم ازدواج عاطفه بود... ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت مراسم ازدواج عاطفه و ایمان بود.. بخوبی و شادی میگذشت..🎊🎉🎈💞 همه شاد بودند.. و مداح مولودی میخواند.. 🎉🎊 عباس درب تالار ایستاده بود.. مجید.. پسرخاله ایمان را دید.. با لبخند به سمتش رفت.. دست دراز کرد.. خوش و بشی کرد..😊 اما مجید.. عباس را.. تحویل نمیگرفت.. با غضب نگاهش میکرد..😏😠 عباس.. یادش به حرکات خودش.. افتاده بود..😓 چطور با .. همه را از خودش بود..چقدر رنجاند.. آدم های اطرافش را.. مجید نگاه تند.. و با اخم به عباس کرد.. بدون جوابی رفت..😠 با صدای زنگ تلفن همراهش..📲عباس به خودش آمد.. مادرش بود.. _کجایی مادر😕 _دم در.. چطور.!؟ _بیا در خانوما کارت دارم..😊 _بیام در خانمااااا؟؟؟😐😳 _وا.. مادر کارت دارم😕 _خب همینجا بگید😑 _نمیشه عباس.. بیا کارت دارم😊 علی رغم میل باطنی اش..🤦‍♂ چشمی گفت.. و گوشی را قطع کرد.. و .. به سمت درب ورودی خانم ها میرفت.. لحظه ای مادرش را.. از دور دید.. خوشحال شد..😍 که را میدید.. و مجبور نبود انتظار بکشد.. اما به محض.. نزدیک شدن به مادرش.. دختری کنارش رفت.. و گرم صحبت شدند.. عباس همانجا ایستاد.. با گوشی تماسی گرفت.. اما مادرش جواب نمیداد😑 میان ماندن و رفتن مردد شده بود.. که زهراخانم و آن دختر باهم.. به سمتش می آمدند.. عباس سلامی کرد.. و را به زیر انداخت.. دختر جوان.. جواب سلامی داد.. زهراخانم _ سلام پسرم و کیسه ای را.. به عباس داد.. _ایشون هانیه خانم.. دوست عاطفه هست.. درضمن.. اینو هم بذار تو ماشین مادر.. دستت درد نکنه😊 لحظه ای نگاه به آن دختر کرد _خیلی خوش اومدین.. هانیه آرام گفت _ ممنون سریع نگاهش را.. به مادر هدیه داد.. و رو به مادر.. مثل .. یک دستش را روی گذاشت و گفت _رو جف چشام..😊امری نی؟ _نه مادر.. برو بسلامت..😊 خداحافظی ای کرد.. و به سمت ماشین رفت.. زهراخانم و هانیه هم.. وارد قسمت خانم ها شدند.. ساعتی بعد.. باز زهراخانم تماس گرفت.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ساعتی بعد.. باز زهراخانم تماس گرفت.. _جانم مامان😊 _سلام پسرم.. خب چطور بود.؟!😍 _چی چطور بود..؟😟 _عباااس...!!😐 _نمیفهمم مامان.. باور کن🤦‍♂ _منظورم هانیه بود.. دیدیش...؟؟! چطور بود.؟😊 _هانیه کیه..!؟😐 _عبــــااااااس😐😐😐 عباس پیشانی اش را خاراند.. و گفت _اهااا... والا راستش ندیدمش😑🤦‍♂ _وا.. یعنی چی..! تو که نگاهش کردی..!😕 _اره خب.. ولی دقت نکردم.. نمیدونم😅🤦‍♂ با لحنی که خنده در آن بود.. زهراخانم را به خنده وا داشت.. _الهی بگردم برات عباس.. باشه مادر..😁 نگران نباش.. درستش میکنم😁 _نمیشه بیخیال من بشی..!؟😑🤦‍♂ زهراخانم محکم جواب داد _نه😐 _بله... بله..!!😑 ما هسیم😅🤦‍♂ _خدا نگهت داره مادر.. باشی همیشه😊 از دعای مادرش خوشحال شد.. و با ذوق خداحافظی کرد😍😍 مراسم عروسی خواهرش عاطفه.. تمام شد.. چقدر خانه شان.. ساکت تر شده بود.. یاد شیطنت های.. خواهرانه عاطفه افتاده بود.. 🤠وقتی بدخلق بود.. وقتی درهم و فکری بود..😐🤦‍♂ هر از گاهی.. که نگاهش به اتاق می افتاد لبخندی میزد..😊 الحمدالله.. که ایمان پسر پاک.. و سر به راهی بود.. داشت.. دلسوزانه کار میکرد.. انتخاب کرده بود.. و زندگی میکردند.. ۶ماه.. 🍃📆 از اولین جلسه ای که.. به زورخانه رفته بود.. میگذشت.. ✨ و اهلبیت(ع).. ✨ چنان و .. به عباس داده بودند.. که همه اهل محل.. روی اسمش.. میخوردند..🌟 کسی نمیکرد.. به دختران و زنان اهل محل.. چپ نگاه کند.. میدانستند.. بفهمد.. یا ببیند.. میکند..😡👊 همه مردها،.. او را.. چون پسرشان.. دوست میداشتند.. و پسرها.. بجز چند نفری.. حسابی .. و عباس.. شده بودند.. به سید ایوب بود.. که به کلاس های.. اخلاقی، عرفانی، تربیتی.. میرفت.. اما در کلاس ها.. از اراده بود.. که با ذوق میرفت..😍 و مدام.. در و خودش بود..📝 و چنان .. در رفتار.. اخلاق.. و منش.. عباس گذاشته بود.. که هر غریبه ای را.. خود میکرد.. از اهل محل... ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت 💠از اهل محل گرفته.. تا کاسب های بازارچه.. از کودکان.. تا ریش سفید ها.. همه برای او.. خاص.. قائل بودند..✨🍃 💠وارد زورخانه که میشد.. مرشد.. به و .. که به او.. پیدا کرده بود.. زنگ را مینواخت..🔔✋ وارد گود که میشد.. همه برای سلامتی اش.. میفرستادند..✨ورزشکاران.. بدون اذنش.. ورزش نمیکردند.. از گود که خارج میشد.. رخصت میطلبید..😊 💠مرشد_سلامتی شیرمرد حیدری محله.. عباس آقای گل.. صلوات محمدی پسند بفرست..🌺🔔 مرشد این جمله را.. میگفت.. و عباس.. وسط ورزشکاران می ایستاد.. .. دست .. به سینه میگذاشت.. و لبخندی دلنشین.. به مرشد میزد..😊 و زیر لب.. با بقیه.. صلوات میفرستاد.. 💠تا سید اجازه نمیداد.. از زورخانه خارج نمیشد..👌 پای ثابت گلریزان بود.. 🍀یکبار بدهی یک بدهکار.. 🍀یکبار آزادی یک زندانی.. 🍀یکبار تهیه جهیزیه عروسی.. 🍀یکبار جور شدن سرمایه برای درامد جوانی.. 💠 با رفقایش... چنان رفاقتی داشت..که کافی بود.. عباس لب تر کند.. با جان و دل.. هرچه میخواست.. انجام میدادند..😊😍☺️😇😊☺️ غیر فرهاد.. بقیه از او کوچکتر بودند.. 💠 از خودش را داشت و روی حرفش حرف نمیزد.. را داشت.. و مراقب بود دل کسی را نشکند.. زهراخانم و عاطفه...😊😍 بفکر آینده او بودند..هر دختری را.. که زهراخانم یا عاطفه درنظر داشتند.. به هر طریقی.. سعی می‌کردند.. که عباس آنها را ببیند.. اما فایده ای نداشت..😕😑 کم نبودند در محله.. دختران .. اما دل عباس را..♥️درگیر خود نمیکرد.. عباس_ جان من..!! بیخیال من مامان.. 😑🤦‍♂ زهراخانم فقط لبخند میزد..😊 و باز هربار.. به بهانه ای.. پسرش را.. برای کاری میفرستاد.. که دختر مورد نظرش را ببیند.. 🔒اما قفل دل عباس داستان ما بازشدنی نبود..🔒✋ هانیه دوست عاطفه.. سمانه دختر آقای مسعودی.. همسایه ته کوچه.. و ده ها دختر دیگر.. که مادر و خواهرش.. برای او درنظر میگرفتند.. اما فایده ای نداشت.. مدتی بود... که همسر سید ایوب(ساراخانم).. احوال خوشی نداشت.. زهراخانم.. همین امر را بهانه کرد.. دیداری تازه کند.. گوشی تلفن☎️ را برداشت.. تا به حسین آقا و عاطفه.. خبر دهد.. که زمانی را.. همه باهم.. برای عیادت ساراخانم.. به خانه سید بروند.. قرار بر این شد.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت قرار بر این شد.. بعد از نماز.. از راه مسجد.. نیمساعتی را برای عیادت بروند.. شنبه بود.. و زورخانه تعطیل.. زهراخانم.. همه چیز را دقیق سنجید.. عاطفه و ایمان هم.. به مسجد آمده بودند.. تا باهم به عیادت بروند.. حسین اقا.. زودتر مغازه را تعطیل کرد.. عباس_ حالا چرا به این زودی..!! 😟 _خانم سید ناخوش احواله.. میخوایم با مادرت و عاطفه بریم عیادتش.. 😊 _من دیگه بیام چکار.. شما برید دیگه!😕 _عاطفه و ایمان هم هستن.. درضمن سید حق بگردنت داره بابا.. خوبیت نداره نیای😊 _چش.. رو جف چشام.. ☺️اقا ما تسلیم.. 😁✋ حسین اقا... با همسر، دختر، داماد و پسرش.. همراه با سید.. به خانه سیدایوب رسیدند.. سید با کلید در را باز کرد.. یاالله بلندی گفت.. تا اهل خانه بدانند.. مرد خانه.. چند نامحرم به همراه دارد.. بعد از راهرو ورودی.. وارد حیاطی قدیمی و باصفا🌸🍃شدند.. گوشه حیاط.. فرشی رنگ و رو رفته ای.. پهن بود.. و چند پشتی به دیوار تکیه داده بودند.. روی میزی کوچک.. سماور، ☕️ظرف میوه،🍏🍇 استکان ها و بشقاب ها.. گذاشته شده بود.. مشخص بود.. که این جایگاه.. به انتظار مهمانان بوده است.. سیدایوب بلند گفت _ صاحبخونه..!!! نیستی..؟!😁مهمون هات رو آوردم..😊😁 ساراخانم ارام ارام.. دست به دیوار میگرفت.. و به همراه دخترش فاطمه.. به استقبال میهمانان آمدند.. ساراخانم رو به میهمانان گفت _ سلام خیلی خوش امدید..😊بفرمایید چرا ایستادید.. بفرمایید خواهش میکنم.. 😊 زهراخانم و عاطفه بطرف ساراخانم و فاطمه رفتند..با روبوسی و خوش رویی احوالپرسی کردند.. سید ایوب تعارفی کرد.. و همه نشستند.. ساراخانم روی صندلی نشست.. کمردرد و پادردش.. باعث شده بود.. نتواند روی زمین کنار میهمانان بنشیند.. فاطمه پایین پای مادر.. و کنار عاطفه و زهراخانم نشست.. حسین اقا، ایمان و درنهایت عباس... سید ایوب پذیرایی میکرد.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت سید ایوب پذیرایی میکرد.. خانم ها.. گرم حرف زدن بودند.. از عروسی عاطفه.. از مریضی ساراخانم.. و دانشگاه فاطمه.. مردها هم طبق معمول.. یا از مغازه.. و وضع اقتصادی.. و یا زورخانه و برنامه هایش.. زهراخانم رو ب فاطمه گفت _خب فاطمه جان چه خبر از درس و دانشگاه😊 فاطمه با حجب و حیا گفت _انتخاب واحد کردیم.. تقریبا یه ده روز دیگه.. میریم سرکلاس😊☺️ ساراخانم_ درهفته فقط سه روز کلاس میره حسین اقا_ عه چرا؟ سید_ ترم اخر هست درس هاش زیاد نیست الحمدلله😊 زهراخانم باز رو به فاطمه گفت _الهییی.! حالا چجوری میری.. این همه راه!.. اتوبوس که نداره این مسیر..! 😊 _با تاکسی میرم☺️ عباس که تا حالا ساکت بود.. و سر به زیر.. گوش میداد.. درگوش سید.. به نجوا گفت _اگه اجازه بدید.. من برسونمشون.. سید جوابی نداد.. ولی لبخندی.. گوشه لبش نشست.. که از نگاه حسین اقا.. دور نماند.. میان کلام خانمها.. رو به فاطمه گفت _فاطمه جان بابا.. برای رفت و آمدت.. با عباس برو.. مسیر دانشگاهت خوب نیست.. با تاکسی.. نمیشه بری..😊 فاطمه و عباس.. نیم نگاهی به هم انداختند.. فاطمه سریع نگاهش را رام کرد..✋و عباس چشمش را فاطمه _نه بابا.. من خودم میرم.. بهشون زحمت نمیدم.. حسین اقا_ زحمت چیه دخترم.. تو هم مثل عاطفه میمونی برام.. فرقی نداره😊 عباس سکوت کرده بود.. فاطمه معذب.. دوست نداشت با عباس برود.. عاطفه دست فاطمه را گرفت.. و آرام نجواگونه گفت _حالا چند روز برو.. بعد یه بهونه بیار.. بگو نمیام.. عاطفه و فاطمه آرام خندیدند..😆😁 با خنده فاطمه.. سید دستی روی پای عباس زد.. عباس یکه خورد.. ترسیده نگاهی ب اطرافش انداخت..😥🤦‍♂ سید_ چایی ت سرد شد دلاور😁😊 عباس لبخندی محجوبی زد😅☺️ ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت عباس لبخند محجوبی زد.. و سر به زیر انداخت.. سید رو به عباس گفت _ سختت نیس؟😊 عباس محجوبانه.. سکوت را.. به حرف زدن ترجیح داد..فقط لبخندی زد.. و چیزی نگفت.. زهراخانم.. درست حدس زده بود..کلید قلب پسرش.. در دست فاطمه ست..😊❣عاطفه پیش دستی کرد.. و به جای مادرش گفت عاطفه _ این چه حرفیه اقاسید.. صبح ها که عباس میخواد بره درمغازه.. زودتر میره.. فاطمه رو هم.. میبره سر راهش دانشگاه.. 😊 عباس.. جرئه ای از چای را خورد.. فاطمه رو به عباس گفت _ ببخشید زحمت شدم براتون.. با این جمله فاطمه.. که عباس را.. مستقیما خطاب قرار داده بود.. چای به گلوی عباس پرید..😣 و تا چند دقیقه.. سرفه میکرد..🤦‍♂میان سرفه گفت _نه.. نه..😣نه با...اخ.. اختیار..😣دارین.. میان هر کلمه سرفه میکرد.. ایمان به پشت عباس میزد.. و آرام گفت _خفه نشی صلوات...!!😂😝 همه خندیدند.. و صلوات فرستادند..😁😁😄😃😀😁😄 سید.. همین یک دختر را داشت.. دو فرزند پسری.. که داشت.. خداوند این سعادت را.. نصیبش کرده بود..که .. در جبهه جنگ.. شوند..🌹🕊 "علیرضا و محمدجواد" در اوج جوانیشان.. به لقای حق رسیدند..🕊🕊 و فقط فاطمه بود.. که برای سید می ماند.. حتی نگاه کردن.. به دخترش.. او را یاد.. پسران شهیدش می انداخت.. تا لحظه خداحافظی... و بیرون آمدن.. از خانه سید.. دو بار نگاهش به فاطمه افتاد.. دیگر ماندن را صلاح ندید.. سریعتر.. خداحافظی کرد.. و زودتر از همه.. از خانه سید خارج شد.. 🤦‍♂ ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت از خانه سید خارج شد.. همه پیاده.. به سمت خانه میرفتند.. دل توی دلش نبود.. حس حیا.. ترس.. شک و دو دلی.. باهم به قلب عباس.. سرازیر شده بود..❣ حسین اقا.. که سکوت عباس را دید.. گفت _چیه بابا ساکت شدی.! زهراخانم.. که حالا مطمئن شده بود گفت _چیزی نیست.. بذار راحت باشه ایمان و عاطفه.. پشت سرشان می آمدند.. باهم حرف میزدند.. و شاید نفهمیدند.. چه غوغایی در دل برادرشان، عباس.. بود.. عباس نه فقط کلام پدر.. که جواب مادرش را هم.. نشنید.. کتش را روی شانه اش انداخت.. صدای لخ لخ کفشش.. بلند بود.. همه به این نوع راه رفتنش.. عادت داشتند.. غرق فکر بود.. لحظه ای اخم میکرد.. نکند اشتباه کند..!!!!😠😓 لحظه ای ذوق میکرد.. و نام محبوبش را در دلش زمزمه میکرد..😍🙈 لحظه ای میترسید.. نکند نتواند او را بدست بیاورد...!!😨😑 لحظه ای شک میکرد.. نکند گناه بوده!؟😱😰 معلوم نبود خودش هم با خودش چند چند است.. به خانه رسیدند.. از همه خداحافظی کرد.. و کلافه وارد اتاقش شد.. با لباس روی تخت دراز کشید.. نیمه های شب🌌 بود.. اما هنوز لباس هایش را.. عوض نکرده بود.. از این همه.. فکر های مختلفی.. که به مغزش.. هجوم اورده بودند.. کلافه شد.. از روی تخت بلند شد.. لباس‌هایش را تعویض کرد.. جلو آینه ایستاد... نگاهش که به سربند رسید.. بی اختیار.. اشک از چشمانش روان شد.. طول اتاق را قدم میزد.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت طول اتاق را قدم میزد.. به سمت آینه که برمیگشت.. نگاهش به سربند می‌رسید.. چند بار تکرار شد.. بی قرار به سربند زل زد.. همچون باران بهاری.. اشکش میریخت.. _اقا بدادم برس.. تو میگی چیشده..!؟تو بگو چکار کنم.. بت قول دادم.. نباس بزنم زیرش.. ته نامردیه ارباب!!! 😭 به دیوار تکیه داد.. از غصه.. آرام سر خورد.. و روی زمین نشست.. زانویش را درآغوش گرفت.. سر به زانو گذاشت.. _خدایا حکمتتو شکر.. نمیدونم گناهه.. هوسه.. بلاس.. چیه با...😓😭 سر را بلند کرد _نمیذارم با تاکسی یا هرچی.. بره دانشکده...❣ دستش را روس سر گذاشت.. با ترس گفت _وای..!! وای..!!! نکنه از اساس خطاس.. نکنه اصلا غلط با‌شه..😱 درنهایت.. عقلش.. افسار دلش را گرفت.. و مهار کرد.. مطمئن شد.. خطا رفته.. گناه بوده.. راه میرفت و استغفار میکرد..✨به خودش نهیب میزد.. _اقااا.. ایها الارباب..!!! بدادم برس..😭🤲کج رفتم.. غلط کردم😭 وقت نماز🌌 بود.. نماز شبی خواند.. نمازی بسیار عجیب.. حس میکرد سبک شده.. اندازه پری که.. به پرواز درآید..🌟 💭یادش افتاد به حرف خودش.. که قرار بود..هر روز فاطمه را به دانشکده ببرد.. و به دنبالش رود.. از حرفی که زده بود.. پشیمان شد..😑🤦‍♂ ناراحت بود ازتصمیم و حرفی که زده بود.. ولی خب.. عباس بود و حرفش.. حرفی که زده بود باید میکرد.. بخدا کرد.. سر به سجده گذاشت.. از ارباب.. ماه منیر بنی هاشم.. ابالفضل العباس(ع).. گرفت.. چقدر اخلاق عباس عوض شده بود.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت چقدر اخلاق عباس عوض شده بود.. ✨دیگر خبری از اخم هایش نبود.. 🌟دیگر داد نمی زد.. عصبی شدن هایش را میکرد.. 💫دیگر در مغازه.. مراقب بود چه میگوید.. در معامله داشته باشد.. را.. و البته را بگوید.. 💠این عباس عاشق اهلبیت کجا.. و آن عباس عصبی و تند مزاج کجا 💠این عباس با ادب و بامرام کجا.. و آن عباس سرخود و اخمو کجا صبح ها که به مغازه میرفت.. تا نزدیک غروب.. مغازه بود.. و بعد.. به مسجد محله میرفت.. روزهای فرد هم.. بعد از نماز.. زورخانه بود.. تا به خانه میرسید حدود ١١ شب🕚🌃میشد.. کسی نبود که... شیفته ، و عباس نشده باشد.. از همه خداحافظی کرد.. خسته از زورخانه بیرون آمد.. سر به زیر.. با عادت همیشگی.. کفشش را روی زمین میکشید.. صدای لخ لخ کفش بلند بود.. کتش را.. روی دوش می انداخت.. مشتی وار راه میرفت.. برای خودش.. دم گرفته بود.. مداحی زمزمه میکرد..😍 💚اقامون دلبره.. دلا رو میخره.. با اون نسیمــــی که داره بوی گل یــــاس.. دلا رو میخره.. کربلا میبره.. با یک نگاه نازنین و مست عبـــــاس.. 💚اییییی همه هستــــــی زینب ابوفاضل.. ایــــی می و ای مستی زینب ابوفاضل.. با شور میخواند.. و راه میرفت..😍🚶‍♂ 💚یلِ ام البنین.. حیدر کربلای زینــــب ابوفــــــاضل.. یل ام البنین.. صدای دعوایی را شنید..😵🗣 خواندن مداحی اش را.. قطع کرد..صدا بلندتر از آن بود.. که کسی متوجه نشود.. صدای دختر و پسر جوانی بود.. از لحن دختر جوان..حدس میزدمزاحمتی درکار باشد.. به سمت آنها رفت... ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت به سمت آنها رفت.. اخم هایش را در هم کشید.. مستقیم و با اخم.. به پسر زل زد.. و رو به دختر جوان گفت _چیشده...؟!😠 دختر به محض دیدن عباس.. موهایش را زیر روسری برد.. عصبی و با گریه گفت _این آقا.. چند روزه که همش.. در خونه ما میاد.. مزاحمه....!!😠😢 به محض شنیدن کلمه مزاحم... گره کوری میان ابروهایش افتاد..دست پسر را گرفت و پیچاند.. _بینمممممم....!!!.... الان دقیقا..! اینجا چه غلطی میکنی.!!😡 پسر که از شدت درد و خشم.. صدایش دورگه شده بود.. با فریاد گفت _تو چکاره ای..؟؟؟ مفتشی..؟!؟!؟ کلانتر محلی!!؟!!؟ اصلا به تو چه ربطی داره.. نامزدمه.!!!😡 عباس آرام.. با دو انگشت اشاره و شستش.. شانه پسر را.. محکم و باقدرت فشار داد.. _اگه به نعره زدن و دادزدن باشه.. که من از تو صدام بلندتره..!!!! میری رد کارت.. یا بزور بفرستمت.!!!؟؟؟!!!😡 پسر مچاله شده.. قدمی به عقب برداشت.. شانه اش را ماساژ میداد..😡😣 عباس با اخم و عصبانیت.. به او نگاه میکرد.. پسر نگاهی به دختر کرد.. از ابهت عباس.. قدم قدم عقب میرفت.. اما با تهدید و جسارت گفت _تنها گیرت بیارم بیچاره ت میکنم..😏یک بار جستی ملخک.. دوبار جسـ... هنوز جمله اش تمام نشده بود.. که عباس.. میان حرفش پرید.. مشتش را آماده کرده بود.. آرام به سمت جلو میرفت.. رگ گردنش.. متورم شده بود.. با آن هیکل مردانه اش.. با جذبه به سمتش قدم برمیداشت.. عباس به سمت پسر جلو میرفت.. و آن پسر عقب عقب نزدیکش شد.. غرّید _خفه خووون...!!! ادامه رو بری.. همچین میزنم.. فکتو میارم پاین کـ..😡👊 با پرتاب هرکلمه.. پسر..از شدت ترس.. رنگش پریده بود.. از و عباس.. نمیدانست چه کند.. دو پا داشت.. دو پای دیگر قرض گرفت.. و فرار کرد.. چنان فرار میکرد..که نزدیک بود.. به زمین بخورد.. دختر که حسابی ترسیده بود.. از تهدید پسر.. روی زمین نشست.. و گریه کرد..😣😭 کمی از شالش.. عقب رفته بود.. و خیال نداشت.. درستش کند.. عباس سر به زیر انداخت.. کمی نزدیک رفت.. رویش را برگرداند و گفت _این وقت شب زودتر برید خونه..واس خاطر خودتون میگم دختر _ بار بعدی منو ببینه.. میکشه منو.. من.. من.. میترسم.. عباس کمکم کن..😭 هنوز گره بین ابروهایش.. باز نشده بود.. _غلط کرده..! فقط بدون مشورت با پدرتون.. هیچ کاری نکنین..!! همانطور که پشت کرده بود.. قدمی برداشت.. که راهش را ادامه دهد.. با صدای دختر ایستاد.. اما رویش را برنگرداند.. دختر _عباس...! دختر از روی زمین بلند شد.. کوچه و بود.. نزدیک تر رفت.. اشکش را پاک کرد.. راحت حرفش را زد..راحت و صمیمی.! کلام 😈 از زبان دختر.. بیرون میریخت.. _عبــــاس!!.. میشه بمونی کنارم؟؟!! من دوســـ... هنوز پشت به دختر ایستاده بود.. بدون هیچ حرکتی.. «یاعلی» گفت.. و به سمت خانه رفت.. بار اولی نبود.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت بار اولی نبود.. که کسی را نجات میداد..و دختران کوچه و خیابان.. محبتشان را ابراز میکردند.. داشت.. اما خب بود.. و مورد همه.. میکرد و راه میرفت.. ✨ با تمام خصوصیات او.. هرخانواده ای..آرزو میکردند..که دامادشان باشد.. و .. زبانزد همه شده بود.. پایش را.. پشت کفشش.. گذاشت..کتش را.. که از روی یکی از شانه ها افتاده بود.. درست کرد.. ✨«ذکر لاحول ولاقوة الا بالله»✨خواند.. کوچه ها ساکت و خلوت بود.. ساعت به ١٢ نزدیک میشد.. در هر کوچه که میرفت.. غیر صدای لخ لخ کفشش صدایی نبود.. مدت ها بود... که وقتی عصبانی میشد.. داد وهوار راه نمی انداخت.. 🌟به مدد ارباب.. ماه منیر بنی هاشم.ع.. و کلاس ها.. عادت کرده بود.. حرفش را.. با و بگوید.. چنان کوبنده بگوید.. که جای هیچ تردیدی.. باقی نگذارد.. به اندازه کافی.. و اش.. باعث جلال و جبروتش.. شده بود.. 💠قبلا که نصیبش میشد.. از بود.. و الان.. از ، و مرام علیه السلام بود.. به خانه رسید.. زهراخانم نگران.. در حیاط خانه.. نشسته بود.. عباس با کلید.. در را باز کرد.. هنوز وارد نشده بود.. که مادرش.. هراسان به سمتش امد.. _کجایی مادر..؟؟خوبی..؟ سالمی...؟؟طوریت نیست..؟!!! 😧 عباس.. پشت دست مادر را بوسید.. و با خنده گفت _اره با...! سالمم.. بادمجون بمم من..!! نگران چی شدی.! ☺️😄 مادر لبخندی زد و گفت _مردم از نگرانی مادر..!😊 دستش را.. روی سینه گذاشت.. و با لحنی شیرین گفت _مو نوکرتوم با...دشمنت بمیره..!☺️ حسین اقا.. با حسادتی آشکار.. از پله های ورودی حیاط.. پایین می آمد.. _خوب مادر و پسر.. خلوت کردید..!☹️بفرما خانم.. اینم گل پسرت.. صحیح و سالم😁 زهراخانم.. لبخند ملیحی.. به صورت همسرش پاشید.. عباس.. به سمت پدر رفت.. مردانه به آغوش کشید پدرش را.. حسین اقا_خدا حفظت کنه بابا😊 آرام در گوش پدر نجوا کرد _شرمنده دیر شد..😅 زهرا خانم.. وارد خانه میشد.. که گفت _من برم غذا گرم کنم برات مادر..😊 عباس و پدرش.. باهم وارد خانه شدند.. عباس بلند گفت _ن مامان..اشتها ندارم.. مهر ماه شده بود.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت مهرماه شده بود.. سید خبر داده بود..که فردا..فاطمه کلاس دارد.. و عباس.. ساعت ٧ صبح..🕖🏙جلو در خانه سید.. در ماشین نشسته بود.. به محض نشستن فاطمه در ماشین.. عباس آینه را تنظیم کرد..که به نگاه فاطمه نیافتد.. ناراحت بود از تصمیمش.. اما حرفی بود.. که زده بوده.. و باید انجامش میداد..🤦‍♂ خودش هم تعجب کرده بود.. ☘شاید حکمتی داشت.. که ناخواسته گفته بود.. ☘شاید هم بزرگترین خطا.. ☘شاید هم بالاترین امتحان.. که حیا و جوانمردی اش را بسنجد.. ✨پس بهترین راه بود..✨ در این مدت.. غیر احوالپرسی.. کلامی دیگر.. در طول مسیر گفته نمیشد.. عباس.. تمام سعی اش را می‌کرد.. که نکند.. فقط گوش بسپارد.. را تیز کند.. نه را.. ساعت ٧صبح.. که فاطمه را میرسانید.. بعد به مغازه میرفت.. و در مسیر برگشت.. به دانشکده میرفت.. و فاطمه را.. به خانه میرساند.. و خود.. به خانه بازمی‌گشت.. این برنامه روزهایی بود.. که فاطمه کلاس داشت.. یک ماهی میگذشت..📆 کم کم .. .. .. و این بانو.. او را به فکر وا داشته بود.. حالا دیگر مثل قبل.. از حرفش پشیمان نبود.. هر از گاهی.. میخواست موضوعی را.. مطرح کند.. و با او کلامی صحبت کند.. اما رویش را نداشت.. چه بگوید..!! چگونه بگوید..!! به خود نهیب زد.. هشدار داد.. استغفار کرد.. باز هم سکوت کرد.. مثل تمامی این مدت.. ❣خودش هم فهمیده بود.. این بانو.. با بقیه.. برایش فرق داشت..❣ کم کم امتحانات نیم ترم..📚 شروع شده بود.. و فاطمه مشغول درس خواندن بود.. مدتی بود.. که فاطمه.. بیشتر از قبل.. معذب شده بود.. دوست نداشت.. دیگر عباس به دنبال او بیاید.. نمیخواست.. سوار ماشینش باشد.. 💠گرچه خیلی عقب تر از دانشکده.. پیاده میشد.. اما رویش را نداشت.. که مدام چشم در چشم.. هم باشند.. 💠گرچه هیچ خطایی.. از عباس ندیده بود.. اما دوست نداشت.. دیگر عباس به دنبالش رود.. به خانه نزدیک میشدند.. باید میگفت.. تصمیمش را گرفت.. دلیلی نداشت.. این همه مدت.. مدام با ماشین عباس.. به دانشکده رود.. به خانه سید رسیدند.. عباس ماشین را.. نگهداشت.. فاطمه در ماشین را باز کرد.. که پیاده شود.. به عباس.. گفت _ممنون عباس اقا.. لطف کردید.. ببخشید اما از روزهای آینده دیگه.. من خودم میرم.. خواهش میکنم دیگه نیاید.. ببخشید.. شرمنده تون..🙏🙏 در را بست و پیاده شد.. عباس.. ماشین را خاموش کرد.. و ناراحت پیاده شد..در ماشین را بست.. نمی‌خواست چنین شود.. _اتفاقی افتاده؟! فاطمه.. خواست به سمت درب خانه رود.. اما ایستاد.. بیشتر رویش را گرفت.. آرام‌تر گفت فاطمه _شما خیلی زحمت کشیدین بخدا این مدت.. ولی خواهش میکنم دیگه نیاید..🙏🙏 از سر کوچه.. سید ایوب می امد.. مکالمه عباس و دخترش را می دید.. نزد آنها رفت.. حرف فاطمه را شنید.. لبخندی زد.. عباس با لبخند محجوبی.. به سمت سید رفت.. _سلام سید..مخلصیم☺️🤝 سید پاسخ سلامش را به گرمی داد.. رو به دخترش کرد و گفت _چی شده باباجان..! گلبرگ حیا🍃🌸 از سر و روی فاطمه.. میبارید.. نگاهی به پدرش کرد.. _سلام اقاجون.. من به عباس اقا گفتم.. که دیگه نیان دنبال من.. خودم میرم.. تو این مدت خیلی زحمت کشیدن.. دیگه بیشتر از این.. تو زحمت نیافتن سید میدانست.. اتفاقی ..جز اینکه دخترش.. باشد.. که با .. مدام خلوت داشته باشد.. نگاهی به عباس انداخت.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت نگاهی به عباس انداخت.. دستهایش را.. در جیبش کرده بود.. و با اخم.. به زمین زل زده بود.. فهمید.. که دلیل اخمش.. باز شدن قفل دلش بود..🔓❣ سید نگاهی به فاطمه کرد.. باید از زیر زبان این دو حرف می‌کشید.. _دلیل خاصی داره؟ فاطمه سر را پایین تر انداخت.. کنار پدر رفت.. _خب اخه.. ایشون که.. راننده اژانس من نیستن.. این چه کاریه.. خب.. خودم میرم دیگه..! نیم نگاهی به عباس انداخت.. _من ازتون خواهش میکنم.. که دیگه نیاید.. درست نیست..🙏🙏 از ریزش کلمات فاطمه..🍃 تا رسیدن آن به گوش عباس.. ناخودآگاه عباس.. سرش را.. با غم بلند کرد.. بی اختیار لحظه ای.. چشم در چشم شدند.. سریع سر به زیر انداخت.. دستش را.. روی سینه اش گذاشت.. غصه دار.. به پایین چادر فاطمه زل زد.. _اگه خطایی کردم.. به بزرگی 🌸حضرت مادر🌸 ببخشید..! خدای من..!!! عباس چه میگفت.. فاطمه نمیدانست.. این جمله سنگین را.. چطور هضم کند.. نمیدانست که جواب حرفش.. اینچنین هست.. منظورش این نبود.. که عباس خطایی کرده.!. چقدر خجالت کشید.. از این جمله.. سکوت کرد.! و دیگر چیزی نگفت.. عباس رو به سید گفت _اگه اجازه بدین.. تا اخر ترم ببرمشون.. سید کاملا متوجه حال عباس شده بود.. رو به فاطمه گفت _برو داخل باباجان.. من با داش عباس گل، کار دارم😊 همه به او داش(داداش) میگفتند.. حتی سید.. فاطمه خداحافظی آرامی کرد.. وارد خانه شد.. در را روی هم گذاشت.. خواست برود.. اما کنجکاوی اش مانع شد.. پشت در ایستاد.. و گوش داد.. فاطمه که رفت.. سید گفت _نه عباس..!! فاطمه معذبه.. خیلی زحمت کشیدی.. ولی از روزهای دیگه نمیخواد بیای..😊 عباس دست سید را گرفت.. تمام خواهش و اصرارش را.. در چشم و کلماتش ریخت.. _اگه که.. تا حالا.. واس خاطر خودش میامدم.. نگاهش را پراکنده کرد.. با دستش پیشانی اش را خاراند.. دستپاچه گفت _ولی مِن بعد.. واس خاطر.. خاطر.. خودمه.. فقط.. فقط..جان من سید..!! نگو نه..!! 🤦‍♂❣ سید از لحن کلمات... ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت سید از لحن کلمات.. و دستپاچه شدن شیرین عباس.. لبخندی دلنشین زد..دستی به شانه عباس زد.. و گفت _دیگه نه باباجان.. این راهش نیست..!! با لحن سید.. عباس.. هم معنی حرف سید را... خوب فهمیده بود.. و هم از اعترافش.. شرمش میشد.. که بیشتر بایستد.. لبخند محجوبی زد.. سر به زیر انداخت.. دستش را روی چشمش گذاشت.. و گفت _رو جف چشام..رخصت سید.. یاعلی _رخصت.. مولا نگهدارت باباجان.! فاطمه خود را.. به داخل رساند.. از ذوق دهانش را گرفته بود.. و بدون سلامی.. سریع خودش را.. به داخل اتاقش انداخت.. و در را.. پشت سرش بست.. وسط اتاق ایستاده بود.. هم متحیر بود.. هم ذوق داشت.. در باورش نمیگنجید.. عبـــــــاس....!!؟؟!!! نـــــــــــه..!!!!! امکان نداشت..😳😍🙈 ساراخانم.. با تعجب.. به رفتار دخترش.. نگاه میکرد.. سید وارد شد.. و در را پشت سرش بست.. ساراخانم با خنده رو به فاطمه گفت _سلامت کو دختر!😁 فاطمه از داخل اتاق بلند گفت _عه ببخشید مامانم..!! سلااااااااممممم.. لباس عوض کنم الان میام🤭😵 کلمات را تند تند میگفت.. جلو آینه ایستاد..از ذوق حرفهایی که.. عباس به پدرش زده بود.. روی پا بند نبود.. لباس هایش را عوض کرد.. چند باری.. اسم عباس را.. خیلی ارام زمزمه کرد..🤭 خودش را به روشویی رساند.. چند باری به صورتش آب زد.. تا التهاب و سرخی گونه هایش را.. پنهان کند..🤭 سریع به کمک مادر رفت.. مادرش را بوسید.. سفره را پهن کرد.. و بشقاب ها را چید.. عباس نفهمیده بود.. چطور به خانه رسید.. از ماشینش پیاده شد.. هنوز در را باز نکرده بود.. ماشین حرکت کرد..سریع پایش را.. روی ترمز گذاشت.. و ترمز دستی را کشید.. سری تکان داد و خندید..🤦‍♂ ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت خودش هم خنده اش گرفته بود.. به خودش گفت _امان از حواست عباس..🤠🙈 سامیار و محسن.. به سر کوچه رسیده بودند..چند باری او را صدا کردند.. نشنید.. متعجب به هم نگاه میکردند.. به عباس که رسیدند.. سامیار به شوخی.. تنه ای به عباس زد.. عباس تکانی خورد.. و کتش از روی دوشش افتاد.. محسن و سامیار.. متعجب به عباس.. نگاه میکردند.. محسن_ هااا...!!! چیه داداش..!😉تو هپروتی..!😂 عباس به خودش امد.. کت را از زمین برداشت.. لبخندی زد و گفت _ چیزی نی..!!🤦‍♂🤠 سامیار _چیزی نیس..؟!؟یه ساعته داریم صدات میزنیم.. نشنیدی..!!!! محسن_جریان چیه عباس!؟!😜 عباس_عه جدی..؟! حواسم نبود..!!🤦‍♂ سامیار ابرویی بالا انداخت.. تکیه کلام عباس را به خودش گفت.. _اره بااااا...!!! تابلویی!!😂 محسن_😂 عباس_ زهرمار چه مرگتونه..!؟😂🤦‍♂ محسن_ ما که هیچی والا.. ولی تو معلومه یه مرگت شده..!!! 😂😜 سامیار _😂😂 عباس_ من باس برم.. فعلا یاعلی😂🤦‍♂ محسن_ آره فرار کن...!!!😂 عباس باخنده.. هنگام رفتن.. یاعلی گفت.. و دستی تکان داد سامیار و محسن هم..باخنده یاعلی گفتند.. و از او خداحافظی کردند.. عباس راه میرفت و لبخند میزد.. از سوتی هایی که میداد.. یادش به خانه سیدایوب افتاد.. وقتی که سید تعارف چای کرد و یکه خورد.. وقتی که چای به گلویش پرید و سرفه کرد..🤦‍♂ و امروز که یادش رفته بود.. ترمز دستی را بکشد.. از اعترافش.. پیش سیدایوب.. هم متعجب بود.. هم میخندید..از عباسی که کوه غرور بود.. بعید بود این حرف ها.. بعید بود.. راز دلش فاش کند.. به خانه رسید.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت به خانه رسید.. با کلید در را باز کرد.. وارد شد.. سفره پهن بود اما کسی سرسفره نبود.. پدر و مادرش را در آشپزخانه دید.. صدای پچ پچ شان می آمد..مزاحم خلوتشان نشد.. بدون عکس العملی وارد اتاقش شد.. مستقیم به سمت کتابخانه رفت.. تفعلی به حافظ زد.. کتاب را بست.. با همان لباس لبه تخت نشست.. آرنجش را.. روی پاهایش گذاشت.. و سرش را در حصار دستانش.. قرار داده بود.. مدام صورتش را میپوشاند.. و باز دستش را پایین میبرد.. با صدای حسین اقا به خودش آمد.. _عبـــاس.. بابا... بیا ناهار..!!🗣 کلافه کتش را درآورد.. به روی صندلی گوشه اتاق پرت کرد.. و از اتاق بیرون رفت.. سلامی کرد.. سر سفره نشست.. اشتهایی نداشت.. بیشتر با غذایش بازی میکرد.. زهراخانم _چرا نمیخوری مادر.! مدام نگاه حسین اقا و زهراخانم به هم.. در گردش بود.. عباس بلند شد.. حسین اقا_ نخوردی که بابا...!! عباس _میل ندارم.! وارد اتاقش شد.. از اینکه.. دیگر او را نمی دید.. دلش گرفته بود.. ولی خب.. هم نبود.. داشت.. سید کار درستی کرده بود.. اما کلافه بود.. دستش به کاری نمیرفت.. حتی حوصله تعویض لباس هایش را هم نداشت.. چند روزی گذشت.. رفتنش به زورخانه.. شده بود یک خط در میان..! تمرکزی در مغازه نداشت.. حسین آقا.. همه را میدید.. همه را به همسرش میگفت.. و زهراخانم بیشتر از قبل مطمئن شده بود.. اما سکوت میکردند.. حوصله رفقایش هم نداشت.. هرکسی زنگ میزد.. کوتاه جواب میداد.. یا اصلا برنمیداشت.. مسجد که میرفت.. بعد از نماز.. بدون هیچ حرفی بیرون میرفت.. مهمانی رفتن و کنار مهمان ماندن را کنار گذاشته بود.. تنهایی و خلوتش را.. بیشتر ترجیح میداد.. عباس فکر می‌کرد.. کسی از حال دلش خبر ندارد.. نمیدانست..که اگر همه ندانند.. اما راز دلش را.. پدر و مادرش.. خوب متوجه شده بودند.. تصمیم گرفت.. به آینده ای فکر کند.. که فاطمه بانویش شده.. وقتش رسید.. با ذوق کمی پول.. از حسین اقا غرض کرد.. و با پس اندازی که داشت.. ماشینی خرید.. دیگر دوست نداشت.. با ماشین پدرش بیرون رود.. حال باید.. بیشتر از قبل.. پس انداز کند.. اینجوری.. حس استقلال بیشتری داشت.. روزهایی که.. فاطمه کلاس داشت را میدانست.. ساعت ورود و خروجش را.. مسیر رفت و آمدش را.. دوهفته بود.. که او را ندیده بود.. از تفعل زدن به حافظ هم.. خسته شده بود.. بدون هدف.. سوار ماشینش شد.. به خودش که آمد.. دید.. نزدیک دانشکده.. گوشه ای پارک کرده..😣 سرش را.. روی فرمان گذاشت.. ترس و شک.. هنوز او را رها نکرده بود.. هنوز با دلش کنار نیامده بود.. لحظه ای سر بلند کرد.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت لحظه ای سر بلند کرد.. بانویی.. از کنار ماشینش گذشت.. از پشت سر.. فاطمه را شناخت.. به پایین چادر.. خیره شد.. با هر بادی که میوزید.. چادر را که هیچ.. دل عباس را میلرزاند..🍃❣ دستپاچه ماشین را روشن کرد.. اما حرکت نکرد.. مات فقط نگاه میکرد.. به سمت دیگر خیابان رفته بود.. منتظر تاکسی بود.. سوار شد..تک تک حرکاتش را زیر نظر داشت.. پشت سر تاکسی🚙🚕 حرکت کرد.. تاکسی به سر کوچه رسید.. فاطمه پیاده شد.. مسیر سرکوچه تا خانه را.. آرام از گوشه.. راه میرفت.. عباس ماشین را.. همانجا سرکوچه.. پارک کرد.. فقط نگاه میکرد.. فاطمه به خانه رسید.. وارد شد و در را بست.. ناراحت تر از قبل.. سرش را روی فرمان گذاشت.. با صدای بوق ماشینی.. سر بلند کرد.. پدرش بود.. حسین آقا.. ماشینش را.. کنار ماشین عباس نگه داشت.. شیشه اش پایین بود.. عباس با دیدن پدرش.. شیشه ماشین را پایین داد.. حسین اقا_چرا اینجایی بیا خونه.! عباس بی حوصله و ناراحت.. سلامی داد..سری به علامت باشه تکان داد.. از ماشین پیاده شد.. حسین اقا.. ماشینش را داخل کوچه.. پارک کرد.. پیاده شد.. صبر کرد تا عباس به او برسد.. و باهم به خانه روند.. پدر بود.. میفهمید.. درک میکرد.. گرچه عباس فقط سکوت میکرد و حرفی نمیزد.. 💗ولی رنگ رخسار خبر میدهد از سر درون💗 دورادور.. حرکات عباس را میدید.. گرچه ساکت بود.. اما خوب بلد بود.. چطور راز دلش را بخواند.. عباس سر به زیر.. و ساکت راه میرفت.. و حسین اقا.. با لبخند.. هر از گاهی.. پسرش را نگاه میکرد.. به خانه رسیدند.. عباس بی حرف.. وارد اتاقش شد.. حسین آقا به سمت آشپزخانه رفت.. زهراخانم با لبخند سلامی داد.. و به سمتش آمد.. حسین اقا_ سلام.. چیشد.. زنگ زدی.!؟ زهراخانم_ نگران نباش.. بسپارش به من.. زهراخانم خواست عباس را صدا کند.. که حسین اقا نگذاشت.. هر دو مشغول غذاخوردن بودند.. که گوشی حسین آقا.. زنگ خورد..📲اقارضا بود.. حسین اقا.. غذایش را نصفه رها کرد.. گوشی به دست.. به اتاقش رفت.. و در را بست.. اقارضا به ماموریت میرفت.. حلال بودی میطلبید.. مثل همیشه.. پشت تلفن وداع دو رفیق قدیمی.. دیدنی بود.. این بار اقارضا سیستان میرفت.. از نوع لحن حرف های اقارضا.. بوی وصیت می آمد..🕊 اقارضا _حسین داداش.. بعد من.. خانواده م اول به خدا.. و بعد به تو میسپارم.. مراقبشون باش.. حلالم کن حسین.. دعا کن شرمنده اقا نشم.. حسین اقا این طرف خط.. سکوت کرده بود.. بغض سنگینی او را رها نمیکرد.. وداع را اینچنین نمیخواست.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت وداع را اینچنین نمیخواست.. بغضش را به هر سختی بود.. قورت داد.. _به شرط شفاعت قبول.. اقارضا با بغض قبول کرد.. وصیت میکرد.. حرف ها.. درد دل هایش با رفیق چندین ساله اش..تمامی نداشت.. نگران بود.. نگران نرجس و نوزادی که.. قرار بود بدنیا بیاید.. هدفش این بود.. نوه اش را که پسر است.. در راه اهلبیت بزرگ کند.. (عج) باشد.. هم برای او پدری کند.. و هم برای خانواده اش.. حسین اقا.. در سکوت محض.. فقط گوش میداد.. اشکش سرازیر شده بود..😭و صبوری کرد تا رفیق نیمه راهش.. فقط حرف بزند.. و خودش.. فقط گوش بسپارد.. اقارضا.. از عباس گفت.. از زندگی ایمان و عاطفه راضی بود.. برایشان دعا میکرد.. میخواست.. راه پسرانش غیر از.. راه خودش نباشد.. سمیه، نرجس و عاطفه را حضرت زینب(س).. میدید.. از گفت.. که گوش به فرمان.. و پشت باشیم.. میگفت نیازی نیست.. را.. به سُرور خانم بدهد.. خودش تا حدودی فهمیده بود.. را برای .. توقع داشت.. قرار شد حسین اقا.. قبل از رفتن.. کنارش باشد.. تا جایی که امکانش بود.. او را همراهی کند.. تلفن را که قطع کرد.. چنان بهم ریخته بود.. که ترجیح داد.. به بایستد..😞😭 عباس همیشه.. در مغازه میماند.. و حسین اقا را هم.. مجبور میکرد که بماند.. اما در این مدت.. که اخلاقش.. تغییر کرده بود.. دیگر تکلیف تعیین نمیکرد.. برای بزرگترش.. و از آن روز.. حسین اقا.. هر روز ظهر.. به خانه می آمد.. بعد استراحتی.. عصر دوباره به مغازه میرفت.. 🌟مشغول نماز بود.. غرق نماز.. و حرف های رفیقش رضا.. حسین آقا که به اتاق رفت.. زهراخانم.. غذا🍛 و مخلفات را.. در سینی گذاشت.. پشت در اتاق عباس ایستاد.. _عباس مادر.. در رو باز کن..😊 عباس در را باز کرد.. سریع سینی را.. از دست مادرش گرفت.. _عه..عه..!! سنگینه مامان..چرا زحمت کشیدی..!! _تو که نیومدی سر سفره.. غذاتو اوردم اینجا بخوری..! عباس سینی را.. روی زمین گذاشت..زهرا خانم نشست.. و عباس مقابلش.. زهراخانم _خببب... عباس _خب چی؟ _پس تصمیمت گرفتی دیگه؟!😊 محجوبانه سر به زیر انداخت.. _تصمیم..؟ خب اره.. فقط..شما از کجا فهمیدی.!؟🙈 زهراخانم لبخندی زد.. و بلند شد _من برم زنگ بزنم به ساراخانم..😊 عباس دستپاچه بلند شد و گفت _عه مامان..!! _چیه..؟! خب.. مگه همینو نمیخوای..!؟ _نه..! یعنی اره..!!😅 _شما بشین غذاتو بخور.. بقیش بامن..😊 عباس دستی به گردنش کشید.. _چش.. چش...😍 زهراخانم.. از اتاق عباس.. به اتاق خودشان رفت.. همسرش.. مدت طولانی در اتاق بوده.. چرا بیرون نمی آمد..؟! نگران به در اتاق زد.. در را باز کرد.. و پشت سرش بست.. حال و روز حسین اقا نگفتنی بود.. سر به سجده.. روی خاک تربت امام حسین علیه السلام افتاده بود.. شانه هایش میلرزید..😭 کنارش نشست.. صدایش کرد.. اما نشنید.. از دنیا و وابستگی های دنیا.. خودش بود.. بهتر دید.. حرفی نزند.. و خلوت عاشقانه و عارفانه اش را بهم نریزد.. آرام بلند شد.. و بی حرف از اتاق بیرون رفت.. و در را بست... به سمت تلفن رفت.. گوشی📞 را برداشت.. و روی مبل نشست.. شماره منزل اقاسید را میگرفت.. با صدای هر شماره.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار