#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_سیزدهم
داشتم بال در میاوردم.😇
الهی من قوربون داداش گلم بشم. پریدم بغلش کردم و آغوشش شد قرارگاه اشک های دلتنگی خواهرانه..😍
.
.
ساعت 10/5 بود بعد از شام راه افتادیم به سمت تهران.
مامان اینا میخواستن برن مسجدجمکران ولی من گفتم حوصله ندارم 😕و تا داشتیم شام میخوردیم امیرعلی رفت و برگشت. من هم چون از مسجد خوشم نمیومد مامان اینارو راضی کردم که نریم.
حوصلم حسابی سر رفته بود امیرعلی سرش تو گوشیش📱 بود
مامان و بابا هم که داشتن باهم حرف میزدن و چون شیشه ها پایین بود صداشونو نمیشنیدم.
خودمو به امیرعلی نزدیک کردم و صفحه گوشیش رو نگاه کردم.
چشمام از تعجب گرد شده بود.😳وای خدای من این پسره چه خوشگله فکر کنم دچار عشق در نگاه اول شدم رفت.یه دفعه امیرعلی سرشو اورد بالا.
امیرعلی_یه تقی یه توقی یه اجازه ای.😉
_امیر این کیه؟😟
امیرعلی_اره خواهری اجازه میدم راحت باش😃
_ عههههههه. میگم این کیه؟😬
امیرعلی_ ممنون واقعا.دوستمه😌
_ کدوم دوستت؟😕
امیرعلی_ یه جوری میگی انگار دوستای منو میشناسی. 😐
_ خوب بگو بشناسم.امیر جووووونم.😉
امیرعلی_ جوووونم؟😊
_ این دوستت قصد از.....🙊🙈
امیرعلی_ خجالت بکش. 😡😡
_ شوخی کردم بابا. خوب حالا بگو.😕
امیرعلی_این اقای خوشگل ،خوشتیپ بهترین دوست منه. 21 سالشه و....
یه دفعه بغض کرد😢وچی؟خوب بگو دیگه .…دهع...
_ و چی؟😬
امیرعلی_ اها راستی لبنانی هستش.
_ هااااااااا؟!؟!؟!؟! دوست لبنانی داررررررری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟😳
امیرعلی_ اره مگه چه اشکالی داره؟😊
_ نگفتی و چی؟؟؟؟😕
امیرعلی_ رفت 👣مدافع حرم👣 بانو بشه.
🌷محمد احمد مشلب🌷 دوست شهید منه.😊
انگار که یه لحظه دنیا برام وایساد نفهمیدم چم شد.😢
با حس خیسی اشک رو گونم و نگاه های سرشار از تعجب امیرعلی به خودم اومدم....
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهاردهم
_ چرا اینجوری نگاه میکنی؟😒
یه دفعه امیرعلی بغلمکرد و گفت:
_ از مشهد تا حالا خیلی تغییر کردی حانیه.😍امیدوارم تغییراتت پایدار باشه.
بعد هم اروم منو از بغلش جدا کرد و سرشو به شیشه ماشین تکیه داد. مامان اینا هنوز هم مشغول صحبت بودن ولی چون شیشه ها پایین بود و صدای باد میومد نه اونا حرفای مارو میشنیدن و نه ما.
بعد از چند دقیقه امیرعلی رو صدا کردم.
_ داداشی😒
با لبخند برگشت به سمتم و گفت:
_ جونم؟😊
_ راستش از وقتی از,مشهد برگشتیم درگیرم.😔 با حس آرامشی که زیارت بهم داد و حرفای 🔥عمو🔥.با برخوردایی که از مادر جون و خاله اینا و کلا همکلاسیای مذهبیم دیدم و برخوردای فاطمه و زهراسادات اینا و حتی تو. و حالا با دیدن این شهیدی که با وجود این همه آرزو رفته تا نمیدونم مدافع کی بشه.😒
_ ابجی جونم شهید مشلب رفتن تا مدافع حرم بانویی بشن که صبر و شهامت و ایستادگیشون زبون زد همه عالمه.😊 یه سری آدم از خدا بی خبر به ایم دین اسلام دارن به قصد تخریب حرم بی بی زینب میرن و حالا جوونای ایرانی، لبنانی،افغانی و...میرن تادفاع کنن.😊💪
_ اره اینارو میدونم بعضی اوقات
📛بی بی سی رو📛 نگاه میکردیم.
امیرعلی یه پوزخند زد و بعد زود جمعش کرد و ادامه داد:
امیرعلی_ بعدشم وقتی خودت تجربه کردی اون آرامش رو اون حس خوب رو چرا به حرفای عمو فکر میکنی اصلا؟🙁
_ نمیدونم. 😕بلاخره من 10 .11 سال داشتم حرفاشو میشنیدم همون روزی 6.7 ساعتی هم که پیشش بودم بلاخره حرفاش تاثیر میذاشتن.
📢توجه: از این جا به بعد رو حتما دنبال کنید.
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پانزدهم
امیرعلی_ تاثیر گذاشتن درست ولی چیزی رو #قبول کن که الان خودت #تجربش کردی.👌در مورد رفتارهایی هم که گفتی؛ من بهت حق میدم اطرافیان ما تو دین و اعتقاداتشون یه سری تعصبات خاص دارن؛
#تعصب، #اجبار، #ریا و....
البته من فرد خاصی مد نظرم نیستش کلا گفتم. همین تو و یاسمین و شقایق رو از دین زده کرده.😒
یاسمین و شقایق دختر خاله های من بودن
که البته اونا یه 🔥عمو🔥 مخالف مثل من نداشتن ولی حجاب و نمازشون فقط,و فقط تا 12.13 سالگی اونم به #زووووور همراهشون بود
و بعد از اون اجبار خاله ها و مادربزرگ دقیقا #برعکس جواب داد و چون پدرهاشون هم باحجابی و بدحجابی براشون فرقی نداشت
(یعنی اجباری در کار نبود از جانب پدرها) دیگه کسی نتونست مانعشون بشه.
تو فکر بودم که با صدای امیرعلی دوباره از فکر اومدم بیرون.
امیرعلی_ شاید خاله اینا 👈به جای #اجبار بهتر بود 👈 #راهنماییشون کنن مثله مامان و بابا.تو که کلا همش پیش عمو بودی ولی من از جانب مامان و بابا فقط و فقط راهنمایی شدم و بعد خودم در مورد راهی که انتخاب کردم تحقیق کردم. شاید برخوردای عمو هم به خاطر همون تعصبات و اجبار هایی بود که تاثیر عکس گذاشته
( دوستان پدر و مادر شخصیت داستان باهم دخترخاله پسرخاله هستن) .
حرفای امیر علی آشفتگی ذهنی منو بیشتر کرد.😧حالا سوالام بیشتر شده بود و من جواب هیچ کدومو نمیدونستم یاد برخوردای مامان بزرگ اینا افتادم که همش تحت تاثیر خالشون بود
که بعد از مرگ همسرش با مادربزرگ مادری من زندگی میکرد ......
ادامه دارد...
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_شانزدهم
تقریبا ساعت 1/5 بود که رسیدیم خونه. خونه ما یک طبقه بود با حیاط کوچیکی🏡 که من و امیر علی عاشقش بودیم.
از حیاط گذشتم و در شیشه ای پذیرایی رو با کلید باز کردم و وارد شدم.
سریع رفتم تو اتاقم و لباسام رو عوض کردم و رو تخت دراز کشیدم.
حسابی کلافه بودم.😣
خوابم نمیبرد و حوصلم هم حسابی سر رفته بود. گوشیم رو از تو کیفم برداشتم و روشنش کردم.📲
11 تا تماس بی پاسخ از 🔥عمو.🔥
اوه اوه.😟چیکار داشته بی توجه به ساعت شمارشو گرفتم.
با شنیدن صدای سرخوشش فهمیدم خواب نبوده.
عمو_ سلام خانمی. سرت شلوغه ها.
_ سلام ببخشید.عمو کاری داشتی؟
از سردی لحنم تعجب کرد
ولی خوب چیکار باید میکردم دست خودم نبود😐 از بعد از شنیدن قضیه طلاقشون حس بدی دارم نسبت به عمویی که همه اعتقاداتم تحمیل حرفای اون بوده
و تمام این 10.11 سال رو بیشتر از خانوادم پیش اون بودم.
عمو_ زنگ زدم بگم من دارم برمیگردم ترکیه. فردا یه مهمونی گرفتم برای خداحافظی با بچه هاحتما حتما بیا چون میخوام اونجا با طناز هم آشنا بشی.
_ چییییییی؟؟؟؟؟😳 برای چی میخوای بری عمو؟ طناز کیه؟😳😟
عمو_ همسر آیندم.اون اینطوری خواسته.
از یه طرف دلم براش تنگ میشد
از یه طرف هم #فرصت خوبی بود 👌برای اینکه تو این شک و تردید ها به یه نتیجه واحد برسم.👉
با صدای عمو که پشت تلفن داشت صدام میکرد به خودم اومدم.
عمو_ تانیاااااا
_ بله؟
عمو_ ناراحت نشیا خوب تو هم میتونی چندوقت یه بار بیای بهم سر بزنی دیگه بزرگ شدی ناسلامتی 19 سالته.
_ باشه. عمو مهمونی فردا خانوادگیه؟
چه سوال مسخره ای.عمو و خانواده؟ محاله😐
عمو_ نه بابا مثله مهمونیای همیشگی. میدونی که. 😏خودت بودی بیشترشو.
همون پارتی.😒یه عده دختر و پسر بیکار که پسرا دنبال کیف و حال خودشون و دخترا هم دنبال عشوه و طنازی هستن. از همون اول هم از این مهمونیا خوشم نمیومد
و حضورم به اصرار عمو بود.
_ باشه.ولی بعید میدونم بتونم بیام. بهت خبر میدم.😎
عمو_ نیای دیگه نه من نه تو.من پس فردا صبح پرواز دارم.
_ باشه. فعلا...
عمو_ فدات. بای
تلفن رو قطع کردم.
کاش حداقل شقایق و یاسی رو هم دعوت کنه.هرچند اگه خاله اینا بفهمن کجا قراره برن عمرا بزارن .البته منم باید به بهونه دیدن عمو برم.
مامان اینا هیچ وقت از این مهمونیا خبر نداشتن.....😶
نتمو روشن کردم و رفتم تلگرام.📲 اووووووه چقدر پیام. بیخیال پیاما. رفتم تو گروه سه نفریه خودمون. اخ جووون بچه ها آنلاین بودن.
_ سلااااام😊
یاسی_ سلام و........ معلوم هست دو هفته کجایی تو؟؟؟؟😠
_ مچکرم نفسم. 😊
یاسی _ بابت؟😕
_ استقبال گرمت😄
شقایق_ هیچ معلوم هست کجایی تو ؟ خونه رو که جواب نمیدی گوشیتم که همش خاموشه. آنلاینم که نمیشی.
_ اقا منو نخورید.😄✋بچه ها شدیدا خوابم میاد باید برم. اومدم بگم فردا ساعت 11. 12 بیاید اینجاااا. بای 👋
منتظر شنیدن فحشاشون نشدم و نت رو خاموش کردم😄😅
و به محض اینکه گوشی رو گذاشتم کنار خوابم برد.......
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هفدهم
ساعت 11صبح🕚 با صدای گوشی از خواب بیدار شدم.
یاسمین بود. حوصله نداشتم رد دادم. میدونستم اگه رد بدم امکان نداره دوباره زنگ بزنه.
بلند شدم و سرجام نشستم دوباره یاد رفتن 🔥عمو🔥 افتادم
هرچند با این کارش یه ذره ازش زده شده بودم ولی هنوز هم دوسش داشتم و نمیتونستم نبودشو تحمل کنم.😒کاش میتونستم پشیمونش کنم ولی میترسم بگه نه و منم که اصلا طاقت نه شنیدن نداشتم.
کاش حداقل دلیلشو میپرسیدم و قانعش میکردم که نره واقعا نمیتونستم دور بشم از کسی که این همه سال مدام پیشش بودم.😔
با صدای زنگ در به خودم اومدم.دوباره این دوتا زود اومدن مثلا گفتم 11.12 الان تازه ساعت 10.🕙
بلند شدم و رفتم در رو باز کردم. نمیدونم مامان کجا رفته بود.
اول یاسمین پرید بغلم و بعدش هم شقایق..
.
.
شقایق_خوب اعتراف کن چرا گفتی بیایم اینجا.
برعکس دیشب که اصلا عین خیالمم نبود الان بابت رفتن عمو حسابی ناراحت بودم. با فکر کردن به رفتن عمو اشک گونم رو خیس کرد 😢و طبق معمول شونه دختر خاله هام قرارگاه اشکای من شد.
هردوشون تعجب کرده بودن یه دفعه یاسمین با صدایی که نگرانی توش موج میزد پرسید:
_چی شده؟😨
بین گریه هام فقط گفتم:
_عمو داره برمیگرده.😢
یه دفعه جیغ شقایق بلند شد😵
_عههههه حالا گفتم چی شده. خوب نمیره بمیره که.اصلا بهتر بزار بره بلکه ما خانم رو یه بار درست و حسابی ببینیم همش عمو عمو.😀
من _خب من از همش پیش عمو بودم دلم براش تنگ میشه.میفهمی چی میگی؟ مثله پدرم میمونه.😒درسته که طلاق زن عمو باعث شد یکم ازش زده بشم اما نه در حدی که بتونم دوریشو تحمل کنم. دیشب که گفت میخواد بره انقدر خونسردانه برخورد کردم که فکر کنم ناراحت شد.
.
.
با یه لبخند زورکی رو بهش گفتم خوشبختم و بعدش خیلی سریع با همه سلام و احوالپرسی کردم و رفتم تو اتاق.
اصلا حوصله نداشتم.
بعد از چند دقیقه عمو اومد تو اتاق و دست به سینه دم در وایساد و به منی که رو تخت نشسته بودم خیره شد.
_ چیزی شده؟
عمو_چرا اومدی اینجا؟ چرا انقدر سرد برخورد کردی با طناز؟ عمو جون عزیزم گفتم که نمیتونم بمونم میرم ولی قول میدم تورو هم ببرم پیش خودم چند وقت دیگه.....
_عمو سرم درد میکنه.
هدیه ای🎁 که گرفته بودم یه عطر و دفتر خاطرات بود از تو کیفم در اوردم و دادم بهش.
_ قابلی نداره. یادگاری.اگه اجازه بدید من برم دیگه حالم خوب نیس.
واقعا حالم از صحنه هایی که دیده بودم و بوی دود 🌫🚬و اون آهنگ سرسام اور🎶🔊 بد شده بود.
تو خیلی از مهمونیاشون شرکت کرده بودم ولی این یکی زیاده زیاده روی شده بود.
عمو _دیگه.....
_عمو خواهش میکنم.حالم خوب نیست.😣
عمو _ باشه برو.ولی فردا ساعت 9 🕘پرواز دارم حداقل بیا فرودگاه.
بغض کردم ولی حرفی نزدم.😢😣
وسایلامو برداشتم و رفتم بیرون. یکم بیرون وایسادم هوای آزاد حالمو بهتر کرد
.
.
ساعت تقریبا 10🕙 بود که رسیدم خونه.
امیرعلی نگران تو حیاط نشسته بود رو تاب. تا درو باز کردم بلند شد.
امیرعلی_ سلام. کجا بودی آبجی؟ گفتی شب نمیمونی نگران شدم که دیر کردی. گوشیتم که خاموش بود.😨
_ اخ ببخشید داداشی. مامان اینا خوابن؟😒
امیرعلی_ اره.مامان فکر میکرد قراره شب بمونی. حالا بیا بریم تو.😊
_ راستی امیر بابا بهت گفت عمو داره برمیگرده؟
امیرعلی_ اره. بیا بریم بخوابیم فردا در موردش حرف میزنیم.😊
_ok😒
.
.
چشمامو چند بار باز و بسته کردم دلم نمیخواست بیدار بشم.
یه دفعه با یاداوری 🔥عمو🔥 سریع از جام پریدم و رفتم سراغ ساعت. ای وای ساعت 12/5 بود.....
سریع گوشیمو روشن کردم.11 تا پیام. 14 تا تماس بی پاسخ. همش از عمو بود. اخرین پیامش:
( تانیا جان. نمیدونم چرا ولی این وقت خیلی سرد شده بودی ولی بدون عمو همیشه دوست داره نامرد حداقل برای خداحافظی میومدی. ما رفتیم دیگه)
ای وای.دیگه فقط اشکام بود که میبارید......😭
هرچی به عمو زنگ زدم جواب نداد.....
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هجدهم
ساعت 5 بعد از ظهر بود.🕔
بابا که مغازه بود، مامانم که طبق معمول پاتوق همیشگی آشپزخونه.
دلم حسابی گرفته بود😒 دلم میخواست برم با امیرعلی حرف بزنم ولی داشت تو اتاقش درس میخوند دل رو زدم به دریا در زدم و بعد از اینکه اجازه ورود داد رفتم تو.
امیرعلی_ سلام بر خواهر شیطون خودم. میگم خوب شد عمو رفتا دلیلی شد که به ماهم سر بزنی تازه الان فهمیدم یه خواهری هم دارم.😉
_ سلام.😒
امیرعلی_خانم دکتر چرا ناراحتی؟😕
_ اولا که جوجه مهندس کیو دیدی با یه ترم درس خوندن دکتر بشه که من دومیش باشم. بعدشم دلم گرفته.😔
امیرعلی_اونوقت جوجه مهندسو بامن بودی؟😃
_کمی تا حدودی..امیر تو وقتی دلت میگیره چیکار میکنی؟😒
امیرعلی_ موقعیت جور باشه امامزاده صالح، شاه عبدالعظیم، و و و مزار شهدا😇
_ پروفسور تو هم چه پیشنهادایی میدیا.اونم به من.🙁
امیرعلی_خواهر پروفسور پیشنهاد نبود.در ضمن بعضی وقتا هم دردودل میکنم.😎
_ با کی؟😟
امیرعلی_همون پسرخوشگل و خوشتیپه.😉
_ داداش خل شدی رفت. پاشو پاشو ببرمت دکتر.با مرده حرف میزنی.نکنه رفتی تو کار احضار ارواح؟😕
_ اولا که شهید شده ☝️دوما شهدا زندن .✌️ بعدشم میتونی یه بار امتحان کنی.😏😇
_ مثله تو خل بشم؟؟؟؟؟؟😳
امیرعلی_این خل شدنه به آرامشش می ارزه.😊
آرامش! یاد مشهد افتادم؛
چه آرامشی داشت اون جا.کلا حسابش با زمین جدا بود. 😊ولی نمیتونستم با یه شهید درد ودل کنم.از کجا میخواست بشنوه.😕
_ امیر...
امیرعلی_ جونم؟😊
_ خانواده ما و خاله اینا و مامان بزرگ اینا و بقیه فامیل همه مذهبین، درسته؟
امیرعلی_ خب؟
_ پس علت این همه #تفاوت چیه؟🙁 چرا مامان بزرگ اینا انقدر سخت میگیرن؟ یا بهتره بگم چرا اسلام انقدر سختگیرانس؟😧
ادامه دارد ...
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_نوزدهم
امیرعلی_قبلا هم بهت گفتم که مامان بزرگ اینا یه سوی #تعصبات_خاص دارن.
_ یعنی چی؟ واضح برام توضیح میدی؟😟
امیرعلی_ببین مامان بزرگ اینا یه کم #فراترازعرف و #حدلازم پیش میرن. مثلا اینکه تو مهمونیا یه #پرده اون وسط میکشن و میشینن قرآن میخونن یکم افراطه، یا اینکه همه چی رو با #اجبار تحمیل میکنن.اجبار همیشه عکس جواب میده. دین اسلام قوانینی که تو فکر میکنی رو نداره. یعنی قوانین تصویب شده توسط خاله خانم ( خاله مادربزرگم ، بزرگترین عضو خانواده) اکثرشون رنگ #تعصب به خودشون دارن.
یعنی اسلامی که من همش باهاش مشکل
داشتم😕
به خاطر سختگیری هاش چیزی نبوده که فکر میکردم.البته خوب من تو این مدت هم مسلمون بودم ولی همش میگفتم چرا باید مسلمون به دنیا بیام آخه. با صدای امیرعلی از فکر اومدم بیرون .
امیرعلی_ خانم دکتر الان جواب سوالتون رو گرفتید.😊
_ یجورایی. ولی خب امیر داداشی خداییش اعتقادات مسلمونا خنده داره دیگه. هوم؟🙁
امیرعلی_اولا که هرکدوم بحث جدا جدا داره خواهری.اگه الان حوصلشو داری بشین برات بگم.بعدش هم تو الان مثلا دلت گرفته بود یا اومدی به بهونه ناراحتی کل سوالای این 19 سال عمرتو از من بپرسی؟😃
_ حالا یه سوال جواب دادیا.نمیخوام اصلا☹️
بعدهم به حالت قهر سرمو برگردوندم.
امیرعلی_ من قبلنا یه ابجی داشتم جنبه شوخی داشت.😉
_ الانم داره.😒
امیرعلی_خواهر گلم من نگفتم نمیگم که گفتم زیاده الان چون گفتی حوصله نداری ازت پرسیدم بگم یا نه؟
_ نه الان حسش نیست بعدا میام یه بحث مفصل باهم بکنیم ببینم کی کم میاره پروفسور.😎
امیرعلی_ درخدمتم خانم دکتر.الان هم فکر کنم یکم کار دارم.😊
_ اییییش بعد میگه من بهش سر نمیزنم. پروووووو.بابای😕
امیرعلی_ خب بد موقع سر زدی فدات شم.ههههه.😃بعدا حرف میزنیم.
حوصله قهر کردن نداشتم، یه چشمک زدم😉👋 و از اتاقش رفتم بیرون.
به لطف برادر گرامم یکم از بی حوصلگی و کلافگیم کم شد ولی هنوز هم.......
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_بیستم
با صدای گوشی از خواب پریدم.
طبق معمول نجمه خانم ساعت 9 صبح 🕘زنگ زدن که مصدع اوقات بشن.نجمه دوست صمیمی من و شقایق و یاسی بود که از راهنمایی هممون باهم بودیم.
_ سلام مزاحم😄
نجمه_ مچکرم خانم بی معرفت.بعد از این همه مدت یه زنگ نزدی حالا هم که من زنگ زدم مزاحم ؟اصلا قهرم.😕
_ عشششقمی که نجی جونم.خو تو همیشه عادت داری 9 صبح زنگ میزنی.😄
نجمه_ خوب حالا، شارژم الان تموم میشه. هههه. زنگ زدم بگم که فردا میخوایم با بچه ها بریم بیرون تو هم بیا.😇
_ ایوووول باشه حتما. ساعت چند؟
نجمه_ 9 صبح میایم دنبالت.
_ باشه حله.بابای جیگرم😄
نجمه_ بای .😀
بعد از اینکه با نجمه خداحافظی کردم شماره
🔥عمو🔥رو گرفتم.
_ دستگاه مشترک موردنظر خاموش می باشد.
اه....چرا خاموشه؟ 😬
سریع دست و صورتمو شستم و رفتم تو آشپزخونه.
_ سلام مامی.😊
مامان _ سلام دخترم.ما داریم میریم بهشت زهرا.صبحانتو🍞☕️ بخور بعد میزو جمع کن.
_ باش. راستی من فردا با بچه ها دارم میرم بیرون.😇
مامان_ چند تا دختر تنها؟😕
_ مامان به خدا بزرگ شدم دیگه.🙁
مامان_کاش نگرانی های یه مادر رو درک میکردی. باشه برو.😐
_ فدات😍
میدونستم راضی نیست ولی اجازه داد دیگه.
امیرعلی_ سلام. صبح به خیر. تو نمیای؟😊
_ وعلیکم برتو.بیام بهششششت زهراااااا آخه؟؟؟؟؟؟؟؟😳😠
امیرعلی_خوب حالا چرا میزنی.خوب همش تو خونه ای.بیا بریم یه حالی هم عوض میکنی.😕
بیراه هم نمیگفت فوقش اونجا میشستم تو ماشین.🚘
_ باش.پس من برم حاضرشم.😊
لبخند مامان و امیرعلی نشون دهنده رضایتشون بود. اخه من هیچ وقت نمیرفتم بهشت زهرا. همیشه شعاری که عمو بهم یاد داده بود این بود که:
حالا یکی مرده پاشیم بریم سر قبرش که چی؟ خل بازیه محضه.
و حالا منم داشتم باهاشون میرفتم البته صرفا جهت تفریح.😌
.
.
با صدای امیرعلی بیدار شدم.
امیرعلی_خانم خواب آلو پاشو رسیدیم.😃
_ اخیییییش. چقدر حال داد.اینجا بهشت
زهراس؟😟
امیرعلی_ اوهوم. برخیز😊
از ماشین رفتیم پایین. بالای سر بیشتر 🌷قبرا یه پرچم 🇮🇷ایران بود......
ادامه دارد ....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
#هوالعشق #ازجهنم_تابهشت #قسمت_بیستم با صدای گوشی از خواب پریدم. طبق معمول نجمه خانم ساعت 9 صبح 🕘ز
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_بیست_و_یکم
یه حس خاصی بهم دست داد نمیدونم دلیلش چی بود.😟
امیرعلی_ اینجا مزار شهداس .
_ اون خوشگله هم اینجاست.😅
امیرعلی خندید و گفت:😃
امیرعلی _اون خوشگله لبنانه.
_من میشینم تو ماشین حوصله ندارم.
امیرعلی_ حوصلت سر میره ها.
_ اومممم. خیلی خب بریم.
وارد اون قطعه شدیم.برام جالب بود.
یه خانم محجبه که داشت ریسه 🌸گل درست میکرد برای قبر یکی از شهیدا.
یکی دیگه داشت حلوا 👌پخش میکرد. یه پیر زن هم نشسته بود سر قبر یه شهید و داشت گریه میکرد.
نمیدونم چرا ولی بدجور دلم براش سوخت .
و کمی اونور تر.....
نمیتونستم چیزی رو که میبینم باور کنم. یه دختر بچه 4.5👧 ساله سرشو گذاشته بود رو یه قبر و گریه میکرد و میگفت:😭😫
_بابایی. بابا پاشو دیگه. بابا دلم برات تنگ شده.
یعنی باباش شهید شده بود؟😥
نه مگه میشه؟الهی بمیرم.با حس خیسی گونم 😭متوجه شدم حسی که به اون دختر کوچولو داشتم فراتر از یه دل سوزیه ساده بود
و پاشو گذاشته بود تو مرحله بعد ؛ اشک ریختن برای کسی که اصلا نمیشناختمش.
برگشتم ببینم امیرعلی چه عکس العملی نشون میده که همزمان با برگشتن من یه قطره اشک از چشمش ریخت.😢 میدونستم که امیرعلی ارادت خاصی به شهدا داره ولی فکر نمیکردم ارادتش در حدی باشه که اشک یه مرد رو در بیاره.
دل از نگاه کردن به امیرعلی و اون دختر کوچولو کندم
و رفتم یه گوشه وایسادم؛ واقعا نمیتونستم اشک های اون بچه معصوم رو تحمل کنم.امیر علی هم چند دقیقه بعد اومد ؛
امیرعلی_خواهری من میخوام برم سمت مدافعان حرم ،مامان ایناهم فکر کنم رفتن اونجا. میای؟
اول اومدم بگم نه. ولی یاد اون پسر خوشگله افتادم 🙈امیر میگفت اونم مدافع حرم بوده. تو یه تصمیم آنی گفتم خیلی خب بریم.
وای چقدر شلوغ بود.
همه چشماشون خیس بود حتی مردا. 😭و اکثرا هم از اون تیپ آدمایی که من اصلا خوشم نمیومد ازشون آدمایی مثله مهدی. البته نمیدونم چرا انگار چهره های اینا خیلی معصوم تر از اون گودزیلا بود.
یادآوری امیرعلی و برخورداش برام یادآور شد که #همه_آدمامثله_هم_نیستن. همچنین برخوردی که از فاطمه و زهراسادات و ملیکا سادات دیده بودم
خیلی با برخوردای اون دختر محجبه های دانشگاه و حتی مدرسه فرق داشت.
با صدای امیرعلی برگشتم سمتش
امیرعلی_ سلام حاج آقا.حال شما؟☺️
روحانیه_سلام امیرعلی جان. 😊خوبی؟ کم پیدایی از شلمچه که برگشتیم دیگه.......
گفتم شاید امیرعلی دوست نداشته باشه اون حاج آقاعه منو با این تیپ ببینه به خاطر همین رفتم اونور و دیگه حرفاشونو نشنیدم
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_بیست_دوم
رو به مامان گفتم
_ مامان، من دارم میرم
امیرعلی_ ببخشید بانو. میتونم بپرسم کجا تشریف میبرید؟ البته اگه فضولی نیستاااااا😉😃
_ اختیار دارید حاج آقا. دارم تشریف میبرم مسجد راز و نیاز کنم دعا کنم یه عقلی به تو بده.😄😜
وای کاش مسجدو نمیگفتم😥
الان میفهمه مسخرش کردم ناراحت میشه یه وقت.
امیرعلی_ مچکرم خواهر. مارو هم از دعای خیرتون محروم نفرمایید.😃
بله طبق معمول خان داداش ما از مسخره شدن توسط دیگران ناراحت نشد. 😇😊 اوووووف البته خوبه ها.
_ باشه.افتخار میدم که بدونی کجا تشریف میبرم. داریم با بر و بچ میریم دربند.😌
امیرعلی_خواهری دربند محیطش خوب نیست به خصوص برای چندتا دختر تنها. 😥کاش هماهنگ میکردی باهم میرفتیم یه سری.
_ امیر داداش اولا که ضد حال نزن. 😕 بعدشم دوستای من همه آشنان ؛ یاسی و شقایق و نجمه. الان بیا بریم.
امیرعلی_ الان که نمیتونم قرار دارم.
_ پس بابای
امیرعلی_ حانیه😥
_ تانیا هستم. 😐
امیرعلی_ خواهری مواظب خودت باش.😥
این دل نگرانی های برادرانشو دوست داشتم؛ اما ارزو به دلم موند یه بار تانیا صدام کنه. 🙁 کلا تو فامیل همه حانیه صدام میکردن ، اسمی که ازش متنفر بودم....
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_بیست_و_سوم
سوار 206🚗 نجمه شدم و به محض ورود صدای ضبط و🔊 زیاد کردم.
نجمه_ اهم اهم. فکر کنم آهنگ از من مهمتره نه؟
_ اوهوم.اوهوم. حالا سلامممم. خوووووفی؟؟؟؟؟😉
نجمه_ تو آهنگتو گوش کن. بعدش هم اگه دوست داشتی بگو این چندوقته کدوم..... بودی نه یه زنگی نه پیامی نه خبری ؟ زود تند سریع بتعریف.😕
شروع کردم کل این دو سه هفته رو تعریف کردم البته به جز اون حس و حال و آرامش.
به محض تموم شدن حرفام رسیدیم دم خونه خاله اینا و یاسی سوار شد
و نجمه دیگه فرصت اظهار نظر نکرد و بعد هم دو تا کوچه پایین تر خونه شقایق اینا. .
.
.
نجمه_خوب نظرتون با قلیون چیه ؟
همزمان همه باهم
_ صددرصد
نجمه_ پس به سمت قهوه خونه💨🚗
.
.
رفتیم بالا و تو یه قهوه خونه ☕️نشستیم. از شانس ما صاحب قهوه خونه از اون پسرای لات بود
و تخت کناریمون هم 4 تا پسر👥👥 اومدن نشستن.
شاید دخترایی بودیم که اصلا دین و حجاب و اینجور چیزا برامون مهم نبود ولی فوق العاده از رابطه با جنس مخالف بیزار بودیم👉
فقط من یه بار تجربش کردم😣☝️ و اون یه بار هم به #بدترین_شکل با #احساساتم بازی شد......
با صدای صاحب قهوه خونه برگشتم طرفش.
صاحب قهوه خونه _خوشگلا چی میل دارن؟
_خوشگل که هستیم ولی به تو ربطی نداره.😐
یکی از چهار تا پسری که کنارمون بودن
_ای جانم نگاه کن خانمی چه نازیم داره.
روبه اون پسره گفتم
_شما یاد نگرفتی تو کار مردم دخالت نکنی؟😠
پسره_ای جانم.خانم خوشگله بهت برخورد؟
_خفه شو عوضی.
پسره_جوووون
_زهرمار
یکی دیگه از دوستاش
_نوش جونمون اگه با دست شما قرار باشه نوش بشه.
صاحب قهوه خونه_اخ گفتی
_خفه شین عوضیا. 😠
پسره_ای واااای خانمم عصبی شد.
اومدم جوابشو بدم
که با صدای مردونه کسی پشت سرم........
ادامه دارد...
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_بیست_و_چهارم
اون آقا_ اونجا چه خبره؟😠✋
یه ابهتی داشت.....
که قشنگ ترس👥😨👥 رو تو چهره پسرا و صاحب قهوه خونه میشد به وضوح حس کرد ولی بلاخره...
یکی از پسرا_ دنبال فضول میگردیم.😏
اون آقا_عه؟ الان.بچه های گشت که بیان کمک همراهیتون میکنن که راحت فضول رو پیدا کنید.
با گفتن این حرف قیافه هاشون خنده دار شده بود شدید.
همون پسری که اول ازهمه تیکه انداخته بود
_داداش غلط کردیم به خدا دیگه تکرار نمیشه اصلا شکر خوردیم . مگه نه بچه ها؟😰
دوستاش سرشونو به نشانه مثبت با ترس تکون دادن. بعد همون پسر خطاب به من گفت
_خواهر ما از شما عذر میخوایم.😰
و بعد خطاب به دوستاش
_بچه ها بدویید.
با شنیدن کلمه خواهر داشتم میترکیدم از خنده ولی ترسیدم بخندم .
تو تمام مدت حرفای اون پسره اون آقایی که الان تازه فرصت کردم تیپ و قیافش رو ببینم داشت با پوزخند نگاشون میکرد.
کاملا مشخص بود که از اون بچه مذهبیاس؛ ریش که به نظرم چهرشو جذاب تر کرده بود ، فقط از ریشاش و تسبیحی که بسته بود دور دستش میشد فهمید مذهبیه
وگرنه مثله امیرعلی خیلی خوشتیپ بود چیزی که من تا حالا تو کمتر مرد مذهبی دیده بودم.
بعد از رفتن پسرا صاحب قهوه خونه هم با ترس دویید و رفت تو مغازه.
پسره داشت از محوطه اونجا میرفت بیرون که ناخداگاه با عجز گفتم
_به خدا من نمیخواستم.....😥😔
برگشت طرفم، ولی تو چشمام نگاه کرد همون طور که سرش پایین بود گفت
_اگه نمیخواستید اینجوری نمیومدید....😒
با صدای مردی که گفت
( امیرحسین کجایی )
حرفش نیمه تموم موند و جواب داد
_اومدم.
و بعد بدون خداحافظی رفت.
برگشتم سمت بچه ها.
حسابی ترسیده بودن. 😰😢😰
یاسمین داشت گریه میکرد
و شقایق و نجمه هم دست همو گرفته بودن و داشتن میلرزیدن.
با حرص نگاشون کردم
_چتونه؟
شقایق_تانی میدونی اگه گشت میومد مارو میبرد مامان اینا میکشتنمون یا اگه پسرا بلایی سرمون میاوردن.
_حالا که چیزی نشده. پاشین بریم.
و به دنبال این حرف کولم رو برداشتم و به سمت پایین راه افتادم
بچه ها هم بدون هیچ حرفی دنبالم.
.
.
اعصابم حسابی خورد بود یعنی چی؟😠 این پسره در مورد من چه فکری کرده بود؟
شاید حجابم درست نبود ولی #دلم_نمیخواست پسرای اطرافم بهم تیکه بندازن و هروقت هم که این اتفاق میوفتاد اعصابم خورد میشد
و به همین خاطر کمتر پیش میومد تنها برم بیرون و بیشتر با 🔥عمو🔥 میرفتم که کسی کاری بهم نداشته باشه. ولی هعی الان که دیگه عمو نبود.
کاش به حرف امیرعلی گوش داده بودم و نیمده بودم.😞
دوباره یاد حرف پسره افتادم. یعنی ظاهر من انقدر غلط اندازه؟😥
شایدم واقعا همینطور باشه.....
ادامه دارد.....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_بیست_و_پنجم
💖به روایت امیرحسین.💖
همینجوری اعصابم بابت اتفاقات این مدت خراب بود😠
دیگه این اتفاق هم شده ضربه آخر برای من. ولی بازم خودمو کنترل کردم که چیزی نگم. 😐
خیر سرم بچه ها منو اوردن اینجا که حالم خوب بشه ولی حالا دیگه شده بود واویلا.
کلا هر وقت اینجور صحنه هارو میدیدم اعصابم خورد میشد دست خودمم نبود و امکان نداشت روزی باشه که کمتر از سه چهار بار این صحنه ها جلوی چشمام اتفاق بیفته.
تقریبا پایینای کوه بودیم که با صدای محمد که داشت صدام میکرد از فکر اومدم بیرون.
محمد _سید.داداش کجا سیر میکنی؟😕
_هیچی.همینجام.
مهدی_فکر کنم عاشق شده😜
جوری نگاش کردم😡 که کلا پشیمون شد از حرفش
و همزمان با نگاه عصبی من و نگاه شرمگین مهدی گروه 6 نفرمون رفت رو هوا 😂😃😄البته به جز من که حوصله خندیدن هم نداشتم.
بچه ها داشتن میگفتن و میخندیدن منم برای اینکه اصلا حوصله نداشتم سرعتمو زیاد کردم🚶 و ازشون فاصله گرفتم.
تارسیدم به ماشین 🚙سریع نشستم و سرمو گذاشتم رو فرمون.
واقعا دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم . با صدای تق تق شیشه سرمو بلند کردم و با چهره محمد که دلسوزانه زل زده بود بهم روبه رو شدم. شیشه رو کشیدم پایین.
محمد_ببین امیر داداش یه سوال میپرسم بی رودروایسی جواب بده. الان میخوای تنها باشی یا با کسی درد و دل کنی؟😊
محمد صمیمی ترین دوست من بود ولی حتی اونم ازمشکل من خبرنداشت 👉😒
چون چیزی بود که نمیخواستم هیچ کس هیچ کس اطلاعی ازش داشته باشه. یه لبخند زورکی زدم و گفتم:
_ بپر بالا رفیق.
و بعد رو به بچه ها که با فاصله از ما وایساده بودن دم ماشین علی دست تکون دادم.
محمد سوار شد و راه افتادم.💨🚙
دیگه داشتم از سکوت کلافه میشدم دستمو بردم که ضبط ماشین رو روشن کنم که محمد دستمو گرفت.
پرسشگرانه نگاش کردم.
محمد_نمیخوای بگی چی شده؟😐
_ بیخیال داداش😒
محمد_تاکی میخوای بریزی توخودت؟😕
با حرص دستمو کشیدم و گفتم
_ هروقت که حل بشه.
محمد ضبط رو روشن کرد 🔉و آهنگ صبح امید بود که فضای ماشین رو قابل تحمل کرد.
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_بیست_و_ششم
💖به روایت امیرحسین💖
چی بهش میگفتم...
میگفتم الان دو ساله که بابایی که منو با همه اعتقاداتم اشنا کرده مخالف همه چیز شده؟ 😐
بگم چی بهش؟ بگم چون توقع داشته که نوکری امام حسین رو بکنه و امام حسین هم همه کاراش رو راست و ریست کنه حالا نشده👉 پا گذاشته رو همه ارزش هاش و حالا سعی داره منم متقاعد کنه که راهم اشتباهه؟
چی میگفتم بهش؟ دلم نمیخواست آبروی خانوادم آبروی بابام؛ کسی که منو با اربابم آشنا کرد بره....😞✋
بعد از یک ساعت تو ترافیک بودن محمد رو دم خونشون پیاده کردم
و خودم هم راه افتادم به سمت خونه. حوصله هیچ کس رو نداشتم.
از طرفی فضای خونه دلگیر و کسل کننده بود و از طرفی بیرون بودن دردی رو دوا نمیکرد.
#پناه_بردم_به_آرامش_بخش_ترین_چیزممکن_زیارت_عاشورا.
الذین بذلو مهجم دون الحسین علیه السلام.😭
با خوندن زیارت عاشورا آروم شده
بودم. 😊
شنیدن صدای انرژی بخش پرنیان هم کار خودشو کرد و سعی کردم یکم فکرمو آزاد کنم.
در اتاق باز بود و صداش از پذیرایی واضح به گوش میرسید
پرنیان_امیرررر حسین کجاااایی؟😵
_ یه جایی زیر سقف آسمون😊
یه دفعه اومد سرشو آورد تو اتاق و گفت پرنیان_این آسمونتون برای خواهر گلت هم جا داره؟😉
_ بله بله اختیار دارید. بفرمایید.😍
پرنیان_ خوووووب؟؟؟؟؟😌
_خوب به جماااااااالت.😄
پرنیان_عه..خوب دربند خوش گذشت منو نبردی؟😁
_ کمی تا حدودی شاید یه ذره😉
پرنیان_ پرووووو.😬امیرحسین به نظرت بابا میشه مثله قبلنا؟😢 میشه همون بابایی که عشقش امام حسین بود؟
چی باید بهش میگفتم ؟
وقتی خودم هم نمیدونستم. توفکر بودم که پرنیان خودش رو انداخت تو بغلم و آغوش من شد جایگاهی برای هق هق خواهر کوچیکم.😭😫
داشتم شاخ در میاوردم. این موضوع برای پرنیان تازگی نداشت الان دو سال بود که به همه تیکه و کنایه های بابا عادت کرده بودیم.
منم به خاطر مخالفت بابا بود که الان بهم ریخته بودم وگرنه موضوع تنها این تغییر بابا نبود.😔
_ آبجی جان.درست میشه توکلت به خدا. مگه امروز بابا چیزی بهت گفته؟😒
پرنیان_ نه. امیر حسین پس کی درست میشه ؟ الان دوساله بابا اینجوری شده و روز به روز داره اعتقاداتش ضعیف تر میشه.😢😞
سکوت رو ترجیح دادم به هرجوابی که از صحتش مطمئن نبودم......
کم کم آروم تر شد ، سرش رو گذاشت روی پام و منم برادرانه موهاش رو نوازش کردم.
هردومون سکوت کرده بودیم.
ظاهرا این آرامش شیرین تر از صحبت هایی درمورد اعتقادات عجیب و غریب بابا بود.
میدونستم که هنوز هم ته دلش محبت اهل بیت هست ولی رو زبونش چی؟
(من سید امیرحسین حسینی هستم و 21 سالمه. پرنیان خواهرم 4 سال از من کوچیک تره.
پدرم پیمانکار ساختمان بودن که به دلیل کلاهبرداری یه آدم از خدا بی خبر نصفه بیشتر داراییش رو از دست داد و حالا به رشته اصلیش که البته خیلیم علاقه ای بهش نداره برق مشغوله.
البته این معامله نه تنها اموال بابا رو برد بلکه دین و اعتقاداتش رو هم برد... حالا بگذریم)
صدای پرنیان باعث شد از فکر بیام بیرون.
پرنیان_امیرحسین😥
_جانم؟😊
پرنیان_توهنوز هم به فکر سوریه ای؟😢
_ اره😊
پرنیان_ میدونی که بابا نمیزاره ، میخوای چیکارش کنی؟😒
_ نمیدونم خودمم کلافم.😕😣
واقعا هم نمیدونستم چیکار میتونم بکنم. وقتی همه عشقم همه هوش و حواسم اونجا بود اینجا بودنم چه فایده ای داشت ؟
چرا بابا نمیذاشت برم؟ 😞هرچند بعید میدونم قبل از این اتفاقا هم که فوق العاده اعتقاداتش قوی بود اجازه رفتن میداد دیگه چه برسه به الان.
البته درکش میکردم ، بلاخره فرزند بزرگ و تنها پسر خونه بودم
ولی من دیگه واقعا طاقت اینجا موندن رو نداشتم.😢
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_بیست_و_هفتم
💖به روایت حانیه💖
تو ماشین هیچکس حرف نزد و مسیر تا خونه تو سکوت کامل طی شد.😶
بچه ها از ترس اون گشت که من فکر کنم حقیقت نداشت
و منم تو فکر طرز فکر اون مرده که به لطف دوستش که صداش کرد الان میدونستم اسمش امیرحسینه.
نزدیکای خونه بودیم که بارون ☔️شروع شد ....
من_نجمه من سر کوچه پیاده میشم.
نجمه_باشه.
.
رسیدیم.
پیاده شدم و خداحافظ ارومی زیر لب گفتم و منتظر جواب نشدم.
عاشق پیاده روی زیر بارون بودم. عجیبه این موقع سال و بارون؟
دوباره رفتم تو فکر اتفاقات امروز.
این اتفاقات تازگی نداشتن ولی اینکه یه مامور گشت وایسه جلومون برای دخترا و جمله اون مرده برای من تازگی داشت.😕
کلافه زنگ در رو زدم.
صدای مامان حکم آرامبخش رو برای من داشت.
مامان_کیه؟
_بازکن.
درو باز کردم و وارد حیاط شدم. مامان سریع خودش رو به دم در رسوند و....
مامان_ ای وای.این چه ریخت و قیافه ایه؟ چرا انقدر زود اومدی؟ خوب زبون باز کن ببینم چی شده؟😨😳
_ وای مامان مگه شما مهلت زبون باز کردن هم میدی؟ هیچی نشده یکم پیاده روی کردم خیس شدم. میزاری بیام تو حالامامان جان؟🙁
مامان بی حرف خودش رو از جلوی در کشید کنار و من وارد شدم و به اتاقم پناه بردم....
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_بیست_و_هشتم
💖به روایت امیرحسین💖
آخیش.....چقدر آروم شدم😌
#همیشه_هئیت_مسکن_من_بود. خدا توفیق این #نوکری رو از ما نگیره ان شاالله.😊👌
حاج آقا_امیرحسین جان.یه لحظه بیا. 😊
_جانم حاج آقا ؟😊
حاج آقا_اتفاقی افتاده این چندوقته خیلی تغییر کردی؟😒
رازدار تر و راهنما تر از حاج آقا کی رو میتونستم پیدا کنم ؟ دل رو زدم به دریا و گفتم.
از همون دو سال پیش تا الان.البته حاج آقا در جریان مشکل مالی که برای بابا پیش اومده بود، بودن ولی این که این مشکلات تونسته رو اعتقاداتش تاثیر بزاره برای حاج آقا هم حیرت آور بود.😔😕 ولی مشکل من علاوه بر اعتقادات بابا این بود که
😞😣اجازه نمیداد من برم. 😣😞
حاج آقا _ میدونستم رفتن برات مهمه ولی نه انقدر که اینجوری تغییرت بده.😐 ولی امیرجان شرط اول 😊☝️رضایت والدینه تو سعی خودت رو بکن و بقیش رو بسپار به خدا👉 مطمئن باش همیشه بهترین هارو برات رقم میزنه👌
حرفای حاج آقا همیشه برای من بشارت دهنده آرامش بودن.😊
حرفاش از جنس زمین نبود #حرفاش_آسمونی بود.....
.
.
دوباره زیر لب صلواتی فرستادم و زنگ زدم.در که باز شد استرس من هم بیشتر شد.
پرنیان_ عه داداش چته؟ چیزی شده؟🙁
من_ ها؟ نه....چیزه....یعنی قراره بشه..
پرنیان_ امیر عاشق شدیا😜😄
_ابجی چی میگی؟😳
پرنیان_ هیچی خوش باش.😄
ای بابا.عشق من الان فقط و فقط شهادت بود. 😣 با دیدن مامان و بابا تو پذیرایی دیگه استرسم به اوج رسید .
میترسیدم از این که دوباره همون حرفای همیشگی رو بشنوم.😕
_ سلام. بابا میشه حرف بزنیم؟
مامان_ سلام.قبول باشه خیر باشه مادر.
بابا_ سلام بابا جان.اره بیا بشین.
_ ان شاالله که خیره.
دوباره زیر لب صلوات فرستادم و نشستم رو مبل کنار بابا .
بابا_خب؟
من_ها؟ چی؟...
با این برخورد من همه زدن😃😄😁 زیر خنده و پرنیان هم کم لطفی نکرد و گفت
_ نگفتم عاشق شدی؟😉
_ نه.حواسم نبود خب....عه.!😕
مامان_ عه بچمو اذیت نکنید ببینم. بگو مامان جان.😊
_ بابا ، چرا نمیزارید من برم ؟😞😣
بابا_ این بحث قبلا تموم شده.😐✋
_ نه برای من😒
بابا_ هزار بار گفتم بریز دور این مسخره بازیا رو.
دوباره همون آش و همون کاسه. شروع شد.😣
_ حداقل یه راه پیش پام بزارید.😞☝️
بابا_ بیخیال شو
_ اگه راهتون اینه ؛ نه.😒
بابا_ پس ازدواج کن.😕
_ میخواید دست و پام بسته بشه؟
بابا_ آقای دین دار و با ایمان ، ازدواج مگه سنت پیامبر نیست؟
_ نه برای من که قرار نیست بمونم.😒
بابا_ ازدواج کن بعد اگه زنت گذاشت برو. من که حرفی ندارم فقط من اجازه نمیدم.
_شب به خیر
بابا_ شب به خیر
مامان _ امیرحسین پسرم بیا و بیخیال شو.😒
_ شب به خیر مامان😣
مامان_ شبت به خیر
با رفتن من به سمت اتاق پرنیان هم دنبالم اومد من که وارد اتاق شدم پرنیان دم در وایساد و گفت
_ میخوای باهم حرف بزنیم؟ 😒
_ بزار برای فردا😞
پرنیان _ باشه. شب خوش
_ شبت به خیر😣✋
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_بیست_و_نهم
💖به روایت حانیه💖
چقدر دلم میخواست با یکی حرف بزنم ، یکی که درکم کنه
و چه کسی رو بهتر از امیرعلی سراغ داشتم؟ #برادری که در کنار همه اذیت های من همیشه و همه جا #پشتیبانم بوده و هست.👌
تق تق تق 🚪
امیرعلی_جانم؟😊
آروم درو باز کردم و وارد شدم. طبق معمول پشت میزش نشسته بود و کتاب 📖میخوند.
_ وقت داری یکم حرف بزنیم؟😕
امیرعلی_ علیک سلام. بله من برای خواهرگلم همیشه وقت دارم.😊
سر خوش نشستم رو تختش😊و شروع کردم به تعریف کردن اتفاقاتی که تفریحمون رو نا تموم گذاشت.
با هر کلمه من اخمای امیرعلی بیشتر میرفت توهم. 😠 و در آخر
امیرعلی_ نگفتم بزار باهم بریم؟ بعدش هم ابجی چه دلیلی داره که تو جواب یه عده..... 😠
بعد هم کلافه "استغفرالله " ای گفت.
_ حالا ببخشید دیگه. 😞 امیر تو با حرف اون آقا موافقی؟ خودت که میدونی من هرچقدر هم بدحجاب باشم اهل اینجور چیزا نیستم. یعنی قیافه من انقدر غلط اندازه؟
امیرعلی با پاش رو زمین ضرب گرفته بود و جوابی بهم نداد، 😠😔 یعنی اونم همین فکر رو میکرد؟
عصبی از سر جام بلند شدم. 😠
_ آره؟ آره؟ تو هم فکر میکنی خواهرت از اون دختراییه که #محتاج نگاه چهارتا پسره؟ فکر کردی من اینجوری تیپ میزنم که پسرا بهم تیکه بندازن ؟
امیرعلی_ واه خواهر من. چرا عصبانی میشی من کی همچین حرفی زدم؟😕
دیگه برخوردام دست خودم نبود،
دلم نمیخواست دیگران درموردم همچین فکری بکنن ، #شایدبدحجاب_بودم_ولی_عقده_ای_نبودم .
زدم زیر گریه و سریع پناه بردم به اتاق خودم،😭😣
درو قفل کردم و خودمو انداختم و رو تخت و هق هق گریم رو آزاد کردم. 😫😭
چند ثانیه بعد صدای در و امیرعلی و گریه من و بعدش هم صدای نگران مامان بود که میخواست ببینه چی شده .
امیرعلی_ خواهرگلم. من که چیزی نگفتم. تو سکوت من رو برای خودت معنا کردی و اشتباه برداشت کردی. درو بازکن باهم حرف بزنیم. 😒
مامان_ عه. خوب یکی بگه چی شده؟😨
امیرعلی_ هیچی مامان جان. منو حانیه باهم بحثمون شده. چیزخاصی نیست که.
مامان_ شما کی بحث کردید که این دفعه دومتون باشه ؟ دروغ نگو امیرعلی.😐
امیر علی_ مامان جان بزارید حالش خوب بشه براتون توضیح میدم.
مامان_ از دست شماها. خیلی خب.
امیرعلی_ درو باز کن باهم حرف بزنیم. این راهش نیست. با این کارت هیچ چیز درست نمیشه.😕😒
_ میشه تنهام بزاری؟😣
امیرعلی_ میشه باهم حرف بزنیم؟😒
_ نه.😢
امیرعلی_ خیلی خب پس من همینجا میشینم تا زمانی که تو قصد حرف زدن داشته باشی.😊
میدونستم وقتی یه چیزی میگه امکان نداره حرفش عوض بشه.
به ناچار بلند شدم و درو باز کردم و بعد هم پشت به امیرعلی نشستم رو تخت.
اونم درو بست و اومد نشست کنارم.
امیرعلی_ ببین خواهری وقتی تو اینجوری #تیپ_میزنی انگار اون #مردای #هوس_باز رو داری #تشویق میکنی که یه چیزی بهت بگن.فکر کردی #حجاب برای چیه؟ اصلا تو میدونی #چرا باید حجاب داشته باشی ؟
سوالی نگاش کردم و سرم رو به نشونه منفی تکون دادم.😕
امیرعلی_ حجاب، حالا نه صرفا چادر، فقط و فقط برای #امنیت_خودته.
وقتی تو #بدحجاب باشی داری به همه قَبِلْتُم میدی که #هرجوردلشون_میخواد با تو برخورد کنن،
داری میگی من #هیچ_مالکیتی نسبت به #خودم ندارم ، داری #زیبایی_هات رو #حراج_خاص_وعام میکنی.
_ خوب #چراخانما حجاب داشته باشن؟ مردا میتونن #نگاه_نکنن. 🙁
امیرعلی_ تو #درخونت رو #باز میذاری میگی #دزد نیاد #چرا من در خونم رو #ببندم؟😟
_ نه خب. اون فرق داره.😕
امیرعلی_ خب چه فرقی عزیز من؟ 😊اون #راه خودش رو #انتخاب کرده #دوست_نداره به #سعادت برسه ولی تو که #نباید بگی #به_من_چه که اون نگاه میکنه #مشکل_اونه. #نمیتونی همچین حرفی بزنی #چون_مشکل_تو_هم_هست.چون #امنیت تو هم #درخطره.😊
_ اگه خدا میخواسته زیبایی های یک زن رو کسی #نبینه پس #چرا اون رو زیبا #افریده؟ اصلا #چرا_مردنبایدحجاب داشته باشه؟😟
امیرعلی_ اولا که #زیبایی های یه #زن فقط برای #همسرشه. و حجاب هم دربرابر محارم اجبار نیست .
در مورد سوال دوم هم #مردها هم #باید حجاب داشته باشن ولی #حدحجاب_مرد_و_زن_باهم_فرق_داره 👈چون #نوع_آفرینششون باهم فرق داره.👉
با حرفاش موافق بودم
تا حالا هیچوقت به حجاب اینجوری نگاه نکرده بودم ولی هنوز هم با حجاب بودن برام غیر ممکن بود. 😕
_ یعنی برای #امنیت داشتن حتما باید باحجاب باشی؟🙁
امیرعلی_ یه راه دیگه هم داری😄☝️
_ چیییی؟😊
امیرعلی_بشینی تو خونه با هیچ کس هم در ارتباط نباشی.😏
_ مسخررررره😕
امیرعلی_ نظر لطفته😉
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_سی_و_سی_و_یکم
[دوقسمت شده یکی]
💖به روایت حانیه💖
حرفای امیرعلی رو باور داشتم
ولی من همین جوری هم به زور شال سرم میکردم😐 دیگه چه برسه به این که بخوام ده دور دور خودم بپیچمش. هوف. ولی چاره ای نبود ،
آدمی نبودم که حرف مردم برام مهم باشه.ولی ظاهرا تنها برداشتی که از ظاهر من میشد داشت این بود که #ازخدامه موردتوجه پسرای لات قرار بگیرم ؛
از طرفی دلم نمیخواست همش نگران تیکه های پسرا باشم. 😏
.
.
پس بلاخره بعد از کلی فکر کردن و درگیری ذهنی
تصمیم گرفتم یه مانتوی بلندتر بپوشم👉 و حداقل یکم شالمو بکشم جلوتر.😕
_ ماااماااان. مااااماااان.😵
مامان_جونم ؟😊
_ میای بریم خرید؟
مامان_ باهم؟؟؟؟؟؟؟😳
از این لحن متعجبش خندم گرفت
خب حق داشت؛من کی با مامان رفته بودم خرید که این دفعه دومم باشه؟ همیشه با بچه ها میرفتم.😅
_ اره . میخوام مانتو بخرم.
مامان_ خب چرا با یاسمین اینا نمیری؟ چیزی شده؟😟
_ واه چی شده باشه؟ میخواستم مانتوی بلند بگیرم .نمیای با اونا برم.😕😬
مامان_ تو؟ مانتوی بلند؟😉
_ مامانی بیست سوالی میپرسی حالا؟
مامان_خیلی خب برو حاضر شو بریم.😊
وقتی با مامان بودم که کسی نمیتونست حرفی بزنه پس نیاز به پوشیده تر بودن نبود.
یه بلوز سفید آستین سه ربع با یه کت حریر نازک مشکی با یه ساپورت مشکی وشال و سفید.
مثله همیشه پرفکت.
مامان با دیدن من دوباره شروع کرد به سوال پرسیدن
مامان_ حالا مانتوی بلند میخوای چیکار؟
_ میخوام بخورمش.😄
مامان _ نوش جونت. خب مثله ادم برای چی میخوای؟😐
_واه مامان خوب میخوام هروقت تنها رفتم بیرون بپوشم که انقدر بهم گیر ندن. حالا بیا بریم. راستی ددی برده ماشینو؟
مامان_ هوف. از دست تو. اره برده. زنگ زدم آژانس🚖
_ فداااات شم مامی جونم.😍
.
.
نمیدونم امروز مردم تغییر کردن یا من حساس شدم.
انگار قبلا اصلا این پسرای هیزو #نمیدیدم از در خونه که اومدیم بیرون تا الان 10.20 نفر یا چشمک زدن یا تیکه انداختن.😒😕
هوف. خوبه مامان همرامه. فکر کنم باید تجدید نظر کنم و همیشه از این مانتو مسخره ها بپوشم.
مامان _ حانیه بگیر بریم دیگه. الان دو ساعته داری میگردی فقط یه روسری گرفتی.😐
_ عه به من چه هیچکدومشون خوشگل نیستن.🙁
عه عه عه مامان اونجا رو نگاه کن.اون مانتو مشکیه خوشگله. بیا.....😍
و بعد دست مامان رو گرفتم و دنبال خودم کشیدم به سمت اون مغازه . مانتوهاش عالی بود.
یه مانتوی سفید بود که قسمت سفیدش تا روی زانو بود و روش پارچه حریر مشکی که تا زیر زانو بود جلوه خاصی بهش داده بود به خصوص حویه کاری های پایین پارچه مشکیه.
با روسری مشکی که گرفته بودم عالی میشد.😊بلاخره بعد از 2 ساعت گشتن موفق شدم.
.
.
مامان در خونه رو باز کرد
و منم دنبالش وارد خونه شدم.کفشای امیرعلی👟 پشت در نشونه حضورش تو خونه بود
با ذوق و انرژی دوباره که گرفته بودم مثله جت از کنار مامان رد شدم و کفشام رو در اوردم و رفتم تو. امیر رو مبل نشسته بود و تلویزیون نگاه میکرد.
_ سلااااام.😄
امیرعلی_ علیک سلام. چی.....
حرف امیرعلی تموم نشده بود که دستشو کشیدم و بردمش تو اتاق.
امیرعلی_ چته؟؟؟؟😳
_ چشاتو ببند.سرررریع😌
سریع کت حریر رو لباسم رو در اوردم و مانتو و روسری که گرفته بودم رو سرم کردم.
نمیشد موهامو نریزم بیرون که یه دسته از موهای لختمو انداختم رو پشینیم و رو به روی امیرعلی وایسادم .
_ خب. باز کن.😎
با دیدن من لبخند زد ☺️
و حالت چهرش رنگ تحسین گرفت و بعد بلند شد رو به روم ایستاد و موهام رو هل داد زیر روسریم.
امیرعلی_ اینجوری بهتره.😉😍
یه لبخند دندون نما تحویلش دادم و گفتم
_ خب دیگه تشریف ببر بیرون میخوام استراحت کنم.😄
💜💜💜💜💜💜💜
بیا دل را بده صیقل بدین سان
که بیعفت بدان بیشک به خواب است!
💜💜💜💜💜💜💜
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
#هوالعشق #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_سی_و_سی_و_یکم [دوقسمت شده یکی] 💖به روایت حانیه💖 حرفای
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_سی_و_دوم
💖به روایت امیرحسین💖
الان دقیقا یک ساعته که خیره شدم به سقف اتاق و فکر کنم فقط 20..30 بار
🌷آهنگ🎶 ارغوان🌷 رو گوش کردم.
آره منم از بچگی #باراهنمایی_های_پدرم
💚خادم این تبارمحترم💚 بودم ولی الان
چی؟😣
چرا بابا عشقی رو که خودش بهم یاد داده، عشقی که خودش با بند بند وجودش به قلب تزریق کرده رو درک نمیکنه ؟😥
چرا درک نمیکنه که این عشق الان به پسرش بال و پر داده؟
👈تنها راه آرامش صحبت با معبوده. نماز شفع میخوانم به سوی قبله عشق قربه الله.✨
.
.
واقعا سبک شدم.😊
#نماز شب همیشه برای من #منبع_آرامش بود.
تصمیم گرفتم کاری که حاج آقا گفت رو انجام بدم ، کاری که همیشه برام نتیجه مطلوب داشت ؛
👈همه چیز رو میسپرم به خدا و خودم هم در کنار توکل تلاش میکنم ولی بدون نگرانی و ناراحتی ؛👉
چون وقتی چیزی رو میسپری به خدا اگه بابتش نگران و ناراحت باشی یعنی به خدا اعتماد نداری.
وقتی معبودم گفته از تو حرکت از من برکت جای هیچ شک و گمانی نبود ، باید به برکتش توکل میکردم.....😊☝️
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_سی_و_سوم
💖به روایت از حانیه💖
این خوددرگیریه آخرش هم کار دستم میده. هوووووف. مامان دیشب گفت فردا میخواد بره خونه خاله مرضیه اینا و منم گفتم که میام.الان موندم که چرا گفتم میرم ؟
واقعا به خاطر یه تعارف فاطمه😕برم بگم بعد از 7.8 سال سلام.
اونم چی با این تیپی که اصلا خانواده اونا قبول نداشتن. 😐
البته الان اوضاع یکم بهتر شده بود ولی بازم بلاخره حجابم کامل کامل که نبود. در یک تصمیم آنی دوباره تصمیم گرفتم که نرم.😅
_ ماااامااان. مااامااان.من نمیام.😵
مامان_ دیگه چی؟ مگه من مسخره توام؟ به فاطمه گفتم که تو هم میای بچه کلی ذوق کرد. اجباری در کار نبود ولی وقتی بهشون گفتم که میای، باید بیای.
_ولی...🙁
مامان_ ولی نداره. میدونی بدم میاد حرفمو عوض کنم..😐
.
.
همون مانتویی و روسری که گرفته بودم بایه شلوار پاکتی مشکی و البته برعکس همیشه فقط و فقط یه رژ کمرنگ تیپم رو تکمیل کرد.
یک ساعت بعد ماشین 🚕جلوی در کرم رنگ خونه فاطمه اینا ایستاد.
خاطره های بچگیم اگرچه محو و گمرنگ ولی برام زنده شد ،،،،،
💚هئیت های محرم ،
💚دسته های سینه زنی که ماهم پدرامون رو همراهی میکردیم،
💚مولودی ها ؛
همه و همه تو این کوچه و تو این خیابون بودن ، خاطره هایی که ناباورانه دلم براشون تنگ شده بود.
به خودم که اومدم،
تو حیاط بودم و بغل پر مهر فاطمه. آروم خودم رو کنار کشیدم و به یه لبخند اکتفا کردم و بعد هم خیره شدم به خاله مرضیه تو چهارچوب در شیشه ای بالای پله ها وایساده بود و با همون لبخندی که صمیمیت و مهر توش موج میزد به ما نگاه میکرد؛
الان من باید ذوق کنم و سریع برم بغلش کنم ، ولی نمیدونم انگار که اعضای بدنم تحت فرمان خودم نبود
✨و به جای اینکه به سمت خاله مرضیه برم کشیده شدم به سمت چپ حیاط یعنی در حسینیه.✨
تقریبا 7.8 سالم بود که پارکینگ این آپارتمان 3 طبقه که خیلی هم بزرگ بود به حسینیه تبدیل شد و از اون سال هرسال دهه اول 🏴محرم🏴 اینجا مراسم بود.
یه در کرکره ای ساده بود که بسته بود و توش معلوم نبود.رو به فاطمه گفتم
_اینجا هنوز حسینیس؟😊
فاطمه هم متعجب😟 از اینکه به جای سلام و علیک با مامانش اول رفتم سراغ حسینیه و دارم سراغش رو میگیرم آروم جواب داد
_آ....ره
.
.
به محض ورود فاطمه دستم رو کشید و به سمت اتاقش برد
و منم فقط فرصت کردم خیلی سریع و گذرا نگاهی به پذیرایی بندازم.چیزی از مدل قدیمی خونشون به خاطر نداشتم و فقط میدونستم که نوسازی کردن.
اتاق فاطمه اتاق خوشگلی بود و حس خاصی رو به من القا میکرد؛😌حسی از جنس آرامش....😌
و این حس برام عجیب بود ؛
دیوار سمت چپ و بالای تخت یه قاب عکس خیلی شیک بود که عکس توش یه جای زیارتی بود. و روی دیوار سمت راست چند تا پوستر که معنی جملات روش برام گنگ و نامفهوم بود. پایین تخت به کتابخونه بود که طبقه اولش مفاتیح و قرآن و یه سری کتاب قطور دیگه قرار داشت و طبقه های دیگه کتاب هایی که حدس زدم باید کتابای مذهبی باش.
کنار کتابخونه هم میز کامپیوتر بود که روی اون هم یه تابلو کوچیک بود که روش به عربی چیزی نوشته شده بود.
با صدای فاطمه دل از برانداز کردن خونه برداشتم و به سمت تخت که روش نشسته بود ، برگشتم.
فاطمه_خوب بیا بشین اینجا تعریف کن
ببینم.😊
و بعد به روی تخت جایی کنار خودش اشاره کرد.کنارش نشستم و گفتم
_ چیو تعریف کنم؟😅
فاطمه_ همه این 10.11 سال رو. همه این 10 سالی که قید دوست صمیمیت رو زدی نامرد.😕
_ همشو؟😉
فاطمه_مو به مو☺️
_اومممم.خب اول تو بگو.😌
فاطمه_ حانیه خیلی دلم برات تنگ شده بود.😢
ادامه قسمت #سی_وسوم
این جمله مصادف شد با پریدنش تو بغل من و آزاد کردن هق هق گریش.😭
_ فاطمه، چی شدی؟؟😢
فاطمه_ کجا بودی نامرد؟کجا بودی؟😢
آروم از بغلم کشیدمش بیرون سرش رو انداخت بالا. دستمو بردم زیر چونش و سرشو اوردم بالا.
_ فاطمه. به خاطر من گریه میکنی؟ آره؟😟
فاطمه_ به خدا خیلی نامردی حانیه.چند بار با مامان اومدیم خونتون ولی تو نبودی.کلی زنگ زدم، هربار مامانت میگفت خونه عموتی یا با دوستات بیرونی.حتی یک بار هم سراغی از من نگرفتی.😒😢
_ قول میدم دیگه تکرار نشه.حالا گریه نکن. باشه؟😊
فاطمه_ قول دادیاااااا🙁
_ چشششم.😍🙈
با لبخند من فاطمه هم لبخند زد و گفت
_چشمت بی بلا آبجی جونم.😍
با تعجب پرسیدم
_آبجی؟؟؟😳
فاطمه
_اره دیگه.از این به بعد ابجیمی☺️.
_اها از لحاظ صمیمیت و اینجور چیزا میگی؟
فاطمه خندید و گفت
_اره دیگه.حالا این ابجی خانم ما افتخار میدن شمارشون رو داشته باشیم؟😉
_ بلی بلی.اختیار دارید.😌😄
.
.
بعد از دوساعت و کمی مرور خاطرات و گفتن از این چند سال گذشته، مامان امر به رفتن صادر کرد.
بلاخره با کلی تهدید فاطمه که اگه زنگ نزنی میکشمت و اگه دیگه نیای اینجا من میدونم و تو خداحافظی کردیم.😄😁
.
.
_ مامان. میشه شما رانندگی کنید.
مامان _ باشه.....
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_سی_و_چهارم
💖به روایت حانیه💖
_هوم؟😴
یاسمین_هوم و.....بی ادب بگو جونم.
_ یاسی حوصله داریا. صبح زود زنگ زدی آدمو بیدار کردی توقع جونم هم داری؟
یاسمین _ از کی تا حالا ساعت 11/5 صبحه زوده؟ زود حاضرشو بیایم دنبالت بریم
بیرون.😕
_ کجا؟😟
یاسمین _ پنج دقیقه دیگه حاضریا.بای
✨وای. اگه الان با این مانتو برم که مسخرم میکنن بچه ها.😕
اگرم نرم که.....
#بیخیال_بزارمسخره_کنن_بهتراز_تیکه_های_این_آدمای_هوس_بازه….😏✌️
تصمیم داشتم به جای اینکه خودمو #برای_همه عرضه کنم بزارم #همه_حسرت_دیدن زیبایی هام رو داشته باشن. 😌
فقط باید بعدا میرفتم چند دست دیگه مانتو و شال میگرفتم.👌 ✨
سریع دست و صورتمو شستم و همون مانتو و روسریم رو پوشیدم و رفتم دم در.
دقیقا همزمان با باز کردن در ماشین نجمه جلوی در ترمز کرد.🚗
نجمه_این چیه؟😐
_ چی؟😊
نجمه_ عاشق شدی؟😕
_تو دهات شما ادم عاشق میشه باحجاب
میشه؟😄
یاسمین _فکر کنم عاشق بچه بسیجیه شده که باحجاب شده.😁
_ ببند بابا. حالا از کجا میدونی بسیجی بوده؟ 😅
شقایق_خب حالاحرف نزن بیا بالا.😐
یاسمین جلو و شقایق عقب نشسته بود. طبق معمول همشون شالاشون کلا افتاده بود😕 و البته کلی هم آرایش💄 داشتن.
😒دقیقا تیپ قبلی خودم.😒
نشستم پیش شقایق و نجمه راه افتاد.💨🚗
شقایق_خب حالا بتعریف.😐
_ چیرو؟
شقایق_قضیه با حجاب شدنتو دیگه.
_ به این نتیجه رسیدم که با حجاب #امنیتم بیشتره.دیگه کمتر بهم تیکه میندازن، بعدشم چرا من باید زیبایی هام رو #حراج کنم برای
همه؟😏😌
یاسمین_ اینا حرفای امیرعلیه نه؟😠
_اره. راهنمایی های اونه. و واقعا هم به نظرم درسته. 👌تا حالا اینجوری به حجاب دقت نکرده بودم تازه در کنار این ، ندیدی اون پسره هم فکر میکرد ما از خدامونه که بهمون تیکه بندازن.
نجمه_حرف مردم برات مهمه؟😕
_ نه ولی نجمه #تنهابرداشتی که میشه از ظاهر ماها کرد #تشنه_توجه_بودنه. بعدش هم اصلا اگه اون آقا و دوستاش واقعا گشت بودن، حالا مامان بابای من هیچی، جواب مامان و بابای خودتونو چیجوری میخواستید بدید؟ تو که خاله های حساس من و مامان خودتو که میشناسی.
شقایق_ بیخیال فعلا😐
نجمه_ موافقم😕
.
.
نجمه_ خب رسیدیم بپرید پایین.
واای عاشق پارک⛲️ آب و آتش بودم. وقتی پیاده شدیم یکم که به اطرافم دقت کردم
احساس کردم #نگاه های بقیه نسبت به من رنگ #احترام گرفتن و دیگه از اون نگاه های پر شهوت و چشمک ها خبری نبود. 😌 یه حس خاصی داشتم همون احساس #ارزشی که امیرعلی ازش حرف میزد.
نجمه_ بچه ها بیاید بریم بشینیم رو اون صندلیا
_ بریم
.
.
یاسمین_ تانی تو برو پشت شقایق وایسا.
_ اه. یه ساعته دارید عکس میگیرید پاشین بریم بابا. خسته شدم.😬
شقایق _ضدحال. چته تو؟ تازه دوساعت هم نیست که اومدیم.🙁
_ خسته شدم بابا. هی عکس عکس عکس.
یاسمین_ راست میگه بیاید بریم .
داشتم میرفتم به سمت ماشین 🚗که صدای زنگ گوشی متوقفم کرد.
دیدن اسم فاطمه روی گوشی؛ نمیدونم چرا ؛ ولی لبخند رو مهمون لب هام کرد.
_ جونم؟😊
فاطمه_ سلام خانووم.خوبی؟؟؟☺️
_ مرسی تو خوبی؟
فاطمه_ فدات شم. به خوبیت. حانیه من دارم میرم کلاس ، تو هم میای باهم بریم شاید دوست داشته باشی؟
_کلاس چی؟😟
فاطمه_ببین حلقه صالحین بسیجه. کلاس خوبیه.😊
_نه بابا. بیخیال. حالا بعدا یه روز باهم قرار میزاریم میریم پارکی جایی.
فاطمه _ باشه عزیزم. فعلا....
_ بای😊
_یاعلی....☺️
💛💛💛💛💛💛
درقلب من انگار کسی جای تو را یافت
اما افسوس که این عاشق دل خسته نهانش کردهـ....
💛💛💛💛💛💛💛💛
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی