#رمان_سربازان_گمنام
#پارت 1
#داوود
دیدم ماشین منفجر شد... همه مون سریع از ماشین پیاده شدیم.....😞
اون دونفری که ماشین آقا محمد رو منفجر کرده بودن رو کشتیم🔫
ولی یکی شون فرار کرد ماهم آنقدر هول شده بودیم که ولش کردیم و به سرعت باد🌪رفتیم کنار ماشین آقا محمد🙁
الاهی بمیرم براش بیهوش شده بود و از سر و صورتش مثل بارون خون داشت می بارید😔💔
راننده هم که شهید شده بود🕊
با دیدن این صحنه پاهام شل شدن ولی همه ی تلاشم رو میکردم که به روی خودم نیارم😣
تا بچه ها روحیه شون رو از دست ندن🙂☝️🏻
ولی حالم دست خودم نبود🙃❣
چون رفیقم...داداشم...فرماندم...همه چیزم داشت جلو چشمام جون میداد💔
همه ی خاطراتمون با آقا محمد رو جلو چشمام داشتم می دیدم عصبانیت هاش...مهربونیاش...خنده هاش همشون جلو چشمام بود😔☝️🏻
دیگه نتونستم جلو خودم رو بگیرم و زدم زیر گریه😕
سعید اومد کنارم و گفت:
به نظر شما چی گفت؟؟
به قلم 👈🏻 بحق💕
پ ن 1: شهید شد🕊
پ ن 2: داداشش داشت جلو چشماش جون میداد😔💔
پ ن 3: میخواست روحیه بده🙂
پ ن 4: دلم برا محمد خیلی سوخت❣
پ ن 5: به نظرتون چه اتفاقی قراره بیوفته؟؟
کپی رمان فقط با نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
لینک کانال👇🏻
https://eitaa.com/bmkjnf
نظراتتون رو در لینک ناشناس بگید🧡
https://harfeto.timefriend.net/16333308053176