eitaa logo
ذُوالّفَقارِ سِیِّد عَلًی💔
158 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
72 فایل
ایݩجـاسربازۍدر رڪاب‌آقاروٺمریݧ مےڪݩیم✌🏻 پاٺوق‌عاشقـٰاۍ‌حاج قاسمッ شرایط تب♥ https://eitaa.com/joinchat/1755906139C60435d31ee ッرفیق ب گوشیمდ https://eitaa.com/joinchat/1748828251C89d6ed222b انتقادات وپیشنهادات: https://harfeto.timefriend.net/16081016251053
مشاهده در ایتا
دانلود
1 دیدم ماشین منفجر شد... همه مون سریع از ماشین پیاده شدیم.....😞 اون دونفری که ماشین آقا محمد رو منفجر کرده بودن رو کشتیم🔫 ولی یکی شون فرار کرد ماهم آنقدر هول شده بودیم که ولش کردیم و به سرعت باد🌪رفتیم کنار ماشین آقا محمد🙁 الاهی بمیرم براش بیهوش شده بود و از سر و صورتش مثل بارون خون داشت می بارید😔💔 راننده هم که شهید شده بود🕊 با دیدن این صحنه پاهام شل شدن ولی همه ی تلاشم رو میکردم که به روی خودم نیارم😣 تا بچه ها روحیه شون رو از دست ندن🙂☝️🏻 ولی حالم دست خودم نبود🙃❣ چون رفیقم..‌.داداشم...فرماندم...همه چیزم داشت جلو چشمام جون میداد💔 همه ی خاطراتمون با آقا محمد رو جلو چشمام داشتم می دیدم عصبانیت هاش...مهربونیاش...خنده هاش همشون جلو چشمام بود😔☝️🏻 دیگه نتونستم جلو خودم رو بگیرم و زدم زیر گریه😕 سعید اومد کنارم و گفت: به نظر شما چی گفت؟؟ به قلم 👈🏻 بحق💕 پ ن 1: شهید شد🕊 پ ن 2: داداشش داشت جلو چشماش جون میداد😔💔 پ ن 3: میخواست روحیه بده🙂 پ ن 4: دلم برا محمد خیلی سوخت❣ پ ن 5: به نظرتون چه اتفاقی قراره بیوفته؟؟ کپی رمان فقط با نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ لینک کانال👇🏻 https://eitaa.com/bmkjnf نظراتتون رو در لینک ناشناس بگید🧡 https://harfeto.timefriend.net/16333308053176
2 رفتم پیش داوود دیدم دستاش رو صورتشه قشنگ معلوم بود داره گریه میکنه☹️ خودمم دسته کمی ازش نداشتم😕 یه نفس عمیق کشیدم و گفتم داداش الان که وقت گریه کردن نیست🙃 برگشت نگام کردم چشاش سرخ شده بود😣 گفت 👈🏻 به آمبولانس زنگ زدید گفتم آره ولی هنوز نیومده😞 یهو از جاش پرید بالا و گفت هنوز آمبولانس نیومده؟؟ الانه که داداشم جون بده😔💔 بیا خودمون ببریمش🙂 تا اومدم چیزی بگم گفت سعید جون فرماندمون... داداشمون... همه چیزمون در خطره🙃☝️🏻 دیگه چیزی نگفتم و به فرشید که داشت از غصه دق میکرد گفتم بریم کمک👌🏼❣ تو راه که داشتم میرفتم طرف ماشین دلم هی شور میزد که نکنه بازم برگردن چون ما یکی شون رو نتونستیم بگیریم😨 و چون هدفشون آقا محمده قطعاااا بر میگردن😢 ولی هی به خودم دلداری میدادم🙂 تو راه رفتن آقا محمد فقط داشت خون بالا میآورد دلم براش ریش ریش شد😖💔 پا موگزاشتم رو گاز ولی یهو یه ماشین با چند تا مرد قول پیکر توش جلومون رو گرفتن😟..... به قلم 👈🏻 بحق💕 پ ن 1: خودشون بردن🙂 پ ن 2: اون ماشینی که جلوشون رو گاز چیکار داشت.؟؟؟😱 پ ن 3: داشت خون بالا میاورد😔💔 پ ن 4: دلم خیلی برای فرشید سوخت❣ کپی رمان فقط با نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ لینک کانال 👇🏻 https://eitaa.com/bmkjnf نظراتتون رو در لینک ناشناس درباره این پارت بگید💖 انرژی یادتون نره👇🏻🧡 https://harfeto.timefriend.net/16333308053176