🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان:
#راهنمای_سعادت
#پارت14
فاطمه با لبخند بهم خیره بود و قشنگ حرفام رو گوش میداد با اتمام صحبتام منو در آغوشش کشید و دستش رو نوازش وار روی کمرم بالا و پایین میکرد
گفت:
- خیلی خوشحالم از اینکه تونستم لبخند به لبت بیارم میدونی منم خیلی تورو دوست دارم مثل خواهر نداشتم میمونی
اون روز بعداز اینکه رفتی مامانم همه چی رو راجبت بهم گفت میخوام بگم یک سری اتفاقات دست ما نیست، برامون رقم میخوره، برامون پیش میاد...
نه فقط اینا بلکه همهی اتفاقاتی که برات پیش اومده ممکنه برای هر کدوم از ما پیش بیاد.
تو نباید وسط اون همه سختی خدا رو کنار میزدی!
البته تو بچه بودی و چیزی نمیدونستی اما مطمئنم خدا با این حال خیلی دوستت داره اون روز که محمد تونست نجاتت بده و... اینا همش نشونه هست.
میخوام بهت بگم اگه خدا رو نداشتی تا اینجا دووم نمیآوردی خدا خیلی دوستت داره نیلا!
دلم میخواد دوباره نماز رو شروع کنی و باهاش صحبت کنی خدا خیلی مهربونه نیلا
با هر کلمه ای که فاطمه میگفت اشک میریختم!
چقدر این دختر برام حکم راهنما به سمت سعادت و فرشتهی نجات رو داشت!
فاطمه از منو از خودش جدا کرد و گفت:
- نبینم اشکاتو رفیق!
و بعدش با دست اشکامو پاک کرد و باز با حالت بامزه ای که من خندم بگیره گفت:
- گریه نکن زار زار میبرمت بازار میفروشمت صد هزار
نزاشتم ادامه حرفش رو بزنه و زدم زیر خنده!
قیافش وقتی اینا رو میگفت دیدنی بود دقیقا مثل مامانایی که میخوان بچه شون رو آروم کنن!
- آفرین همیشه بخند، مگه نشنیدی که میگن خنده بر هر درد بی درمان دواست
سری تکون دادم که همزمان ماشینی جلومون ایستاد.
وقتی دیدیم محمده از جا بلند شدیم و به سمت ماشین رفتیم.
فاطمه طبق معمول جلو نشست و منم عقب!
همین که نشستم سلام دادم با لبخندی که ازش بعید بود جوابم رو داد!
فاطمه گفت:
- سلام خسته نباشی برادر
- درمونده نباشی خواهرم
به رابطه خواهر و برادریشون حسودیم میشد کاشکی منم برادر داشتم!
سنگینی نگاهی رو به خودم حس کردم که دیدم محمد داره از اینه روبهروی ماشین نگاهم میکنه.
معذب شدم و سرم رو زمین انداختم که به خودش اومد و نگاه از من گرفت.
بعدش دیدم فاطمه سرش رو نزدیک محمد کرد و در گوشش نمیدونم چی گفت که محمد خندید و بازم چال لپش نمایان شد.
اخ که چه چال لپ قشنگی داشت!
تا به خودم بیام دیدم به خونمون رسیدم خواستم پیاده بشم که فاطمه گفت:
- نیلا فردا صبح ساعت هشت میام دنبالت آماده باشیا
- باشه عزیزم، سلام برسون خدانگهدار
خداحافظی کردن و رفتن و باز هم من بودم و خدای خودم!
ادامه دارد..♥️
نویسنده: فاطمه سادات
🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان:
#راهنمای_سعادت
#پارت15
از اینکه بعداز چندسال دوباره احساس کردم خدا رو کنار خودم دارم و اسمش رو آوردم تعجب کردم فکر کنم واقعا حرفای فاطمه تأثیرش رو گذاشته!
راستش دوست داشتم الان نماز بخونم اما من بعداز اون همه سال تقریبا هیچی از نماز یادم نبود.
لباسم رو عوض کردم و چادرم رو با دقت داخل کمدم گذاشتم تا چروک نشه.
دروغ چرا؛ اما بعداز اون همه سال دوست داشتم دوباره به سمت خدا برم و باهاش حرف بزنم آخه من که توی خلوتم کسی رو جز خدا ندارم.
روی تختم دراز کشیدم، تختی که بعداز کلی سختی و کار کردن تونسته بودم بخرم.
تصمیم گرفتم کمتر به گذشته فکر کنم و چشام رو روی هم گذاشتم که نفهمیدم کی به عالم خواب رفتم.
انگار توی یک دره بودم که عمق زیادی داشت و خیلی تاریک و ترسناک بود خیلی ترسیده بودم با وحشت دور و ورم رو نگاه میکردم اما چیزی جز تاریکی نبود با گریه فریاد میزدم و پدر و مادرم رو صدا میزدم.
نمیدونم چیشد شد یکدفعه از دل تاریکی احساس کردم چیزی داره نزدیکم میشه یه حالهی سفید دورشون بود که تو دل اون سیاهی خودنمایی میکرد قیافه هاشون آشنا بود کمی که نزدیک تر شدن دیدم مامان و بابام دارن میان سمتم، با گریه اسمشون رو صدا میزدم و میدویدم سمتشون همین که خواستم بغلشون کنم محو شدن و باز همه جا تاریک شد گریم شدت گرفت و با عجز خدا رو صدا زدم.
همین که خدا رو صدا زدم روحم توی اون تاریکی آروم گرفت اما جسمم نه و همچنان داشتم گریه میکردم!
زانوهام رو بغل گرفتم و سرم رو گذاشتم رو زانوم و فقط صدای هق هق های من بود که سکوت اون تاریکی رو میشکست مدتی که گذشت سنگینی نگاهی رو حس کردم با وحشت سرم رو بالا آوردم که با دیدن مردی با پوشش سفید و چهره ای زیبا و نورانی تعجب کردم اما بازم اشک ریختم با خودم گفتم اینم حتما مثل مامان و بابام میره و تنهام میزاره!
اما دیدم هنوز داره نگاهم میکنه باز سرم رو بالا کردم و نگاهش کردم.
داشت لبخند میزد و منو نگاه میکرد.
دلم از بودنش و لبخندی که به لب داشت آروم گرفت بلند شدم و ایستادم که گفت:
- نیلا خانوم خدا خیلی دوستت داره منو فرستاده تا بهت نماز یاد بدم.
با تعجب گفتم:
- تو کی هستی؟ خدا چطور تورو فرستاده؟! من کجام؟ اینجا کجاست؟!
هیچی نگفت و شروع کردم به ذکر های نماز رو گفتن..!
منم با تعجب بهش نگاه میکردم و حرکاتش رو انجام میدادم و هرچی میگفت زود یاد میگرفتم و توی ذهنم هک میشد.
بعداز اینکه مطمئن شد همه رو یاد گرفتم میخواست بره که..
ادامه دارد..♥️
نویسنده: فاطمه سادات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نقارهزنیِ شب ولادت امام جواد علیه السلام، در حرم رضوی
بر شادے پیغمبر و زهرا صلواٺ
بر آینہ ی علے اعلے صلواٺ
هم مولد اصغر اسٺ و هم روز جواد
بر ڪرب و بلا و طوس یڪجا صلواٺ
✍میلاد_امام_جوادعلیه السلام و میلاد حضرت علی اصغر علیه السلام بر همگان مبارکباد💫🌺
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
@zoohoornazdike
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
4_5981338380313560740.mp3
8.93M
🌸 #میلاد_امام_جواد(علیه السلام)
🌸 #میلاد_حضرت_علی_اصغر(علیه السلام)
💐دل من دوباره شاد شاده
💐شب میلاد دو آقازاده
#محمدرضا_طاهری
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ی_حس_خوب
چیزی که الان تو این سرما میچسبه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظاتی از حضور رهبر انقلاب بر مزار شهید مدافع امنیت آرمان علیوردی.
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2