eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
15.7هزار ویدیو
67 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️📚 📚 🌸🍃 🌺 به ریحانه گفتم میرم هوا بخورم رفتم مغازه و یخورده خوراکی خریدم و گذاشتم تو اتوبوس اون اطراف یه دوری زدم و از هوای خنک لذت بردم برگشتم سمت اتوبوس که دیدم همه دارن سوار میشن محمد دستش تو جیبش بود و اطرافشو نگاه میکرد نگاهش که به من افتاد سرش رو انداخت پایین رفتم سمت در دوم اتوبوس و از پله ها گذشتم که ریحانه گفت: +فاطمه کجا رفتی؟ _هیچی رفتم یه دوری بزنم + اوف ترسیدم چند بار زنگ جواب ندادی _عه لابد متوجه نشدم. نشستم سرجام محمد هم نشست یهو یه فکر به ذهنم رسید و از قصد بلند گفتم: _عه حیف شد کاش شمیم اینا هم کنار ما بودن، بیشتر خوش گذشت ریحانه گفت: +تره لابد جا نبود جلو نشستن دوباره طوری که محمد بشنوه گفتم: _نمیشه جاشونو با داداشت و بغل دستیش عوض کنن؟ متوجه نگاه محمد شدم نمیدونستم کاری که میکنم درسته یا نه ولی اینو میدونستم خیلی دلخورم و باید یه جوری تلافی کنم ریحانه یه خورده مکث کرد و به محمد نگاه کرد انگار که دوست نداشت به محمد بگه بره واقعیتش این بود که بود و نبود شمیم کنارم خیلی فرقی نمیکرد فقط دلم میخواست با دور کردن محمد از خودم، خودم رو آزار بدم و وادار شم به فکر نکردن در موردش ریحانه به هر جون کندنی بود به محمد گفت محمد یه نگاه طولانی بهم انداخت به ریحانه گفت: + من و بغل دستیم جامون راحته! ناراحتی ای نداریم که هر کی داره بسم الله بغضم گرفت واقعا الان سبک شدم؟ آخع این چه کاری بود؟ به خودم گفتم: خاک بر سرت فاطمه همینو میخواستی؟ زدی ضربتی، ضربتی نوش کن خاک بر سر عقده ایت همش نگاه دلخور محمد می اومد جلو چشم هام. ترجیح دادم مثل قبل بیخیال شم کاری بود که انجام دادم الان دیگه با این که با خاک یکسانم کرده بود نمیشد کاریش کرد تقصیر خودم بود نایلون خوراکی هارو برداشتم یه چیپس باز کردم و به ریحانه که نگاهش دنبال داداشش بود تعارف کردم بیخیال شد و برداشت مامانم زنگ زده بود جوابش رو دادم و گفتم دوساعت دیگه میرسیم مداحی زده بود راجع به شهدا حال و هوام عوض شده بود _ ماشین رو نگه داشتن وسایلامون رو گرفتیم و پیاده شدم با گل و خشت یه تونل درست کرده بودن ورودیش دوتا آقا که لباس های خاکی داشتن و روی لباسشونم نوشته بود خادم‌ الشهدا سینی اسفند دستشون گرفته بودن و خوش آمد میگفتن رد شدیم و رفتیم‌اون سمت تونل. یه حس خیلی خوبی بهم دست داده بود حس کردم دارم میرم جنگ مخصوصا با این آهنگی که داشت پخش میشد و تو جبهه میذاشتن گوشیم رو در اوردم و چندتا عکس گرفتم که ریحانه گفت: +فاطمه تا صبح وقت داریم میام عکس میگیرم حالا کوله ات سنگینه خسته میشی بیا اینارو ببریم ب حرفش گوش دادم و دنبالش رفتم با سیم خار دار و کلاه خود و فشنگ و... اطراف رو تزئین کرده بودن یه نفس عمیق کشیدن و سعی کردم آرامش رو به ریه هام بکشم خانومای خادم در نهایت احترام مارو راهنمایی کردن به قسمت خانوم ها. تا وقتی که جامون مشخص شه یه گوشه نشستیم چند دقیقه بعد اومدن و گفتن که کجا باید بریم. یه سوله به ما دادن. قرار شد تا صبح اون جا استراحت کنیم و بعدش بریم سمت خرمشهر‌. پام رو گذاشتم تو سوله‌ . اولش بوی نم و نا اذیتم میکرد. جلوی دماغم رو با دستام گرفتم که ریحانه ادامو در اورد و باهم خندیدیم. یه سری پتو اونجا بود. یه خانم خادم به هرکی یه دونه پتو میداد‌. پشت ریحانه رفتم تا به منم بدن. پتوهاش خیلی بد بود. رنگِ خاکیش باعث میشد حس کنم کثیفه‌. دقیقا مثل همونایی بود که شهدا استفادشون میکردن. دلم نمیکشید بهش دست بزنم. خادم که تعلل من رو دید گفت +بیا لولو نمیخورتت. دو شب مث شهدا بودن روتحمل کن. با یه حالت چندش گفتم _شپش نداره؟ بلند زد زیر خنده که باعث شد بقیه حواسشون به ما جلب شه‌. +شپش ؟ مثل اینکه تو خیلی مامانی ای ها. از خطابش خندم گرفت که ادامه داد: +نه عزیز دلم شپش نداره. به خدا ناخونامون ترکید از بس با آبجوش شستیمشون. یه لبخند زدمو پتو رو ازش گرفتم‌ یه قسمتم بالش افتاده بود. پشت ریحانه رفتم یه بالشم برداشتم. دلم میخاست گریه کنم واقعا شهدای ما اینجور چیزا رو تحمل میکردن؟ خدایاااا به من صبر بده‌ یه نفس عمیق کشیدم و گوشه ی سوله بعد از شمیم و ریحانه پتو پهن کردم‌ بالشت رو گذاشتم رو پتو. رفتم از سوله بیرون و کولم رو با خودم اوردم. درش رو باز کردم. .یکی از شالامو گرفتم و دورِ بالش پیچیدم. شمیم و ریحانه با دیدن من غش غش میخندیدن. منم یه لبخند مصنوعی بهشون زدم و دوباره مشغول کارم شدم. ریحانه تو سه سوت بساطش رو پهن کردو دراز کشید و گفت میخواد بخوابه. به ساعت نگاه کردم‌ تقریبا ۱۰ بود. مسواکم رو گرفتم و خواستم برم بیرون ک شمیم صدام کرد. +بایست منم میام. منتظر موندم تا بیاد. بـهـ قلم🖊 💚و💙
❤️📚 📚 🌸🍃 🌺 ریحانه دیگه هفت تا پادشاهو خواب میدید. کفشامونو پوشیدیم و تا دستشویی دوییدیم. من مسواک زدمو شمیم رفت دستشویی. یه خورده صبر کردم تا اومد. داشتیم برمیگشتیم که تلفن شمیم زنگ خورد. آقا محسن بود. یه چیزی به شمیم گفت که شمیم در جوابش گفت باشه. تلفن رو که قطع کرد گفت: +باید بریم شام. _عه این وقت شب؟ +اره _من مسواک کردم که. ریحانه هم خوابه +نمیدونم اقا محسن اصرار کرد همه بیان. دوباره تا سوله دوییدیم. روسریو چادرمون رو سر کردیم قرار بود تو حسینیه جمع شیم. ریحانه رو بیدار کردم یه لگد زد تو کمرم و گفت +نمیام. غذامو برام بیار. شمیم به بقیه خانوم ها اطلاع داد و خودمون جلو راه افتادیم. چراغ قوه ی موبایلم رو روشن کردم و داشتیم فضا رو نگاه میکردیم. ماکت بعضی شهدا رو تو خاک و سنگ گذاشته بودن و دورشو با گونی های خاکی محکم کرده بودن. از یه راه دراز و مستقیم عبور کردیم و رسیدیم به یه حسینیه. با بقیه خانما وارد شدیم. بعضیا نماز نخونده بودن مشغول نماز شدن من و شمیم هم منتظر یه گوشه نشستیم و پچ پچ میکردیم. یه خورده که گذشت از پشت پرده ای که خانوما رو از آقایون جدا میکرد یه آقایی چندتا نایلون از ظرفای غذا گذاشت. شمیم رفت و از اون پشت نایلون ها رو گرفت. من رو صدا زد که برم کمکش. جز بچه های اتوبوس ما کسی تو حسینیه نبود. غذا ها رو پخش کردیم که محمد از اون پشت یاالله گفت و جعبه ی ماست و نایلون قاشق و چنگال و بعدش هم سفره و بطرب آب و لیوان هم گذاشت. بقیه خانوما هم تو پخششون کمک کردن. تقریبا فقط دو سه نغر مسن بودن و بقیه جوون. شاممون رو خوردیم و کمک کردیم که جمع کنن. میخواستیم بریم دور بزنیم که شمیم گفت نمیاد و خستس. ازش خداحافظی کردم و چراغ قوه ی گوشیم رو روشن کردم داشتم دور و اطراف رو نگاه میکردم دقت کردم زیارت عاشورا بود خیلی قشنگ میخوند. رفتم پشت سنگر بلند بلند میخوند و گریه میکرد. پشت سنگر یه قایق آبی رنگ بود‌ رفتم پشت قایق نشستم. با اینکه میترسیدم با اون صدا آروم شدم. هوا خیلی تاریک بود‌ فقط یه تیر برق بود که روش یه چراغ کم نور داشت‌ صداش خیلی آشنا بود. دیگه رسیده بود به سجده ی زیارت عاشورا. منم سجده کردم به همون سمتی که نوشته بود قبله و تو دلم خوندم. منتظر شدم بیاد بیرون ببینم‌کیه. پشت قایق موندم و از جام تکون نخوردم یه چند دقیقه گذشت که محمد اومد بیرون. به اطراف نگاه کرد وبعدش کفشش رو پوشید. با دست هاش رو چشم هاشو مالوند و از سنگر دور شد. تا رفت پشت سرش رفتم تو سنگر. نوشته بود(دو رکعت نماز عشق) وضو نداشتم‌ خیلی ناراحت شدم. به اطراف نگاه کردم که دیدم یه بطری آب افتاده‌ حتما محمد گذاشته بود درش رو باز کردم و باهاش وضو گرفتم بلند شدم که نمازم رو ببندم که یه صدای قدم شنیدم. اولش ترسیدم بعدش تو دلم صلوات فرستادم. صددی قدم ها نزدیک تر میشد. دلم‌نمیخواست از سنگر برم بیرون. یه خورده که گذشت صدا زد +ببخشید... چیزی نگفتم صدای محمد بود. دوباره گف +یا الله! از سنگر اومدم بیرون! بهش نگاه نکردم‌ سرم رو انداختم پایین که گفت: _خیلی عذر میخام... فکر کنم من تسبیحم رو اونجا جا گذاشتم میشه یه لطفی کنید ‌..؟ رفتم تو سنگر چراغ قوه گوشیم رو گرفتم و چرخوندمش که چشمم خورد به تسبیحش. گرفتمشو دوباره رفتم بیرون +اینه؟ _بله دست شما درد نکنه‌ . دراز کردم سمتش که ازم گرفت. دوباره قلبم به تپش افتاده بود‌ حس کردم گرمم شده‌ یه نفس عمیق کشیدم و رفتم تو سنگر. نمازمو بستمو مشغول شدم... ____ به ساعت نگاه کردم. تقریبا ۱۲ بود. تقریبا یگ ساعت و نیم نشسته بودم تو سنگر. کلی نماز خوندم و دعا کردم‌ کلی گریه کردم و برای بار هزارم ازخدا خواستم که مهر منو بندازه به دلش... زیادی معنوی شده بودم. همش حس میکردم یکی داره نگام میکنه،حواسش بهم هست. خیلی میترسیدم کفشم رو پوشیدم و از سنگر رفتم بیرون.دوباره راه سوله روگرفتم و رفتم سمتش. کفشم رو در اوردمو در رو باز کردم‌ چراغ ها خاموش بود و همه خوابیده بودن‌ منم رفتم سمت قسمتی که پتو پهن کرده بودم‌، دراز کشیدم. بهـ قلم🖊 💚و💙
❤️📚 📚 🌸🍃 🌺 دیگه احساس چندش نداشتم انگار واسم عادی شده بود حس عجیب و غریبی بهم دست داده بود. چشم هام و بستمو سعی کردم به چیزی فکر نکنم. _____ با تکونای ریحانه از خواب بیدار شدم شمیم گفت: فاطمه جون پاشو بعد نماز حرکت میکنیم از جام بلند شدم شالم رو روی سرم انداختم مسواک و از کیفم برداشتم همراهشون رفتم دستشویی مسواک زدیم و وضو گرفیتیم و برگشتیم روسری قواره بلند مشکیم رو برداشتم و همونجوری که شمیم گفته بود سرم کردم دوتا از گیره های شمیم رو ازش قرض گرفته بودم. ریحانه گغت: عجله کنید به نماز جماعت برسیم. نگاهش که به من افتاد گفت: +چه ملوس شدی تووو خندیدم، شلوارم رو با یه شلوار مشکی عوض کردم ولی مانتوم رو نه. چادرم رو گذاشتم رو سرم و همراهشون رفتم الان بیشتر از قبل بهشون شبیه شده بودم آسموت هنوز تاریک بود به نماز جماعت رسیدیم و نمازمون رو خوندیم پلک هام از خواب سنگین بود کفشم رو پوشیدم و با بچه ها رفتیم بیرون بیشتر آدامای کاروانمون اومده بودن نماز نگاهم رو چرخوندم نگاهم به محمد افتاد که دست میکشید به موهاش و با محسن حرف میزد انگار منتظر بودن محسن، شمیم رو دید با محمد اومدن سمتمون سلام کردیم محمد به ریحانه گفت: _به همه خانوما بگید وسایلشونو جمع کنن و برای صبحانه بیان همین جا پشت ریحانه و شمیم ایستادم محمد بهم نگاه کرد و حواسش از ریحانه که پرسید کی حرکت میکنیم پرت شد محسن به جاش جواب داد: +۷ دیگه باید تو اتوبوس باشیم. با بچه ها برگشتیم سوله و به خانم هایی که از کاروان ما بودن خبر دادیم وسایلشون رو جمع کنن و برن حسینیه لبخندی رو صورتم نشست خوشحال بودم از پوششم خیلی بهم میومد وسایلم رو جمع کردم پتوم رو تا کردم و زودتر از بقیه رفتم بیرون بچه ها نیومده بودن تا اونا بیام وسایل رو گذاشتم حسینیه و رفتم طرف قرفه ای که زده بودن داشتم به کتاب خا نگاه میکردم نمیدونستم کدوم رو انتخاب کنم به ناچار از پسر جوونی که پشت قرفه روی صندلی نشسته بود پرسیدم: _آقا ببخشید از اینا کدومش جالبتره؟ +نمیدونم خانوم همش رو نخوندم یکی اومد و سمت دیگه ی قرفه ایستاد دیگه یاد گرفته بودم نگاهم رو کنترل کنم نگاهی بهش ننداختم و مشغول خوندن اسامی کتابا بودم یه کتابی بهم نزدیک شد و پشت بندش این صدا رو شنیدم: +پیشنهاد میکنم این کتاب رو بخونید! سرم و اوردم بالا نگاه محمد رو کتاب بود کتاب رو ازش گرفتم که رفت اون سمت قرفه نزدیک پسره اسم رو کتاب رو خوندم: "سلام بر ابراهیم" صفحه هاش رو ورق زدم رفتم نزدیک پسره وگفتم : _چقده قیمتش؟ بدون اینکه نگام کنه گفت: +اون آقا حساب کردن رد نگاهش و گرفتم ورسیدم به محمد که جلو حسینیه ایستاده بود کتاب رو دستم گرفتم و رفتم طرف حسینه ترجیح دادم فعلا چیزی نگم رفتم داخل و پیش بچه ها نشستم صبحانه رو خوردیم و برگشتیم طرف اتوبوس وقت رفتنمون یادم افتاد آخرم نشد چندتا عکس بگیرم ایستادم و برای اینکه تو خاطراتم بمونه از ورودیش عکس گرفتم __ محمد: از دیروز یه حال عجیبی دارم چیزی که فاطمه گفت و من هم ناخوداگاه در جوابش یه چیز گفتم خیلی ناراحتم کرده بود کل شب رو به این فکر کردم که چرا انقدر ارزش پیدا کردوبرام مهم شده حرفاش و چراوقتی بهش فکر میکنم آروم میشم از این حسای مسخره ای که افتاده بود به جونم عذاب وجدان گرفتم داشتم فراموش میکردم که صبح دوباره دیدمش خیلی خوب حجاب کرده بود وپشت اون حجاب خیلی معصوم شده بود. سعی میکردم تو اتوبوس بیشتر کنار راننده و محسن بشینم دلم نمیخواست نگاهم حتی نا خواسته بهش بیافته سرم رو به صندلی تیکه دادم که محسن گفت: +داداش چرا اینجا نشستی کمرت درد میگیره .برو رو صندلیت دیگه _نه اشکالی نداره چشمام رو بستم و یاد امروز صبح افتادم خیلی خوب بود که راجع به شهدا میخوند خوشحال شدم از اینکه هر روز با روز قبلش تفاوت داشت به خاطر اینکه از دلش در اورده باشم و حلالیت بخوام اون کتاب رو براش گرفتم چند دیقه گذشت و حاج آقا که راوی مون بود قرار شد برامون حرف بزنه رفتم و نشستم سر جام و با دقت به صحبتاشون گوش میکردم با اینکه بیشترش رو تو سفرایی که اومده بودم شنیدم _ فاطمه: محمد بالاخره اومد و نشست رو صندلیش. حاج آقا برامون حرف میزد و راجع به مسیر اطلاعاتی رو میداد از مظلومیت شهدای اروند بغضم گرفته بود حاج اقا گفته بود یه شهید تو آب پاداش دوتا شهید رو داره. چه غریبانه به شهادت رسیده بودن الان خیلی بیشتر از همیشه میفهمیدمشون و دوسشون داشتم حاج آقا چندین بار گفت شما دعوت شده شهدایین اگه شهدا دعوتتون نمیکردن مطمئن باشین نمیتونستین بیاین. بهـ قلم🖊 💚و💙
❤️📚 📚 🌸🍃 🌺 این حرفا حس خوبی رو بهم القا مبکرد کمکم داشتم درکشون میکردم حرفاش تموم شد و نشست یاد محمد افتادم بهش نگاه کردم به دستاش زل زده بود یکدفعه از جاش بلند شد و خواست بره که صداش زدم: _آقا محمد با تعجب و به سرعت برگشت عقب انگار باورش نمیشد من صداش زدم با بهت بهم نگاه کرد ادامه دادم: _من بابت حرفام شرمندم. خیلی عذر میخوام ازتون شمام لطف کنید بشنید جاتون! محمد چند ثانیه بهم خیره شد نگاه پر از حیرت ریحانه ام از صورتم کنار نمیرفت سعی کردم بی توجه به تعجبشون عادی باشم محمد نشست سرجاش که دوباره گفتم: _آقا محمد برای دومین بار با تعجب نگاهم کرد _بابت کتاب هم ممنونم ازتون تو همون حالت گفت: خواهش میکنم سرم رو چرخوندم و از پنجره به بیرون زل زدم. ریحانه هم با تعجب نگاهش رو من و محمد میچرخید خندم گرفته بود برا خودمم عجیب بود این شجاعت یاد نگاه های پر از تعجب محمد باعث میشد ناخودآگاه لبخند بزنم. محمد رسیدم اروندکنار هنوز تو فکر رفتار عجیب فاطمه بودم سعی کردم فراموشش کنم چفیه رو دور گردنم پیچیدم و رفتم پایین همه پیاده شده بودن قرار شد خیلی از هم دور نشیم و یک ساعت و نیم دیگه برگردیم کنار اتوبوس محسن گفت: داداش نمیای _شما برید من میام فتطمه و ریحانه نیومده بودن برگشتم تو اتوبوس ببینم چرا نیومدن پایین ریحانه ایستاده بود و فتطمه داشت از صندلی بالا میرفت داشتم نگاهشون میکردم متوجه حضورم شدن فاطمه اومد پایین گفتم: چی شده چرا نمیایین؟ ریحانه: کوله فاطمه گیر کرده پشت این کیفه در نمیاد بعد از یه خورده تقلا کوله رو محکم کشیدم عقب که دونه های تسبیحم افتاد پایین ریحانه بلند گفت: +وای پاره شد؟؟!! فاطمه با ترس نگاهم کرد تا ببینه چه واکنشی نشون میدم حیف شد خیلی این تسبیح رو دوست داشتم یادگاری بابل بود کولش رو گذاشتم رو صندلی. فاطمه رو پاهاش نشست و دونه های تسبیح رو جمع میکرد و دستش میرخت گفتم: خودم جمعشون میکنم شما زحمت نکشید. به حرفم توجهی نکرد و همشون رو جمع کرد فکر کردم جمع میکنه و میده به من ولی وقتی دیدم تو دستش نگه داشت بیخیال شدم و رفتم پایین منتظر شدم تا بیان چند دقیقه بعد تند اومدن پایین رسیدیم به پل معلق ریحانه و فاطمه جلو میرفتن و من پشتشون بودم یه قسمت پل که رسیدیم خیلی تکون میخورد فاطمه هم کهانتظارش رو نداش یهو کج شد و دست ریحانه رو محکم گرفت کشید. توجه اطرافیان جلب شد و زدن زیر خنده اخکام رفت تو هم. از کنارشون گذشتم و رفتم جلوتر پیش محسن ____ فاطمه زدم رو پیشونیم. تا همه چیر یخورده بهتر میشد با سوتی های من برمیگشتیم خونه اول از پل گذشتیم و راوب شروع به روایت گری ریحانه و شمیم با هم حرف میزدن . ازشون جدا شدم. رفتم سمت پل که ریحانه گفت +کجا میری دختر؟ _بزار برم ببینم. زود برمیگردم. +باشه فقط دیر نکنیا _چشم رفتم سمت جایی که داشتن سوار کشتی میشدن. خم شدم ببینم چی تو گِلا تکون میخوره! یه خادم داشت رد میشد گفتم _ببخشید وایستاد +بفرمایین؟ _اینا چین تو گِل؟ +لجن خور اینو گفت و رفت. چندشم شد. یعنی اینا اون زمانم بودن؟ ادمایی که تو آب شهید شدن... مور مورم شد. ریحانه و شمیم نزدیکم شدن. _ما نمیتونیم سوار شیم؟ +چرا نمیتونیم؟الان نوبت ماست _اها دست همو گرفتیم و رفتیم تو کشتی. یه سری جلیقه باید تنمون میکردیم. شمیم و ریحانه به ترتیب پوشیدن. نگاشون کردم و زدم زیر خنده ریحانه واسم شکلک در اورد و گفت +میخندی؟ خودتم باید بپوشی نگاش کردم و _عمراااا +نپوشی نمیزارن سوار شی _اقا یعنی چی؟من نمیخوام! رو چادر گنده میشم!پف میکنم! شمیم یه جلیقه سمت من گرفت و _اگه نپوشی میندازنت پایین. به اطرافم نگاه کردم‌ دلم نمیخواست محمد منو ببینه از یه طرفی هم خندم میگرفت وقتی خودم و توش تصور میکردم محمد رو که تو کشتی ندیدم با خیال راحت رو چادرم بستمش. دونه های تسبیح محمد تو جیبم تکون میخورد،ترسیدم گم شه! روی جیبم رو محکم گرفتم که کشتی راه افتاد. ____ میخاستیم بریم سمت بازار که ریحانه گفت +یه دقه صبر کن من تو این مرقد فاتحه بخونم _مرقد چیه؟ +شهدا باهم رفتیم سمتش. فاتحه خوندیم و خواستیم حرکت کنیم که چشمم خورد به محمد. اون طرف کشتی تو خاکا نشسته بود . یکم که دقت کردم دیدم داره نماز میخونه به ریحانه گفتم _عه عه این داداشت نیس؟ خندید و +اره چطور؟ _تو خاک و خل نشسته،کلش شپش نزنه؟ جلو دهنش و گرفت که صداش بلند نشه. +اه. توعم چقد سوسولیا! نترس شپش نمیگیره. _بدش نمیاد این همه خاک و خلی میشه؟ یه تنه زد بهم و +عه عه ببین! من هنوز زندم داری راجع ب داداشم اینجوری حرف میزنیا. _وا من که چیزی نگفتم. دیگه ادامه ندادم.به شمیم نگاه کردم که با محسن سمت بازار میرفتن. منم دست ریحانه رو گرفتمو پشتشون حرکت کردیم. بهـ قلم🖊
بسم الله لرحمن الرحیم قاضی الحاجات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
39.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم. ‹🕊 قرار_مهدوی ‹🕊عجل علی ظهور
AUD-20221007-WA0007.mp3
1.78M
هر روز با امام زمان عج عهد ببندیم🌱 📝 من گناه می‌کنم، تو جورش را می‌کِشی سندش؟ «طولانی شدن غیبتت» 😔 🎧 با نوای استاد فرهمند
🌻🍃خصوصیات اخلاقی و نحوه شهادت شهید مدافع حرم محمد هادی ذوالفقاری 💥ارادت زیاد شهید ذوالفقاری به شهید ابراهیم هادی باعث شده بود در خلق و خو شبیه اوباشد؛اورا در زندگی الگوی خود قرار داد. 🌿از خصوصیات بارز هادی کمک پنهانی به نیازمندان (چه در ایران و چه در عراق)بوده است که این از اظهارات بعضی نیازمندان بعد از شهادتش روشن شد. این شهید بزگوار همیشه دائم الوضو بودند و به مسائل مذهبی اهمیت می دادند. ایشان مداحی می کردند و اکثر اوقات ذکر سینه زنی هیئت را می گفت؛هادی انرژی‌اش را وقف بسیج و کار فرهنگی و هیئت کرده بود. اخلاص هادی زبانزد رفقا بود. اگر کسی از او تعریف می کرد، خیلی بدش می آمد. هنگامی که شخصی از زحمات او تشکر می کرد، می گفت: خرمشهر را خدا آزاد کرد، یعنی ما کاری نکرده ایم. همه کاره خداست و همه کارها برای خداست. او جوان فعال، کاری،پرتلاش اما بدون ادعایی بود. هادی بسیار شوخ طبع و خنده رو و در عین حال زرنگ و قوی بود. ☘نحوه ی شهادت محمد هادی ذوالفقاری شهید ذوالفقاری سه بار برای مبارزه با داعش به منطقه سامراء رفت. او با نیروهای حشدالشعبی چه زمینه های مختلف همکاری نزدیکی داشت . روز ۲۶ بهمن بود(چند روز بعد از سالگرد شهادت شهید ابراهیم هادی، همان شهیدی که الگوی زندگی هادی شده بود)در حومه ی سامرابراثر عملیات انتحاری بین سربازان عراقی و شهید ذوالفقاری به آرزویش رسید. پس از شهادت او خبرها حاکی از این بود که ایشان مفقود شده است و جز لاشه ی دوربین عکاسی اش هیچ چیز دیگری و حتی پیکری از او به جانمانده است؛ بعد از چند روز سیدکاظم الجابری شناسایی‌اش کرد. در اصل پیکر شهید ذوالفقاری بر اثر انفجار پرت شده بود. یک نفر درحال عبور از معرکه پیکر او را می‌بیند و پلاک را برای اطلاع خبر شهادت برمی‌دارد و بدن شهید بی‌پلاک آنجا می‌ماند. تا اینکه او را به بغداد انتقال می‌دهند. ☘تشییع و تدفین شهید محمد هادی ذوالفقاری خبر پیدا شدن پیکر هادی درست زمانی پخش شد که قرار بود در شب جمعه، یعنی شب اول ایام فاطمیه در مسجد موسی ابن جعفر(ع) تهران برای او مراسم برگزار شود،همزمان با مراسم، اعلام شد برای شهید هادی ذوالفقاری چهار مراسم تشییع برگزار شده! شهید هادی وصیت کرده بود پیکرش را در سامرا، کاظمین، کربلا و نجف طواف دهند. این وصیت بعید بود اجرا شود. چرا که عراقی‌ها شهدای خود را فقط به یکی از حرمین می‌برند و بعد دفن می کنند؛اما در مورد هادی باز هم شرایط تغییر کرد، ابتدا پیکر او را به سامرا و بعد به کاظمین بردند. سپس در کربلا و بین الحرمین پیکر او تشییع شد. بعد هم به نجف بردند و مراسم اصلی برگزار شد.در تمام حرم ها نیز برایش نماز خواندند! پرچم زیبای ایران نیز بر روی پیکر این شهید، حرف های زیادی با خود داشت. این که مردم ما، برادران شیعه خود را رها نمی کنند. تشییع هادی در نجف بسیار باشکوه بود. چنین جمعیتی حتی در تشییع علما و فرماندهان دیده نشده بود. مرحوم آیت‌الله آصفی (نماینده مقام معظم رهبری ) هم در نجف بر پیکر هادی نماز خواند. در آخر هم تمام جمعیتی که برای تشییع پیکر هادی آمده بودند برای تدفین به سمت وادی‌السلام رفتند.می‌گویند عراقی‌ها در نجف برای شهدای خودشان تشییع خوبی در حرم‌ها راه‌ می‌اندازند، ولی بعد از آن که می‌خواهند شهید را دفن کنند، همه می‌روند و فقط چند نفر می‌مانند. ولی در تشییع پیکر هادی همه چیز فرق کرد. صدها نفر وارد وادی السلام شدند. خود عراقی‌ها هم از شرکت چنین جمعیتی در مراسم تدفین شهید تعجب کرده بودند و می‌گفتند این شهید استثنایی است. اما نکته دیگر اینکه قطعه شهدای عراق در نجف، از حرم حضرت امیر(ع) فاصله بسیاری دارد اما مزار هادی به حرم حضرت علی(ع) بسیار نزدیک است. این قبر متعلق به یکی از دوستان هادی بود که او هم قبر را برای مادرش در نظر داشت، اما هادی قبل از اعزام با او صحبت کرد. او هم مادرش را راضی نمود تا مزار را برای هادی قرار دهد. دست آخر درست در شب جمعه و شب اول فاطمیه، در همان مزار (کمی جلوتر از قبر علامه سیدعلی قاضی) به خاک سپرده شد. شهید ذوالفقاری وصیت‌های عجیبی برای تدفین داشت که عمل کردنش مشکل بود، اما به خواست خدا همه‌اش تحقق یافت. اما همه دوستان و آشنایان، بر این باورند که شاید علت این مفقودیت، ارادت ویژه شهید به حضرت زهرا(س) بوده. چون وقتی پیکر او با این تأخیر چند روزه پیدا شد، آغاز ایام فاطمیه بود. شبی که او به خاک سپرده شد، شب اول فاطمیه بود.دوستانش می‌گویند بعد از شهادت هادی وقتی به خانه‌اش رفتیم دیدیم حتی سجاده‌اش پهن بوده است. انگار که او بعد از نماز برای رفتن و جنگیدن به قدر سجاده جمع‌کردنی هم درنگ نکرده است. ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ با کدوم یار ........⁉️ 📹 " حجت‌الاسلام استاد عالی " با ارسال این کلیپ به دیگران در ثوابش شریک باشید ------------------------------------------------------ ✨ الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَـــرَج https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزی که به نام امام رضا علیه‌السلام شد 🔹۲۳ ذی القعده روزی که همگان می توانند با گفتن صل الله علیك یا ابالحسن، زائر امام رضا علیه السلام باشند. https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
| زیارت به نیابت 🔹روز ۲۳ ذی القعده روز مخصوص زیارت امام رضاست؛ در این روز با فضیلت اگر می‌خواهید زائر آقا باشید اسم خودتون یا دوستانتون رو زیر پست مربوطه در یکی از صفحات زیر بنویسید تا به نیابت‌تون زیارت انجام بشه. rubika.ir/aqr_ir instagram.com/aqr.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 اهمیت ۲۳ ذیقعده، روز زیارتی مخصوص امام رضا علیه السلام: ✍ استاد الهی: ▫️ بیست و سوم ذیقعده شاید تنها روزی باشد که [به صورت خاص] سفارش به زیارت حضرت علی‌ بن‌ موسی‌ الرضا علیهما السلام شده است. ▫️این یک روز در سال روز زیارتی خاصه‌ی امام رضا علیه‌السلام است، و حضرت یک پذیرایی ویژه دارند. ▫️این روز و زیارت در این روز اینقدر مهم است که اهل معنا می گویند اهل آسمان و اهل زمین ، ملائکه و غیر ملائکه روز ۲۳ ذیقعده اینجا جمع می شوند. کسانی که این روز اینجا هستند یک ویژگی دارند در درک هدایت و این درجه از لطفی که خدای متعال شامل حال اینها می‌کند. ▫️ عده‌ای که موفق به زیارت در این روز نمی‌شوند، می‌توانند زیارت‌نامه‌ای که در حرم خوانده می‌شود را از راه دور بخوانند تا زائر امام ‌رضا -علیه‌السلام- و مشمول رحمت الهی باشند و بعد هم از خدا بخواهند در سال آینده روز بیست و سوم ذیقعده توفیق این زیارت برایشان حاصل شود. 🤲🕊🤲🕊 https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علیک یا علی ابن موسی الرضا (ع). دوستان یکی از اعضای کانال التماس دعا داشتند 🤲 جهت رفع مشکلشون بند دعای توسل به امام رضا (ع) به همراه 8 تا صلوات به نیت امام هشتم، برای فرج امام زمان (عج ا...) و حاجت روایی تمام گرفتارها بخصوص این دوست عزیزمون همگی متوسل می شویم به ضامن آهو https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🛑فتنه های عظیم قبل از ظهور. 📿حضرت امام جواد علیه‌السلام فرمودند: 👌🏼چون فرزندم علی (امام هادی ) شهید شود چراغی بعد از او پدید آید ( حضرت مهدی ) و بعد پنهان شود ( به غیبت رود). وای بر کسی که درباره او شک کند و خوشا به حال عرب ها که دین خود را حفظ کرده اند. بعد از آن حوادثی روی دهد که جوانان را پیر کند و اوضاع بحرانی و هرج و مرج سختی به وقوع پیوندد. 📚بحار الأنوار ج۵۱ ص۱۵۷ ح۳ ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا نماز نمیخونی؟! هیچ توجیهی برای نخوندنش نداری!!! نــام : مـــهدے(عج) ســن :۱۱۸۸ در فــراق اسـتان : صــاحب عــالم ولے از همہ جـا رانده شــده ` هـیچکس راهش نداد" https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
متفاوت‌ترین مهریه برای این زن پزشک ایرانی است اما یک اتفاق حال‌خوب کن؛ تصویری از مهریه یک عروس‌خانم که مثل شوهرش پزشک است، این مهریه شامل یک سکه بهار آزادی، ویزیت رایگان افراد فقیر، کمک به نیازمندان، کمک هزینه تحصیلی برای دانش‌آموزان بی‌بضاعت، آزادسازی زندانیان و... است. «خدا به زندگی و عشق‌شون برکت بده» https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
⚠️ دوستان ما (از نرسیدن ظهور) ناراحت نیستند! العبد محمدتقی بهجت: 🔰 《هر دقیقه‌ای که می‌گذرد جایگزین و عوض ندارد، از دست رفته و گذشته است و دیگر برنمی‌گردد. ‌ای‌کاش اگر خانه و درِ خانه را نمی‌دانیم، کوچه را می‌دانستیم. حاج محمدعلی فشندی رحمه‌الله هنگام تشرف به محضر حضرت صاحب عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف عرض می‌کند: 🔹 مردم دعای توسل می‌خوانند و در انتظار شما هستند و شما را می‌خواهند، و دوستان شما ناراحتند. حضرت می‌فرماید: 🔸 "دوستان ما(از غیبت ما) ناراحت نیستند!‌" 🕯 ای‌کاش می‌نشستیم و درباره اینکه حضرت غائب علیه‌السلام چه وقت ظهور می‌کند، با هم گفت‌وگو می‌کردیم، تا حداقل از منتظرین فرج باشیم. 💡 اشخاصی را می‌خواهند که تنها برای آن حضرت باشند. کسانی منتظر فرج هستند که برای خدا و در راه خدا منتظر آن حضرت باشند، نه برای برآوردن حاجات شخصی خود. ✳️ چرا ما حداقل مانند نصاری که در مواقع تحیر با انجیل ارتباط دارند، با آن حضرت ارتباط برقرار نمی‌کنیم؟!》 ⬅️ در محضر بهجت، جلد ۲، صفحه ۱۸۷ ‎‎‌‌‎‎‌‌‎‎‌‍‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌ https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺آیت‌الله جوادی آملی:  «لااکراه‌فی‌الدین» به معنی بی‌حجابی و بی حیایی در جامعه نیست 🔹این [طرز برداشت] می‎شود اباحی‌گری! 🔹اگر معنای این آیه اینگونه بود پس اینهمه بگیر و ببند در قرآن برای چیست؟ ┄┅═✧❀✳️❀✧═┅┄ https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2