eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
15.7هزار ویدیو
67 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 اهمیت ۲۳ ذیقعده، روز زیارتی مخصوص امام رضا علیه السلام: ✍ استاد الهی: ▫️ بیست و سوم ذیقعده شاید تنها روزی باشد که [به صورت خاص] سفارش به زیارت حضرت علی‌ بن‌ موسی‌ الرضا علیهما السلام شده است. ▫️این یک روز در سال روز زیارتی خاصه‌ی امام رضا علیه‌السلام است، و حضرت یک پذیرایی ویژه دارند. ▫️این روز و زیارت در این روز اینقدر مهم است که اهل معنا می گویند اهل آسمان و اهل زمین ، ملائکه و غیر ملائکه روز ۲۳ ذیقعده اینجا جمع می شوند. کسانی که این روز اینجا هستند یک ویژگی دارند در درک هدایت و این درجه از لطفی که خدای متعال شامل حال اینها می‌کند. ▫️ عده‌ای که موفق به زیارت در این روز نمی‌شوند، می‌توانند زیارت‌نامه‌ای که در حرم خوانده می‌شود را از راه دور بخوانند تا زائر امام ‌رضا -علیه‌السلام- و مشمول رحمت الهی باشند و بعد هم از خدا بخواهند در سال آینده روز بیست و سوم ذیقعده توفیق این زیارت برایشان حاصل شود. 🤲🕊🤲🕊 https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علیک یا علی ابن موسی الرضا (ع). دوستان یکی از اعضای کانال التماس دعا داشتند 🤲 جهت رفع مشکلشون بند دعای توسل به امام رضا (ع) به همراه 8 تا صلوات به نیت امام هشتم، برای فرج امام زمان (عج ا...) و حاجت روایی تمام گرفتارها بخصوص این دوست عزیزمون همگی متوسل می شویم به ضامن آهو https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🛑فتنه های عظیم قبل از ظهور. 📿حضرت امام جواد علیه‌السلام فرمودند: 👌🏼چون فرزندم علی (امام هادی ) شهید شود چراغی بعد از او پدید آید ( حضرت مهدی ) و بعد پنهان شود ( به غیبت رود). وای بر کسی که درباره او شک کند و خوشا به حال عرب ها که دین خود را حفظ کرده اند. بعد از آن حوادثی روی دهد که جوانان را پیر کند و اوضاع بحرانی و هرج و مرج سختی به وقوع پیوندد. 📚بحار الأنوار ج۵۱ ص۱۵۷ ح۳ ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا نماز نمیخونی؟! هیچ توجیهی برای نخوندنش نداری!!! نــام : مـــهدے(عج) ســن :۱۱۸۸ در فــراق اسـتان : صــاحب عــالم ولے از همہ جـا رانده شــده ` هـیچکس راهش نداد" https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
متفاوت‌ترین مهریه برای این زن پزشک ایرانی است اما یک اتفاق حال‌خوب کن؛ تصویری از مهریه یک عروس‌خانم که مثل شوهرش پزشک است، این مهریه شامل یک سکه بهار آزادی، ویزیت رایگان افراد فقیر، کمک به نیازمندان، کمک هزینه تحصیلی برای دانش‌آموزان بی‌بضاعت، آزادسازی زندانیان و... است. «خدا به زندگی و عشق‌شون برکت بده» https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
⚠️ دوستان ما (از نرسیدن ظهور) ناراحت نیستند! العبد محمدتقی بهجت: 🔰 《هر دقیقه‌ای که می‌گذرد جایگزین و عوض ندارد، از دست رفته و گذشته است و دیگر برنمی‌گردد. ‌ای‌کاش اگر خانه و درِ خانه را نمی‌دانیم، کوچه را می‌دانستیم. حاج محمدعلی فشندی رحمه‌الله هنگام تشرف به محضر حضرت صاحب عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف عرض می‌کند: 🔹 مردم دعای توسل می‌خوانند و در انتظار شما هستند و شما را می‌خواهند، و دوستان شما ناراحتند. حضرت می‌فرماید: 🔸 "دوستان ما(از غیبت ما) ناراحت نیستند!‌" 🕯 ای‌کاش می‌نشستیم و درباره اینکه حضرت غائب علیه‌السلام چه وقت ظهور می‌کند، با هم گفت‌وگو می‌کردیم، تا حداقل از منتظرین فرج باشیم. 💡 اشخاصی را می‌خواهند که تنها برای آن حضرت باشند. کسانی منتظر فرج هستند که برای خدا و در راه خدا منتظر آن حضرت باشند، نه برای برآوردن حاجات شخصی خود. ✳️ چرا ما حداقل مانند نصاری که در مواقع تحیر با انجیل ارتباط دارند، با آن حضرت ارتباط برقرار نمی‌کنیم؟!》 ⬅️ در محضر بهجت، جلد ۲، صفحه ۱۸۷ ‎‎‌‌‎‎‌‌‎‎‌‍‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌ https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺آیت‌الله جوادی آملی:  «لااکراه‌فی‌الدین» به معنی بی‌حجابی و بی حیایی در جامعه نیست 🔹این [طرز برداشت] می‎شود اباحی‌گری! 🔹اگر معنای این آیه اینگونه بود پس اینهمه بگیر و ببند در قرآن برای چیست؟ ┄┅═✧❀✳️❀✧═┅┄ https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مقام وجایگاه مبلغ پیش خداوند ✓ دغدغه مند غدیر طبق روایت پیامبراکرم مستجاب الدعوه است ✓‏تبلیغ غدیر و خرج اموال برای امیرالمومنین علیه السلام واجب است./استاد کاشانی #٢۵روز تا عید سعید غدیر خم جهت تعجیل در فرج آقا صلوات🕊🌹 https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥غروب دوشنبه،پنجشنبه‌،جمعه حداقل این سه روز دم غروب که میشه یاد عجل الله باشید.... 👌 الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌ 🤲🏻 https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تکلیف خودتو روشن کن نــام : مـــهدے(عج) ســن :۱۱۸۹ در فــراق اسـتان : صــاحب عــالم ولے از همہ جـا رانده شــده ` هـیچکس راهش نداد" https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکم از خدا حساب ببریم نــام : مـــهدے(عج) ســن :۱۱۸۹ در فــراق اسـتان : صــاحب عــالم ولے از همہ جـا رانده شــده ` هـیچکس راهش نداد" https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء) 🔺️با نوای مهدی 👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد 👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه* به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️ @zoohoornazdike
🔴 فضیلت ويژه زیارت امام رضا علیه‌السلام 🔵 امام رضا علیه‌السلام فرمودند: 🌕 «هر که برای زیارتم بار سفر بندد، دعایش مستجاب و گناهانش آمرزیده شود، هر که مرا در آن قطعه زمین زیارت کند، همانند کسی است که رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را زیارت کرده باشد و خداوند اجر هزار حج مقبول و هزار عمره ی مقبوله برای او بنویسد و من و پدرانم شفاعت کنندگان او در روز قیامت باشیم، و این قطعه زمین باغی است از باغهای بهشت و محل رفت و آمد فرشتگان است و تا ابد گروهی از آسمان نازل می شوند و گروهی بالا می روند تا آن که در صور بدمند. ( روز قیامت)» 📚 بحارالانوار، ج ۱۰۲، ص ۴۴، ح ۵۱ 🟢۲۳ذیقعده روز مخصوص زیارتی امام رضا علیه‌السلام https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️📚 📚 🌸🍃 🌺 یه آقایی و دیدم که یخ در بهشت میفروخت. با هیجان دست ریحانه رو کشیدم و رفتیم سمتش پشت ما شمیم و محسن هم اومدن. بهش گفتم برامون چهارتا لیوان بریزه. اولین بار بود که میتونستم با خیال راحت بخورمش. بدون حضور مامان! چون هر وقت که بود کلی اذیتم میکرد و میگفت که کثیفه و مریض میشی و....! خدا وکیلی سفر مجردی خیلی خوبه! دوتا پرتقالی و دوتا آلبالویی واسمون ریخت. دستمو بردم تو جیبم پولشو حساب کنم که محسن خندید و گفت +نمیخواد بابا. با تعجب بهش خیره بودم که دست کرد تو جیبش و پولشو حساب کرد. در کمال پررویی ازش تشکر کردم و رفتیم سمت اتوبوس. ____ محمد: بعد از سلام نماز،بغل دستیم تو اتوبوس که از جلوم رد میشد داد زد : +اقا محمد میشه جاتو با ما عوض کنی عزیزم؟ بلند خندید و با عجله از جلوم‌رد شد. به قدم هاش خیره بودم که منظورشو فهمیدم. ناخودآگاه پوزخند زدم آخه یه دختر بچه ...! لا اله الا الله. نمیدونستم اصلا چرا حرفاش برام اهمیت داشت ؟ از دست خودم و کارام آسی شده بودم. با اینکه ازم عذرخواهی هم کرده بود بازم ازش دلخور بودم! شاید به خاطر اینکه توقع این حرفو ازش نداشتم! شاید چون فکر میکردم برای فاطمه مهمم،حرفش انقدر برام گرون تموم شده بود. من داشتم فراموشش میکردم چرا سعید دوباره تکرارش کرد؟ فقط خدا میدونست چقدر حرص خورده بودم به خاطرش ...! من چرا فکر میکردم فاطمه به من علاقه ای داره؟ مگه با شعری که اصلا مشخص نبود مخاطبش کیه میشد به این نتیجه رسید؟! من چرا اینطوری شده بودم؟ تو کل عمرم جواب هر کی و که اینطوری حرف زد همینجوری دادم ولی هیچ وقت انقدر پشیمون نشده بودم! شاید دلم نمیخواست ازم بِرَنجه دختری که تازه شبیه ما شده!؟ ولی خودمم خوب میدونستم این جواب دل نا اروم من نیست! اخلاقم در مقابلش خیلی عوض شده بود. نباید ضعف نشون میدادم. چرا باید در مقابل دختری که همسن خواهرمه کم میاوردم؟ نباید روش انقدر دقیق میشدم. نباید به دلم اجازه زیاده روی میدادم. باید مثل همیشه سخت و مقاوم رفتار میکردم. دلیلی نداشت واسه حرفاش ناراحت شم !! از کلنجار رفتن با خودم خسته شده بودم! از اینکه نمیدونستم با دلم چند چندم عصبی شده بودم. من از خودم،افکارم،از دلم خسته بودم. ترجیح دادم خودم و دلم رو دست شهدا بسپرم. از جام پاشدم و تصمیم گرفتم برم تو اتوبوس! فاطمه تو یه اردوگاهی نگه داشتن! دیگه حالم از ماشین بهم میخورد. تقریبا بیشتر مسافرا پیاده شدن . کولمو از بالای سرم گرفتم و گذاشتمش رو دوشم. ریحانه و محمدم وسایلشونو گرفتن و پیاده شدن. کنار شمیم منتظر ریحانه ایستادم . قرار شد باهم بریم داخل. سنگینی کوله اذیتم میکرد. به دیوارایِ گلی نگاه میکردم که توش قاب عکس شهدا بود. کنارش با یه رنگ قرمز نوشته بود "شهدا را یاد کنید حتی با ذکر یک صلوات" ی نفس عمیق کشیدم و بوی اسفند و گلپرو به ریه هام کشیدم. یه سری خادم ایستاده بودن و خوش آمد میگفتن. جلوتر یه حالِ عجیبی بود یه نوای بی کلامی پخش میشد و ‌خانوما به جای روسری چفیه سبز رو سرشون بسته بودن و آقایونم دور گردنشون چفیه سبز بود‌. یه سری اتوبوس بیرون اردوگاه خالی بود. همه گریه میکردن وهمو تو بغلشون میفشردن. داشتم‌نگاشون میکردم که صدای بوق پیاپی چندتا اتوبوس پشت هم توجهم و جلب کرد‌ برگشتم ببینم چه خبره که متوجه شدم یه عده ای با همین لباس پیاده شدن . اونا اومدن تو و بقیه خادمایی که تو بودن رفتن تو اتوبوس. همشون بدون استثنا گریه میکردن حالم عجیب عوض شده بود. اونایی که تازه اومده بودن میخندیدن و شاد بودن. رفتم جلو از یکیشون پرسیدم _جریان چیه؟ چرا اینا گریه میکنن؟ با خنده گفت +اینا خادمای اینجان.یک ماه بودن. الان دیگه رفتن و جاشونو دادن به خادمای جدید که ما باشیم‌. با راهنمایی یه خادم رفتیم تو اردوگاه خانوما. بعد چند دقیقه بهمون تو یه اتاق اسکان دادن . من و شمیم و ریحانه وسایلمون و رو سه تا تخت کنار هم انداختیم که کسی جامون و نگیره بعدش هم گروهی باهم رفتیم سمت دستشویی! __ واسه شام رفته بودیم سالن غذاخوری. وقتی برگشتیم ریحانه و شمیم از خستگی رو تخت ولو شدن و خوابیدن. همه ی چراغا خاموش بود یه فکری به سرم زد‌. آروم از رو تخت پاشدم و رفتم بیرون. دوتا خادم رو یه صندلی نشسته بودن واروم اروم پچ پچ میکردن‌ . رفتم نزدیکشونو سلام کردم‌،اوناهم با خوشرویی جوابمو دادن. بهشون نزدیک تر شدم وآروم گفتم _ببخشید نخ و سوزن دارین؟ یکیشون خندید و گفت +آره دارم از جاش بلند شد و گفت +با من بیا پشت سرش رفتم. رفت تو یه اتاقی و بعد چند ثانیه برگشت. یه نخ قهوه ای خیلی زخیم با یه سوزن گنده بهم داد. ازش گرفتم و تشکر کردم بهـ قلم🖊 💚و💙
❤️📚 📚 🌸🍃 🌺 رفتم و روی سکوی دم یکی از اتاقا که چراغش روشن بود نشستم و دونه های تسبیح و از تو جیبم در اوردم و روی زمین ریختمشون. سوزن و به زور نخ کردم . خدا رو شکر نخش به اندازه ی کافی ضخیم بود . اخرین دونه ی تسبیح و به نخ کشیدم. آخرشو به قسمت ریش ریش تسبیح گره زدم. زیاد بد نشده بود .قابل تحمل بود. تسبیحو گذاشتم تو جیبم و رفتم تو اتاق. رو تخت دراز کشیدم و بعد چندتا پیامک به مامان و دادن خبرهای روز خوابم برد. ___ صبح رفتیم هویزه و فتح المبین یه حال عجیبی بهم دست داده بود قدم هامو که روی خاک میزاشتم ناخودآگاه گریم میگرفت. شهدا روباورکرده بودم و الان خیلی بیشتر از همیشه دوستشون داشتم ! وقتی فکر میکردم میفهمیدم چقدر الانم از گذشتم قشنگ تره! حس میکردم با ارزش تر شدم! دیگه یاد گرفته بودم چادرم و چجوری رو سرم نگه دارم! چجوری جلوشو نگه دارم که باز نشه بهش عادت کرده بودم و از خدا خواستم همیشه رو سرم بمونه! با دقت به حرفای راویا گوش میکردم و واسه مظلومیت شهدا اشک میریختم و هر لحظه بیشتر از قبل به حرفای ریحانه پی میبردم! باکسی حرف نمیزدم! تو اتوبوس هم بیشتر وقت ها کتاب میخوندم. فرداشب عید بود ومن برای اولین بار پیش خانواده ام نبودم و برعکس تصور اصلاهم احساس ناراحتی نمیکردم‌! غروب شده بود! اومده بودیم جایی که بهش میگفتن طلاییه! نماز جماعت وکه خوندیم ،با بچه ها رفتیم و یه گوشه روی خاک ها نشستیم. دلم میخواست بدون فکر کردن به چیزی ساعت ها همونجا بشینم. ریحانه سعی میکرد منو وادار کنه به حرف زدن،ولی وقتی جواباش و تو یکی دوتا کلمه بهش میدادم میفهمید که موفق نشده و بیخیال میشد! با دستام خاک نرم زمین و جمع میکردم بعد دوباره پایین میریختمش. من دختری بودم که حاضر بودم پاهام از درد بشکنه ولی نشینم روخاکها و لباسم خاکی نشه ولی الان بدون هیچ غصه ای با آرامش نشسته بودم رو خاک و از خاکی شدن چادرم لذت می بردم! چادر خاکیم منو یاد روضه حضرت زهرا مینداخت! هرچی بیشتر هوا تاریک می شد دلم بیشتر میگرفت. به خاک زل زده بودم که با صدای پسرا با تعجب سرم وبالا آوردم شمعی که روی کیک تو دست محسن  بود تعجبم و بیشتر کرد ریحانه با ذوق به شمیم نگاه کرد و گفت :تو میدونستی؟؟ شمیم گفت:نه بابا.فقط محسن گفته بود تولد آقا محمده نگفت بود میخوان با کیک بیان بالاسرش! چطور یادم نبود تولد محمده؟ محسن کیک و گذاشت کنار محمد که یه کتابی دستش بود. نمیدونم مفاتیح بود یا قرآن. شوکه شده بود و انتظار نداشت دوستاش تو طلاییه براش تولد بگیرن. محمد بلند شد و همه رو بغل کرد چون تاریک شده بود بقیه کاروان ها رفته بودن وفقط کاروان ما همراه تعدادی از خادما بودن. داشتم بهشون نگاه می کردم که یکی دستم و کشید. ریحانه بلندم کرد و تند تند به جمعشون نزدیک شد و گوشیش رو در آورد که فیلم بگیره یخورده نزدیک تر که شدم نوشته رو کیکش و خوندم (شهید شی الهی) عکس محمد هم روش بود .توعکس لباسی شبیه لباس خادما تنش بود. دور هم نشستن .دوستاش باهاش شوخی میکردن به گفته دوستاش شمع و فوت کرد یکی گفت :عه حداقل قبلش آرزو میکردی بلاخره یکی راضی شه زنت شه یکی دیگه گفت :آقا محمد یه نگاه به شمع روی کیکت بنداز .بیست و هفت سالت شده،جهت اطلاع عرض کردم حاج آقایی که از حرف دوستای محمد خندش گرفته بود گفت :راست میگن آقا محمد .درست نیست جوون مذهبی  مثه شما مجرد بمونه .دینت و کامل کن  پسر محمد خندید و در جوابشون گفت :ان شالله به زودی! تمام این مدت از خدا خواستم مهرم و به دلش بندازه .اگه قسمت نبود و نشد حداقل مهرش و از دل من بیرون کنه . بیشتر از قبل دلم گرفت .تصمیمم رو گرفته بودم .مامانم درست میگفت،آدمی که انتخاب کرده بودم درست بود ولی خودم چی ؟ منم آدم درستی بودم ؟ نگاهم و ازشون گرفتم و دورشدم. نشستم رو زمین و پاهام رو تو بغلم جمع کردم یه صدای آشنایی به گوشم رسید چند وقتی که اینجا بودم،چند بار اینو گوش دادم و هر بار بی اراده گریم گرفت (دلم گرفته ،بازم چشام بارونیه وای... ) تا اولین جمله رو خوند زدم زیر گریه حس کردم کلی چشم دارن بهم نگاه میکنن .خجالت می کشیدم ازشون! اون مداحی تموم شده بود اشکام رو پاک کردم واقعا سبک شده بودم. دستم وتوخاک فرو بردم و یاد حرف راوی افتادم (بچه ها دستتون که روی این خاکا باشه تو دست شهداست،میدونین چرا ؟ استوخوناشون و بردن ،گوشتشون اینجاست،پوستشون اینجاست .خونشون....) دوباره گریم گرفت. با احساس قدم هایی اشکام و پاک کردم ریحانه بود :فاطمه تویی؟ سرم و آوردم بالا و با صدای گرفته گفتم:آره _چرا تنها نشستی؟کلی دنبالت گشتم .بیا باید چند دقیقه دیگه بریم. از جام بلند شدم قدم هام و آروم برمیداشتم وپام رو به زمین نمیکوبیدم .
❤️📚 📚 🌸🍃 🌺 همه پخش شده بودن وبعضیا به اتوبوس برگشتن. محمد یه گوشه نماز میخوند با دیدنش یاده تسبیحی که براش درست کرده بودم افتادم سجده که کرد دوتا تسبیح و کنارش گذاشتم. یه تسبیح دیگه رو فتح المبین براش خریده بودم،جای ‌تسبیحی که پاره شد ازش دور شدم و به اتوبوس برگشتم. سرم و به شیشه تکیه دادم و چشمام رو بستم‌. __ محمد داشتم شمع روی کیک رو به اصرار بچه ها فوت میکردم،ولی تمام مدت حواسم بهش بود داشتیم حرف میزدیم که متوجه شدم نیست امشب به خودم اعتراف کردم که دوسش دارم و از خدا خواستم کمک کنه بهترین تصمیم و بگیرم. خیلی تغییر کرده بود.سربه زیرو کم حرف شده بود .اون شیطنت قبلی تو چشماش پیدا نبود .کم کم داشت شبیه اسمش میشد و من چقدر ازاین اتفاق خوشحال بودم. نگاهم افتاد به تسبیحی که دوباره مثه قبل شده بود و تسبیح جدید کنارش . لبخند زدم،حس خوبی داشتم . از حس خوبی که داشتم عذاب وجدان گرفته بودم بخاطر همین دلم و زدم به دریا و ریحانه رو صدا زدم. اومد کنارم .دستش و گرفتم تا بشینه اطرافمون خلوت بود. به چشماش نگاه کردم و گفتم :من باید یه چیزی و بگم بهت +اینجا؟الان؟دیرمیشه رفتیم اردوگاه بگو! _نه باید الان بگم! به ناچار گفت:خب بگو _ریحانه یه چیزی شده! نگاه ریحانه رنگ ترس به خودش گرفت و : دیگه چیشده؟ یاحسین بازم مصیبت ؟ با تعجب نگاش کردم و گفتم: _نه چه مصیبتی؟من از یکی خوشم‌اومده! +محمد جان الان منو اینجا نگه داشتی که اینو بگی؟تا الان از کسی خوشت میومد ب من میگفتی که الان نگهم داشتی؟واقعا یعنی... متوجه شدم منظورم و نفهمیده.حرفش و قطع کردم و گفتم: _ریحانه جان،من از یه خانوم خوشم اومده ! یکهو زد زیر خنده و به سرم دست کشید _وا، چیکار میکنی؟ همونطور که میخندید گفت :هیچی دارم میبینم سرت ضربه ای چیزی نخورده باشه .شوخیت خیلی خوب بود داداشی دمت گرم خندوندیم،بریم دیر میشه! قیافه جدی به خودم گرفتم و گفتم :ولی من شوخی نکردم! ریحانه خندش و خورد،چند لحظه نگام کردتا مطمئن شه حرفم جدی بود +ازکی خوشت اومده؟ سرم و انداختم پایین: _فاطمه وقتی چیزی نگفت سرم و بالا گرفتم. با چشمایی که داشت در میومد نگام میکرد . +فاطمه ؟فاطمه خودمون ؟ _آره یخورده مکث کرد و بعد یهو اومد بغلم +وای خدای من باورم نمیشه .وایی خدا. داداشم بلاخره سر به راه شد. خدارو شکر _هیس ریحانه .همه رو خبر دار کردی.آبروم رفت . +محمد؟ _جانم؟ +مطمئنی از فاطمه خوشت اومده؟داری راجب  دوست من حرف میزنیا؟ چیزی نگفتم و نگاش کردم. میخواست بلند شه _بشین،حرفم تموم نشد. نشست و ادامه دادم: _یجوری که چیزی نفهمه ازش بپرس،اگه تو این سنش یه خاستگار خوب براش بیاد ازدواج میکنه یانه !ریحانه تورو خدا سوتی نده.یه بحثی درست کن بعد بگو! +باشه بلند شدیم و رفتیم سمت اتوبوس. الان حال بهتری داشتم و ازاینکه تصمیمم جدی بود خوشحال بودم. نشستم رو صندلی  و سرم و به عقب تکیه دادم نگاهم به فاطمه افتاد چادرش و رو صورتش کشیده بود و سرش و به پنجره تکیه داد یه نفس عمیق کشیدم وقرآنم رو باز کردم. ____ فاطمه به اردوگاه برگشتیم. روتختم دراز کشیدم.همه واسه غذا خوردن به سالن غذا خوری رفتن.فقط من تو اتاق بودم. تمام عکس های محمد و از تو گوشیم پاک کردم. سعی کردم هرچیزی و که منو به یاد اون میندازه از ذهنم پاک کنم. جایی خونده بودم هر جوری که باشی خدا یه شریک زندگی مثل خودت بهت میده . محمد خیلی خوب بود .خیلی بهتر از من بود من نمیتونستم مثله محمد باشم ریحانه و شمیمم برگشتن .خودمو به خواب زدم تا متوجه حال داغونم نشن. تا خوده صبح زیر پتو بیدار موندم و گریه کردم. من از حرفی که زده بود میترسیدم! از تصور ازدواجش،نفسم میگرفت! از وقتی که عاشقش شده بودم یک سال میگذشت...! دیگه باید یه اتفاقی میافتاد. اگه هم نمیافتاد من باید تغییر میکردم! بهـ قلم🖊 💚و💙
❤️📚 📚 🌸🍃 🌺 صبح با نوازش دست  شمیم رو موهام بیدار شدم. با بهت بهم نگاه میکرد و ریحانه رو صدا زد که بهم نگاه کنه. نمیدونستم چی تو صورتم دیده که یهو یادِ گریه های دیشبم افتادم. چشمام به زور باز میشد. بچه ها برای صبحانه رفتن. من همراهشون نرفتم. عوضش نشستم و لباسام رو عوض کردم‌. روسریم و لبنانی بستم. با مامان صحبت کردم و اطلاعاتِ روز و دادم که بچه ها اومدن. قرار شد بریم تو اتوبوس. چادرم و سرم کردم و از اردوگاه بیرون رفتم. پشت سرمم شمیم و ریحانه میومدن. دلم نمیخواست دیگه باهاشون صحبت کنم. اولین نفری بودم که وارد اتوبوس شدم‌ بعد من بقیه هم اومدن. دردِ بدی و تو معدم حس میکردم‌ تکیه دادم به پنجره اتوبوس و روی سرم چادر کشیدم. چند بار ریحانه صدام کرد و جوابی بهش ندادم. یخورده که گذشت رسیدیم و اتوبوس نگه داشت. از ماشین پیاده شدم. دلم میخاست به ریحانه و شمیم بگم دنبالم نیان ولی میترسیدم ناراحت شن. طبق گفتشون اومده بودیم هفت تپه. یخورده از مسیر و که رفتیم به تپه ی بلندی رسیدیم. دورتا دورِ منطقه رو سیم خاردار کشیده بودن و رو تابلویی نوشته بودن "خطر انفجار مین" کنار یکی از سیم خاردارا تنهایی نشستم. اطراف و نگاه میکردم و ناخوداگاه اشکام جاری میشد. یخورده که گذشت پاشدم وسمت بچه های گروه رفتم. همشون دور یه تابوت جمع شده بودن. ریحانه نشست و با خودکار یه چیزی روی پرچمِ روی تابوت نوشت‌. پشتش محمد رفت و بعدشم به ترتیب بقیه...‌! دلم میخاست بدونم محمد چی نوشته‌ که ریحانه بازوم رو هول داد و +برو توهم یه چیزی بنویس دیگه _چی بنویسم؟ +حاجتت و _حاجت؟ چندثانیه نگاش کردم و بعد رفتم سمت تابوت. یه گوشه ی خالی پیدا کردم و با خودکار نوشتم "ای که مرآ خوانده ای ...راه نشانم بده" زیرشم امضا کردم و نوشتم "فآطمه موحد" از جام پاشدم و رفتم سمت ریحانه اینا که گفت +چقد لفتش میدی،بیا دیگه!! سال تحویل باید شلمچه باشیم. بدون اینکه چیزی بگم دنبالش رفتم. تو راه راوی ها از شلمچه خیلی تعریف میکردن‌ دلم از گرسنگی ضعف میرفت ولی اشتهای چیزی و نداشتم‌ بعدِ چهل و پنج دقیقه رسیدیم شلمچه. ریحانه خواست دنبالم بیاد که با صدای محمد ازم دور شد. .منم از نبودش استفاده کردم و سعی کردم خودم رو لابه لای جمعیت پنهون کنم. حرف میزد‌ . به ورودی یادمان که رسیدیم کلی کفش دم در دیدم. یه خورده دقت کردم دیدم همه دارن کفش هاشون رو در میارن. منم کفشامو در اوردمو تو دستم گرفتمشون‌. تا وارد شدیم یه مداحی پلی شد ... اولین بار بود که میشندیم. بعد چند ثانیه اهنگ شروع کرد به خوندن.. (دل میزنم به دریا پا میزارم تو جاده راهی میشم دوباره با پاهای پیاده.... به پاهای برهنم نگاه که کردم دوباره گریم گرفت. ولی این دفعه دلیلشو میدونستم‌‌... من به حال خودم گریه میکردم به حال خودم که انقدر دور بودم از شهدا... از خدا ... از این همه آدمِ خوب من ۱۹ سال از زندگیمو تباه کرده بودم.‌... اگه این زندگیه پس کاری که من میکردم چی بود ...! حالم خیلی خوب بود‌ .خیلی بهتر از خیلی. یخورده جلوتر که رفتیم حاج آقا گفت پیش بقیه بشینین رو خاک. اکثرا قرآن دستشون بود‌ انگار منتظر چیزی بودن. مفاتیح گوشیم رو باز کردم و مشغول خوندن دعای توسل بودم که باصدای صلوات سرم رو اوردم بالا و دیدم همه پاشدن. منم از جام بلند شدم و ایستادم. یه چند ثانیه بعد یه اقایی با لباس خاکی اومد و ایستاد رو به رومون. یه لبخند قشنگی رو لبش بود. دقت که کردم دیدم جانبازه. یکی از چشماش درست و حسابی نبود. با بقیه دوباره نشستیم رو خاک . کنجکاو بودم بدونم کیه ک انقد براش احترام قائل بودن. به جوونایی که دورش حلقه زده بودن نگاه میکردم که چشم افتاد به محمد دستش تو موهاش بود و با لبخند به اون اقا نگاه میکرد. تسبیحی که براش خریده بودم تو دستش بود. چقد خوب که نرفت ننداختش سطل اشغال. چشمم رو از روش برداشتم و دوباره مشغول دعا شدم‌ . که یکی شروع کرد به حرف زدن... سرمو اوردم بالا که دیدم همون اقا داره حرف میزنه. همه روبه روش دو زانو نشسته بودن و گوش میدادن منم گوشیم رو خاموش کردم و با دقت به حرفاش گوش میدادم. اول از موقعیت جغرافیایی و موقعیت طبیعی منطقه گفت!! مشغول گوشیم شدم که دوباره با شنیدن صداش سرمو بالا اوردم. "چندتا ادم اینجا خوابیده بچه ها؟ یکی؟ دوتا؟ هزارتا؟ ده هزارتا؟ بیست هزارتا؟ سی هزارتا؟ من حرف از جوونا میزنما حرف از عزیز دردونه ی مامانا میزنما... من حرف از بچه ها و جوونای رعناو بلند قدو قامت میزنما... بچه ها امروز چرا ما رو اوردن اینجا؟ گف میرم مادر... (امشب کربلا میخوانَدَم...) امروز کی تو رو خونده؟ کسی تو رو خونده؟ کسی تو رو دعوت کرده؟ ادبیات اینجا چه ادبیاتیه؟ بهـ قلم🖊 💚و💙
بسم الله الرحمن الرحیم ارحم راحمین