eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
17.5هزار ویدیو
70 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت196 با خوشحالی بدون این که چیزی بخورم پایین آمدم با ذوق گوشی‌ام را برداشتم و شماره خانه را برای امیرزاده ارسال کردم. انگار او هم منتظر بود چون فوری برایم پیام فرستاد که مادرش فردا تماس می‌گیرد. بعد هم پرسید: –مشکلی پیش امد که اینقدر طول کشید؟ خانواده چیزی گفتن؟ نوشتم: –مشکل که نه، ولی خب خانوادم یه کم سختگیرن دیگه. شکلک لبخند فرستاد. –حق دارن، من درکشون می‌کنم. بعد از چند لحظه پیام داد. –تلما خانم. قلبم شروع به تپیدن کرد. مدتی به پیام فقط نگاه کردم تا بتوانم لرزش دستهایم را کنترل کنم. با این که خودش کنارم نبود باز هم فقط با خواندن اسمم هیجان تمام وجودم را گرفت. –بله. –می‌تونم یه سوال ازتون بپرسم. کنجکاو نوشتم. –بله، بفرمایید. کمی طول کشید تا پیامش را دریافت کنم. –می‌خواستم بدونم چه چیزهایی شما رو ناراحت میکنه؟ چند بار پیامش را خواندم، منظورش چه بود؟ با تامل نوشتم: –خب خیلی چیزها... –منظورم چیزهای معمولی نیست. چه اتفاقی براتون بیفته شما از ته دل آه می‌کشید و از ته دل غمگین میشید. باز هم چند بار پیامش را خواندم. ولی نمی‌دانستم باید چه جوابی بدهم. سعی کردم تمام فکرم را جمع کنم تا جواب درستی بدهم. در دلم گفتم اگر تو رو از دست بدم آه میکشم اونم چه آهی. با لبخند نوشتم. –از دست دادن بعضی چیزها... نوشت. –چیزیهای مادی؟ کمی فکر کردم. "یعنی امیرزاده مادیه؟ دوباره نوشت. – چندتاش رو مثال بزنید. نوچی کردم و زمزمه کردم. –گاوم زایید، با مثال میخواد. رستا با بشقاب میوه وارد اتاق شد و گفت: –داری درس می‌خونی؟ بشقاب میوه را مقابلم گذاشت. –بیا میوت رو بخور اینقدر هول بازی درنیار. خندیدم و پرسیدم: –رستا، از دست دادن چه چیزهایی تو رو اونقدر ناراحت میکنه که از ته دل آه میکشی. رستا با تعجب نگاهم کرد و به تردید گفت: –خب اگه بچه‌هام رو خوب تربیت نکنم. نوچی کردم. –اگه بچه نداشتی چی؟ –اوم، اگه تو انتخاب شوهرم اشتباه می‌کردم، خیلی ناراحت میشدم. اخم کردم. –ای بابا، مثلا شوهرم نداری. ابروهایش بالا رفت. –قضیه چیه؟ کلافه شدم. –حالا تو بگو بعد. فکری کرد. –یعنی اگه جای تو بودم، چی ناراحتم می‌کرد؟ لبخند زدم. –آفرین، دقیقا. چشم‌هایش را در کاسه چرخاند و نفسش را بیرون داد. –خب، خیلی چیزها. –دوتا مثال بزن دیگه، دق دادی. نگاهم کرد و کنارم نشست. –مثلا اگه دل مامان و بابا از دست من بشکنه خیلی ناراحت میشم. منتظر نگاهش کردم. فوری گفت: –آهان چندتا بگم‌، اگه کسی از من کمک بخواد و نتونم کمکش کنم. یا یه چیزی که خیلی ناراحتم می‌کنه وقتی می‌بینم یکی داره به ضعیف‌تر از خودش ظلم می‌کنه یا ازش سواستفاده می‌کنه. شاید خودتم برخورد داشته باشی، چون جدیدا زیاد شده، رحم نکردن به همدیگه، می‌بینی تا یه چیزی میخواد گرون بشه ملت میرن کلی خرید میکنن، یعنی چی آخه... زمزمه کردم. –پس امیرزاده منظورش این چیزا بوده. همین که گوشی را برداشتم رستا همانطور که از جایش بلند میشد گفت: –الان با نمونه سوالات آشنا شدی من دیگه برم؟ خندیدم و برای امیرزاده نوشتم. لیلافتحی‌پور ‌
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت197 –خیلی دلم میخواد براتون بنویسم چیزهایی من رو ناراحت میکنه که نارضایتی خدا توشه، ولی نمی‌تونم چون حقیقت نداره، یعنی من در اون حد نیستم، من از همین اتفاقهای دم دستی ناراحت میشم، مثلا نمره کم گرفتن، کم شدن درآمدم و عقب افتادن اقساط پدرم. خوشحالیهامم همینطور کوچیک و دم دستیه، مثلا همین که الان به این خونه اسباب کشی کردیم و دیگه از مستاجری خلاص شدیم خیلی خوشحالم. من از خوشحالی خانوادم خوشحال میشم و از ناراحتیشون ناراحت. ولی کاش می‌تونستم مثل خواهرم به مسائل بزرگتر فکر کنم و از ظلم کردن به هم نوع ناراحت بشم. یعنی اونقدر دیگران برام مهم باشن که بتونم از زندگی خودم بگذرم و برای اونا قدم بردارم، یا حتی بهشون فکر کنم. بعد از ارسال پیامم چندین بار خواندمش و با خودم فکر کردم حتما منظورش از طرح این سوال تعیین معیارهای همسر آینده‌اش بوده. چند دقیقه‌ایی طول کشید تا او جواب پیامم را داد. در کنار یک شکلک تشکر نوشته بود. –چقدر از این صداقت و راحت حرف زدنتان خوشم آمد. اصلا نگران چیزهایی که گفتید نباشید. همه چیزهایی که گفتید کم‌کم به دست می‌‌یاد فقط کافیه انسانیت رو به طور واقعی معنا کنید. چقدر حرفهایش دل گرم و به خودم امیدوارم می‌کرد. پرسیدم: –از نظر شما ارزش انسانها به چیه؟ اول شکلک تعجب و بعد شکلک لبخند فرستاد. بعد از چند دقیقه برایم یک صوت فرستاد. مشتاقانه صوتش را باز کردم. صدای گرمش را به گوش جان سپردم. احساس کردم آن لحظه همه‌ی عالم سکوت شده تا من صدای او را بشنوم. چشم‌هایم را بستم و گوشی‌ام را به گوشم نزدیک کردم. –سلام مجدد خانم خانمه، نه به اون حرفهاتون نه به این سوالتون! خیلی اساسی و بنیادیه و احتیاج به توضیح داره برای همین صوت فرستادم. اگر بخوام کوتاه بگم و زیاد وقتتون رو نگیرم از نظر من ارزش آدمها به افکارشونه، ارزش آدمها به چیزیه که هر کس در تمام عمرش دنبالشه، هر کسی ارزشش رو خودش تعیین میکنه، شاید من تمام فکرم این باشه که مغازم رو بزرگتر کنم یا فروش بیشتری داشته باشم خب معلومه تمام تلاشم رو برای رسیدن به هدفم می‌کنم و چون این موضوع برام مهمه، اون وسط مسطا ممکنه حقی هم زیر پا بزارم. که حتما میزارم چون برنامه دنیا کلا همینه، برام اهمیتی نداره، من فقط میخوام به هدفم برسم. پس خواسته ناخواسته ارزش خودم رو در حد همون مادیات پایین میارم. بارها صوتش را گوش کردم و به فکر فرو رفتم. آن شب شام طبقه‌ی بالا بودیم. نادیا با کمک مادربزرگ خورشت قورمه سبزی پرملاتی بار گذاشته بود. یک جورهایی نادیا دختر مادربزرگ شده بود. اکثرا طبقه‌ی بالا بود، حتی گاهی بعضی شبها همانجا می‌خوابید. مادربزرگ هم در دوختن تابلوها یک نیروی کار جدی شده بود و چندتا از همسایه‌های قدیمی‌اش هم گاهی کمک می‌کردند. من با این که ناهار هم نخورده بودم ولی باز برای شام اشتها نداشت و فقط با غذایم بازی می‌کردم. تمام فکرم شده بود حرفهای امیرزاده، به کارهای خودم و اطرافیانم دقت می‌کردم و در موردشان فکر می‌گردم. شب موقع خواب پرسش نادیا مرا از افکارم جدا کرد. –شام خوشمزه شده بود؟ مکثی کردم و به شام فکر کردم. –آره فکر کنم. نادیا با کف دستش محکم به صورتش زد. –یعنی چی؟ خوب نبود؟ نگاهش کردم. –چرا خود زنی می‌کنی؟ –از دست این پشه‌ها، کاش میشد چند سی‌سی خون بریزیم تو یه ظرف بزاریم جلوشون دور هم بشینن بخورن اینقدر ما رو اذیت نکنن. خندیدم. –تو زمستون پشه کجا بود توام. –پس اینا چیه؟ جوابش را ندادم و چشم‌هایم را بستم و دوباره در افکارم شنا کردم. لیلافتحی‌پور ‌
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت198 بعد از ظهر روز پنج شنبه قرار بود مادر امیرزاده به خانمان بیاید. امیرزاده برایم پیام فرستاد که من زودتر به خانه بروم، خودش بعد از این که مادرش را به خانه‌ی ما برساند به مغازه برمی‌گردد. ولی من اصلا روی دیدن مادرش را نداشتم. اگر همه‌ی ماجرای تحقیق من و ساره را به خانواده‌ام می‌گفت چه، چه توضیحی داشتم که برای مادر بدهم. اصلا از رویش خجالت می‌کشیدم. نگاهی به ساعت مچی‌ام انداختم از ظهر خیلی گذشته بود. من حتی از استرس نتوانسته بودم ناهارم را بخورم. چند مشتری وارد مغازه شدند. خریدهای ریز و درشت زیادی داشتند و خیلی هم سخت پسند و سخت خرید بودند. مشتریهایی که بعد از این‌ها آمده بودند خرید کرده بودند و رفته بودند ولی اینها هنوز در تردید به سر می‌بردند. چند بار گوشی‌ام زنگ خورده بود و نتوانسته بودم جواب بدهم. بعد از خلوت شدن مغازه دوباره گوشی‌ام زنگ خورد. رستا بود. همین که جواب دادم گفت: –دختر پس کجایی؟ مادرش امد بیا دیگه. –رستا نیازی به بودن من نیست. اون من رو قبلا دیده، امده با مامان حرف بزنه، امروز مغازه شلوغه... صدایش بالا رفت. –یعنی چی دیده؟ کجا دیده؟ نکنه امده مغازه؟ اصلا دیده باشه، تو نباشی ناراحت نمیشه؟ بعدشم مامان که خبر نداره، اونوقت نیومدن تو براش سوال نمیشه؟ استرسم بیشتر شد. –نمیدونم. حالا اگر سرم خلوت شد یه تاکسی میگیرم میام. همین که قطع کردم دونفر برای خرید اسباب‌بازی وارد مغازه شدند. پشت سرشان امیرزاده هم آمد. تا مرا در مغازه دید چشم‌هایش گرد شد. فوری خودش را به پشت پیشخوان رساند. سرش را نزدیک گوشم کرد و پچ‌پچ کنان پرسید: –شما اینجا چی‌کار می‌کنید؟ مگه نباید الان خونتون باشید؟ یک حواسم به مشتری بود یک حواسم به امیرزاده. –راستش امروز مغازه خیلی شلوغ... حرفم را برید. –چرا به من زنگ نزدید؟ اصلا می‌بستید می‌رفتید. کارت مشتری را گرفتم و قیمت اسباب بازی را گفتم. امیرزاده کارت را از دستم گرفت و با خون‌سردی تصنعی گفت: –من براشون کارت رو می‌کشم شما بفرمایید آماده بشید باید زودتر برید خونه. به آشپزخانه رفتم و معطل به کابینت تکیه دادم. حال خوبی نداشتم. به چند دقیقه نرسید که او هم آمد. روبرویم ایستاد. گره‌ایی به ابروهایش انداخت. –شما چرا آماده نشدید؟ بعد خودش رفت و پالتوام را آورد و دستم داد و زمزمه کرد. –بپوشید بجنبید. بعد دور شد. پالتو را گرفتم ولی تکان نخوردم. راه رفته را برگشت و با تعجب نگاهم کرد. چشم‌هایم نم زدند و نگاهم را زیر انداختم. نزدیکم شد خیلی نزدیک، بعد آرام گفت: –حالتون خوب نیست؟ به زور آب دهانم را قورت دادم و نجوا کردم. –اگه مادرتون... اجازه نداد ادامه دهم. با لحن مهربانی گفت: –من که قبلا گفتم، مادرم رو توجیح کردم، هیچ حرفی در مورد اون روز نمیزنه. شما نگران این موضوع هستید؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم. کوتاه خندید و گوشه‌ی پالتو‌ام را که روی دستم بود را گرفت و به طرف بیرون مغازه راه افتاد. –باید خودم ببرمتون، بعد برگشت با لبخند نگاهم کرد. –الان مادر من حتی فکرشم نمی‌تونه بکنه که پسرش عروس خانم رو داره میاره سرقرار. جلوی در مغازه که رسیدیم ایستاد. پالتو را از من گرفت و برایم نگه داشت. –زود بپوشید بریم. خجالت زده گفتم: –بدید خودم می‌پو... شتاب زده گفت: –شما می‌خواستید بپوشید تا حالا پوشیده بودید و خونه بودید نه اینجا. شرمنده دستهایم را داخل آستین پالتوام کردم و پوشیدمش. بعد سربه زیر به طرف ماشین راه افتادم. لیلافتحی‌پور
بسم الله الرحمن الرحیم ذالجلال و الاکرام
✳️ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﮑﺮگزﺍﺭ ﺑﺎﺷﻢ... ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺫﻫﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺁﺭﺯﻭ ﻫﺎ ﻧﻮﺷﺘﻪ شده ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ 2 ﻧﻔﺮ ﻫﺪﯾﻪ ﻣﯽ ﺩﻫﯽ ﻧﻔﺮ ﺍﻭﻝ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻗﺪﺭﺩﺍﻥ ﺗﻮﺳﺖ ﻭ ﻧﻔﺮ ﺩﻭﻡ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮔﻠﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﻫﺪﯾﻪ ﮐﻢ ﻭ ﯾﺎ ﺑﯽ ﺍﺭﺯﺵ ﺍﺳﺖ... ﺩﻓﻌﻪ ﺑﻌﺪﯼ ﺗﻮ ﺑﻪ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﻫﺪﯾﻪ ﻣﯽ ﺩﻫﯽ...؟ قطعا به کسی که از تو تشکر کرده 👌👌😉 پس ﺷﮑﺮگزاﺭﯼ ﺭﺍ ﻣﺤﺪﻭﺩ ﻧﮑﻨﯿﺪ، ﺑﻠﮑﻪ بابت ﺗﮏ ﺗﮏ ﺩﺍﺭﺍﯾﯽ ﻫﺎ ﻭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺷﮑﺮگزاﺭ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﻭ ﻋﻼﯾﻖ ﻭ .... ﺧﻮﺩ ﻟﯿﺴﺘﯽ ﺗﻬﯿﻪ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﺷﮑﺮگزﺍﺭ ﺁﻥ ﺑﺎﺷﯿﺪ... خدا جان..... امروز آمدم بابت تک تک چیزایی که بهم دادی ازت تشکر کنم 🙏🏼 🙏🏼خدایاشکرت که میتونم ببینم و از زیبایی های جهانی که متعلق به تو هست لذت ببرم 🙏🏼خدایاشکرت که میتونم بشنوم 🙏🏼خدایاشکرت که بهم عقل سالم دادی 🙏🏼خدایاشکرت که میتونم روی پاهام بایستم 🙏🏼خدایاشکرت که میتونم با دستام بنویسم ......✍🏼 چند مورد هم شما بنویسید ☺️🙏 و در انتها هم سه مرتبه با حس خوب و عالی بگید: 🙏🏼خدایاشکرت 🙏🏼خدایاشکرت 🙏🏼خدایاشکرت...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام بر سرور و سالار شهیدان آقا اباعبدالله شروع میکنیم... اَلسلامُ علی الحُــسین و علی علی بن الحُسین وَ عــــلی اُولاد الـحـسین و عَـــلی اصحاب الحسین ✍امام باقر علیه السلام فرمودند: شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون می‌کند و عمر را طولانی می‌گرداند و بلاها و بدی‌ها را دور می کند. ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤍" اوّل العِبادَه اِنتظار الفَرَج " • که با "صبر" محقق خواهد شد... مولا‌یمان وعده داده که: او خواهد آمد... غررالحکم،حدیث۲۰۱۱ 🌥✨اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج
7.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم. ‹🕊 قرار_مهدوی ‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بی‌حضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد! اللّهم عجل لولیک الفرج 💔 صوت قرائت قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2