فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🎬 #استاد_شجاعی
افزایش حضور شیاطین جن و شیاطین اِنس در زمین ❗️
علامت واضح #آخرالزمان !
📚لینک دریافت کتاب صحیفه جامعه سجادیه
#امــامت_نیـست_راحــتے!!!
بچہ شیعہ کجـای کـارے؟
او منتـظر توست!!!
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
♦️دست خدا، بسیار بالاتر از دست ظالمان است
🔹تاریخ، تکرار خواهد شد...
🔹موسی(ع)، از شهری برآمد که در آن کودکان را میکشتند...
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پخش سرود سلام فرمانده از تلویزیون رژیم صهیونیستی
🇮🇷#محرمانه110)
⭕️ تنها جایی که پخش نشده بود?👌🇮🇷⚡️🇮🇷👌
🇮🇷#کابوس_ضدانقلاب✌️🏼منتظرات🇮🇷
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا ۴۸ ساعت فرصت برای پیوستن به کاروان عازم فلسطین
🔹کاروان مردمی #از_خراسان_تا_فلسطین
#القدس_لنا
♻️به ما بپیوندید؛
🏴 ازخراسان تافلسطین🏴👇👇
۰۹۱۹۱۵۸۸۷۴۴
۰۹۱۹۱۴۸۹۲۹۶
کانال فریاد ابوذرها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانواده های اسراییلی خطاب به حماس
نتانیاهو را. اسیر کنید و ببرید
بحایش فرزندان ما را آزاد کنید
نتانیاهو گورت آماده آماده هست
باور کن ای ملعون
✌در آسـتانہے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاهکن پارت204 –مثلا شما با همسر آیندتون به مشکل بخورید و اونها بگن که طلاق بگیر و خود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت205
– من از همون روزایی که با هم آشنا شدیم شما رو زیر ذره بین گذاشتم. راستش باید ازتون حلالیت هم بطلبم. من از روی عمد بعضی کارها رو انجام میدادم تا عکسالعمل شما رو بدونم.
تکه سیب را که تا نزدیک دهانم بالا برده بودم به داخل بشقابم برگرداندم و گنگ نگاهش کردم.
نگاهش را به در باز اتاق داد.
–باور کنید مجبور بودم این کارا رو انجام بدم شاید به خاطر شکست زندگیقبلیم یه کم سخت به آدم ها اعتماد میکنم. البته قبل از هر حرفی بگم که الان اوضاع فرق میکنه ها...
–منظورتون کدوم کارهاست؟
–مثلا بعضی محبتها و توجهاتی که اون اوایل بهتون میکردم. میخواستم ببینم مثل خیلی از دخترا زود باهام خودمونی می شید یا...
اخم کردم، وقتی نگاهم کرد حرفش را ادامه نداد.
با خودم فکر کردم یعنی برای انتخاب همسر قبلیاش هم اینقدر حساس بوده؟ اگر بوده پس چرا...
با حرفی که زد رشتهی افکارم را پاره کرد.
–لابد از خودتون میپرسید چرا تو ازدواج قبلیم این قدر حساس نبودم.
من بهتون حق میدم که این طوری فکر کنید. راستش هلما اولش معیارهایی که من میخواستم رو داشت. ولی بعد از یک مدت که بینمون اختلاف پیدا شد دیگه حرف های من رو قبول نمیکرد، همون حرف هایی که قبلا باهاشون موافق بود. از این تجربه من فهمیدم که ما باید از اول یک نفر رو به عنوان حَکَم یا مشاور انتخاب میکردیم که اینجور مواقع پیشش میرفتیم و هر چی اون می گفت هر دو قبول میکردیم.
هنوز در فکر حرفهای قبلیاش بودم. با دلخوری گفتم:
–اون رو امتحانش نکردید؟
نفسش را بیرون داد.
–من تا دیدم اون ظاهر موجهی داره دیگه به چیز دیگه ای فکر نکردم.
نگاهم را روی زمین کشیدم.
با استرس گفت:
–من این حرفها رو برای دلخوری شما نزدم، فقط خواستم...
–منظورتون همون حرف هاییه که بهم می زدید؟ یا گل و هدیه خریدنتون؟ یعنی میخواستید بدونید من چقدر جنبه دارم؟ خودتون رو به من نزدیک میکردید که ببینید منم مثل اون دخترایی که خودشون رو آویزون می کنن هستم یا نه؟ شما میخواستید من رو...
حرفم را برید.
–این حرفها چیه که می زنید؟ از ظاهر شما کاملا معلومه که چه جور دختری هستید؟ من فقط...
نگذاشتم ادامه دهد.
–از ظاهر هلما هم...
این بار نوبت او بود که نگذارد من حرف بزنم.
–اون فرق داشت. من هیچ شناختی ازش نداشتم. از آشناییمون تا ازدواجمون یک ماه هم نشد. اون بعد از ازدواج راهش تغییر کرد.
نمیدانم چرا اینقدر حس بدی پیدا کرده بودم. مدام کسی در گوشم میگفت آن نوشتههای روی تخته سیاه، آن نگاه ها، آن هیجان ها، آن عاشقانهها همهاش برای امتحان تو بود. میخواست بداند چقدر جنبه داری، به درد زندگی میخوری یا با هر محبتی از خود بیخود می شوی. ولی تو عاشق همین امتحانات شدی، تو همهی آنها را جدی گرفتی، شدی دقیقا مثل همان آدم هایی که شوهر ساره به ساره میگفت.
حالا بگو ببینم او تو را وابسته ی خودش کرده یا تو از عقلت استفاده نکردی و وابستهاش شدی؟
وقتی این حرف ها در ذهنم تمام می شد دوباره از اول تکرار می شد ولی این بار با جزییات خیلی بیشتری.
با تکرار این فکرها بغضم گرفت. سرم را بلند کردم و نگاهش کردم.
سرش پایین بود و فکر میکرد.
در حالی که سعی میکردم بغضم را کنترل کنم و از لرزش صدایم جلوگیری کنم بی مقدمه پرسیدم:
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه
برگردنگاهکن
پارت206
–شما اعتقادی به عشق دارید؟
نگاهش را بالا کشید و چشمهایش بازتر شدند.
چند لحظهای نگاهش را در صورتم چرخاند، متوجهی ناراحتیام شد.
نگاهم را با دلخوری از چشمهایش گرفتم و به سیبی که نیمه مانده بود و داخل بشقابش دهن کجی میکرد دادم.
به آرامی جوری که از صدایش آثار پشیمانی هویدا بود گفت:
–فکر کنم دوباره منظورم رو درست نتونستم برسونم. شما بد برداشت کردید.
من اصلا منظورم این چیزایی که شما...
این بار با جدیت بیشتری پرسیدم.
–میشه جواب سوالم رو بدید؟ بعد گوشیام را روشن کردم تا صدایش را ضبط کند.
دوباره با کنترل بیشتری و آرام تر پرسیدم.
–شما اعتقادی به عشق دارید؟
نگاه سنگینش را احساس میکردم و این کنترل احساساتم را سخت میکرد. ولی هر بار حرف هایش را در ذهنم مرور میکردم تا بتوانم آرام شوم.
خودم را منتظر شنیدن جوابش نشان دادم و نگاهم را به گوشیام دادم که تند تند ثانیهها پشت هم رد میشدند.
سینهاش را صاف کرد و پیش دستی میوه را کمی با دستش به عقب هول داد.
–مگه میشه به عشق اعتقادی نداشت وقتی انسان ذاتا عاشقه و پرستنده به دنیا اومده. به خاطر عشق ذاتی و عقلی که خود انسان ها دارن هر کسی معشوقهی خودش رو پیدا خواهد کرد.
کلا هر استعدادی که خدا به انسان ها داده برای پیدا کردن معشوق واقعیش هست.
چندان متوجهی حرف هایش نشدم، به نظرم آمد خیلی کلی صحبت کرد. شاید هم من سوالم خیلی کلی بوده، در ذهنم دنبال سوال جزییتری گشتم.
–اگه این جوری بخوایم به قضیه نگاه کنیم، همهی انسان ها با فطرتی پاک آفریده شدن، ولی بعضی آدم ها کارایی می کنن که می شن شبیه شیطان. یعنی بعضی ها اصلا اعتقادی به این حرف ها ندارن من سوالم در مورد خودتون و همسر آیندتونه.
زیر چشمی به گوشیام نگاه کرد. فهمیدم میخواهد حرفی بزند که نمیخواهد صدایش ضبط شود. ولی اهمیتی ندادم چون جوابش برایم مهم بود.
سرش را پایین انداخت.
–وقتی همسر آینده ام رو خدا دوست داشته باشه منم دوستش دارم. بعد سرش را بلند کرد و نگاهم کرد.
پرسیدم:
–از کجا میدونید خدا کی رو دوست داره؟
–خدا آدم های پرتلاش رو دوست داره، آدم هایی که فخر فروشی نمی کنن و دل رحم هستن، اونایی که صبورن و دل نمی شکنن و حواسشون همش به بالاست. اونایی که ساده هستن، هم زمان نگاهش را در اتاق چرخاند.
خدا سادگی رو دوست داره، مگه میشه خدا بندهای رو که خودش در عین نیازه ولی دنبال باز کردن گرهی زندگی دیگرانه رو دوست نداشته باشه؟ پس منم دوستت دارم.
همین که این جملهی آخر از دهانش خارج شد تمام تنم داغ شد، سرخ شدن گونههایم را احساس کردم و دیگر نتوانستم سرم را بلند کنم یا حرفی بزنم.
به طرفم خم شد دستش را دراز کرد و از کنارم گوشیام را برداشت و ضبط را متوقف کرد. بوی عطرش تمام مشامم را پر کرد و تپش قلبم را بیشتر از قبل به رخم کشید. حالا دیگر احساس میکردم او هم صدای قلبم را میشنود.
صدای گرمش این بار مهربان تر از قبل بود.
–تلما خانم.
نگاهم را به یقهی پیراهنش دادم و سکوت کردم. کت تک و شلوار کتان همرنگش آنچنان برازندهاش بود که گویی قالب تنش دوخته بودند.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه
برگردنگاهکن
پارت207
همین طور که با گوشیام بازی میکرد گفت:
شما فرض کنید می خواید مسافتی رو با کسی هم مسیر باشید. چی باعث میشه شما با اون فرد توی یه مسیر مشترک حرکت کنید؟
منتظر ماند تا جواب بدهم.
با تردید گفتم:
–خودتون گفتین دیگه، وقتی مسیر یکی باشه یعنی مقصدشونم یکیه.
–حالا اگر یکی از این دو نفر ، مقصد خودش رو ندونه چه اتفاقی میوفته؟
نگاهی به گوشیام که هنوز در دستش بود انداختم.
–یعنی ندونه کجا میخواد بره؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
–اونجوری که گیج میزنه، ممکنه به هر جایی سرک بکشه و فکر کنه اون جا مقصدشه.
–این چیزی که گفتین در خوشبینانهترین حالت بود. تازه اگر هم این کار رو بکنه اون کسی که باهاش هم مسیر بوده متوقف نمیشه و به راهش ادامه میده و این چون سرگرمه، جا میمونه و دچار تشویش میشه بعدشم کمکم این ها از هم دورتر و دورتر میشن. ولی در بیشتر موارد خیلی بدتر از این میشه. همون اول که میفهمن مقصدشون یکی نیست به جدایی و نیمه راهی کشیده میشه. حالا شما فکر کن این اتفاق برای دونفر افتاده، به هر دلیلی با هم هم مسیر شدن ولی مقصد متفاوتی دارن آیا فقط یه علاقهی تنها میتونه اون ها رو هم مقصد کنه؟
سرم پایین بود و به حرف هایش گوش میکردم.
وقتی سکوتش طولانی شد سرم را بلند کردم و او به چشمهایم نگاه کرد.
–میتونه؟
سکوت کردم.
ادامه داد:
–من اوایل آشناییمون نمیدونستم که مقصدمون تو زندگی یکی هست یا نه، برای فهمیدنش شاید مجبور بودم شما رو در شرایطی قرار بدم که انتخاب کنید. بعد کمکم انتخاب هایی که میکردین من رو مشتاق میکرد برای نزدیکتر شدن به شما. آدم ها از روی انتخاب هاشون شناخته میشن.
حالا هم اگر این جا هستم هم از روی شناخت هست هم علاقه.
لب هایم را به داخل دهانم کشیدم.
–پس با این حساب من باید فقط یه سوال از شما بپرسم و اونم این که مقصد زندگیتون کجاست؟ شاید تمام سوالهام توش مستتر باشه.
گوشیام را به طرفم گرفت.
–ممنونم که این قدر خوب متوجهی منظورم شدید. البته به جای کلمهی مقصد کلمهی هدف رو قرار بدید بهتره.
پرسیدم:
–ولی من دیدم آدم هایی که با همسراشون تو یه مسیر میرن ولی مقصدهای متفاوتی دارن با این حال به زندگیشونم ادامه میدن.
نفسش را بیرون داد.
–بله هستن. ولی اونا از زندگیشون لذت نمیبرن، کمکم از همدیگه متنفر میشن یا این که یکی از اونا گذشت و سکوت می کنه، که اتفاقا همین سکوت کردن و برای خدا تحمل کردن یه راه میانبری هست برای نزدیک شدن به هدف. کاری که من تو زندگی قبلیم سعی کردم انجام بدم. ولی هلما خودش خواست که جدا بشه چون میگفت زودتر می خواد به هدف خودش برسه. یه هدف پوچی که میخواست تمام زندگیش رو فداش کنه.
ولی مقصدی که من ازش حرف میزنم رسیدنی نیست.
با تعجب نگاهش کردم.
–مقصد اسمش روشه دیگه، باید بالاخره بهش برسیم.
لبخند زد.
–درسته، ولی هدف و مقصدی که من ازش حرف می زنم تا روز مرگمون باید ادامش بدیم. یه افق دور و درازه...
ضبط گوشیام را روشن کردم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت208
–افقی که شما ازش حرف میزنید مگه تو همین زندگی عادی نیست؟
نگاهش را به گوشیام داد و سینهاش را صاف کرد.
–تا حدودی هست، ولی من نمیخوام با همسر آینده ام دچار روزمرگیها باشم، نمیخوام نگران این گرونیها باشم، استرس کرونا رو داشته باشم، غصهی اگه فلان چیز گرون شد چیکار کنیم رو بخورم.
گوشیام را نزدیکش بردم که صدایش واضح ضبط شود.
–خب مشکلات زندگی ایجاب میکنه آدم نگران این چیزا هم باشه.
–بله، ولی افق دید بعضی ها خیلی بزرگ و گسترده س و هستن کسایی که خودشون رو در یک آسمان بیانتها میبینن و هر چقدر پرواز میکنن به انتهای آسمون نمیرسن، در حالی که هر لحظش دگرگونی و زیباییه.
شما پرندههای خیلی بزرگ رو موقع پرواز دیدید؟
چه عظمتی دارن، خیلی هم بال نمیزنن انگار تو آسمون میلغزن. دیدید چطور اون بالا راحت خودشون رو به دست آسمون سپردن و چقدر راحت پرواز میکنن؟
مبهم نگاهش کردم.
–آخه بالاخره که باید به هدف زندگی برسید آخرش چی میشه؟
ذوق زده شد.
–آخری نداره، شما همین آسمون خودمون رو ببین
تهش کجاست میدونی؟
از پشت شیشهی پنجره بیرون را نگاه کردم و گفتم:
–بیانتهاست.
هیجان داشت.
–اگه آسمون تموم بشه هدف انسان هم تموم میشه، اون وقته که آدم به مقصد میرسه. برای من این هدف های کوچیک و محصور و تنگ خسته کننده ست، این روزمرگیها، این نگران خور و خواب بودنها.
وقتی انسان تو آسمون بی انتها به پرواز دربیاد، از اون بالا این هدف های روزمره به چشمش کوچیک دیده میشن چون ارتفاع گرفته. مثل همون پرندهی غول پیکر.
نگران شدم.
–آسمون خیلی بزرگه نکنه گم بشیم؟
با لبخند نگاهم کرد.
آنقدر نگاهش عاشقانه بود که دست هایم ریز شروع به لرزیدن کردند.
با اشتیاقی که در صدایش بود گفت:
–شما گفتین نکنه گم بشیم، درسته؟ یعنی دلتون میخواد با هم این مسیر رو تا به مقصد، هر چقدرم دور باشه ادامه بدیم؟
سکوت کردم.
دوباره پرسید:
–با من همسفر میشید؟
حرف هایش هیجان به دلم انداخته بود.
–چیزی که شما با حرف هاتون برام ترسیم کردید رو خیلی دوست دارم. ولی خودم رو در اون حد نمیبینم، فکر میکنم من خیلی با افکار شما فاصله دارم، بعضی حرف هاتون درکش برام سخته.
گوشیام را برداشت و ضبط را متوقف کرد.
–اصلا نگران نباشید. ما راهنما داریم، فقط کافیه شما تصمیم بگیرید بقیهاش حل شدنیه.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت209
–نمیدونم منظورتون از راهنما کیه؟
–این افق بیانتهایی که براتون توصیف کردم رو ائمه نشون ما دادن، اگر ما درست قدم برداریم خودشونم کمکمون میکنن.
نفس عمیقی کشیدم.
–فکر کنم خیلی سخت باشه.
شانهای بالا انداخت.
–دیگه هر کس در توان خودش، یه گنجشک نمیتونه مثل یه عقاب اوج بگیره و پرواز کنه، ولی هر دو تو همون آسمون پرواز می کنن و لذت میبرن.
سکوت کردم و فقط لبخند زدم.
او هم لبخند زد و بشقاب میوه را به طرف خودش کشید و سیب نصفه را برداشت و با کارد یک تکه سیب جدا کرد. بعد تکه سیبی که قبلا به من داده بود و هنوز داخل بشقابم بود را سر چاقو زد و مقابلم گرفت.
تکه سیب را تا نزدیک دهانم بردم که دیدم رستا سر به زیرجلوی در اتاق ایستاده.
–ببخشید مزاحم صحبتتون شدم، چارهای نبود. بعد رو به امیرزاده ادامه داد؛
–آقای امیرزاده مادرتون گفتن بهتون بگم زودتر بیاید.
امیرزاده نگاهی به ساعتش انداخت و نوچ نوچ کنان از جایش بلند شد.
–ببخشید من حواسم به زمان نبود. رستا با لبخند رفت.
من هم بلند شدم. اشارهای به تکه سیبی که هنوز در دستم بود کرد.
شما هم هنوز نخوردین؟
خم شد و تکه سیب داخل بشقاب خودش را برداشت و داخل دهانش گذاشت.
مهربان نگاهم کرد و چشمهایش را باز و بسته کرد.
من هم همان کار را انجام دادم.
هر دو وارد سالن شدیم.
مادر امیرزاده با لبخند و شوخی گفت:
–پسرم مثل این که حرفتون حسابی گل انداخته بودا، دیگه دیروقته، خیلی مزاحم شدیم.
مادر هم در جوابش شروع به تعارف کردن کرد.
من سرم پایین بود و به حرف هایی که بینمان رد و بدل شده بود فکر میکردم.
حس خاصی داشتم، انگار علاقهام به او چندین برابر شده بود و دلم میخواست تا آخر دنیا هم اگر رفت همراهش شوم.
لیلافتحیپور.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت210
بعد از آن جلسهی رسمی خواستگاری، امیرزاده به همراه مادرش چند بار دیگر به خانهی ما آمدند و با هم صحبت کردیم. او از عشقی حرف میزد که شاید برای من ناشناخته بود ولی وقتی حرف هایش را میشنیدم گُر میگرفتم، مثل خودش ذوق میکردم و برای به دست آوردن آن عشق غریب اشتیاق پیدا میکردم.
آنچنان مملو از سُرور می شدم که تمام دل و جانم گوش میشد و به حرف های امیرزاده میسپردم.
رستا و خانواده به تحقیقات خودشان ادامه میدادند ولی من انگار در دنیای آنها نبودم.
روی کاناپهی پذیرایی نشسته بودم و به روبرو خیره شده بودم.
مادر کنارم نشست.
بعد از چند دقیقه نادیا دستش را جلوی صورتم تکان داد.
نگاهش کردم.
خندید.
–از رو ابرا بیا پایین آبجی جونم، کجایی؟ مامان داره باهات حرف میزنه.
نگاهی به مادر انداختم با چشمهای گرد شده نگاهم کرد.
–خوبی مادر؟ چیزی شده؟
سرم را تکان دادم.
–نه، چطور؟!
مادر لبخند زد.
–هیچی، میگم واسه فردا که میخوایم بریم خونشون، بهتره یه شال و مانتو بخری.
–کلافه گفتم:
–میگم مامان کاش میگفتین دوباره اونا بیان، آخه...
مادر حرفم را برید.
–خوبه که ما هم بریم ببینیم خونه و زندگیشون چطوریه، لازمه دیگه.
نادیا گازی به هویجی که در دست داشت زد.
–مادر من، خونشون هر جوری باشه از مال ما بهتره، حالا شانس آوردیم تو خونه قبلیه نیستیم.
بعد با کف دستش به صورتش زد.
–وای تلما اگه اونجا بودیم باد میکردی رو دستمونا! عمرا اینا میومدن میگرفتنت.
از جایم بلند شدم و تابلویی که چند روز رویش کار میکردم را از روی مبل تک نفره برداشتم.
–اتفاقا امیرزاده اصلا اینجوری نیست. بعدشم مگه می خواد با خونمون ازدواج کنه، اگر اینجوری بود که من اجازه نمیدادم بیاد خواستگاری، اونقدر بدم میاد از آدمایی که همش به خونه و زندگی طرف نگاه می کنن.
نادیا خندید.
–پس ما فردا واسه چی میریم؟ مامان خودش گفت میریم به خونه و زندگیشون نگاه کنیم دیگه.
مادر پارچهی گلدوزی شده را از دستم گرفت.
–اولا شما کجا خودت رو میندازی، شما میمونی خونه پیش برادرت، من و بابا و تلما میریم. دوما منظور من از نظر مالی نبود، کلا باید رفت دید چطوری زندگی می کنن.
نادیا رو به من گفت:
–عه، حالا که من نمیام، تلما نمی خواد مانتو بخری، میتونی یکی از مانتوهای من رو بپوشی، سوییشرت صورتیمم میدم بپوش.
چشمهایم را تا آخر باز کردم.
–ول کن نادی، زشته، لباسای تو برایِ من تنگه، می خوام یه تیپ سنگین بزنم. میرم اون مانتو پاییزهی رستا رو می گیرم.
–اون سبزه؟
–آره. پارسال خرید، امسالم چون بارداره یکی دوبار بیشتر نپوشید. خودمم یه روسری یشمی دارم.
مادر نگاه تحسین آمیزی به پارچهای که چیزی تا قاب کردنش نمانده بود انداخت.
–مادر چرا نمیخری؟ نادیا دوباره گازی به هویجش زد و با سرو صدا شروع به جویدنش کرد.
هویج را از دستش گرفتم.
–تو چرا داری هویج می خوری؟ چیزی تو یخچال پیدا نکردی؟
نادیا ابروهایش بالا رفت.
–مثل این که تو باغ نیستیا، الان هویج جزء میوه شده، تازه اونم از نوع گرونش. مگه تو یخچال ما از این چیزا پیدا میشه؟ رفتم از بالا آوردم.
گازی از هویج زدم.
–آهان، پس الان داری با هویجت پُز میدی؟
کنار مادر نشستم و دوباره با دقت به شعر روی پارچه که تلفیقی از گلدوزی، روبان دوزی و نقاشی بود انداختم.
–میبینی مامان جان وقتی اوضاع هویج اینه، من چطوری برم مانتو بخرم. باید به فکر آینده ام باشم دیگه.
مادر نگاهم کرد.
–واسه جهیزیه میگی؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
مادر سوزن را نخ کرد تا حاشیهی کار را بدوزد.
–جهیزیه رو با مهریهای که میدن می خریم دیگه. مگه ندیدی چندین بار گفتن ما مهریه رو قبل از عقد میدیم.
نادیا روبرویمان روی زمین نشست.
–مامان یعنی واقعا اونا همه ی مهریه رو قبل از عروسی میدن؟!
–آره، من از مادر پسره پرسیدم واسه عروس دیگتونم این کار رو کردید؟ گفت آره، پسر بزرگم چهاردهتا سکه به عروسم داد اونم رفت همه رو جهیزیه خرید.
سرم را تکان دادم.
–آره، خود امیرزاده هم بهم توضیح داد که نمی خواد مثل ازدواج قبلیش دادن مهریه رو به بعد موکول کنه. البته گفت چون مقدار مهریه بیشتر از حد توانش بوده نتونسته بده و موقع طلاق دیگه مجبور شده خرد خرد بده.
نادیا پرسید:
–آخه با چهارده تا سکه میشه جهیزیه خرید؟!
مادر نفسش را بیرون داد.
–آره بابا، چون یخچال و لباسشویی رو گفتن خودشون میخرن. خوبیش اینه اینا مشکل مسکن ندارن.
لیلافتحیپور
🌹علت اینکه گاهی انسان
🌹از همه جا رانده میشود!
🌹گاهی اوقات،خوبان که میخواهند کسی را به خود راه دهند
🌹کاری میکنند که همه دستِ رد
به سینه او بزنند و طردش کنند
🌹حتی بعضی وقتها زمینه ای فراهم میکنند که نسبت ناروا و تهمتی به او وارد شود که هیچ راه انکاری هم برای او باقی نماند
🌹و آن تهمت در مورد او کاملا جا بیافتد و در نتیجه همه او را ترک کنند
و منزوی نمایند
🌹در این هنگام است که خوبان او را به خویش راه داده و خود را به او معرفی میکنند
🌹شاهد این مطلب در قرآن، داستان حضرت یوسف و نحوه رفتار ایشان در مورد برادر تنی خود، یعنی بنیامین است
🌹حضرت یوسف برای اینکه بنیامین را نزد خود نگهدارد، به دست خویش جام طلایی خود را در بار ِ او قرار داد و مامورانش ندا دادند جام مَلِک گمشده است.
🌹برای بنیامین راه انکار و برای برادرانش راه دفاع از او باقی نماند و همه تایید کردند که بنیامین دزد است و دست رد بر سینه اش زدند.
🌹یوسف او را به نزد خویش آورد
و با هم بر سر یک سفره نشستند
🌹پس اگر برای تو هم چنین وضعیتی پیش آمد و همه دست رد بر سینه ات زدند و طردت کردند
🌹توجه داشته باش
که عزیز مصر،یعنی امام زمان علیه السلام ، برای اینکه کسی را به نزد خویش راه دهد ، ممکن است چنین کاری با او بکند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ علی الحُــسین
و علی علی بن الحُسین
وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
و عَـــلی اصحاب الحسین
✍امام باقر علیه السلام فرمودند:
شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون میکند و عمر را طولانی میگرداند و بلاها و بدیها را
دور می کند.
#اللهم ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ _میدانم که می آیی …
مدتی است که دیگر
تقـویم را ورق نمیزنم
حال عجیبی دارم…!!
همه چیز از نبودنت حکایت میکند!!
به جز دلـــــم
که مانند دانه ای در دل خاک…
در انتظار آمدن بهار است
میدانم که میآیی
خیلی زود ...
#سـلام_امـــام_زمــانـم...
صبحت بخیر و خوشی
#العجلمولایغریبم
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
1_1861354433.mp3
8.21M
بیحضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد!
اللّهم عجل لولیک الفرج 💔
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم.
‹🕊 قرار_مهدوی
‹🕊عجل علی ظهور
✌در آسـتانہے ظــهور✌
✍ _میدانم که می آیی … مدتی است که دیگر تقـویم را ورق نمیزنم حال عجیبی دارم…!! همه چیز از نبودنت
🌷شد ربیعُ الثانی و فصل شور دلبری
نغمه عالَم شده یا امام عسکری
🤚صلي الله عليك يا ابا محمد يا حسن بن علي العسكري
هرچند که رسم است، بگویند
تبریک پسر را به پدرها
میلادِ پدر بر تو مبارک
ای آمدنت، رأسِ خبرها...
#میلاد_امام_حسن_عسکری علیه السلام
یازدهمین حجت خداوند بر آقا جانمام #امام_زمان_عجل_الله بر رهروان صدیقشان مبارک باد🌷