eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
15.7هزار ویدیو
67 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء) 🔺️با نوای مهدی 👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد 👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه* به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️ @zoohoornazdike
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣📣📣قرعه کشی کربلا زیارت اولی ها .. همین الان کانال مون بفرستید به ۳۰نفر از دوستان که انلاین باشند و دوسین بخوره بعد اسکرین بگیرید ۳۰تا عکس رو بفرستید به ادمین کانال.👇👇 @ghasedak_Done در هر سفر یکنفر زیارت اولی رو باخودمون انشالله میبریم. ۵نفر هم کمک هزینه ی۵۰۰هزار تومانی بفرست برای زیارت اولی ها.. ••♥️🫧•• ╭┅──────🍀🚩 💠 @Karballa_hamidi ╰┅──────────🍀🚩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴طبق روایات برخی مسیحیان زود‌تر از مسلمانان به یاری امام زمان (عج) می‌روند 🔴 جهت تعجیل در صلوات بفرستید ➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت217 –آخه چرا براش این قدر مهم بوده که شما افکارتون چیه؟ نرگس شانه‌ای بالا انداخت. –چی بگم، شاید به خاطر این که من بیشتر از همه باهاش صحبت می‌کردم و می‌خواستم از اشتباه بیرون بیارمش، دقیقا بلایی که سر من اومده بود، داشتن سر اونم می‌آوردن، واسه همین نمی‌خواستم زندگیش رو از دست بده. ولی بعد متوجه شدم خود منم همین طور بودم و چند نفر بهم گفتن دارم اشتباه می‌کنم ولی من گوش نکردم تا این که خودم همه چیز رو تجربه کردم. سرش را پایین انداخت و با تاسف ادامه داد. –ولی یه تجربه‌هایی خیلی گرون تموم میشه، به قیمت از دست رفتن زندگی اون فرد. اون روزا علی آقا خیلی اذیت می شد. ولی خب بالاخره تموم شد. بعد با لبخند دنباله‌ی حرفش را گرفت. –عوضش حالا خدا یه فرشته ی زمینی جلوی پاش گذاشته که حسابی روحیه‌ی علی آقا رو عوض کرده، جوری که میثاق هم خوشحاله و دوست داره زودتر این وصلت سر بگیره. بی تفاوت به تعریفش پرسیدم. –هنوزم با هلما ارتباط دارید؟ به چشم‌هایم زل زد. –چطور مگه؟ –آخه گاهی در مورد شماها اطلاعاتی می‌داد که تعجب می‌کردم، حدس زدم... پرید وسط حرفم. –چه اطلاعاتی؟ فکری کردم و گفتم: –مثلا من وقتی بهش گفتم آقای امیرزاده رفته مغازه‌ی برادرش کمک کنه. گفت اون که مغازه نداره. –خب چون میثاق تازه این کار رو شروع کرده و اون خبر نداره، ما ارتباط چندانی نداریم فقط گاهی پیام به هم میدیم. برای اولین بار خواستم که یه دستی بزنم. –هلما از جداییش پشیمونه، درسته؟ با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد. –خودش گفت؟ خیره به چشم‌هایش ماندم. –مگه به شما نگفته؟ –با من و من گفت: –نگفته پشیمونه، فقط خیلی سراغ علی آقا رو از من می‌گیره، گفتم شاید... دوباره خواستم سوالی بپرسم که امیرزاده وارد اتاق شد. نرگس خانم فوری بلند شد و سر به زیر شروع به عذرخواهی کرد کاملا مشخص بود از این که از جواب دادن نجات پیدا کرده خوشحال شد. رو به امیرزاده گفت: –مثلا قراره شما دوتا با هم حرف بزنید ولی من اومدم وقت تلما خانم رو گرفتم. ببخشید علی آقا، هدیه کجا رفت؟ امیرزاده با لبخند گفت: –ماشاءالله! این دختر خیلی پرانرژیه من دیگه کم آوردم. بقیه‌ی بازی رو سپردم به پدرش. بعد از رفتن نرگس خانم، امیرزاده روی تخت نشست و پوفی کرد. –واقعا این بچه به یه همبازی احتیاج داره. رفته یه کفشدوزک نمی‌دونم از کجا پیدا کرده انداخته تو یکی از کفشای قدیمی خودش که پاره شده، میگه عمو چرا این کفشدوزکه چند ساعته هیچ کاری نمی کنه؟ میگم مگه باید چیکار کنه؟ میگه چرا کفشم رو نمیدوزه؟ بهش میگم مگه باید بدوزه؟ گریه می کنه و میگه، آره، چون همه بهش میگن کفشدوزک. فکرم درگیر حرف های نرگس‌خانم بود. سرگذشت زندگی اش برایم خیلی عجیب و باور نکردنی بود، همین طور حرف هایی که در مورد هلما زده بود. لبخند زورکی زدم. امیرزاده پیش دستی خودش را جلوی صورتم گرفت. –بفرمایید. براتون پرتقال پَر کردم. یک پَر پرتقال برداشتم و نگاهش کردم. سرش را خم کرد. –چرا ناراحتید؟ نگاهش کردم باید حرفی می‌زدم که پیگیر نشود. پرسیدم: –برادرتون برای چی رفته بود خارج از کشور؟ مات نگاهم کرد. –برادرم؟! چی شد که یهو یاد اون افتادید؟ کمی‌از حرف های نرگس‌خانم را برایش تعریف کردم. پری از پرتقال را در دهانش گذاشت. –آهان، واسه اون می‌پرسید؟ نفسش را بیرون داد و توضیح داد: –یه کم قصه داره، راستش برادر من عاشق هنرپیشگی بود. در کنار درسش گاهی کار تئاتر هم انجام می‌داد. بعد از یه مدت با یکی از کارگردانای سینما دوست شد و توسط اون چند تا نقش کوچیک توی چند تا فیلم گرفت. چون ظاهر خوبی داره و خوش تیپه طولی نکشید که از چند جا بهش پیشنهاد بازیگری داده شد که یکی از اونا بازی کردن تو یه فیلمی بود که قرار بود خارج از کشور بازی کنن. خب برادر منم از خدا خواسته اون رو قبول کرد و رفت. لیلافتحی‌پور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت218 منتظر نگاهش کردم. ولی او حرف هایش را ادامه نداد. –خب بعدش چی شد؟ کف دست هایش را به هم نزدیک کرد. –هیچی دیگه، چند سکانس از فیلم رو بازی کرده بود که با نرگس خانم آشنا میشه و بعد دیگه کلا فیلم و بازیگری رو رها می کنه و میان ایران. با تعجب نگاهش کردم. –چرا؟ یعنی نرگس خانم مخالف بودن؟ سرش را تکان داد. –نه، خودش که می‌گفت اون جا کارای کسایی که مهاجرت کرده بودن برام خیلی عجیب بود. می گفت احساس بدی داشتم. البته خیلی زحمت کشید تا بتونه بره اونجاها ولی... کنجکاو پرسیدم: –چرا عجیب بوده؟ –می‌گفت برام سوال بود که چرا مثلا هندیا و پاکستانیا و ... لباس و پوشش و فرهنگ خودشون رو تو کشورای خارجی حفظ می کنن ولی ایرانیا خیلی کمتر این کار رو می کنن؟ چرا این قدر زود تحت تاثیر فرهنگ اونا قرار می گیرن؟ یا می گفت همین گروه فیلم سازی که با هم بودن، چرا چیزی که خودشون تو ایران دیدن و لمسش کردن رو قبول نمی کنن ولی چیزی که اونا میگن رو فوری قبول می کنن؟ فکر کن تو اوج این همه سوال و سردرگمی بوده، بعد یه روز برای نماز خوندن میره به جایی که نرگس خانم و دوستاش بودن و خلاصه اون جا همدیگه رو می‌بینن. می گفت نرگس چند سالی بود که اون جا زندگی می‌کرد برای همین تونست به سوالام جواب بده. بعد از اون، هر روز می رفته پیش نرگس و دوستاش و با هم حرف می زدن. می گفت وقتی به خودم اومدم دیدم چه فیلم بی‌محتوایی رو می خوام بازی کنم. اصلا هدفی دنبالش نیس، فقط محض سرگرمی مردمه. برای همین همون جا کار رو رها می کنه و دیگه ادامه نمیده. امیرزاده نگاهی به پَر پرتقالی که هنوز در دستم بود انداخت. –تصمیم ندارید به کمال برسونیدش؟ مسیر نگاهش را دنبال کردم. –چیکارش کنم؟ لبخند زد. –بخوریدش. پَر پرتقال را در دهانم گذاشتم. –ولی چهره‌ی برادرتون برای من آشنا نیست. سرش را کج کرد. –معلومه اهل سینما نیستین. معروف نیست ولی بعضیا می‌شناسنش. البته از اون موقع تا حالا که چند سال می‌گذره خیلی بهش پیشنهاد بازیگری دادن ولی تا حالا از هیچ فیلم‌نامه‌ای خوشش نیومده، میگه همه بی‌محتوا هستن و ارزش بازی کردن ندارن. با خودم فکر کردم چه خانواده‌ی پر ماجرایی دارد. –تلما خانم. سرم را بلند کردم. –بله. بی مقدمه پرسید: –آرزوی شما چیه؟ با خودم گفتم: "آرزوم اینه که به تو برسم." با این فکر ناخودآگاه لبخند به لبم آمد. ریزبینانه نگاهم کرد. –سوال من خنده داشت یا آرزوی شما؟ نگاهم را روی صورتش چرخاندم و سرم را پایین انداختم و سکوت کردم. شمرده شمرده زمزمه کرد. —گفتنش سخته؟ ... یا شخصیه؟ سرم را بالا آوردم و به گلدان گلی که رویش هنر به خرج داده بودیم نگاه کردم. –دلم می‌خواد یه روز پرواز کنم همون جور که شما تعریفش رو می‌کردید. باید خیلی لذت بخش باشه. یک ابرویش را بالا داد. –تنهایی؟ نگاهم را به دست هایم دادم. –نه خب... مکثی کردم. لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت219 –می‌دونستید آرزوهای هر کس ارتباط مستقیم داره با ملکات اون فرد. در نتیجه آرزوی پروازی که گفتین در شما نهادینه نشده چون تازه چند روزه در موردش حرف زدیم. می‌خوام بدونم قبل از اون چه آرزویی داشتید؟ کمی جابه جا شدم. –میشه نگم؟ یه کم شخصیه. سیبی برداشت و شروع به پوست کندن کرد. –یعنی شما آرزویی نداشتید که الان بتونید بگید؟ با من و من گفتم: –راستش الان که دارم به آرزوهای قبلیم فکر می‌کنم می‌بینم اصلا آرزو نبودن. با کمی تلاش و همت می‌شد به دستشون آورد. همین چند وقت پیش وقتی داشتم اون جزوه‌های مربوط به شیطان رو می‌خوندم آرزو کردم که شیطان هیچ وقت وارد قلبم نشه. چون هر بلایی سر آدم میاد یه سرش به شیطون وصله. سیب را از وسط دو نیم کرد و نیمش را سر چاقو زد و مقابلم گرفت. –پس به یکی از آرزوهاتون رسیدید. چون شیطان فقط به قلب راه نداره، شیطان توی فکر و حتی تو خون آدمها می‌تونه وارد بشه ولی تو قلب نه. بارضایت گفتم: –چه خوب نمی‌دونستم. گازی از سیبش زد. –البته همون نزدیک شدن شیطان به آدمم میشه با تلاش ازش جلوگیری کرد. گرچه من خودم میگم ولی حرف تا عملم فاصلش زیاده. نفسش را بیرون داد و پرسید: –فکر کنم سوالاتتون دیگه تموم شده، می خواهید بریم؟ سرم را به علامت تایید تکان دادم. –فقط یه سوال دیگه دارم که اگه ناراحت نمیشید بپرسم؟ به تابلوی روی دیوار نگاه کرد و زمزمه کرد. –دربلا هم می‌چشم لذات او....بپرسید راحت باشید. نگاهم را به سیب نیمه‌ایی که در دستم بود دادم و شمرده شمرده گفتم: –شما بهش فکر می‌کنید؟ اخم ریزی بین ابروهایش نشست. جوری نگاهم کرد که انگار از پلکهایش سوال می‌بارید. –منظورم اینه اگه پشیمون بشه و بیاد بگه هر جور که تو بخوای میشم، اونوقت... سیب نیم‌خورده‌ایی که در دستش بود را داخل بشقاب گذاشت. –چرا این سوال رو می‌پرسید؟ کسی چیزی گفته؟ شانه‌ایی بالا انداختم. –نه، فقط یه سواله. از روی کنجکاوی. سیبش را دوباره برداشت و شروع به خوردن کرد و بی‌تفاوت گفت: –من نمیخوام کسی اون طور که من میخوام باشه، هر کسی باید برای خودش راه داشته باشه، وگرنه به خواست این و اون بخوای زندگی کنی دیر یا زود میزنی به جاده خاکی. خدا راه رو به همه نشون داده نیازی نیست به دلخواه کسی زندگی کنیم. من مثل روز برام روشنه که اون از کارش پشیمون میشه چون دنبال کسی افتاده که خودش راه رو نمیشناسه، همه رو داره به بیراهه می‌کشونه. اگه اون روز برسه که هر کسی نه فقط هلما، راهش رو پیدا کنه من خوشحال میشم و بهش میگم بره دنبال زندگیش و از این به بعد درست زندگی کنه. –شما از کجا می‌دونید که اون پشیمون میشه؟ اشاره کرد که سیبی را که هنوز در دستم است را بخورم. –خب طبیعیه که وقتی انسان با اندیشه‌ها‌ی متفاوت آشنا بشه، خودش کم‌کم صاحب اندیشه میشه دیگه پیرو نیست. سطح اندیشه انسان که بالا رفت دچار کارهای نامعقول نمیشه و کارهاش خیلی عاقلانه و منطقی‌تر میشه، حالا بعضیها با بالا رفتن سن و تجربه این اتفاق براشون میوفته و بعضیها با کتاب خوندن و مطالعه کردن و تو رفتارای دیگران متمرکز شدن و بررسی کردن. گروه دوم زودتر به هدفشون میرسن که روش خوبیه و ضرر کمتری به خودشون و اطرافیانشون میزنن. متاسفانه هلما جزء گروه اوله، براش تجربه‌ی تلخی خواهد بود. با کارد تکه‌ایی از سیبم جدا کردم و خوردم و به ظاهر کمی خیالم راحت شد. موقع بیرون آمدن از اتاق کنارم ایستاد و پرسید. –انشاالله از فردا میایید سرکارتون دیگه؟ آرام جواب دادم. –راستش نمیدونم، فکر کنم بتونم بیام. اخم کرد. –نمی‌دونم چیه؟ حواستون هست چند روزه کار رو تعطیل کردید؟ اصلا فکر من هستید؟ –ببخشید می‌دونم دست تنها... نوچی کرد. –ولی من منظورم دست تنها بودنم نیست. منظورم تک و تنها بودنمه. من اگه می‌دونستم بیام خواستگاریتون از دیدنتون محروم میشم حالا حالاها... بقیه‌ی حرفش را خورد. سرم را پایین انداختم تا از اتاق بیرون بروم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت220 در مسیر برگشت به خانه پدر خیلی از خانواده ی امیرزاده تعریف کرد به خصوص از ارتباط امیرزاده با برادرش خوشش آمده بود و می گفت خیلی پشت هم هستند و حواسشان حسابی جمع مادرشان است. مادر هم مدام با لبخند حرف هایش را تایید می‌کرد. در آخر هم قرار شد که جواب آخر را خود من بدهم. از حرف هایشان حسابی قند در دلم آب شد ولی با این حال گفتم هر چی شما بگید. هنوز به خانه نرسیده بودیم که رستا زنگ زد و زیر و بم همه چیز را از مادر پرسید. رستا آن قدر سوال های ریزبینانه از مادر می‌پرسید که گاهی حتی من هم جوابی نداشتم که بگویم، چون آن قدر دقت نکرده بودم. مادر همان طور که با تلفن حرف می زد ناگهان با لحن تندی گفت: –آخه دختر من از کجا بدونم؟ من که نرفتم سرویس بهداشتی. با تعجب به مادر نگاه کردم. مادر دستش را جلوی گوشی‌اش گرفت و رو به من گفت: –می گه سرویس بهداشتی شون تمیز بود؟ لبم را گاز گرفتم. –وا؟! این چه سوالیه؟ خب معلومه که تمیزه. مادر پرسید: –مگه تو رفتی؟ –نه، ولی وقتی داخل خونه شون این قدر تمیز و مرتبه، خب... مادر با تکان دادن سرش حرفم را تایید کرد و دوباره مشغول صحبت شد. نمی‌دانستم منظور رستا از این سوالات چه بود ولی به نظرم زیادی حساس شده، مادر دوباره دستش را جلوی گوشی‌اش گرفت و رو به من گفت: –می گه زیادی تمیز بودن شون شک برانگیزه، یه وقت وسواسی نباشن؟ از حرفش خنده‌ام گرفت. –مامان رستا باید خودش میومد، ما به این چیزا دقت نکردیم. مادر گفت: –رستا میگه کاراشون تکراری نبوده؟ تو تمیزی و صحبتاشون؟ –یعنی منظورش وسواس فکریه؟ مادر سرش را تکان داد. –نه مامان، من خیلی وقته آقای امیرزاده رو می‌شناسم اون جوری نیست. مادر نگاه چپی خرجم کرد و به صحبتش با رستا ادامه داد. نفسم را بیرون دادم و نگاهی به گوشی‌ام انداختم. امیرزاده پیام داده بود و دوباره سوالش را در مورد رفتن یا نرفتن من به مغازه پرسیده بود. اول خواستم جواب بدهم ولی بعد با خودم فکر کردم که کمی منتظرش بگذارم بهتر است. دوباره پیام فرستاد و نظر پدر و مادر را در مورد خودشان خواست که بداند. نوشتم که نظرشان مثبت است. آن قدر خوشحال شد که چند شکلک خوشحالی و گل و شیرینی فرستاد. من هم فوری نوشتم. –البته همه چیز را به عهده‌ی من گذاشتند. نوشت. –خب؟ جوابش را ندادم و نتم را قطع کردم. همین که به خانه رسیدم به رستا زنگ زدم و طبق معمول همه چیز را برایش تعریف کردم. یک جورهایی اجازه‌ی رفتن به مغازه را هم از او گرفتم. رستا گفت: –ببین از فردا برو سرکار، البته اگر جوابت مثبته. خندیدم. –این چه سوالیه تو که جواب من رو می‌دونی. رستا کمی مِن و مِن کرد و بعد گفت: –آخه مامان می گفت بله برون بشه محرم بشن بعد تلما بره سرکار، مامان هنوزم بهم ایراد می گیره که چرا از روز اول بهش نگفتم تو جنسات رو تو مغازه‌ی امیرزاده... حرفش را بریدم. –خب من بهت گفتم که در جریان قرارشون بدی، تو خودت دیر بهشون گفتی. –من فکر کردم شاید عروس خودمون بشی. خندیدم. –راستی! مادرشوهرت وقتی فهمید چیزی نگفت؟ –چرا گفت قسمتش هر چی باشه همون میشه. ولی تو چند روز دیگه صبر کنی و نری مغازه... –نمیشه که من کارم رو ول کنم. اون جا محیط کاره، ربطی به این چیزا نداره. کلی جنس مونده رو دستم، باید ببرم بذارم... خندید. –الان تو نگران جنسات هستی یا میخوای... کشیده و بلند گفتم: –رســــــــتـــا...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت221 مطمئنم اگر سختگیری های رستا نبود پدر و مادرم اصلا کاری به این کارها نداشتند. مثل خواستگاری خود رستا امیرزاده می‌آمد خواستگاری و خیلی زود همه چیز تمام می شد. صبح زود برای غافلگیر کردن امیرزاده به طرف مغازه راه افتادم. داخل مترو نتم را روشن کردم. چند پیام از امیرزاده داشتم. تقریبا تا نزدیکی های سحر برایم هر ساعت پیام فرستاده بود و از دلتنگی‌اش حرف زده بود. ذوق زده از خواندن پیام هایش گوشی‌ام را بستم و روی قلبم گذاشتم. همین دیشب دیده بودمش ولی دلتنگی‌ام به اندازه‌ی روزها و شاید ماه ها جدایی بود. با خودم فکر کردم پس امروز دیرتر از هر وقت دیگری می‌آید چون تمام شب را تقریبا بیدار بوده است. وقتی جلوی مغازه رسیدم. در مغازه بسته بود. ولی با دیدن چیزی که پشت در بود ماتم برد. یک شاخه گل رز سرخ که یک روبان سفید دورش بسته شده بود. گل را برداشتم و به اطرافم نگاهی انداختم. هیچ کس نبود. یعنی کار کیست؟ امیرزاده، قبلا اگر می‌خواست به من گل بدهد داخل مغازه روی پیشخوان می‌گذاشت. اصلا مگر او صبح به این زودی با شب بیداری که داشته می‌توانسته از خواب بیدار شود؟ گل را بوییدم خیلی تازه بود. به داخل مغازه آمدم و کوله پشتی‌ام را روی پیشخوان گذاشتم. کلی تابلو و اجناس دیگر با خودم برای فروش آورده بودم. نگاهی به ویترین انداختم. اکثر اجناسی که قبلا داخل آن چیده بودم فروخته شده بود. زمان زیادی برد تا دوباره ویترین را بچینم. هنوز کارم تمام نشده بود که با صدای حرف زدن دونفر که برایم آشنا بود سرم را بلند کردم. با دیدن ساره و هلما با تعجب سلام کردم. هلما با سرش همان طور که خیره نگاهم می‌کرد جواب سلامم را داد. ساره به طرفم آمد و تا خواست بغلم کند گفتم: –فاصله‌ی اجتماعی، کرونا... ماسکش را پایین کشید. –من که گرفتم دیگه به کسی انتقال نمیدم. –کی گفته؟ هیچ کس در مورد این ویروس فعلا صد درصد اطلاعات نداره. –ول کن اگرم گرفتی راه درمانش رو خودم بهت یاد... حرفش را بریدم و با لحن خنده گفتم: –لابد با همون جنگولک بازیا که یاد گرفتی؟ ابرو بالا داد. –چی میگی بابا! اینا با همون کارا که تو میگی، می‌دونی چند نفر رو تا حالا خوب کردن؟ اصلا تقصیر منه می خوام رایگان درمانت کنم، خودت که اومدی کلی پول اِخ کردی اون موقع قدر من رو می‌فهمی. –نمی خواد از این ول خرجیا کنی، تو اگه بخوای دنبال درمان مریضی من باشی اونقدر شل کن سفت کن بازی درمیاری که می‌ترسم وسط کار یه چیزی رو بهانه کنی و نصفه درمانم رو ول کنی قهر کنی بری تا یه ماه من همون جوری بمونم. کارای تو حساب کتاب نداره که، یهو غیبت میزنه، یهو دوباره سر و کلت پیدا میشه، به خصوص از وقتی دوستای از ما بهترون پیدا کردی. خندید. –ای بابا چی کار کنم؟ از بس گرفتارم. حرف را عوض کردم. –از کار و بار تو مترو چه خبر؟ فروشت خوبه؟ لب هایش را بیرون داد. –نه بابا، اصلا دیگه زیادم وقت نمی‌کنم برم واسه فروش. اتفاقا الان خونه‌ی مامان هلما بودیم جنسام رو گذاشتم اون جا، مامانش گفت می‌تونه تو در و همسایه‌ها برام بفروشه. ابروهایم بالا رفت و نگاهی به تیپ هلما انداختم. –دیگه تو محل خودتم چادر سر نمی‌کنی؟! نگاهی به خودش انداخت. از حرف بی‌مقدمه‌ام جا خورد و با ترش رویی گفت: –مگه این جوری چشه؟ ساره مثل همیشه پرید وسط حرفمان. –هلما میگه دیگه محلّشون مثل قدیم نیست، اکثر دخترا این تیپی شدن واسه همین دیگه راحت می تونه با این تیپ بره و بیاد، دیگه کسی چپ چپ نگاش نمی کنه. نفهمیدم چرا با شنیدن این حرف دلم یک جوری شد، انگار دلهره به جانم افتاد، یا یک جور نگرانی تمام وجودم را گرفت. –یعنی کلاََ چادر رو گذاشتی کنار؟ باز ساره خودش را وسط انداخت و با خنده گفت: –نه، میگه هر وقت لازم شد دوباره سرش می کنه مشکلی با چادر نداره. بابا مگه مانتویی که پوشیده چشه؟ به نظر من که خیلی هم قشنگه. لب هایم را روی هم فشار دادم. –آره، زیادی هم قشنگه، ان شاءالله هلما خانمم از این بلاتکلیفی دربیاد، بلاتکلیفی برزخ بدیه. هلما فوری جواب داد: –مسائل شخصی من به خودم مربوطه. لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت222 نگاهم را به ویترین دادم. –من منظورم مسائل شخصی شما نبود. به قول امیرزاده وقتی ویترین می زنیم، واسه مردمی که از جلوی مغازه رد میشن می زنیم نه واسه خودمون. ما با اجناسی که پشت شیشه می ذاریم تعیین می‌کنیم اونا چی ببینن. هلما پوزخندی زد. –به توام از این حرفا زده؟ بهت بگما به عمل که می رسه خیلی عقب تر از حرفاشه، اون نمی‌تونه اون جور که میگه باشه. نفسم را بیرون دادم. –خود منم همین جوری هستم، حرفام نسبت به عملم خیلی جلوتره، شاید چون حرف زدن آسونتره. ساره پوفی کرد. –آره بابا خود من رو چرا نمیگی، یادته تلما چقدر می‌گفتم همین که مرد اهل زندگی باشه و کار کنه خوبه؟ آدم باید بچسبه به زندگیش و نق نزنه؟ نباید به خاطر چیزای کم ارزش زندگیش رو خراب کنه؟ بعد با زمزمه طوری که انگار با خودش حرف می زد ادامه داد: –حالا خودم بر عکس حرفایی که همیشه می‌گفتم عمل می‌کنم. واقعا چرا این طوری شدم؟ تلفن هلما زنگ خورد. برای جواب دادن گوشی‌اش به طرف در مغازه رفت و از ما فاصله گرفت. اشاره‌ای به هلما کردم و پچ پچ کنان گفتم: –نمی‌دونی چرا؟ رفیق آدما حتی رو افکار و زندگی آدم هم تاثیر میذاره. ساره نوچی کرد. –این که خوبه، تو اگه چند سال پیش رفیقای من رو می‌دیدی چی می‌گفتی؟ خیلی خفن بودن بابا، ولی اون موقع اصلا از این جور فکرا حتی به ذهنمم نمی‌رسید. تحمل کردن سختیا خیلی برام آسونتر بود. الان آخه حال جسمیمم همه ش یه خط درمیون بده. شاید واسه اونم هست همه ش بی‌حس و حالم. دیگه مثل قبل نیستم دیگه اصلا نمی‌فهمم بچه‌هام چی می‌خورن حس غذا درست کردن ندارم. اعصاب ندارم. نگران پرسیدم: –خب آخه چته؟ تو که می گی اینا درمانت می کنن خب بگو... کلافه شد. –خب همون دیگه، اون جا که هستم خوبم میام خونه این طوری میشم. آهی کشیدم. –حرف گوش نکنم شدی، به هلما که با کسی با عصبانیت حرف می زد اشاره کردم. تو اینا رو ول کن حالت خوب میشه. بچه هات مهمن یا اینا، من اون دفعه چقدر بهت در مورد کارای اینا گفتم، خودت که اون جزوه رو دیدی، شاید خود هلما هم ندونه داره به حکومت شیطان به کل آدما کمک می کنه ولی تو که... با پیوستن هلما به جمع ما ساره لحن شوخی به خودش گرفت. –تلما ول کن پای شیطون رو وسط نکش که خود ما یه پا شیطونیم. حالا بگو ببینم تو چرا امروز این قدر زود اومدی مغازه؟ سرم را با تاسف تکان دادم. –خودت بگو ببینم صبح به این زودی خونه‌ی هلما اینا چیکار داشتی؟ ساره پشت چشمی برایم نازک کرد. –برای تحقیق رفته... هلما با آرنج ضربه‌ای به پهلویش زد و ساره در جا حرفش را بلعید. هلما پرسید: –یه مدت نمیومدی مغازه فکر کردیم کار بهتری پیدا کردی؟ ساره با خنده حرف هلما را دنبال کرد. –من بهش گفتم شک نکن! با امیرزاده زدن به تیپ هم، وگرنه عمرا تلما بدون دیدن امیرزاده... این بار هلما ضربه‌ی محکمتری را به پهلوی ساره زد. ساره با اخم اعتراض کرد. –بابا پهلومو سوراخ کردی، چه خبرته؟ برای عوض کردن موضوع پرسیدم. –ساره مگه شوهر تو شبا سرکار نمیره؟ یعنی بچه هات رو تنها گذاشتی رفتی خونه‌ی اینا؟ ساره با دلخوری گفت: –دیشب سرکار نرفت. ولش کن بابا، تا کی این زندگی نکبتی رو باید تحمل کنم؟ من نباید یه شب مال خودم باشم؟ بهش گفتم یه شب بمون پیش بچه‌هات من می خوام برم خونه ی دوستم. نگاهم را در صورتش چرخاندم. –اونم قبول کرد؟ ساره چشمکی زد. –آخه فکر کرد تو رو میگم. شماتت آمیز نگاهش کردم. زیر چشم‌هایش کمی گود شده بود. پرسیدم: –ساره الان حالت خوبه؟ روی چهارپایه نشست و بی‌خیال گفت: –الان آره خوبم. –آخه گفتی... با شتاب حرفم را برید. –به خاطر فشار کاره، اون بچه‌ها پدرم رو درآوردن. مشکوک نگاهش کردم. –رابطت با شوهرت خوبه؟ هلما اشاره‌ای به ساره کرد. بعد ساره دستش را در هوا تکان داد و گفت: –ول کن این حرفا رو، دلم برات تنگ شده بود گفتم بیام یه خبری ازت بگیرم تو که کلاََ ما رو بی‌خیال شدی، راستی، بالاخره ماجرات با این پسره چی شد؟ مامانش زنگ زده بود آمار تو رو از من می‌گرفت. پرسیدم: –خب تو چی گفتی؟ شانه‌ای بالا انداخت. –راستش رو. گفتم این دختره چشم و گوش بسته ست به درد شما نمی خوره، واسه پسرت دنبال یکی دیگه باش. با اخم نگاهش کردم. –چرا این حرفا رو بهش زدی؟ صورتش را مچاله کرد. –خب مگه دروغ گفتم؟ بهش گفتم شما برو یه زن مطلقه واسه پسرت بگیر، بعد رو به هلما کرد و ادامه داد: –می‌بینی مردم چه خوش اشتها هستن، والله! دنبال یه دختر ترگل ورگل می‌گرده واسه پسرش. هلما تند تند سرش را تکان داد. –اونا همین جوری هستن. بهترین چیزا رو واسه خودشون می خوان، یه جوری برخورد می کنن انگار از دماغ فیل افتادن.دیگران باید عاقل باشن و گولشون رو نخورن. دیگه آدم باید با چه زبونی بگه؟! لیلافتحی‌پور                         
بسم الله الرحمن الرحیم اله الا الله الملک الحق المبین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡وقتی اسم خدا رو میبری معنیش اینه که خدا یاد تو کرده که تو تونستی اسم(خدا)رو به زبان بیاری ‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎🌺🍂🍁🌺🍁🍂🌺 شکرت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام بر سرور و سالار شهیدان آقا اباعبدالله شروع میکنیم... اَلسلامُ علی الحُــسین و علی علی بن الحُسین وَ عــــلی اُولاد الـحـسین و عَـــلی اصحاب الحسین ✍امام باقر علیه السلام فرمودند: شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون می‌کند و عمر را طولانی می‌گرداند و بلاها و بدی‌ها را دور می کند. ارزقنا کربلا
1_1861354433.mp3
8.21M
بی‌حضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد! اللّهم عجل لولیک الفرج 💔 صوت قرائت قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم. ‹🕊 قرار_مهدوی ‹🕊عجل علی ظهور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 گفتیم توصیه‌ای به ما کن. بی‌درنگ گفت‌‌: 🌸اول اینکه حواس‌تان به باشد، یکی از دوستان که شهید شده بود، به خواب رفیقش آمده و گفته بود به من اجازه‌ی ورود به بهشت نمی‌دهند، چون حق‌الناس گردنم هست، لطفا برو از طرف من آن را ادا کن. یعنی حتی اگر شهید هم بشوید اما حق الناس گردنتان باشد، اهل بهشت نخواهید شد. 🌸دوم هم اینکه بخوانید. بدون نماز شب به جایی نخواهید رسید.» 🕊 🌷شادی روح جمیع شهدا صلوات https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو رسیدی و شروع شد قصه خواهری که از برادر دوره خواهری که عاشق دیداره خواهری که بی قرار نوره حسین حقیقی | خواهر خورشید !!! بچہ شیعہ کجـای کـارے؟ او منتـظر توست!!! https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| با بعضی رفتارها می‌تونیم کاری کنیم، خدا دیگه درِ دلمون و نزنه! ویژه وفات سلام‌الله علیها !!! بچہ شیعہ کجـای کـارے؟ او منتـظر توست!!! https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2