🔴 برنامه سفر استانی رئیسجمهور پس از شهادت.....
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
6.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تصاویر آیت الله رئیسی از کودکی تا شهادت🌹
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹غروب غم انگیز جمکران و تصاویر هوایی از تشییع شهدای خدمت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
🍁جدال عشق و نَفس🍁پارت 12 تا صبح کنار تابوت نشستم و اشک ریختم. نزدیک صبح چند نفر اومدن و تابوتو بردن
🍁جدال عشق و نَفس🍁پارت 13
آخرین مهرمو حرکت دادم و برای بار سوم من بردم.
طلبکارانه به چشمام زل زدم
--چته چرا طلبکاری؟
مشمئز گفتم
--نمیبینی مگه من بردم؟
خندید
--خب حالا چیکار کنم واست؟
متفکر گفتم
--خب واسم عروسک...
ولی عروسکا خیلی وقته دیگه واسم جذابیتی نداشتن. یدفعه یاد روزی افتادم که میلاد واسم عروسک خرید و گریم گرفت.
میثم نشست کنارم و دستامو گرفت.
--مائده؟
جدیداً حس تنفرم نسبت به میثم به کل از بین رفته بود و حس میکردم با حضورش جسم و روحم آرامش داره.
دقیق ۲۵ روز دیگه مدت زمان محرمیتمون به پایان میرسید.
با بغض گفتم
--میثم!
--جانم؟
--چند روز دیگه مدت زمان محرمیتمون..
حرفمو قطع کرد
--درست ۲۵روز دیگه.
بی توجه بهش ادامه دادم
--میثم تو منو تنها میذاری مگه نه؟
خندید
--خودت چی فکر میکنی؟
--آخه ما قرارمون چیر دیگه ای بود.
--به نظرت چیکار کنیم؟
فرض اینکه بعد از رفتن میلاد میثمم تنهام بزاره واسم طاقت فرسا بود.
--میشه نری؟
گریم گرفت و ادامه دادم
--میثم من هیچکسو جز تو ندارم الان.
خودشو بهم نزدیک کرد و با لحن آرومی گفت
--آخه کی میتونه فرشته ای مثل تو رو تنها بزاره؟
اشکامو پاک کرد
--دیگه حرف از رفتن نزن باشه؟
وگرنه منم مجبور میشم جور دیگه ای تنبیهت کنم.
شیطون خندیدم
--مثلاً چجوری؟
--حالا بعداً میفهمی.....
صبح زود میثم رفت سرکار و منم رفتم سراغ آلبومای قدیمیمون.
با دیدن هر عکس از میلاد اشکام بیشتر میشد تا جایی که طاقتم طاق شد و آلبومو گذاشتم سرجاش.
ساعت۹صبح بود.
زنگ زدم به میثم تا بیاد منو ببره سر قبر میلاد ولی جواب نداد.
دلم گرفته بود و میخواستم با میلاد حرف بزنم.
با فکری که به ذهنم خطور کرد ذوق زده لباس پوشیدم و سوییچ ماشین میلادو برداشتم و بسم اﷲ الرحمن الرحیم گفتم و ماشینو با ترس و لرز روشن کردم از حیاط بردم بیرون.
سعی کردم با سرعت مجاز رانندگی کنم و خداروشکر موفق هم شدم.
رسیدم گلستان شهدا و سر راه چند تا شاخه گل و یه شیشه گلاب خریدم رفتم نشستم سر قبر.
دوتا از رفیقای میلاد اونجا بودن و تا منو دیدن خداحافظی کردن و رفتن.
تازه یادم افتاد رفیقای میلاد با میثمم جیک و پوکشون یکیه و سیلی از عصبانیت از طرف میثم در راه بود.
ترسو گذاشتم کنار و روی قبر گلاب ریختم و گلارو گذاشتم.
اشکام شروع به باریدن کرد و با صدای آشنایی سرمو آوردم بالا.
یا حضرت عباس (ع) میثمــــه!
یه نمه اخم رو صورتش بود.
نشست و فاتحه خوند.
نمیدونستم باید چیکار کنم با صدای آرومی سلام کردم
--سلام خانم بازیگوش.
خندم گرفت اما جلوی خودمو گرفتم چون میثم خیلی جدی حرفشو زد.
--مائده!
بدون اینکه سرمو بلند کنم
--بله؟
--چرا بدون اجازه ی من تنهایی پاشدی اومدی؟
--دلم تنگ شده بود.
--خب عزیز من میزاشتی خودم میاوردمت.
کلاً از بچگی آدمی نبودم که بخواد جواب پس بده و از انتقاد متنفر بودم.
رُک گفتم
--حالا مگه چیشده زمین به آسمون رفته یا آسمون به زمین اومده؟
اخمش شدیدتر شد
--میدونی چقدر نگرانت شدم؟
--حالا انگار من رفتم سفر قندهار.
ساعتشو گرفت جلوم
--ساعت ۴بعد از ظهره خانم.
تازه یادم افتاد از ساعت ۹صبح رفتم گلستان شهدا.
واسه اینکه کم نیارم به حالت قهر سرمو برگردوندم.
عصبانی خندید
--تازه دوقورت و نیمشون باقیه.
بلند شدم و رفتم سوار ماشین شدم و بی توجه به هشدارتای میثم با سرعت زیادی ماشینو به حرکت درآوردم.
توی راه هرچی تو ذهنم بود نثار میثم کردم و تصمیم گرفتم کلاً از خونمون بندازمش بیرون.
ماشینو بردم تو حیاط و رفتم لباسامو عوض کردم.
چند دقیقه بعد میثم اومد تو خونه و در رو با صدای وحشتناکی کوبید به هم.
--مائده!
جوابشو ندادم.
اومد تو اتاق و با قیافه ای که عصبانیت ازش میبارید فریاد زد
--نمیشنوی صدامو؟
بازم جوابشو ندادم.
اومد نشست کنارم و صورتمو با دستش برگردوند سمت خودش.
--وقتی دارم باهات حرف میزنم به من نگاه کن فهمیدی؟
پوزخند زدم
--مثل اینکه زیادی باورت شده یه کاره ی منیا!
اینو گفتم و بلند شدم از اتاق برم بیرون که مچ دستمو گرفت
--مائده منو بیشتر از اینی که هست عصبانی نکن!
برگشتم و جیغ زدم
--چیه عصبانیت کنم مثلاً میخوای چیکار کنی؟
اصلاً معلوم نیست از کدوم جهنم دره ای اومدی وارد زندگی من شدی!
منو بگو آخه آدم به کسی که معلوم نیست پدر و مادرش کین کس و کارش کین بله....
این حرفم ختم شد به یه سیلی خیلی محکم از طرف میثم
تهدیدوار انگشتشو تکون داد
--اینو زدم تا بفهمی هر حرفی که از دهنت میخواد بیاد بیرونو چند بار تو دهنت بچرخونی!
در ضمن از این به بعد بدون اجازه ی من حق نداری پاتو از این خونه بزاری بیرون.
عصبانی هولش دادم و فریاد زدم
--بیشین بینیم باو از این به بعدی وجود نداره آقای بهداد.
شمارو به خیر منم به سلامت.......
"حلما"
🍁جدال عشق و نَفس🍁پارت 14
دوباره خواستم از اتاق برم بیرون که محکم تر دستمو نگه داشت
--خوب گوشاتو باز کن ببین چی دارم بهت میگم میلاد قبل رفتنش تو رو سپرد دست من و ازم قول گرفت که تحت هیچ شرایطی تو رو تنها نزارم.
--ولی من میخوام تنهام بزاری اونم همین الان.
بغضم شکست و ادامه دادم
--مردی که دست و بزن داشته باشه به درد لای جرز دیوارم نمیخوره چه برسه بخواد مراقب آدم باشه.
تو تموم عمرم یکبار هم بابام یا میلاد روم دست بلند نکردن اونوقت تو....
.
و دم گوشم نجوا کرد
--بگم غلط کردم منو میبخشی؟
تا چند ثانیه بی حرکت موندم اما حصار دستاش مثل آهن ربا منو به طرف خودش جذب میکرد.
دستامو دور کمرش گره زدم و تو یه حرکت از رو زمین بلندم کرد و دور اتاق چرخوند.
صدای خنده هامون کل خونه رو برداشته بود و انگار نه انگار که تا چند دقیقه ی پیش اتاق میدون جنگ بود.
منو نشوند رو تخت و خودشم نشست کنارم.
با دستش گونمو نوازش کرد
--دستم بشکنه مائده!
--خدانکنه.
--تو گشنت نیس؟
--چرا غذا نداریم؟
--نه راستش نتونستم غذا درست کنم.
--اشکالی نداره امروز املت میثم پز میخوریم.
اینو گفت و رفت تو آشپزخونه مشغول شد.
ایستادم روبه روی آینه و موهامو برس کشیدم ریختم رو شونه هام و یه تاپ و شلوار گلبهی سفید پوشیدم.
رفتم تو آشپزخونه و میثم با دیدنم تعجب کرد
خندیدم
--چیه جن دیدی؟
خندید
--نه اتفاقاً پری دیدم اونم چه پری دلبری!
خجالت زده خندیدم
کنجکاو به من خیره شد
--اولین باره میبینم از اینجور لباسا میپوشی!
به حالت قهر برگشتم
--حالا میرم عوضش میکنم!
به ثانیه نکشیده خودشو رسوند پشت سرم
--نه آخه میدونی با این لباسا خوشمزه تر میشی.
ملاقه رو برداشتم و برگشتم سمتش
--یه بار دیگه بگو تا با ملاقه از وسط نصفت کنم.
خندید
--خیلی خب حالا فیلم هندیش نکن بیا غذامونو بخوریم یخ کرد.
بعد از ناهار که با شاممون هم یکی شد نشستیم رو مبل و باهم یه فیلم سینمایی پلی کردیم.
فیلم سینمایی جنگی بود و کم کم داشت حوصلم سر میرفت که برق قطع شد و فیلم نصفه نیمه موند.
میثم کلافه از اینکه چرا برق قطع شده و من خوشحال از اینکه دیگه فیلمی در کار نیست.
--مائده!
--هوم؟
--حالا چیکار کنیم؟
سرمو گذاشتم رو شونش و چشمامو بستم
--من که میخوابم توام هرکار دوس داری بکن.
خندید
--اونوقت من اینجا چقندرم دیگه!
خندیدم
--میتونی شلغم هم باشی.
یه دفعه جا خالی داد و از جاش بلند شد.
--پاشو بریم تو اتاق بخواب.
یه لحظه ترسیدم و از پشت میثمو بغل کردم
--چیشد؟
--میثم من میترسم.
دستامو گرفت و آروم آروم رفت سمت اتاق یدفعه صدای آخ گفتنش بلند شد.
بمیرم بچم با سر رفت تو دیوار.
نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر خنده.
میون خنده هام گفتم
--خوبی؟
جواب نداد و با احتیاط تر رفتیم تو اتاق.
رو تخت دراز کشیدیم و من محکم بازوی میثمو چسبیدم.
--مائده کسی قرار نیست منو بدزده ها!
--این که مهم نیست مهم منم که میترسم تورو هم دزدیدن که دزدیدن.
حرفمو جدی گرفت و با حالت قهر پشت به من خوابید.
دستمو گذاشتم دور کمرش و محکم بغلش کردم.
--خفم کردی مائده!
--کلاً تو خیلی فرصت طلبی میثم!
الان که من از تاریکی میترسم توام قهر کردنت گرفته.
--آخه کی دلش میاد با تو قهر کنه؟
--حالا دیگه نترس من پیشتم.....
آخرین روز محرمیتمون بود.
میثم صبح رفت سرکار و تا شب برنگشت.
ساعت ۹شب بود که در باز شد و میثم اومد.
خستگی از چشماش میبارید.
--سلام.
--سلام خوبی؟
--نه امروز خیلی خسته شدم.
--هووم.
لباساشو عوض کرد و اومد نشست کنارم.
--چیشده؟
--هیچی.
--خیلی پکری!
لبخند زدم و رفتم شام و آماده کردم و میثمو صدا زدم.
نشست سر میز و کنجکاو گفت
--گرم نیست انقدر پوشیدی؟
--مجبورم
خندید
--فردا صبح زود نوبت گرفتم بریم محضر.
--واسه چی؟
--تو باغ نیستیا فردا محرمیتون تموم میشه.
گره ی روسریمو باز کرد و از رو سرم برداشت
--الانم اینو از رو سرت بردار خلقم تنگ شد.
شیطون خندیدم و واسش چشمک زدم.
--کرم نریز مائده عواقب داره.
--خیلی خب توام.
بلند بلند خندید
با شوخی و خنده شاممون رو خوردیم و بعد از شام میثم خیلی زود خوابید
بعد از یک ساعت چرخیدن توی فضای مجازی
خوابم برد و صبح زود با میثم رفتیم محضر.
خداروشکر از قبل جواب آزمایشمون اومده بود و دیگه نیازی نبود معطل اون بمونیم.
خطبه ی عقد بینمون جاری شد و من و میثم واسه همیشه به هم محرم شدیم.
بعد از محضر من رفتم آرایشگاه و میثم کلی بهم سفارش کرد موهامو رنگ نکنم و منم قبول کردم...
بعد از اصلاح صورتم چشمم روی یه رنگ مو خیره موند......
"حلما"
🍁جدال عشق و نَفس🍁پارت15
مونده بودم چیکار کنم هم رنگ مو رو دوس داشتم و هم میترسیدم میثم ناراحت بشه.
دلو سردلو زدم به دریا و به آرایشگر رنگ موی مورد نظرم و گفتم و اونم از انتخابم استقبال کرد.
رنگمو زد و بعد از شستن و خشک شدن موها یه آرایش ملیح واسم انجام داد....
از آرایشگاه اومدم بیرون و میثم اومد دنبالم.
نشستم تو ماشین.
چند ثانیه به صورتم خیره بود
--خوشگل کی بودی شما؟
خجالت زده خندیدم.
از تو آینه به خودم نگاه کردم.
--خودمونیما چقدر تغییر کردم....
راهمون از یه جا به بعد تغییر کرد.
--میثم مگه نمیریم خونه؟
--چرا.
--پس چرا راهو اشتباه میری؟
دستمو گرفت
--یکم صبر کنی میفهمی عزیزم.
کنجکاو شدم و در طول مسیر حرفی نزدم تا رسیدیم روبه روی یه آپارتمان.
میثم ماشینو تو پارکینگ پارک کرد و ازم خواست پیاده شم.
با آسانسور رفتیم طبقه ی سوم و میثم جلو رفت در یکی از واحدارو باز کرد.
--بفرمایید.
رفتم تو خونه و از طرز چیدمان خونه خیلی خوشم اومد.
یه دست مبل هفت نفره ی طوسی کالباسی و پرده های همرنگ مبلا با فرش زمینه صورتی.
برگشتم سمت میثم و ذوق زده گفتم
--وااای میثم چقدر اینجا خوشگله!
خندید
--قابل شما رو نداره خانمی!
کنجکاو گفتم
--اینجا مال ماس؟
--بله!
با ذوق گفتم
--واااای میثم!
پریدم بغلش
خندید
--بریم اتاق خوابو ببینیم.
رفتم تواتاق خوابمون و از دیدن اونجا بیشتر ذوق کردم.
یه سرویس خواب اسپرت طوسی صورتی که با پرده ی حریر روبه پنجره ست بود.
چند تا شمع دور تا دور تخت چیده شده بود.
برگشتم سمت میثم
--آخه چرا انقدر زحمت کشیدی؟
چشمک زد
--قربونت برم این چه حرفیه.
رفتم تو آشپزخونه
--فقط یه چند تا از وسایل رو بعداً میخریم البته اگه اشکالی نداشته باشه.
لبخند زدم
--چه اشکالی آخه؟
متفکر گفتم
--پس خونه ی مامانم؟
--میل خودت اگه بخوای میتونی اونجارو بفروشیم.
--اینم فکر خوبیه.
باید بریم وسایلمو بیارم.
--راستش من هر چیزی که لازم بود رو آوردم حالا بازم میریم خونه ی مامانت.
اومد تو آشپزخونه و روسریمو از سرم برداشت.
نمایشی اخم کرد
--آخرش کار خودتو کردی!
خندیدم
--آخه رنگش خیلی خوشگل بود!
موهامو به هم ریخت و گقت
--قربونت برم دفعه ی بعد رنگشو عوض کن.
آخه موهای خودت ناز تره.
--چشم.
به ساعتش نگاه کرد
--مائده بریم خونه من باید بعد از ظهر برم بیرون کار دارم....
رفتیم خونه و رفتم تو اتاقم و یه چند تا از وسایلمو که میثم نبرده بود و با خودم برداشتم.
خوراکی ها رو از تو یخچال و کابینتا برداشتم و بردیم خونه ی جدید.
میثم رفت بیرون و منم واسه شام شوید پلو با ماهی درست کردم.
بعد از اینکه کارم تموم شد رفتم حمام و اومدم نشستم سر میز و خیلی مرتب صورتمو آرایش کردم و خداروشکر خط چشمم هم صاف شد.
یه تاپ و شلوارک پشمالو سفید و صورتی پوشیدم و موهامو ریختم رو شونه هام و یه تل پشمالو زدم تو موهام.
نمازمو خوندم و سر نماز بودم که میثم اومد.
رفت حمام و یه تیشرت و شلوارک قرمز مشکی جذب پوشید.
جذاب کی بودی تو آخه قربونت برم!
منتظر نشسته بود بالاسر تخت
نماز دومم تموم شد
خندیدم
--چرا مثه بچه ها که به مامانشون زُل میزنن زُل زدی به من؟
شیطون خندید
--آخه از بس مامانم دختر شیرینیه!
جانمازمو جمع کردم و بلند شدم نشستم کنارش.
دستشو گرفتم
--مرسی بابت خونمون!
--خیلی دوست دارم.
دست انداختم گردنش
--من بیشتر آقاییم....
باهم میزو حاضر کردیم و شام خوردیم.
میثم کلی از غذام تعریف کرد.
بعد از شام با هم بازی کردیم و هر سه نوبت میثم برد.
با حرکت آخرین مهرش شیطون به چشمام ل زد.
خندیدم
--چیه؟
--من بردم.
خودمو زدم به اون راه
--به سلامتی من میرم بخوابم.
اومد پشت سرم و از پشت بغلم کرد
--شرطمون یادت نرفته که؟
کشدار خندیدم و میثم از رو زمین بلندم کرد نشوندم رو تخت.
به چشمام زل زد وگفت
--خیلی دوست دارم مائده.....
صبح ساعت۱۱ از خواب بیدار شدم و میثم هم هنوز خواب بود.
دلم نیومد بیدارش کنم و بلند شدم موهامو شونه زدم و رفتم صبححونه آماده کردم.
میثمو بیدار کردم و باهم صبححونه خوردیم.
--مائده.
--جانم؟
--بلند شو لباسامونو جمع کن.
متعجب گفتم
--وا میثم واسه چه؟
--خب عزیزم میخوایم بریم مسافرت.
--بد نیست یه مشورتی با من بکنیا!
خندید
--سوپرایز بود عزیزم.....
همه چی آماده بود و داشتم چادرمو سر میکردم.
روسری من و پیراهن میثم ست بود.
کنارم روبه روی آینه ایستاد.
--میثم توام زیادی جذابیا!
خندید
--چی فکر کردی عزیزم!
چمدونمون رو برداشتیم و سوار ماشین شدیم.
واسه بین راه از فروشگاه خوراکی خریدیم و به سمت مشهد راهی شدیم.
خیابون خلوت بود و واسه همین صدای آهنگو تا ته زیاد کردم.واسه اولین بار تو عمرم به قدری خوشحال بودم که دل تو دلم نبود برسیم مشهد....