eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
17.4هزار ویدیو
70 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
حتی وقتی هم که شهید شد، بازم سفر استانی میره...
🔴 برنامه سفر استانی رئیس‌جمهور پس از شهادت..... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء) 🔺️با نوای مهدی 👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد 👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه* به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️ @zoohoornazdike
6.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تصاویر آیت الله رئیسی از کودکی تا شهادت🌹 ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹غروب غم انگیز جمکران و تصاویر هوایی از تشییع شهدای خدمت ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
🍁جدال عشق و نَفس🍁پارت 12 تا صبح کنار تابوت نشستم و اشک ریختم. نزدیک صبح چند نفر اومدن و تابوتو بردن
🍁جدال عشق و نَفس🍁پارت 13 آخرین مهرمو حرکت دادم و برای بار سوم من بردم. طلبکارانه به چشمام زل زدم --چته چرا طلبکاری؟ مشمئز گفتم --نمیبینی مگه من بردم؟ خندید --خب حالا چیکار کنم واست؟ متفکر گفتم --خب واسم عروسک... ولی عروسکا خیلی وقته دیگه واسم جذابیتی نداشتن. یدفعه یاد روزی افتادم که میلاد واسم عروسک خرید و گریم گرفت. میثم نشست کنارم و دستامو گرفت. --مائده؟ جدیداً حس تنفرم نسبت به میثم به کل از بین رفته بود و حس میکردم با حضورش جسم و روحم آرامش داره. دقیق ۲۵ روز دیگه مدت زمان محرمیتمون به پایان میرسید. با بغض گفتم --میثم! --جانم؟ --چند روز دیگه مدت زمان محرمیتمون.. حرفمو قطع کرد --درست ۲۵روز دیگه. بی توجه بهش ادامه دادم --میثم تو منو تنها میذاری مگه نه؟ خندید --خودت چی فکر میکنی؟ --آخه ما قرارمون چیر دیگه ای بود. --به نظرت چیکار کنیم؟ فرض اینکه بعد از رفتن میلاد میثمم تنهام بزاره واسم طاقت فرسا بود. --میشه نری؟ گریم گرفت و ادامه دادم --میثم من هیچکسو جز تو ندارم الان. خودشو بهم نزدیک کرد و با لحن آرومی گفت --آخه کی میتونه فرشته ای مثل تو رو تنها بزاره؟ اشکامو پاک کرد --دیگه حرف از رفتن نزن باشه؟ وگرنه منم مجبور میشم جور دیگه ای تنبیهت کنم. شیطون خندیدم --مثلاً چجوری؟ --حالا بعداً میفهمی..... صبح زود میثم رفت سرکار و منم رفتم سراغ آلبومای قدیمیمون. با دیدن هر عکس از میلاد اشکام بیشتر میشد تا جایی که طاقتم طاق شد و آلبومو گذاشتم سرجاش. ساعت۹صبح بود. زنگ زدم به میثم تا بیاد منو ببره سر قبر میلاد ولی جواب نداد. دلم گرفته بود و میخواستم با میلاد حرف بزنم. با فکری که به ذهنم خطور کرد ذوق زده لباس پوشیدم و سوییچ ماشین میلادو برداشتم و بسم اﷲ الرحمن الرحیم گفتم و ماشینو با ترس و لرز روشن کردم از حیاط بردم بیرون. سعی کردم با سرعت مجاز رانندگی کنم و خداروشکر موفق هم شدم. رسیدم گلستان شهدا و سر راه چند تا شاخه گل و یه شیشه گلاب خریدم رفتم نشستم سر قبر. دوتا از رفیقای میلاد اونجا بودن و تا منو دیدن خداحافظی کردن و رفتن. تازه یادم افتاد رفیقای میلاد با میثمم جیک و پوکشون یکیه و سیلی از عصبانیت از طرف میثم در راه بود. ترسو گذاشتم کنار و روی قبر گلاب ریختم و گلارو گذاشتم. اشکام شروع به باریدن کرد و با صدای آشنایی سرمو آوردم بالا. یا حضرت عباس (ع) میثمــــه! یه نمه اخم رو صورتش بود. نشست و فاتحه خوند. نمیدونستم باید چیکار کنم با صدای آرومی سلام کردم --سلام خانم بازیگوش. خندم گرفت اما جلوی خودمو گرفتم چون میثم خیلی جدی حرفشو زد. --مائده! بدون اینکه سرمو بلند کنم --بله؟ --چرا بدون اجازه ی من تنهایی پاشدی اومدی؟ --دلم تنگ شده بود. --خب عزیز من میزاشتی خودم میاوردمت. کلاً از بچگی آدمی نبودم که بخواد جواب پس بده و از انتقاد متنفر بودم. رُک گفتم --حالا مگه چیشده زمین به آسمون رفته یا آسمون به زمین اومده؟ اخمش شدیدتر شد --میدونی چقدر نگرانت شدم؟ --حالا انگار من رفتم سفر قندهار. ساعتشو گرفت جلوم --ساعت ۴بعد از ظهره خانم. تازه یادم افتاد از ساعت ۹صبح رفتم گلستان شهدا. واسه اینکه کم نیارم به حالت قهر سرمو برگردوندم. عصبانی خندید --تازه دوقورت و نیمشون باقیه. بلند شدم و رفتم سوار ماشین شدم و بی توجه به هشدارتای میثم با سرعت زیادی ماشینو به حرکت درآوردم. توی راه هرچی تو ذهنم بود نثار میثم کردم و تصمیم گرفتم کلاً از خونمون بندازمش بیرون. ماشینو بردم تو حیاط و رفتم لباسامو عوض کردم. چند دقیقه بعد میثم اومد تو خونه و در رو با صدای وحشتناکی کوبید به هم. --مائده! جوابشو ندادم. اومد تو اتاق و با قیافه ای که عصبانیت ازش میبارید فریاد زد --نمیشنوی صدامو؟ بازم جوابشو ندادم. اومد نشست کنارم و صورتمو با دستش برگردوند سمت خودش. --وقتی دارم باهات حرف میزنم به من نگاه کن فهمیدی؟ پوزخند زدم --مثل اینکه زیادی باورت شده یه کاره ی منیا! اینو گفتم و بلند شدم از اتاق برم بیرون که مچ دستمو گرفت --مائده منو بیشتر از اینی که هست عصبانی نکن! برگشتم و جیغ زدم --چیه عصبانیت کنم مثلاً میخوای چیکار کنی؟ اصلاً معلوم نیست از کدوم جهنم دره ای اومدی وارد زندگی من شدی! منو بگو آخه آدم به کسی که معلوم نیست پدر و مادرش کین کس و کارش کین بله.... این حرفم ختم شد به یه سیلی خیلی محکم از طرف میثم تهدیدوار انگشتشو تکون داد --اینو زدم تا بفهمی هر حرفی که از دهنت میخواد بیاد بیرونو چند بار تو دهنت بچرخونی! در ضمن از این به بعد بدون اجازه ی من حق نداری پاتو از این خونه بزاری بیرون. عصبانی هولش دادم و فریاد زدم --بیشین بینیم باو از این به بعدی وجود نداره آقای بهداد. شمارو به خیر منم به سلامت....... "حلما"
🍁جدال عشق و نَفس🍁پارت 14 دوباره خواستم از اتاق برم بیرون که محکم تر دستمو نگه داشت --خوب گوشاتو باز کن ببین چی دارم بهت میگم میلاد قبل رفتنش تو رو سپرد دست من و ازم قول گرفت که تحت هیچ شرایطی تو رو تنها نزارم. --ولی من میخوام تنهام بزاری اونم همین الان. بغضم شکست و ادامه دادم --مردی که دست و بزن داشته باشه به درد لای جرز دیوارم نمیخوره چه برسه بخواد مراقب آدم باشه. تو تموم عمرم یکبار هم بابام یا میلاد روم دست بلند نکردن اونوقت تو.... . و دم گوشم نجوا کرد --بگم غلط کردم منو میبخشی؟ تا چند ثانیه بی حرکت موندم اما حصار دستاش مثل آهن ربا منو به طرف خودش جذب میکرد. دستامو دور کمرش گره زدم و تو یه حرکت از رو زمین بلندم کرد و دور اتاق چرخوند. صدای خنده هامون کل خونه رو برداشته بود و انگار نه انگار که تا چند دقیقه ی پیش اتاق میدون جنگ بود. منو نشوند رو تخت و خودشم نشست کنارم. با دستش گونمو نوازش کرد --دستم بشکنه مائده! --خدانکنه. --تو گشنت نیس؟ --چرا غذا نداریم؟ --نه راستش نتونستم غذا درست کنم. --اشکالی نداره امروز املت میثم پز میخوریم. اینو گفت و رفت تو آشپزخونه مشغول شد. ایستادم روبه روی آینه و موهامو برس کشیدم ریختم رو شونه هام و یه تاپ و شلوار گلبهی سفید پوشیدم. رفتم تو آشپزخونه و میثم با دیدنم تعجب کرد خندیدم --چیه جن دیدی؟ خندید --نه اتفاقاً پری دیدم اونم چه پری دلبری! خجالت زده خندیدم کنجکاو به من خیره شد --اولین باره میبینم از اینجور لباسا میپوشی! به حالت قهر برگشتم --حالا میرم عوضش میکنم! به ثانیه نکشیده خودشو رسوند پشت سرم --نه آخه میدونی با این لباسا خوشمزه تر میشی. ملاقه رو برداشتم و برگشتم سمتش --یه بار دیگه بگو تا با ملاقه از وسط نصفت کنم. خندید --خیلی خب حالا فیلم هندیش نکن بیا غذامونو بخوریم یخ کرد. بعد از ناهار که با شاممون هم یکی شد نشستیم رو مبل و باهم یه فیلم سینمایی پلی کردیم. فیلم سینمایی جنگی بود و کم کم داشت حوصلم سر میرفت که برق قطع شد و فیلم نصفه نیمه موند. میثم کلافه از اینکه چرا برق قطع شده و من خوشحال از اینکه دیگه فیلمی در کار نیست. --مائده! --هوم؟ --حالا چیکار کنیم؟ سرمو گذاشتم رو شونش و چشمامو بستم --من که میخوابم توام هرکار دوس داری بکن. خندید --اونوقت من اینجا چقندرم دیگه! خندیدم --میتونی شلغم هم باشی. یه دفعه جا خالی داد و از جاش بلند شد. --پاشو بریم تو اتاق بخواب. یه لحظه ترسیدم و از پشت میثمو بغل کردم --چیشد؟ --میثم من میترسم. دستامو گرفت و آروم آروم رفت سمت اتاق یدفعه صدای آخ گفتنش بلند شد. بمیرم بچم با سر رفت تو دیوار. نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر خنده. میون خنده هام گفتم --خوبی؟ جواب نداد و با احتیاط تر رفتیم تو اتاق. رو تخت دراز کشیدیم و من محکم بازوی میثمو چسبیدم. --مائده کسی قرار نیست منو بدزده ها! --این که مهم نیست مهم منم که میترسم تورو هم دزدیدن که دزدیدن. حرفمو جدی گرفت و با حالت قهر پشت به من خوابید. دستمو گذاشتم دور کمرش و محکم بغلش کردم. --خفم کردی مائده! --کلاً تو خیلی فرصت طلبی میثم! الان که من از تاریکی میترسم توام قهر کردنت گرفته. --آخه کی دلش میاد با تو قهر کنه؟ --حالا دیگه نترس من پیشتم..... آخرین روز محرمیتمون بود. میثم صبح رفت سرکار و تا شب برنگشت. ساعت ۹شب بود که در باز شد و میثم اومد. خستگی از چشماش میبارید. --سلام. --سلام خوبی؟ --نه امروز خیلی خسته شدم. --هووم. لباساشو عوض کرد و اومد نشست کنارم. --چیشده؟ --هیچی. --خیلی پکری! لبخند زدم و رفتم شام و آماده کردم و میثمو صدا زدم. نشست سر میز و کنجکاو گفت --گرم نیست انقدر پوشیدی؟ --مجبورم خندید --فردا صبح زود نوبت گرفتم بریم محضر. --واسه چی؟ --تو باغ نیستیا فردا محرمیتون تموم میشه. گره ی روسریمو باز کرد و از رو سرم برداشت --الانم اینو از رو سرت بردار خلقم تنگ شد. شیطون خندیدم و واسش چشمک زدم. --کرم نریز مائده عواقب داره. --خیلی خب توام. بلند بلند خندید با شوخی و خنده شاممون رو خوردیم و بعد از شام میثم خیلی زود خوابید بعد از یک ساعت چرخیدن توی فضای مجازی خوابم برد و صبح زود با میثم رفتیم محضر. خداروشکر از قبل جواب آزمایشمون اومده بود و دیگه نیازی نبود معطل اون بمونیم. خطبه ی عقد بینمون جاری شد و من و میثم واسه همیشه به هم محرم شدیم. بعد از محضر من رفتم آرایشگاه و میثم کلی بهم سفارش کرد موهامو رنگ نکنم و منم قبول کردم... بعد از اصلاح صورتم چشمم روی یه رنگ مو خیره موند...... "حلما"
🍁جدال عشق و نَفس🍁پارت15 مونده بودم چیکار کنم هم رنگ مو رو دوس داشتم و هم میترسیدم میثم ناراحت بشه. دلو سردلو زدم به دریا و به آرایشگر رنگ موی مورد نظرم و گفتم و اونم از انتخابم استقبال کرد. رنگمو زد و بعد از شستن و خشک شدن موها یه آرایش ملیح واسم انجام داد.... از آرایشگاه اومدم بیرون و میثم اومد دنبالم. نشستم تو ماشین. چند ثانیه به صورتم خیره بود --خوشگل کی بودی شما؟ خجالت زده خندیدم. از تو آینه به خودم نگاه کردم. --خودمونیما چقدر تغییر کردم.... راهمون از یه جا به بعد تغییر کرد. --میثم مگه نمیریم خونه؟ --چرا. --پس چرا راهو اشتباه میری؟ دستمو گرفت --یکم صبر کنی میفهمی عزیزم. کنجکاو شدم و در طول مسیر حرفی نزدم تا رسیدیم روبه روی یه آپارتمان. میثم ماشینو تو پارکینگ پارک کرد و ازم خواست پیاده شم. با آسانسور رفتیم طبقه ی سوم و میثم جلو رفت در یکی از واحدارو باز کرد. --بفرمایید. رفتم تو خونه و از طرز چیدمان خونه خیلی خوشم اومد. یه دست مبل هفت نفره ی طوسی کالباسی و پرده های همرنگ مبلا با فرش زمینه صورتی. برگشتم سمت میثم و ذوق زده گفتم --وااای میثم چقدر اینجا خوشگله! خندید --قابل شما رو نداره خانمی! کنجکاو گفتم --اینجا مال ماس؟ --بله! با ذوق گفتم --واااای میثم! پریدم بغلش خندید --بریم اتاق خوابو ببینیم. رفتم تواتاق خوابمون و از دیدن اونجا بیشتر ذوق کردم. یه سرویس خواب اسپرت طوسی صورتی که با پرده ی حریر روبه پنجره ست بود. چند تا شمع دور تا دور تخت چیده شده بود. برگشتم سمت میثم --آخه چرا انقدر زحمت کشیدی؟ چشمک زد --قربونت برم این چه حرفیه. رفتم تو آشپزخونه --فقط یه چند تا از وسایل رو بعداً میخریم البته اگه اشکالی نداشته باشه. لبخند زدم --چه اشکالی آخه؟ متفکر گفتم --پس خونه ی مامانم؟ --میل خودت اگه بخوای میتونی اونجارو بفروشیم. --اینم فکر خوبیه. باید بریم وسایلمو بیارم. --راستش من هر چیزی که لازم بود رو آوردم حالا بازم میریم خونه ی مامانت. اومد تو آشپزخونه و روسریمو از سرم برداشت. نمایشی اخم کرد --آخرش کار خودتو کردی! خندیدم --آخه رنگش خیلی خوشگل بود! موهامو به هم ریخت و گقت --قربونت برم دفعه ی بعد رنگشو عوض کن. آخه موهای خودت ناز تره. --چشم. به ساعتش نگاه کرد --مائده بریم خونه من باید بعد از ظهر برم بیرون کار دارم.... رفتیم خونه و رفتم تو اتاقم و یه چند تا از وسایلمو که میثم نبرده بود و با خودم برداشتم. خوراکی ها رو از تو یخچال و کابینتا برداشتم و بردیم خونه ی جدید. میثم رفت بیرون و منم واسه شام شوید پلو با ماهی درست کردم. بعد از اینکه کارم تموم شد رفتم حمام و اومدم نشستم سر میز و خیلی مرتب صورتمو آرایش کردم و خداروشکر خط چشمم هم صاف شد. یه تاپ و شلوارک پشمالو سفید و صورتی پوشیدم و موهامو ریختم رو شونه هام و یه تل پشمالو زدم تو موهام. نمازمو خوندم و سر نماز بودم که میثم اومد. رفت حمام و یه تیشرت و شلوارک قرمز مشکی جذب پوشید. جذاب کی بودی تو آخه قربونت برم! منتظر نشسته بود بالاسر تخت نماز دومم تموم شد خندیدم --چرا مثه بچه ها که به مامانشون زُل میزنن زُل زدی به من؟ شیطون خندید --آخه از بس مامانم دختر شیرینیه! جانمازمو جمع کردم و بلند شدم نشستم کنارش. دستشو گرفتم --مرسی بابت خونمون! --خیلی دوست دارم. دست انداختم گردنش --من بیشتر آقاییم.... باهم میزو حاضر کردیم و شام خوردیم. میثم کلی از غذام تعریف کرد. بعد از شام با هم بازی کردیم و هر سه نوبت میثم برد. با حرکت آخرین مهرش شیطون به چشمام ل زد. خندیدم --چیه؟ --من بردم. خودمو زدم به اون راه --به سلامتی من میرم بخوابم. اومد پشت سرم و از پشت بغلم کرد --شرطمون یادت نرفته که؟ کشدار خندیدم و میثم از رو زمین بلندم کرد نشوندم رو تخت. به چشمام زل زد وگفت --خیلی دوست دارم مائده..... صبح ساعت۱۱ از خواب بیدار شدم و میثم هم هنوز خواب بود. دلم نیومد بیدارش کنم و بلند شدم موهامو شونه زدم و رفتم صبححونه آماده کردم. میثمو بیدار کردم و باهم صبححونه خوردیم. --مائده. --جانم؟ --بلند شو لباسامونو جمع کن. متعجب گفتم --وا میثم واسه چه؟ --خب عزیزم میخوایم بریم مسافرت. --بد نیست یه مشورتی با من بکنیا! خندید --سوپرایز بود عزیزم..... همه چی آماده بود و داشتم چادرمو سر میکردم. روسری من و پیراهن میثم ست بود. کنارم روبه روی آینه ایستاد. --میثم توام زیادی جذابیا! خندید --چی فکر کردی عزیزم! چمدونمون رو برداشتیم و سوار ماشین شدیم. واسه بین راه از فروشگاه خوراکی خریدیم و به سمت مشهد راهی شدیم. خیابون خلوت بود و واسه همین صدای آهنگو تا ته زیاد کردم.واسه اولین بار تو عمرم به قدری خوشحال بودم که دل تو دلم نبود برسیم مشهد....