♚چادرم ..
↫چہ خوب است ڪہ
نہ رنگت از مُد مے افتد
نہ مُدلت
↫چادرم از ثبات توست
ڪہ من شخصیت پیدا میڪنم...
↫رنگ سال هر رنگے ڪہ مے خواهد باشد
↫ #رنگ_ما_مشڪے_ست👌
مگر نہ بانو..❓😉
💙⃟🦋¦ ⇠ #چــادرانہ
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 80 رمان #بهشت_چادر 🐉
علی از اتاق برون رفت.
خودمو انداختم رو تخت و رفتم تو فکر.
چیشد یهو این هم اتفاق یهویی؟
اول علی رفت زندان بعد اومد گفت اشتباه گرفتنش!!اصلا با عقل جور در نمیاد
بعدم اون تماس های ناشناس با صداهایی آشنا و تهدید کردنش . بعدم الان که علی میگه دیگه نمیخواد انتقام بگیره و دوباره پدرامنیا باهم شریک میشن.
یعنی دوباره رفت وامد خانوادگی؟؟
یعنی دیگه نفرتی در راه نیست؟؟؟
یعنی مثل قبل باهم میگیم و میخندیم؟
چجوری یهو این همه اتفاق افتاد. هنوزم به علی شک دارم.
نه نه علی که هیچ وقت قاچاقچی نمیشه اون مذهبیه، از این آدما نیست.اصلا چرا باید قاچاقچی بشه اونا که وضع مالی شون خوبه.
وجدان:چه ربطی داره؟
عه وجدان خوبی خبری ازت نبود
وجدان:خوب جوابمو بده
نمیدونم ولی علیراین کاره نیست
وجدان:اره بابا علی پسر خوبیه
پس چرا دستگیر شد؟
وجدان:گفت که اشتباه گرفتنش
اصلا با عقل جور در نمیاد به نظرم داره دروغ میگه.
وجدان:به فرضا که دروغ بگه چرا باید به شما دروغ بگه؟
نمیدونم!
وای خدا گیج شدم دارم با خودم حرف میزنم!
یهو یکی پهلومو قلقلک داد که از ترس جیغی کشیدم و با پام زدم تو دماغ طرف و اون از تخت پرت شد پایین.
هول شده از جام بلند شدم و رفتم کناره طرف.
عه این که ارزوعه.
دستمو رو قلبم گذاشتم و نفس حبس شدمو رها کردم.
من:وای ارزو تویی سکته کردم چرا بدون در زدم میای تو اخه؟
ارزو:ای...ای دماغم...در زدم...در زدم دیوانه جواب ندادی...اخ اخ...بمیری دماغم له شد.
به زور جلوی خندمو گرفتم و گفتم:
_عه در زدی ببخشید متوجه نشدم پاشو ببینم چید دماغت؟
ارزو بلند شد دستشو از روی بینی اش برداشت.
من:خب هیچی نشده.
یکی زد پس کلمو گفت:خاک تو سرت به چی فکر میکردی که ۱۰ دفعه صدات کردم جواب ندادی؟
من:ای چرا میزنی؟خب تو فکر بودم دیگه
این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 81 رمان #بهشت_چادر 🔆
ارزو:ای بابا
من:۰ه کار داشتی اومدی حالا؟
ارزو:هیچی اومدم خبر مرگتو بهت بدم.
من:اه بی مزه بگو دیگه
ارزو:هیچی بابا بیا پایین باهم ایکس باکس بازی کنیم حوصلم پوکید.
من:ایکس باکس؟
ارزو:تو خونتون ندارید؟اصلا میدونی چیه؟بابا همین پلی استیشن خودمونو میگم.
من:میدونم تو خونمون داریم منظورم اینه تو با این سنت ایکس باکس میخوای بازی کنی؟
ارزو:اره اشکالی داره.
من:نه بیا بریم
باهم رفتیم پایین بابا و اقا جواد نبودن . مامان و رها خانمم تو اشپزخونه سبزی پاک میکردن. میلاد و علیم باهم حرف میزدن و مریم کنار میلاد نشسته بود.
رفتم جلو که علی و میلاد و مریم متوجه شدن.
مریم بلند شد و من رفتم بغلش کردم و با صدای بلند گفتم:
_سلام عشقم چطوری؟چه خبر یادی کردی ازما؟
مریم:سلام گلم خوبم تو خوبی؟من که همیشه اینجام.
از هم جدا شدیم گفتم: ایکس باکسو پایه هستی ؟
مریم:اووووم...اره.
من:بریم.
و بی توجه به علی و میلاد که بهمون نگاه میکردن نشستیم روی مبل سه نفری و و ایکس باکس روشن کردیم.
میلاد:سلاااام ما هم هستیم.
نیم نگاهی بهش انداختم و بعد به صفحه تی وی خیره شدم.
من:خب چه کنم بیا رو سر من.
ارزو:خب مریم جون من و حانیه یه دست میزنیم هرکی برد با تو بازی میکنه.
مریم:باشه.
در حال بازی بودیم گه گوشیم زنگ خورد.
بدون نگاه کردن بهش گفتم: مریم ببین کیه.
مریم گوشیمو برداشت بلند و گفت: نوشته فرهاد.
یهو علی و میلاد طوری برگشتن سمتم که گفتم گردنشون شکست.
دستپاچه دسته بازی رو پرت کردم رو پای مریم و بلند شدم.
من:بده من بده من
بعد موبایل و برداشتم و رفتم اون طرف تر.
این داستان ادامه دارد...
هدایت شده از בخترانـღمذهبـے•͜•ْ⃟♡
رمان بهشت چادر👆👆👆👆👆👆
روزی یک الی سه پارت خدمتتون🧚♂🧚♀