°-{❤️}-°
-گفتم: خدایا خیلی گناه کردم.😔
گفت: کدوم گناه رو میگی؟
گفتم:همونکه...
گفت:وقتی دلت آشوب شد از اون گناه
وقتی گفتی کاش نکرده بودم
همون لحظه بخشیدمت🌹
گفتم:
منکه استغفار نکردم به زبان😶
گفت :
دلت شکست و پشیمان شد از گناه
کافی بود.🦋
🌟♥️گفتم:خدایا خیلی عاشقتم♥️🌟
گفت:
{ ☆نه بیشتر از من ☆}
گفتم سندش؟🤔
گفت :سندش تمام اون لحظاتی که
عاشقانه انتظار برگشت تو را داشتم
تمام ثانیه های اذان که صدایت کردم و
تو غرق در فکر و خیالت بودی...😢♥️
اللهم عجل الولیک الفرج🎗
#تلنگر ⚠️
برای #تــوبــه📿
امــروز و فـــردا نکـن‼️
☝️از کجا معلـــوم
این نَفَسـی که الان میکشــی
جزو نَفَســهایِ آخر نباشه ⁉️
خیلیا بی خیال بودن و
یهو غافلگیــر شدن ...!
#اَستغفراللهَ_رَبی_وَاَتوبُ_اِلیه❤🍂
#تلنگر
✨ ﻣﻐﺮﻭﺭ نشوید . . .
ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ، ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﻤﯿﺮﺩ، ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ
💥 ﺷﺮﺍﯾﻂ با ﺯﻣﺎﻥ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ
ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺗﺤﻘﯿﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ
ﺷﺎﯾﺪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ
ﯾﮏ ﺩﺭﺧﺖ، ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ ﺭﺍ ﻣﯿﺴﺎﺯﺩ ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺯﻣﺎﻧﺶ ﺑﺮﺳﺪ ﯾﮏ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺩﺭﺧﺖ ﺭﺍ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﺪ . . . ﭘﺲ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﻭ ﺧﻮﺑﯽ کنید
15.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بستن_شال
بستن شال با گیره و سوزن☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنز
انواع عطسه 🤣
تو هر خونواده ای یه دونه از اینا هست🤣🤣🤣🤣🤣🤣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی😋
تزئین هندوانه شب یلدا🍉
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 88 رمان #بهشت_چادر 💡
{از زبان حانیه}
با خودم فکر کردم که بگم جوابم مثبته!
اره درسته این تنها راهیه که دارم.درسته ایندم خ راب میشه اما غرور و اعتبار بابا برام مهم تره.
دوست ندارم سر افکنده بشه.
نمیدونم که اون بیرون چی میگذره که کلی سروصدا میاد. شاید دارن راهی پیدا میکنن که ایندم خراب نشده و همچنین باباهم سرافکنده نشه.
هوووفی میکشم. ساعت ۸ شبه و من از صبح هیچی نخوردم.
بلاخره که باید برم بیرون؟ خوب الان میرم.
بلند شدم و لباس مناسب همراه شال میپوشم.
میرم پایین که سه لحظه همه سر ها برمیگرده طرفم. از این نگاه های سنگین روی خودم معذبم اما میرم تو اشپزخونه. قابلامه ای که روی گاز نشان از غدا میده رو برمیدارم.قاشق هم برمیدارم و میشن روی میز و از تو قابلامه زرشک پلو رو میخورم. بعد که سیر شدم و نوشابه رو میخورم و میرم بیرون. میشینم روی مبل . احساس میکنم که یکی نیست و وقتی میگردم میبینم درسته علی نیست. رو به همه میگم.
_پس علی کجاس؟
میلاد: اولا صد بار گفتم آقا علی و بعدشم رفته که ببینه چه کاری از دستش برمیاد انجام بده.
پوف کلافه ای میکشم و تلوزیونو روشن میکنم.
یه فیلم به نام ...... میزارم و میبینم.یهو یادم افتاد جواب کنکور اومده . سریع میپرم و میرم بالا.لبتابو باز میکنم و وارد سایت میشم و اطلاعات لازم وارد میکنم.
من:اههههههه اینترنت کندههههه.
بعد چند دقیقه میاره.
من: وااااااای قبول شدم ، قبول شدم ، تو تهران قبول شدممممم.
از شوق بال درمیارم و میپرم پایین.
من با داد: هوووورا مشتلوغ(شایدم مشتلوق) بدید خبر دارم.
بابا:چی چیشده بگو بگو!!
من:نه دیگه نمیشه مشتلوغ بده.
بابا:ای بابا بیا.
و ۱۰۰ هزار تومنی بهم داد.
دستی که مولو گرفته بودم بالا اوردم و تکون دادم و گفتم: قبول شدم ، قبول شدم ، کنکورو تو تهران قبول شدم.
همه با خوشحالی بغلم کردن البته بخیر از اقا جواد و مجید و سجاد.
اون شب بخاطر قبولی من رفتیم بیرونو و شام خوردیم.
خیلی خوشحال بودم که قبول شدم و فردا هم باید برم برای ثبت نام.
این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 89 رمان #بهشت_چادر 🍎
با صدای آلارم گوشیم از خواب پریدم . با هزار تا غر غر دست و صورتمو شستم و رفتم واسه آماده شدن. الان ساعت ۷ و من تا ۸ باید برم دانشگاه واسه ثبت نام . خب خب حالا چی بپوشم؟!
با کلی اندیشه یه شلوار لی مشکی به همراه یه مانتو مشکی تا بالای زانو و یه شال مشکی و چادر مشکی و کتونی اسپرت مشکیمو پوشیدم . بعد از برداشتن مدارک و کیفم رفتم بیرون.خب همه خوابن و منم حوصله صبحونه رو ندارم پس ولش.
رفتم و سوار ماشین شدم.اما هرچی استارت زدم روشن نشد.
از ماشین پیاده میشم و درو محکم میکوبم که صدای بدی ایجاد میکنه.
من:اه! لعنتی!
علی :حانیه ؟
سرمو میچرخونم . عه اینکه علیه دم در وایساده و آماده!
من:عه سلام.
علی:بیا میرسونمت!
من:ممنون.
باهم سوار ماشینش شدیم و اون حرکت کرد.
وقتی رسیدیم پیاده شدم که علی هم پیاده شد.
من:توهم میای ثبت نام کنی؟
علی:اره!
من:چی قبول شدی؟
علی:پزشکی!
من:هوم باشه
رفتیم تو.کمی شلوغ بود ولی خوب بلاخره ثبت نام کردیم-هم من هم علی...
از هفته دیگه کلاس هامون شروع میشه بیشتر کلاس هامم علی هم هست. استادامونم که اینجا زده بود دو تا خانم و دو تا پسر جوون و بقیه پیرمرد یا مرد میانسال هستن.
هوففف خدابخیر کنه.
البته پیرمرد ترین استادمون ۵۰ سالشه¡
بعد از ثبت نام و کارای مربوطه که تا ساعت ۱۱ طول کشید رفتیم تو ماشین . علی ماشینو روشن کرد و راه افتادیم اما بعد چند دیقه ماشینو کنار جدول نگه داشت.
علی:وایسا الان میام.
و بعد پیاده شد!!!
گوشیم زنگ خورد.برداشتم اما صفحش خاموش بود! فهمیدم گوشی علیه که داره زنگ میخوره. برداشتمش . نوشته بود (سرهنگ حبیبی) چند ثانیه بعد قطع شد.
سرهنگ؟ چه ربطی به علی داره؟
با باز شدن در سمت راننده گوشیو رو داشبورد انداختم.علی با دوتا بستنی قیفی سوار شد. برگشتم و با لبخند یکیشو به طرفم گرفت. به چشماش نگاه کردم. یه چیز خاطی تو چشماش بود که درک نمیکردم. یه لحظه دلم لرزید. چشماش خیلی خوشگلن چشمای سبز جنگلیش .
علی:نمیخوری؟
با صداش یه خودم اومدم سریع بستنیو گرفتم و شروع کردم به خوردنش. علی هم با لبخند بستنیشو میخورد و من و تماشا میکرد. تو دلم کلی به خودم بد و بی راه گفتم که چرا به نامحرم نگاه طولانی داشتم. خدا منو ببخشه.
بعد از بستنی رفتیم خونه. به محض رسیدن به اتاقم بعد از درآوردن چادرم با همون لباسا وشالم رو تخت خوابیدم و به ۳ نرسیده خوابم برد...
ادامه دارد...
هدایت شده از בخترانـღمذهبـے•͜•ْ⃟♡
رمان بهشت چادر👆👆👆👆👆👆
روزی یک الی سه پارت خدمتتون🧚♂🧚♀