16.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♡🌙
💎لحظات ملکوتی
🌼#افطــار هشتم❤️
🌸در این لحظات پرفیض
🌼نزدیک به افطار ، آرزو میکنم
🌸لحظه ، لحظه زندگيتون
🌼خدا كنارتون باشه
🌸دستتون تودست خدا
🌼قدمتون در راه خدا
🌸و سفرهتون پر برکت باشه 🤲
🌷#نماز_و_روزههاتون_قبول_حق_تعالی🌷
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 94 رمان #بهشت_چادر 💎
سری تکون دادم که بی هوا پرسید :چرا؟
من:چی چرا؟
عی:چرا منو انتخاب کردی و سجاد یا مجید و انتخاب نکردی؟
فکر کردم. واقعا چرا؟ بنظرم چون بهش علاقه دارم اونو انتخاب کردم.
من:خب چون یه حسی میگفت تو بهتری چون از بچگی من بیشتر با تو صمیمی بودم.
علی:اهان خوشحالم که بهم اعتماد کردی:/
من:درصورتی که چیزی رو ازم پنهان نکنی.
علی سری تکون داد اما حس کردم بهم ریخت.
چون هی دستشو میکرد لای موهاش.
صداش زدم ولی نشنید.دستمو گزاشتم رو دستش که نگام کرد .
من:چیزی شده عزیزم؟
چیه؟هااا؟شوهرمه دوست دارم بگم عزیزم والا.
علی لبخندی زد و گفت: هیچی ببین حانیه یه چیزی هست که تو درمورد من نمیدونی خب یعنی اگه بفهمی شاید ناراحت بشی .
من:خب بهم بگو.
علی:نمیشه نمیتونم خودت میفهمی فقط خواستم بگم چیزیو ازت پنهون نمیکنم ولی راجب این خودت بعدا میفهمی.
لبخندی زدم.من:باشه اشکال نداره خودتو ناراحت نکن.
سری تکون داد.
علی:الان تو زن منی و منم شوهرت.
من:اره خیلی سریع اتفاق افتاد هه حتی بدون خواستگاری و تحقیق.
علی:تو هنوزم فک میکنی که من قاچقاچی ام؟
من:نه نه من اصلا این فکرو نمیکنم ولی برام عجیبه که تورو با کس دیگه ای اشتباه گرفتن.
علی:خب من نمیتونم چیزی بگم ولی تا همین حد بدون که من قاچقاچی نیستم.
با ناراحتی بهش نگاه کردم.چیو ازم مخفی میکرد؟
سفارش اوردن و بعد از غذا رفتیم پارک.
کنار هم قدم میزدیم.علی دستمو محکم گرفت.نگاهش کردم که با غرور به جلو نگاه میکرد و راه میرفت.حالا که شوهر خودمه میتونم بهش نگاه کنم. واقعا هم علی جذاب و خوشگل و پولدار و آرزوی هر دختریه و من الان دارمش البته فعلا.با این فکر که دیگه اون شوهرم نباشه باید لذت این چند وقت باهم بودنو داشته باشم.
نشستیم رو نیمکت.
بازوشو گرفتم و سرمو گزاشتم روش. نگاهی به اطراف کرد . توی پارک هیچکس نبود.
وجدان:خب فیلسوف کی ساعت ۳ بعداز ظهر میاد پارک اخه.
علی لبخندی زد و به بغلش اشاره کرد . با این که خجالت میکشیدم اما اون شوهرم بود.
رفتم بغلش.سرمو گذاشتم رو سینش و اون دستشو دور کمرم حلقه کرد و موهامواز زیر چادر و شال نوازش کرد. دوستش داشتم اره من علیو دوست داشتم.کاش اون واقعا شوهرم میبود.
کم کم با نوازش های دستش توی بغلش به خواب رفتم. توی خواب و بیداری بودم ک حس کردم رو هوا و کسی منو بغل کرده.ولی هرکی بود بوی خوبی داشت و منم سرمو مالیدم به سینش و دوباره خوابیدم.
این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 95 رمان #بهشت_چادر ✨
*از زبان علی*
توی بغلم به خواب رفت.به صورتش نگاه کردم. نجابت و پاکی رو در صورتش میدیدم.برای خودم هم جای تعجب داره که جوری انقد سریع اتفاق افتاد.الان حانیه زن من محسوب میشه.لبخندی از ته دلم روی لبم جا خوش میکنه. ولی با یاد آوردن اینکه همش سوریه از لبم میره. یعنی بعد از چند روز سیغه رو باطل میکنیم؟و بعد برام میشه همون حانیه خانوم؟به چشم خواهری؟ نه من ... من...اره اعتراف میکنم من علی فرهانی عاشق حانیه شدم و بدون اون نمیتونم زندگی کنم.از کجا شروع شد؟خودمم نمیدونم فقط میدونم وقتایی که در کنارمه حس خوبی دارم و وقتی ازم دوره دلم براش تنگ میشه.
از فکر بیرون اومدم.دیگه باید بریم خونه.حانیه غرق در خواب بود.چقد اروم خوابیده بود. من از حیا و اخلاقش خوشم اومد.از نجابت و پاکیش درست عین ۳ ساله پیش. با حیا و با ادب و سرزبون دار و باحجاب.اروم روی دستام بلندش کردم که لبخندی زد و سرش و به سینم مالوند.مکثی کردم و بعد به راه افتادم.
یعنی اونم منو دوست داره؟یعنی میشه برای همیشه خانوم خونم باشه؟ الان ما زن و شوهریم؟نه نیستیم چند روز دیگه همچی تموم میشه و جدا میشیم پس نباید خیلی نزدیکش بشم. یاد اون عوضی افتادم.فرهاد!لعنت بهش که انقد عوضیه.نباید بزارم نزدیک حانیه بشه.این پرونده زیادی طول کشیده.۳ سال! باید تمومش کنم.حانیه رو روی صندلی خوابوندم و گاز دادم به طرف خونشون.
*از زبان حانیه*
با حس اینکه کسی تکونم میده بیدار شدم.مامان دستش یه ملاقه بود و بالای سرم بود.وا مگه ما تو مارک نبودیم چجوری من الان رو تختم؟
مامان:خوش گذشت عزیزم؟د پاشو دیگه سه ساعته دارم گلومو جر میده مگه خرسی که انقد میخوابی؟
با تعجب و چشمایی که از کاسه زده بیرون نگاش میکنم.
مامان که منو میبینه میگه: واس چی اونجوری نگا میکنی پاشو بت میگم ساعت ۶ شده علی پایینه.
همین جوری نگاش کردم که داد زد: دیگه مگه با تو نیستم کر و لالم که شدی به سلامتی.
از ترس یه متر میپرم هوا .
من: وای مامان چیشده؟
مامان:لااله ال الله دوساعت تو گوش خر یاسین میخونم د پاشو صب شد.
تازه انگار لود شدم که با خنده سری تکون دادم و به دستشویی رفتم.صورتمو اب زدمو و با حوله خشک کردم. لباسامو با یه تونیک استین بلند صورتی که روش عکس یه خرگوش بود و یه شلوار راحتی اما کمی تنگ (مثل شلوار لی )صورتی عوض کردم.خانواده علی دیگه رفتن خونه خودشون و فقط علی پایین پس چادر لازم نیست.ولی خب خجالت میکشیدم اینجوری برم و بعدشم چند روز دیگه جدا میشیم پس یه شال به رنگ صورتی پوشیدم و یه برق لبم زدم و دمپایی رو فرشی پشمالو صورتیمم پام کردم و تمام. شبیه دختر بچه ها شده بودم. با لبخند از روی نرده پله ها سر خوردم که پاین پله خورد به یکی و پخخخخخخ...
این داستان ادامه دارد...
هدایت شده از בخترانـღمذهبـے•͜•ْ⃟♡
رمان بهشت چادر👆👆👆👆👆👆
روزی یک الی سه پارت خدمتتون🧚♂🧚♀