eitaa logo
בخترانـღمذهبـے•͜•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ْ‌‌‌‌‌‌⃟♡
189 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
210 فایل
[زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست...💔] ♡•مذهبی بودن لیاقت میخواد حواسمون باشه•♡ 300....🚴‍♀🚴‍♂....200 تاسیس 1400/3/5 ایدی مدیر>>> @Atieha ناشناسمونهـ https://harfeto.timefriend.net/16685314500247 🖇 @zozozos 🖇
مشاهده در ایتا
دانلود
【👀🪐】 ︰ یا امام رضا(ع) دسـتِ‌مـانـ‌یـ‌سـٺ! اگـࢪدَسـت‌بھ‌ دامـانِ‌تـویـیمツ! فـاطِـمـہﷺخـواستـہ‌ڪھ؛ بـےسـࢪوسـامـانِ‌تـویـیـم بھ‌ نِـگاھے، بھ دعـایـے‌دلِ‌مـاࢪادࢪیـاب! ڪھ اسـیـࢪ‌ڪَـࢪَمِ شـیـوہ‌اۍِ‌احـسـان‌ِ‌تـویـ‌یـ‌م♥🌿🖇 ︰
"🌪☁️" "چادُر‌"بہ‌سَرڪردَمـ• وندانستم‌ڪِےآنقدروابستھ‌اش‌شدم..
✨ فاطمیه‌ نزدیڪه یه سریا برنامه ریختن برا یلدا و جشن و شادی... یه سرےم برا عزادارے مادر ۱۸ ساله‌. حواسمون باشه‌! فاطمه فدا‌ شد ڪه اسلام زنده بمونه به حرمت مادرمونم ڪه شده جلو راه نفس اسلامو نگیریم/: 💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به ناشناس سری بزنید جواب پیام هاتونو دادم🌸
انشالله رمان هم میزارم ولی فعلا درگیرم با یکمی صبر بشه که زودتر بنویسم و بفرستم✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
<🌧🌱> مادر بزرگوار شہید درباره چگونگے ورود پسرش به بخش جہادے حزب الله لبنان مےگوید: بعد از شہادت پدرش جو بدے به وجود آمده بود. غربی‌ها هر تہمتے به عماد مغنیه مےزدند و هر حرفے درباره اش منتشر مےکردند! از این کارهایشان هم هدف داشتند. هدف از بین بردن همان اثرے بود که در پیام سیدنا القائد آمده بود. اینکه مطمئن بودند این خون اثر خواهد گذاشت و باید به هر ترفندے جلوے این اتفاق را بگیرند. ادامه دارد..✨ بخشی از مصاحبه با ... 🎙🖇 🧡⃟🔗¦↫ ✨ ـ ـ ـ ـ ـــــــــــ ـ ـ ـ ـ
‌• . امام صادق علیه السلام فرمودند: اسلام یک درجه است، و ایمان درجه‌‏اے ا‌ست روے اسلام، و یقین درجه‏‌اے است روے ایمان، آنچه مردم به آن رسند کمتر از یقین است‏! تحف‌العقول، ص۳۵۸📜🌿 🌦⃟🔗|🌸'' - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
﴿🌙 ﴾ حاج‌آقا‌پناهیان‌می‌گفت : الان‌داری‌‌حرص‌‌چی‌‌رو‌میخوری؟! جوش‌‌میزنےبرای‌‌چی؟!(: بهـ‌خودت‌برگرد،بگو : ـ چت‌شده؟! ـ خدافوت‌شده؟! ـ ضعیف‌شده‌خدا؟! ـ مهربونیش‌رفتھ؟! ـ نمیبینہ‌تورو‌؟! ـ چیشدھ . . .؟ ـ حرص‌چیو‌میخوری^^؟🌱' خُــداهسـٺ . . .💛🌼 ناشکری‌واسہ‌چی؟!((:
«📒🌼» توی خط مقدم، هر وقت بیکار می‌شد یا نوبت نگهبانیش می‌رسید، برای کنکور می‌خوند. خبر قبولیش تو پزشکی دانشگاه تهران، وقتی به خانواده اش رسید که وحیدرضا شهید شده بود!! ✊🏾⃟🔗|✨'' 🥀⃟🔗|🌿"
•| 🥀 |• انقلابۍبودن‌ڪھ‌به‌چفیه انداختن‌ومزارشہدارفتن‌نیست؛ به‌خسته‌نشدن‌وهرلحظه بیداربودن‌وبه‌دغدغه‌مندبودنه... 📿(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروز فقط رمان داخل کانال گزاشته میشه💞
رمان بهشت چادر❤️😍 پارت ۸۶ و ۸۷👇👇👇👇👇✨🙏😌
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 86 رمان ♦️ سرم درد گرفته بود. حالم خراب بود... یعنی چی؟ چرا اینجوری شد؟ اصن این یارو کیه؟ چرا اینکارو میکنه؟ من که اصلا ندیدمش... داشتم دیوونه میشدم از حجم زیاد این همه سوال و شکی که بهم وارد شده بود. یعنی من باید به زور زن یه مرد میشدم تا بابام ضرر نبینه؟ یعنی آینده و آرزوهایی که داشتم همه خراب بشه؟ یا نه بابام ورشکسته بشه؟ بی اختیار نگاهم کشیده شد سمت علی. علی که قول داده بود همیشه مواظبم باشه. اونی که ادعا می‌کرد مثه یه برادر مثل کوه پشتمه. دیدم داره با ناراحتی نگام میکنه. نگاهمو ازش گرفتم و به میلاد دوختم. به میلادی که این همه سال کمکم کرد و حالا با غمی عظیم توی چشماش میفهمم نمیتونه کمکم کنه. با عجز و التماس به تک تک حضار توی سالن نگاه کردم که فقط با ناراحتی و نگرانی بهم زل زده بودن.با دیدن این حجم از شکستگی نگاهمو به بابا دوختم که گفت: دخترم ! عزیزم نگران نباش همه چی درست میشه ... خدا بزرگه.من تک دخترمو به زور ازدواج نمیدم. میدونستم بابا برای دلخوش کنی اینا رو میگه و میدونستم که از شرکت این یارو که نمیدونم کیه بد ضرری میاوره اگه به حرفش گوش نده. چشم هامو بستمو محکم فشارشون دادم. باید یکم تنها باشم تا فکر کنم. بلند شدم و به سمت پله ها قدم برداشتم . بی توجه به اینکه همه صدام میزدن رفتم تو اتاقمو درو بستم.چادرمو پرت کردم رو صندلی و خودمو پرت کردم رو تخت. خواب از سرم پریده بود. نشستم روی تخت و با خدای خودم صحبت کردم. و دردودل. این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 87 رمان ♣️ "از زبان دانای کل"(راوی) باید چه میکرد؟او که دلش پاک و قلبش از گل پاک تر بود چرا درگیر این ماجرا شد؟ماجرایی که نمی‌دانست پایانش چه میشود؟ با خدای خود حرف میزد و گریه میکرد؟چه راهی داشت؟شکسته شدن غرور و اعتبار پدرش یا آینده خودش؟چه تصمیمی باید میگرفت؟باید چه میکرد؟از کی مشورت میگرفت؟چطور از این حال در می امد؟ این ها تمام سوالاتی بود که اورا از تصمیم درست منع میکرد. و اما آن طرف... علی که کم کم داشت به حانیه دل میبست و با این حال دیگر نمیتوانست کاری کند!نمیتوانست به عشقش برسد؟ از خود میپرسید آیا واقعا عاشقش شده؟ حال باید برای نجات حانیه چه میکرد؟ او که ۳ سال پیش فقط به خاطر نجات جان حانیه از او فاصله گرفت و حال باید چه میکرد؟اونی که با تمام وجود با شغل شریفش برای نجات جان دیگران می پرداخت و حال نمیدانست چه کند... به مرتضی و عباس و بچه های گروه خبر داد... همه دنبال راه چاره بودند. باید درسته باید حانیه را نجات میداد. اگرچه اگر او از دست میرفت علی دیگر روی پا نمی‌ماند.با تمام وجود روی پرنده این ماجرا که کلی متحم داشت کار میکرد و باز به نتیجه ای نمیرسید. حانیه در اتاق از خدای خود ناله میکند و از او یاری می طلبد ؟ با خود فکر کرده است که به پدر جواب مثبت دهد! زیرا این کار مانع میشود تا اعتبار و غرور پدرش زیر سوال برود! با این وجود از خدای خود درخواست میکند که هرچه بر صلاحش است برایش رقم بخورد... با این حال از خدای خود گله نمیکند و باید برای آینده خود تلاش کند و اگر نشد؟ به پدر جواب مثبت میدهد. اما واقعا این کارش درست است؟ آیا او به زندگی آینده خود فکر کرده است؟ اما این سرنوشتی ست که برایش رقم خورده... این داستان ادامه دارد...
رمان بهشت چادر👆👆👆👆👆👆 روزی یک الی سه پارت خدمتتون🧚‍♂🧚‍♀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا