eitaa logo
مجله‌ افکار بانوان‌ حوزوی
1.8هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
278 ویدیو
22 فایل
*مجله #افکار_بانوان_حوزوی به دغدغه‌ی #انسان امروز می‌اندیشد. * این مجله وابسته به تولید محتوای "هیأت تحریریه بانو مجتهده امین" و "کانون فرهنگی مدادالفضلا" ست. @AFKAREHOWZAVI 🔻ارتباط با سردبیر: نجمه‌صالحی @salehi6
مشاهده در ایتا
دانلود
. الی الحسین... ✍فاطمه رجبی توی مسجد نشسته‌ام و نماز عصر تمام شده. تعقیبات را می‌خوانند و بی‌اینکه از قبل بگویند مراسم روضه هست، انگار کسی بلندگو را از دست مرد دعاخوان می‌قاپد و می‌گوید: «بذارید براتون روضه علی‌اکبر بخونم.» صدای مرد همسایه‌ام است. بار اول توی آسانسور دیدمش که به مردی دیگر می‌گفت: «من بهترین روضه‌خون هستم، ولی نمی‌دونم چرا کسی دعوتم نمی‌کنه.» حوالی چهل‌سالگی هستم و مثل همیشه حسین را دوست دارم. از بچگی فقط دوستش داشتم. اما عطش زیارتش را نداشتم. برای همین فلسفه پیاده‌روی را نمی‌دانستم. این را زمانی دورتر، به واسطه یک دوست فهمیدم که پیاده‌روی رفته بود و مصاحبه گرفت. بیشتر زائرها دلیل آمدنشان را عشق به حسین می‌دانستند. این جواب‌ قانعم نمی‌کرد که من هم کوله ببندم و به جاده بزنم. آخرهای مصاحبه، چند نفر لابه‌لای این دوستش داریم‌ها گفتند با اربعین حسین، به مهدی می‌رسیم. من هم مهدی را دوست دارم. بعد از دیدن آن خواب که شفایم داد، بیشتر از هر زمانی دیگر معتکفش شدم. واهمه‌ای نداشتم از گرما و پیاده‌روی. با این‌دو سال‌هاست دم‌خورم. ولی ترسیدم از پسرم که تاب گرما را ندارد و بدنش پر از جوش و خارش می‌شود. نمی‌دانستم با این درد چه کنم. فکر مهدی نمی‌گذاشت از فکر حسین بیرون بیایم. باید به هر ترتیبی خودم را سفت‌وسخت می‌کردم. خریدها را می‌گذاشتم دم ظهر؛ زیر کولر نمی‌خوابیدم؛ اگر خسته می‌شدم، حرفی نمی‌زدم؛ حنا خریدم که چند بار کف پایم بگذارم تا پوستم سفت شود. توی این گرما و تمرین‌ها صاحبخانه خانه را فروخت. باید اسباب‌کشی می‌کردیم. دنبال یکی دو وام و قرض هم بودیم برای رهن و اجارۀ‌ خانه جدید. با مرد همسایه اینجا آشنا شدم. گاهی برای چند پسربچه‌ که توی حیاط بازی می‌کنند، روضه می‌خواند. گاهی هم که کسی نمی‌آید، روی صندلی کنار مجتمع پا روی پا می‌اندازد و خیره به جایی سیگار می‌کشد. بعد از اسباب‌کشی چیزی ته حساب نماند برای قدم نهادن در این هیمنه، جز دو انگشتر. گفتم قول می‌دهم اگر آمدم هیچ دعایی نکنم جز آمدن مهدی‌ات. ولی روزی که برای کاری رفتم جنوب، انگشترها گم شدند. یاد خاتون و قوماندان افتادم. خاتون تکه طلایی توی کیف داشت و بیرون از خانه توی اتوبوس گم شد. قوماندان (شهید توسلی) گفت طلایی که به خود نبندی، روزی دزد است. مطمئنم انگشترها دستم بودند. شل هم نبودند که بیفتند. گریه‌ام هق‌هق می‌شود توی سجده. نه برای انگشترها؛ برای فراق از پی فراق. سر برمی‌دارم و به دیوار تکیه می‌دهم برای شنیدن روضه. مثل روزهای قبل که جماعت با صدای روضه‌خوان‌های دیگر گریه می‌کردند، کسی با صدای مرد گریه نمی‌کند. سیگارها صدایش را دورگه کرده و سوزی ندارد. من و مرد یک وجه اشتراک داریم: او را کسی برای روضه دعوت نمی‌کند و من را به زیارت. اما ریشه‌های هر دوی‌مان یکی است: «حسین.» شاید صبر حسین زیاد است. شاید هم جامانده‌هایش را با فراق آزمایش می‌کند. حوالی چهل‌سالگی آزمون بلوغ است و صبر. صبر می‌کنم تا الی الحسین، الی العزیز، الی الغریب... .   @AFKAREHOWZAVI