eitaa logo
مجله‌ افکار بانوان‌ حوزوی
735 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
209 ویدیو
21 فایل
*مجله #افکار_بانوان_حوزوی به دغدغه‌ی #انسان امروز می‌اندیشد. * این مجله وابسته به تولید محتوای "هیأت تحریریه بانو مجتهده امین" و "کانون فرهنگی مدادالفضلا" ست. @AFKAREHOWZAVI 🔻ارتباط با ادمین و سردبیر: نجمه‌صالحی @salehi6
مشاهده در ایتا
دانلود
. «سوغات خواب» ✍طیبه فرید عزیز از دار دنیا یک دختر داشت و سه تا پسر. پسرهای عزیز از آب و گِل در آمده بودند و رفته بودند پی زندگی شان. دختر عزیز اما محرم اسرار و غمخوار و دلگرمی‌اش بود. چیزی که می‌خواهم بنویسم درباره امام‌زاده بودن عزیز نیست!یا درباره اسکناس‌های عیدی اش که به تجربه دریافته بودم برکت کیف پول‌است! یا درباره دعاکردنش که رد خور نداشت و اگر اتفاقی اَجَل حتمی نبود خدا روی عزیز را می گرفت و بی خیال ماجرا می شد. یا حتی درباره جِن‌های خانه شان که قبل از اتفاقات بد می آمدند خبر می دادند! قصه، قصه کتیبه‌ای بود که دختر عزیز برای فاطمیه نصب کرده بود روی دیوار وبا هر میخی که زده بود اشک توی چشمش حلقه زده بود و گفته بود بانو هوای مارا داشته باش. کتیبه ای که وقتی نگاهش می کرد بجای غم، شعف می دوید زیر پوستش! دختر عزیز ولی نمی دانست چرا! عزیز می گفت خواستگار آمده بود،دخترم یکی از میخ های توی کتیبه را به نیت عاقبت بخیری زده بود! شب توی خواب امام زمان(عج) را دیده بود،با دوتا فرشته! خواستگارها هم بودند. نظر امام زمان منفی بود، خواستگارها با اشاره سر امام، دود شده بودند و رفته بودند پی کارشان. اما دست چپ دختر عزیز با بال یکی از فرشته ها مماس شده بود درست همان وقتی که می خواست پایین عبای امام را بگیرد و ببوسد. از خواب پریده بود! دستش،جای برخورد با بال فرشته گل انداخته بود.آن قرمزی را دختر عزیز از خواب با خودش سوغاتی آورده،که هر وقت توی دنیای آدم‌ها دلتنگ شد کف دستش را نگاه کند و فرشته را یادش بیاید. دیشب دست دختر عزیز را دیدم، جای بال فرشته را، گل انداخته بود. @AFKAREHOWZAVI
📚«برایت نامی سراغ ندارم»قسمت اول (روایت های سفر سوریه) ✍️به قلم طیبه فرید 🌱«سواره» ساعت یازده و نیم ظهر به وقت تهران هواپیمای شرکت اجنحة الشام از باند فرودگاه امام کنده شد .دیگر هیچ راه پس و پیشی نداشتیم.قدم گذاشته بودیم توی مسیری که همه چیزش در هاله ای از ابهام بود.سفر به کشوری که هنوز نتوانسته بود از زیر بار عوارض ناشی از جنگ قد راست کند.زیر ساخت های شهری اش منهدم شده و مردمش تا خرتناق توی مشکلات فرو رفته بودند و حالا با این شرایط مشعشع خودش میزبان مهاجرین جنگ زده کشورِ هم سرنوشت شده بود.هشدارهای سر تیممان در گروه که خبر از مواجه شدن با شرایط سخت و غیر قابل پیش بینی می داد کم بود که نگرانی های شبنم غفاری (نویسنده به توان هایتک) هم به آن اضافه شد. توی فرودگاه امام ،روبروی حجره فرش های نفیسِ دستی، تازه یادش آمده بود که«آقا اصلا ما اینجا چیکار می کنیم، جواب خدا را چی بدیم که یه عالمه آدمو به هول و ولا انداختیم؟از همه بدتر شوهر و بچه هامون چه گناهی داشتن.نمی شد خاطرات نازحین لبنانو از همون ایران می نوشتیم؟ناسلامتی ما خونه و زندگی داریم اصلا چه معنی می ده؟» با دیدن نگرانی های او یادم به دخترم افتاد که شب آخر گفته بود«مامان مشکلت چیه که آروم نمیشینی سر خونه و زندگیت؟!» قدر مسلم برای این حرف ها دیگر خیلی دیر شده بود.من برای خودم کلی حجت داشتم و حالا عملا نشسته بودم توی خاک مقصد، بالای ابرها.هواپیمای سوری داشت دل و جگر آسمان را می شکافت و با سرعت می رفت سمت فرودگاه دمشق.راهی نبود جز اینکه روتین ها و کلیشه ها را از روی وجدانم پس بزنم و نقش آوارگی و از اسب افتادن را با تک تک سلول هایم تجربه‌کنم.باید پیاده می شدم و چند قدمی با کفش زن ها و دخترهایی که یک شبه از همه چیزشان گذشته بودند راه می رفتم که غیر از این هر چه می ماند و می نوشتم مصداق همان جمله قصار بود که« هیچ سواره ای از هیچ پیاده ای خبر نداره». ساعت به وقت محلی دمشق دو بعد از ظهر بود که هواپیما روی باند فرودگاه به زمین نشست... (ادامه دارد) @AFKAREHOWZAVIr
📚«برایت نامی سراغ ندارم»قسمت دوم (روایت های سفر سوریه) ✍️به قلم طیبه فرید راوی اعزامی راوینا «زینبیه» با صدای بالا رفتن کرکره دکان هایِ گذر ،از خواب پریدم.اینجا محله ی زینبیه است و ما در طبقه دوم خانه ای ساکنیم که شرح بیشترش را بعداً می نویسم.دو روز پیش اول آبان نماز ظهر و عصرمان را توی نمازخانه فرودگاه دمشق خواندیم.آقای رحیمی سر تیممان گفته بود محمد برکات رفیقش می آید که ما را ببرد منطقه سیده زینب در استان ریف.محمد از مدافعین حرم سوری و از شیعیان زینبیه بود.جوان یغور قد بلندِ کچلی که هیجانِ صفرا از سر و‌پکالش می ریخت و خیلی خوب فارسی حرف می زد. به عادت بقیه عرب ها سیگار از بغل لبش نمی افتاد.توی فاصله فرودگاه تا زینبیه کلی حرف زد.از اینکه می خواهد ماشینی که تازه خریده را بفروشد و بیاید ایران برای کار تا تولد پسرش رضا که بعد دو تا دختر به دنیا آمده و اینکه ایرانی ها همه چیزشان خوبست الا اینکه سیگار نمی کشند.راهمان حق و ناحق پر از ایست بازرسی بود اماچون محمد برکات آشنایی می داد و می گفت«اینا دوستای منن»قِسِر رد می شدیم ووسایلمان تفتیش نمی شد.خدا پدرش را بیامرزد.کوله پشتی من جای نفس کش نداشت.با یک اشاره کل محتویاتش می ریخت بیرون.با دیدن سر و‌کله خانه ها و مردم شصتمان خبر دار شد که به آبادی رسیدیم.کوچه های خاک و خُلی بی نام و نشان. شلوغی سیم های معلقِ برق شهری بالای سرمان غوغا کرده بود.پیاده شدیم و پشت سر محمد راه افتادیم.هتل سر کوچه شان تبدیل شده بود به محل اسکان لبنانی های جنگ زده. بماند که قیافه هایشان هیچ هم شبیه جنگ زده ها نبود.خیلی تر و تمیز و مرتب بودند.نسبت بهشان حس غریبی داشتم.خصوصا وقتی بعضی هایشان با دیدن ما لبخند می زدند.ما توی کشور خودمان داشتیم با عزت زندگی می کردیم و این مردم فلسطین و لبنان بودند که هزینه مقاومت را از جانشان می پرداختند.خدائیش سوری ها هم آدم های عجیبی هستند با اینکه خودشان هنوز درگیر آسیب های جنگند اما چیزی نزدیک به بیست و هشت هزار نفر از نازحین لبنانی را بین خودشان در شهرهای دور و نزدیک جا داده اند.حواسم به همین چیزها بود که سر و کله زن جوانی وسط کوچه پیدا شد.زن،عین دختر بچه هایی که بعد از چند روز به پدرشان رسیده باشند پرید جلو محمد و با ذوق دستش را کشید وشروع کرد به خوش و بش کردن.آقای رحیمی اشاره کرد که همسر محمد است و کلا خیلی زوج با احساسی هستند.کوله پشتی هایمان را گذاشتیم طبقه پائین خانه برکات .غدیر برایمان قهوه سوری آورد با طعم هِل .خستگی راه را تکاندیم و راه افتادیم سمت حرم.تصور این که یکروز شهدای مدافع حرم این بازار و کوچه پس کوچه ها را گز کرده آمد قند توی دلم آب می کرد.اضطراب شیرینِ روبروئی با عظمت و شکوه عقیله بنی هاشم نشسته بود توی تک تک سلول هایم.جایی روبروی دکان های سر نبش بازار چشممان‌ افتاد به مدخل النساء.راستی راستی رسیده بودیم؟چرا اینقدر همه چیز ساده بود؟در و دیوار ورودی ها!! عکس سید را نصب کرده بودند ورودی گیت بازرسی.تا چشمم افتاد به چشم هاش هُری دلم ریخت.از اولین باری که با آقای رحیمی حرف زده بودم آمدنم را سپردم به سید. در اوج ناباوری شده بود... از گیت که رد شدم بغضم ترکید.آتش این غم انگار خیال خاموش شدن نداشت.آستینم را جمع کرده بودم توی صورتم که کسی مرا محکم گرفت توی بغلش...انگار شانه های او هم می لرزید. اولش فکر کردم شبنم یا یا فاطمه باشد اما صورتم را که پاک کردم دیدم یکی از تفتیشگرهای گیت است.همان که موقع وارد شدنم پرسید ایرانیی و وقتی جواب مثبت من را شنید کلی ذوق کرد و به پهنای صورتش خندید و گفت: «اهلا و سهلا» (ادامه دارد) @AFKAREHOWZAVI
. نگاه استوار، روایتگری منعطف ✍فهیمه فرشتیان اکنون دوران جنگ روایت هاست و پیروز کسی است که افکار عمومی را از آن خود کند.‌ ما به تناسب طبع انسانی و به سبب دغدغه اعتقادی می‌خواهیم فاتح میدان باشیم و روایتمان دنیا را در نوَردد.‌ این روزها دنیا سرشار از ماجراست و مخاطب تشنه شنیدن.‌ خبر هر حادثه‌ای می‌تواند به دقیقه نکشیده از شرق به غرب عالم برسد. رسانه ها قدرت نفوذ تا درونی ترین لایه های زندگی را دارند و می‌توانند هر لحظه انسانهای زیادی را با خود همراه کنند. حال در این بحبوحه جنگ، اولین نیاز یک رزمنده میدان روایت چیست؟ شما چه چیزی را پیشنهاد می‌دهید؟ رسانه قوی و پر مخاطب؟ ابزار کار حرفه ای و امکانات به روز ؟ شبکه ای از ارتباطات و دوستان ؟ و یا شاید عواملی دیگر.‌ من بنا به آنچه از روایتگران موفق تاریخ میدانم معتقدم سربازان و فرماندهان این عرصه نیاز به نگاه استوار و عقیده محکم دارند. عقیده ای که سبب شود تمام زندگی شان را عطر روایت بردارد. چشم اندازی که کمک کند بتوانند از هر فرصتی برای گفتگو‌ و انتقال معنا به مخاطب خود استفاده کنند‌‌. این را از جستجو، و مطالعه درباره بزرگ روایتگر کربلا برداشت کرده ام.‌ اگر او ایمان به مسیر کربلا نداشت چگونه می‌توانست بعد از آن‌همه رنج و درد عاشورا، و در دلِ اسارتی طولانی گردن راست کند و از پس بیان ماجرای کربلا بربیاید؟ هدف حقیقی امام حسین چنان که خودشان در خطبه های چند روز آخر عمرشان بیان می‌کنند مقابله با ظالم است و مقاومت در برابر گردنکشی او.‌ این هدف در ذره ذره وجود زینب سلام الله علیها رسوخ کرده بود که توانست چنان کند که گفته اند و شنیده ایم.‌ و به نظر می آید دومین نرم افزار در وجود یک روایتگر، شناخت مخاطب و ارائه مطلب به تناسب موقعیت اوست. همانطور که حضرت زینب در کاخ یزید جدی، خشک و بدون ذره ای ملاطفت سخت گفتند،(کِد کَیدَکَ وَ اسعَ سَعیَکَ ... فَوَاللهِ لا تَمحو ذِکرَنا)(۱)و‌جایی دیگر با ‌مردم کوفه چنان حرف زدند که آنها از بی حرکتی و یلگی خود شرمنده شدند(اَ تَبکون؟ اَلا فَلا رَقَأَتِ العَبرَةُ وَ لا هَدَأَتِ الزَّفرَة)(۲) آنگاه مقدماتی برای برخی قیامها فراهم کردند.‌ حضرت، در مقابل افراد ناآگاه و دور مانده از اصل حقیقت، ابتدایی ترین اطلاعات را ارائه دادند.خودشان را معرفی کردند و شجره نامه طیبه ای که به آن متصل بودند، تا بلکه قلبی به تپش بیفتد با نام رسول خدا یا خاطره ای زنده شود با روزهای زندگی فاطمه زهرا سلام الله علیها در مدینه و یا کسانی به یاد دوران عدالت علی علیه السلام بیفتند.‌ حضرت زینب رسانه ای نداشتند. خودشان بودند و خودشان . اما هم یقین داشتند که باید بگویند، هم می‌دانستند هر مخاطب چه نوع داده ای نیاز دارد. پس پیروز میدان روایت شدند. و از پس قرن‌ها هنوز آثار غلبه ایشان بر رقیب در زندگی بشر جاری است‌.‌ اکنون بزرگ ترین تجمعات دنیا به نام امام اباعبدالله برگزار می‌شود و انسانها از هر سوی عالم ندای لبیک یا حسین سر می‌دهند.‌ ۱.هر چه حیله داری به کار بگیر ،هر کاری میتوانی انجام بده، والله نخواهی توانست یاد ما را از آفاق ذهن مردم دور کنی. ۲. گریه‌ی شما هرگز بند نیاید؛ این چه گریه‌ای است که شما میکنید؟ میدانید چه کردید؟  و در ادامه میفرمایند اِنَّما مَثَلُکُم کَمَثَلِ الَّتی نَقَضَت غَزلَها مِن بَعدِ قُوَّةٍ اَنکاثا؛ شماها کاری کردید که همه‌ی زحمات گذشته‌ی خودتان را نابود کردید. @AFKAREHOWZAVI
برای لحظاتی رفتم پشت صحنه تا از خانم صالحی هم چند خطی بنویسم . دیدم آنجا همه دارند گریه می کنند. اولش فکر کردم شاید این خانم روسری سبز فشارش بالا و پایین شده یا قندش افتاده که حالش بد است ... نمی‌دانستم دارد گریه می‌کند. او نقاش پرتره شهید نصر الله بود که ظاهرا برایش خبری آورده بودند. از جمله فعالیتهای بانوان جامعه که گزارشش را در آن دیدار خصوصی خدمت حضرت آقا بردند فعالیتهای هنری بانوان و از جمله همین نقاشی بود. نقاشش وقتی فهمیده بود با اینکه خودش آنجا نبوده اما نقاشی اش به دیدار رسیده و مورد توجه آقا قرار گرفته اشکهایش جاری شده بود. به قول عزیزی "کار خوبه خدا بسازه.." و خدا برایش ساخته بود. 🖊سرکار خانم غلامرضاپور https://eitaa.com/ketabbanvan02