.
#روایتگری_بانوان قسمت اول
✍بغدادی
سالها در روضه ها همراه با زینب کبری(س)دو کودکم را لباس رزم پوشانده بودم و با چشمانی خیس از اشک روانه ی میدان کرده بودم و هر بار به خود نهیب زده بودم که شهادت آرزوی هر انسان آزاده ایست.و این جسم خاکی تنها امانتی ست که دوباره به خاک خواهیم سپرد.پس اگر دشمن سرشان را هم به سویم پرت کند چون ام وهب رجز خواهم خواند و خواهم گفت هدیه ای را که در راه خدا داده ایم پس نخواهیم گرفت...
و امروز هنگام تحقق تمام آن رویا ها بود...
میان نبرد حق و باطل با تنها سلاح ایمان، لباسی از جوشن دعا بر قامت رعنای کودکانم پوشاندم و دست در دست هم در هوایی گرم میان ازدحام دلدادگان جهاد راهی یکی از باشکوه ترین نماز جمعه های تاریخ شدم...
از زمین و زمان گرما بود که بر سر و رویمان می بارید و شوق و حرارتِ قلب هایمان را چند برابر می کرد.
خورشید به بالاترین جایگاه خود در آسمان رسیده بود و می خواست گرمای وجودش را نه بر تن ها که بر جان هایمان بریزد...
لحظه ای ذکر و دعا از لبانم نمی افتاد ...لرزشی عمیق را در وجودم حس می کردم که بی شباهت به ترس بود...نوری از جنس ایمان بود که با آرامشی عجیب بر قلب هایمان سرازیر می شد...
ما به سمت پناهگاهی آمده بودیم تا با هم شعار یدالله فوق ایدیهم را مشق کنیم...
آمده بودیم تا سر خم می به سلامت باشد گرچه شکند سبویی...
شعارهای بعد از نماز برایم ایمان بعد از ایمان بودند و با هر بار الله اکبر یک قدم خود را به خدایم نزریکتر می دیدم...
#هر_خانه_یک_سنگر
#سهم_من_از_جنگ
#تا_آخر_ایستاده_ایم
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
#روایتگری_بانوان | مزهی ایمان
بسم الله الرحمن الرحیم
قدیم تر ها که داستان حضرت عیسی(ع) را می خواندم دلم لبریز از شوق می شد.
قصه ی حواریونی که گرد عیسی(ع)جمع شدند و زندگی مومنانه را در محضر عیسی چشیده بودند تا بعدا به میان مردم بروند و دین حقیقی را نیز به آنها بچشانند...
همیشه دلم عیسی نفسی می خواست تا به گردش حلقه بزنیم و صبحگاهان تا شامگاهان از نور وجودش بهره ها ببریم...
تا اینکه در یک ظهر گرم تابستان در میان پرتوی بی امان خورشید به دشت نینوا رسیدم ...
تازه آن وقت بود که چشم باز کردم و خود را میان انبوه حواریون دلداده ی سید الشهدا یافتم.
آرزوی دیرینه ام بود که تحقق پیدا کرده بود.
تا چشم کار می کرد ایمان بود که در هر جا جلوه کرده بود.
امامم را چون نوری تابنده در همه جا می یافتم که آغوش گرمش را برای تربیت حواریونش باز کرده است.
میان تمام آن شلوغی و همهمه ها رنگی از حقیقت اسلام می دیدم که به همه چیز معنای جدیدی بخشیده بود...
حقیقتی که همیشه به دنبالش بودم را در آن ازدحام پیدا کرده بودم.
حقیقت صبر، حقیقت فداکاری، حقیقت عشق و بغض به تمامی ظلم ها در اوج خودش نمایان بود.
من قطره ای بودم در میان دریای مواج و خروشان عشاق الحسین(ع) و سرمست و شیدا از آن حضور بی مانند...
از صبحگاهان تا شامگاهان زیستن را در پناهش می آموختیم .
حال و هوایی وصف ناپذیر و عجیب...دیگر تنها در قالب تنگ و محدود خود نبودیم از تن دست شسته بودیم و طهارتی روحانی پیدا کرده بودیم.
چشمی زیبا بین یافته بودیم که ما رایت الا جمیلا را برایمان تفسیر می کرد...
وقت جدایی غم سنگینی بر قلبم فشار می آورد ...باید تمام چیزهایی را که چشیده بودم و با چشم قلب روئیت کرده بودم را با خود همرا می کردم تا هنگامه ی بازگشت از سفر توشه ای کنم برای زندگی ی جدیدم ...دیگر آن آدم قبل نبودم ماموریتی داشتم تا با معناهایی که یافته بودم رنگ جدیدی به زندگی ام بدهم باید کاری می کردم تا مردم سرزمینم هم مزه ی ایمان کامشان را شیرین تر کند باید چشیدنی هایم را با آنها قسمت می کردم ...
خورشیدی که در کربلا بالا گرفته بود ...داشت پرتو خود را تا بی نهایت وسعت می داد.
غروب خورشیدِ دشت نینوا نوید طلوع در بیت المقدس را گواهی می داد.
الیس الصبح بقریب
#جهاد_تبیین
#جهاد_روایت
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI