فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به مناسبت فردا که ششم اردیبهشت و تولدم است، این کلیپ را تقدیم نگاهتان میکنم. حق مادری دارم بر گردن درختهای انار. 😐 ❤️
#واقفی
@sedkhareji
@anarstory
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
اثر برگزیدهی خانم سودابه احمدی در مسابقهی #خورشید_اُمید
#مسابقه_خورشید_امید
دست رحمت
بوی آتش و دود همه جا را گرفته است. هر طرف را که نگاه میکنیم، خرابی و ویرانی است. به دنبال زخمیها هستیم که صدای پای پر سرعتی توجهمان را جلب میکند. صدا در حال نزدیک شدن است. با دو نفر از نیروها پشت یک ماشین نیمهسوخته پنهان میشویم. یکی از نیروهای خودمان است که در حال عبور است. وقتی مطمئن شدم که خودی است فریاد میزنم:
+ آهای! وایستا.
سرباز برمیگردد و مرا میبیند. به سویم میآید. از مسیرش میپرسم، پاسخ میدهد که پیغامی دارد برای حسین رضایی؛ برای خودم! گفتم چه پیغامی؟! چرا پشت خط ارتباطی چیزی نگفتند؟
گفت: ارتباط اینترنتی امن نبود، دستور آمده که فلاکاییها* را بفرستید به مقر مرکزی.
سپس نامه دستور را نشان داد. نشان و اسم رمزش درست است. اما خطرناک بود؛ فلاکاها عقلی نداشتند و بلافاصله حمله میکردند. تصمیم گرفتم خودم هم با او بروم. ماشین حامل فلاکاهایی را بیرون آوردم و همراه آن سرباز به سمت مقر مرکزی به راه افتادیم.
ساعتی بعد رسیدیم. در آنجا ابتدا هر سلول را از ماشین پیاده کردیم و در وسط محوطه مرکزی پایگاه گذاشتیم. صدای خش خش و سرو صدایشان همه را کلافه کرده بود. ناگهان از دور چشمم به شکافته شدن جمعیت افتاد. حسم میگفت خودش است. با قامتی رشید و هیبتی استوار به سمت سلولها میآمد و همه راه را برایش باز میکردند.
دستور داده شد سلول باز شود. با کنترلی که در اختیارم بود در آن را باز کردم. ناگهان فلاکایی داخل آن جست بلندی زد و بیرون پرید و به سمت او حمله کرد. اما به محض نزدیک شدن ایستاد! انگار که نمیتوانست حرکت کند. او، به دو قدمی فلاکایی نزدیک شد و دستش را بر سرش گذاشت و این در حالی بود که داد و فریاد میکرد. بعد از چند لحظه صدایش آرام شد. چهرهاش از آن حالت زمختی و زشتی خارج شد و به حالت انسانی خودش برگشت. آن فلاکایی دوباره آدم شد. این برای اولین بار بود که بعد از حضور فلاکاها و حمله به انسانها، این موجودات دوباره آدم میشدند. هر چند در عصر ظهور چنین چیزی عجیب نبود اما برای ما تازگی داشت. از همان سربازی که باهم آمده بودیم پرسیدم این مرد کیست که اینطور قدرتی دارد؟ با تعجب نگاهی به من انداخت و گفت: بنظرت چه کسی جز حضرت و یارانش توانایی عاقل کردن بشر مبتلا به فلاکا را دارد؟!
مجید نجفی
* نوعی ماده مخدر که انسان را شبیه به زامبی میکند.
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#مسابقه_خورشید_امید دست رحمت بوی آتش و دود همه جا را گرفته است. هر طرف را که نگاه میکنیم، خرابی و و
اثر برگزیدهی آقای مجید نجفی در مسابقهی #خورشید_اُمید
یالطیف
«هنوز هم خورشید میتابد»
هنوز آفتاب نزده بود.گیوههای کرم رنگش را پوشیده ،نپوشیده به پا کرد.
دستی میان حوض حیاط انداخت و جرعهای آب نوشید.
مشتی دیگر به سر و رویش زد تا چشمان خواب آلودش باز شود.
برای اطمینان بار دیگر دست در جیب قبایش برد تا از آوردن کلید حجره مطمئن شود.
قبای راه راه قهوهای رنگش چنان گرم بود که سوز هوای صبحگاهی را بگیرد.
زیر لب بسمالهی گفت و کوچههای باریک پیچ در پیچ را به دو طی کرد.
باید قبل از رسیدن اوستا درِ حجره را باز و آب و جارو میکرد.
خوب میدانست اوستا رحیم به سر وقت آمدن حساس است.
بوی نم خاک که بلند شد، آفتاب از سوراخ سقف گنبدی شکل به بازارچه راه پیدا کرده بود.
کمکم صدای باز شدن حجرهها شنیده میشد.
صدای خشخش جارو میان سلام و علیک حجره داران شنیده میشد.
میز چوبی کار را وسط حجره گذاشت، ابزارها را از میان خورجینکهای آویزان به دیوار کاهگلی حجره بیرون آورد و کنار میز کار گذاشت.
روپوش چرمی مشکیاش را پوشید، و پشت میز کارش مشغول انجام سفارشات شد.
صدای کفشهای اوستا رحیم را خوب میشناخت. پاتند کرد سمت پستو تا سفره چاشت را آماده کند.
بوی نان تازه حجره را پر کرد.
سرش را از پستو بیرون آورد.
_سلام اوستا!صبح بخیر.
گل کوچک سرخ را درون قوری انداخت و بیرون رفت.
_سلام علیکم، صبح شما هم بخیر، الحمدلله امروز هم چشم باز کردیم.
اوستا رحیم روپوش چرمیاش را تن کرد و روبه قبله سلامی داد.
عادت هر روزش بود، قبل از کار کردن.
پشت میز نشست.
_الهی به امید تو.
پسر جان سفارشات دیروز را بیارور.
لحظهای بعد هر دو مشغول کار شدند.
صدای قلقل سماور ذغالی میان چکشهای پی در پی که روی کفشها مینشست گم شده بود.
بازار گرم کار شده بود.
و مردم هم برای خرید حسابی سرشان را شلوغ کرده بودند.
صدای درشکهای بازارچه را تقریبا ساکت کرد.
درشکهچی داد زد:
_وایسا حیون...
اوستا رحیم سرش را بالا گرفت.
شاگرد نگاهی به اوستا و سپس نگاهی به فرد به ظاهر حسابی که با کمک غلامانش سعی داشت از درشکه پیاده شود انداخت.
اوستا سر به زیر مشغول کار خودش شد.
_چرا به احترام آقا بلند نمیشوید.
اوستا نیم نگاهی به غلام انداخت و دوباره مشغول کار خودش شد.
غلام دوباره گفت:
_ یک کفش مناسب و در خور ایشان برایشان درست کن.
اوستا نخ و سوزن به دست گرفت و مشغول دوختن شد.
غلام کلافه دستی به کلاهش کشید :
_مگه کری کفاش! نشنیدی چه گفتم؟
اوستا روبه شاگرد کرد و گفت:
_پسر جان برو اندازه پایشان را بگیر.
شاگرد از پشت میز بلند شد.دفتر و قلم را برداشت.
مرد هیکل درشتش را روی چهارپایه کنار حجره نشاند.
دستی به عبای مخمل مشکی زربافش کشید و پاهایش را درست کنار صورت شاگرد گرفت.
اوستا تمام حرکاتش را زیر نظر داشت.
شاگرد به ناچار درخواست کرد تا پایش را قدری پایین تر بیاورد تا بتواند نقشش را بکشد.
نقش که تمام شد، دفتر را روی طاقچه قرار داد.
غلام عصبی غرید:
_چه میکنی پسرک!
مگر نمیبینی، منتظریم برای ساخت کفش.
اوستا که تا الان زیر لب ذکر میگفت، خیره به مرد لم داده به چهارپایه گفت:
کفشتان چند روز دیگر آماده میشود. بهتر است بروید و در خانه استراحت کنید.
مرد دستی به سبیلهای قیطانی از بنا در رفته اش کشید،با لپهای گل انداخته گفت:
_ این همه راه آمدم برای هیچ؟
کار دیگران را کنار بگذار و تنها امروزت را به من اختصاص بده.
غلام کیسهای زر روی میزش پرت کرد.
اوستا دستان پینه بستهاش را با دستمال ابریشمی کنار دستش پاک کرد.
دستی به ریشهای پرپشت سفیدش کشید و گفت:
_چرا؟ مگر خون شما از دیگران رنگین تر است؟!
کیسه را به دست غلام داد و گفت:
_اینکارها لازم نیست، من هم آدم اینکارها نیستم.
مرد با چشمانی سرخ از کوره در رفت. انگشت اشارهاش را به طرف اوستا گرفت و داد زد:
_چطور جرئت میکنی، این چنین گستاخانه سخن بگویی؟!
حیف که در این شهر تنها کفاش هستی، و گرنه من میدانستم و تو.
مردم دورتا دورشان جمع شده بودند و صدایشان هم در نمیآمد.
اوستا در کمال آرامش سرش را مشغول کارش کرد و گفت:
_ به هر حال کار شما چند روز دیگر آماده است.
مرد عصبانی چهارپایه را به بیرون حجره پرتاب کرد.
و با تهدید حجره را ترک کرد.
مردم دورتا دور حجره جمع شده بودند، برای حرکت درشکه راه باز کردند.
_چرا این فرصت را از دست دادی؟
_کار خودت را ساختی.
_نان خود را آجر کردی
_میتوانستی سکههای طلا به جیب بزنی!
چرا این فرصت را از دست دادی.
حجره دارانی که انگشت به دهان سعی داشتند او را نصیحت کند.
اما او روبه شاگرد کرد و گفت:
_استکانی چای داری پسرجان؟
شاگرد متحیر از اتفاقات چند لحظه پیش به سمت پستو پا تند کرد.
هنوز استکان چایی را پر نکرده بود که صدای پچ پچ واری نظرش را جلب کرد.
_سلام علیکم اوستا رحیم
+سلام علیکم بفرمایید
_برای درست کردن کفش آمدهام.
+الان میگم شاگردم بیاید اندازه بگیرد، اما گفته باشم خیلیها در نوبت هستند و انشاءالله نوبت شما چند روز دیگر میشود.
مرد کوتاه خندهای کرد.
_بله میدانم...
اوضاع چطور است اوستا؟
+الحمدلله رب العالمین، همه چیز روبه راه است .رضایم به رضای خدا
_اوستا رحیم!
خواستم بگویم نیازی نیست، خودت را به زحمت بیاندازی
ما خود مشتاق تریم برای دیدن یاران.
دیگر صدایی شنیده نشد.
شاگرد لحظهای بعد چای به دست از پستو بیرون آمد.
اوستا کنار حجره نشسته بود.
با چشمان خیسش به جایی خیره بود.
هنوز هم خورشید از سقف گنبدی شکل بازارچه میتابید.
✍ زینب عسگری
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
یالطیف «هنوز هم خورشید میتابد» هنوز آفتاب نزده بود.گیوههای کرم رنگش را پوشیده ،نپوشیده به پا کرد
اثر برگزیدهی خانم زینب عسگری در مسابقهی #خورشید_اُمید
#تمرین_کلاسی 33
قسمت اول
هفت و پنجاه و هفت دقیقه. خدایا چه می شد اگر دیشب این شنیناز پدرآمرزیده می خوابید و من را به حال خودم می گذاشت تا کمی سر بر بالش نرم و گِلی خودم بگذارم و بخوابم که امروز هفت و چهل و پنج دقیقه از خواب بیدار نشوم و کفشم را میان راه خوابگاه تا دانشکده، در حالی که دارم لقمه ام را می جوم نپوشم؟
فقط سه دقیقه مانده تا بسته شدن دروازه های کلاس. دیر بجنبم، امروز یک غیبت ناقابل از استاد اعظم، شنی بزرگوار دریافت می کنم و اگر یکبار دیگر دست از پا خطا کنم و دور از جان پنج دقیقه تاخیر کنم، فاتحه ی واحد آنالیز ماسه ای را باید این ترم بخوانم.
پله های دانشکده را دوتا یکی بالا می روم.
اولین جایی که نگاه می کنم، کلاسمان است.
هنوز در هایش به روی مشتاقان علم باز باز است. نفس راحتی می کشم. قدم اول نه دوم را که بر میدارم، سرو کله ی جناب شنی از پیچ راهرو پیدا می شود. هول می کنم. می دوم تا گوی رقابت را این بار از آن استاد بی بدیل بدزدم که..... آخ. این درخت بی محل و نا محل از کجا پیدایش می شود.
سرم را بالا می گیرم. در دلم «ایشی» به پهنای کویر طبس نثارش می کنم و خم می شوم تا جزوه هایم را جمع و جور کنم.
جناب شنبیز هم که هول شده همین طور. بلند می شوم تا راه کلاس را در پیش بگیرم که می بینم، ای دل غافل! کجایی که مهر غیبت را در پرونده ات کوبیدند و تو اندرخم یک کوچه ای.
غضب آلود ترین نگاه خشمگینم را که تیزی اش سنگ می برد به شنبیز می اندازم.
شنبیز عرق های روی پیشانی اش را پاک می کند. نگاه شرمنده اش را روی زمین می اندازد و با گفتن ببخشیدی سمت جای نامعلومی نقل مکان می کند.
روی صندلی می نشینم. جزوه ی ساعت بعدم را باز می کنم.
صدای آشنایی می شنوم. گوش تیز می کنم. شنسا ست. با نگاهم رد صدا را می زنم. از دور دست تکان می دهد و با اشاره من را به سمت خودش دعوت می کند. جزوه را جمع و جور می کنم. همراهش به سمت واحد تحلیل بررسی می روم. در می زند. کسی در را باز می کند. از تعجب چشم هایم گرد می شود. باز رویم به روی نشسته اش می افتد. سرش را پایین می اندازد. همه دور میز می نشینیم.
شنسا در گوشم می گوید:
خداروشکر که تونستم پیدات کنم. ماشاالله تو رو نمیشه از سر درس و مشقت بلند کرد. الآنم نمی دونم با کدوم معجزه ای کلاس نرفتی.
بی هیچ حرفی زیر چشمی نگاهی به شنبیز می اندازم.
حاج اقا شناور، که تا الان چندباری به عنوان مهمان مطلع دعوت شده بود، گلویی صاف می کند.
روبهروی جمع و جلوی تخته سیاه می ایستد.
_ عرض سلام و احترام. ممنونم از همگی اعضا. لطفا با دقت تمام به خبر محرمانه و فوری که به دستم رسیده توجه کنید.
طبق اطلاعاتی که از منبع موثقمون دریاقت کردیم فرداشب قرار هست یک کودتای آمریکایی داشته باشیم.
با شنیدن این حرف ابروهایم در هم می رود.
هدف نهایی اون ها ها رسیدن به تهران هست. اما ما باید همین جا جلوی این شیاطین رو بگیریم و قلم پاشون رو بشکنیم.
همه با سر تایید می کنیم.
حاج آقا شناور رو به آقای شنسار مسئول تشکیلات می کند و می گوید:
تا به این جا به عهده ی بنده بود. ما بقی دست شما و بچه هاتون رو می بوسه.
آقای شناور از روی صندلی بلند شد. از حاج آقا تشکری کرد. نقشه ی کویر را از داخل کیفش درآورد و روی میز پهن کرد.
نقاطی را نشانمان داد و گفت:
برادرا و خواهرای گرامی، وقت کمه و دشمن نزدیک.
روی نقشه چند جایی را نشان داد و گفت:
_ این سه نقطه ای که روی نقشه مشخص کردم، جاهایی هست که می تونیم بالگرد هاشون رو زمین گیر کنیم.
نقشه هایی به ذهنم رسیده اما با توجه به سابقه ی درخشان خواهر شناز و شنسا در طراحی عملیات های قبلی، ترجیحم بر این بود که باز هم این بزرگواران دستی به روی طرح اولیه نقشه بکشن و تکمیلش کنن تا بدیم برادرا برای اجرا.
من و شنسا به همدیگر نگاهی می اندازیم. نگاهی که درونش دقیقا با این مفاهیم پر شده بود.
یا خدا! ما؟! کودتای امریکاییا؟ پناه بر خدا.
آقای شناور که دید از جایمان تکان نمی خوریم، خودش نقشه و توضیح طرح را پیش مان آورد.
شنبیز و شناوش و بقیه را راهی کرد تا بروند. بعد رو به ما کرد و گفت:
_ ببینید می دونم کار بسیار حساسی به دوشتون گذاشتم و می دونید که جای خطا ندارید. اما به این هم توجه داشته باشید اون قدر وقتی ندارید که فقط دو روز تو شوک این خبر باشید. پس سریعتر فکراتون رو یکی کنید و تا دو ساعت دیگه یه طرح عملی و جامع به من بدید.
دیگه هر کی ندونه شما کی هستید، من که می دونم. کی جز شما می تونست نقشه ی اون شندوز لعنتی و دار و دسته اش رو یه جوری بومرنگی بازطراحی کنه که دوباره برگرده پس کله ی خودشون؟ پس معطل نکنید و دست به کارشید.
منم اتاق بغلی مشغولم هم کاری داشتید خبرم کنید.
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین_کلاسی 33 قسمت اول هفت و پنجاه و هفت دقیقه. خدایا چه می شد اگر دیشب این شنیناز پدرآمرزیده می
قسمت دوم
#تمرین175 https://eitaa.com/ANARSTORY/9993
#رستمی
زمان موعود فرا می رسد و ما مثل اجل معلق، بالای سر که نه پایین پای بالگرد ها و هواپیما هاشون کمین کرده ایم. من و شنسا با دوربین، موقعیت پرنده ها را دنبال می کنیم.
شنشاد یک دستش به بی سیم و گزارش هواشناسی و یک دستش به بلندگو برای اعلام مناسب ترین موقعیت است.
با علامتش، شنیار شروع به شمارش میکند.
هزار و سه
هزار و دو
هزار و یک
با شنیدن آخرین شماره، گروه های پرواز سوار بر باد و طوفان مثل رعد روی سر بالگرد ها خراب می شوند.
شناوش و گروهش مسئول رخنه در موتور، شنباز و گروهش مسئول تیره و تار کردن شیشه ی جلوی بالگرد ها و شنبیز و گروهش مسئول نفوذ به داخل هواپیما و کور کردن چشم های خلبان ها هستند .
چیزی از به پرواز درآمدن نیرو ها نگذشته که صدا و موج انفجار همه ی ما را روی زمین پرت می کند. هیچ نمی شنوم. فقط آتش را می بینم که یکه تاز آسمان شب طبس می شود.
.
دلم برای آرمان علیوردی تنگ شده. مگر میشود؟ کسی که اصلا ندیدیاش...نمیشناسیاش. اشک چرا میریزم نمیدانم. اصلا دیگه واقعا آخرالزمان شده.
پ.ن
برای شادی شهدا سه تا صلوات بلند برفِس😊 برفس عمو ببینه بلدی. البته برفس غلطه. بفرست.
enc_16692821365911843566530.mp3
1.89M
آه ای غم خجسته
سرو به خون نشسته
#آرمان_علی_وردی
@anarstory
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت30🎬 _خب حالا آمادهاید؟! مشتری سرش را با ذوق تکان داد که افراسیاب ادامه داد: _خب این
#باغنار2🎊
#پارت31🎬
_آی عزیزان! این قبرا رو نگاه کنید که قراره ما آدما اونا رو پر کنیم. قبرایی که خونهی آخرت ماست و از الان بنا شده و قراره سندش، شیش دُنگ به ناممون بشه و هیشکی نمیتونه اون رو بالا بکشه. آی...آی...آی...!
مهدینار با تهصدایی که داشت، همه را منقلب کرده بود.
_از شب اول بگم که نکیر و منکر میخوان بیان. از سوالاتشون خبر ندارم که بهتون تقلب برسونم. فقط این رو میدونم که نماز حرف اول رو میزنه. بعد رفتن نکیر و منکر، مورچه و عقرب و سوسک بالدار و بدون بال میان. اینجاست که یه غذای آماده میشیم واسه حیوونا و حشرات. اگه اعمالمون خوب باشه، کمتر خورده شدن رو حس میکنیم!
بعضیها اشک میریختند و بعضیها از ترس و سرما، به خود میلرزیدند.
_گفتم نماز. بیایید همین الان دو رکعت نماز مستحبی بخونیم تا روحمون شاد شه!
سپس جانماز جیبیاش را در آورد و رو به قبله و قبرهای خالی ایستاد.
بعد پایان نماز، برگشت تا ادامهی برنامهی تور را برگزار کند که دید نصف هنرجوها نیستند. به همین خاطر پوزخندی زد و زیرلب گفت:
_مسلم زمانه باش؛ وقتی مردم کوفه، میان راه تنهایت میگذارند!
_جناب استاد، اگه میشه این قسمت از تور رو تموم کنیم و بریم سراغ شهدای گمنام. به خدا حیفه تا اینجا اومدیم، اونجا نریم!
_احسنت. پس زیارت آل یاسین رو هم اونجا میخونیم!
مهدینار برای اولین بار، حرف یکی از هنرجوهایش را گوش داد و به سمت قبور شهدای گمنام راه افتاد.
همگی به سرعت داشتند از روی قبرها رد میشدند که ناگهان مهدینار ایستاد و به قبری زل زد. هیچ حرکتی از خود نشان نمیداد و همین باعث نگرانی هنرجوها شده بود. هوا سردتر شده بود و گاهی صدای پارس سگ به گوش میرسید.
_استاد حالتون خوبه؟!
مهدینار حرفی نمیزد؛ اما چند قدمی جلو رفت و روبهروی قبری ایستاد. سپس اشکی از چشمش سرازیر شد و گفت:
_سلام بابا. اومدم پیشت، ولی اتفاقی! اصلاً توی برنامهی تورمون نبود؛ ولی یه حسی من رو تا اینجا کشوند!
هنرجوها جلوتر رفتند و نوشتهی روی سنگ قبر را خواندند. مرحوم مهدینار بزرگ، پدرِ مظلومِ مهدینار کوچک! اعضا نیز لبخندی زدند و نگاه ترحمآمیزی به مهدینار کردند.
_بابا یه نشونه واسم بفرست. یه نشونه که بفهمم تو من رو تا اینجا کشوندی و دلت واسم تنگ شده!
_نشونه از این بالاتر که از اینجا رد شدید استاد؟!
این را یکی از هنرجوها گفت و بقیه هم حرفش را تایید کردند که مهدینار گفت:
_هیس!
بعد سرش را نزدیک قبر کرد و پس از لحظاتی گفت:
_ممنون بابا!
سپس سرش را بلند کرد و ادامه داد:
_دوستان بابام گفت یه کم کار داره توی برزخ. وقتی برگشت، نشونه رو بهم میگه. البته گفت تا اونموقعی که برگردم، بشینم تاریخیترین اثرم رو که ذره ذرهی وجودم رو براش گذاشتم، واستون بخونم!
بعد هم شروع کرد به خواندن رمان زردترین پاییز. هنرجوها از ترسشان کاسته شده و خواب بر چشمانشان غلبه پیدا کرده بود. آنقدر که رفته رفته صدای خروپفشان بلند شد و همین باعث شد که مهدینار خواندنش را قطع کند و از جایش بلند شود.
_جواب این کار زشتتون رو میگیرید...!
مهندس محسن از طریق بلندگوی کائنات، اذان مغرب را اقامه کرد و پس از پایان اذان، میهمانان را به نماز جماعت، به امامت استاد مجاهد و سپس قرآنخوانی در مسجد کائنات دعوت کرد. همگی داشتند به سمت کائنات قدم برمیداشتند که علی املتی با فریاد گفت:
_آهای، کسی اینجا مکانیکی بلده؟!
رجینا هم که از جایش بلند شده بود و قصد رفتن به کائنات را داشت، برگشت و به سمت در باغ رفت.
_چی شده داش؟! کی مکانیک لازم شده؟!
_یه دختر خانومی بیرون باغ ماشینش خراب شده. بنده خدا تنهاست و کسی هم نیست که کمکش کنه. ببین میتونی براش کاری کنی یا نه!
رجینا یک گاز محکم به سیب قرمزش زد و لُنگش را محکم در هوا تکاند.
_بسپارش به من! به من میگن رجی کار راه بنداز!
رجینا از باغ خارج شد و چشمش به آن دختر و ماشین خرابش افتاد. با قدمهایی تند خودش را به آنجا رساند و گفت:
_سام علیک آبجی! دردش چیه؟!
دختر که حجاب درست و درمانی نداشت، با صدای رجینا برگشت و گفت:
_سلام آقا. نمیدونم والا. اینجا پارک کردم که برم کارم رو انجام بدم. وقتی برگشتم، دیگه روشن نشد که نشد!
رجینا از اینکه برای اولین بار او را آقا صدا زده بودند، در پوست خودش نمیگنجید! به همین خاطر دستش را روی سینهاش گذاشت و زیرلب گفت:
_آروم باش قلبم! آروم باش! یه آقا گفت دیگه. این بیجنبه بازیا دیگه چیه؟!
سپس نگاهی به ماشین او انداخت و توانست پس از چند دقیقه وَر رفتن، آن را درست کند.
_بفرما آبجی. از روز اولشم سالمتر!
دختر دستی به موهای لَختش که از شالش بیرون زده بود کشید.
_وای خیلی ممنون! نمیدونم چیجوری ازتون تشکر کنم. واقعاً لطف کردید!
رجینا عرق پیشانیاش را پاک کرد و با حسی که نمیدانست از کجا میآید، به چشمان دختر زل زد...!
#پایان_پارت31✅
📆 #14020205
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
✅ قسمت پانزدهم_ حلالیت (بخش اول)
17 فروردین 1402👇
https://telewebion.com/episode/0x62a6ad8
✅ قسمت شانزدهم_ حلالیت (بخش دوم)
18 فروردین 1402👇
https://telewebion.com/episode/0x62a80ff
✅ قسمت هفدهم_ خودسوزی
19 فروردین 1402👇
https://telewebion.com/episode/0x62aadd0
✅ قسمت هجدهم_ آزمون
21 فروردین 1402👇
https://telewebion.com/episode/0x62acd72
✅ قسمت نوزدهم_ رشته به رشته مو به مو
22 فروردین 1402👇
https://telewebion.com/episode/0x62ae522
✅ قسمت بیستم_ نذر
23 فروردین 1402👇
https://telewebion.com/episode/0x62afc3a
✅ قسمت بیست و یکم_ خاک و خاکستر
24 فروردین 1402👇
https://telewebion.com/episode/0x62b126a
✅ قسمت بیست و دوم_ اکبر
25 فروردین 1402👇
https://telewebion.com/episode/0x62b263c
✅ قسمت بیست و سوم_ وقت رفتن
26 فروردین 1402👇
https://telewebion.com/episode/0x62b311c
✅ قسمت بیست و چهارم_ آتش
27 فروردین 1402👇
https://telewebion.com/episode/0x62b3d50
✅ قسمت بیست و پنجم_ طعم میوه
28 فروردین 1402👇
https://telewebion.com/episode/0x62b5381
✅ قسمت بیست و ششم_ آخرین بازدم (بخش اول)
29 فروردین 1402👇
https://telewebion.com/episode/0x62b6ca4
✅ قسمت بیست و هفتم_ مرز نور (بخش دوم)
30 فروردین 1402👇
https://telewebion.com/episode/0x62b85fe
✅ قسمت بیست و هشتم_ شکار
31 فروردین 1402👇
https://telewebion.com/episode/0x62b9c84
✅ قسمت بیست و نهم_ زنده مانی
1 اردیبهشت 1402👇
https://telewebion.com/episode/0x62baff4
✅ قسمت سی ام_ بی نهان
3 اردیبهشت 1402👇
https://telewebion.com/episode/0x62bd0d5
🍃 آیت الله بهجت رحمه الله علیه برای حل مشکلات میفرمودند این موارد را مراعات وعمل کنید تا انشاءالله مشکل برطرف گردد:
✍🏼
1-قرآن کوچکی راهمیشه همراه داشته باشید
2-معوذتین رابخوانید و تکرار نمایید
3-آیت الکرسی رابخوانید و در منزل نصب نمایید
4-چهارقل را بخوانید و تکرار کنید،خصوصا وقت خواب
5-درموقع اذان باصدای نسبتا بلند، اذان بگویید
6-روزی 50 آیه ازقرآن کریم رابخوانید
#دریافت_روزانه #کلام_بزرگان #کلامی_از_بهجت
pay.eitaa.com/v/p/
برکت
غنا
رسول خدا صلی الله علیه و آله: گوش دادن زیاد به غنا باعث فقر می شود. جامع الاخبار/ص125
گوش دادن به غنا و موسیقی حرام، آثار مخرب و زیان باری در زندگی انسان و سعادت دنیا و آخرت انسان دارد. به فرموده امام صادق علیه السلام غنا و موسیقی باعث نفاق و دورویی در انسان و فقر و نیازمندی او می شود. وسائل الشیعه، ج17، ص309
#دریافت_روزانه_حدیث
#افزایش_برکت_و_روزی
pay.eitaa.com/v/p/
🚩 رویداد ملی هنری لبخند خدا
با محوریت
- فاطمه معصومه (س) الگوی دختر اسلام
- امید به آینده و ترسیم آینده دختر ایرانی
۱۳ الی ۱۵ اردیبهشت
قم، حرم حضرت معصومه (س)
شبستان حضرت زهرا (س)
قالبهای هنری:
🔹 پوستر
🔸 تصویرسازی
🔹 حروفنگاری/خوشنویسی
🔸 گرافیک متحرک
🔹 نقاشی
(رنگ روغن/پاستل/سیاهقلم/ اکریلیک/ آبرنگ)
🔸 پادکست
🔹 طراحی لباس
🔸 پینما
🔹 روایت نویسی
+ اسکان
+ مهد برای مادران هنرمند
+ ویژه بانوان هنرمند
ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر:
Www.Kheymeh.Art
طراحی پوستر
مدیریت هنری: استودیو خیمه
تصویرسازی: الناز فتحاللهپور
حروفنگاری: سپیده حسین جواد
خیمهبانوانهنرمندهیأتی
@Kheymeh_art
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت31🎬 _آی عزیزان! این قبرا رو نگاه کنید که قراره ما آدما اونا رو پر کنیم. قبرایی که خو
#باغنار2🎊
#پارت32🎬
سپس رجینا آب دهانش را قورت داد و بدون معطلی سرش را پایین انداخت.
_نگو آبجی. این کارا واسه ما مثل آب خوردنه. حتی از اونم آسونتر! حالا بفرما داخل. چند دقیقه دیگه توی همین باغ شام میدن! یه لقمه بزنید، بعد برید!
_نه، خیلی ممنون. باید برم. خیلی دیرم شده!
رجینا از صدای نازک و دلربای دختر، خوشش آمده بود و قصد عقبنشینی هم نداشت.
_دِ نشد دیگه آبجی! مگه اینکه از روی جنازهی من رد شید. تا شام نخورید، من اجازه نمیدم برید. یعنی غیرتم اجازه نمیده!
دختر که دید از پس زبان رجینا بر نمیآید، عاقبت تسلیم شد و به همراه او وارد باغ شد!
بعد از نماز جماعت، استاد مجاهد سخنرانی کوتاهی انجام داد. در این میان کسانی که حین سخنرانی پچ پچ میکردند، مهندس محسن نزدیکشان میشد و با عبارات "حرف ممنوع! لطفاً به قوانین پایبند باشید و با نگهداشتن حرمت مسجد، به خودمان احترام بگذاریم" مهمانان را ارشاد میکرد.
بعد از پایان سخنرانی و همچنین قرآنخوانی، استاد مجاهد میهمانان را به شام در سالن اصلی باغ دعوت کرد. سپس مهندس محسن با صدایی بلند گفت:
_راس ساعت هشت درای مسجد بسته میشه. زود برید بیرون که لای در نمونید!
میهمانان به سرعت از کائنات خارج میشدند و بانو شباهنگ که دم در مسجد ایستاده بود، به هریک از مهمانان کارت دعوت میداد. کارت دعوتی که چند هفته بعد، میهمانان را به کائنات فرا خوانده و قرار بود خود بانو شباهنگ در این جلسه، راجع به زن و ارزش او در اسلام و جوامع غربی صحبت کند.
بانو نورسان داخل آشپزخانه داشت آخرین سَرهایش را به غذا میزد. دخترمحی با دمپایی بالای سر نورسان و دیگ غذا ایستاده بود که بانو نسل خاتم گفت:
_چرا اینجا وایستادی عزیزم؟! برو به بقیه توی چیدن میز شام کمک کن دیگه!
دخترمحی که چشم از قابلمه برنمیداشت، با استرس گفت:
_نمیرم بانو جان. میخوام اینجا وایستم تا وقتی نورسان در قابلمه رو برداشت، با دمپایی سوسکای داخلش رو بکشم!
بانو احد که نظارهگر آشپزی نورسان بود، پوزخندی زد و گفت:
_توی این دیگ خورشت قورمهسبزیه، نه خورشت سوسک! در ضمن نگران نباش! این دفعه نورسان عالی کارش رو انجام داده و قراره یه شام خوشمزه و بهداشتی بخوریم. بعدشم اگه توش سوسک باشه، دیگه تا الان بخارپز شده و چیزی ازش باقی نمونده که بکشیش!
بانوان باغ، به زیبایی میزهای شام را چیدند و میهمانان در کمال آرامش، شام را با دسر و نوشیدنیهای مختلف میل کردند. اواخر مراسم بود که میزبانان مراسم، روی یک بلندی ایستادند که استاد مجاهد گفت:
_خب برای سلامتی خودتون و شادی روح اموات صلواتی ختم کنید.
همگی صلواتی فرستادند که استاد مجاهد ادامه داد:
_خب از همگی ممنونیم که توی مراسم سالگرد مرحومان استاد واقفی و یاد شرکت کردند. انشاءالله که توی شادیاتون جبران کنیم. اگه مشکل یا سوالی دارید، بفرمایید!
یکی از مهمانان پرسید:
_ببخشید من توی مراسم تشییع این مرحومان هم شرکت کرده بودم. اون موقع یه خانوم مهربونی بود که عکس اینا رو با خودش اینور و اونور میکرد و براشون زار میزد؛ ولی امشب ندیدمشون. میتونم بپرسم کجا هستن؟!
بانو احد لبخندی زد و جواب داد:
_بانو رایا رو میگید. ایشون رفتن راهیان نور و چند روز دیگه برمیگردن!
دیگری پرسید:
_ببخشید جناب احف، توی مراسمات قبلی گوسفنداتون هم بودن؛ ولی امشب از اونا هم خبری نبود. آیا اونا هم رفتن راهیان نور؟!
احف لبخند زورکیای زد.
_من از طرف اونا ازتون عذر میخوام که نتونستن توی مراسم سال شرکت کنن. اینم بگم که اونا الان توی طویلهان و دارن خوابای شیرینی میبینن!
یکی دیگر از مهمانان بلافاصله گفت:
_اتفاقاً من رفتم طویله و یه سری بهشون زدم. ولی خب دوتاشون نسبت به مراسم پارسال کم شدن. میتونم بپرسم کجان؟!
احف از آمار داشتن و همچنین فضولی آنها کلافه شده بود که سچینه گفت:
_درسته. یکیشون ببفه که واسه تحصیل رفته آلمان. اون یکی هم با زن و مادرزنش، برای کار رفته یونان!
_دومیه، همون دوماد بانو طَهورا و شوهر پاندائه بود؟!
_دقیقاً.
اما پس از این حرف سچینه، مهمانان پچ پچ کنان گفتند:
_دروغ میگن! من شنیدم اون ببفه رو عید قربان قربونی کردن؛ اونی هم که رفته خارج واسه کار و اینا، رفته پی عشق و حالش و زن و بچه و مادرزنش رو توی مملکت غریب تنها گذاشته!
اعضا که از سوالهای مهمانان خسته شده بودند، با یک خسته نباشید، پایان مراسم سال را اعلام کردند و مهمانان بلافاصله از باغ خارج شدند.
مهدینار با دستانی مُشت کرده، به اطراف نگاهی انداخت که چشمش به یک مرد دورهگرد افتاد. مرد شلختهای که واسه دل خودش میخواند و در قبرستان تلو تلو میخورد! مهدینار لبخند کشداری زد و به سمت مرد رفت و وقتی فهمید او مداح دورهگرد است، با خوشحالی از او خواست که بیاید و یک دهن برای هنرجوها و همچنین روح پدرش بخواند...!
#پایان_پارت32✅
📆 #14020206
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
برنامه یکساله.mp3
10.24M
#تلنگری
بعد از یک مهمانی باشکوه
و ساخته شدنِ نَفْس ما بقدر وسعش ،
نوبت به شروع سالِ معنویمان میرسد!
★ در این یکسالِ پیشِ رو، مهمترین برنامهام چه باشد که؛
سال بعد، ظرفِ وجودم برای دریافت تقدیرات وسیعتر، آماده باشد؟
#رهبری
#استاد_شجاعی ویژه #عید_فطر 🌜
@ostad_shojae
@ANARSTORY
خنده میبینی ولی از گریهٔ دل غافلی
خانهٔ ما از درون ابر است و بیرون آفتاب
«صائب تبریزی»
📖 در دل هر شعر یک یا چند داستان نهفته هست.
با توجه به بیت بالا👆 یک صحنه یا داستانی جذاب و خواندنی بنویسید.
#داستانی_از_دل_شعر1
برکت
آزار دیگران
رسول خدا(ص): اذیت نکردن دیگران موجب افزایش رزق و روزی است. معدن الجواهر/ص39
یکی از حقوق مسلمانان بر گردن یکدیگر این است که به یکدیگر آزار نرسانند. به فرموده پیامبر اکرم، هرکس مومنی را بیازارد، بی گمان ایشان را آزرده و کسی که ایشان را برنجاند، خدا را آزرده و از رحمت خداوند محروم است. جامع السعادات/ج2/ص215
#دریافت_روزانه_حدیث
#افزایش_برکت_و_روزی
pay.eitaa.com/v/p/