💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت30🎬 _خب حالا آمادهاید؟! مشتری سرش را با ذوق تکان داد که افراسیاب ادامه داد: _خب این
#باغنار2🎊
#پارت31🎬
_آی عزیزان! این قبرا رو نگاه کنید که قراره ما آدما اونا رو پر کنیم. قبرایی که خونهی آخرت ماست و از الان بنا شده و قراره سندش، شیش دُنگ به ناممون بشه و هیشکی نمیتونه اون رو بالا بکشه. آی...آی...آی...!
مهدینار با تهصدایی که داشت، همه را منقلب کرده بود.
_از شب اول بگم که نکیر و منکر میخوان بیان. از سوالاتشون خبر ندارم که بهتون تقلب برسونم. فقط این رو میدونم که نماز حرف اول رو میزنه. بعد رفتن نکیر و منکر، مورچه و عقرب و سوسک بالدار و بدون بال میان. اینجاست که یه غذای آماده میشیم واسه حیوونا و حشرات. اگه اعمالمون خوب باشه، کمتر خورده شدن رو حس میکنیم!
بعضیها اشک میریختند و بعضیها از ترس و سرما، به خود میلرزیدند.
_گفتم نماز. بیایید همین الان دو رکعت نماز مستحبی بخونیم تا روحمون شاد شه!
سپس جانماز جیبیاش را در آورد و رو به قبله و قبرهای خالی ایستاد.
بعد پایان نماز، برگشت تا ادامهی برنامهی تور را برگزار کند که دید نصف هنرجوها نیستند. به همین خاطر پوزخندی زد و زیرلب گفت:
_مسلم زمانه باش؛ وقتی مردم کوفه، میان راه تنهایت میگذارند!
_جناب استاد، اگه میشه این قسمت از تور رو تموم کنیم و بریم سراغ شهدای گمنام. به خدا حیفه تا اینجا اومدیم، اونجا نریم!
_احسنت. پس زیارت آل یاسین رو هم اونجا میخونیم!
مهدینار برای اولین بار، حرف یکی از هنرجوهایش را گوش داد و به سمت قبور شهدای گمنام راه افتاد.
همگی به سرعت داشتند از روی قبرها رد میشدند که ناگهان مهدینار ایستاد و به قبری زل زد. هیچ حرکتی از خود نشان نمیداد و همین باعث نگرانی هنرجوها شده بود. هوا سردتر شده بود و گاهی صدای پارس سگ به گوش میرسید.
_استاد حالتون خوبه؟!
مهدینار حرفی نمیزد؛ اما چند قدمی جلو رفت و روبهروی قبری ایستاد. سپس اشکی از چشمش سرازیر شد و گفت:
_سلام بابا. اومدم پیشت، ولی اتفاقی! اصلاً توی برنامهی تورمون نبود؛ ولی یه حسی من رو تا اینجا کشوند!
هنرجوها جلوتر رفتند و نوشتهی روی سنگ قبر را خواندند. مرحوم مهدینار بزرگ، پدرِ مظلومِ مهدینار کوچک! اعضا نیز لبخندی زدند و نگاه ترحمآمیزی به مهدینار کردند.
_بابا یه نشونه واسم بفرست. یه نشونه که بفهمم تو من رو تا اینجا کشوندی و دلت واسم تنگ شده!
_نشونه از این بالاتر که از اینجا رد شدید استاد؟!
این را یکی از هنرجوها گفت و بقیه هم حرفش را تایید کردند که مهدینار گفت:
_هیس!
بعد سرش را نزدیک قبر کرد و پس از لحظاتی گفت:
_ممنون بابا!
سپس سرش را بلند کرد و ادامه داد:
_دوستان بابام گفت یه کم کار داره توی برزخ. وقتی برگشت، نشونه رو بهم میگه. البته گفت تا اونموقعی که برگردم، بشینم تاریخیترین اثرم رو که ذره ذرهی وجودم رو براش گذاشتم، واستون بخونم!
بعد هم شروع کرد به خواندن رمان زردترین پاییز. هنرجوها از ترسشان کاسته شده و خواب بر چشمانشان غلبه پیدا کرده بود. آنقدر که رفته رفته صدای خروپفشان بلند شد و همین باعث شد که مهدینار خواندنش را قطع کند و از جایش بلند شود.
_جواب این کار زشتتون رو میگیرید...!
مهندس محسن از طریق بلندگوی کائنات، اذان مغرب را گفت و پس از پایان اذان، مهمانان را به نماز جماعت، به امامت استاد مجاهد و سپس قرآنخوانی در مسجد کائنات دعوت کرد. همگی داشتند به سمت کائنات قدم برمیداشتند که علی املتی با فریاد گفت:
_آهای، کسی اینجا مکانیکی بلده؟!
رجینا هم که از جایش بلند شده بود و قصد رفتن به کائنات را داشت، برگشت و به سمت در باغ رفت.
_چی شده داش؟! کی مکانیک لازم شده؟!
_یه دختر خانومی بیرون باغ ماشینش خراب شده. بنده خدا تنهاست و کسی هم نیست که کمکش کنه. ببین میتونی براش کاری کنی یا نه!
رجینا یک گاز محکم به سیب قرمزش زد و لُنگش را محکم در هوا تکاند.
_بسپارش به من! به من میگن رجی کار راه بنداز!
رجینا از باغ خارج شد و چشمش به آن دختر و ماشین خرابش افتاد. با قدمهایی تند خودش را به آنجا رساند و گفت:
_سام علیک آبجی! دردش چیه؟!
دختر که حجاب درست و درمانی نداشت، با صدای رجینا برگشت و گفت:
_سلام آقا. نمیدونم والا. اینجا پارک کردم که برم کارم رو انجام بدم. وقتی برگشتم، دیگه روشن نشد که نشد!
رجینا از اینکه برای اولین بار او را آقا صدا زده بودند، در پوست خودش نمیگنجید! به همین خاطر دستش را روی سینهاش گذاشت و زیرلب گفت:
_آروم باش قلبم! آروم باش! یه آقا گفت دیگه. این بیجنبه بازیا دیگه چیه؟!
سپس نگاهی به ماشین او انداخت و توانست پس از چند دقیقه وَر رفتن، آن را درست کند.
_بفرما آبجی. از روز اولشم سالمتر!
دختر دستی به موهای لَختش که از شالش بیرون زده بود کشید.
_وای خیلی ممنون! نمیدونم چیجوری ازتون تشکر کنم. واقعاً لطف کردید!
رجینا عرق پیشانیاش را پاک کرد و با حسی که نمیدانست از کجا میآید، به چشمان دختر زل زد...!
#پایان_پارت31✅
📆 #14030108
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت31🎬 _آی عزیزان! این قبرا رو نگاه کنید که قراره ما آدما اونا رو پر کنیم. قبرایی که خو
#باغنار2🎊
#پارت32🎬
سپس رجینا آب دهانش را قورت داد و بدون معطلی سرش را پایین انداخت.
_نگو آبجی. این کارا واسه ما مثل آب خوردنه. حتی از اونم آسونتر! حالا بفرما داخل. چند دقیقه دیگه توی همین باغ شام میدن! یه لقمه بزنید، بعد برید!
_نه، خیلی ممنون. باید برم. خیلی دیرم شده!
رجینا از صدای نازک و دلربای دختر، خوشش آمده بود و قصد عقبنشینی هم نداشت.
_دِ نشد دیگه آبجی! مگه اینکه از روی جنازهی من رد شید. تا شام نخورید، من اجازه نمیدم برید. یعنی غیرتم اجازه نمیده!
دختر که دید از پس زبان رجینا بر نمیآید، عاقبت تسلیم شد و به همراه او وارد باغ شد!
بعد از نماز جماعت، استاد مجاهد سخنرانی کوتاهی انجام داد. در این میان کسانی که حین سخنرانی پچ پچ میکردند، مهندس محسن نزدیکشان میشد و با عبارات "حرف ممنوع! لطفاً به قوانین پایبند باشید و با نگهداشتن حرمت مسجد، به خودمان احترام بگذاریم" مهمانان را ارشاد میکرد.
بعد از پایان سخنرانی و همچنین قرآنخوانی، استاد مجاهد میهمانان را به شام در سالن اصلی باغ دعوت کرد. سپس مهندس محسن با صدایی بلند گفت:
_راس ساعت هشت درای مسجد بسته میشه. زود برید بیرون که لای در نمونید!
میهمانان به سرعت از کائنات خارج میشدند و بانو شباهنگ که دم در مسجد ایستاده بود، به هریک از مهمانان کارت دعوت میداد. کارت دعوتی که چند هفته بعد، میهمانان را به کائنات فرا خوانده و قرار بود خود بانو شباهنگ در این جلسه، راجع به زن و ارزش او در اسلام و جوامع غربی صحبت کند.
بانو نورسان داخل آشپزخانه داشت آخرین سَرهایش را به غذا میزد. دخترمحی با دمپایی بالای سر نورسان و دیگ غذا ایستاده بود که بانو نسل خاتم گفت:
_چرا اینجا وایستادی عزیزم؟! برو به بقیه توی چیدن میز شام کمک کن دیگه!
دخترمحی که چشم از دیگ برنمیداشت، با استرس گفت:
_نمیرم بانو جان. میخوام اینجا وایستم تا وقتی نورسان درِ دیگ رو برداشت، با دمپایی سوسکای داخلش رو بکشم!
بانو احد که نظارهگر آشپزی نورسان بود، پوزخندی زد و گفت:
_توی این دیگ خورشت قورمهسبزیه، نه خورشت سوسک! در ضمن نگران نباش! این دفعه نورسان عالی کارش رو انجام داده و قراره یه شام خوشمزه و بهداشتی بخوریم. بعدشم اگه توش سوسک باشه، دیگه تا الان بخارپز شده و چیزی ازش باقی نمونده که بکشیش!
بانوان باغ، به زیبایی میزهای شام را چیدند و مهمانان در کمال آرامش، شام را با دسر و نوشیدنیهای مختلف میل کردند. اواخر مراسم بود که میزبانان مراسم، روی یک بلندی ایستادند که استاد مجاهد گفت:
_خب برای سلامتی خودتون و شادی روح اموات صلواتی ختم کنید.
همگی صلواتی فرستادند که استاد مجاهد ادامه داد:
_خب از همگی ممنونیم که توی مراسم سالگرد مرحومان استاد واقفی و یاد شرکت کردید. انشاءالله که توی شادیاتون جبران کنیم. اگه مشکل یا سوالی دارید، بفرمایید!
یکی از مهمانان پرسید:
_ببخشید من توی مراسم تشییع این مرحومان هم شرکت کرده بودم. اون موقع یه خانوم مهربونی بود که عکس اینا رو با خودش اینور و اونور میکرد و براشون زار میزد؛ ولی امشب ندیدمشون. میتونم بپرسم کجا هستن؟!
بانو احد لبخندی زد و جواب داد:
_بانو رایا رو میگید. ایشون رفتن راهیان نور و چند روز دیگه برمیگردن!
دیگری پرسید:
_ببخشید جناب احف، توی مراسمات قبلی گوسفنداتون هم بودن؛ ولی امشب از اونا هم خبری نبود. آیا اونا هم رفتن راهیان نور؟!
احف لبخند زورکیای زد.
_من از طرف اونا ازتون عذر میخوام که نتونستن توی مراسم سال شرکت کنن. اینم بگم که اونا الان توی طویلهان و دارن خوابای شیرینی میبینن!
یکی دیگر از مهمانان بلافاصله گفت:
_اتفاقاً من رفتم طویله و یه سری بهشون زدم. ولی خب دوتاشون نسبت به مراسم پارسال کم شدن. میتونم بپرسم کجان؟!
احف از آمار داشتن و همچنین فضولی آنها کلافه شده بود که سچینه گفت:
_درسته. یکیشون ببفه که واسه تحصیل رفته آلمان. اون یکی هم با زن و مادرزنش، برای کار رفته یونان!
_دومیه، همون دوماد بانو طَهورا و شوهر پاندائه بود؟!
_دقیقاً.
اما پس از این حرف سچینه، مهمانان پچ پچ کنان گفتند:
_دروغ میگن! من شنیدم اون ببفه رو عید قربان قربونی کردن؛ اونی هم که رفته خارج واسه کار و اینا، رفته پی عشق و حالش و زن و بچه و مادرزنش رو توی مملکت غریب تنها گذاشته!
اعضا که از سوالهای مهمانان خسته شده بودند، با یک خسته نباشید، پایان مراسم سال را اعلام کردند و مهمانان بلافاصله از باغ خارج شدند.
مهدینار با دستانی مُشت کرده، به اطراف نگاهی انداخت که چشمش به یک مرد دورهگرد افتاد. مرد شلختهای که واسه دل خودش میخواند و در قبرستان تلو تلو میخورد! مهدینار لبخند کشداری زد و به سمت مرد رفت و وقتی فهمید او مداح دورهگرد است، با خوشحالی از او خواست که بیاید و یک دهن برای هنرجوها و همچنین روح پدرش بخواند...!
#پایان_پارت32✅
📆 #14030108
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت32🎬 سپس رجینا آب دهانش را قورت داد و بدون معطلی سرش را پایین انداخت. _نگو آبجی. این
#باغنار2🎊
#پارت33🎬
مداح سر و وضعی به شدت ژولیده و صدایی داغونتر از ظاهرش داشت. خدا میداند که چه کسی و در چه زمانی، سرکارش گذاشته و به او گفته بود که صدای خوبی داری! البته الان، همین صدای انکر الاَصواتش به درد میخورد؛ چون با اولین جملاتی که خواند، همه هنرجوها از خواب پریدند و آب دهان کش آمدهشان که به سوی زمین سرازیر شده بود را جمع کردند. مداح همچنان داشت با صدای گوش خراشش میخواند که مهدینار گفت:
_ساکت!
سپس دولا شد و سرش را نزدیک قبر پدرش کرد و خواست به صدایی که به نظرش میرسید، گوش بسپارد. طولی نکشید که بلند شد و گفت:
_دوستان بابام از برزخ برگشت. تازه نشونه هم داد. گفت که یکی از شماها رو با خودش میبره!
همگی از جملهی مهدینار، به یکدیگر خیره شدند که ناگهان یکی از هنرجوها فریاد زد:
_وااای! باباش اون دختر نابینا رو برده!
هنرجوها جیغ ریزی کشیدند که دیگری گفت:
_شاید با اونایی که قبل نماز رفتن، رفته!
_نه. اون بعد نماز هم بود. خودم دستش رو گرفتم و تا اینجا آوردمش!
همگی داشتند از ترس سکته میکردند و هزاران بار خودشان را به خاطر آمدن به این تور لعنت میکردند که مهدینار با لبخند به قبر پدرش خیره شد.
_ممنون بابا که نشونههاتم ردخور نداره!
سپس یکی جیغ بلندی کشید و گفت:
_روح! روح! یه روح از اونجا رد شد. فرار کنید. فرار کنید!
سپس با سرعت چیتا از آنجا دور شد و بقیه هم جیغ جیغ کنان، به دنبالش دَویدند. مهدینار سرش را تکان داد و تکخندهای کرد.
_میبینی بابا اینا چقدر ترسوئن؟! میبینی که من به چه سختیای دارم از اینا پول در میارم؟!
مداح دورهگرد که این وضع را دید، سرش را که معلوم بود دو سه ماهی حمام ندیده و دیگر از چربی زیاد، تبدیل به چسب همه کاره شده، خاراند و به مهدینار گفت:
_به خدا حیفه وقتت رو واسه این هنرجوهای دوزاریت هدر میدی. بیا توی کلاسای مداحی من شرکت کن و بعد چند جلسه پول پارو کن!
مهدینار که دیگر حوصلهی اَراجیف مداح دورهگرد را نداشت، لبخند مصنوعیای زد و چندرغاز پول کف دستش گذاشت و آن را راهی کرد. بعد هم بدون توجه به فرار هنرجوهایش، تنهایی نشست و حسابی با پدرش درد و دل کرد و تا نیمههای شب، انواع دعاهای مختلف از جمله زیارت آل یاسین را برای پدرش خواند.
_کمک...کمک...!
صدای ضعیف کسی، توجه مهدینار را به خود جلب کرد!
پس از رفتن مهمانها، علی املتی درهای باغ را بست و اعضا نفس عمیقی کشیدند. همگی دور میز غذاخوری نشسته بودند که حدیث گفت:
_لطفاً لباساتون رو در بیارید که امانته. سریع!
دخترمحی با غرولند گفت:
_باشه بابا. خسیس بازی در نیار. موقع خواب در میاریم!
حدیث پوفی کشید.
_اگه این لباسا مال من بود که قابل شماها رو نداشت. اینا مال مردمه و دست من امانت!
سپس رو به استاد مجاهد ادامه داد:
_استاد شما بگید. مگه امانتداری از ویژگیهای مومن نیست؟!
استاد مجاهد لبخندی زد.
_بله دخترم. حالا چی شده مگه؟!
حدیث با لحنی خسته گفت:
_بابا همهی اینا از صبح ریختن توی خیاطی من و لباسایی که مردم واسه دوخت و دوز به من داده بودن رو یکی یکی امتحان کردن. آخرشم از اونایی که خوششون اومد و اندازشون بود، برداشتن و گفتن میخواییم توی مراسم سال استاد بپوشیم تا از بقیهی باغا عقب نمونیم. حالا که مراسم تموم شده، بهشون میگم در بیارید تا آسیبی بهشون نرسیده، ولی گوش نمیدن که نمیدن!
استاد مجاهد به تسبیحش خیره شد و آب دهانش را قورت داد و زیرلب گفت:
_آخ برادر عِمران! کجایی که بعد رفتنت، شاگردات از آرمانات فاصله گرفتن!
سپس رو به حدیث که منتظر جواب بود، ادامه داد:
_نمیدونم والا دخترم. باید اول از صاحب لباسا اجازه میگرفتید. الانم که کار از کار گذشته و پوشیدید، باید تا دیر نشده از همشون رضایت بگیرید!
حدیث دیگر چیزی نگفت که نورسان به طرف میز غذاخوری آمد و با خوشحالی گفت:
_دوستان غذای امشب چطور بود؟!
همگی یکصدا گفتند:
_عالی!
_غذای دیروزم چطور؟!
_عالی!
_غذای پریروزم...!
دخترمحی با لحنی تند، حرف نورسان را نیمه تمام گذاشت.
_چی داری میگی؟! یه امشب به ما شام دادی دیگه. دیروز و پریروز و فلان سال و فلان حال و... که بانو نسل خاتم غذا بهمون میداد!
نورسان که بدجوری خورده بود به ذوقش، با ناراحتی گفت:
_میخواستم بگم که غذای امشب اضافی اومده و برای فردا ناهار و حتی شام هم هست. گفتم که بیخود غذا درست نکنید!
سپس با قدمهایی آرام و ناامید، از میز دور شد که سچینه گفت:
_عجیبه واقعاً! با وجود شبنمی، مَحال بود غذا اضاف بیاد. آیا ما شاهد معجزهایم؟!
افراسیاب که به خاطر اتفاقات جعبههای جادوییاش، دل و دماغ حرف زدن نداشت، با کلافگی گفت:
_والا من آخرین باری که شبنمی رو دیدم، همین صبح توی خیاطی حدیث بود که داشت لباس انتخاب میکرد. از اون موقع به بعد دیگه ندیدمش!
با این حرف، ناگهان حدیث از جا پرید...!
#پایان_پارت33✅
📆 #14030109
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت33🎬 مداح سر و وضعی به شدت ژولیده و صدایی داغونتر از ظاهرش داشت. خدا میداند که چه ک
#باغنار2🎊
#پارت34🎬
سپس با صورتی رنگ پریده گفت:
_یا امامزاده زید! نکنه لباسا رو برداشته و رفته سوپرنار با نصف قیمت بفروشه؟!
بانو احد داشت عکسهای مراسم سال که توسط رستا گرفته شده بود را در کانال باغ نگاه میکرد و همزمان جواب حدیث را هم داد.
_نترس بابا. شبنمی رو من فرستادم شهربازی که هم بچههاش یه کیفی بکنن، هم آبرومون جلوی مهمونا حفظ بشه. ندیدید چهجوری توی قبرستون، یه تنه خرما و حلوا رو بالا کشید؟!
حدیث نفس راحتی کشید که سچینه گفت:
_که اینطور! پس قضیه از این قراره. من گفتم جایی که شبنمی باشه، شام اضافه نمیاد که هیچ، حتی کمم میاد!
_راستی رَستا، عکس و فیلمای مارکو رو واسم دایرکت کن که به مشتریاش بفرستم. کچلم کردن!
این را آوا گفت که افراسیاب پرسید:
_راستی تو کارِت چیه آوا؟! اصلاً چرا این مرد خارجکیه رو آوردی اینجا؟!
آوا گوشیاش را کنار گذاشت و گفت:
_من مدیربرنامهام و شغلم پیدا کردن تیم واسه بازیکناییه که تیم ندارن. مارکو هم یکی از اون بازیکناس. همین چند هفته پیش از رئال جدا شد و من قراره به یکی از تیمای آسیایی بفروشمش!
_خدا لعنتشون کنه که جَوون مردم رو آواره کردن!
این را مهدیه گفت که افراسیاب دوباره پرسید:
_خب چطوری با این آشنا شدی؟! بازیکن دیگهای نبود؟!
_چرا. الان خیلی از بازیکنا تیم ندارن؛ ولی خب من توی یه کلاسی توی مادرید، با خواهر مارکو آشنا شدم و اونم شغل من رو فهمید و گفت برادرم تیم نداره و داره بدبخت و افسرده میشه و توروخدا براش خواهری کن و از این وضعیت درش بیار و از این حرفا. منم راستش دلم سوخت و قبول کردم که براش یه تیم پیدا کنم!
دخترمحی آرام زیرِ گوش سچینه گفت:
_مطمئن باش اگه یه دروغ سنج به این وصل میکردن، صدای بوقش اصلاً قطع نمیشد. از بس که دروغ میگه و اراجیف میبافه!
سچینه چشم غرهای به دخترمحی رفت که علی املتی از کانکس نگهبانی فریاد زد:
_احف؟!
احف که سرش توی گوشی بود و داشت راجع به خدمت سربازی تحقیق میکرد، با شنیدن اسمش، سرش را بلند کرد.
_ای به قربانت اصحاب کهف. جانم؟!
_بیا ساقی اومده!
با آمدن اسم ساقی، عرق شدیدی صورت احف را پوشاند و پس از انداختن نیم نگاهی کوتاه به چهرهی اعضا گفت:
_اومده که اومده. به من چه؟!
_میگه کارِت داره!
احف آب دهانش را قورت داد.
_بهش بگو من دیگه کاری باهاش ندارم!
_مگه من مخابراتم که حرفاتون رو رد و بدل کنم؟! بیا همین رو خودت بهش بگو.
اعضا همگی منظور از ساقی را فهمیده بودند و لام تا کام حرف نمیزدند که احف با بیمیلی از جایش بلند شد و به طرف کانکس نگهبانی راه افتاد.
_خدا بده شانس! اینقدر دوست داشتم یه بار با ساقی زینتی عکس بندازم، نشد که نشد. بعد این آقا ناز میکنه بره باهاش صحبت کنه. هِی!
این را مهدیه گفت که با نگاه عاقل اندر سفیهی اعضا مواجه شد.
پس از لحظاتی، استاد ابراهیمی با قدمهایی آهسته و صورتی غرقِ عرق، سمت میز آمد و نفس زنان گفت:
_ببینم شماها برادر رجینا رو ندیدید؟!
بانو احد گوشیاش را گذاشت روی میز و گفت:
_استاد شما دیگه چرا؟! ما که میدونیم رجینا دختره و فقط داره ادای پسرا رو در میاره. آخه برادر رجینا؟!
_راست میگه. تازه الانم نیست که ازش بترسید. راحت بهش بگید خواهر رجینا!
این را دخترمحی گفت که استاد مجاهد لبخندی زد.
_خودش نیست، خداش که هست دخترم. در ضمن این خودش یه نوع غیبت حساب میشه! مواظب حرفامون باشیم.
همگی چپ چپ به دخترمحی نگاهی انداختند که استاد ابراهیمی دوباره پرسید:
_میگم شماها شخص رجینا رو ندیدید؟! مذکر و مونث بودنش مهم نیست.
_فکر کنم با اون خانومه که ماشینش رو درست کرده بود رفته. آخه به علی املتی گفته بود من غیرتم اجازه نمیده یه خانومِ تنها و متشخص، اونم با ماشین و توی تاریکی شب، توی خیابونا پرسه بزنه!
این را احف گفت که از کانکس نگهبانی برگشته و روی صندلی نشسته بود که بانو احد گفت:
_خب حالا با چی میخواد برگرده؟!
_گفت زنگ میزنم علی پارسائیان با موتورم بیاد دنبالم!
_بابا علی پارسائیان رو که فرستادم بره دنبال شبنمی و بچههاش. کسی نیست بره دنبالش!
چشمان سچینه گشاد شد.
_آخه پیش خودتون چی فکر کردید بانو؟! به نظرتون شبنمی با پنج تا بچش، روی یه موتور جا میشن؟!
بانو احد جواب داد:
_نمیدونم والا. مغزم دیگه کار نمیکنه. حالا اینا رو ولش کنید. دختر مردم چهجوری میخواد برگرده نصفه شبی؟!
سپس رو به استاد ابراهیمی کرد و ادامه داد:
_استاد شما میتونید برید دنبالش؟! کرایَش رو هم خودم حساب میکنم.
استاد ابراهیمی ناگهان همان جا که بود، نشست.
_به نظرتون چرا الان، توی این ساعت دارم سراغ رجینا رو میگیرم؟! جز اینکه باز تاکسیم خراب شده و دوباره محتاج تعمیر شدم؟!
احف نگاه مهربانی به استاد ابراهیمی انداخت.
_آخ استاد، چقدر بهت گفتم یه مورد خوب برام جور کن، منم عوضش یه ماشین صفر میندازم زیر پات...!
#پایان_پارت34✅
📆 #14030109
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
اهل بيت پيامبر
ائمه اثني عشر(ع)
امام على (ع)
پرسش :
علّت پنهان ماندن قبر امیرالمؤمنین علی(ع) تا زمان امام صادق(ع) چه بوده است؟
پاسخ اجمالی:
منابع معتبر پنهان ماندن مرقد مطهر امام علی(ع) در مقطعی از تاریخ را بنابر وصیت خود حضرت و به جهت مصون ماندن از هتاکی های وحشیانه عمال و مزدوران بنی امیه می دانند. قداست منحصر به فرد مرقد امام علی(ع) و مقام با شرافت و عوامل دیگر ایجاب می نمود تا حرمت این مزار حفظ شود. پنهان نگاه داشتن مرقد مطهر حضرت می تواند به دلیل عدم شناسایی و حفظ جان شیعیان زائر حضرت نیز باشد. در زمان امام صادق(ع) که تعرض به شیعیان کمتر بود مکان فعلی توسط ایشان معرفی گردید.
پاسخ تفصیلی:
طبق نقل منابع تاریخی، قبر مطهر حضرت علی(علیه السلام) دهه ها بعداز دفن ایشان در آن مضجع شریف برای همگان آشکار شده و بدین ترتیب سال ها از انظار عمومی پنهان بوده است. در مورد علت پنهان ماندن این قبر در صدر اسلام چندین وجه ذکر شده است که به برخی از آنها اشاره می کنیم:
وصیت امیرالمؤمنین علی(ع)
مهمترین دلیل پنهان ماندن قبر امام علی(علیه السلام) وصیت خود ایشان می باشد. ایشان که داناترین و حکیم ترین انسان بعد از پیامبر(صلی الله علیه و آله) بودند بنابر دلائلی دفن شبانه و پنهان ماندن قبر خود را بر دفن شدن در روز و آشکار بودن قبر خود ترجیح دادند. شیخ مفید در کتاب «الارشاد» می گوید: قبر آن حضرت بنا به وصیتی که نموده بود، مخفی ماند تا سقوط دولت بنی امیه که دشمنی و کینه ورزی شدیدی نسبت به آن حضرت داشتند و چون قدرت به دست بنی عباس افتاد، در زمان امامت امام صادق(علیه السلام) توسط آن حضرت قبر مطهر جد بزرگوارش آشکار شد.(1)
شیخ ابوعلی طبرسی نیز در کتاب «اعلام الوری بأعلام الهدی» علت مخفی ماندن قبر امام علی(علیه السلام) را چنین بیان نموده است: مکان قبر آن حضرت بنا بر وصیتی که به امام حسن و امام حسین(علیهما السلام) نموده بود مخفی ماند، زیرا بنی امیه از هیچ عمل زشتی ابا نمی کردند و هیچ احترامی را نگه نمی داشتند و چون قدرت به دست بنی عباس افتاد، در زمان امامت امام صادق(علیه السلام) توسط آن حضرت قبر مطهر جد بزرگوارش آشکار شد.(2)
احتمال اهانت بنی امیه و مزدورانشان
مهمترین علت دفن شبانه امام علی(علیه السلام) و پنهان نگه داشتن قبر ایشان توسط فرزندان شان، نگرانی از احتمال جسارت وحشیانه و هتاکانه بنی امیه به مضجع مطهر بوده است. معاویه علنا به امام علی(ع) توهین می کرد و علیه حضرت تبلیغات منفی داشت. «معاويه» حتی رواياتى در نكوهش مقام امام امير مؤمنان(ع) جعل می کرد و اين كار را آن قدر ادامه داد كه كودكان شام با آن خو گرفتند و بزرگ شدند و بزرگسالان به پيرى رسيدند. هنگامى كه پايه هاى بغض و عداوت اهل بيت(ع) در قلوب ناپاكان محكم شد سنّت زشت لعن و سبّ مولا على(ع) را به دنبال نماز جمعه و جماعت و بر منابر، در همه جا و حتى در محل نزول وحى يعنى مدينه رواج داد.(3)
در چنین شرایطی هرگز صلاح نبود قبر امام علی(علیه السلام) آشکار باشد. توّحش غاصبان پلید و ملعون بنی امیه چنان لجام گسیخته بود که علاوه بر پنهان نگاه داشتن مرقد مطهر حضرت، فرزندان امام علی(ع) به ناچار و برای اطمینان بیشتر، در همان شب دفن پیکر پدرشان، صبح هنگام، تابوتی از خانه امیرالمؤمنین بیرون آوردند و به مصلای پشت کوفه بردند و امام حسن(ع) جلو رفته و بر آن نماز خواند و آنگاه، تابوت را پشت شتری گذاشتند و به همراه فردی به سوی مدینه روانه کردند.(4)
دفن غريبانه و مخفيانه اين حاكم بزرگ اسلامى و الهى و پنهان ماندن قبر آن حضرت در سالهاى طولانى نه تنها مانع هتک حرمت به جنازه و قبر امام علی(ع) شد بلکه حكايت از عمق جنايات معاويه و بنى اميّه و غربت اسلام راستين و اهل بيت پيامبر(ع) نیز داشت
https://www.makarem.ir/maaref/fa/article/index/419710/%D8%B9%D9%84%D9%91%D8%AA-%D9%BE%D9%86%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D9%88%D8%AF%D9%86-%D9%85%D8%B1%D9%82%D8%AF-%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%85-%D8%B9%D9%84%DB%8C(%D8%B9)%D8%9F
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تَهَدّمَت وَاللّه اَرکانُ الهُدیٰ ...😢🥺
در هنگام ضربت زدن عبدالرحمن بن ملجم بر سر مطهر حضرت علی(علیه السلام)، زمین به لرزه در آمد و دریاها مواج و آسمان ها متزلزل شدند و درهای مسجد به هم خوردند و خروش از فرشتگان آسمان ها بلند شد و باد سیاهی وزید، به طوری که جهان را تیره و تاریک ساخت و جبرئیل امین در میان آسمان و زمین ندا داد و همگان ندایش را شنیدند. وی می گفت: تهدمت و الله ارکان الهدی، و انطمست أعلام التّقی، و انفصمت العروه الوثقی، قُتل ابن عمّ المصطفی، قُتل الوصیّ المجتبی، قُتل علیّ المرتضی، قَتَله أشقی الْأشقیاء؛
سوگند به خدا که ارکان هدایت درهم شکست و ستاره های دانش نبوت تاریک و نشانه های پرهیزکاری بر طرف گردید و عروه الوثقی الهی گسیخته شد. زیرا پسر عموی رسول خدا(صلی الله علیه و آله) شهید شد، سید الاوصیا و علی مرتضی به شهادت رسید. وی را سیاه بخت ترین اشقیاء، یعنی ابن ملجم مرادی به شهادت رسانید ...😢🥺
#شب_قدر
#آبرنگ
#باغ_آبرنگی
گفت ای موسی ز من میجو پناه
با دهانی که نکردی تو گناه
گفت موسی من ندارم آن دهان
گفت ما را از دهان غیر خوان
امام جعفرصادق علیهالسلام:
إنّ دُعاءَ المُؤمِنِ لِأَخیهِ بِظَهْر الغَیبِ مُستَجابٌ وَ یدِرُّ الرِّزقَ وَ یدفَعُ المَكروهَ.
دعای مؤمن در حق برادر دینی غایب خود هم مستجاب میشود و هم باعث زیاد شدن روزی و دفع ناگواریها خواهد بود. (وسائل، ج ٤، ص ١١٤٧)
سلام رفقا. بنده رو از دعای خیرتون فراموش نکنید. آدم باشید. انسانیت شما کجا رفته است. برادر دینی. تو دعا کن، خداوند جبران میکند. آفرین. هنگام دعا سعی کنید یک مقدار بغض هم داشته باشید که دیگر ردخور هم نداشته باشد. ملالی نیست جز دوری یار. اللهم عجل لولیک الفرج. 🙄☺️
#واقفی
#شب_قدر
Ya Elahi Ehsan Yasin.mp3
7.29M
📌 یا الهی
🎙از احسان یاسین
📖بر اساس نص صریح قرآن و دعای جوشن کبیر
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
گفت ای موسی ز من میجو پناه با دهانی که نکردی تو گناه گفت موسی من ندارم آن دهان گفت ما را از دهان غی
خداییش دعا کنید. ببینید چقدر آروم نشستم😊. دست به سینه. آقا.
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت34🎬 سپس با صورتی رنگ پریده گفت: _یا امامزاده زید! نکنه لباسا رو برداشته و رفته سوپر
#باغنار2🎊
#شب_های_قدر🖤
⚫️به دلیل فرا رسیدن شبهای پرفیض قدر، مجموعهی باغنار2 به مدت پنج شب پخش نمیشود. قسمت 35 و 36 این مجموعه، چهارشنبه 1403/01/15 از ساعت 21 پخش میشود✅
خواستار بخشش و حلالیت و همچنین التماس دعا از همهی عزیزان✋🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
maher-zein.mp3
7.68M
لا لا تنقضی انتَ للروحِ دواء
رمضان رمضان، رمضانُ یا حبیب...🤍
#ماهر_زین
4_5877247627396911155.mp3
40.02M
🖤📿
📿
⇦• #دعـــاۍجــوشـنکـبـیـر
🔹یَا سَیِّدَ السَّادَاتِ یَا مُجِیبَ الدَّعَوَاتِ یَا رَافِعَ الدَّرَجَاتِ یَا وَلِیَّ الْحَسَنَاتِ یَا غَافِرَ الْخَطِیئَاتِ یَا مُعْطِیَ الْمَسْأَلاتِ یَا قَابِلَ التَّوْبَاتِ یَا سَامِعَ الْأَصْوَاتِ یَا عَالِمَ الْخَفِیَّاتِ یَا دَافِعَ الْبَلِیَّاتِ
سُبْحانَکَ یا لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ خَلِّصْنا مِنَ النّارِ یا رَبِّ... 🍃
📿
🖤📿
4_5985741533540781344.mp3
3.77M
با سلام ، مجموعه دعاهایی که شب قدر میشه از خدا خواست،به این فهرست اضافه کنید
کامل بشه و نشر بدهید
۱.سلامتی و فرج امام زمان
۲.سربلندی و موفقیت نظام جمهوری اسلامی
۳. سلامتی و توفیقات روز افزون رهبر انقلاب
۴. حفظ امنیت و آرامش کشور
۵. دفع شر دشمنان، منافقین و منفعت طلبهای داخلی و خارجی
۶. موفقیت دلسوزان و خیر خواهان کشور در مسئولیت های مختلف از روسای قوا گرفته تا پایین ترین رده ها در شهرها و روستاها
۷. گشایش اقتصادی برای همه مردم ایران
۸. تحقق استقلال فرهنگی و اقتصادی برای کشور
۹. افزایش دینداری، ایمان و معنویت در همه اقشار مردم علی الخصوص مسئولین
۱۰. شفای همه مریض ها
۱۱. پیروزی جبهه مقاومت در سراسر جهان علی الخصوص مردم مظلوم غزه
۱۲.فراهم شدن شرایط ازدواج برای جوانان
۱۳. رفع تهدیدات بسیار شدید فرهنگی و اعتقادی
۱۴. نزول برکات آسمانی در سراسر کشور
دعاها و حوائج فردی
۱.شهادت
۲. توفیق دیدار امام زمان
۳. توفیق خدمت به اسلام و انقلاب
۴. توفیق انس با قرآن و اهل بیت علیهم السلام
۵. عزت و آبرو و سلامتی
۳. عاقبت بخیری
۴. فعال و موثر و مفید بودن در جامعه
۵. پرداخت قرض ها
۶. افزایش توان مقابله با نفس و شیطان
۷. توفیق انجام کامل واجبات و ترک محرمات
۸. توفیق پرداخت دیون شرعی مثل خمس و زکات
۹. موفقیت تحصیلی و توفیق کسب دانش مستمر
۱۰ . تربیت خود و فرزندان به آداب و اخلاق صحیح
۱۱. ترک عادات غلط اخلاقی و نفسانی
۱۲. توفیق نماز شب
۱۳. زیارت خانه خدا و قبور ائمه بقیع علیهم السلام
۱۴. توفیق کسب درآمد حلال و بابرکت
۱۵. توفیق خدمت به مردم
۱۶. توفیق واسطه خیر بودن برای همه
۱۷. توفیق نوکری بر در خانه اهلبیت و خاصه امام حسین علیه السلام
۱۸. رزق روز افزون اخلاص در کلیه امور
۱۹. رزق دائم اشک بر مصائب سیدالشهدا علیه السلام
۲۰. رزق یافتن استاد خوب و رفیق خوب و همسایه خوب و همکار خوب و ...
۲۱. زیارات مکرر مشاهد مشرفه ، نجف ، کربلا ، مشهد، کاظمین، سامرا
۲۲. توفیق همنشینی با علما و کسب فیض از محضرشان
@samtekhoda3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صراطُ ...
نامه ی اعمالُ ...
قبرُ محشرُ میزان ...
قیام کرده تماماً به افتخار تو هر پنج ...
#سحر_نویسی
#معلی
#باغ_آبرنگی
نور.
اصلا علی فرق میکند.
از همان روزی که فرق کعبه شکافته شد برای میلاد علی علیهالسلام.
از همان روزی که شمشیر آسمانی نبی، ذوالفقار، با سر شکافته به زمین آمد.
از همان روز که نبی وعده داد، محاسن علی به خون سرش خضاب میشود. در محل تلاقی، در محراب. باید میفهمیدم که سرنوشت علی با فرق شکافته پیوند خورده است. اصلا علی فرق میکند. اصلا جنس شهادت علی فرق میکند.
اصلا قضا و قدر علی علیهالسلام فرق میکند.
#علی
#امیرالمومنین
#واقفی
💠 کار
🔸 پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله و سلم ) عبدالله بن جعفر را دید که با گِل، اسباب بازی می ساخت. پرسیدند: چه می کنى؟
گفت: آنرا می فروشم.
حضرت فرمود: با پولش چه می کنی؟
گفت: خرما می خرم و می خورم. پیامبر فرمود: بار خدایا! در معامله اش برکت قرار بده.
گفته شده که او هرگز چیزی نخرید، مگر آنکه در آن سود برد و کارش ضرب المثل شد.
📚 بحارالأنوار/ج١٨/ص١٧/ح45
#دریافت_روزانه_حدیث
#افزایش_برکت_و_روزی
عضویت در سرویس های روزانه👇
pay.eitaa.com/v/p/
برای لغو عضویت از لینک بالا اقدام نمایید👆🏼