#باغنار
#پارت33
احف گوسفندان را به گوشهی باغ هدایت کرد. سپس به همراه استاد ابراهیمی سر سفره نشست که بانو احد گفت:
_دوستان خودتون رو با افطار سیر نکنید. چون بانو نسل خاتم یه شام خوشمزه پخته که برگاتون رو هم باهاش میخورید. البته ادویهاش رو هنوز نریخته و قراره خودم اون رو اضافه کنم.
همگی مشغول خوردن زولبیا و بامیه و نون پنیر سبزی بودند که بانو طَهورا خطاب به پاندایش گفت:
_کجا میری عزیزم؟ بیا بشین افطارت رو بخور دیگه.
پاندای بانو طَهورا در حالی که یک سینی پر از زولبیا و بامیه و خرما و هندوانه را حمل میکرد، به طرف آقای بَبَعوند رفت و گفت:
_میخوام با عشقم افطار کنم.
احف که این صحنه را دید، یک قُلُپ از چای نباتش را خورد و به استاد مجاهد گفت:
_استاد اینا الان مَحرم نشدن، از نظر شرعی اشکالی نداره قربون صدقهی هم میرن؟
استاد مجاهد محتویات داخل دهانش را قورت داد و گفت:
_اشکال زیادی نداره؛ چون مثل ما آدم نیستن و حیوونن. انشاءالله توی یکی دو روز آینده، صیغهی مَحرمیتشون رو میخونم تا دیگه مشکلی از این بابت نداشته باشن.
احف یک "سپاس برگی" گفت که دخترمحی با خنده گفت:
_چی میشه عقد بَبَعوند و پاندا، همزمان بشه با عقد جناب احف و این دخترِ فامیل استاد. اگه اینجوری بشه، جناب احف توی یه روز، هم داماد میشه، هم پدرشوهر.
همگی حرف دخترمحی را تایید کردند که استاد جعفری ندوشن گفت:
_چی میشه عروسی من و احف هم توی یه روز بیفته! یعنی میشه خدا؟!
احف با لبخند جواب داد:
_اختیار دارید آقا معلم. همزمان شدن عروسی بنده با شما، سعادت میخواد که ما نداریم.
استاد جعفری ندوشن لبخند گرمی زد که احف به استاد ابراهیمی گفت:
_راستی استاد بلند شید زنگ بزنید دیگه. دیر میشهها.
استاد ابراهیمی در حالی که لقمهی نون پنیر سبزیاش را داخل دهانش میگذاشت، جواب داد:
_نگران نباش؛ دیر نمیشه.
_چهجوری نگران نباشم؟ اگه دختره توی این فاصله که شما دارید افطار میکنید شوهر کرد چی؟
استاد ابراهیمی نگاه چپ چپی به احف انداخت و گفت:
_چه داماد هولی! باشه، الان بلند میشم.
_دستتون درد نکنه. نگران بقیهی افطارتون هم نباشید. من به جاتون میخورم.
استاد ابراهیمی یک لیوان آب ولرم خورد و از جایش بلند شد که استاد مجاهد گفت:
_انشاءالله استاد ابراهیمی با خبرای خوبی برگرده صلوات!
همگی صلواتی فرستادند که بانو رایا از جایش بلند شد و در حالی که در دستانش یک پلاستیک علف سبز و یک سطل آب بود، به طرف گوسفندان رفت. احف بعد از دیدن این صحنه با لبخند گفت:
_خیلی ممنونم بانو رایا. فقط لطفاً یه کم بیشتر علف ببرید که همشون سیر بشن.
_این فقط واسه بَبَفه؛ چون بهش قول داده بودم. مسئولیت بقیهی گوسفندا با خودتونه، نه من.
احف لبخندش جمع شد که استاد ابراهیمی پس از دقایقی برگشت و گفت:
_مبارکه احف جان! فرداشب میریم خواستگاری.
احف با شنیدن این جمله، گل از گلش شکفت و کنترل خود را از دست داد. چرا که ناگهان از جایش بلند شد و شروع کرد به رقصیدن، آن هم از نوع بندری. همه مات و مبهوت به احف نگاه میکردند که بانو سیاه تیری خطاب به بانوان نوجوان گفت:
_شماها چشماتون رو ببندید. بدآموزی داره.
بانوان نوجوان چشمانشان را بستند که بانو سیاه تیری ادامه داد:
_یکی پریز این شازده دوماد رو از برق بکشه.
علی پارسائیان یک آروغ چهار و هفت دهم ریشتِری زد و گفت:
_والا این احفی که من دارم میبینم، کارش از پریز برق گذشته. برق ایشون رو باید از کُنتور زد.
همگی حرف علی پارسائیان را تایید برگی کردند که استاد مجاهد به شانهی احف زد و گفت:
_احف جان بعد افطار نماز میچسبه، نه رقص بندری.
احف از این حرف استاد مجاهد خجالت کشید و عرق شرمش را پاک کرد. سپس استاد مجاهد از جایش بلند شد و گفت:
_خب بریم وضو بگیریم که نمازمون داره دیر میشه.
همگی از جایشان بلند شدند که ناگهان بانو شبنم موبایلش را دَمِ گوشش گذاشت و پس از چند لحظه مکث گفت:
_سلام مادرشوهر جان. خوبی جونِ دل؟ سرِ کیفی عزیز؟ میخواستم بگم فرداشب بچهها رو نمیارم اونجا. چون قراره بریم خواستگاری.
پس از پایان تماس، بانو شبنم با نگاه سنگین حضار مواجه شد. به خاطر همین آب دهانش را قورت داد و گفت:
_خب بچههام خواستگاری دوست دارن. چیه مگه؟!
همگی شانههایشان را بالا انداختند که بانو احد گفت:
_راستی جناب احف قراره با کی بره خواستگاری؟
بانوان نوجوان یکصدا گفتند:
_ما هم میاییم.
و دست و جیغ و هورا کشیدند که احف با لبخند گفت:
_قدم همتون روی چشم. اصلاً همگی میریم.
استاد ابراهیمی چشم غرهای رفت و ضربهی محکمی به پهلوی احف زد و گفت:
_همینجوری جوگیر شدی داری یه چیز میگیا. بابا ما داریم میریم خواستگاری، نه جنگ قبیلهای. پیشنهاد من اینه که به جز خودم و خودت، یکی دوتا بانو هم با خودمون ببریم. چطوره؟
احف جوابی نداد که دخترمحی گفت:
_خب بقیه که خواستگاری دوست دارن، چیکار کنن...؟
#پایان_پارت33
#اَشَد
#14000221
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت33
احف گوسفندان را به گوشهی باغ هدایت کرد. سپس به همراه استاد ابراهیمی سر سفره نشست که بانو احد گفت:
_دوستان خودتون رو با افطار سیر نکنید. چون بانو نسل خاتم یه شام خوشمزه پخته که برگاتون رو هم باهاش میخورید. البته ادویهاش رو هنوز نریخته و قراره خودم اون رو اضافه کنم.
همگی مشغول خوردن زولبیا و بامیه و نون پنیر سبزی بودند که بانو طَهورا خطاب به پاندایش گفت:
_کجا میری عزیزم؟ بیا بشین افطارت رو بخور دیگه.
پاندای بانو طَهورا در حالی که یک سینی پر از زولبیا و بامیه و خرما و هندوانه را حمل میکرد، به طرف آقای بَبَعوند رفت و گفت:
_میخوام با عشقم افطار کنم.
احف که این صحنه را دید، یک قُلُپ از چای نباتش را خورد و به استاد مجاهد گفت:
_استاد اینا الان مَحرم نشدن، از نظر شرعی اشکالی نداره قربون صدقهی هم میرن؟
استاد مجاهد محتویات داخل دهانش را قورت داد و گفت:
_اشکال زیادی نداره؛ چون مثل ما آدم نیستن و حیوونن. انشاءالله توی یکی دو روز آینده، صیغهی مَحرمیتشون رو میخونم تا دیگه مشکلی از این بابت نداشته باشن.
احف یک "سپاس برگی" گفت که دخترمحی با خنده گفت:
_چی میشه عقد بَبَعوند و پاندا، همزمان بشه با عقد جناب احف و این دخترِ فامیل استاد. اگه اینجوری بشه، جناب احف توی یه روز، هم داماد میشه، هم پدرشوهر.
همگی حرف دخترمحی را تایید کردند که استاد جعفری ندوشن گفت:
_چی میشه عروسی من و احف هم توی یه روز بیفته! یعنی میشه خدا؟!
احف با لبخند جواب داد:
_اختیار دارید آقا معلم. همزمان شدن عروسی بنده با شما، سعادت میخواد که ما نداریم.
استاد جعفری ندوشن لبخند گرمی زد که احف به استاد ابراهیمی گفت:
_راستی استاد بلند شید زنگ بزنید دیگه. دیر میشهها.
استاد ابراهیمی در حالی که لقمهی نون پنیر سبزیاش را داخل دهانش میگذاشت، جواب داد:
_نگران نباش؛ دیر نمیشه.
_چهجوری نگران نباشم؟ اگه دختره توی این فاصله که شما دارید افطار میکنید شوهر کرد چی؟
استاد ابراهیمی نگاه چپ چپی به احف انداخت و گفت:
_چه داماد هولی! باشه، الان بلند میشم.
_دستتون درد نکنه. نگران بقیهی افطارتون هم نباشید. من به جاتون میخورم.
استاد ابراهیمی یک لیوان آب ولرم خورد و از جایش بلند شد که استاد مجاهد گفت:
_انشاءالله استاد ابراهیمی با خبرای خوبی برگرده صلوات!
همگی صلواتی فرستادند که بانو رایا از جایش بلند شد و در حالی که در دستانش یک پلاستیک علف سبز و یک سطل آب بود، به طرف گوسفندان رفت. احف بعد از دیدن این صحنه با لبخند گفت:
_خیلی ممنونم بانو رایا. فقط لطفاً یه کم بیشتر علف ببرید که همشون سیر بشن.
_این فقط واسه بَبَفه؛ چون بهش قول داده بودم. مسئولیت بقیهی گوسفندا با خودتونه، نه من.
احف لبخندش جمع شد که استاد ابراهیمی پس از دقایقی برگشت و گفت:
_مبارکه احف جان! فرداشب میریم خواستگاری.
احف با شنیدن این جمله، گل از گلش شکفت و کنترل خود را از دست داد. چرا که ناگهان از جایش بلند شد و شروع کرد به رقصیدن، آن هم از نوع بندری. همه مات و مبهوت به احف نگاه میکردند که بانو سیاه تیری خطاب به بانوان نوجوان گفت:
_شماها چشماتون رو ببندید. بدآموزی داره.
بانوان نوجوان چشمانشان را بستند که بانو سیاه تیری ادامه داد:
_یکی پریز این شازده دوماد رو از برق بکشه.
علی پارسائیان یک آروغ چهار و هفت دهم ریشتِری زد و گفت:
_والا این احفی که من دارم میبینم، کارش از پریز برق گذشته. برق ایشون رو باید از کُنتور زد.
همگی حرف علی پارسائیان را تایید برگی کردند که استاد مجاهد به شانهی احف زد و گفت:
_احف جان بعد افطار نماز میچسبه، نه رقص بندری.
احف از این حرف استاد مجاهد خجالت کشید و عرق شرمش را پاک کرد. سپس استاد مجاهد از جایش بلند شد و گفت:
_خب بریم وضو بگیریم که نمازمون داره دیر میشه.
همگی از جایشان بلند شدند که ناگهان بانو شبنم موبایلش را دَمِ گوشش گذاشت و پس از چند لحظه مکث گفت:
_سلام مادرشوهر جان. خوبی جونِ دل؟ سرِ کیفی عزیز؟ میخواستم بگم فرداشب بچهها رو نمیارم اونجا. چون قراره بریم خواستگاری.
پس از پایان تماس، بانو شبنم با نگاه سنگین حضار مواجه شد. به خاطر همین آب دهانش را قورت داد و گفت:
_خب بچههام خواستگاری دوست دارن. چیه مگه؟!
همگی شانههایشان را بالا انداختند که بانو احد گفت:
_راستی جناب احف قراره با کی بره خواستگاری؟
بانوان نوجوان یکصدا گفتند:
_ما هم میاییم.
و دست و جیغ و هورا کشیدند که احف با لبخند گفت:
_قدم همتون روی چشم. اصلاً همگی میریم.
استاد ابراهیمی چشم غرهای رفت و ضربهی محکمی به پهلوی احف زد و گفت:
_همینجوری جوگیر شدی داری یه چیز میگیا. بابا ما داریم میریم خواستگاری، نه جنگ قبیلهای. پیشنهاد من اینه که به جز خودم و خودت، یکی دوتا بانو هم با خودمون ببریم. چطوره؟
احف جوابی نداد که دخترمحی گفت:
_خب بقیه که خواستگاری دوست دارن، چیکار کنن...؟
#پایان_پارت33
#اَشَد
#14000221
#باغنار2🎊
#پارت33🎬
مداح سر و وضعی به شدت ژولیده و صدایی داغونتر از ظاهرش داشت. خدا میداند که چه کسی و در چه زمانی، سرکارش گذاشته و به او گفته بود که صدای خوبی داری! البته الان، همین صدای انکر الاَصواتش به درد میخورد؛ چون با اولین جملاتی که خواند، همه هنرجوها از خواب پریدند و آب دهان کش آمدهشان که به سوی زمین سرازیر شده بود را جمع کردند. مداح همچنان داشت با صدای گوش خراشش میخواند که مهدینار گفت:
_ساکت!
سپس دولا شد و سرش را نزدیک قبر پدرش کرد و خواست به صدایی که به نظرش میرسید، گوش بسپارد. طولی نکشید که بلند شد و گفت:
_دوستان بابام از برزخ برگشت. تازه نشونه هم داد. گفت که یکی از شماها رو با خودش میبره!
همگی از جملهی مهدینار، به یکدیگر خیره شدند که ناگهان یکی از هنرجوها فریاد زد:
_وااای! باباش اون دختر نابینا رو برده!
هنرجوها جیغ ریزی کشیدند که دیگری گفت:
_شاید با اونایی که قبل نماز رفتن، رفته!
_نه. اون بعد نماز هم بود. خودم دستش رو گرفتم و تا اینجا آوردمش!
همگی داشتند از ترس سکته میکردند و هزاران بار خودشان را به خاطر آمدن به این تور لعنت میکردند که مهدینار با لبخند به قبر پدرش خیره شد.
_ممنون بابا که نشونههاتم ردخور نداره!
سپس یکی جیغ بلندی کشید و گفت:
_روح! روح! یه روح از اونجا رد شد. فرار کنید. فرار کنید!
سپس با سرعت چیتا از آنجا دور شد و بقیه هم جیغ جیغ کنان، به دنبالش دَویدند. مهدینار سرش را تکان داد و تکخندهای کرد.
_میبینی بابا اینا چقدر ترسوئن؟! میبینی که من به چه سختیای دارم از اینا پول در میارم؟!
مداح دورهگرد که این وضع را دید، سرش را که معلوم بود دو سه ماهی حمام ندیده و دیگر از چربی زیاد، تبدیل به چسب همه کاره شده، خاراند و به مهدینار گفت:
_به خدا حیفه وقتت رو واسه این هنرجوهای دوزاریت هدر میدی. بیا توی کلاسای مداحی من شرکت کن و بعد چند جلسه پول پارو کن!
مهدینار که دیگر حوصلهی اَراجیف مداح دورهگرد را نداشت، لبخند مصنوعیای زد و چندرغاز پول کف دستش گذاشت و آن را راهی کرد. بعد هم بدون توجه به فرار هنرجوهایش، تنهایی نشست و حسابی با پدرش درد و دل کرد و تا نیمههای شب، انواع دعاهای مختلف از جمله زیارت آل یاسین را برای پدرش خواند.
_کمک...کمک...!
صدای ضعیف کسی، توجه مهدینار را به خود جلب کرد!
پس از رفتن مهمانها، علی املتی درهای باغ را بست و اعضا نفس عمیقی کشیدند. همگی دور میز غذاخوری نشسته بودند که حدیث گفت:
_لطفاً لباساتون رو در بیارید که امانته. سریع!
دخترمحی با غرولند گفت:
_باشه بابا. خسیس بازی در نیار. موقع خواب در میاریم!
حدیث پوفی کشید.
_اگه این لباسا مال من بود که قابل شماها رو نداشت. اینا مال مردمه و دست من امانت!
سپس رو به استاد مجاهد ادامه داد:
_استاد شما بگید. مگه امانتداری از ویژگیهای مومن نیست؟!
استاد مجاهد لبخندی زد.
_بله دخترم. حالا چی شده مگه؟!
حدیث با لحنی خسته گفت:
_بابا همهی اینا از صبح ریختن توی خیاطی من و لباسایی که مردم واسه دوخت و دوز به من داده بودن رو یکی یکی امتحان کردن. آخرشم از اونایی که خوششون اومد و اندازشون بود، برداشتن و گفتن میخواییم توی مراسم سال استاد بپوشیم تا از بقیهی باغا عقب نمونیم. حالا که مراسم تموم شده، بهشون میگم در بیارید تا آسیبی بهشون نرسیده، ولی گوش نمیدن که نمیدن!
استاد مجاهد به تسبیحش خیره شد و آب دهانش را قورت داد و زیرلب گفت:
_آخ برادر عِمران! کجایی که بعد رفتنت، شاگردات از آرمانات فاصله گرفتن!
سپس رو به حدیث که منتظر جواب بود، ادامه داد:
_نمیدونم والا دخترم. باید اول از صاحب لباسا اجازه میگرفتید. الانم که کار از کار گذشته و پوشیدید، باید تا دیر نشده از همشون رضایت بگیرید!
حدیث دیگر چیزی نگفت که نورسان به طرف میز غذاخوری آمد و با خوشحالی گفت:
_دوستان غذای امشب چطور بود؟!
همگی یکصدا گفتند:
_عالی!
_غذای دیروزم چطور؟!
_عالی!
_غذای پریروزم...!
دخترمحی با لحنی تند، حرف نورسان را نیمه تمام گذاشت.
_چی داری میگی؟! یه امشب به ما شام دادی دیگه. دیروز و پریروز و فلان سال و فلان حال و... که بانو نسل خاتم غذا بهمون میداد!
نورسان که بدجوری خورده بود به ذوقش، با ناراحتی گفت:
_میخواستم بگم که غذای امشب اضافی اومده و برای فردا ناهار و حتی شام هم هست. گفتم که بیخود غذا درست نکنید!
سپس با قدمهایی آرام و ناامید، از میز دور شد که سچینه گفت:
_عجیبه واقعاً! با وجود شبنمی، مَحال بود غذا اضاف بیاد. آیا ما شاهد معجزهایم؟!
افراسیاب که به خاطر اتفاقات جعبههای جادوییاش، دل و دماغ حرف زدن نداشت، با کلافگی گفت:
_والا من آخرین باری که شبنمی رو دیدم، همین صبح توی خیاطی حدیث بود که داشت لباس انتخاب میکرد. از اون موقع به بعد دیگه ندیدمش!
با این حرف، ناگهان حدیث از جا پرید...!
#پایان_پارت33✅
📆 #14020207
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت33🎬
مداح سر و وضعی به شدت ژولیده و صدایی داغونتر از ظاهرش داشت. خدا میداند که چه کسی و در چه زمانی، سرکارش گذاشته و به او گفته بود که صدای خوبی داری! البته الان، همین صدای انکر الاَصواتش به درد میخورد؛ چون با اولین جملاتی که خواند، همه هنرجوها از خواب پریدند و آب دهان کش آمدهشان که به سوی زمین سرازیر شده بود را جمع کردند. مداح همچنان داشت با صدای گوش خراشش میخواند که مهدینار گفت:
_ساکت!
سپس دولا شد و سرش را نزدیک قبر پدرش کرد و خواست به صدایی که به نظرش میرسید، گوش بسپارد. طولی نکشید که بلند شد و گفت:
_دوستان بابام از برزخ برگشت. تازه نشونه هم داد. گفت که یکی از شماها رو با خودش میبره!
همگی از جملهی مهدینار، به یکدیگر خیره شدند که ناگهان یکی از هنرجوها فریاد زد:
_وااای! باباش اون دختر نابینا رو برده!
هنرجوها جیغ ریزی کشیدند که دیگری گفت:
_شاید با اونایی که قبل نماز رفتن، رفته!
_نه. اون بعد نماز هم بود. خودم دستش رو گرفتم و تا اینجا آوردمش!
همگی داشتند از ترس سکته میکردند و هزاران بار خودشان را به خاطر آمدن به این تور لعنت میکردند که مهدینار با لبخند به قبر پدرش خیره شد.
_ممنون بابا که نشونههاتم ردخور نداره!
سپس یکی جیغ بلندی کشید و گفت:
_روح! روح! یه روح از اونجا رد شد. فرار کنید. فرار کنید!
سپس با سرعت چیتا از آنجا دور شد و بقیه هم جیغ جیغ کنان، به دنبالش دَویدند. مهدینار سرش را تکان داد و تکخندهای کرد.
_میبینی بابا اینا چقدر ترسوئن؟! میبینی که من به چه سختیای دارم از اینا پول در میارم؟!
مداح دورهگرد که این وضع را دید، سرش را که معلوم بود دو سه ماهی حمام ندیده و دیگر از چربی زیاد، تبدیل به چسب همه کاره شده، خاراند و به مهدینار گفت:
_به خدا حیفه وقتت رو واسه این هنرجوهای دوزاریت هدر میدی. بیا توی کلاسای مداحی من شرکت کن و بعد چند جلسه پول پارو کن!
مهدینار که دیگر حوصلهی اَراجیف مداح دورهگرد را نداشت، لبخند مصنوعیای زد و چندرغاز پول کف دستش گذاشت و آن را راهی کرد. بعد هم بدون توجه به فرار هنرجوهایش، تنهایی نشست و حسابی با پدرش درد و دل کرد و تا نیمههای شب، انواع دعاهای مختلف از جمله زیارت آل یاسین را برای پدرش خواند.
_کمک...کمک...!
صدای ضعیف کسی، توجه مهدینار را به خود جلب کرد!
پس از رفتن مهمانها، علی املتی درهای باغ را بست و اعضا نفس عمیقی کشیدند. همگی دور میز غذاخوری نشسته بودند که حدیث گفت:
_لطفاً لباساتون رو در بیارید که امانته. سریع!
دخترمحی با غرولند گفت:
_باشه بابا. خسیس بازی در نیار. موقع خواب در میاریم!
حدیث پوفی کشید.
_اگه این لباسا مال من بود که قابل شماها رو نداشت. اینا مال مردمه و دست من امانت!
سپس رو به استاد مجاهد ادامه داد:
_استاد شما بگید. مگه امانتداری از ویژگیهای مومن نیست؟!
استاد مجاهد لبخندی زد.
_بله دخترم. حالا چی شده مگه؟!
حدیث با لحنی خسته گفت:
_بابا همهی اینا از صبح ریختن توی خیاطی من و لباسایی که مردم واسه دوخت و دوز به من داده بودن رو یکی یکی امتحان کردن. آخرشم از اونایی که خوششون اومد و اندازشون بود، برداشتن و گفتن میخواییم توی مراسم سال استاد بپوشیم تا از بقیهی باغا عقب نمونیم. حالا که مراسم تموم شده، بهشون میگم در بیارید تا آسیبی بهشون نرسیده، ولی گوش نمیدن که نمیدن!
استاد مجاهد به تسبیحش خیره شد و آب دهانش را قورت داد و زیرلب گفت:
_آخ برادر عِمران! کجایی که بعد رفتنت، شاگردات از آرمانات فاصله گرفتن!
سپس رو به حدیث که منتظر جواب بود، ادامه داد:
_نمیدونم والا دخترم. باید اول از صاحب لباسا اجازه میگرفتید. الانم که کار از کار گذشته و پوشیدید، باید تا دیر نشده از همشون رضایت بگیرید!
حدیث دیگر چیزی نگفت که نورسان به طرف میز غذاخوری آمد و با خوشحالی گفت:
_دوستان غذای امشب چطور بود؟!
همگی یکصدا گفتند:
_عالی!
_غذای دیروزم چطور؟!
_عالی!
_غذای پریروزم...!
دخترمحی با لحنی تند، حرف نورسان را نیمه تمام گذاشت.
_چی داری میگی؟! یه امشب به ما شام دادی دیگه. دیروز و پریروز و فلان سال و فلان حال و... که بانو نسل خاتم غذا بهمون میداد!
نورسان که بدجوری خورده بود به ذوقش، با ناراحتی گفت:
_میخواستم بگم که غذای امشب اضافی اومده و برای فردا ناهار و حتی شام هم هست. گفتم که بیخود غذا درست نکنید!
سپس با قدمهایی آرام و ناامید، از میز دور شد که سچینه گفت:
_عجیبه واقعاً! با وجود شبنمی، مَحال بود غذا اضاف بیاد. آیا ما شاهد معجزهایم؟!
افراسیاب که به خاطر اتفاقات جعبههای جادوییاش، دل و دماغ حرف زدن نداشت، با کلافگی گفت:
_والا من آخرین باری که شبنمی رو دیدم، همین صبح توی خیاطی حدیث بود که داشت لباس انتخاب میکرد. از اون موقع به بعد دیگه ندیدمش!
با این حرف، ناگهان حدیث از جا پرید...!
#پایان_پارت33✅
📆 #14030109
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت33
همه به سمت او برگشتند.
رحیق دستانش را بهم زد و گفت:«خب دوستان افرادم خبر دادن که متاسفانه یکی از دوستاتون رو به درخت بستن و نمیدونم قراره چه نقشهای داشته باشن بهرحال انتخاب با خودتونه...که امشب حمله کنیم و دوستاتون رو نجات بدیم یا فردا؟!»
همه با نگرانی بهم نگاه کردند و چیزی نمیگفتند. سرانجام مهندس گفت:«نظر شما چیه؟!»
دخترک با کمی تامل گفت:«فکر نکنم تا فردا بلایی سرش بیارن ولی ازین که تا فردا بتونه تحمل کنه رو مطمئن نیستم.»
با این حرفش نگرانی افراد بیشتر شد...احف محکم گفت:«امشب حمله کنیم. ما دوستمون رو بین اون ظالما تنها نمیذاریم!»
بقیهی بچهها هم موافقتشان را اعلام کردند.
دخترک نفس عمیقی کشید و زمان حمله را نیمهشب اعلام کرد. تا آن زمان وقت داشتند کمی استراحت کنند و برای عملیات نجات آماده شوند.
پس از کمی استراحت یکی از افراد آنها جعبهای روبهرویشان گذاشت.
رجینا با کنجکاوی به درون جعبهی چوبی سرک کشید گفت:«اینا چیه؟»
افراح در جعبه را برداشت و سوتی کشید.
درون جعبه پر از سلاح بود...
سید یکی از سلاحها را برداشت و گفت:«هیچوقت فکر نمیکردم ازینا دستم بگیرم!» بعد با شگفتی شمشیر در دستش را از نظر گذراند.
شهبانو با نارضایتی گفت:«یعنی باید آدم بکشیم؟!»
معین سرش را به نشانه نفی تکان داد و جواب داد:«نه فقط از خودمون دفاع میکنیم تا بتونیم دوستامون رو نجات بدیم...»
شهبانو که خیالش راحت شده بود لبخندی برلبانش دوید...
رحیق با چندینتن از افرادی که نسبتاً قویتر از بقیه بودند، آمد. نقابش را به صورت زده بود و شمشیر بدست آمادهی جنگ بود! شاید هم آمادهی رفتن به خانه.
هرکدام از بچهها سلاحی از درون جعبه برداشتند و به دنبال آنها حرکت کردند.
درحالی که شب طعمهی سپیدهدم میشد، به منطقهای که مهدینار را گروگان گرفته بودند؛ رسیدند.
آتشی که برپا کرده بودند درحال خاموش شدن بود و دود خاکستری کوچکی که حاصل آخرین بازماندگان چوبها بود بوی خاصی به فضا میبخشید.
بالای سراشیبی پشت درختان نشستند و استتار کردند. افراد فرمانده هنوز خواب بودند و مهدیناری که به درخت بسته شده بود با سر پایین افتاده منتظر فرصتی که نجات پیدا کند...همگی با دیدن مهدینار اخمهایشان درهم رفت. سید از عصبانیت رنگ مشتهایش پریده بود و خواست به سمتش برود که معین و مهندس او را سفت چسبیدند و به او یادآوری کردند که باید با نقشه حرکت کنند.
رحیق نقابش را بالا زد و همگی بنا به درخواست او به جلو خم شدند تا صحبتهایش را بشنوند.
-«خیلیخب. چند نفری که سریع و فرزتر از همه هستن اول میرن تا دستای اون آقا پسر و باز کنن. ما هم اون چند نفر و پوشش میدیم تا اگه احتمال نقشهای بود بتونیم پیشبینی کنیم!»
همگی سرهایشان را به نشانهی تایید تکان دادند. شفق با اطمینان گفت:«به نظرم آقای مهندس و آقای سید و آقای معین برن بهتره...ماهم پشتشون میریم تا پوششون بدیم.»
همگی موافقت کردند و عملیات شروع شد.
مهندس و سید و معین و یکی از مردان قوی هیکل برای نجات مهدینار قدم برداشتند. هر چهار نفر بیسروصدا از روی سراشیبی به همراه خاکهای نرم جنگل به پایین سُر خوردند و نزدیک محل اقامت آنها شدند. طهورا همچنان در دلش آیتالکرسی میخواند و برای موفقیت آنها فوت میکرد.
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y