💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار #پارت32 همگی برگشتند و به بانو رجایی نگاه کردند. بانو رجایی در حالی که قیافهی حق به جانبی
#باغنار
#پارت33
احف گوسفندان را به گوشهی باغ هدایت کرد. سپس به همراه استاد ابراهیمی سر سفره نشست که بانو احد گفت:
_دوستان خودتون رو با افطار سیر نکنید. چون بانو نسل خاتم یه شام خوشمزه پخته که برگاتون رو هم باهاش میخورید. البته ادویهاش رو هنوز نریخته و قراره خودم اون رو اضافه کنم.
همگی مشغول خوردن زولبیا و بامیه و نون پنیر سبزی بودند که بانو طَهورا خطاب به پاندایش گفت:
_کجا میری عزیزم؟ بیا بشین افطارت رو بخور دیگه.
پاندای بانو طَهورا در حالی که یک سینی پر از زولبیا و بامیه و خرما و هندوانه را حمل میکرد، به طرف آقای بَبَعوند رفت و گفت:
_میخوام با عشقم افطار کنم.
احف که این صحنه را دید، یک قُلُپ از چای نباتش را خورد و به استاد مجاهد گفت:
_استاد اینا الان مَحرم نشدن، از نظر شرعی اشکالی نداره قربون صدقهی هم میرن؟
استاد مجاهد محتویات داخل دهانش را قورت داد و گفت:
_اشکال زیادی نداره؛ چون مثل ما آدم نیستن و حیوونن. انشاءالله توی یکی دو روز آینده، صیغهی مَحرمیتشون رو میخونم تا دیگه مشکلی از این بابت نداشته باشن.
احف یک "سپاس برگی" گفت که دخترمحی با خنده گفت:
_چی میشه عقد بَبَعوند و پاندا، همزمان بشه با عقد جناب احف و این دخترِ فامیل استاد. اگه اینجوری بشه، جناب احف توی یه روز، هم داماد میشه، هم پدرشوهر.
همگی حرف دخترمحی را تایید کردند که استاد جعفری ندوشن گفت:
_چی میشه عروسی من و احف هم توی یه روز بیفته! یعنی میشه خدا؟!
احف با لبخند جواب داد:
_اختیار دارید آقا معلم. همزمان شدن عروسی بنده با شما، سعادت میخواد که ما نداریم.
استاد جعفری ندوشن لبخند گرمی زد که احف به استاد ابراهیمی گفت:
_راستی استاد بلند شید زنگ بزنید دیگه. دیر میشهها.
استاد ابراهیمی در حالی که لقمهی نون پنیر سبزیاش را داخل دهانش میگذاشت، جواب داد:
_نگران نباش؛ دیر نمیشه.
_چهجوری نگران نباشم؟ اگه دختره توی این فاصله که شما دارید افطار میکنید شوهر کرد چی؟
استاد ابراهیمی نگاه چپ چپی به احف انداخت و گفت:
_چه داماد هولی! باشه، الان بلند میشم.
_دستتون درد نکنه. نگران بقیهی افطارتون هم نباشید. من به جاتون میخورم.
استاد ابراهیمی یک لیوان آب ولرم خورد و از جایش بلند شد که استاد مجاهد گفت:
_انشاءالله استاد ابراهیمی با خبرای خوبی برگرده صلوات!
همگی صلواتی فرستادند که بانو رایا از جایش بلند شد و در حالی که در دستانش یک پلاستیک علف سبز و یک سطل آب بود، به طرف گوسفندان رفت. احف بعد از دیدن این صحنه با لبخند گفت:
_خیلی ممنونم بانو رایا. فقط لطفاً یه کم بیشتر علف ببرید که همشون سیر بشن.
_این فقط واسه بَبَفه؛ چون بهش قول داده بودم. مسئولیت بقیهی گوسفندا با خودتونه، نه من.
احف لبخندش جمع شد که استاد ابراهیمی پس از دقایقی برگشت و گفت:
_مبارکه احف جان! فرداشب میریم خواستگاری.
احف با شنیدن این جمله، گل از گلش شکفت و کنترل خود را از دست داد. چرا که ناگهان از جایش بلند شد و شروع کرد به رقصیدن، آن هم از نوع بندری. همه مات و مبهوت به احف نگاه میکردند که بانو سیاه تیری خطاب به بانوان نوجوان گفت:
_شماها چشماتون رو ببندید. بدآموزی داره.
بانوان نوجوان چشمانشان را بستند که بانو سیاه تیری ادامه داد:
_یکی پریز این شازده دوماد رو از برق بکشه.
علی پارسائیان یک آروغ چهار و هفت دهم ریشتِری زد و گفت:
_والا این احفی که من دارم میبینم، کارش از پریز برق گذشته. برق ایشون رو باید از کُنتور زد.
همگی حرف علی پارسائیان را تایید برگی کردند که استاد مجاهد به شانهی احف زد و گفت:
_احف جان بعد افطار نماز میچسبه، نه رقص بندری.
احف از این حرف استاد مجاهد خجالت کشید و عرق شرمش را پاک کرد. سپس استاد مجاهد از جایش بلند شد و گفت:
_خب بریم وضو بگیریم که نمازمون داره دیر میشه.
همگی از جایشان بلند شدند که ناگهان بانو شبنم موبایلش را دَمِ گوشش گذاشت و پس از چند لحظه مکث گفت:
_سلام مادرشوهر جان. خوبی جونِ دل؟ سرِ کیفی عزیز؟ میخواستم بگم فرداشب بچهها رو نمیارم اونجا. چون قراره بریم خواستگاری.
پس از پایان تماس، بانو شبنم با نگاه سنگین حضار مواجه شد. به خاطر همین آب دهانش را قورت داد و گفت:
_خب بچههام خواستگاری دوست دارن. چیه مگه؟!
همگی شانههایشان را بالا انداختند که بانو احد گفت:
_راستی جناب احف قراره با کی بره خواستگاری؟
بانوان نوجوان یکصدا گفتند:
_ما هم میاییم.
و دست و جیغ و هورا کشیدند که احف با لبخند گفت:
_قدم همتون روی چشم. اصلاً همگی میریم.
استاد ابراهیمی چشم غرهای رفت و ضربهی محکمی به پهلوی احف زد و گفت:
_همینجوری جوگیر شدی داری یه چیز میگیا. بابا ما داریم میریم خواستگاری، نه جنگ قبیلهای. پیشنهاد من اینه که به جز خودم و خودت، یکی دوتا بانو هم با خودمون ببریم. چطوره؟
احف جوابی نداد که دخترمحی گفت:
_خب بقیه که خواستگاری دوست دارن، چیکار کنن...؟
#پایان_پارت33
#اَشَد
#14000221
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت33
احف گوسفندان را به گوشهی باغ هدایت کرد. سپس به همراه استاد ابراهیمی سر سفره نشست که بانو احد گفت:
_دوستان خودتون رو با افطار سیر نکنید. چون بانو نسل خاتم یه شام خوشمزه پخته که برگاتون رو هم باهاش میخورید. البته ادویهاش رو هنوز نریخته و قراره خودم اون رو اضافه کنم.
همگی مشغول خوردن زولبیا و بامیه و نون پنیر سبزی بودند که بانو طَهورا خطاب به پاندایش گفت:
_کجا میری عزیزم؟ بیا بشین افطارت رو بخور دیگه.
پاندای بانو طَهورا در حالی که یک سینی پر از زولبیا و بامیه و خرما و هندوانه را حمل میکرد، به طرف آقای بَبَعوند رفت و گفت:
_میخوام با عشقم افطار کنم.
احف که این صحنه را دید، یک قُلُپ از چای نباتش را خورد و به استاد مجاهد گفت:
_استاد اینا الان مَحرم نشدن، از نظر شرعی اشکالی نداره قربون صدقهی هم میرن؟
استاد مجاهد محتویات داخل دهانش را قورت داد و گفت:
_اشکال زیادی نداره؛ چون مثل ما آدم نیستن و حیوونن. انشاءالله توی یکی دو روز آینده، صیغهی مَحرمیتشون رو میخونم تا دیگه مشکلی از این بابت نداشته باشن.
احف یک "سپاس برگی" گفت که دخترمحی با خنده گفت:
_چی میشه عقد بَبَعوند و پاندا، همزمان بشه با عقد جناب احف و این دخترِ فامیل استاد. اگه اینجوری بشه، جناب احف توی یه روز، هم داماد میشه، هم پدرشوهر.
همگی حرف دخترمحی را تایید کردند که استاد جعفری ندوشن گفت:
_چی میشه عروسی من و احف هم توی یه روز بیفته! یعنی میشه خدا؟!
احف با لبخند جواب داد:
_اختیار دارید آقا معلم. همزمان شدن عروسی بنده با شما، سعادت میخواد که ما نداریم.
استاد جعفری ندوشن لبخند گرمی زد که احف به استاد ابراهیمی گفت:
_راستی استاد بلند شید زنگ بزنید دیگه. دیر میشهها.
استاد ابراهیمی در حالی که لقمهی نون پنیر سبزیاش را داخل دهانش میگذاشت، جواب داد:
_نگران نباش؛ دیر نمیشه.
_چهجوری نگران نباشم؟ اگه دختره توی این فاصله که شما دارید افطار میکنید شوهر کرد چی؟
استاد ابراهیمی نگاه چپ چپی به احف انداخت و گفت:
_چه داماد هولی! باشه، الان بلند میشم.
_دستتون درد نکنه. نگران بقیهی افطارتون هم نباشید. من به جاتون میخورم.
استاد ابراهیمی یک لیوان آب ولرم خورد و از جایش بلند شد که استاد مجاهد گفت:
_انشاءالله استاد ابراهیمی با خبرای خوبی برگرده صلوات!
همگی صلواتی فرستادند که بانو رایا از جایش بلند شد و در حالی که در دستانش یک پلاستیک علف سبز و یک سطل آب بود، به طرف گوسفندان رفت. احف بعد از دیدن این صحنه با لبخند گفت:
_خیلی ممنونم بانو رایا. فقط لطفاً یه کم بیشتر علف ببرید که همشون سیر بشن.
_این فقط واسه بَبَفه؛ چون بهش قول داده بودم. مسئولیت بقیهی گوسفندا با خودتونه، نه من.
احف لبخندش جمع شد که استاد ابراهیمی پس از دقایقی برگشت و گفت:
_مبارکه احف جان! فرداشب میریم خواستگاری.
احف با شنیدن این جمله، گل از گلش شکفت و کنترل خود را از دست داد. چرا که ناگهان از جایش بلند شد و شروع کرد به رقصیدن، آن هم از نوع بندری. همه مات و مبهوت به احف نگاه میکردند که بانو سیاه تیری خطاب به بانوان نوجوان گفت:
_شماها چشماتون رو ببندید. بدآموزی داره.
بانوان نوجوان چشمانشان را بستند که بانو سیاه تیری ادامه داد:
_یکی پریز این شازده دوماد رو از برق بکشه.
علی پارسائیان یک آروغ چهار و هفت دهم ریشتِری زد و گفت:
_والا این احفی که من دارم میبینم، کارش از پریز برق گذشته. برق ایشون رو باید از کُنتور زد.
همگی حرف علی پارسائیان را تایید برگی کردند که استاد مجاهد به شانهی احف زد و گفت:
_احف جان بعد افطار نماز میچسبه، نه رقص بندری.
احف از این حرف استاد مجاهد خجالت کشید و عرق شرمش را پاک کرد. سپس استاد مجاهد از جایش بلند شد و گفت:
_خب بریم وضو بگیریم که نمازمون داره دیر میشه.
همگی از جایشان بلند شدند که ناگهان بانو شبنم موبایلش را دَمِ گوشش گذاشت و پس از چند لحظه مکث گفت:
_سلام مادرشوهر جان. خوبی جونِ دل؟ سرِ کیفی عزیز؟ میخواستم بگم فرداشب بچهها رو نمیارم اونجا. چون قراره بریم خواستگاری.
پس از پایان تماس، بانو شبنم با نگاه سنگین حضار مواجه شد. به خاطر همین آب دهانش را قورت داد و گفت:
_خب بچههام خواستگاری دوست دارن. چیه مگه؟!
همگی شانههایشان را بالا انداختند که بانو احد گفت:
_راستی جناب احف قراره با کی بره خواستگاری؟
بانوان نوجوان یکصدا گفتند:
_ما هم میاییم.
و دست و جیغ و هورا کشیدند که احف با لبخند گفت:
_قدم همتون روی چشم. اصلاً همگی میریم.
استاد ابراهیمی چشم غرهای رفت و ضربهی محکمی به پهلوی احف زد و گفت:
_همینجوری جوگیر شدی داری یه چیز میگیا. بابا ما داریم میریم خواستگاری، نه جنگ قبیلهای. پیشنهاد من اینه که به جز خودم و خودت، یکی دوتا بانو هم با خودمون ببریم. چطوره؟
احف جوابی نداد که دخترمحی گفت:
_خب بقیه که خواستگاری دوست دارن، چیکار کنن...؟
#پایان_پارت33
#اَشَد
#14000221