eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
🎊 🎬 مداح سر و وضعی به شدت ژولیده و صدایی داغون‌تر از ظاهرش داشت. خدا می‌داند که چه کسی و در چه زمانی، سرکارش گذاشته و به او گفته بود که صدای خوبی داری! البته الان، همین صدای انکر الاَصواتش به درد می‌خورد؛ چون با اولین جملاتی که خواند، همه هنرجوها از خواب پریدند و آب دهان کش آمده‌شان که به سوی زمین سرازیر شده بود را جمع کردند. مداح همچنان داشت با صدای گوش خراشش می‌خواند که مهدینار گفت: _ساکت! سپس دولا شد و سرش را نزدیک قبر پدرش کرد و خواست به صدایی که به نظرش می‌رسید، گوش بسپارد. طولی نکشید که بلند شد و گفت: _دوستان بابام از برزخ برگشت. تازه نشونه هم داد. گفت که یکی از شماها رو با خودش می‌بره! همگی از جمله‌ی مهدینار، به یکدیگر خیره شدند که ناگهان یکی از هنرجوها فریاد زد: _وااای! باباش اون دختر نابینا رو برده! هنرجوها جیغ ریزی کشیدند که دیگری گفت: _شاید با اونایی که قبل نماز رفتن، رفته! _نه. اون بعد نماز هم بود. خودم دستش رو گرفتم و تا اینجا آوردمش! همگی داشتند از ترس سکته می‌کردند و هزاران بار خودشان را به خاطر آمدن به این تور لعنت می‌کردند که مهدینار با لبخند به قبر پدرش خیره شد. _ممنون بابا که نشونه‌هاتم ردخور نداره! سپس یکی جیغ بلندی کشید و گفت: _روح! روح! یه روح از اونجا رد شد. فرار کنید. فرار کنید! سپس با سرعت چیتا از آنجا دور شد و بقیه هم جیغ جیغ کنان، به دنبالش دَویدند. مهدینار سرش را تکان داد و تک‌خنده‌ای کرد. _می‌بینی بابا اینا چقدر ترسوئن؟! می‌بینی که من به چه سختی‌ای دارم از اینا پول در میارم؟! مداح دوره‌گرد که این وضع را دید، سرش را که معلوم بود دو سه ماهی حمام ندیده و دیگر از چربی زیاد، تبدیل به چسب همه کاره شده، خاراند و به مهدینار گفت: _به خدا حیفه وقتت رو واسه این هنرجوهای دوزاریت هدر میدی. بیا توی کلاسای مداحی من شرکت کن و بعد چند جلسه پول پارو کن! مهدینار که دیگر حوصله‌ی اَراجیف مداح دوره‌گرد را نداشت، لبخند مصنوعی‌ای زد و چندرغاز پول کف دستش گذاشت و آن را راهی کرد. بعد هم بدون توجه به فرار هنرجوهایش، تنهایی نشست و حسابی با پدرش درد و دل کرد و تا نیمه‌های شب، انواع دعاهای مختلف از جمله زیارت آل یاسین را برای پدرش خواند. _کمک...کمک...! صدای ضعیف کسی، توجه مهدینار را به خود جلب کرد! پس از رفتن مهمان‌ها، علی املتی درهای باغ را بست و اعضا نفس عمیقی کشیدند. همگی دور میز غذاخوری نشسته بودند که حدیث گفت: _لطفاً لباساتون رو در بیارید که امانته. سریع! دخترمحی با غرولند گفت: _باشه بابا. خسیس بازی در نیار. موقع خواب در میاریم! حدیث پوفی کشید. _اگه این لباسا مال من بود که قابل شماها رو نداشت. اینا مال مردمه و دست من امانت! سپس رو به استاد مجاهد ادامه داد: _استاد شما بگید. مگه امانت‌داری از ویژگی‌های مومن نیست؟! استاد مجاهد لبخندی زد. _بله دخترم. حالا چی شده مگه؟! حدیث با لحنی خسته گفت: _بابا همه‌ی اینا از صبح ریختن توی خیاطی من و لباسایی که مردم واسه دوخت و دوز به من داده بودن رو یکی یکی امتحان کردن. آخرشم از اونایی که خوششون اومد و اندازشون بود، برداشتن و گفتن می‌خواییم توی مراسم سال استاد بپوشیم تا از بقیه‌ی باغا عقب نمونیم. حالا که مراسم تموم شده، بهشون میگم در بیارید تا آسیبی بهشون نرسیده، ولی گوش نمیدن که نمیدن! استاد مجاهد به تسبیحش خیره شد و آب دهانش را قورت داد و زیرلب گفت: _آخ برادر عِمران! کجایی که بعد رفتنت، شاگردات از آرمانات فاصله گرفتن! سپس رو به حدیث که منتظر جواب بود، ادامه داد: _نمی‌دونم والا دخترم. باید اول از صاحب لباسا اجازه می‌گرفتید. الانم که کار از کار گذشته و پوشیدید، باید تا دیر نشده از همشون رضایت بگیرید! حدیث دیگر چیزی نگفت که نورسان به طرف میز غذاخوری آمد و با خوشحالی گفت: _دوستان غذای امشب چطور بود؟! همگی یک‌صدا گفتند: _عالی! _غذای دیروزم چطور؟! _عالی! _غذای پریروزم...! دخترمحی با لحنی تند، حرف نورسان را نیمه تمام گذاشت. _چی داری میگی؟! یه امشب به ما شام دادی دیگه. دیروز و پریروز و فلان سال و فلان حال و... که بانو نسل خاتم غذا بهمون می‌داد! نورسان که بدجوری خورده بود به ذوقش، با ناراحتی گفت: _می‌خواستم بگم که غذای امشب اضافی اومده و برای فردا ناهار و حتی شام هم هست. گفتم که بی‌خود غذا درست نکنید! سپس با قدم‌هایی آرام و ناامید، از میز دور شد که سچینه گفت: _عجیبه واقعاً! با وجود شبنمی، مَحال بود غذا اضاف بیاد. آیا ما شاهد معجزه‌ایم؟! افراسیاب که به خاطر اتفاقات جعبه‌های جادویی‌اش، دل و دماغ حرف زدن نداشت، با کلافگی گفت: _والا من آخرین باری که شبنمی رو دیدم، همین صبح توی خیاطی حدیث بود که داشت لباس انتخاب می‌کرد. از اون موقع به بعد دیگه ندیدمش! با این حرف، ناگهان حدیث از جا پرید...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344