eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
🎊 🎬 پسر جوان این را گفت که با پاسخ مرد چاق روبه‌رو شد. _دقیقاً کی رو می‌خوای ببینی؟! _استادم رو. یار غارِتون! همونی که چند دقیقه پیش زیر مجازات بدبوی شما طاقت نیاورد. و پس از مکثی کوتاه و با صدایی لرزان ادامه داد: _چطور دلتون اومد؟! چطور تونستید با کسی که ناهارش رو با اعضای خودش می‌خورد و شامش رو با شما، این کار رو بکنید؟! مرد چاق لبخند ریزی زد و با دستمال، دور دهانش را پاک کرد. _اولاً از قدیم گفتن ناهارت رو با دوستت بخور، شامت رو با دشنمت! استاد تو هم شامش رو با دشمنش که من باشم می‌خورد. ثانیاُ استادت رو خدا بیامرزه! الان توی یکی از جنگل‌های دور افتاده، داره خوراک گرگ و خرس و شیر میشه! پسر جوان این حرف را که شنید، ناراحتی و تعجبش در هم آمیخته شد. _چطور ممکنه؟! من فقط چند دقیقه بیهوش بودم. چطوری توی این مدت کم، پیکر استادم رو انداختید توی یه جنگل دور افتاده؟! مرد چاق از روی صندلی بلند شد و به طرف پنجره قدم برداشت. _از نظر تو چند دقیقه بوده؛ ولی حقیقت یه چی دیگس. اون موقعی که تو بیهوش شدی، من داشتم آب پرتقالِ بعد صبحونم رو می‌خوردم؛ ولی الان دارم آروغِ ناهارم رو می‌زنم! سپس یک آروغِ بلند و گوش خراش زد و به ماشین پارک شده‌ی بیرون ساختمان اشاره کرد. _در ضمن با لامبورگینیِ قاضیِ باغمون، جابه‌جایی هرچیزی از جمله جنازه‌ی استادت، مثل آب خوردنه. توی جیک ثانیه اتفاق میفته! پسر جوان دیگر چیزی نگفت و سرش را پایین انداخت. در ذهنش، خاطرات خود با استادش را مرور کرد و قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش جاری شد که مرد چاق دوباره لب به سخن گشود. _ببینم، تو مگه فقط سرت آسیب ندیده؟! پس چرا دستات هم باندپیچی شده؟! پسر جوان جوابی نداد که یکی از شکنجه‌گرها گفت: _قربان این دستا از همون اوایل اسارت باندپیچی شده بود. الان تقریباً نزدیک یه ساله! مرد چاق ابروهایش را بالا داد و دستی به ته‌ریشش کشید. _عجب. یه سال! پس چرا من یادم نمیاد؟! سپس بدون اینکه منتظر جوابی باشد، دوباره پرسید: _حالا علتش چیه؟! نکنه مادرزاد باندپیچی شده به دنیا اومدی! و به دنبالش قهقهه‌ی بلندی زد که آن یکی شکنجه‌گر گفت: _نه قربان. دستاش به وسیله‌ی گاز گرفتن استادش زخم شده. مرحوم برگ اعظم باغ انار، هرموقع تیک عصبیش گل می‌کرد، باید دستای ایشون رو گاز می‌گرفت تا آروم می‌شد! مرد چاق، اندکی تعجب و سپس شروع به خندیدن کرد. _به حق چیزای ندیده! مرد حسابی خب دیوونه میشی، دستای خودت رو گاز بگیر؛ چیکار به دست مردم داری؟! سپس دوباره خندید و از شدت خنده دلش را گرفت. پسر جوان که می‌دانست استادش به خاطر فشار شکنجه و مجازات‌های باغ پرتقال، دچار تیک عصبی و سپس گاز گرفتن دستانش شده، از حرف‌های مرد چاق به ستوه آمده بود؛ اما چون دستان و چشمانش بسته بودند، نمی‌توانست کاری کند جز اشک ریختن! مرد چاق پس از اینکه از خنده سیر شد، روی صندلی‌اش نشست و دوباره شروع به صحبت کرد. _بگذریم! استادت مُرد و خدا بیامرزتش. ولی تو هنوز جَوونی و اول راهی. مُردن برای تو خیلی زوده! به خاطر همین من یه پیشنهاد دارم. یه پیشنهاد که هم تو رو از مُردن نجات میده و آزادت می‌کنه، هم من رو به خواسته‌ام می‌رسونه! پسر جوان که امیدی به رهایی از اینجا نداشت، بدون هیچ حرفی فقط به صحبت‌های برگ اعظم باغ پرتقال گوش می‌کرد. _تو کاری رو باید انجام بدی که استادت باید انجام می‌داد؛ ولی خب عزرائیل اَمونش نداد. پیشنهادم اینه که بری باغ خودتون و ناربانو و نارآقو رو از بین ببری و همه‌ی اعضا رو توی یه گروه و یه مکان اسکان بدی. اینجوری باغ شما هم مثل باغ ما مختلط میشه و همگی عشق و حال دنیا رو می‌کنیم. شیرفهم شد؟! پسر جوان دوباره سکوت پیشه کرد که مرد چاق ادامه داد: _اوه! حواسم نبود. راست میگی! به حرف تو که کسی گوش نمیده. تو یه برگ ریزه میزه و دست و پا چلفتی هستی. ولی من برای اونم راه‌حل دارم. اونم اینه که ما یه وصیت‌نامه‌ی جعلی درست می‌کنیم. وصیت‌نامه‌ی استاد مرحومت که توی اون تاکید می‌کنه که اعضا باید به صورت مختلط زندگی کنن. وقتی امضا و مُهر استادت زیرش بخوره، دیگه هیچ احد الناسی نمی‌تونه به حرفت گوش نده و اینجوری مجبورن که به وصیت‌نامه عمل کنن! سپس بلافاصله بلند شد و شروع به قدم زدن کرد. _دیدی راه حلم رو؟! دیدی چقدر خوب فکرم کار می‌کنه؟! هیچ برگ اعظمی به باهوشی و زیرکی من نمی‌رسه. قبول داری؟! سپس تک خنده‌ای کرد و ادامه داد: _البته این وسط یه مشکلی هست و اونم اینه که چطوری امضا و مُهر استادت رو جعل کنیم! البته زیاد مهم نیست. چون ما یه جاعل خوب و حرفه‌ای داریم! سپس نزدیک پسر جوان شد و دقیقاً روبه‌رویش ایستاد. _یه جاعل خوب که از قضا به کمک تو نیاز داره. بالاخره شاگردی که امضا و مُهر استادش رو ندونه، به درد جرزِ لای دیوار هم نمی‌خوره دیگه. درسته...؟! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🎊 🎬 سپس لبخند ریزی زد که ناگهان پسر جوان، یک تُف پرمَلات روی صورت مرد چاق انداخت و با فریاد گفت: _من نه به شما کمک می‌کنم، نه به هیچ برگ اعظم دیگه‌ای! راه استاد مرحومم رو هم تا آخرش ادامه میدم. حتی اگه به قیمت از دست رفتن جونم تموم بشه! سخنان محکم و پرصلابت پسر جوان و همچنین تُفِ آبدار و سنگین او، تیری بود بر قلب خشمگین مرد چاق. جوری که از شدت خشم، مثل لبو قرمز و خوردنی شده بود. _این پسرک احمق رو ببرید و با شدیدترین شکنجه‌ها مجازات کنید. اولین مجازات رو هم خودم تعیین می‌کنم. توی لباسش مارمولک و کِرم بریزید تا دیگه واسه من بلبل زبونی نکنه. ببریدش! با سرعت برق می‌دوید و گریه‌ می‌کرد. البته گریه‌اش بیشتر شبیه پسربچه‌ای بود که دقیقاً در خود دستشویی، شلوارش را خیس کرده و نمی‌دانست برای کدام دردش باید ناله کند. همین‌طور در حال گریه بود که ناگهان پایش به چیزی گیر کرد و با مخ به پایین افتاد. خدا می‌داند چند قِل روی زمین خورد تا کمر و سرش به سنگی بزرگ برخورد کرد و از حرکت ایستاد. کفتر‌های رنگ‌ و وارنگ، دور کله‌اش چرخ چرخ می‌کردند و رسماً کله‌اش تاب برداشته بود. نگاهی به اطراف انداخت و بعد خودش را نظاره کرد. دیگر وضعش از کثافت و لجن هم فراتر رفته بود. البته طبیعی هم بود؛ یک‌سال حمام نرفتن که از آدم پری دریایی نمی‌ساخت! سعی کرد به صداهای اطراف گوش کند تا مطمئن شود سربازان باغ پرتقال، گمش کردند و پیدایشان نمی‌شود. هنوز صحنه‌ی فرار جلوی چشمانش بود. موقع باز کردن دستانش برای خوردن شام، با کله به صورت نگهبان زده و پا به فرار گذاشته بود. به همین خاطر است که پیشانی‌اش به اندازه توپ پینگ پنگ باد کرده. البته که دیگر نگهبانان فهمیده و به دنبالش افتاده بودند، ولی از آنجا که سرعت دویدنش، مثل یوزپلنگ ایرانیست، موفق به فرار شده بود. این وسط وقتی یادِ مرگ دلخراش و بدبوی استادش می‌افتاد، گریه‌اش شدیدتر می‌شد و صورتش خیس‌تر! وقتی مطمئن شد همه چی امن و امان است، لنگ‌لنگان به سمت سوراخ‌ بزرگ سنگی رفت و در آنجا پناه گرفت. نشسته بود و به بدبختی خودش فکر می‌کرد و با هر فکر، یک شپش یا جانور ناشناخته از موها و بدنش در می‌آورد. علناً اگر وزارت بهداشت باغ‌ها می‌خواست یک نمونه معلوم‌الحال از چرک، میکروب و کثیفی به مردم نشان بدهد، او در صدر جدول قرار می‌گرفت. در همین فکر و خیال‌ها، یادوار پرسه می‌زد که یک‌دفعه باران شدیدی گرفت. _خدایا همینم کم بود! از زندان بَندَت، اومدم توی زندان خِلقَت! همان لحظه حرف‌های استاد واقفی در گوشش، بیق بیق کنان آژیر زد. _تو را چه شده ای یاد؟! مکن کفر نعمت که انار از کفت بیرون رود! حال سجده‌ی شکر به جا آور. زیرا زیباترین نمایش تجلی اوس کریم، سجده است! یاد که تازه آرام شده بود، دوباره گریه‌اش گرفت و سری تکان داد. _چشم استاد! قول میدم دیگه آنخ‌ماهو بازی در نیارم! طولی نکشید که از ضعف و خستگی، همان‌جا خوابش برد. وقتی از خواب بیدار شد، باران بند آمده بود؛ اما هوا هنوز ابری بود‌. نمی‌توانست آنجا بماند؛ چون ممکن بود آنجا لانه‌ی جک و جانوری چیزی باشد. پس باید هرچه زودتر فلنگ را می‌بست. از جایش بلند شد و با ترس و لرز، در جنگل تاریک قدم برداشت. به قدری اطراف برایش وحشتناک بود که راستی راستی نزدیک بود خودش را خیس کند. یک لحظه به ذهنش خطور کرد آه و ناله‌ی شخصیت‌های بدبختی او را گرفته؛ چرا که از بس آن‌ها را در صحنه‌های ترسناک و دلهره‌آور قرار می‌داد. یک لحظه احساس کرد چیزی دور پایش پیچیده شد. تا می‌خواست به خودش بیاید، ناگهان دید یک لنگ در هوا به درخت آویزان شده.‌ بنابراین شروع کرد به داد و هوار کردن! _کمک! کمک! یکی کمک کنه...! ولی چون صدایی نشنید، امیدش از دست رفت و تصمیم گرفت برای خودش فاتحه بخواند‌. حمد را تمام کرد و آمد که برود سراغ سوره‌ی توحید، با گردن و کمر به زمین افتاد و و بعدش یک چیزی شبیه عزرائیل، بالای سرش ظاهر شد. خواست سلامی بکند و اشهدش را بخواند که جسمی محکم به کله‌اش خورد و بقیه‌ی اوضاع، سانسور الهی شد! با احساس درد در وسط پیشانی‌اش، چشم‌هایش را باز کرد. میان کلی پِهِن و یونجه گیر افتاده بود. فهمید که در طویله است. آهی کشید و فکر کرد دوباره دست باغ پرتقالی‌ها افتاده و این‌دفعه حتما کارش تمام است؛ اما یک‌دفعه در باز شد و شخصی با سر و وضع پسرانه و صد البته داس و چاقو به کمر، وارد طویله شد. این‌بار فکر نه، رسماً یقین پیدا کرد که کارش تمام است. سعی کرد از درِ التماس وارد شود. دریغ از یک ذره غرور! _ببین داداش! به خدا من یه آدم بدبختم که توی جنگل گیر افتادم. عزادارم؛ باید برم باغمون! ولی نه پول دارم، نه چیزی! تو رو جدت بذار برم! اما شخص به ظاهر پسر با صدایی نازک گفت: _از بوی گندت معلومه این چیزایی که گفتی. نمی‌خواد شرح حال بدی...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نور عید سعید فطر بر همگی مبارک. ان‌شاءالله امسال سال ظهور حضرت صاحب عجل الله فرجه باشد. ان‌شاءالله هرچه ظلمت هست از بین برود و همگی وارد نور بشویم. ان‌شاءالله آینه غبارگرفته روح ما تبدیل به صفحهٔ عرشی و نورانی شود و بازتاب جهان را در خودمان تماشا کنیم. انسان می‌تواند تکاپوی ذرات عالم را از طریق خودش تماشا کند به شرطی که آینه‌اش تمیز باشد. پ.ن من و شمای بیچاره باید یک فکری بکنیم. واقعا تا کی باید اینجوری باشیم. خودتم می‌دونی منظورم چیست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای فــدای صورت ماهـت ڪه رؤیــت ڪـردنش عید فـطر مردم است و عید قــربان من است ... هنرمند: @anarstory
🎊 📊 🔶به دلیل درخواست بعضی از خوانندگان باغنار2 مبنی بر طولانی بودن پارت‌های این داستان، لطفاً در نظرسنجی زیر شرکت کنید و تعداد پارت‌های هرشبِ باغنار2 در ادامه‌ی راه را تعیین کنید👇✅ 🆔 https://EitaaBot.ir/poll/2c64v5 🔸مهلت نظرسنجی: 24 ساعت⏰
🎊 🎬 یاد نزدیک بود شاخ در بیاورد. پس این چاقو به کمر، دختر بود! البته با به یاد آوردن رجینا در باغ، خیلی هم برایش عجیب نبود که کسی شبیه او پیدا شود. دختر پسرنما! _ شما کی هستی؟! دخترک پوزخندی زد. _این رو احیاناً من باید بپرسم! ببینم تو با این ریختِت، این وقت شب تو جنگل چی‌کار می‌کردی؟! یاد شک و تردید به جانش افتاد. احتمال داد از نیروهای مخفی باغ پرتقال باشد. _از کجا باید به شما اعتماد کنم؟! دخترک شانه‌ای بالا انداخت. _خب اعتماد نکن. مهم نیست! مهم اینه که بگی چرا دور و بَر کلبه‌ی ما آفتابی شدی؟! وگرنه منم خوش ندارم شپشات بیشتر از این مالیده بشه به یونجه‌ی حیوونام! بعد هم با بی‌خیالی از جا بلند شد و رفت. یاد اما از ضعف بیشتر شده‌اش، حتی حال تحلیل وضعیت را نداشت. برای همین، در کسری از ثانیه خوابش برد! اول صبح بود که با سر و صدایی، چشمانش را باز کرد. _آخه مادر من، چرا از سرجات بلند شدی؟! دوباره حالت بد میشه‌ها! و صدای یک زن دیگر را شنید که ظاهراً مادر همان دخترک بود. _اون پسر بدبخت رو از دیشب تا حالا، گشنه و تشنه ول کردی اونجا؛ بعد می‌خوای هیچ کاری نکنم؟! بعد از این صداها بود که در باز شد و مادر و دختر ظاهر شدند. _زود باش دستاش رو باز کن. نگاه کن ریخت و قیافه‌اش رو! سپس نزدیک یاد شد و با لبخند گفت: _بیا پسر جون! از این غذاها بخور که حسابی رنگت زرد شده! دخترک با اکراه دستانش را باز کرد و یاد شروع کرد به غذا خوردن. غذا خوشمزه بود و خودش هم شدیداً گرسنه! برای همین تا تَه غذا را خورد. _دستتون درد نکنه! یه سالی بود که یه غذای درست حسابی نخورده بودم. مادرِ دخترک، نگاهی نگران به او انداخت. _مگه کجا بودی مادر؟! خونه زندگی داری اصلاً؟! یاد، عجیب مِهر این مادر در دلش نشسته بود. _راستش من یه سالی بود که گیر یه مشت از خدا بی‌خبر افتاده بودم. بلانسبت شما گراز بودن قشنگ. هیچی نفهم و خل و چل! بعد از آن، یک سری از اتفاقات را برایشان تعریف کرد و دیگر آن‌ها به چشم یک دزد و سارق، به آن نگاه نمی‌کردند. اما موقع رفتن هردو از طویله، یاد دید که مادرِ دخترک احوال خیلی خوبی ندارد. برای همین، وقتی داشتند با دخترک به سمت رودخانه می‌رفتند تا یاد در آنجا خودش را بشوید، تصمیم گرفت از دخترک دلیلش را بپرسد. اول کمی این پا و آن پا کرد؛ اما در نهایت دلش را زد به همین رودخانه‌ای که می‌رفتند و پرسید: _ببخشید یه سوال. چرا مادرتون حالشون بد شد؟! دخترک اول کمی سکوت کرد و بعد روی تخته سنگی نشست. _اونجا می‌تونی بری خودت رو تمیز کنی. دید نداره، خیالت راحت! یاد ابرویی بالا داد. فهمید که از اول هم نباید سوالش را می‌پرسید. پَکر خواست برود که دخترک گفت: _مادرم مریضه! باید عمل بشه. رسماً یاد پایش به زمین چسبید؛ اما دلش نمی‌خواست با دلداری دادن الکی، بدتر ترحم برای دختر بخرد. به همین دلیل سرش را پایین انداخت و به سمت رودخانه رفت. این‌طوری نمی‌شد. باید کاری می‌کرد. اگر آن دختر و مادر نبودند، قطعاً در آن جنگل بلایی سرش می‌آمد. به همین خاطر به آن‌ها مدیون بود. تمام طول مدت رفت و برگشتش، داشت دنبال راهی می‌گشت. وقتی برگشت، نگاهی به دختر‌ک کرد و گفت: _باید یه کاری کنیم مادرتون عمل کنه. دخترک تک خنده‌ای کرد! _این رو خودمم می‌دونم باهوش! مایه‌اش مهمه! یاد آهانی گفت و فهمید مشکل پول است؛ اما باز هم راهی بود و باید کاری می‌کردند. فکری کل ذهنش را درگیر کرده بود. فقط راضی کردن دخترک و کشیدن نقشه سخت بود. _برای اونم یه راهی هست! دخترک لبخند ریزی زد. _زحمت نکش؛ خودم یه کاریش می‌کنم. تو خودت رو توش دخالت نده! یاد روبه‌رو‌یش ایستاد. یک دفعه فاز برداشت و تند تند شروع کرد به حرف زدن! _ببین اصلاً برام مهم نیست که شما از من خوشتون نمیاد. من باید به مامانتون کمک کنم. باید به شما کمک کنم. شما جونم رو نجات دادید. حالا درسته یه کم حالت اکشن داشت، ولی بازم بهتون مدیونم! پس تا آخرش هستم و کمکتون می‌کنم! الانم یه راهی به ذهنم اومده. دخترک هاج و واج نگاهش کرد. _باشه بابا. چرا تُرش می‌کنی؟! فقط یادت باشه من صدقه نمی‌گیرم. تا اونجاش که مدیون بودی، هیچی؛ ولی بقیش رو حتماً باید تسویه حساب کنیم. حالا بگو ببینم، چه راهی به ذهنت اومده...؟! شب شده بود و یاد نقشه‌اش را با دخترک در میان گذاشته بود. چند باری از پنجره، نگاهی به بیرون کرد تا بفهمد دخترک از لاک تنهایی خودش بیرون آمده، یا همچنان مثل لاک‌پشت که شب‌ها به لاکش می‌چسبد، به تنهایی‌اش چسبیده. نمی‌دانست که دخترک با نقشه‌اش موافق است و به او کمک می‌کند یا نه. کلافه دستی در موهایش کشید؛ اما دستش میان موهایش گیر کرد و ژست مثلاً گُنگش، نصفه و نیمه ماند. پوفی کشید و نگاهش به نقشه‌ای افتاد که کشیده و به دیوار وصل کرده بود...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🎊 🎬 به همین خاطر اشک در چشمانش حلقه زد و قیافه‌اش چپ و چوله شد. _استاد خدا به سر شاهده واسه کار خیره. تازه قَرضه دیگه! یعنی من بعد این همه حمالی توی باغ، نباید یه نیم‌چه حقی داشته باشم؟! اونم تازه واسه قرض گرفتن؟! دارم دیگه قربونت بشم! یاد همین‌جوری داشت در ذهنش با استاد فَک می‌زد و روح او را در آن دنیا خسته می‌کرد که یک‌دفعه در به صدا آمد و قامت دخترک، در چارچوب در نمایان شد. _ولی اگه گیر بیفتیم چی؟! اون موقع چیکار کنیم؟! تازه مگه نمیگی همه اونجا می‌شناسنت؛ خب اینجوری اگه لو بری که خیلی بده! یاد ذغالی از ظرف برداشت و روی نقشه، خط‌ها و ضربدر‌های مختلف کشید. _دارید می‌گید اگه لو برم. هنوز که لو نرفتم و اینجا صحیح و سلامت وایستادم! دخترک ابرویی بالا داد. _عقل کل الان نرفتی که لو بری! یاد سری تکان داد. منطقی بود. آبرو و شرفش می‌‌رفت اگر یک نفر از باغ او را می‌دید و شناسایی می‌کرد. _خب من همه سعیم رو می‌کنم که لو نرم. بعدشم گفتم من از ازل تا شهادت که خب البته نصیبم نشد و شربتش رو نصفه بهم دادن، توی همون باغ زندگی کردم و تمام سوراخ سُمبه‌های ممکن رو بلدم! دخترک کلافه پوفی کشید. دیگر راهی نداشتند. باید دل را به دریا می‌زدند و به قول رابین‌هود دوم یعنی یاد، کمی پولِ قرضی برمی‌داشتند. _خب حالا برنامَت چیه؟! یاد از جیبش فندک و دستمال کاغذی در آورد‌ و خواست حرف بزند که دخترک پرسید: _فندک توی جیبت چیکار می‌کنه؟! سیگاری هستی؟! یاد اول هاج و واج مانده بود، اما کمی بعد پوزخندی زد و جواب داد: _نه بابا. سیگار کیلو چنده؟! راستش من زیاد اهل گردش و تفریحم. به خاطر همین همیشه توی جیبم فندک دارم که اگه باغی، جنگلی جایی رفتم، دیگه دغدغه‌ی روشن کردن آتیش رو نداشته باشم. دخترک سری بالا و پایین کرد که یاد ادامه داد: _ببینید ما کلاً سرِ جمع پونزده دقیقه وقت داریم تا کارامون رو انجام بدیم. سه دقیقه رفت و سه دقیقه برگشت؛ سرِ جمع میشه شیش دقیقه. اون نُه دقیقه‌ی باقی مونده هم، پنج دقیقه‌اش واسه برداشتن و پاک کردن اثر انگشتا هست. باقی هم زمانی برای دور شدن کامل از مدار‌های مراقبتی باغ. چرا میگم پونزده دقیقه؟! به خاطر اینکه سرِ جمع، ویدئو آرشیوی پونزده دقیقه رو می‌تونم جایگزین سیستم دوربین بکنم! دخترک شانه‌ای بالا انداخت و در ذهن، به جمله‌ی ترشی نخوری، یه چیزی میشی فکر کرد. _خب حالا این فندک و دستمال به چه کارِت میاد؟! یاد فندک را در دستانش چرخاند. _خب در و پنجره‌های باغ، دَرای ساده‌ای نیست و همه آژیر خطر دارن! همه هم با اثر انگشت و کارت و دو ساعت دَنگ و فنگ، میرن اینور اونور باغ! تازه اونجایی که من می‌خوام برم، اسمش ساختمون مالیه. دیگه صددرصد محافظتش بیشتره! این دستمالا هم یکیش می‌تونه واسه جلوگیری از برخورد در و پنجره به آژیر واسه ورود کمک کنه و اون یکی هم واسه پاک کردن اثر انگشت! فندک هم چون گرما داره، انرژیِ حرارتی ایجاد می‌کنه و اگه این انرژی رو نزدیک حس‌گرها بکنیم، فعال میشن. دقیقاً مثل یه آتیش سوزی! و خب اون موقع کل در و پنجره‌های ساختمون به صورت خودکار باز می‌شن واسه فرار. اینجاست که سه دقیقه‌ی طلایی خیلی مهمه! بعد از ادامه دادن توضیحاتِ نقشه و صحبت‌های پایانی، تصمیم گرفتند فردا این نقشه را عملی کنند. از صبح تا نزدیکِ غروب، تماماً دخترک و یاد داشتند موتور و بقیه وسایل را چک می‌کردند تا وسط کار، مشکلی برایشان پیش نیاید. طولی نکشید که لحظه‌ی موعود فرا رسید و هردو، با موتور به سمت باغ حرکت کردند؛ اما نمی‌دانستند ورق برمی‌گردد و نقشه‌شان شپَلَق، به پس کله‌ی خودشان می‌خورد! نفس نفس زنان، پاهایش را اندازه‌ی کارگاه گجت باز کرد تا سریع‌تر از باغ خارج شود. راهی نرفته بود که افتاد داخل گودالی و تمام تنش گلی شد. دخترک که متوجه‌ی صدایی شده بود، با موتور به سمتش رفت و دید که یاد گیر افتاده. کمی گشت و طناب نسبتاً محکمی را پیدا کرد. بعد آن را به داخل گودال انداخت و یاد را از آن بیرون کشید. _زود باش سوار شو! الان بهمون می‌رسن! این را یاد گفت و بدون وقفه، هردو سوار موتور شدند و حرکت کردند. البته بِینشان یک جعبه نوشابه بود که باعث می‌شد محرم نامحرمی حفظ شود. روی جعبه هم خیلی ریز نوشته شده بود: _هشتگ میزان_امکانات_ما_نیست. میزان_اتصال_ما_به_خداست! هنوز راه زیادی نرفته بودند که ناگهان وسط جاده‌ی جنگل، موجودی را دیدند که دست کمی از زامبی‌ها نداشت. به خاطر شوک زیاد، تعادل موتور از دست یاد خارج شد و هردو افتادند. دخترک پایش نابود و یاد هم علناً کل بدنش صاف شد زیر موتور! هردو با چشمانی گرد شده، موجود را نگاه می‌کردند تا اینکه احساس کردند آن موجود دارد نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود. _یا صاحب هالیوود ملکوتی! خدایا چه زود داریم تقاص کارمون رو پس می‌دیم...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
08_Jalase-5.mp3
6.88M
🔷🔹※ 🔸 ایمان و پایبندی به تعهدات [کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی درقرآن] 📻 استاد سید علی خامنه‌ای ◤ ※∵ [※] ∴ ※ ◢
09_Jalase-6.mp3
6.16M
🔷🔹※ 🔸 نویدهای ایمان (۱) [کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی درقرآن] 📻 استاد سید علی خامنه‌ای ◤ ※∵ [※] ∴ ※ ◢
سلام و برگ و همچنین عرض ادب✨🍃 با توجه به نظرسنجی و رای آوردن گزینه‌ی یک مبنی بر گذاشتن دو پارت در هرشب، بر اساس روال معمول باید همین روند را ادامه دهیم و شبی دو پارت بگذاریم. اما به چند دلیل، از امشب یک پارت خواهیم گذاشت👇🍃 1⃣نگارش باغنار2 هنوز کامل تمام نشده و با گذاشتن دو پارت در هرشب، به زودی پارت‌های آماده تمام خواهد شد و دوباره موقتاً پخش این داستان متوقف می‌شود. پس عقل حکم می‌کند که با شبی یک پارت، آهسته و پیوسته رویم✅ 2⃣ماه رمضان و عید نوروز که مناسبت‌های پخش این داستان بودند، تمام شده و الان در روز و شب‌های معمولی هستیم و شبی یک پارت معقول است✅ 3⃣مشغله‌هایی از جمله نزدیکی کنکور و... برای نویسنده و نویسندگان این داستان وجود دارد که خب نوشتن داستان را سخت و حتی غیرممکن می‌کند. با گذاشتن شبی یک پارت، فشار کمتری به نویسندگان این داستان می‌آید✅ در کل ممنون از همه‌ی کسانی که خواننده‌ی این داستان هستند و همچنین در نظرسنجی شرکت کردند🌹 از رای دهندگان به گزینه‌ی یک هم پوزش می‌طلبیم و برای جبران، به محض نگارش کامل داستان، دوباره به روال عادی یعنی شبی دو پارت بازمی‌گردیم✅ از رای دهندگان به گزینه‌ی دو هم ممنونیم و خوشحالیم که به مراد دلشان رسیدند👌🍃 با تشکر✨🌹🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🎊 🎬 _می‌ذاشتی یه دَه دقیقه بگذره! دختر در حالی که داشت به چرت و پرت‌های یاد فکر می‌کرد، نگاهش به موجود افتاد. موهای ژولیده و لباس‌های تیکه پاره شده. دهان خونی و چهره‌ای زخمی! دختر خواست فریادی بکشد که یک‌دفعه موجود ژولیده شروع به صحبت کرد. _لطفا نترسید! منِ حیوون زده گم شدم. این لباسامم حیوونا رحم تو مرامشون نبود، کردنش توپ چهل تیکه! یاد چشم‌هایش اشکی شد و با یک لبخند ژکوند، مرد ژولیده را نگاه کرد و فهمید آن هم یک بدبخت دیگری مثل خودش است که اینجا گیر افتاده. به سختی از روی زمین بلند شد و دستی به شانه‌ی مرد ژولیده زد. _الهی ذلیل نشی جوون‌مرد! بیا بریم که منم عین خودت زخمیم. فقط یه کمک بده این موتور رو بلند کنیم. اما با شنیدن صدای دختر، تازه یادش افتاد که او هم اینجاست. به خاطر مسائل شرعی، مانده بودند چکار کنند و چطور سوار موتور بشوند. جعبه نوشابه برای دو فرد نامحرم سازگار بود، نه سه نامحرم. یاد سری به افسوس تکان داد و گفت: _اگه رساله‌ام اینجا بود، الان می‌فهمیدم حکم سوار شدن اضطراری روی موتور، واسه سه‌تا آدم نامحرم چی میشه! هِی، چی فکر می‌کردیم، چی شد! لحظاتی گذشت که مرد ژولیده گفت: _حاجی بیا بریم. الان که نمی‌تونیم فکر این چیزا باشیم. حیوونا تیکه تیکه‌مون می‌کنن! یاد نَهِ قاطعی گفت و نُچ‌نُچی کرد. _نه برادر! دین همه‌جا با ماست. یه لحظه جدایی از دين، ديانت یه عمر رو به باد میده. منبع، مرحوم استاد واقفی! بعد هم با یادآوری استاد و تیک عصبی‌اش، شروع به گریه کرد. مرد پوفی کشید و دختر با بغض یاد را نگاه کرد. _خدا بیامرزه! ولی حالا بیایید بریم تا دیر نشده. هرآن ممکنه یکی سر برسه! یاد مجدداً سعی داشت راهی برای سوار شدن پیدا کند که این دفعه مرد در یک حرکت ناگهانی، چاقویی از جیبش در آورد و دست‌های یاد را از پشت سر قفل کرد و دختر را هم تهدید کرد. _مرتیکه برو خودت رو مسخره کن! شیتیلِت رو رد کن بیاد ببینم. بعدش خودت بمون و موتورت! در یک حرکت آنی، چند مرد دیگر از پشت بوته‌ها و درختان سر رسیدند و همگی افتادند به جان یاد و دخترک. هرچه پول و بند و بساط بود را برداشتند و با خود بردند. دقایقی گذشت. دخترک و یاد، حتی نای ناله از درد را هم نداشتند که ناگهان صدای آژیر پلیس آمد. یاد با شنیدن صدا، فهمید اوضاع خراب است. سر دخترک داد زد تا فرار کند؛ اما دخترک نمی‌خواست او را با این حال رها کند. صحنه، صحنه‌ای به شدت اشک‌آور و احساسی شده بود. یاد می‌گفت برو و دخترک می‌گفت نه و این رویه ادامه داشت. صحنه جدایی رومئو ژولیت خدابیامرز، در برابر این صحنه‌ی عاشقانه_جنایی لُنگ می‌‌انداخت. دخترک بالاخره راضی شد و به سختی از جاده خارج و پشت بوته‌ای پناه گرفت. از دور شاهد ماجرا بود و به پهنای صورت اشک می‌ریخت. به یادی نگاه می‌کرد که پلیس‌ها به دستش دستبند زده بودند و داشتند او را می‌بردند. یاد می‌خواست لحظات آخر، حالت گنگسترانه‌ای داشته باشد تا حداقل اینجا اُبهتش را ثابت کند. به همین خاطر نگاهی به این طرف و آن طرف کرد و سپس سیس و فیس آرنولد شوارتزنگر در فیلم ترمیناتور را به خود گرفت؛ اما در واقعیت، چهره‌اش بیشتر شبیه ممد، پسر اصغر آقا کاسب محل شده که دست بچه‌ها موز دیده بود. طولی نکشید که نیروی انتظامی، سیس و فیس او را به‌هم زدند و به داخل ماشین هدایتش کردند! گوشه‌ی بازداشتگاه کِز کرده بود. در ذهنش مرور می‌کرد که چرا همه‌ی اتفاقات بد باید برای او بیفتد؟! اسارت توسط باغ پرتقال، از دست دادن استادش، رفتن به آن کلبه و روبه‌رو شدن با دخترک و مادرش‌، جور کردن پول به وسیله‌ی قرض کردن از باغ انار و افتادن در دام سارقین و در نهایت افتادن به دست پلیس! اما بدون توجه به این همه اتفاق، تمام فکر و ذکرش پیش دخترک بود. اینکه توانست فرار کند یا نه؟! اینکه چطور می‌خواهد پول عمل مادرش را جور کند؟! ای کاش حداقل با پول‌ها فرار می‌کرد. ای کاش اصلاً سارقین از سر راه نمی‌رسیدند. راست می‌گویند که باد آورده را باد می‌برد. البته در این میان دست راستش هم شروع به خاریدن کرده بود. آن‌قدر شدید که مجبور شد باند آن را باز کند تا انگشتان زخمی‌اش کمی هوا بخورد. چند روزی گذشته بود و یاد همچنان در فکر و خیالش سِیر می‌کرد. آن‌قدر توی خودش بود که اصلاً سوال‌های دیگر زندانی‌ها را هم نمی‌شنید که به آن‌ها پاسخ بدهد. البته احساس غریبی هم می‌کرد. بالاخره اولین بار بود که پایش به اینجور جاها باز می‌شد. به رسم هرروزه، یکی از زندانی‌ها داشت آواز می‌خواند و بقیه هم با جان به او گوش می‌دادند: _اگه یادش بره، که وعده با من داره، وای وای وای! اگه دلِ بیچارمو، به دستِ غم بسپاره، وای وای وای...! با باز شدن در، صدای آواز قطع و همه‌ی چشم‌ها به این سمت خیره شد. _آقایون! متهم جدید آوردم واستون. برو داخل...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
38.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ارژنگ امیر فضلی اطلاعات واقعی مخارج در تورنتو ، عزیزان داخل ایران چقدر این ویدیو خوب بود خدایی😊 @BisimchiMedia @anarstory
چند سالتون بود که فهمیدین سعدیِ بزرگ، شعرِ معروفش [بنی آدم اعضای یکدیگرند...] رو از این حدیث پیامبر گرفته؟!
14030122_44060_64k.mp3
6.05M
🔴صوت کامل بیانات رهبر انقلاب اسلامی در دیدار مسئولان نظام و سفرای کشورهای اسلامی.۱۴۰۳/۰۱/۲۲ 🇮🇷 @baitrahbar
امیرعلی بزن دیگه بابا😁...تا این ساعت توی کانالا دارم چرخ می‌زنم ... بزن کعصفٍ مأکولشون کن.😊 حتما عصف مأکول هم نمی‌دانید چیست! حتما سیکل هم دارید؟
IMG_20240410_113008_299_10042024(3).mp3
49.07M
🔴صوت کامل خطبه‌های نماز عید سعید فطر توسط حضرت آیت‌ الله خامنه‌ای. ۱۴۰۳/۰۱/۲۲ 🇮🇷 @baitrahbar
🎬 🎊 یک مرد جوان در میان نگاه‌های زندانیان، وارد بازداشتگاه شد. یاد که تا الان، به هیچ چیزی جز خودش و گذشتش فکر نمی‌کرد، با آمدن بازداشتی جدید، به او خیره شد. در نظرش آشنا می‌آمد، اما سعی کرد زیاد توجه نکند. _یه دَه پونزده‌تایی هستیم! یاد می‌خواست توجه نکند، اما پاسخ‌های عجیب مرد جوان، او را وادار به توجه می‌کرد. چرا که او هم تقریباً همین مقدار خواهر و برادر داشت. _ما مادر نداریم. با پدرمون زندگی می‌کنیم! هرلحظه که می‌گذشت و یاد بیشتر در چهره و حرف‌های مرد جوان دقت می‌کرد، بیشتر در نظرش آشنا می‌آمد. _ما از یه برگ متولد شدیم! این حرف مرد جوان، جرقه‌ای بود بر ذهن و تیر خلاصی بر حدس یاد. بالاخره فهمید که او کیست. او همان نگهبان باغ، علی املتی است. البته قبلاً او را هیچ‌وقت از نزدیک ندیده بود. چون قبل از اسارت، نگهبان باغ نفر دیگری بود. یاد فقط عکس او را در گوشی استاد واقفی دیده بود. جایی که قبل اسارت برای آخرین بار، به همراه استاد به شکار رفته بودند و وی عکس علی املتی را به عنوان نگهبان جدید باغ که قرار بود به زودی حکمش را دریافت کند، به یاد نشان داده بود. لبخندی از سر رضایت زد و ته دلش قرص شد که یک آشنا دیده؛ ولی سریع خودش را جمع و جور کرد تا تابلو نشود. _پاشو ملاقاتی داری! پس از صدا زدن علی املتی توسط مامور کلانتری، یاد نیز خوشحال شد. چرا که می‌دانست کسی که به ملاقات علی املتی می‌آید، به احتمال زیاد از اعضای باغ انار است و یاد را هم می‌شناسد. چند باری هم وسوسه شد که برود و بگوید من هم ملاقاتی دارم؛ اما وقتی یادِ کاری که کرد افتاد، پشیمان شد. چرا که خوب می‌دانست اگر اعضای باغ بفهمند سرقت از باغ کار او بوده، هیچ‌وقت او را نمی‌بخشند. به همین خاطر سکوت پیشه کرد و سرنوشتش را به دست تقدیر سپرد. البته طولی نکشید که علی املتی با یک عالمه خوراکی از اتاق ملاقات برگشت و همگی مشغول خوردن شدند. _اصلاً توی باغ نیست. یعنی از اولش هم نبود! این را یکی از زندانیان گفت که یاد زیرلبش زمزمه کرد. _اتفاقاً من از اولش توی باغ بودم. اونم باغ به اون بزرگی به نام باغ انار! البته ترسی هم در جانش افتاده بود. چرا که علی املتی هم هرازگاهی به او نگاه‌های مشکوک می‌انداخت و به نظر می‌رسید یاد هم در نظر او آشنا می‌آید. البته که علی املتی هم هیچوقت یاد را از نزدیک ندیده بود و فقط عکسش را در قبرستان و طاقچه‌های اتاق باغ دیده بود. برای همین یاد سعی کرد خونسردی‌اش را حفظ کند تا فعلاً شناخته نشود! بعد از چند روز، تکان ریزی خورد. به آرامی چشمانش را باز کرد. جسمش سنگین بود و روحش سبک. بلاتکلیف بود و سردرگم. فکر می‌کرد همچنان در برزخ است که صدایی به گوشش خورد: _بلند شو عِمران. بلند شو! این صدا، نیروی محرکی بود تا از جایش بلند شود. چشمانش را مالید. عینک بند دارش را روی چشمانش گذاشت تا خوب به اطراف نگاه کند. وسط یک جنگل بزرگ گیر افتاده بود. خورشید هنوز کامل طلوع نکرده بود و هوا گرگ و میش بود. سوز سرمای اول صبح، تنش را می‌لرزاند. سعی می‌کرد با محکم نگه داشتن پتو دور شانه‌اش، خودش را گرم نگه دارد. اول باورش نشد، اما وقتی چند قدم برداشت و با پاهای خودش، پستی بلندی‌های زمین را حس کرد، فهمید که خواب نیست و او واقعاً زنده شده است. هم گرسنه بود، هم خسته. البته بیشتر خستگی جسم؛ چرا که روحش مثل پَر گنجشک سبک شده بود. صدای قار و قور شکمش، او را به حرکت وا می‌داشت. به همین دلیل آنجا ماندن و نگریستن اطراف را کاری بیهوده می‌دانست. به راه افتاد و با ذکر صلواتی، از خدا درخواست کرد که راه درست را نشانش دهد. راهی که از جنگل وسیع عبور کند و به جایی امن برسد. چند کیلومتری را با پاهای خسته و کفش‌هایی پاره طی کرد و بالاخره از جنگل خارج شد. آفتاب به وسط آسمان رسیده بود که به لبِ جاده رسید. چند دقیقه یک بار، ماشینی از آنجا رد می‌شد. دیگر رمقی برایش نمانده بود. تصمیم گرفت دست بلند کند و ادامه‌ی مسیر را راحت‌تر طی کند. به خاطر وضع ژولیده‌اش، کسی جرئت نگه داشتن نداشت. حق هم داشتند. مردی تنها که سر و وضعش شلخته بود و پتویی دور خودش انداخته و با کفش‌های پاره، دوان دوان راه می‌رفت، به این راحتی قابل اعتماد نبود. اما قیافه‌ی مظلوم و ملتمسش، بالاخره دل یکی از رانندگان را به رحم آورد و یک ماشین جلوی پایش توقف کرد. _کجا میری؟! _باغ. _کدوم باغ؟! _همون باغی که کلی انار داره. _نگفتم که شعر بخونی. حالا از کجا میای؟! _جنگل. _از شکار میای؟! ابروهای عمران بالا رفت که راننده به دستان خالی‌اش نگاهی انداخت. _پس شکارت کو؟! نکنه تیرت خورده به سنگ! عمران آب دهانش را قورت داد. _راستش من خودم شکار شده بودم که آزاد شدم. البته قبل اینکه امروز به دنیا بیام. آخه من امروز دوباره متولد شدم. اخم‌های راننده توی هم رفت...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344