eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
چند سالتون بود که فهمیدین سعدیِ بزرگ، شعرِ معروفش [بنی آدم اعضای یکدیگرند...] رو از این حدیث پیامبر گرفته؟!
14030122_44060_64k.mp3
6.05M
🔴صوت کامل بیانات رهبر انقلاب اسلامی در دیدار مسئولان نظام و سفرای کشورهای اسلامی.۱۴۰۳/۰۱/۲۲ 🇮🇷 @baitrahbar
امیرعلی بزن دیگه بابا😁...تا این ساعت توی کانالا دارم چرخ می‌زنم ... بزن کعصفٍ مأکولشون کن.😊 حتما عصف مأکول هم نمی‌دانید چیست! حتما سیکل هم دارید؟
IMG_20240410_113008_299_10042024(3).mp3
49.07M
🔴صوت کامل خطبه‌های نماز عید سعید فطر توسط حضرت آیت‌ الله خامنه‌ای. ۱۴۰۳/۰۱/۲۲ 🇮🇷 @baitrahbar
🎬 🎊 یک مرد جوان در میان نگاه‌های زندانیان، وارد بازداشتگاه شد. یاد که تا الان، به هیچ چیزی جز خودش و گذشتش فکر نمی‌کرد، با آمدن بازداشتی جدید، به او خیره شد. در نظرش آشنا می‌آمد، اما سعی کرد زیاد توجه نکند. _یه دَه پونزده‌تایی هستیم! یاد می‌خواست توجه نکند، اما پاسخ‌های عجیب مرد جوان، او را وادار به توجه می‌کرد. چرا که او هم تقریباً همین مقدار خواهر و برادر داشت. _ما مادر نداریم. با پدرمون زندگی می‌کنیم! هرلحظه که می‌گذشت و یاد بیشتر در چهره و حرف‌های مرد جوان دقت می‌کرد، بیشتر در نظرش آشنا می‌آمد. _ما از یه برگ متولد شدیم! این حرف مرد جوان، جرقه‌ای بود بر ذهن و تیر خلاصی بر حدس یاد. بالاخره فهمید که او کیست. او همان نگهبان باغ، علی املتی است. البته قبلاً او را هیچ‌وقت از نزدیک ندیده بود. چون قبل از اسارت، نگهبان باغ نفر دیگری بود. یاد فقط عکس او را در گوشی استاد واقفی دیده بود. جایی که قبل اسارت برای آخرین بار، به همراه استاد به شکار رفته بودند و وی عکس علی املتی را به عنوان نگهبان جدید باغ که قرار بود به زودی حکمش را دریافت کند، به یاد نشان داده بود. لبخندی از سر رضایت زد و ته دلش قرص شد که یک آشنا دیده؛ ولی سریع خودش را جمع و جور کرد تا تابلو نشود. _پاشو ملاقاتی داری! پس از صدا زدن علی املتی توسط مامور کلانتری، یاد نیز خوشحال شد. چرا که می‌دانست کسی که به ملاقات علی املتی می‌آید، به احتمال زیاد از اعضای باغ انار است و یاد را هم می‌شناسد. چند باری هم وسوسه شد که برود و بگوید من هم ملاقاتی دارم؛ اما وقتی یادِ کاری که کرد افتاد، پشیمان شد. چرا که خوب می‌دانست اگر اعضای باغ بفهمند سرقت از باغ کار او بوده، هیچ‌وقت او را نمی‌بخشند. به همین خاطر سکوت پیشه کرد و سرنوشتش را به دست تقدیر سپرد. البته طولی نکشید که علی املتی با یک عالمه خوراکی از اتاق ملاقات برگشت و همگی مشغول خوردن شدند. _اصلاً توی باغ نیست. یعنی از اولش هم نبود! این را یکی از زندانیان گفت که یاد زیرلبش زمزمه کرد. _اتفاقاً من از اولش توی باغ بودم. اونم باغ به اون بزرگی به نام باغ انار! البته ترسی هم در جانش افتاده بود. چرا که علی املتی هم هرازگاهی به او نگاه‌های مشکوک می‌انداخت و به نظر می‌رسید یاد هم در نظر او آشنا می‌آید. البته که علی املتی هم هیچوقت یاد را از نزدیک ندیده بود و فقط عکسش را در قبرستان و طاقچه‌های اتاق باغ دیده بود. برای همین یاد سعی کرد خونسردی‌اش را حفظ کند تا فعلاً شناخته نشود! بعد از چند روز، تکان ریزی خورد. به آرامی چشمانش را باز کرد. جسمش سنگین بود و روحش سبک. بلاتکلیف بود و سردرگم. فکر می‌کرد همچنان در برزخ است که صدایی به گوشش خورد: _بلند شو عِمران. بلند شو! این صدا، نیروی محرکی بود تا از جایش بلند شود. چشمانش را مالید. عینک بند دارش را روی چشمانش گذاشت تا خوب به اطراف نگاه کند. وسط یک جنگل بزرگ گیر افتاده بود. خورشید هنوز کامل طلوع نکرده بود و هوا گرگ و میش بود. سوز سرمای اول صبح، تنش را می‌لرزاند. سعی می‌کرد با محکم نگه داشتن پتو دور شانه‌اش، خودش را گرم نگه دارد. اول باورش نشد، اما وقتی چند قدم برداشت و با پاهای خودش، پستی بلندی‌های زمین را حس کرد، فهمید که خواب نیست و او واقعاً زنده شده است. هم گرسنه بود، هم خسته. البته بیشتر خستگی جسم؛ چرا که روحش مثل پَر گنجشک سبک شده بود. صدای قار و قور شکمش، او را به حرکت وا می‌داشت. به همین دلیل آنجا ماندن و نگریستن اطراف را کاری بیهوده می‌دانست. به راه افتاد و با ذکر صلواتی، از خدا درخواست کرد که راه درست را نشانش دهد. راهی که از جنگل وسیع عبور کند و به جایی امن برسد. چند کیلومتری را با پاهای خسته و کفش‌هایی پاره طی کرد و بالاخره از جنگل خارج شد. آفتاب به وسط آسمان رسیده بود که به لبِ جاده رسید. چند دقیقه یک بار، ماشینی از آنجا رد می‌شد. دیگر رمقی برایش نمانده بود. تصمیم گرفت دست بلند کند و ادامه‌ی مسیر را راحت‌تر طی کند. به خاطر وضع ژولیده‌اش، کسی جرئت نگه داشتن نداشت. حق هم داشتند. مردی تنها که سر و وضعش شلخته بود و پتویی دور خودش انداخته و با کفش‌های پاره، دوان دوان راه می‌رفت، به این راحتی قابل اعتماد نبود. اما قیافه‌ی مظلوم و ملتمسش، بالاخره دل یکی از رانندگان را به رحم آورد و یک ماشین جلوی پایش توقف کرد. _کجا میری؟! _باغ. _کدوم باغ؟! _همون باغی که کلی انار داره. _نگفتم که شعر بخونی. حالا از کجا میای؟! _جنگل. _از شکار میای؟! ابروهای عمران بالا رفت که راننده به دستان خالی‌اش نگاهی انداخت. _پس شکارت کو؟! نکنه تیرت خورده به سنگ! عمران آب دهانش را قورت داد. _راستش من خودم شکار شده بودم که آزاد شدم. البته قبل اینکه امروز به دنیا بیام. آخه من امروز دوباره متولد شدم. اخم‌های راننده توی هم رفت...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
من از قانون حجاب و عفاف حمایت می‌کنم.
🎊 🎬 _فازت چیه عمویی؟! چیزی زدی؟! _الان خیلی دوست داشتم باقالی پلو با ماهیچه بزنم؛ ولی حیف که دست و بالم بستس! راننده دوباره نگاهی به سر تا پای عمران انداخت. _با این سر و وضع فکر می‌کردم دیوونه میوونه‌ای؛ ولی با حرفات مطمئن شدم که خل و چلی! عزت زیاد! سپس بدون معطلی، تخته گاز از آنجا رفت. عمران که دیگر تاب ایستادن نداشت، همان‌جایی که بود نشست. عینک عمران از آن‌هایی بود که وقتی آفتاب مستقیم به آن می‌تابید، تبدیل به عینک دودی می‌شد. چند دقیقه‌ای گذشت که دوباره ماشینی کنارش توقف کرد. این بار راننده از ماشین پیاده شد و سریعاً خود را به عمران رساند. سپس یک پنج تومانی از جیبش در آورد و آن را داخل دست عمران گذاشت و بلافاصله به سمت ماشینش برگشت. عمران که دوزاری‌اش افتاده بود او را گدا فرض کرده‌اند، سریعاً بلند شد و کنار شیشه‌ی شاگرد ایستاد. با انگشتانش، چند ضربه‌ای به شیشه زد که راننده با تعجب شیشه را پایین کشید. _عه آقا مگه شما کور نیستی؟! عمران عینکش را در آورد و به مرد خیره شد. _اگه کور بودم که نمیومدم به شیشه‌ی ماشینت بزنم! _اشکال نداره. گدا که هستی. اون پنج تومن نوش جونت! اخم‌های عمران بیشتر توی هم رفت. _آخه من کجام به گداها می‌خوره؟! راننده با اعتماد نفس جواب داد: _همه جات! موهای پریشونت، لباسای کَرکثیفت، پتوی رنگ و رو رفتت و انگشتای پات که مثل سیب زمینی آبپز، از کفش‌های پارَت زده بیرون! عمران نگاهی به خودش انداخت و دید راننده بیراه نمی‌گوید. البته که نفس عمیقی کشید و دست پیش را گرفت تا پس نیفتد. _بر فرض من گدا. آخه توی این جاده‌ای که پرنده پَر نمی‌زنه و گرگ به بچش سَر، گدایی میشه کرد؟! اصلا صرف می‌کنه؟! راننده سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد. _آره خب، راست میگی. حالا که شما نه کور هستی و نه گدا، پولمون رو بده بریم که هزارتا کار داریم! عمران سعی کرد لحنش را آرام کند و لبخندی گوشه‌ی لبش نقش ببندد. _پنج تومنیت رو بهت پس میدم؛ فقط خواهشاً من رو تا یه جایی برسون. جایی که هم غذا واسه خوردن باشه، هم آدم واسه درد و دل کردن و هم زمینی واسه خوابیدن! راننده چانه‌اش را خاراند و پس از مکثی کوتاه گفت: _باشه؛ می‌برمت به نزدیک‌ترین شهر. حالا بپر بالا تا دیر نشده! _آی دمت جیز! دلستر بهشتی نصیبت به حق پنج تن! سپس سوار شد و ماشین به راه افتاد! در میدان اصلی شهر، عمران از ماشین پیاده شد. از راننده به خاطر کرایه نگرفتن تشکر کرد و سپس شروع کرد به قدم زدن در پیاده‌رو. از وانتی‌های میوه فروش کنار پیاده‌رو که بساط کرده بودند، می‌خواست عبور کند که چشمش به میوه‌ی بهشتی برخورد کرد. _آقا این انارا چنده؟! _کیلو صد تومن! عمران نفس عمیقی کشید و زیرلب چیزی زمزمه کرد. _یا خدا. نکنه منم مثل اصحاب کهف، سیصد سال خواب بودم؟! سپس چشمش به زنان بدحجاب پیاده‌رو افتاد که شیتان پیتان شده، با قِر و فِر راه می‌رفتند. عمران ابتدا استغفاری کرد و سپس شک به دلش راه افتاد. به همین خاطر نزدیک یک دستفروش شد و پرسید: _آقا ببخشید، اینجا کجاست؟! دست فروش که با صدای بلند خروسی‌اش، مشغول تبلیغ لباس‌های بچگانه و زنانه بود، با پرسش عمران، برای لحظاتی دست از کاسبی برداشت. _اینجا مرکز اصلی شهره دایی. اگه گم شدی بگو آگهیت کنن تا پیدا بشی! عمران یک لبخند مصنوعی زد. _نه؛ منظورم اینه که الان اینجا کدوم کشوره؟! دست فروش نگاه چپ چپی به عمران انداخت و سپس پوزخندی زد. _اینجا استانبوله دایی. منم اشمیت اوغلو، یکی از فروشندگان لباسای اصل ترکیه‌ام. حالا فهمیدی اینجا کجاست؟! عمران که متوجه مسخره شدنش شده بود، سری به نشانه‌ی تاسف تکان داد و دوباره زیرلب چیزی گفت: _نه اینجا استانبوله، نه تو اشمیت اوغلو! ولی احتمالاً یه چیز رو درست گفتی. چون سر و وضع مردم اینجا بیشتر شبیه ترکیه‌اس تا ایران! سپس بدون اینکه منتظر واکنش دست فروش باشد، به راه خود ادامه داد. چند قدمی بیشتر نرفته بود که بوی خوش غذا به مشامش خورد. به مغازه‌های کنار هم نگاهی انداخت که چشمش به فلافی حاج عبدالله برخورد کرد. در دلش آهی کشید. آخرین باری که به فلافلی رفته بود، با پسرانش امیرحسین و امیرمهدی بود. آن‌موقع فلافلی سلف سرویس بود و تا آنجا که معده اجازه داد، سه نفری پُر کردند و خوردند. با دیدن مغازه دوباره سر و صدای شکمش بلند شد. به جز پنج تومنی‌ای که از آن راننده گرفته بود، پول دیگری نداشت؛ اما گرسنگی این چیزها حالی‌اش نبود. به همین خاطر بلافاصله وارد مغازه شد و بدون نگاه کردن به قیمت‌ها، نزدیک شیشه شد. پنج تومانی را از حفره‌ی شیشه به سمت فروشنده گرفت و گفت: _لطفا یه فلافل بدید با یه نوشابه سیاه! فروشنده یک نگاه به پنج تومانی انداخت و یک نگاه به چهره معمولی و البته منتظر عمران. _قیمت یه ساندویچ فلافل با یه نوشابه سیاه پنجاه تومنه...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
🔴تصویری از فوج پهپادهای ایران بر فراز کربلا پ.ن راه قدس از کربلا می‌گذرد. سرانجام به وقوع پیوست. 🇵🇸 @anarstory
عملیات اسراییل کُشون
اطلاعیه شماره ۲ سپاه پاسداران انقلاب اسلامی با گذشت بیش از ۱۰ روز از سکوت و اهمال سازمان‌های بین‌المللی به ویژه شورای امنیت سازمان ملل متحد برای محکومیت تجاوز و جنایت گری رژیم صهیونیستی در حمله به بخش کنسولی سفارت جمهوری اسلامی ایران در دمشق به عنوان بخشی از خاک کشورمان و به شهادت رساندن ۷ تن از مستشاران قانونی کشور و عدم مجازات رژیم جنایتکار ذیل بند هفتم منشور سازمان ملل ؛ جان برکفان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در پاسخ به این جنایت‌ها و تحقق هشدارهای پیشین و تامین مطالبه ی به حق ایران و به منظور تنبیه متجاوز ، با استفاده از توانمندی‌های راهبردی اطلاعاتی ، موشکی و پهپادی خود به اهداف نظامی مهم ارتش تروریستی صهیونیستی در سرزمین‌های اشغالی حمله و آنها را با موفقیت مورد اصابت قرار داد و منهدم کرد. سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در پیروی از سیاست‌های راهبردی جمهوری اسلامی ایران اعلام می‌دارد : ۱. به دولت تروریستی امریکا هشدار داده می‌شود هرگونه پشتیبانی و مشارکت در ضربه به منافع ایران ، پاسخ قاطع و پشیمان کننده نیروهای مسلح جمهوری اسلامی ایران را در پی دارد ؛ همچنین امریکا نسبت به اقدامات شرارت بار رژیم صهیونیستی مسئولیت داشته و در صورت عدم مهار این رژیم کودک کش در منطقه باید تبعات آن را بپذیرد. ۲. ضمن تاکید بر سیاست حسن همجواری با همسایگان و کشورهای منطقه تصریح می شود ، هرگونه تهدید توسط دولت تروریستی امریکا و رژیم صهیونیستی از مبدا هر کشوری پاسخ متقابل و متناسب جمهوری اسلامی ایران به منشا تهدید را به دنبال خواهد داشت. به ملت قهرمان ایران اطمینان می‌دهیم، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و سایر نیروهای مسلح کشور در دفاع از منافع ملی تا پای جان ایستاده و تلاش‌های دشمنان برای برهم زدن امنیت و آرامش مردم را خنثی خواهد نمود. 🇵🇸 @Roshangari_ir
🎊 🎬 _با این پولی که شما دادی، می‌تونم بهت نصف یه دونه فلافل با یه قلوپ نوشابه بدم. بپیچم واست؟! عمران آب دهانش را قورت داد. _نصف یه دونه فلافل که پیچیدن نمی‌خواد. فروشنده نیز سرش را تکان داد که عمران نگاهش به کارت مغازه افتاد. فلافلی حاج عبدالله! _ببخشید آقا شما پشمکم دارید؟! چون من اینقدر گشنمه که فقط می‌خوام سیر بشم. حالا فلافل و پشمک بودنش مهم نیست. فروشنده پوزخندی زد. _اینجا فلافلیه عمو. پشمک کجا بود؟! _آخه اسم مغازتون حاج عبداللهه. گفتم شاید پشمکم دارید! فروشنده لبخندِ کوچکی زد. _نه عمو. هر گِردی، گردو نیست! عمران سرش را تکان داد و سپس آهی از ته دل کشید. می‌خواست برگردد و از مغازه خارج شود که دستی را روی شانه‌اش احساس کرد. _صبر کن! پیرمردی با محاسن سفید و چهره‌ای نورانی، داشت به عمران لبخند می‌زد و با فروشنده حرف! _آقا بهش هرچندتا که می‌خواد، فلافل بدید. من حساب می‌کنم. چشمان عمران از خوشحالی برقی زد! _ممنونم آقا. همین یه دونه هم از سرمون زیادیه! عمران آن‌قدر گرسنه بود که می‌توانست به تنهایی سه چهار فلافل را بخورد؛ اما ادب حکم می‌کرد که با همان یک دانه سیر شود! راه زیادی تا باغ نمانده بود و عمران با قدم‌هایی خسته، در حال رفتن به آنجا بود. هنوز حافظه‌اش خوب کار می‌کرد و از کوچه پس‌کوچه‌ها، داشت راه میانبر را می‌رفت. هنوز یکی دو ساعتی از ظهر نگذشته بود که صدای قار و قور شکمش دوباره به گوش رسید. حق هم داشت. یک فلافل برای یک سال گرسنگی و در به دری کافی نبود. البته فکر اینکه الان غذاهای خوشمزه روی گاز آشپزخانه‌ی باغ است، به او دلگرمی می‌داد. پس از دقایقی به باغ رسید و جلوی در ایستاد. خواست کلید بندازد داخل قفلِ در. جیب‌های پاره پوره‌اش را گشت، اما خبری نبود. گمان کرد شاید در طول راه گم کرده. کمی سرش را خاراند. پس از لحظاتی یادش آمد که برگ اعظم باغ پرتقال، کلیدها را از او گرفته و شرط گذاشته بود که تا پیشنهادش را نپذیرد، خبری از کلیدها نیست. آهی کشید. خواست زنگ در را بزند؛ اما پشیمان شد. آیفون باغ تصویری شده بود و مثل اینکه در نبود او، حسابی ولخرجی کرده‌اند. تصور اینکه اعضا او را با این شکل و شمایل ببینند و سکته کنند، او را آزار می‌داد. البته که احتمال نشناختن اعضا و گدا فرض کردن او هم بود. عمران به عنوان برگ اعظم باغ انار شناخته می‌شد و دیدن او با این سر و وضع، باعث کسر شانش بود. آن هم تازه بعد از حدود یک سال که سر و کله‌اش از ناکجا آباد پیدا شده. پس باید تصمیم دیگری می‌گرفت. کمی فکر کرد و چیزی به ذهنش رسید. تصمیم گرفت پنهانی وارد باغ شود و پس از سیر کردن شکمش و رسیدگی به سر و وضعش، خود را به اعضای باغش نشان دهد. اول باید وارد باغ می‌شد. راهی نبود جز بالا رفتن از دیوار. البته نگران نگهبان باغ هم بود. اگر علی املتی او را می‌دید، همه چیز لو می‌رفت. کمی این پا و آن پا کرد و لبخندی گوشه‌ی لبش نشست. عمران او را برای نگهبانی باغ در نظر گرفته بود و علی املتی، یک جورایی پُست الانش را مدیون عمران بود. پس می‌شد به محض لو رفتن، با پیشنهاد پُست بالاتر دهان او را برای همیشه بست. از سوراخ در نگاهی به کانکس نگهبانی انداخت تا خیالش از بابت حضور نگهبان راحت شود؛ اما با کمال تعجب دید که کانکس خالیست و کسی مراقب باغ نیست. تلویزیون کانکس هم روشن است و انرژی‌ایست که دارد همین‌جوری هدر می‌رود. آهی کشید و زیرِ لب غرید. _زهرمار بشه حقوقتون! سوسک بالدار جهنمی نصیبتون. مفت مفت حقوق می‌گیرید که همینجوری برق رو هدر بدید و باغ رو بذارید به اَمون خدا؟! سپس لبش را گاز گرفت. _البته که امان خدا از بهترینِ امان‌هاست! بعد دستش را مشت کرد و با حرص گفت: _درستتون می‌کنم. من برگشتم و این باغ دیگه بی‌صاحاب نیست. وقتی فرستادمتون اتاق تمساحا، می‌فهمید عمران هنوز زندست و داره نفس می‌کشه! اما بلافاصله یاد زجرهایی که در برزخ کشیده بود، افتاد. به همین خاطر چشمانش را بست و استغفار کرد. نگاهی به دور و بَر انداخت تا کسی شاهد بالا رفتن او از دیوار نباشد. از اوضاع آرام اطراف باغ مطمئن شد و خواست بالا برود که چشمش به اعلامیه‌ای افتاد. _یک سال از پرواز دو نفره‌شان گذشت و جز مُشتی برگ بر ما باقی نگذاشتند. این یک سال را با خاطرات خوب و طنز و تخیلی‌شان، چه تلخ و مبهوت به پایان بردیم و در فراقشان چه برگ‌هایی که از ما ریخته نشد. هنوز با تصور چهره‌ی معصومشان اشک می‌ریزیم تا شاید آرام گیریم و با حضور پیکرشان، رفتنشان را باور کنیم. با نهایت تاسف و تاثر، مراسم سالگرد آن دو عزیز شکفته(یکی نوگل و دیگری پیرگل)را به شما عزیزان اعلام می‌داریم. به همین مناسبت مراسم یادبودی در قطعه‌ی برگ آورانِ قبرستان باغات برگزار و سپس در محل زندگی آن دو مرحوم که باغ انار باشد، قرآن خوانی انجام می‌شود...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
ابراهیم حاتمی کیا درباره بمباران تهران @anarstory
آپارات - سرویس اشتراک ویدیو https://www.aparat.com/v/ZfETw
🎊 🎬 _همچنین شام را میهمان کرامت باغ انار هستیم. به صرف قورمه‌سبزی با پیاز و سبزی و دوغ آبعلی! اعلامیه‌ی سال استاد و یاد، هنوز روی دیوار باغ بود و اعضا تلاشی برای برداشتن آن نکرده بودند. چشمان عمران اشک بود و دهانش پر از بزاق دهان. اشکش به خاطر متن اعلامیه بود و بزاق دهانش به خاطر آن تیکه‌ی قورمه‌سبزی با پیاز و سبزی و دوغ آبعلی که حسابی صدای شکمش را در آورده بود. عمران عینکش را در آورد. گونه‌های نَم‌دارش را پاک کرد و آهی از ته دل کشید. دلش به حال اعضایش می‌سوخت. در این مدت اسیری، اعضا او را مُرده فرض کردند و حتی برایش مراسم سال گرفتند. البته دلش برای خودش هم می‌سوخت. چون واقعاً یک‌بار مُرده و دوباره زنده شده بود. مجدد نگاهی به آگهی انداخت و با دقت نوشته‌اش را خواند. نه! مثل اینکه برایش قبر هم خریده‌اند و مزاری در قبرستان باغات هم درست کرده‌اند. _من که اینجام. پس کی رو دفن کردن؟! چشم‌های عمران ریز شده بود و سعی می‌کرد جواب پرسش خود را پیدا کند. بنابراین تصمیم گرفت که برود در قبرستان باغات و قبر خودش را ببیند. قبری که معلوم نبود کدام خدابیامرزی در آن خوابیده است. خواست حرکت کند که این بار دل ضعفه‌ی شدیدی گرفت. دست روی دلش گذاشت و سرش را تکان داد. اول باید شکمش را سیر می‌کرد تا توان حرکت در او پدیدار می‌شد. به زحمت از دیوار بالا رفت و به آرامی به پایین پرید. باید حواسش را شش دانگ جمع می‌کرد. مخصوصاً حالا که فهمیده مُرده‌ای بیش نیست و اگر نمایان شود، اعضا فکر می‌کنند که روح دیده‌اند. حیاط باغ خلوت بود و از آن ازدحام و ولوله‌ی همیشگی خبری نبود. گویی خالی از سکنه شده. به آرامی و با نگریستن اطراف، دوان دوان داشت به سمت آشپزخانه‌ی باغ قدم برمی‌داشت. در میان راه داشت خاطراتش را مرور می‌کرد و لبخند می‌زد. به هرچیزی که نگاه می‌کرد، یک خاطره از آن در ذهنش تداعی می‌شد. نزدیک کائنات بود که دید سر و صداهایی می‌آید. گوشش را تیز و قدم‌هایش را کُند کرد. به جلوی در کائنات رسید که دید کلی کفش و دمپایی جلوی در است. فهمید که مراسمی در حال برگزاریست. البته از سر و صداها و خنده‌های گاه و بی‌گاه متوجه شد که مراسم رسمی نیست و جمع بیشتر خودمانی است. در همین افکار بود که دوباره دلش را گرفت. این بار بدون معطلی و با سرعت به سمت آشپزخانه‌ی باغ قدم برداشت و اندکی بعد داخل شد. نرسیده یخچال را باز کرد که دید خالی خالی است و به جز یک پارچ آب‌، چیز دیگری در آن وجود ندارد. اول گمان کرد که یخچال را دزد زده، اما وقتی به نوشته‌ی روی یخچال نگاه کرد، مطمئن شد که یخچال را دزد زده! _سلام. لطفا درب یخچال رو بی‌خود باز و بسته نکنید. برای اینکه باغ رو دزد زده و هیچی داخل یخچال نیست. همچنین در مصرف آب توی پارچ هم صرفه‌جویی کنید. چون همین روزاست که به خاطر بدهی آبمون رو هم قطع کنن. با تشکر! عمران دیگر توان تفکر و تحلیل و تفسیر مسائل را نداشت. سرگردان مانده بود که چشمش به قابلمه‌ی روی گاز برخورد کرد. جَستی زد و خود را به آن رساند. تهِ قابلمه کمی هلیم مانده بود. چشمانش برقی زد. یک قاشق از کابینت برداشت و شروع به خوردن کرد. چند قاشقی نخورده بود که نگاهش به نایلون نان لواش افتاد. دوباره چشمانش برقی زد. برقی به روشناییِ مهتابی. درِ نایلون را باز کرد که صدای خنده‌ی بچه‌ها به گوشش خورد. نزدیک پنجره‌ی آشپزخانه شد و پرده را کمی کنار زد. پسران عمران با صدرا داشتند داخل حیاط بازی می‌کردند و می خندیدند. عمران با دیدن این صحنه دست از خوردن برداشت و بغض گلویش را چنگ زد. چقدر دلش برای پسرانش تنگ شده بود. آخرین بار آن‌ها را در سفر یک روزه به یزد دیده بود. دقیقا یکی دو ماه قبل از اسارت. به صدرا هم نگاهی انداخت و لبخند کوچکی زد. در این یک سال چقدر بزرگ شده بود. دوست داشت همین الان بیخیال همه چیز شود و برود و هر سه‌شان را بغل کند و ببوسد؛ ولی حیف که دست و بالش بسته بود. آهی از حسرت کشید و یک لقمه نان داخل دهانش گذاشت. سپس علی املتی را دید که با یک کاسه و نصفه بربری داشت به سمت کانکس می‌رفت. عمران سری به تاسف برای نگهبان بیخیال باغ تکان داد و لقمه‌‌ی نان دیگری داخل دهانش گذاشت. البته این‌بار مثل قبل به او مزه نداد. چرا که هوس بربری کرده بود. نگاهش را از علی املتی نگرفته بود که احف وارد باغ شد. چشمان عمران گشاد شد و جنبیدن دهانش متوقف! _یا ضامن آهو! احف چرا کچل شده؟! عمران قابلمه را روی کابینت گذاشت و با دقت بیشتری احف را نظاره کرد. سپس دوباره بغض کرد و این بار اشک از گوشه‌ی چشمانش سرازیر شد. _این بچه کِی سرطانی شد؟! حتماً بعد از نبود من اینقدر حرص خورده و ریخته توی خودش که این بلا سرش اومده! سپس به سقف آشپزخانه خیره شد. _خدایا یه سال نبودما، ولی اندازه یه قرن بلا سر اعضام اومده...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206