هدایت شده از کتابخانه حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
🌱📒
📖 | باید طوری پوشید که ظاهرت از اندیشهات جلوتر نرود؛ آنقدر بزککرده و جلوهگر نباشد که وقتی جایی حرف میزنی فکر و نگاهت پشت نمایش چهره و اندامت پنهان شود.
✍ زهره عیسیخانی و ریحانه کشتکاران
📔 سرکار علیّه
🍉#یک_قاچ_کتاب #کتاب #استوری
به کتابخانه آستان مقدس حضرت معصومه سلام الله علیها بپیوندید:
🖇https://eitaa.com/haramqom_lib
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت67🎬
پس از این حرف مهندس محسن، ناگهان طاهره دستان بانو نسل خاتم را گرفت و با صدایی بغضآلود گفت:
_توروخدا یه کاری کنید بانو. درسته من مدرک ندارم و بر حسب تجربه و دورهی کارآموزی سه ماهه، دارم به این و اون تزریق میکنم، ولی دارم درس میخونم که در آینده یا پرستار بشم، یا دکتر. پس نذارید من رو ببرن!
سپس زد زیر گریه که بانو نسل خاتم دست نوازش بر سرش کشید.
_نترس دخترم. پلیسا که واسه تو نیومدن. اونا قطعاً کارشون یه چیز دیگس!
سپس به چهرهی مهندس محسن خیره شد و ادامه داد:
_مگه نه آقای مهندس؟!
مهندس محسن که نفسی گرفته بود، جواب داد:
_نمیدونم. به من گفتن اومدیم واسه تحقیقات!
پس از این حرف، مهدیه با شادمانی گفت:
_خب مبارکه! خواستگار پلیس نداشتیم که اونم جور شد. حالا نگفتن واسه کدوم یکی از دخترای باغ اومدن؟!
مهندس محسن خواست جواب بدهد که استاد مجاهد گفت:
_به جای این حرفا، بریم ببینیم واسه چی اومدن!
سپس بدون معطلی، همگی از کائنات خارج شدند و به سمت سرگرد آگاهی و دو سربازِ کنارش که داخل حیاط باغ ایستاده بودند، نزدیک شدند.
_سلام جناب. مشکلی پیش اومده؟!
این را استاد مجاهد گفت که جناب سرگرد با جدیت پاسخ داد:
_سلام. شما مالک و مدیر این باغ هستید؟!
_نخیر. مالک و مدیر باغ، آقای عمران واقفیاَن که الان توی کائنات بستری هستن!
_بستری؟! ایشون بیمار هستن؟!
این بار احف جواب داد:
_نخیر. فقط چند دقیقه یه بار غش میکنن!
جناب سرگرد نگاهی به سر تا پای احف انداخت و گفت:
_سربازی؟!
احف با لبخند و کمی خجالت جواب داد:
_بله!
_چند ماه خدمتی؟!
این بار لبخند احف جمع شد.
_راستش فردا تازه اعزام میشم. البته امروز باید میرفتم که به دلیل پارهای از مشکلات نشد. یه جورایی میشه گفت که یه روز خدمتم!
_خسته نباشی!
جناب سرگرد این را به کنایه، خطاب به احف گفت و سپس روبه همه ادامه داد:
_کائنات کجاست؟! اسم درمانگاهه؟!
بانو شبنم که با آمدن پلیس، خود را به آنها رسانده بود، با لبخند گفت:
_الان انار تشریفات میان توضیح میدن!
سپس مهدینار جلو آمد و با گشادهرویی شروع کرد به توضیح دادن.
_سلام و نور. انار تازه وارد، وقتت بخیر. حالت چطوره؟! شیرینی یا ملس؟! من ترش دوست دارما. بگذریم. من مهدینار هستم. به باغ انار خیلی خوش اومدی. اینجا یه باغه. اُهُم، ببخشید. یه سرزمین بزرگ به اندازهی قلب بزرگ شما. اینجا یه باغ پر از نهال و جوانه و درخته. اینجا هرکدوممون عطر و طعم خودمون رو داریم. اینجا منبع نوره. نور میخوریم و نور میدیم. کائنات هم یه مسجده که قلب این باغه. جایی که نور خیلی زیادی داره و باید نورگیرت قوی باشه تا بتونی ازش نور بگیری! مکانش هم انتهای همین حیاط، سمت چپه!
جناب سرگرد که بیسیم دستش بود، سر تا پای مهدینار را ورانداز کرد و پرسید:
_چیزی زدی؟!
مهدینار نیز با همان لبخند همیشگیاش جواب داد:
_جاتون خالی. همین یکی دو ساعت پیش، یه باقالی پلو با ماهیچه زدیم به بدن. دست بانو نورا درد نکنه با این دستپختش!
بانو نورا نیز چادرش را روی سرش جابهجا کرد و گفت:
_نوش جونتون! ببخشید دیگه؛ هول هولکی شد.
سرگرد آگاهی نزدیک مهدینار شد و پس از بوییدن او گفت:
_قاسمی؟!
یکی از سربازان جواب داد:
_بله قربان!
_یه تست الکل از ایشون بگیر.
_چشم قربان!
سپس جناب سرگرد همانطور که داشت به انتهای حیاط میرفت، خطاب به استاد مجاهد گفت:
_گفتید مالک بستریه؛ ولی مثل اینکه کائنات یه مسجده. تازگیا بیمار رو توی مسجد بستری میکنن؟!
استاد مجاهد در میان راه توضحیات لازم را داد که همگی وارد کائنات شدند و جناب سرگرد بالای سر عمران ایستاد.
_سلام پدر جان. حالتون خوبه؟!
عمران نیز با چشمانی نیمهباز، سرش را تکان داد که جناب سرگرد ادامه داد:
_سُرُمش تموم شده. نمیخوایید درش بیارید؟!
اما بانو حکیمی مثل بید میلرزید و جرئت جلو رفتن نداشت که بانو احد گفت:
_یه نفر رو فرستادیم تزریقاتچی رو بیاره. هرموقع اومد، میگیم عوض کنه!
جناب سرگرد سری تکان داد که دخترمحی زیر گوش بانو احد گفت:
_شما چرا طرفداری این آمپولزن قلابی رو می کنی؟! بابا لوش بده بگیرن ببرن این رو. ما دست استاد رو از سر راه نیاوردیم که بدیم به این فسقل بچه سوراخ سوراخش کنه!
بانو احد چشم غرهای به دخترمحی رفت که استاد مجاهد پرسید:
_جناب سرگرد چیزی شده؟! اتفاقی افتاده که این موقع شب اومدید اینجا؟!
جناب سرگرد نگاهی به همه انداخت و سپس گفت:
_ما چندتا سوال راجع به آقای یاد داریم. مثل اینکه اینجا زندگی میکرده!
با آمدن اسم یاد، همگی سرهایشان را پایین انداختند و حالت غم گرفتند که ناگهان عمران، با یک جَستِ سریع نشست که با تعجب جناب سرگرد روبهرو شد.
_شما حالتون خوبه؟!
عمران به چهرهی جناب سرگرد خیره شد و گفت:
_من خوبم. ببینم از یاد خبر آوردید؟! جنازهاش رو پیدا کردید...؟!
#پایان_پارت67✅
📆 #14030208
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت68🎬
با این حرف عمران، صدای گریهی حضار در آمد که جناب سرگرد لبهایش را تَر کرد.
_خبر که داریم؛ ولی قبلش باید از شما و همهی افراد این جمع، چندتا سوال بپرسیم. اجازه میدید؟!
عمران سرش را تکان داد که جناب سرگرد ادامه داد:
_همینجا هم این کار رو انجام میدیم. اول هم از خود شما.
سپس با چشم و ابرو، اشارهای به سرباز کرد و او هم در کسری از ثانیه، همه را از کائنات بیرون برد و فقط عمران و جناب سرگرد باقی ماندند.
سوال و جواب شروع شد و عمران به همهی سوالات جناب سرگرد جواب داد. همچنین به طور کامل لحظه و دوران اسارت را تعریف کرد و پس از پایان سوالات، نوبت به سوال و جواب از دیگر اعضا رسید.
جناب سرگرد: چقدر و چند وقته که یاد رو میشناسید؟!
احف: خیلی نیست. یاد اصلیتش برمیگشت به شهرری. اولینبار توی حرم شاه عبدالعظیم حسنی دیدمش که دخیل بسته بود به حرم تا حاجتش رو بگیره. بعداً فهمیدم که حاجتش ازدواج بود که آخرم بهش نرسید!
بانو شبنم: از بچگی میشناختمش. مادرشاینا، همسایهی مامان بزرگ شوهرماینا بود. از همون موقع شاهد بزرگ شدن و قد کشیدنش بودم!
مهدیه: به چشم برادری پسر خوب و سر به زیری بود. از دیوار صدا در میاومد، ولی از ایشون نه!
دخترمحی: یاد؟! اصلا چنین فردی رو یادم نمیاد. خدا بیامرزتش!
سچینه: داستانای تخیلیش زبانزد بود. خیلی دوست داشتم باهاشون داستان مشترک بنویسم، ولی خب روزگار خیلی نامرده!
افراسیاب: از خودش زیاد شناختی ندارم؛ ولی با خواهرش خاطره رفیقم. یعنی همون موقعی که برای مراسم تدفینش اومده بود، باهاش رفیق شدم!
رجینا: داداش خیلی میزونی بود! با معرفت، خوشتیپ؛ کلاً همه چی تموم! حیف که گلچین روزگار اَمونش نداد!
استاد مجاهد: از اون موقعی که باغ تاسیس شد، ایشونم به عنوان یه هنرجو اومدن و خیلی زود استعداد خودشون رو نشون دادن!
مهندس محسن: خیلی آدم ازدواجیای بود و من مشاوره و مهارتای زیادی رو توی زمینهی ازدواج بهش دادم. بعدشم قرار بود باهم بریم سر کلاس "ویژگی های یک ازدواج خوب" که خب قسمت نشد!
عادل عربپور: چرا من باید یاد رو بشناسم؟! اصلا چرا الان باید بازجویی بشم؟!
جناب سرگرد: آخرین باری که یاد رو دیدید، کجا بود؟!
احف: یادم نیست، ولی آخرین بار صداش رو توی حموم شنیدم. با سوز زیاد داشت آهنگ بخواب دنیای مهدی جهانی رو میخوند. بخواب دنیا، کسی با من دیگه کاری نداره، دل بیکس من یاری نداره...!
حدیث: سر میز شام. فرداش بود که با استاد ناپدید شدن و دیگه ندیدمشون!
رستا: خودم یادم نیست؛ ولی با دوربینم آخرین عکسی که از ایشون گرفتم، مربوط میشه به نماز جماعت ظهر یکسال پیش که ایشون مکبر بودن!
بانو احد: آخرین بار سرِ برج بود که اومده بود دفترم تا شهریهی اون ماهش رو بده!
بانو نسل خاتم: آخرین بار، موقعی دیدمش که کت و شلوار رفیقش رو پوشیده بود و داشت جلوی آینه ذوق میکرد. خیلی دوست داشتم رخت دامادی تنش کنم؛ ولی طفلک جوون مرگ شد!
بانو سیاهتیری: آخرین بار توی وَنَم دیدمش. یادمه جلوی یه گیمنت پیادش کردم. بنده خدا خیلی بازی مانکرافت رو دوست داشت. حیف که سعادت نداشت سوار مینیبوسم بشه!
صدرا: آخرین بار توی دشتشویی دیدمش. میخواشت بیاد بیرون که در رو از پشت قفل کردم و بعدش الفرار. طفلک دو شاعت توی دشتشویی گیر کرده بود!
علی پارسائیان: آخرین بار لَم داده بود روی مبل و ازم درخواست آب کرد. منم گفتم مگه نوکرتم که برات آب بیارم؟! الانم خیلی پشیمونم. کاش الان بود و به جای یه لیوان، دو لیوان آب واسش میاوردم!
علی املتی: آخرین بار ساعت دوازه شب جلوی درِ باغ دیدمش. اینقدر دیر کرده بود که اجازه ندادم بیاد داخل. خدا من رو ببخشه!
جناب سرگرد پس از سوال و جواب کردن از تک تک اعضا آن هم به صورت مجزا، نفس عمیقی کشید و سرباز پشت در را صدا زد.
_قاسمی؟!
سرباز بلافاصله داخل شد.
_بله قربان؟!
_کس دیگهای نمونده؟!
_چرا قربان، یه نفر مونده. همون پسر کرمونی که اسمش مهدیناره!
جناب سرگرد لبهایش را تَر کرد.
_تست الکل ازش گرفتید؟!
_بله قربان. منفی بود. بگم بیاد داخل؟!
جناب سرگرد کلافه جواب داد:
_نمیخواد. الان دوباره میاد چندتا نور و انار و برگ و کود میبافه به هم و لبخند ژکوند میزنه. منم اصلاً حوصلهی اَراجیفش رو ندارم!
سرباز نیز سری تکان داد.
_الان دستور چیه قربان؟!
جناب سرگرد پس از لحظهای تفکر، دستی به ریشهایش کشید.
_بگو همشون بیان داخل!
_چشم قربان!
پس از لحظاتی، همگی وارد کائنات شدند و با چشمهایی منتظر، به جناب سرگرد زل زدند. وی نیز از جایش بلند شد و درست روبهروی اعضا ایستاد.
_عرضم به خدمتتون که رفیقتون آقای یاد، زندس و فوت نکرده. البته الان به اتهام حمل مواد مخدر، توی کلانتری ما بازداشته و داریم آخرین تحقیقات رو انجام میدیم تا پروندش رو بفرستیم دادسرا...!
#پایان_پارت68✅
📆 #14030209
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اولش ممکنه با خودتون بگید:
وااااای این 6 دقیقه اس؛ کی اینو بشینه نگاه کنه
ولی بعد که به اصرار من باز میکنید در هر لحظه که میره جلو با خودتون میگید یا خدا تموم نشه
از بس زیباست این کلیپ 6 دقیقهای
اشک هر انسان آزاده ای رو در چشمانش حلقه میزنه تضمینی
خلاصه که حرفای من مهم نیست، کلیپ رو باز کنید و ببینید و لذت ببرید.
پ.ن:
وصیتنامۀ معشوقانۀ! شهید ناصرالدین باغانی.
@anarstory
14_Jalase-11.mp3
15.42M
🔷🔹※
#فایل_صوتی_خلاصه
#صوت_خلاصه_جلسه_یازدهم
🔸 روح توحید: نفی عبودیت غیر خدا
[کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی درقرآن]
📻 استاد سید علی خامنهای
◤ ※∵ [※] ∴ ※ ◢
حمد خدایی که بعضی دختران را زشت بیافرید و بعضی مردان را نابینا. تا نسل آدمیزاد ادامه پیدا کند بدین تدبیر.
#واقفی
41d1db3d30cee73ca16521ca9e3d029bd29f0a7d.mp3
5.54M
🔷🔹※
#فایل_صوتی_خلاصه
#صوت_خلاصه_جلسه_دوازدهم
🔸 توحید و نفی طبقات اجتماعی
[کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی درقرآن]
📻 استاد سید علی خامنهای
◤ ※∵ [※] ∴ ※ ◢
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت69🎬
اعضای منتظر، جز سکوت و هاج و واج نگاه کردن، کاری از دستشان برنمیآمد. نمیدانستند از زنده بودن یاد خوشحال باشند، یا از اتهامی که به او وارد کردند، ناراحت! زبانشان بند آمده بود و توان حرکت نداشتند که عمران گفت:
_این امکان نداره. من خودم یاد رو بزرگ کردم. این یه پاپوشه!
جناب سرگرد قدمی روبه جلو برداشت.
_ما هم وقتی سوابق آقای یاد رو بررسی کردیم، به چیز خاصی برخورد نکردیم؛ ولی وقتی دیدیم همهی مدارک علیهشه و از اون مهمتر خودش به جرمش اعتراف کرده، مطمئن شدیم که این یه پاپوش نیست!
_خودش اعتراف کرده...؟!
این را عمران زیرلب زمزمه کرد و سرش را پایین انداخت که رجینا گفت:
_امکان نداره جناب سرگرد. این یادی که ما میشناسیم، این کارا قفله واسش! مگه اینکه توی اون یه سال اسارت و دربهدری، طرز فکرش عوض شده باشه!
_نه!
این "نه" را عمران، خیلی قرص و محکم گفت و ادامه داد:
_من یاد رو میشناسم و توی اسارت هم باهم بودیم. اون بچه بارها زیر بار شکنجه رفت، ولی هیچوقت حاضر نشد شرط برگ اعظم باغ پرتقال رو بپذیره و اسارت رو به آزادی ترجیح داد!
سپس بانو شبنم سخنان عمران را تکمیل کرد.
_دقیقاً. بعد چطور ممکنه بچه به این پاکی کارش به مواد مخدر برسه؟!
جناب سرگرد دست به سینه داشت به حرفهای اعضا گوش میداد که بانو سیاهتیری گفت:
_جناب سرگرد، میتونم بپرسم یاد چهجوری دستگیر شد؟! یعنی خودش اومد اعتراف کرد، یا خودتون گیرش انداختید؟!
جناب سرگرد پس از یک نگاه متفکرانه به زمین، قدم زنان گفت:
_نه، راستش یکی به کلانتری زنگ زد و یه آدرس به همراه مشخصات یاد رو داد و گفت که ایشون کلی مواد مخدر همراهش داره. ما هم سراغ آدرس رفتیم و دیدیم که اطلاعات درسته!
_خب پس احتمال پاپوش هم هست. شاید همونایی که زنگ زدن خبر دادن، واسه یاد ما پاپوش درست کردن. درست نمیگم؟!
جناب سرگرد نفس عمیقی کشید.
_احتمالش هست؛ ولی خب همونا کیا بودن؟! تا شناخته نشن و مدرکی ازشون گیر نیاریم، آقای یاد پاش گیره!
بانو سیاهتیری سرش را تکان داد که سچینه جلو آمد.
_جناب سرگرد مگه جناب یاد اسیر نبوده؟! پس چهجوری رفته توی کار مواد مخدر؟! یعنی توی همون دوران اسارت این کار رو کرده؟!
_نه! خودش توی بازجویی گفت که یه روز از دست باغ پرتقال فرار میکنه و به یه عدهای پناه میبره. بعد اونا از خوبی و مزایای فروش و پخش مواد مخدر میگن که ایشونم حالا به هردلیلی وسوسه میشه و قبول میکنه و توی یکی از همین موقعیتا، گیر ما میفته!
اعضا با شنیدن این حرفها، انگار لیوان لیوان آب سرد رویشان میریختند که بیسیم جناب سرگرد به صدا در آمد.
_از مرکز به شاهد، از مرکز به شاهد!
جناب سرگرد بیسیم را از جیبش در آورد.
_مرکز به گوشم!
_شاهد، متهم مواد مخدر رو به علت غش و ضعف فرستادیم بیمارستان. سریعاً خودتون رو به محل مربوط برسونید!
_شنیدم، تمام!
سپس جناب سرگرد و همهی اعضا، برای دیدن یاد به سمت بیمارستان راه افتادند که حدیث جلوی عمران را گرفت.
_استاد کجا میرید با این ریخت و قیافه؟! تازه سُرُم هم دستتونه!
عمران نگاهی به سُرُم انداخت که احف با عجله به سمت میکروفون کائنات رفت و آن را روشن کرد. سپس آن را به دست حدیث داد و او هم صدایش را صاف کرد و گفت:
_دینگ، دینگ، دینگ! دکتر طاهره، برگرده کائنات، دکتر طاهره برگرده کائنات!
طولی نکشید که خانوم دکتر طاهره از حیاط به کائنات برگشت و سُرُم عمران را در آورد که حدیث یک دست لباس تمیز و نو به سمت عمران گرفت.
_بفرمایید استاد. این لباسای پاره پوره و کثیف رو در بیارید و و این لباسای نو که خودم دوختمش رو بپوشید!
احف نیز این کار را تایید کرد و گفت:
_دقیقاً. البته قبلش یه دوش بگیرید که حالتون جا بیاد. خودمم میام پشتتون رو لیف میکشم!
عمران که این وسط گیر کرده بود، با کلافگی گفت:
_بابا بقیه رفتن. منم میخوام برم بیمارستان و یاد رو ببینم.
اما احف با خونسردی جواب داد:
_نگران نباشید. بعد دوش گرفتن و عوض کردن لباس، ما هم میریم!
_ولی اونموقع ماشین نداریم. الان که مینیبوس سیاهتیری هست، بیایید همگی بریم!
_نه دیگه استاد. بیخود بهونه نیارید. اون موقع فوقش زنگ میزنیم اسنپ!
عمران اینبار با لحنی تند جواب داد:
_بابا استاد ابراهیمی هم که اسنپ داشت، الان معلوم نیست توی کدوم خراب شدهای گیر کرده. بیایید بریم تا نرفتن!
احف که از صدای بلند عمران، کمی از برگهایش را از دست داده بود، سعی کرد خونسردی خود را حفظ کند.
_بابا استاد، توی این شهر که فقط استاد ابراهیمی اسنپ نیست. اسنپه که همینجوری ریخته. پس نگران اونم نباشید.
عمران که دید دیگر چارهای ندارد، نفس عمیقی کشید.
_باشه. لباسام رو عوض میکنم؛ ولی دوش گرفتن بمونه واسه بعد. چون اگه دوش بگیرم، میرم بیرون و سرما میخورم. اونموقع باز باید مزاحم خانوم دکتر بشیم...!
#پایان_پارت69✅
📆 #14030210
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت70🎬
سپس عمران به خانوم دکتر طاهره لبخندی زد و بعد عینکش را در آورد و به احف داد تا شیشههایش را تمیز کند.
هر سه بیرون منتظر بودند تا عمران لباسهایش را عوض کند که دقایقی بعد، عمران تر و تمیز از کائنات بیرون آمد و هرچهار نفر، سوار اسنپی که جلوی در باغ منتظر بود، شدند و به سمت بیمارستان راه افتادند!
همگی پشت شیشهی آیسییو ایستاده بودند و به یاد که روی تخت بیهوش افتاده بود، نگاه میکردند. آرام اشک میریختند و به یکدیگر دلداری میدادند که عمران، احف، حدیث و خانوم دکتر طاهره هم سر رسیدند. عمران نیامده به سمت شیشه رفت و بلافاصله احف و مهدینار هم کنارش رفتند تا در صورت غش مجدد، به او کمک کنند. خانوم دکتر طاهره هم با کیف کمکهای اولیهاش، منتظر هر اتفاقی بود که دخترمحی با دیدن او گفت:
_عزیزم شما دیگه چرا اومدی؟! راضی به زحمت نبودیم به خدا.
خانوم دکتر طاهره هم با یک لبخند جواب داد:
_اومدم که استادتون دوباره غش نکنه. خودتون که در جریانید! با این رویه احتمالاً باید دکتر شخصی استادتون بشم!
_بله. در جریانیم! ولی اینجا بیمارستانه و به اندازهی کافی دکتر داره. پس نیازی به شما نبود!
خانوم دکتر طاهره نمیدانست چه جوابی بدهد که بانو احد با چشمهاییتَر، سقلمهای به پهلوی دخترمحی زد.
_بس کن دختر! توی این وضعیت وقت گیر آوردی؟!
سپس لبخند ریزی به خانوم دکتر طاهره زد و ادامه داد:
_در ضمن ایشون به احتمال زیاد، به زودی اقامت باغ رو میگیره و دکتر باغمون میشه! پس باید همیشه همراهمون باشه تا با خلق و خوی همهی ما آشنا بشه! فهمیدی؟!
دخترمحی ساکت شد که ناگهان صداهای شدید و متوالی به گوش رسید. عمران داشت محکم و تند تند به شیشهی آیسییو میزد و با گریه میگفت:
_بلند شو یاد. بلند شو پسرم. بلند شو بگو که همهی اینا خوابه. بلند شو بگو که قاچاقچی مواد مخدر نیستی. بلند شو...!
همگی با روضهی مصور عمران اشک میریختند و هق هق میکردند که احف دستش را روی شانهی عمران گذاشت و با ناراحتی گفت:
_یوسف گمگشته، بازنگشته رفت. استاد آروم باشید. مرگ حقه!
سپس با صدای بلند زد زیر گریه. صدرا که با جثهی کوچکش، پنهانی سوار مینیبوس شده و به بیمارستان آمده بود، با کنایه گفت:
_یاد هم ما رو اَشیر کرده. ژنده نشده دوباره مُرد!
با این حرف، همگی به شدت گریهشان افزودند که مهدینار دست به سینه گفت:
_برای شادی روح عزیز تازه در گذشته فاتحه مع الصلوات!
همگی با صدای بلند صلواتی فرستادند که پرستاری با عصبانیت به سمتشان آمد.
_چه خبرتونه بیمارستان رو گذاشتید روی سرتون؟! مگه نمیدونید نصفه شبه و بقیه دارن استراحت میکنن؟!
بانو شبنم اشکهایش را پاک کرد.
_خانوم مگه عزادار وقت حالیش میشه؟!
سپس دوباره زد زیر گریه که احف با اشک گفت:
_خانوم این جنازهی ما رو کی تحویل میدید؟!
خانوم پرستار با ابروهایی بالا رفته پرسید:
_کدوم جنازه؟!
همگی آیسییو را نشان دادند که پرستار چشمش به یاد خورد. سپس سری تکان داد و گفت:
_ایشون که نمُرده دارید از الان کفنش میکنید. به ایشون فقط یه شوک عصبی وارد شده!
اعضا شادمان اشکهایشان را پاک کردند که مهدیه گفت:
_حالا خارجش کردید؟!
_چی رو؟!
این را پرستار پرسید که مهدیه جواب داد:
_شوک رو. بالاخره هر وارد شدنی، یه خارج شدنی داره دیگه!
پرستار پیشانیاش را مالید.
_من نمیدونم. بهتره از دکترش بپرسید.
سپس به عقب نگاه کرد و ادامه داد:
_بفرما. دکترشم داره میاد.
آقای دکتر به همراه جناب سرگرد به سمت آیسییو میآمدند که عمران و بقیه جلوی راهشان سبز شدند.
_دکتر حال یادم چطوره؟!
این را عمران پرسید که دکتر نفس عمیقی کشید.
_خدمت جناب سرگرد هم گفتم. بیمار شما یه شوک عصبی شدید بهش وارد شده. خیلی هم شانس آورده که این شوک تبدیل به سکته نشده. مثل اینکه توی این مدت خیلی تحت فشار بوده. درسته؟!
عمران با به یاد آوردن شکنجههای دوران اسارت، سرش را تکان داد که دکتر ادامه داد:
_متاسفانه آزمایشات اولیه نشون داده که بخشی از مغز که مربوط به حافظهاس، از کار افتاده. یعنی بیمار شما به هوش که بیاد، ممکنه بخشی یا حتی کل خاطراتش رو به یاد نیاره! اصلا ممکنه خودش رو هم نشناسه!
در این میان سچینه با افسوس گفت:
_چه غمانگیز! یادی که ممکنه حتی اسم خودشم یادش نیاد!
همگی چهرهای مغموم به خود گرفته بودند که استاد مجاهد پرسید:
_چاره چیه دکتر؟! یعنی درمان میشه یا تا آخر عمر اینجوری میمونه؟!
دکتر لبهایش را تر کرد و نگاهی به جمع انداخت.
_ببینم دوست صمیمیش کیه؟!
همهی مردان جمع دستشان را بالا بردند که دکتر پس از مکثی کوتاه ادامه داد:
_خب حالا از بین اینا کی بیشتر صمیمیتره؟!
این بار همهی مردان عمران را نشان دادند که دکتر نزدیکش شد و گفت:
_من داروهای لازم رو می نویسم؛ ولی خب شما هم زیاد باهاش حرف بزنید...!
#پایان_پارت70✅
📆 #14030211
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 او هیچ کاری نکرد،
فقط نشست
و تنها گوش کرد
و جواب داد!
#احترام به نفوس انسانها
#علامه_جعفری
@anarstory
روز معلم مبارک
نشسته بودم پشت پیشخوان داروخانه. با ماژیک دستور دارو را مینوشتم. صدای خانم پیری را شنیدم که لهجهای آشنا و غریب داشت. سر بالا کردم. آن طرف پیشخوان، زنی که چارقد گلدار قهوهایش را با سنجاق زیر گلو محکم کرده بود و چادر تیره رنگی به سر داشت صحبت میکرد. داروها را ریختم تو پلاستیک:« مامان جان چی گفتی؟»
معمولا بیماران مسن را مامان یا بابا خطاب میکنم. راحتتر با من ارتباط میگیرند.
:« میگم ما دنبال یک دکتر کبد خوب خوب میگردیم.» تند تند حرف میزد. برق دندان طلاییاش وقت صحبت کردن، دیده میشد. لهجهاش عجیب آشنا بود. هرچند از هر دوتا کلمه، یکیاش را میفهمیدم. بیمار قبلی را صدا زدم. کیسهی دارو را دادم بهش. رو کردم به پیرزن:« مامان جان نفهمیدم چی گفتی. دوباره آروم بگو.»
آمد جلوتر. حالا چینهای عمیق دور چشمش دیده میشد:« ما زائر آقا امام رضاییم. دنبال یک دکتر خوب میگردیم.»
ذهنم درگیر لهجه شده بود. کجا شنیده بودم؟ چند دقیقه فایلهای مغزم را زیر و رو کردم. یک لحظه ارشمیدس درونم از استخر دوید بیرون. همانطور که قطرات آب ازش میریخت روی زمین، بلند گفت:« اورکا، اورکا. یافتم. یزدی. لهجهی برگ اعظم باغ انار.»
درست بود. هر سری سر کلاسهای استاد، یک ربع اول چیزی از درس نمیفهمیدم تا به لهجهشان عادت کنم. از حل معما ذوق زده شدم. دانشآموز درونم دستش را بالا آورد:« خانم اجازه! فردا روز معلمه. چطوره به احترام استاد، کار همشهریشونو، اختصاصی راه بندازید.»
یادم آمد که دیشب میخواستم برای تشکر از استاد کلیپ درست کنم اما وقت نکردم. دختر سرخوش درون بشکن زد:« آفرین. این کار خیلی بهتره. شاید از کارت هدیه و سکه هم برای استاد، ارزشمندتر باشه.»
از پشت پیشخوان آمدم اینطرف. کارت داروخانه را برداشتم. پشتش چیزی نوشتم:« چشم مادر جان. اینم اسم و آدرس دکتر فوق تخصص کبد. نوبتاش چند ماهه است. با این کارت برو مطب تا امروز بهت نوبت بدند.»
چشمهای پیرزن خندید. لب هایش به بالا کشیده شد. برق دندان طلایش یک لحظه جهید بیرون:« خیر ببینی دخترم.»
دانش آموز درون و بقیه کف زدند:« روز معلم مبارک.»
بهشان لبخند زدم و سر خم کردم. هنوز یکی دوتا نسخه را دستور نزده بودم که پیرزن برگشت. دختر پرتوقع درون گفت:« باید الان تشکر کنه.»
فورا معلم ذهن با خطکش زد تو دستش. رد سرخی روی کف دست دخترک افتاد:« چندبار باید بگم خدا باید تو رو ببینه نه مردم. شهرت تو آسمونا، بهخاطر گمنامی و اخلاص روی زمینه. تا شب صد بار از روی این جملهها بنویس تا آدم بشی.»
به نظرم معلم درون کمی خشن رفتار میکرد. اصلا به روز نبود. هنوز تو همان روش های تربیتی دهه شصت، مانده بود. بلند شدم. رفتم پیش پیرزن:« جان مامان. رفتی دکتر؟»
چادرش را جمع کرد زیر بغل:« ای دکتری که معرفی کردی از صبح رفته تو اتاق آندوسکوپی، بیرونم نمیاد. ای آقای ما هم قند داره. نمیتونه منتظر باشه. اگه ضعف کنه تو ای شهر غریب، من چکار کنم؟»
چشمهایم گرد شد:« چه کاری از دست من برمیاد مامان جان؟»
:« هیچی ننه. زنگ بزن دکتر بیاد بیرون. آقای ما رو معاینه کنه.» چینهای گوشهی چشمش عمیقتر شد.
مات ماندم:« مامان. این آقای دکتر از معروفترین دکترای کشوره. من چطور همچین چیزیو ازش بخوام؟»
با دست اشاره کرد به جیب مانتوی سفیدم:« گوشیتو دربیار ننه. خب... حالا زنگ بزن.»
موبایل را گرفتم تو دست:« هنوز چیزی نگذشته مادرجان. یک کم صبر کن.»
پیرزن با دست پر چروک، چنگ انداخت به گونهاش:« اگه آقای ما چیزیش بشه کی جوابگوئه؟ ها!»
چانه زدن فایده نداشت. صدای بقیه بیماران بلند شد. شماره همراه دکتر را گرفتم. مشغول بود. نفسم را با فشار دادم بیرون:« مامان جان. خط مشغوله. حالا برو پیش آقاتون.»
پیرزن تای روسریاش را مرتب کرد:« اینقد بگیر تا آزاد شه. آباریکالله.»
کمکم داشتم به لهجه زیبایش عادت میکردم. بی اعتنا به بقیهی مریضها، چندبار تماس گرفتم. دکتر که جواب داد با شرمندگی موضوع را توضیح دادم. بنده خدا خشکی نیاورد و گفت که سریع بیمار را ویزیت میکند. نفس راحتی کشیدم. پیرزن رفت مطب. برگشتم و تند مشغول دستور زدن شدم. نیم ساعت نگذشته بود که دست پیرمرد قد خمیدهای تو دست، آمد تو. هنوز جدل بین دختر پرتوقع و معلم درون شروع شده نشده، رفتم استقبالشان. کمی خم شدم تا همقد آنها شوم:« سلام پدرجان. سلام مامان! دکتر چی گفت؟»
کارت ویزیت سونوگرافی را نشانم داد:« به ما گفت اول بریم اینجا.»
:« خیلی خوب. چرا اومدید داروخونه؟»
به پیرمرد اشاره کرد بنشیند روی صندلی:« خدا خیرت بده ننه. تو اینجا آشنا داری. تا ما یه نفس تازه کنیم برو برامون نوبت بگیر.»
زن غرغروی ذهنم مثل دارکوب شروع کرد نوک زدن:« تو سر پیازی یا تهش؟ اینهمه بیمار اینجا ایستادند اونوقت این خانم...» لب هایش را کج کرد.
خانم معلم درونم خط کش را گرفت طرفش:« غیبت و غرغر ممنوع. تا شب دو صفحه از روی این جمله بنویس.»
شاگرد درون دست بالا برد:« اجازه! حرمت استاد خیلی بیشتر ازین حرفاست. به خاطر ایشون هوای همشهریهاشونو داشته باشید.»
چادر را از جالباسی برداشتم. داروخانه را سپردم به پرسنل. رو کردم به پیرزن:« کارتو بده مادر جان.»
پیرزن به دو طرف نگاه کرد. پر روسریاش را داد عقب. از تو یقه کارت را در آورد:« قربون دستت ننه.»
به پرسنل اشاره کرد:« تا تو برگردی به اینا بگو برامون چایی بیارند. آباریکالله.»
کارت نمدار بود. دلم بهم خورد. دستمال کاغذی برداشتم و دست و کارت را خشک کردم. چادر را پوشیدم. نگران از اینکه بازرس بیاید و من نباشم، تند رفتم سونوگرافی. تاکید کردم که پیرمرد قند دارد، معطلش نکنند. برگشتم داروخانه. ارشمیدس و خانم معلم و دخترک سرخوش و دختر پرتوقع و دانش آموز درون ایستادند. دست جمعی برایم کف زدند. خدارو شکر که توانسته بودم اندکی از حق استاد را جبران کنم. زن غرغرو هنوز داشت نوک میکوبید به مغزم. دل دادم به کار. کمکم پرسنل آماده میشدند برای تعطیلی نیمروز؛ که پیرزن برگشت. پاکت سونوگرافی تو دستش بود. هنهن میکرد:« خدا... خیرت... بده... ننه.»
دختر پرتوقع آمد چیزی بگوید که خانم معلم خطکش را بالا برد. بهشان چشم غره رفتم. رو کردم به پیرزن:« خواهش میکنم مامان جان. شما همشهری استاد من هستید و زائر امام رضا. وظیفه بود. کاری نکردم.»
عرق نشسته بود روصورتش. رگهای قرمز و کبود رو گونهاش پیدا بود:« داری.. میری.. ننه؟»
اشاره کردم به پرسنل که سیستمها را خاموش میکردند:« با اجازه.»
با گوشه چادر صورت را خشک کرد. نشست رو صندلی. پیرمرد هم کنارش. نفس تازه کرد:« من آدرس مسافرخونه رو گم کردم. سواد درست و حسابیم ندارم. بعداز ظهر باید برگردیم پیش دکتر.»
کلید را از روی پیشخوان برداشتم:« چه کاری از دستم برمیاد مامان؟»
به پیرمرد اشاره کرد:« آقامون جون نداره. میدونی مهمونداری چقد ثواب داره؟»
من آدم کمهوشی نبودم اما نمیتوانستم معنای حرفش را بفهمم:« خب!»
پیرزن دستش را به علامت خاک بر سرت آورد پایین:« من فک میکردم که دکترا آدمای زرنگیاند. چطو نمیفهمی؟»
از ارشمیدس درون کمک خواستم. چندبار چانهاش را خاراند. سر تکان داد. زمزمه کرد:« اورکا. میخواد ببریش خونه.»
دیشب تا دیروقت، مهمان داشتیم. بعداز رفتنشان از خستگی، نمیتوانستم سرپا بمانم. ظرفهای کثیف تو سینک از سر و کول هم بالا میرفت. جا نبود پا بگذاری توی پذیرایی. انگار یک موشک بالستیک، صاف خورده بود وسط خانه. بین آنهمه بریز و بپاش، زن تنبل درون لم داد روی مبل. پا انداخت روی پا و موبایل را برداشت:« تمیز کردن خونه رو بذار صبح، اول وقت. یا گوشی بازی کن یا بخواب.» من هم مطیع، قبول کردم.
از شانس بد، صبح خواب ماندم.
رو کردم به پیرزن:« نه.»
پیرزن سرش را بالا و پایین کرد:« آره ننه جان. باریک الله.»
دانش آموز درون با شانههای افتاده و سر پایین، دست بالا آورد:« اجازه! کاش دیشب کلیپ تشکر از استادو درست میکردید.»
🖋خاتمی
#روز_معلم_مبارک
#معلمی_بخشیدن_زندگی_است.