eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
یک نمایش میدانی علیه حضرت عباس.mp3
23.63M
این صوت شب تاسوعای محرم ۱۴۰۳ است. این چند دقیقه روایت یکی از سخت‌ترین لحظات برای حضرت عباس است. . «محمدرضا جوان آراسته» zil.ink/mrarasteh
با کمک همدیگر قایق را با احتیاط داخل آب انداختیم و بنا براین شد که دوبار مسافر کشی کنند چون همه ما جا نمی‌شدیم. فانوس‌هایی را که آقای معین و نورسا آماده کرده بودند را آوردیم. افراح هم به هرکداممان یک چراغ‌قوه می‌داد تا داخل کوله‌پشتی‌مان محض احتیاط داشته باشیم. قرار شد دو گروه بشویم! من، یگانه، غزل و نورسا به همراه استادواقفی، آقای یاد، آقای مهدینار و آقای میرمهدی به عنوان گروه اول برویم. آقای مهندس قایق‌رانی می‌کرد و پس از بردن ما به ساحل جزیره؛ به دنبال گروه بعدی که شامل آقای احف، رجینا، افراح، شه‌بانو، آقای سید، طهورا، شفق و آقای معین بود؛ می‌آمد. آقای سید و شفق طناب‌ها را به قلابی که به لبه‌‌ی دیواره‌ی کشتی بود، محکم بستند. قبل از رفتن با صدای نسبتاً بلندی گفتم:«پس اسلحه‌ها چی؟!» یگانه با دست به پشتم کوبید و با خنده گفت:«چی میگی طاهره داریم میریم خونه! اونا رو برای چی باید ببریم؟!» همگی پوکر فیس نگاهم کردن که لبخند دندان ‌نمایی زدم و گفتم:«خیلی‌خب بریم.» ابتدا آقای مهندس سوار شد تا قایق را برای رفتن آماده کند! بقیه‌ی چیزهایش قبلا چک شده بود و خداروشکر هیچ نقص فنی نداشت. آقای میرمهدی و استاد واقفی از طناب آویزان شدند و سوار قایق شدند. بعد از آن یگانه و غزل و پس از آنها هم من و نورسا سوار شدیم. آخرین نفرات آقای یاد و مهدینار بود که با فانوس‌های روشن به ما پیوستند. بقیه‌ی بچه‌ها از بالای کشتی برایمان دست تکان می‌دادند. آقای سید از بالا پاروها را به آرامی به پایین سر داد و قبل از اینکه بخورد به سرمان، آقای میرمهدی و مهندس آنها را در هوا قاپیدند...هردو شروع به پارو زدن کردند. با تکان خوردن ما، قایق هم تکان می‌خورد و روی آب، تق و لق بود. خیلی آرام کنار هم نشسته بودیم که به گفته‌ی استاد دوتا از فانوس‌ها را به جلوی قایق فرستادیم تا بتوانند مسیر جلویشان را تشخیص دهند. اما این فانوس‌ها فقط باعث می‌شدند که سایه‌ها ترسناک‌تر و آب تاریک عمیق‌تر به نظر برسد. پارو زدن کمی طول کشید چون آقایون اوایل، وارد نبودند...بالاخره به ساحل رسیدیم و با کمک هم پیاده شدیم. روبه‌رویمان جز انبوه درختان و بوته‌ها و صداهای مرموز، چیز دیگری نبود و مایی که فکر می‌کردیم به یکی از جزایر تفریحی رسیدیم و سرانجامش خانه است...! چه توهم جالبی! آقای یاد به اطراف نگاه کرد و پرسید:«اینجا دیگه کجاست؟! نمی‌خوره کسی اینجا زندگی کنه...» استاد واقفی رو به آقای مهندس کرد و گفت:«بقیه‌ی بچه‌ها رو بیار تا بریم جلوتر شاید خونه‌ای چیزی یا کسی بود.» آقای مهندس "درسته" ای گفت و سوار قایق شد. در همین حال آقای میرمهدی گفت:«باهات بیام داداش؟!» -«نه پیش بقیه بمون و مراقب باشید تا بقیه‌ی بچه‌هارو هم بیارم...» بعد پاروها را دو دستی چسبید و مسیرش را به سمت کشتی تغییر داد. تا دقایقی رفتنش را تماشا کردیم! وقتی که در سیاهی شب گم شد و جز صدای حیات وحش چیزی به گوش نمی‌رسید، نورسا به اطراف نگاهی انداخت و کلافه نفس عمیقی کشید. -«استاد من و محمدمهدی بریم دور و بر جنگل نگاهی بندازیم؟!» این را آقای مهدینار گفت که با لبخند کجی روبه روی استاد ایستاده بود و به او زل زده بود. استاد هم با دست کنارش زد و با لحن بامزه‌ای گفت:«نه ننو...!» یگانه و غزل چپ‌چپ نگاهی بهم کردند. من هم بی‌طرف به شن‌های زیرپایم زل زدم که باقی‌مانده‌ی صدف‌های خورد شده را در برگرفته بودند... آقای مهدینار خواست اعتراضی کند که صدای تکان خوردن چیزی از لای درختان و بوته‌های جنگل مانع شد. ؟¿🤓🌱
به یک‌باره سکوت همه‌جا را فرا گرفت و ما با چشم‌های گشاد به همدیگر زل زده بودیم. چندثانیه بعد دوباره صداهای مرموز شنیده شد و تنها چیزی که به ذهن همه خطور می‌کرد، آشکار شدن یک حیوان وحشی بود! اما همیشه هرآنچه را که انتظار داری اتفاق نمی‌افتد...گاهی اوقات مثل همین لحظه که تو حضور یک حیوان وحشی را حس می‌کنی؛ آن پشت‌ها لای بوته‌ها و درخت‌ها در سیاهی شب... چیز دیگری انتظارت را می‌کشد که کاملا به دور از یافته‌های ذهنی است. خواستم قدمی به جلو بردارم که از داخل جنگل، تیری با شتاب جلوی پایم فرود آمد و نفس‌ها را در سینه حبس کرد. تیری که پرهای کناری‌اش رنگ شده بود و در شن نرم خیس فرو رفته بود. سرانجام با صدای طبل کوچکی افرادی غول‌پیکر از میان شاخه و برگ درختان نمایان شدند. کنارهم دیگر ایستادیم و به آنها که هرلحظه نزدیک‌تر می‌شدند نگاه می‌کردیم. حالا که فکر می‌کنم باید اسلحه‌ها را با خود می‌آوردیم! مردی درمیان آنها که هیکلی‌تر بود با صدای بلندی گفت:«شما کی هستین؟!» دور چشمانش را با رنگ مشکی، سیاه کرده بود و به سختی می‌شد فهمید این چشم‌های دوست است یا دشمن...! استاد واقفی صدایش را صاف کرد و گفت:«ما گم شدیم...» مرد هیکلی جلوتر آمد و به سرتاپایمان نگاهی انداخت. پوست روباهی که دور گردنش پیچیده بود و کلاه پوستی‌اش که شاخ بزرگی رویش قرار داشت؛ هیچ شباهتی به پوشش انسان‌های دارای تمدن نداشت. نزدیک آقای میرمهدی شد و با دست روی شانه‌اش را تکاند. -«چجوری اومدین اینجا؟!» آقای میرمهدی که سعی در حفظ آرامش خود داشت خواست حرفی بزند که آقای یاد گفت:«قایقمون شکسته. مجبور شدیم بیایم به این جزیره...» بعد به پاچه‌های شلوارمان که خیس بود اشاره کرد. مرد قوی هیکل سرش را تکان داد و به آقای یاد نزدیک شد. -«اون یکی زبون نداشت؟!» صدای قورت دادن آب دهان آقای یاد باعث شد از او دست بردارد و به سمت ما دخترها که کمی عقب‌تر ایستاده بودیم، حرکت کند. با قدم‌های آهسته و شمرده نزدیک می‌شد...دست یگانه را گرفتم و سرمایش مثل برقی در خونم به جریان افتاد. نگاهی به ما انداخت و پرسید:«فقط همین چند نفرید؟!» به دست‌های مشت شده‌ی غزل نگاهی انداختم. طوری مشتش گره شده بود که احساس کردم، ناخن‌هایش پوستش را دارند سوراخ می‌کنند. قبل از اینکه صدای پراسترس یگانه یا عصبانیت غزل، نشانی از ضعف ما را پیش بکشد گفتم:«بله. شما کی هستین؟!» چین‌های صورتش موقع جواب دادن عمیق‌تر شدند. به عقب برگشت و همچنان که به سمت قبیله‌اش برمی‌گشت، با صدای طبل کوچکی که نواخته شد فریاد زد:«به ما میگن بی‌پرچم! قبیله‌ای که به خودش تکیه می‌کنه. زیر پرچم کسی نیست و از هیچ‌کس پیروی نمی‌کنه.» بعد ایستاد و ادامه داد:«و اما شما! شمایی که اهل اینجا نیستین یه مدت باید مهمونمون باشید. ما آدم‌های مهمون‌نوازی هستیم.» بعد شروع کرد به خندیدن. شاید اگر آن قهقه‌ی آخر را نمی‌زد کمی باورمان می‌شد. به افرادش اشاره کرد. نزدیکمان شدند و دست‌هایمان را با طناب‌های کلفتی بستند. آقای مهدینار با عجله گفت:«وایستین. یکی بگه اینجا کجاست؟! برای چی مارو می‌برید؟» یکی از مردان وقتی دستانش را بست، آقای مهدینار را به جلو هل داد و گفت:«بو کادار کُنوشمِین هایده گیدِلیم.( انقدر حرف نزن، راه بیفت یالا)» ؟🤓🌱
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
سلام و برگ خدمت همه‌ی دوستان. اعم از نویسندگان، سازندگان، خوانندگان و همچنین بی‌حالان😁🍃 عرضم به خدمتتون که با گذشت بیست و چهار ساعت از اعلام مراحل اولیه‌ی تقریباً با استقبال فاجعه‌آمیزی روبه‌رو بودیم. البته برای سرگروهی😅🍃 چرا که نفراتی واسه عضو عادی گروه‌ها درخواست دادن که خب تا تکلیف سرگروه‌ها مشخص نشه، این افراد هم بلاتکلیف می‌مونن. باید گور باشه که کفن باشه یا نه؟!🧐🍃 در حال حاضر از چهارتا ژانر، فقط یکی از ژانرها سرگروهش انتخاب شده و سه‌تا ژانر دیگه کسی فعلاً گردنشون نگرفته🙄🍃 نکته‌ی اصلی اینجاست که باغ انار در نظر داره بعد تموم شدن داستان برای ایام اربعین و همچنین عزاداری‌های آخر ماه صفر، یه داستان کوتاه در حد مثلاً پونزده بیست قیمت، با درونمایه‌ی همین ایام و در ژانر مذهبی، خانوادگی، اجتماعی تولید و پخش کنه. به همین خاطر الان اولویت با این ژانره و باید هرچه زودتر سرگروه و اعضای گروه این ژانر مشخص بشه و زودتر کارشون رو شروع کنن تا داستان برای اون ایام، به مرحله‌ی پخش برسه😉🍃 پس یه نگاه کلی به وضعیت گروه‌بندی ژانرهای مختلف می‌اندازیم🤓👇🍃 1⃣ژانر فانتزی، ماجراجویی، تاریخی. (سرگروه مشخص نشده❌) 2⃣ژانر مذهبی، خانوادگی، اجتماعی. (سرگروه مشخص نشده❌) (فوری باید انتخاب شود✅) 3⃣ژانر جنایی، معمایی، امنیتی. (سرگروه انتخاب شده✅) (اعضای گروه باید انتخاب شوند♻️) 4⃣ژانر طنز. (سرگروه انتخاب نشده❌) بنابراين الان دوتا کار توی اولویت داریم✌️🍃 1)سرگروه و بعد اعضای گروه ژانر شماره‌ی 2 مشخص بشه تا سریعاً کارشون رو شروع کنن و داستان رو به موقع تحویل بدن✅ 2)کسانی که به ژانر شماره‌ی 3 علاقه دارن و دوست دارن توی این ژانر کار کنن، به شخصی بنده پیام بدن تا به سرگروه معرفی‌شون کنم و بعد از تاییدشون، عضو گروه بشن و کارشون رو شروع کنن✅ 🆔 @Amirhosseinss1381 البته که همچنان منتظر مشخص شدن سرگروه بقیه‌ی ژانرها هستیم تا این گروه‌ها هم زودتر تشکیل بشن و کارشون رو شروع کنن☺️🍃 یه بسم الله بگید و قدم اول رو بردارید🙂🍃 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
4_5850581756004013199.mp3
19.82M
🎧 صوت کامل بیانات صبح امروز رهبر انقلاب در مراسم تنفیذ حکم چهاردهمین دوره ریاست جمهوری اسلامی ایران‌. ۱۴۰۳/۵/۷ 📜 🎧 از طریق یکی از سکوهای زیر بشنوید👇 castbox | Shenoto | سایت
4_5850452116711151015.mp3
7.28M
✍ پادکست | مرور صوتی بیانات رهبر انقلاب اسلامی در مراسم تنفیذ حکم چهاردهمین دوره ریاست جمهوری اسلامی ایران‌. ۱۴۰۳/۵/۷ 🔹️ 🎧 از طریق یکی از سکوهای زیر بشنوید👇 shenoto | castbox | سایت
۱۴۰۳۰۵۰۷_بیانات_رهبر_انقلاب_در_مراسم_تنفیذ_حکم_چهاردهمین_دوره_ریاست.pdf
1.45M
📜 | بیانات صبح امروز رهبر انقلاب در مراسم تنفیذ حکم چهاردهمین دوره ریاست جمهوری اسلامی ایران. ۱۴۰۳/۵/۷ 🔹️ 💻 Farsi.khamenei.ir
راوی: مهندس به تنهایی پارو می‌زد و هرطوری بود سعی داشت خود را به کشتی برساند. مچ دست‌هایش درد گرفته بود و امواج دریا برای پاروهای نحیفی که در دست داشت، زیادی سنگین بودند... قبل از اینکه فاصله‌ی کشتی را با خودش از آنچه که بود کمتر کند، روشنایی که از ساحل به چشم می‌رسید توجهش را جلب کرد. مطمئن بود فانوس‌ها آنقدر توانایی روشن کردن ساحل را ندارند که بشود از این فاصله دید. بنابراین کمی به سمت جلو قایق را راند و پشت صخره‌ای پنهان شد. افرادی درشت هیکل را دید که دست دوستانش را می‌بندند و آنها را با خود می‌برند. آن لحظه اعتماد به چشمان راحت‌تر از اعتماد به شرایط بود. دستش را گذاشت روی قلبش و ضربانش را آرام کرد. پس از دقایقی که دیگر نوری از ساحل به چشم نمی‌خورد و خبر از رفتن آنها را می‌داد او هم راهی کشتی شد!... وقتی نزدیک کشتی شد، احف را دید که به لبه‌ی کشتی تکیه داده و سرش را روی دستش گذاشته بود. احف به محض دیدن مهندس از بالا شروع به دست تکان دادن کرد...و طولی نکشید که بقیه‌ی بچه‌ها کنار لبه‌ی کشتی جمع شدند. مهندس قایق را کنار کشتی نگه داشت و همان موقع بچه‌ها از بالا طناب را دوباره پایین انداختند. سید سوار شد تا پایین بیاید که مهندس با صدای آرامی گفت:«وایستا! نیا برگرد بالا...» سید با تعجب گفت:«چرا؟! خب من می‌خوام اول بیام...» مهندس اخمی کرد و گفت:«یه مشکلی پیش اومده. طناب قایق و می‌ندازم بالا بگیریدش.» سید پوفی کشید و برگشت. مهندس طناب‌های قایق را به سمت بالا انداخت و رجینا و افراح بلافاصله آن را در هوا قاپیدند. بعد پاروها را زیربغل گرفت و از نردبان طنابی شروع به بالا رفتن کرد. وقتی به لبه‌ی کشتی رسید با کمک معین و احف خودش را بالا کشید و بقیه با کمک هم قایق را بالا کشیدند. شه‌بانو با نگرانی پرسید:«چی‌شد چرا نمیریم؟! استاد و بقیه کجان؟!» مهندس پس از یک مکث طولانی جواب داد:«اونا رو به جزیره رسوندم و برای بردن شما برگشتم.» -«خب بعدش؟» این را طهورا گفت که دست به سینه ایستاده بود. مهندس سرش را با تاسف تکان داد و ادامه داد:«هیچ‌جای اونجا به جزیره‌ی تفریحی نمی‌خورد البته به گمونم! یه چیز دیگم هست.» سرش را بالا آورد و با چهره‌ی بقیه که منتظر بودند روبه‌رو شد. -«وقتی داشتم برمی‌گشتم یه عده رو دیدم که دستاشونو بستن و استاد و بقیه‌ی بچه‌ها رو بردن...» وقتی داشت جمله‌ی آخر را می‌گفت ولوم صدایش را پایین آورد. همان‌ موقع سید دستش را روی سرش گرفت و نشست. -«الان باید چیکار کنیم؟! نمیشه که دست روی دست بذاریم.» این را شفق گفت که از استرس دست‌هایش را در هم قلاب کرده بود. مهندس شانه‌هایش را بالا انداخت و به لبه‌ی کشتی تکیه کرد. معین متفکرانه دستی به ریشش کشید و گفت:«بریم نجاتشون بدیم. ما که نمی‌تونیم همینجوری ولشون کنیم. خودمونم جایی رو بلد نیستیم که بریم!» همگی سرهایشان را تکان دادند. همگی با نجات دادن آنها موافق بودند اما برای چگونگی انجام این کار آیا راه‌حلی داشتند؟! این سوالی بود که یک به یک ذهنشان را درگیر می‌کرد. به گفته‌ی احف همگی نشستند تا تبادل نظر انجام شود. رجینا دستانش را درهم قلاب کرد و مانند‌ کارآگاه هایی که درگیر یک پرونده‌ی بزرگ است شروع به صحبت کرد:«نمی‌دونیم کیا استاد و بردن! نمی‌دونیم اون جزیره چه‌جور جاییه و نمی‌دونیم قراره چیکار کنیم! خب نظر بقیه چیه؟!» افراح لب‌هایش را روی هم فشار داد و گفت:«فقط از یه طریق می‌تونیم بفهمیم. بریم به اون جزیره!» ؟🤓🌱
مهندس سرش را خیلی آرام تکان داد و به بقیه نگاه کرد. بعد گفت:«ازونجا که زمان زیادی طول نکشید تا پیداشون کنند پس نتیجه می‌گیریم...» در همین لحظه شه‌بانو حرفش را ادامه داد:«جزیره رو تحت اختیارشون دارن و ممکنه آدم‌هاشون هرجایی باشن!» مهندس با گفتن "دقیقا" حرفش را تاکید کرد. طهورا سرجایش کمی جابه‌جا شد و گفت:«پس بهتره اگه به اونجا میریم با اسلحه‌هایی که تو کشتی داریم بریم.» همگی دوباره سرهایشان را تکان دادند. همیشه فکرهای خوبی داشتند، اما انتخاب‌های پیش رویشان داشتند کمرنگ‌تر می‌شدند. باد سردی که می‌وزید باعث شد سید دستانش را به بازوهایش بکشد. -«همه‌ی اینا درست! حالا کمبود جا بود اومدیم اینجا نشستیم؟!» با این حرفش لبخندی بر لبانشان دوید. شفق بلافاصله به بحث برگشت و گفت:«خب پاشید بریم دیگه!» -«امشب نه! امشب باید بار و بندیل سفر پر خطرمونو ببندیم. مطمئناً هوای روشن شانس بیشتری برای ما داره.‌» معین با گفتن این حرف تصمیم نهایی را گرفت. در همین لحظه مهندس نفسش را بیرون داد و از جایش بلند شد. پشت سر او هم بقیه... همگی سر وظایف خودشان رفتند. تا صبح وقت داشتند برای رفتن به جزیره آماده شوند. ********* به جایی که درختان کمتری داشت و با مشعل‌های کوچک و بزرگ روشن شده بود رسیدند. با رسیدنشان، افرادی که در آنجا حاضر بودند و هریک مشغول کاری؛ شروع کردند به استقبال از آنها. البته استقبالشان به مزاج بچه‌های داستان ما خوش نیامد. همگی آنها با سر و صدای بلندی نیزه‌هایشان را بر زمین می‌کوبیدند و یک صدا می‌گفتند:«بایراکسیز! بایراکسیز...(بی‌پرچم)» تا اینکه همان مرد هیکلی نیزه‌اش را بالا آورد و همگی ساکت شدند. مرد هیکلی پس از تکان دادن سرش و لبخند رضایتی که به تک تک آنها تحویل داد، باعث شد بقیه به کار قبلی‌شان برسد. استاد واقفی و دیگر بچه‌ها را داخل قفسی که از چوب ساخته بودند، انداختند و به درش قفل آهنی را زدند. مرد قوی هیکل به قفس نزدیک شد و درست روبه‌روی واقفی قرار گرفت. بعد با صدایی که از بین دندان‌هایش خارج می‌شد، گفت:«امشب و خوب بخوابید تا فردا تصمیم بگیرم باهاتون چیکار کنم!» بعد نفسش را مانند یک گاو وحشی بیرون داد و به همراه افرادش به طرف چادر بزرگی که چند متر آن طرف‌‌تر برپا کرده بودند، رفت. افراد غریبه که از محل قفس دور شدند بلافاصله مهدینار جستی زد و کنار استاد نشست بعد خیلی آرام به طوریکه فقط خودشان، صدایش را بشنوند گفت:«اینا کین؟! چرا ریختشون این شکلیه...» از طرف دیگر نورسا گفت:«هرچیم بهشون گفتیم کی هستین جواب ندادن! انگار نمی‌فهمن چی میگیم.» -«هرچی هستن ترکی حرف می‌زنن...» یگانه که تن صدایش بلندتر بود و سعی می‌کرد آرام‌تر حرف بزند این را گفت! طاهره با لحنی امیدوار پرسید:«ترکی بلدی؟!» -«نه متاسفانه! ترک ترکیه رو بلد نیستم...» با گفتن این حرف یگانه، چهره‌های امیدوار جایشان را به ابروهای خمیده و چشمان سرافکنده دادند. استاد واقفی سرش را تکان می‌داد و زیر لب چیزی می‌گفت. بعد به سخنانش رنگی داد و رو به بقیه گفت:«این یه امتحانه! خدا خودش وقتی مشکل میده راه حل رو هم جلوی پای بندش می‌ذاره! اصلا نگران نباشید که خداوند با ماست...درست اینجا.» بعد دستش را روی قلبش گذاشت. ؟🤓🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقای امام حسینم سلام … دوستام چند کلمه باهاتون حرف زدن عقیده و ظاهرشون شاید با هم فرق داشته باشه ولی همه‌شون عاشق شمان. برای همدیگه دعا کنیم برای مریض‌ها گرفتارها دل‌شکسته‌ها… ‌ با صدای: شما🖤 @sedkhareji✔️
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
خب سلام و برگ مجدد. امیدوارم حالِ دلتون خوب باشه. باز دوباره مزاحمتون شدم😅🍃 خیلی نمی‌خوام حرف بزنم. اومدم یه گزارش از گروه‌ها بدم و همچنین از یه سخن یا قانون جدید حرف بزنم☺️🍃 نکته‌ی اول اینکه بعد چهل و هشت ساعت گذشتن از اعلام مراحل اولیه و همچنین بیست و چهار ساعت گذشتن از مراحل دومیه‌ی استقبال نسبت به قبل خیلی بهتر شده؛ ولی خب همچنان نیازمند حضور گرمتان هستیم😁🍃 راستش با تصمیم هیئت اجرایی شرط "اول سرگروه انتخاب شدن" برداشته شد. اونم به دلیل اینکه شاید اعضا از سرگروه شدن می‌ترسن و جلو نمیان. مثلاً ترس قبول مسئولیت و وقت نداشتن و...❌🍃 قرار بر این شد اعضای گروه انتخاب بشن و بعد بین خودشون بحث و تبادل نظر صورت بگیره تا یه سرگروه انتخاب بشه. پس دیگه نگران سرگروه شدن نباشید و توی ژانری که علاقه دارید، عضو بشید و شروع کنید به نوشتن😉🍃 همچنین یه نگاه کلی به وضعیت گروه‌ها بندازیم👇 1⃣ژانر فانتزی، ماجراجویی، تاریخی. (هیچ عضوی ندارد❌) 2⃣ژانر مذهبی، خانوادگی، اجتماعی. (در حال حاضر 3 نفر عضو شده‌اند✅) 3⃣ژانر جنایی، معمایی، امنیتی. (سرگروه انتخاب شده✅) (در حال حاضر 2 نفر عضو شده‌اند✅) 4⃣ژانر طنز. (در حال حاضر 2 نفر عضو شده‌اند✅) بنابراین همچنان منتظر علاقه‌مندان هستیم تا عضو گروه‌ها بشن و خدای نکرده این گروه‌ها، با تعداد کم کارشون را شروع نکنن🙂👇🍃 🆔 @Amirhosseinss1381 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
کربلای امروز در غزه است، ما اهل کربلاییم؟.mp3
25.03M
این صوت شب عاشورای محرم ۱۴۰۳ است. شاید بهترین وقت برای صحبت از غزه، همین روزها باشد، همین روزها که ما داریم در دنیایی پر از عمر سعد و شمر زندگی می‌کنیم. . «محمدرضا جوان آراسته» zil.ink/mrarasteh
تولد یک معجزه رسانه‌ای در کربلا.mp3
23.97M
این صوت شب یازدهم محرم ۱۴۰۳ است. بعد از عاشورا، سر مبارک اباعبدالله و تلاوت های قرآنش، رسانه‌ای معجزه‌گون بودند. . «محمدرضا جوان آراسته» zil.ink/mrarasteh
زینب، پرچم‌دار رسانه‌ در عاشورا است..mp3
26.82M
این صوت شب دوازدهم محرم ۱۴۰۳ است. معروف است که کربلا در کربلا می‌ماند اگر زینب نبود. این جمله درستی است. زینب رسانه‌دار مقتدر عاشورا بود در روزهای بعد از شهادت اباعبدالله. . «محمدرضا جوان آراسته» zil.ink/mrarasteh
قطره‌های شبنم یکی یکی از روی برگ‌ها سُر می‌خوردند و روی برگ دیگری می‌افتادند. با نور خورشید کم‌کم از گرگ و میش بودن هوا کاسته می‌شد و جنگل دیگر نمای ترسناکی نداشت. قطره‌ای روی صورت یاد افتاد که باعث شد به بینی‌اش چین بدهد و چشمانش را باز کند. پس از چندثانیه متوجه شد که دیشب چه اتفاقی افتاده بود و کجا هستند... نگاهی به بقیه انداخت. استاد واقفی روی حصیر کهنه دراز کشیده بود و پای مهدینار روی شکم استاد ولو بود. میرمهدی هم گوشه‌ای خود را مچاله کرده بود. نگاهی به آنطرف انداخت که دید، دختر‌ها به قفس تکیه داده بودند و درحالی که سر روی شانه‌های یکدیگر گذاشته بودند؛ خوابشان برده بود! دود حاصل از آتش روشن وسط قرارگاه فضای مه‌آلودی ایجاد کرده بود و صدای سوختن چوب‌های تازه لبخندی بر لبان یاد آورد. هرچند که در اسارت بودند اما به خاطر علاقه‌ی او به حال و هوای جنگل، تغییری در احساس و دیدگاهش ایجاد نشده بود. همینطور که بوی کاج‌های خیس و خاک‌های باران خورده را استشمام می‌کرد تکانی به دیواره‌ی قفس خورد که رشته‌ی افکارش را درید. به بالا نگاه کرد و مردی را دید که لبخند زشتی برلب داشت. بار دیگر قفس را محکم تکان داد و بدون اینکه حرفی بزند ابروهایش را دوبار بالا انداخت. بقیه‌ی بچه‌ها کم‌کم بیدار شدند که یاد اخمی کرد اما دستش به جایی بند نبود! بنابراین نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرام باشد. در همان لحظه صدای سوتی آمد که توجه هردو به آن جلب شد. یکیشان کنار چادر دست به کمر ایستاده بود. مردی که بالای سر یاد بود لبخند زشت دیگری زد و به طرف چادرها رفت. در همین حین صدای گرفته‌ی مهدینار بلند شد. -«وای کمرم! تمام شب روی حصیر و زمین خیس خوابیدیم...بدنم درد می‌کنه!» -«نکنه فکر کردی خونه‌ی خالته...من که جا نداشتم و این‌ گوشه مچاله شده بودم و چی‌ می‌گی؟!» این را میرمهدی گفت که به بدنش کش و قوسی می‌داد. طاهره که از گردن‌درد دست به گردن شده بود خندید و جواب داد:«دیگه قدِ بلند و این مصیبتا...» یاد نگاهی به خودش انداخت. انگار راحت خوابیده بود و جایش باز بود. اما ترجیح داد سکوت کند تا اوضاعش خیط نشود. یگانه غزل را بیدار کرد و وقتی غزل سرش را از روی شانه‌اش برداشت، انگار که بار سنگینی را برداشته باشند...نفس راحتی کشید. نورسا پکر نشسته بود و چیزی نمی‌گفت. در همین حین بوی گوشتی در فضا پیچید که دهان همگی را آب انداخت و این از صدای قار و قور شکم استاد مشخص بود. افراد قرارگاه دور آتش کبابی درست کرده بودند و می‌خوردند. یکی از آنها با چندکاسه‌ی چوبی، بقچه و مَشکی که در دست داشت به آنها نزدیک شد. دریچه‌ی قفس را باز کرد و بقچه و مَشک و کاسه‌ها را به آنها داد. بعد دریچه را بست و به یارانش پیوست. مهدینار بقچه را با عجله باز کرد و با دیدن محتویات داخلش با تعجب گفت:«آخه نون؟!» میرمهدی به مَشک اشاره کرد و ادامه داد:«تو اونم لابد آبِ...» استاد واقفی در مشک را برداشت و کمی داخل کاسه‌ی کوچک ریخت. نورسا با ذوق خودش را جلو کشید و کشیده گفت:«شیره...» یگانه و غزل چپ‌چپ نگاهی به او انداختند که استاد برای همه شیر ریخت و نان‌ها را به قسمت‌های مساوی تقسیم کرد. بعد تکه‌ای نان را نزدیک دهانش برد و قبل از اینکه بخورد گفت:«بخورید. تو دوران اسارت چیزی بهتر از این گیرتون نمیاد. اگه می‌خواید قوی بمونید و جون سالم به در ببرید بخورید...» بعد شروع کرد به خوردن لقمه‌ی نانی که در دست داشت. ؟🤓🌱
به ردیف در ساحل ایستاده بودند و به منظره‌ی روبه‌رویشان خیره! جنگل انبوه انگار که پربارتر شده باشد، عظمت خود را به رخشان می‌کشید. چهره‌هایشان مردد بود اما چاره‌ای نداشتند. با توجه به خطری که در مرحله‌ی بعدی سفر با آن روبه‌رو می‌شدند، همدیگر را درک می‌کردند که چه احساسی دارند. احف پس کله‌اش را خاراند و گفت:«خب الان چیکار کنیم؟!» رجینا چاقوی جیبی‌اش را به سمت جنگل نشانه رفت و گفت:«میریم اونجا!» -«بهتر نیست بزرگترا اول برن؟!» این را افراح گفت و اشاره‌ی مستقیمی به کسی نداشت؛ اما همه به مهندس نگاه کردند. مهندس نفسش را بیرون داد و باشه‌ای گفت. بعد با یک بسم‌الله به درون جنگل پا گذاشت! بقیه هم پشت سرش... شه‌بانو به اطرافش نگاه می‌کرد و با دیدن هر تار عنکبوتی ایشی می‌گفت و می‌گذشت. سید با تیرکمانش برگ‌های بزرگ را کنار می‌زد و خود را در جومانجی تصور می‌کرد. بین طهورا و شفق گفت‌وگویی بود و اظهارات نظر...و در آخر معین که پشت سر بقیه با جدیت قدم می‌گذاشت و نقش بادیگارد آخر را داشت. نیم ساعتی راه می‌رفتند و خبری نبود...نمی‌دانستند کجا می‌رفتند یا حتی برای نجات دوستانشان باید چه کنند اما مصمم بودند.آخرین نقشه‌شان این بود که می‌روند و دارودسته‌ی گروگان‌گیر‌ها آنها را می‌گیرند. به جایی به ظاهر اردوگاه می‌برند و بعد که کنار هم قرار گرفتند حمله‌ی نهایی را شروع می‌کنند و در آخر شاد و خرم سوار کشتی می‌شوند و دل به دریا می‌زنند. اما دریغ از صدایی جز صدای آواز پرندگان و گه‌گاهی حشرات مختلف که لابه‌لای برگ‌ها و شاخه‌ها پرسه می‌زدند و شکار برخی جانوران، همسایه‌ی درختان بودند و درختانی که شاهد هزاران اتفاق و ماجرا... مهندس با قیافه‌ای پکر و گرفته به مسیر روبه‌رویش ادامه می‌داد که با صدای خنده‌ی ناآشنایی سرجایش ناگهان ایستاد و دستش را به نشانه‌ی توقف بالا برد. بچه‌ها هم پشت سرش میخ‌کوب ایستادند. چندتا کله از پشت برگ‌های درخت معلوم بود که مدام به زبان دیگری حرف‌ می‌زدند و می‌خندیدند. با دیدن آنها شفق گفت:«خب بچه‌ها نقشه چی بود؟!» -«میریم و خودمونو به دستشون می‌سپاریم حتما ما رو می‌‌برن پیش رئیسشون...» این را طهورا گفت و نامطمئن به بقیه چشم دوخت. احف خواست حرفی بزند که با صدایی دهانش را بست. -«سِن کیم‌سین؟! (آهای شما کی هستین؟!)» همگی آب دهانشان را قورت دادند و به آرامی برگشتند. یکی از آن افراد موهایش را دم اسبی کوتاه بسته بود و به سمت آنها قدم برداشت. بعد دوباره پرسید:«سِن کیم‌سین؟! (شما کی هستین؟!)» افراح زیرلبی گفت:«چی میگه؟!» از کسی پاسخی دریافت نکرد! در عوض همان مردی که موهایش دم اسبی بود رو به اطرافیانش گفت:«یِنی کُنو گُرِن (ببینید مهمونای جدید)» بعد دستانش را باز کرد و دوباره گفت:«آل اُنلِری (بگیریدشون)» با این حرفش شه‌بانو اسلحه‌اش را کم‌کم بالا آورد که با حرف سید غلافش کرد:«الان نه! می‌خوان دستگیرمون کنن...» افراد غریبه جلو آمدند و شروع کردن به بستن دست‌هایشان...مردی که موهایش دم اسبی بود به سمت طهورا آمد یکی از افرادش را کنار زد. لبخند کجی زد بعد طناب را درآورد و شروع کرد به بستن دست‌های او... شفق وقتی دید طهورا قرمز شده و سرش را از شرم پایین انداخته، اخم‌هایش درهم رفت و نفس عمیقی کشید. چیزی هم معین را آزار می‌داد اما معلوم بود که نمی‌تواند اینجا درباره‌اش صحبت کند. خواستند راه بیفتند که تیری سریع و تیز به شانه‌ی مردی خورد که موهایش را دم اسبی بسته بود. ؟¿🤓🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام خمینی: می‌دانید شیخ فضل الله را کی محاکمه کرد؟ یک ملّای زنجانی حکم قتل را صادر کرد! وقتی معمم مهذب نباشد فسادش از همه کس بیشتر است!! به مناسبت سالگرد شهادت @BisimchiMedia
- "واقعا تو این حوزه علمیه چه اتفاقی داره می‌افته؟!" این را به طلبه‌ای گفتم که داشت با بند عباش بازی می‌کرد و جوابی نداشت بدهد! *** داشتیم با سبحان از مدرسه بر می‌گشتیم. مثل همیشه جای آنکه شریعتی را بگیریم و برسیم مشتاق، از شریعتی شانزده زدیم تا برویم میدان گنجعلیخان و بازار، و از بازار برسیم مشتاق. جلوی مدرسه ابراهیمیه که رسیدیم، دیدم جلوی طلافروشی کنارش، خانمی کشف حجاب کرده. جلوی مدرسه ابراهیمیه هم دو نفر ایستاده بودند. از صورت فابریک و نگاه سر به زیرشان حدس زدم از طلاب ابراهیمیه باشند. رفتم جلو و آرام پرسیدم: "شما دو نفر طلبه‌اید؟!" - "بله... چطور؟!" - "چند دیقه‌ایه دارم می‌بینمتون. خواستم بپرسم چرا به این خانم تذکر ندادید..." - "الان اگه من تذکر بدم چی می‌شه؟! می‌گه‌ به تو چه!" نگاهی به خانم کشف حجاب کرده که حواسش به ما نبود کردم و گفتم: "اولا قطعی نیست بگه به تو چه! شاید بگه‌ به توچه! ولی ظاهرا شما کتاب واجب فراموش شده رو نخوندی برادر! اگه این کتابو خونده بودی می‌دونستی همین به تو چه‌ای که بهت می‌گه یعنی نهی از منکرت اثر داشته. تازه شایدم‌ نگه به تو چه. احتمالات مختلف وجود داره!" خندید و گفت: "این کتاب از کیه حالا؟! چیه اصلا؟!" - "راهبرد‌های حضرت آیت الله خامنه‌ای در زمینه امر به معروف!" تعجب توی نگاهش موج می‌زد. - "گفتم حتما از یه نویسنده‌ایه کسیه حالا!" به سر در مدرسه اشاره کردم و گفتم: "واقعا تو حوزه علمیه کرمان چه اتفاقی می‌افته؟! انصافه که یه طلبه در مورد مهم ترین واجب اسلام نظرات و دیدگاه‌های رهبری رو ندونه؟! در حالی که شبکه‌های ماهواره‌ای هفته‌ای یه ساعت آموزش ضد امر به معروف دارن؟!" مشغول بازی با نخ عباش شد و هی تنظیم‌شان می‌کرد رو به روی هم. خداحافظی کردیم اما دیدم بهترین موقعیت برای دادن اولین تذکر است‌. قبل از اینکه از جلوی حوزه ابراهیمه رد بشویم و برویم، بلند گفتم: "خانوم شالتون افتاده. لطفا رعایت کنید." سرش را از توی گوشی‌اش آورد بیرون و با چند جفت چشم که منتظر واکنشش بودند مواجه شد‌. پوفی کشید و شالش را از توی کیفش در آورد و انداخت روی سرش. راهمان را گرفتیم و رفتیم... قلبم مثل جوجه‌ای که به پوسته‌ی تخم مرغ می‌زند تا بشکند و بیاید بیرون، به سینه‌ام می‌کوبید. باورم نمی‌شد! کاری که کرده بودم را مرور کردم. خیلی وقت بود شروط وجوب امر به معروف و نهی از منکر و واجب فراموش شده و استفتائات مراجع را خوانده بودم و می‌دانستم هیچ جوره نمی‌شود از زیر تذکر دادن در رفت. اما نمی‌توانستم تذکر بدهم. دست و پایم شل می‌شد و قلبم تند می‌زد. انگار توی گلویم، سد ساخته بودند جلوی همانجا که حروف و کلمات از آنجا بیرون می‌آید. نهایت امر به معروفم این بود که از کنار هر گناهی رد می‌شدیم، بلند به سبحان می‌گفتم: "اینا که آزادی نیس برادر من! اینا اوج اسارت نفسه!" اما این بار، توانسته بودم اولین تذکر لسانی‌ام را بدهم و بروم... به لطف طلبه‌ی عزیز! 🖋♣️ یک انار @anarstory
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
وضعیت گروه‌های تا به این لحظه👇 1⃣ژانر فانتزی، ماجراجویی، تاریخی. (2 عضو دارد✅) 2⃣ژانر مذهبی، خانوادگی، اجتماعی. (5 عضو دارد✅) 3⃣ژانر جنایی، معمایی، امنیتی. (7 عضو دارد✅) 4⃣ژانر طنز. (3 عضو‌ دارد✅) ژانر شماره‌های 2 و 3 کارشان رو شروع کردند؛ ولی ژانر شماره‌های 1 و 4 به دلیل کمبود اعضا و همچنین مشخص نبودن سرگروه، لِنگ در هوا مانده‌اند🙄🍃 برای عضویت توی هریک از گروه‌ها، به آیدی زیر پیام بدید✅👇🍃 🆔 @Amirhosseinss1381 بچه‌ها منتظرتونن. ناامیدشون نکنید🥲🍃 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥سردار حاجی‌زاده؛ آماده باشید تا به صهیونیست‌ها بفهمانید ریختن خون مهمان در خانه ما چه عقوبتی دارد. 💥ما هنوز داغ‌دار شهادت حاج قاسم در غربتیم ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈ ✅کانال 👇 @meysame_tammarr
دفعه قبلی سیصد تا زدیم این دفعه نمی‌دونم چند تا... پ.ن پیشنهاد میشه اونقدر بزنیم تا تموم بشه.