eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
905 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
160 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
به ردیف در ساحل ایستاده بودند و به منظره‌ی روبه‌رویشان خیره! جنگل انبوه انگار که پربارتر شده باشد، عظمت خود را به رخشان می‌کشید. چهره‌هایشان مردد بود اما چاره‌ای نداشتند. با توجه به خطری که در مرحله‌ی بعدی سفر با آن روبه‌رو می‌شدند، همدیگر را درک می‌کردند که چه احساسی دارند. احف پس کله‌اش را خاراند و گفت:«خب الان چیکار کنیم؟!» رجینا چاقوی جیبی‌اش را به سمت جنگل نشانه رفت و گفت:«میریم اونجا!» -«بهتر نیست بزرگترا اول برن؟!» این را افراح گفت و اشاره‌ی مستقیمی به کسی نداشت؛ اما همه به مهندس نگاه کردند. مهندس نفسش را بیرون داد و باشه‌ای گفت. بعد با یک بسم‌الله به درون جنگل پا گذاشت! بقیه هم پشت سرش... شه‌بانو به اطرافش نگاه می‌کرد و با دیدن هر تار عنکبوتی ایشی می‌گفت و می‌گذشت. سید با تیرکمانش برگ‌های بزرگ را کنار می‌زد و خود را در جومانجی تصور می‌کرد. بین طهورا و شفق گفت‌وگویی بود و اظهارات نظر...و در آخر معین که پشت سر بقیه با جدیت قدم می‌گذاشت و نقش بادیگارد آخر را داشت. نیم ساعتی راه می‌رفتند و خبری نبود...نمی‌دانستند کجا می‌رفتند یا حتی برای نجات دوستانشان باید چه کنند اما مصمم بودند.آخرین نقشه‌شان این بود که می‌روند و دارودسته‌ی گروگان‌گیر‌ها آنها را می‌گیرند. به جایی به ظاهر اردوگاه می‌برند و بعد که کنار هم قرار گرفتند حمله‌ی نهایی را شروع می‌کنند و در آخر شاد و خرم سوار کشتی می‌شوند و دل به دریا می‌زنند. اما دریغ از صدایی جز صدای آواز پرندگان و گه‌گاهی حشرات مختلف که لابه‌لای برگ‌ها و شاخه‌ها پرسه می‌زدند و شکار برخی جانوران، همسایه‌ی درختان بودند و درختانی که شاهد هزاران اتفاق و ماجرا... مهندس با قیافه‌ای پکر و گرفته به مسیر روبه‌رویش ادامه می‌داد که با صدای خنده‌ی ناآشنایی سرجایش ناگهان ایستاد و دستش را به نشانه‌ی توقف بالا برد. بچه‌ها هم پشت سرش میخ‌کوب ایستادند. چندتا کله از پشت برگ‌های درخت معلوم بود که مدام به زبان دیگری حرف‌ می‌زدند و می‌خندیدند. با دیدن آنها شفق گفت:«خب بچه‌ها نقشه چی بود؟!» -«میریم و خودمونو به دستشون می‌سپاریم حتما ما رو می‌‌برن پیش رئیسشون...» این را طهورا گفت و نامطمئن به بقیه چشم دوخت. احف خواست حرفی بزند که با صدایی دهانش را بست. -«سِن کیم‌سین؟! (آهای شما کی هستین؟!)» همگی آب دهانشان را قورت دادند و به آرامی برگشتند. یکی از آن افراد موهایش را دم اسبی کوتاه بسته بود و به سمت آنها قدم برداشت. بعد دوباره پرسید:«سِن کیم‌سین؟! (شما کی هستین؟!)» افراح زیرلبی گفت:«چی میگه؟!» از کسی پاسخی دریافت نکرد! در عوض همان مردی که موهایش دم اسبی بود رو به اطرافیانش گفت:«یِنی کُنو گُرِن (ببینید مهمونای جدید)» بعد دستانش را باز کرد و دوباره گفت:«آل اُنلِری (بگیریدشون)» با این حرفش شه‌بانو اسلحه‌اش را کم‌کم بالا آورد که با حرف سید غلافش کرد:«الان نه! می‌خوان دستگیرمون کنن...» افراد غریبه جلو آمدند و شروع کردن به بستن دست‌هایشان...مردی که موهایش دم اسبی بود به سمت طهورا آمد یکی از افرادش را کنار زد. لبخند کجی زد بعد طناب را درآورد و شروع کرد به بستن دست‌های او... شفق وقتی دید طهورا قرمز شده و سرش را از شرم پایین انداخته، اخم‌هایش درهم رفت و نفس عمیقی کشید. چیزی هم معین را آزار می‌داد اما معلوم بود که نمی‌تواند اینجا درباره‌اش صحبت کند. خواستند راه بیفتند که تیری سریع و تیز به شانه‌ی مردی خورد که موهایش را دم اسبی بسته بود. ؟¿🤓🌱
1.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امام خمینی: می‌دانید شیخ فضل الله را کی محاکمه کرد؟ یک ملّای زنجانی حکم قتل را صادر کرد! وقتی معمم مهذب نباشد فسادش از همه کس بیشتر است!! به مناسبت سالگرد شهادت @BisimchiMedia
1.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایت استاد ازغدی از لحظه اعدام شیخ فضل الله نوری @anarstory
- "واقعا تو این حوزه علمیه چه اتفاقی داره می‌افته؟!" این را به طلبه‌ای گفتم که داشت با بند عباش بازی می‌کرد و جوابی نداشت بدهد! *** داشتیم با سبحان از مدرسه بر می‌گشتیم. مثل همیشه جای آنکه شریعتی را بگیریم و برسیم مشتاق، از شریعتی شانزده زدیم تا برویم میدان گنجعلیخان و بازار، و از بازار برسیم مشتاق. جلوی مدرسه ابراهیمیه که رسیدیم، دیدم جلوی طلافروشی کنارش، خانمی کشف حجاب کرده. جلوی مدرسه ابراهیمیه هم دو نفر ایستاده بودند. از صورت فابریک و نگاه سر به زیرشان حدس زدم از طلاب ابراهیمیه باشند. رفتم جلو و آرام پرسیدم: "شما دو نفر طلبه‌اید؟!" - "بله... چطور؟!" - "چند دیقه‌ایه دارم می‌بینمتون. خواستم بپرسم چرا به این خانم تذکر ندادید..." - "الان اگه من تذکر بدم چی می‌شه؟! می‌گه‌ به تو چه!" نگاهی به خانم کشف حجاب کرده که حواسش به ما نبود کردم و گفتم: "اولا قطعی نیست بگه به تو چه! شاید بگه‌ به توچه! ولی ظاهرا شما کتاب واجب فراموش شده رو نخوندی برادر! اگه این کتابو خونده بودی می‌دونستی همین به تو چه‌ای که بهت می‌گه یعنی نهی از منکرت اثر داشته. تازه شایدم‌ نگه به تو چه. احتمالات مختلف وجود داره!" خندید و گفت: "این کتاب از کیه حالا؟! چیه اصلا؟!" - "راهبرد‌های حضرت آیت الله خامنه‌ای در زمینه امر به معروف!" تعجب توی نگاهش موج می‌زد. - "گفتم حتما از یه نویسنده‌ایه کسیه حالا!" به سر در مدرسه اشاره کردم و گفتم: "واقعا تو حوزه علمیه کرمان چه اتفاقی می‌افته؟! انصافه که یه طلبه در مورد مهم ترین واجب اسلام نظرات و دیدگاه‌های رهبری رو ندونه؟! در حالی که شبکه‌های ماهواره‌ای هفته‌ای یه ساعت آموزش ضد امر به معروف دارن؟!" مشغول بازی با نخ عباش شد و هی تنظیم‌شان می‌کرد رو به روی هم. خداحافظی کردیم اما دیدم بهترین موقعیت برای دادن اولین تذکر است‌. قبل از اینکه از جلوی حوزه ابراهیمه رد بشویم و برویم، بلند گفتم: "خانوم شالتون افتاده. لطفا رعایت کنید." سرش را از توی گوشی‌اش آورد بیرون و با چند جفت چشم که منتظر واکنشش بودند مواجه شد‌. پوفی کشید و شالش را از توی کیفش در آورد و انداخت روی سرش. راهمان را گرفتیم و رفتیم... قلبم مثل جوجه‌ای که به پوسته‌ی تخم مرغ می‌زند تا بشکند و بیاید بیرون، به سینه‌ام می‌کوبید. باورم نمی‌شد! کاری که کرده بودم را مرور کردم. خیلی وقت بود شروط وجوب امر به معروف و نهی از منکر و واجب فراموش شده و استفتائات مراجع را خوانده بودم و می‌دانستم هیچ جوره نمی‌شود از زیر تذکر دادن در رفت. اما نمی‌توانستم تذکر بدهم. دست و پایم شل می‌شد و قلبم تند می‌زد. انگار توی گلویم، سد ساخته بودند جلوی همانجا که حروف و کلمات از آنجا بیرون می‌آید. نهایت امر به معروفم این بود که از کنار هر گناهی رد می‌شدیم، بلند به سبحان می‌گفتم: "اینا که آزادی نیس برادر من! اینا اوج اسارت نفسه!" اما این بار، توانسته بودم اولین تذکر لسانی‌ام را بدهم و بروم... به لطف طلبه‌ی عزیز! 🖋♣️ یک انار @anarstory
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
وضعیت گروه‌های تا به این لحظه👇 1⃣ژانر فانتزی، ماجراجویی، تاریخی. (2 عضو دارد✅) 2⃣ژانر مذهبی، خانوادگی، اجتماعی. (5 عضو دارد✅) 3⃣ژانر جنایی، معمایی، امنیتی. (7 عضو دارد✅) 4⃣ژانر طنز. (3 عضو‌ دارد✅) ژانر شماره‌های 2 و 3 کارشان رو شروع کردند؛ ولی ژانر شماره‌های 1 و 4 به دلیل کمبود اعضا و همچنین مشخص نبودن سرگروه، لِنگ در هوا مانده‌اند🙄🍃 برای عضویت توی هریک از گروه‌ها، به آیدی زیر پیام بدید✅👇🍃 🆔 @Amirhosseinss1381 بچه‌ها منتظرتونن. ناامیدشون نکنید🥲🍃 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
8.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥سردار حاجی‌زاده؛ آماده باشید تا به صهیونیست‌ها بفهمانید ریختن خون مهمان در خانه ما چه عقوبتی دارد. 💥ما هنوز داغ‌دار شهادت حاج قاسم در غربتیم ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈ ✅کانال 👇 @meysame_tammarr
دفعه قبلی سیصد تا زدیم این دفعه نمی‌دونم چند تا... پ.ن پیشنهاد میشه اونقدر بزنیم تا تموم بشه.