eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
916 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
🎊 🎬 سپس مهندس محسن به آرامی گفت: _یه کم نفس بگیر عادل جان. اگه می‌دونستی که خدا تو رو برای من فرستاده، این‌قدر غر نمی‌زدی. حالا هم دیر نشده. بیا بریم کافه‌نار، یه تخم شربتی تگری بزنیم بر بدن و بعدش بریم سراغ تمیز کردن کائنات. عصر یه کارگاه مهم قراره توش برگزار بشه و باید حسابی بهش برسیم و تمیزش کنیم. بدو تا دیر نشده! و اما عادل همان‌جا که بود، نشست. با دو دست سرش را گرفت و زیرلب گفت: _خدایا چرا من؟! این همه حمال توی این جهان ریخته. بعد چرا من باید حمال اینا بشم؟! خدایا واقعا چرا...؟! بالاخره پس از کش و قوس‌های فراوان، همه چیز آماده‌ی برگزاری کارگاه "ارزش زن از نگاه اسلام" در کائنات شد. میهمانان از باغات اطراف می‌آمدند و پس از دادن کارت‌های دعوت به نگهبان باغ یعنی استاد ابراهیمی، مجوز ورود را می‌گرفتند. بانو گمنام هم نیامده قبول مسئولیت کرده بود و به خاطر معلوم نبودن چهره‌اش و همچنین جذبه‌ای که داشت، مشغول تفتیش بدنی میهمانان بود. بانوان میهمان هم که در مراسم‌های قبل، به خاطر آشنایی با فرد تفتیش کننده با او گرم می‌گرفتند، به خاطر جذبه و سکوت سنگین بانو گمنام لام تا کام حرف نمی‌زدند و فقط آب دهانشان را قورت می‌دادند. _من میگم امروز یه کارگاه ساده قرار نیست برگزار بشه. چون اگه اینجوری بود، همون نفرات قبلی تفتیش‌مون می‌کردن. ببین چقدر مراسم امروز مهمه که از بیرون تفتیش کننده آوردن. لامصب چقدرم سرسنگینه. گمونم از اطلاعاتی مِطلاعاتیاس! این را یکی از بانوان میهمان به نفر عقبی‌اش گفت که با پاسخ وی روبه‌رو شد. _دقیقاً. منم یه حسی بهم میگه امروز یه خبراییه. اونم خبرای بد که از الان دلشوره گرفتم. ای کاش اصلاً نمیومدم. فوقش توی گوگل می‌زدم جایگاه زن در اسلام. دیگه کارگاه اومدنم واسه چی بود؟! سپس با نگرانی پیشانی‌اش را مالید که نفر عقبی‌اش گفت: _این‌قدر بد به دلت راه نده خواهر. این حرفا چیه؟! یه مراسم سادست دیگه. بعدشم جای ناشناس که نیومدیم. اینجا باغ اناره که یکی از همسایه‌های خوب ماست. در ضمن مگه ما واسه کارگاه اومدیم؟! نفر وسطی با تعجب به او نگریست که نفر عقبی سرش را نزدیک‌تر کرد و ادامه داد: _من که واسه خوراکیای اینجا اومدم. هم انار میدن، هم شربت و شیرینی. چند روزیه که یخچال خونمون خالی شده. ببینم می‌تونم واسه بچه‌هامم بگیرم یا نه. تازه من شنیدم که اگه مراسم طول بکشه و اذان مغرب رو بدن، بعد نماز جماعت شام هم میدن. این‌قدر که اینا مهربون و دست و دل بازن! نفر وسطی شانه‌ای بالا انداخت که نفر جلویی پوزخندی زد. _آش، به همین خیال باش. این ریخت و پاشا مال قبل اینکه باغشون رو دزد بزنه بود. من شنیدم از وقتی که دزد اومده، نون هم ندارن خودشون بخورن. بعد بیان شام بدن؟! بحث این سه نفر داشت به زایمان‌های متعدد بانو شبنم و اینکه "اگه پول ندارن، چرا بچه میارن" می‌کشید که خب نوبت تفتیش بدنی آن‌ها شد و بحثشان نیمه تمام ماند. دم در کائنات هم عمران و یاد ایستاده بودند و میهمانان اول پیدا شدن آن‌ها را تبریک می‌گفتند و سپس داخل کائنات می‌شدند. گوش تا گوش کائنات میهمان نشسته بود که بانو احد روی منبر رفت و ضربه‌ی دو انگشتی به میکروفون زد تا ببیند درست صدا دَر می‌کند یا نه. بعد هم ژست مجریان شبکه دو را به خود گرفت و شروع به صحبت کرد. هر یک کلمه‌ای که می‌گفت، ده بار از میکروفون اِکو می‌شد. _ سلام سلام سلام...دوستان دوستان دوستان...حالتون حالتون حالتون....چطوره چطوره چطوره...؟! اینجا بود که دخترمحی پوزخندی زد. _بانو فکر کنم فشار زیادی به میکروفون وارد کردید. بدبخت اِرور داد! بانو احد پشت چشمی نازک کرد و در دلش به آباء و اجداد خانواده مهندس محسن لبیک گفت که چرا این میکروفون را درست نکرده! بعد هم در حالی که سعی می‌کرد اعتماد به سقف خود را از دست ندهد، با داد و فریاد شروع به صحبت بدون میکروفون کرد. _سلاااام دوستااااان. روز باغی‌تون بخیرررر. لطفاً ساکتتتت تا صِدام روووو بشنوییید! سچینه نگاهی متعجب به بانو احد انداخت و بعد به افراسیاب گفت: _افرا ما که دَه بیست نفر بیشتر نیستیم. پس چرا بانو احد این‌قدر داد می‌زنه؟! سرخ شد رفت بنده خدا. افراسیاب نگاه چپ چپی به آن انداخت. _کجای کاری؟! یه نگاه به پشت سرت بکن. حداقل پنجاه نفر الان توی کائناتن. مجبوره داد بزنه! سچینه به عقب نگاهی انداخت و با جمعیت انبوهی روبه‌رو شد که حتی برای لحظاتی چشمانش سیاهی رفت. _یا پیغمبر. چه اسقبال باشکوهی شده! می‌دونستم این همه نفر میان، کافه‌نار سیارم رو می‌آوردم دم درِ کائنات! افراسیاب در حالی سرش را تکان داد که بانو احد همچنان داشت داد و بی‌داد می‌کرد. _خب قبل اینکه از کارشناس حقوق زنان، یعنی خانوم شباهنگ دعوت کنم که به روی منبر بیان، می‌خوام از یه شیرزن دعوت کنم...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🎊 🎬 _شیرزنی که تا این لحظه هفت تا شیکم فارغ شده. کسی که هفتاد و پنج درصد بچه‌های باغ، مال ایشونه. معرفی می‌کنم...ایشون کسی نیست...جز، بانو شبنم! و در همان حال با اشاره‌ی دست، از بانو شبنم خواست تا برای سخنرانی روی منبر بیاید و صحبت‌های خود را شروع کند. بانو شبنم که گوش‌هایش از جیغ‌های بانو احد پر شده بود، دست روی گوش‌هایش گذاشت. _اَحدی گوشمون کَر شد. باور کن صدات رو می‌شنویم. نمی‌خواد حنجره‌ات رو پاره کنی فدات شم! بعد هم درحالی که یک دستش بشقاب میوه و دست دیگرش آب هویج بستنی بود، نزدیک منبر شد که بانو احد، با حرص زیرلب گفت: _اونا رو بذار زمین دیگه لامصب. الان که باردار نیستی بگی ویار کردی! اما بانو شبنم با خونسردی جواب داد: _شرمنده. اینا ویار بعد زایمانه. نخورم، خوب نمیشم! سپس با گونه‌‌های گل انداخته، روی یکی از پله‌های منبر نشست و شروع به صحبت کرد. _وای خدا، یعنی این همه جمعیت منتظرن من حرف بزنم؟! بعد با خوشحالی ادامه داد: _خب راستش اول تشکر می‌کنم از اینکه من یعنی شبنمی رو واسه سخرانی انتخاب کردید. خدا می‌دونه راضی به زحمت نبودم. بعد اینکه نترسید. از زایمان نترسید و هرچقدر که در توانتونه و سنتون اجازه میده، بچه بیارید که بچه عصای دسته؛ چشم و چراغ خونَس. هرچقدر بیشتر بچه بیارید، نسلتون دیرتر منقرض میشه. دوست دارید نسل شما هم مثل دایناسورها منقرض بشه؟! دوست دارید که هفت نسل بعد، از منی که هفت‌تا بچه آوردم یاد بشه، ولی از شماها که روی یکی دوتا بچه استُپ کردید، یاد نشه؟! نه دوست دارید؟! دخترمحی داشت چرت می‌زد و هم‌چنان بانو شبنم داشت از فواید زایمان‌های متعدد سخن می‌گفت. به طوری که کاملاً از موضوع اصلی دور شده بود. _اصلاً اینا هیچی. می‌دونید منظور این جمله که بهشت زیر پای مادراست، چیه؟! به نظرتون همه‌ی مادرا رو میگن یا نه؟! همگی مشتاقانه منتظر ادامه‌ی حرف‌های بانو شبنم بودند. _منظورشون مادراییه که حداقل پنج شیش تا بچه به دنیا میارن. بله. بهشت زیر پای این مادراست. نه مادرایی که روی یکی دوتا بچه توقف می‌کنن. زیر پای اینجور مادرا، نهایتش یه سوئیت روبه‌دریاست. نه بهشت با اون عظمتش! میان صحبت‌های بانو شبنم بود که یک‌دفعه عادل عرب‌پور با یک سینی شربت پرتقال و پشت سرش مهندس محسن با یک جعبه شیرینی خشک وارد مسجد کائنات شدند. عادل در دلش خودش را لعنت می‌کرد برای این وضع رقت‌انگیز و داغون. مهندس محسن به قصد کار خیر و ثواب، او را مجبور کرده بود که شربت درست کند و مسجد را تمیز کند تا مراسم بانوان به بهترین شکل ممکن انجام شود‌. اما عادل که حوصله‌ی خودش را هم نداشت، با شنیدن جمله‌ی "زن، ریحانه خلقتی است که باید بچه بیاورد" از زبان بانو شبنم، چوب خطش کامل پر شد و با عصبانیت گفت: _چرا؟! چرا همچین چیزی هست؟! چرا باید اینجوری باشه؟! چرا شما باید ریحانه باشید و ما حشمت؟! با این حرف، سچینه پقی زد زیر خنده که عادل چپ‌چپ نگاهش کرد. سچینه هم تک ابرویی بالا انداخت و گفت: _خیله خب بابا. چشمات چپ نشه! شیطونه میگه مورد خوبه رو واست هماهنگ نکنم تا آخر عمرت عَزَب اوغلو بمونی! بانو شبنم نیز که انگار تازه متوجه‌ی آمدن عادل عرب‌پور شده بود، با ژست خانم شیرزاد سری تکان داد. _عه شما کِی اومدی اصلاً؟‌! نه یاالله گفتی، نه یه احترامی! اصلا کی گفته شما بیای تو جمع خانمای متشخص؟! و همین‌طور که غر می‌زد، میوه‌اش را می‌خورد و آب هویج بستنی‌اش را می‌نوشید که عادل عرب‌پور کلافه پوفی کشید. _از لطف مهندس محسن بود که من رو بفرسته میون یه عالمه ریحانه‌ی خلقت! "ریحانه خلقت" را با غیض گفت و نگاهی به مهندس محسن انداخت. مهندس محسن هم زیرکانه داشت در کوچه‌های علی چپ پرسه می‌زد. عادل هنوز جوابش را نگرفته بود که مهدیه تسبیح به دست، رو به او کرد و گفت: _ ای بابا آقا عادل! رجینا هم این‌قدر دچار سوال و مشکل با جنسیت زن نشده که شما شدید‌. ببینید چه قشنگ داخل مجلس نشسته تا عمق مطالب رو بفهمه؟! از قدیم گفتن از دامن زن، مرد به معراج می‌رود! و توجه همگان به رجینایی جلب شد که با طناب، به یکی از ستون‌های مسجد بسته شده بود. یک چسب هم به دهانش زده بودند و بنده خدا فقط با چشم و ابرو می‌توانست احساساتش را بیان کند. با دیدن رجینا در آن حالت،‌ عادل دیگر کنترلش را کامل از دست داد و با صدای بلندی گفت: _چرا ایشون اینجورین؟! چرا آزاد نیستن؟! مگه شعار باغ، زن زندگی آزادی نبود؟! پس کو اون آزادی که ازش حرف می‌زدید؟! طرف رو چسبوندید به ستون که چی بشه؟! که به اجبار ریحانه‌ی خلقت رو بچپونید توی گوشش؟! آره؟! و همچنان داشت همه‌چیز را قاطی و با لحن تندی بیان می‌کرد که بانو احد با عصبانیت از جایش بلند شد. _چرا دارید خزعبلات به هم می‌بافید؟! شعار باغ ما "مهار دزد، رشد تولید" بود. نه این چیزی که بلغور کردید...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
🎊 🎬 سپس بانو احد با دست بیرون را نشان داد. _لطفاً بفرمایید بیرون تا اون روی خروس جنگیم بالا نیومده! سپس با اشاره به مهندس محسن فهماند که ایشان را محترمانه به بیرون پرت کند. مهندس محسن هم سری تکان داد و با زدن یک سوت بلبلی، مهدینار و احف داخل شدند و عادل عرب‌پور را به بیرون راهنمایی کردند. همچنین علی پارسائیان هم از آشپزخانه‌ی کائنات بیرون آمد تا ادامه‌ی شربت‌ها را پخش کند. بانو احد که دید فضا کمی متشنج شده و پچ پچ میهمانان شروع، صدایش را صاف کرد و گفت: _بر محمد و آل محمد صلوات! _اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم! همگی صلواتی فرستادند که بانو احد ادامه داد: _خب از شیرزن باغمون خداحافظی و به کارشناس باغمون سلام می‌کنیم. خانوم شباهنگ، استدعا می‌کنم بفرمایید! بانو شبنم سرفه‌ای کرد و انتظار نصفه و نیمه ماندن حرف‌هایش را نداشت که با هل دادن‌های بانو احد، از صندلی پایین آمد و جلوی منبر نشست. بانو شباهنگ هم بلافاصله بالای منبر رفت و شروع کرد به صحبت کردن! _خب برمی‌گردیم سر بحث خودمون که شبنمی جان شروعش کردن و ما تمومش می‌کنیم. زن به این دلیل مقام ریحانه خلقت رو داره که صبوره؛ لطیفه. خشن نیست و مایه آرامشِ خونه و خونوادَست. ستون و بنیان خونواده زن هست. مثل بعضیا حشمت نشده که کاملا ضد اینا بشه! با رفتن عادل، همه‌جا ساکت شده بود. میهمانان شربت و شیرینی‌شان را می‌خوردند و غرق بحث شده بودند. رجینا هم ساکت نشسته و داشت به بحث گوش می‌کرد که مهدیه کنارش نشست و چسب دهانش را باز کرد تا کمی از شربت و شیرینی بخورد و حالش جا بیاید. _خب بحث زن در نگاه اسلام رو تقریباً تموم کردیم و خلاصش این بود که زن در نگاه اسلام، یه جایگاه خیلی بلند و رفیع داره. جایگاهی که غربیا و غیرمسلمونا ندارن و فقط به عنوان کالا ازشون استفاده می‌کنن. امیدوارم که این بحث مفید بوده باشه. و همچنین به عنوان مبحث آخر هم بگم که خدا هرکدوممون رو یه جور آفریده. یکی زن، یکی مرد. یکی قد بلند، یکی قد کوتاه. یکی سفید، یکی سیاه. ولی بدونید که هیچ کدوممون به بقیه برتری نداریم. هممون انسانیم و یه نقاط قوت و ضعف داریم که با خودسازی و اصلاح تغذیه و همچنین مزاج، میشه برطرفشون کرد. پس بیایید یه چیزی رو توی زندگی‌مون جا بندازیم. اگه نقطه ضعفی داریم که حل کردنیه، با تلاش حلش کنیم و اگه حل کردنی نیست، با سری بالا قبولش کنیم و خودمون و بقیه رو سرزنش نکنیم. خدا خواسته که اینجوری باشیم و با تغییر بردن توی خودمون مثل عمل‌های بی‌مورد زیبایی، زیاده‌روی نکنیم. این کار یعنی دست بردن توی کار خدا. بیایید توی کار خدا دخالت نکنیم و همینی که هستیم رو قبول کنیم. والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته! برای سلامتی خودتون صلواتی بفرستید! و با پایین آمدن بانو شباهنگ از منبر و فرستادن صلوات، میهمانان هم کم کم بلند شدند و با دریافت یک انار از علی پارسائیان، کائنات را ترک کردند. نزدیک خاموشی بود و اعضا برای خواب آماده می‌شدند. آن هم بعد از یک روز خسته کننده. از کارهای روزمره گرفته تا مرخص شدن بانو شبنم از بیمارستان و برگزاری کارگاه ارزش زن در کائنات. چون دستشویی ته حیاط بود و آن وقت شب هم امنیت کافی نداشت، بانوان باغ دسته جمعی به دستشویی می‌رفتند. البته نه که دسته جمعی به داخل دستشویی بروند؛ بلکه باهم مسافت خوابگاه تا دستشویی را طی می‌کردند و وقتی به دستشویی می‌رسیدند، به نوبت داخل می‌شدند. مثل همیشه عمران و یاد وسط حیاط و داخل پشه‌بند خوابیده بودند. بانوان باغ داشتند از دستشویی به سمت حیاط باغ برمی‌گشتند که ناگهان افراسیاب با دیدن صحنه‌ای، درجا خشکش زد و همان‌جا ایستاد. چون مسیر دستشویی تا حیاط روشنایی کافی نداشت، بانوان به وسیله‌ی گرفتن دست‌های یکدیگر، فقط پشت سر هم می‌آمدند و دید کافی نسبت به جلو و اطراف نداشتند. به همین خاطر با ترمز ناگهانی افراسیاب، همگی به نوبت به یکدیگر برخورد کردند و یک تصادف زنجیره‌ای کوچک رخ داد. سچینه که اولین نفر به افراسیاب برخورد کرده بود، با لحن تندی گفت: _چه خبرته اَفی؟! صدبار گفتم وقتی می‌خوای وایسی، یه ندا بده. یه آخی، یه اوخی! افراسیاب جوابی نداد که مهدیه گفت: _آبجی سچین، مگه افی ماشینه که موقع ترمز بوق بزنه؟! این بار دخترمحی جواب مهدیه را داد. _عقل کل! ماشین مگه موقع ترمز بوق می‌زنه؟! _پس چیکار می‌کنه؟! _ماشین موقع ترمز، چراغ عقبش قرمز میشه. فهمیدی؟! مهدیه آهانی گفت که نورسان با خنده گفت: _همین‌مون مونده یه چراغ به خودمون وصل کنیم و موقع وایستادن روشنش کنیم. سپس قهقهه‌ای زد که بانو احد گفت: _خدا بگم این مهندس رو چیکار کنه. صدبار گفتم یه سیستم روشنایی توی این مسیر درست کن، این‌قدر عذاب نکشیم ما. انگار نه انگار...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🎊 🎬 دوباره مهدیه به زبان آمد. _با کدوم بودجه بانو؟! بعدشم مهندسم مثل من دستش نمک نداره. هرچقدر هم که خدمت کنه، باز پشت سرش بد میگن! بانو احد خواست جواب مهدیه را بدهد که بانو رایا با بره‌ی داخل بغلش گفت: _بس کنید این حرفا رو. ببینید چرا افی خشکش زده؟! شاید دزدی چیزی دیده! همگی با شنیدن کلمه‌ی دزد، دودستی به سرشان زدند که افراسیاب گفت: _کاشکی دزد دیده بودم. این صحنه از دزد هم بدتر و ترسناک‌تره! همگی مشتاق ادامه‌ی حرف‌های افراسیاب بودند و جرئت جلو رفتن و دیدن صحنه را نداشتند که افراسیاب پشت درختی پناه گرفت. بقیه هم پشت سرش رفتند که وی با انگشت اشاره‌اش، پشه‌بند را نشان داد و گفت: _اونجا رو نگاه کنید تا بفهمید قضیه چیه! همگی با ترس کله‌شان را از پشت افراسیاب بیرون بردند و به پشه بند زل زدند. در کمال تعجب و ناباوری، عمران داشت کله‌ی یاد را گاز می‌زد و می‌خورد. آن‌قدر هم با ولع می‌خورد که اگر غذا بود، همگی آب از دهانشان سرازیر می‌شد. ولی چون خوراک عمران، کله‌ی پرمویِ یاد بود، همگی می‌خواستند بالا بیاورند. اعضا مات و مبهوت نظاره‌گر صحنه بودند. هم چندششان شده بود، هم صحنه‌ی دیده شده را باور نمی‌کردند. نه حرفی برای گفتن داشتند، نه پایی برای جلو رفتن. فقط جلوی دهانشان را گرفته بودند و نگاه می‌کردند که مهدیه گفت: _آخه چرا؟! مگه استاد شام نخورده بود؟! اصلا چرا گشنش شده، نرفته سر یخچال؟! چرا اومده سر یاد رو داره می‌خوره؟! و قطره اشکی از گونه‌اش جاری شد که دخترمحی چشم از پشه‌بند برداشت. به زمین خیره شد و با بی‌حالی گفت: _من خودم دیدم استاد یه پرس کامل غذا خورد. اونم غذای نورسان که بعد اومدنش از راهیان نور، از این رو به اون رو شده. ولی قضیه این نیست. سپس پاهایش سست شد و او را مجبور به نشستن کرد که افراسیاب گفت: _آره، قضیه این نیست. قضیه اینه که استاد یاد رو دیوانه‌وار و عاشقانه دوست داره. به خاطر همین داره می‌خورتش. من خودم بارها توی اطرافیان و فضای مجازی دیدم که عاشق به معشوقش میگه "بخورمت عشقم!" همگی چشمانشان گشاد شد که دخترمحی با لحنی غم‌انگیز گفت: _نه. قضیه یه چیز دیگس! سپس آهی کشید و ادامه داد: _استاد ما آدم‌خوار شده. مطمئن باشید امشب نوبت یاده، فرداشب نوبت ما. با این حرف ناگهان گریه‌ی مهدیه شدت گرفت و خواست فریاد بزند که بانو احد جلوی دهانش را گرفت و گفت: _آخه مگه الکیه؟! استاد همین دو ساعت پیش شام خورد. چه‌جوری می‌تونه بعد یه باقالی پلو با ماهیچه، یه کله‌پاچه بخوره؟! اونم کله پاچه‌ی آدمیزاد! سپس قیافه‌اش را به معنای چندش کج و کوله کرد که سچینه گفت: _شاید آدم‌خواری، یکی دیگه از اثرات اسارت باشه. خدا بگم دای جان و باغ پرتقال رو چیکار کنه که ما رو به این روز انداخت! _ای کاش اصلاً از راهیان نور برنمی‌گشتم. شاید پاقدم من بود که اینجوری شد. این را بانو رایا گفت و با ناراحتی بره‌ی کوچکش را بوسید که بانو احد گفت: _دیگه این حرف رو نزن. شاید از کیفیت شامه که استاد اینجوری شد. سپس چشم غره‌ای به نورسان رفت. دخترمحی که همچنان به یک نقطه خیره شده بود گفت: _من شنیدم آدم‌خوارا از کله شروع می‌کنن، می‌خورن میان پایین. به پا که می‌رسن،‌ سیر میشن. ولی اونا رو دور نمی‌ریزن. بلکه خشکشون می‌کنن و می‌چسبونن به دیوار خونشون! فضای تاریک، سکوت شب، آدم‌خوار شدن عمران و حرف‌های دخترمحی، ترس را به جان بانوان انداخته بود. به طوری که مهدیه بلافاصله تسبیحش را در آورد و با خیره شدن به آسمان و همزمان اشک ریختن، جملاتی را زمزمه کرد. _خدایا می‌خوام یه نذری بکنم. به جون هرکی که دوست داری، قَسَمِت میدم استاد امشب یاد رو کامل نخوره و واسه شبای دیگش هم بذاره. اینجوری ما هم دیرتر خورده می‌شیم. خدایا خواهش می‌کنم! و سپس با صدای بلندتری به هق هقش ادامه داد. همگی کلافه و ناراحت بودند و نمی‌دانستند چه کار کنند که ناگهان افراسیاب یک بشکن زد و گفت: _فکر کنم فهمیدم که چرا استاد داره کله‌ی یاد رو می‌خوره. فقط برای اینکه مطمئن بشم، باید از خودش بپرسم. سپس خواست به سمت پشه‌بند حرکت کند که صدایی مانعش شد. _خوشمزس؟! این را مهندس محسن پرسید که همراه احف کنار پشه‌بند ایستاده و به عمران زل زده بودند. عمران با شنیدن صدا بلافاصله از خوردن یاد دست کشید و به سمت آن‌ها برگشت. از ترس نفس نفس می‌زد و هی به بیرون تف می‌کرد که احف گفت: _حداقل کچلش می‌کردید، بعد می‌خوردید. اینجوری دهنتونم مو نمی‌رفت! سپس چشم غره‌ای به عمران رفت که ناگهان بقیه‌ی بانوان هم از پشت درخت به سمت پشه‌بند آمدند که بانو احد گفت: _چشمم روشن پادشاه باغ. شنیده بودم که ممکنه یه روزی پادشاه به اعضای باغش خیانت کنه؛ ولی دیگه نشنیده بودم که پادشاه اعضای باغش رو بخوره...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
1_1717936287.m4a
4.63M
. خیلی قشنگه گوش کنید...
🎊 🎬 زبان عمران بند آمده بود که مهدیه با لحنی طلبکارانه گفت: _معلومم نیست به این یاد ننه مرده چی زدن که بعد این همه خورده شدن، هنوز بیدار نشده! و اما دخترمحی جواب مهدیه را این گونه داد. _من شنیدم آدم‌خوارا اول شکارشون رو می‌کُشن، بعد اون رو می‌خورن. یعنی الان با جنازه‌ی یاد طرفیم! با شنیدن این حرف، همگی جیغ بلندی کشیدند که همه‌ی اعضای باغ از هر سوراخ سمبه‌ای که بود، خودشان را به معرکه رساندند. _ب...ب...براتون تو...تو...توضیح میدم! عمران به تته پته افتاده و به نگاه‌های منتظر اعضا خیره شده بود که بانو نسل خاتم بلافاصله رو به اعضا کرد و گفت: _این‌قدر شلوغ نکنید دوستان. ما هرچی می‌کشیم، از این زود قضاوت کردنا می‌کشیم. لطفا آروم باشید و بذارید استاد کامل قضیه رو توضیح بده! سپس خطاب به عمران ادامه داد: _ما سراپا گوشیم! عمران که سکوت اعضا را دید، کمی آرام شد و پس از چند بار نفس عمیق کشیدن، خطاب به افراسیاب گفت: _شما حرفی ندارید خانوم؟! همه‌ی نگاه‌ها به سمت افراسیاب رفت که سچینه پرسید: _تو چیزی می‌دونی افی؟! افراسیاب آب دهانش را قورت داد. _نه! یعنی آره! البته قبلش باید بدونم که مربوط به همون قضیه‌اس یا نه! همگی گیج و منگ نگاهی به یکدیگر انداختند که عمران از بستر یاد بلند شد و از پشه‌بند بیرون آمد. دمپایی‌هایش را پوشید و چند قدمی به جلو برداشت. _من آدم‌خوار نیستم دوستان. من منم! برگ اعظم این باغ و به قولی استاد نویسندگی شماها. برگی که می‌خواست یکی از اعضاش رو از فراموشی نجات بده، ولی با رفتارش موجب سوء تفاهم شد! سپس با دستش به افراسیاب اشاره کرد و ادامه داد: _همین خانوم، اون روزی که دوقلوهای بانو شبنم به دنیا اومد، به من گفت که با دکتر یاد صحبت کرده و مثل اینکه یه راه‌حلی واسه درمان یاد پیدا شده. منم بدون معطلی رفتم اتاق اون دکتره و ازش راه حل خواستم. اون گفت چون موقعی که من تیک عصبیم فعال میشه، انگشتای یاد رو گاز می‌گیرم و خوب میشم، احتمالاً یه تله پاتی بین من و یاده. گفت این راه‌حلی که من میگم، درمان قطعی نیست؛ ولی امتحانش ضرری نداره! همگی با چشم‌هایی ریز و گوش‌هایی تیز، منتظر ادامه‌ی حرف‌های عمران شدند. _دکتره گفت چون شما وقتی انگشتای یاد رو گاز گرفتی و بیماریت خوب شده حتی به طور موقت، پس احتمال اینکه قسمتی از بدن یاد رو هم گاز بگیری تا خوب بشه هست. الان حافظه‌ی یاد مشکل داره و اگه شما از سر یاد گاز بگیری، ممکنه حافظش برگرده. بعدش گفت یه شب که قرص ماه پیداست، یه آرام‌بخش بهش بزنید و شروع کنید به گاز گرفتن سرش! همگی با دهانی باز، به لب‌های عمران خیره شده بودند. _منم یه آرام‌بخش بهش زدم تا کارم رو شروع کنم. بعدش مشغول گاز گرفتن سرش بودم که شماها سر رسیدید. _استاد مطمئنید که فقط یه گاز ساده بود؟! اون‌جوری که من دیدم، اگه سر نمی‌رسیدیم کله‌ی یاد رو امشب تموم می‌کردید. اونم تنهایی و خام خام! این را احف گفت و پشت بندش لبخندی زد که عمران جواب داد: _آخه دکتر گفته بود کل سرش رو گاز بگیر تا اثر کنه. منم از پیشونی شروع کردم تا پسِ سر. لامصب موهای پرپشتی هم داره و پیدا کردن پوست سر و گاز گرفتنش کار آسونی نبود. همگی دهانشان را گرفته بودند تا عوق نزنند که رستا نزدیک عمران شد و گفت: _استاد میشه زبونتون رو بیرون بیارید؟! عمران پس از کمی مکث، زبانش را بیرون آورد که با جیغ متوسط رستا همراه شد. _وای استاد! از بس حرف زدید، زبونتون مو در آورده! سپس قیافش را کج و کوله کرد و ادامه داد: _گرچه چندش‌آوره، ولی سوژه‌ی خوبی واسه عکاسیه! سپس خواست دوربینش را روشن کند که عمران چند بار به بیرون تف کرد. _اینا موهای یاده که به زبونم چسبیده! تحفه‌ی قابل‌داری نیست که بشه ازش عکس گرفت. سپس لبخندی تحویل رستا داد که بانو احد پرسید: _حالا دکترش نگفت که چقدر طول می‌کشه یاد خوب بشه؟! عمران محکم نفسش را بیرون داد. _گفت از اون موقعی که سرش گاز گرفته میشه، باید حداقل دوازده ساعت بگذره. یعنی تقریباً میشه فردا ظهر. البته اگه خوب بشه! الانم که آرام‌بخش تازه بهش اثر کرده و بمب هم بترکه، بیدار نمیشه که نمیشه! همگی دوباره نگاهی به یکدیگر انداختند. در چشمانشان هم کورسوی امید بود، هم نگرانی و استرس. چاره‌ای هم جز صبر نداشتند که افراسیاب گفت: _من یه چیزی کشف کردم و اونم اینه که جناب یاد یه خاصیت درمانی دارن. یعنی هرکی هرجاش که درد می‌کنه، اگه همون قسمت درد گرفته رو توی بدن جناب یاد گاز بگیره، بعد مدتی خوب میشه! جالبه نه؟! سچینه با ابروهایی بالا رفته گفت: _چی میگی اَفی؟! یعنی میگی استغفرالله جناب یاد مثل امامزادَس و هرکی بهش دخیل ببنده، خوب میشه؟! دخترمحی پوزخندی زد. _البته اگه خوب بشه! باید تا فردا صبر کنیم. ولی اگه اینجوری که میگی باشه، به زودی مطبم رو با همکاری جناب یاد باز می‌کنم...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🎊 🎬 همگی چشم غره‌ای به دخترمحی رفتند که بانو رایا گفت: _سر این قضیه چقدر استرس کشیدیم. نظرتون چیه دوباره دسته جمعی یه سر بریم دستشویی؟! سپس نگاهی به بانوان انداخت که با موافقت نسبی آن‌ها روبه‌رو شد. پس از رفتن نیمی از بانوان به دستشویی، بقیه هم به خوابگاه‌هایشان برگشتند. عمران هم دهانش را لب حوض شست و داخل پشه‌بند شد. کسی داخل دستشویی بود و همین باعث شد صف طویلی پشت دستشویی شکل بگیرد. همهمه‌ای به پا شده بود و بانوان از اتفاقات امشب صحبت می‌کردند و نظراتشان را اعلام می‌کردند. دقایقی نگذشته بود که ناگهان از پشت سر، صدای مردانه‌ای آمد: _های! بانوان این تُن صدا را برای اولین‌بار می‌شنیدند. به همین خاطر همهمه‌شان قطع شد و به آرامی به سمت صدا برگشتند. مرد سیاه پوست و قد بلندی که موهای فرفری و مدل‌داری داشت و در آن سیاهی شب، فقط سفیدی چشم و دندان‌هایش معلوم بود، به آن‌ها نگاه می‌کرد. بانوان که تازه از ترس رها شده بودند، دوباره ترس جدیدی در وجودشان رخنه کرد و با جیغ بلندی که کشیدند، فرار را بر قرار ترجیح دادند و وسط حیاط و کنار پشه‌بند متوقف شدند. _ای خدا. باز چی شده؟! یعنی این باغ نباید یه شب رنگ آرامش به خودش بگیره؟! بابا فکر خودتون نیستید، فکر همسایه‌ها باشید. این را عمران در حالی که داشت زیرلب می‌غرید و از پشه‌بند بیرون می‌آمد گفت. هریک از بانوان با چهره‌ای وحشت زده، چیزی می‌گفتند و هی به پشت سرشان اشاره می‌کردند. _به خدا جن بود. از اون جنّای وحشتناک. باغمون جن نداشت که اونم جور شد! _مطمئنم دزد بود. دزدی که خودش رو سیاه کرده که معلوم نشه. خودِ خودش بود! _به همین ساعت قسم که از آدمای باغ پرتقال بود. اومده که دوباره یه دردسر جدید واسمون درست کنه. زود برید داخل پشه‌بند استاد. می‌دونم که واسه بردن شماها اومده! بانوان ناخن می‌جوییدند و روی پاهایشان بند نبودند. آن‌قدر سر و صدا کردند که دوباره کل افراد خوابگاه در حیاط جمع شدند. مثل اینکه واقعا یک شب آرام به این جماعت نیامده! _سلام. چرا هوار می‌کنید؟! همگی با شنیدن این صدا به عقب برگشتند که آن هیولای سیاه را کنار آوا واعظی دیدند و با جیغ گفتند: _برو کنار آوا. الان یه بلایی سرت میاره! آوا نگاهی به مرد سیه‌چُرده‌ی کنارش انداخت و با خونسردی گفت: _نگران نباشید. ایشون با منه! اکثراً زبانشان بند آمده بود که مهدینار پرسید: _با شما؟! _بله. ایشون ادواردو کاماوینگا، بازیکن رئال مادرید هستن. یه چند روزی رو با من اومدن تعطیلات تا بهشون خوش بگذره! ابروهای مهدینار بالا رفت که سچینه که تا حد مرگ ترسیده بود، پرسید: _خودت کِی اومدی؟! اصلاً تا الان کجا بودی؟! _همین چند دقیقه پیش رسیدم. وقتی با کاما وارد باغ شدم، بهش گفتم چند دقیقه صبر کن من یه سر برم دستشویی. آخرای کارم بود که صدای داد و هوار شنیدم! بانو احد که ترس و عصبانیت در چهره‌اش موج می‌زد، لبانش را گزید. _آخه نصفه شب وقت سفر کردنه؟! نمیگی ما زهر ترک می‌شیم؟! آوا سری تکان داد و دست به سینه گفت: _ما بعدازظهر از مادرید راه افتادیم. تاخیر توی پرواز و فاصله‌ی زمانی‌ای که مادرید تا اینجا داره، باعث شد که نصفه شب به اینجا برسیم! همگی نفس راحتی کشیدند و آب دهانشان را قورت دادند که احف پرسید: _آسنسیو چی شد؟! فروختینش؟! آوا لبخندی زد. _بله. آسنسیو رو فروختیم و سود خوبی هم کردیم. این سفر آخر خیلی به آسنسیو خوش گذشته بود. به خاطر همین تجربیات و خاطرات سفرش رو برای دوستاش از جمله کاما تعریف کرد. کاما هم بعد شنیدن این خاطرات، ازم درخواست کرد که این تعطیلات بیاییم اینجا. همگی به کاماوینگا زل زده بودند که آوا واعظی ادامه داد: _نمی‌خوایید بهش خوش آمد بگید؟! کاما آدم خاکیه‌ها! کسی نای حرکت کردن نداشت که علی املتی نزدیک کاماوینگا شد و دستش را به سمت او دراز کرد. _هِلو کاما. آی اَم علی املتی. وِلکام تو باغ. نایس تو مِت یو! کاما هم با لبخند دست علی املتی را فشرد. _تَنکیو علی. اِکسیوز می. گود نایت! کاما پس از شب بخیر گفتن به علی املتی، بلافاصله وارد پشه‌بند شد و کنار یاد دراز کشید. همگی با تعجب اول نگاهی به کاما انداختند و سپس سرشان را به طرف آوا چرخاندند که علی املتی با پوزخند گفت: _چه استقبال گرمی! آوا دست به سینه و حق به جانب گفت: _نه که دفعه‌ی قبلی یه سلام داد، اونجوری داد و بیداد کردید؛ طفلک دیگه می‌ترسه حرف بزنه. در ضمن کاما از صبح سرپاست. حق بدید بهش که خسته باشه! اعضا کمی قانع شدند که عمران گفت: _خستگی بخوره توی سرش. بابا یاد الان فردا پاشه ببینه یه نفر با این شکل و قیافه کنارش خوابیده، به نظرتون دوباره همه چی یادش نمیره؟! افراسیاب دستی به پیشانی‌اش کوبید. _اونجوری زحمتامونم از بین میره! _نگران نباشید. امشب کاما پیش ما می‌خوابه...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
🔴می‌گویند مرگ همان شکلی ست که زندگی کرده‌ای؛ هنر در زندگی مبارزاتی‌اش خفّت دادن به صهیونیست‌ها بود. نقطه اوج این هنرمندی شیوه طراحی عملیات طوفان الاقصی است که اسراییل را هفتاد سال به عقب برگرداند. حالا صحنه شهادت دراماتیک_حماسی او توسط خود صهیونیست‌ها منتشر شده و قلب دوست و دشمن را درگیر شجاعت و کاریزمای فرمانده حماس کرده و این یعنی حتی در آخرین صحنه بازیگری یحیی سنوار، هم دشمن احمق در پازل او بازی کرده‌. حالا سنوار تا صدها سال قهرمان ذهن همه پسربچه‌های عرب و سوژه قصه گویی مادربزرگ‌ها می‌شود و تا چندین نسل جبهه مقاومت یحیی سنوار تکثیر می‌کند. شهادت گوارایت باد قهرمان تحقیر سگ‌های صهیونیست!✌️ ✍ رها‌ عبداللهی ✅ کانال بدون سانسور | عضو شوید 👇 http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
چقدر نحوه زیست و شهادت شبیه شهید دکتر چمران است...
🎊 🎬 _همیشه از بچگی دوست داشتم که پیش یه فوتبالیست بخوابم! این را احف گفت و خواست وارد پشه‌بند بشود که مهدینار جلویش را گرفت. _نه. من به عنوان یکی از اعضای خوابگاه پسرا، این اجازه رو نمیدم. یاد که سهله؛ منم اگه یه همچین موجودی کنارم بخوابه، همه چی رو فراموش می‌کنم. بانو نسل خاتم سرش را به نشانه‌ی تاسف تکان داد. _واقعا که! ایشونم خلقت خداست. درسته ظاهرش با ما فرق داره، ولی از ما پایین‌تر نیست و اونم انسانه! آوا نیز با قاطعیت گفت: _بله! بعدشم ایشون این‌قدر پولداره که می‌تونه صدتای من و شما رو بخره و آزاد کنه. از خداتونم باشه که زیر یه پشه‌بند باهاتون می‌خوابه! همگی نچ نچ کردند و نگاه چپ چپی به آوا انداختند که عمران گفت: _این‌قدر بحث قومیت و نژادپرستی راه نندازید. کاما هم مهمون ماست. به جای این حرفا، بیایید یاد رو بندازیم اونور و من وسط بخوابم تا صبح مشکلی پیش نیاد! با این حرف، علی املتی و احف به کمک عمران آمدند و یاد را جابه‌جا کردند...! نزدیک ظهر بود و اعضا مشغول کار و بارشان بودند. استاد مجاهد که چند روزی برای مسئولیت امام جماعت به دو باغ آن طرف‌تر رفته بود، با یک ساک کوچک به باغ برگشت. کانکس نگهبانی را رد کرد و به وسط حیاط رسید. از دور دیده بود که پشه‌بند همچنان برقرار است و می‌دانست که فقط عمران و یاد در پشه‌بند می‌خوابند. کسی در آن حوالی نبود. نزدیک پشه‌بند شد و سرش را به توری آن چسباند. فقط یاد در آن خواب بود. _بلند شو پهلوون. لنگه ظهره. پاشو وضو بگیر که از نماز جماعت عقب نمونی. اما یاد که مثل خرس افتاده بود، هیچ عکس‌العملی نشان نداد. استاد مجاهد که دید صدا زدن فایده ندارد، ساکش را روی زمین گذاشت. با اندک حفره‌ای که پایین ورودی پشه‌بند ایجاد شده بود، دستش را داخل برد و زیپ پشه‌بند را بالا کشید. بعد کفش‌هایش در آورد و داخل شد. نزدیک یاد خم شد و خواست با دست بیدارش کند؛ اما خوب که دقت کرد، دید چهره‌ی یاد هی دچار تغییر می‌شود. گاه اخم می‌کند، گاه می‌خندد و گاه انگار می‌خواهد گریه کند. پس از لحظاتی بدنش هم شروع به تکان خوردن کرد. سرش را هی چپ و راست می‌کرد و گهگاهی دست و پایش هم شلنگ تخته می‌انداخت. پیشانی‌اش خیس بود و قطرات عرق از روی صورتش پایین می‌چکید. استاد مجاهد که دید یاد دارد خواب بدی می‌بیند، کنارش نشست و سعی کرد دم گوشش او را بیدار کند. _پسرم...بیدار شو. یاد جان...داری خواب می‌بینی. بلند شو عزیزم...! اما یاد بیدار شدنی نبود و استاد مجاهد تحمل خواب دیدن و عذاب کشیدن او را نداشت. به همین خاطر دستش را هم وارد عمل کرد و هم او را صدا می‌زد و هم با دست به آرامی به بدن او ضربه وارد می‌کرد که خب فایده‌ای نداشت. لحظاتی گذشت و بر شدت ضربه‌های استاد مجاهد افزوده شد که ناگهان بالاخره یاد از خواب پرید و فریاد زد: _یا شابدوالعظیم! یاد نشسته و به روبه‌رو خیره شده بود. تند تند نفس می‌کشید و انگار اصلاً متوجه‌ی حضور استاد مجاهد در کنارش نشده بود. با فریاد یاد، همگی به سرعت خود را پشه‌بند رساندند. انگار معرکه‌ی دیگری در راه بود. _وای خدا. یعنی به هوش اومد؟! این را مهدیه گفت که استاد مجاهد با تعجب پرسید: _مگه یاد بیهوش شده بود؟! _وای استاد! شما کِی اومدین؟! استاد مجاهد اعتنایی به این پرسش نکرد که افراسیاب گفت: _بیهوش که نه. بلکه آرامبخش بهش زده بودن. احتمالاً الان دیگه باید همه چیز رو به یاد بیاره. گرچه هنوز یکی دو ساعتی وقت داشت که بیدار بشه! استاد مجاهد با سرعت از پشه‌بند بیرون آمد و خیره به بقیه گفت: _به یاد بیاره؟! مگه درمانی صورت گرفته؟! این بار سچینه پاسخ داد. _بله استاد. البته قضیه‌اش مفصله. این چند روزی که نبودید، اتفاقای تقریباً زیادی افتاده! استاد مجاهد گیج شده بود که عمران نزدیکش شد و دست روی شانه‌اش گذاشت. _بعداً خودم برات توضیح میدم برادر. الان هوش و حواس یاد از همه‌چی مهم‌تره! سپس وارد پشه‌بند شد که دید همه‌ی اعضا پشت سرش راه افتادند و می‌خواهند وارد پشه‌بند بشوند که عمران همان‌جا ایستاد. به پشت سرش گردن کج کرد و در همان حالت پرسید: _آیا چپیدن چهل نفر در یک پشه‌بند دو نفره کار خوبیست؟! همگی یک صدا گفتند خیر که عمران سری تکان داد. _آفرین. پس، از بیرون پشه‌بند، نظاره‌گر معرکه باشید. سپس گردنش را به روبه‌رو صاف کرد و کنار یاد نشست. یاد چندین بار پلک بهم فشرد و سعی کرد آب خشک شده‌ی دهانش را فرو ببرد تا گلویی تر کند. عرقی سرد، روی پیشانی و ستون فقرات کمرش سُر می‌خورد و پایین می‌رفت. دستی به صورت کشید تا چهره‌ی مضطربش را بپوشاند. خاطرات و صحنه‌های کابوسش، مثل سکانس‌های فیلم از جلوی چشمانش رد می‌شدند که عمران پرسید: _بهتری پسرم؟! یاد که هنوز گیج و منگ بود، مات و مبهوت به عمران و بقیه خیره شد. لبانش به آرامی تکان می‌خوردند...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🎊 🎬 استاد مجاهد که دید یاد نای حرف زدن ندارد، ساکش را باز کرد و یک بطری آب از آن در آورد و پس از باز کردن دربش، به طرف یاد رفت. _چیزی نیست پسر جان. آروم باش! یاد بدون معطلی، بطری آب را گرفت و سر کشید و سپس بریده بریده گفت: _ممنونم...استاد...! استاد مجاهد خواست در جواب او چیزی بگوید که لحظه‌ای مکث کرد و سپس با چشمانی گشاد گفت: _چی؟! گفتی استاد؟! سپس با خوشحالی رو به جمعیت کرد و ادامه داد: _سلامتی یاد که داره همه چیز رو به یاد میاره صلوات بلند ختم کن! _اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. همگی با خوشحالی صلوات فرستادند که یاد سر به زیر گفت: _از همتون ممنونم دوستان! همگی لبخند می‌زدند و برق خوشحالی در چشمانشان نمایان بود که دخترمحی گفت: _خب برای اینکه مطمئن بشیم حافظه‌ی جناب یاد برگشته، بهتره ازش بپرسیم ما رو می‌شناسه یا نه. همگی حرف او را تایید کردند که ناگهان علی املتی وارد پشه‌بند شد و گوشی همراهش را روشن کرد. سپس داخل گالری شد و عکسی را به یاد نشان داد و با ذوق پرسید: _این رو می‌شناسی رفیق؟! یاد با چشم‌هایی ریز شده به عکس خیره شد و سپس سرش را به نشانه‌ی "نه" تکان داد که علی املتی با هیجان ادامه داد: _بابا این بچه آبجیمه دیگه. یادت نیست اوایل باغ که همدیگه رو نمی‌شناختیم، اومدی پیویم و گفتی پروفایل کیه؟! منم گفتم این بچه آبجیمه؟! یادت اومد؟! یاد با خنده‌ای مصنوعی، دوباره سرش را تکان داد که علی املتی دوباره با چند لمس، عکس دیگری را به یاد نشان داد و گفت: _اینا رو دیگه باید بشناسی. مگه نه؟! یاد دوباره به صفحه‌ی گوشی خیره شد؛ اما قبل از اینکه حرفی بزند و یا واکنشی نشان دهد، دوباره علی املتی پیش‌قدم شد. _بابا این دوقلوهای آبجی شبنمه دیگه. چند روز پیش به دنیا اومدن. چطور نمی‌شناسیشون؟! و سپس سری به نشانه‌ی تاسف تکان داد که عمران گفت: _مثل اینکه بیکاری خیلی بهت فشار آورده علی جان. اولاً ایشون موقع به دنیا اومدن بچه‌های بانو شبنم، توی بیمارستان بودن و خودشون دوقلوها رو دیدن. ثانیاً چهل نفر حی و حاضر برای شناسایی و تست هوش اینجا وایستادن. بعد تو عکسای گوشیت رو نشون میدی؟! علی املتی خجالت زده پشه‌بند را ترک کرد تا بیش از این نگاه اطرافیان آزارش ندهد. پس از رفتن وی، اکثراً خود را به یاد نشان دادند و او هم هویت آن‌ها را به درستی حدس زد تا همگی مطمئن بشوند که درمان استاد اثر کرده و حافظه‌ی یاد برگشته! چند دقیقه‌ای به شوخی و خنده گذشت؛ اما هنوز این وسط معمایی برطرف نشده بود. به همین خاطر، وقتی لحظه‌ای سکوت همه‌جا را فرا گرفت، بانو احد دست به سینه گفت: _خب...می‌شنویم! یاد با دیدن چهره‌ی جدی همراه با خشم و دلخوری بانو احد که از پشت تور پشه‌بند تقریباً مشخص بود، آب دهانش را قورت داد و سر به زیر گفت: _شرمنده‌ی همتونم! سپس زیرچشمی نگاهی به دور و بر انداخت. اعضا دلیل شرمندگی را شاید فقط متهم بودن به حمل مواد مخدر می‌دانستند؛ اما یاد برای خیلی چیزها شرمنده بود. مثلاً دزدی از باغ! _نشنیدی چی گفت؟! ما سراپا گوشیم! این را عمران گفت. آن‌قدر جدی و خشک که یاد شک کرد که این عمران،‌ همان استادش است یا نه! یاد دوباره سرش را پایین انداخت و دستی به پشت گردنش کشید. _الان نزدیک اذانه. اگه اجازه بدید، بعد نماز توضیح میدم خدمتتون. این بار استاد مجاهد نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت و سپس به یاد خیره شد. _یه چند دقیقه‌ای مونده تا اذان. راحت باش پسرم! سپس دخترمحی با لحنی منتظر و طلبکار گفت: _شما نگران نماز و روزه‌ی ما نباشید. همه‌ی ما از دیشب فکرمون مشغوله و از صبح منتظریم که بیدار بشید و معماهای ذهنمون رو حل کنید! یاد که عملاً خلع سلاح شده و دیگر بهانه‌ای نداشت که بیاورد، سری تکان داد و از جا بلند شد. _پس بفرمایید بیرون تا همه چیز رو توضیح بدم. همگی از ورودی پشه‌بند کنار رفتند و یاد بیرون آمد. دمپایی‌های لا انگشتی‌اش را پوشید و چند قدمی برداشت. داشت به سمت آلاچیق که نزدیک کائنات بود می‌رفت. بقیه هم هِلِک و هِلِک به دنبالش راه افتاده بودند که یاد ورودی آلاچیق ایستاد و رو به بقیه گفت: _بفرمایید داخل بشینید. فقط اونایی که آفتاب بیشتر اذیتشون می‌کنه توی اولویتن. چون آلاچیق گنجایش این همه جمعیت رو نداره. اکثر افراد با نگاه چپ چپ به یاد داخل شدند و دوستانه و پرتراکم کنار هم نشستند. انگار مجبور بودند. چند نفر هم بیرون ماندند و زیر سایه‌ی کناره‌های سقف آلاچیق ایستادند. همگی منتظر شروع توضیحات بودند که یاد نگاهی به سچینه انداخت و گفت: _ببخشید میشه به کافه‌نارتون بگید به همین تعداد برامون آب هویج خنک بیارن؟! آخه هوا خیلی گرمه! بانو شبنم که پس از فارغ شدنش، لاغرتر شده بود، به زور خود را از بین نفرات کناری‌اش بیرون کشید، ایستاد و دستش را به نشانه‌ی اعتراض بلند کرد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
🔴متن پیام رهبر انقلاب اسلامی در پی شهادت مجاهد قهرمان فرمانده «یحیی سنوار» 🔹متن پیام رهبر انقلاب به این شرح است: بسم اللّه الرّحمن الرّحیم ملّتهای مسلمان! جوانان غیور منطقه! مجاهد قهرمان، فرمانده یحیی السّنوار، به یاران شهیدش پیوست. او چهره‌ی‌ درخشان مقاومت و مجاهدت بود؛ با عزم پولادین در برابر دشمن ظالم و متجاوز ایستاد؛ با تدبیر و شجاعت به او سیلی زد؛ ضربه‌ی جبران‌ناپذیر هفتم اکتبر را در تاریخ این منطقه به یادگار گذاشت؛ و آنگاه با عزّت و سربلندی به معراج شهیدان پرواز کرد. کسی چون او که عمری را به مبارزه با دشمن غاصب و ظالم گذرانده است، سرانجامی جز شهادت شایسته‌ی او نیست. فقدان او برای جبهه‌ی مقاومت البتّه دردناک است، ولی این جبهه با شهادت برجستگانی چون شیخ احمد یاسین، فتحی شقاقی، رنتیسی و اسماعیل هنیّه از پیشروی باز نماند، و با شهادت سنوار هم کمترین توقّفی نخواهد داشت؛ باذن اللّه. حماس زنده است و زنده خواهد ماند. ما چون همیشه، در کنار مجاهدان و مبارزان بااخلاص خواهیم ماند؛ بتوفیق من اللّه و عونه. اینجانب شهادت برادرمان یحیی السّنوار را به خاندانش، به همرزمانش، و به همه‌ی دلبستگان جهاد فی‌سبیل‌اللّه تبریک، و فقدانش را تسلیت می‌گویم. والسّلام علی عباد اللّه الصّالحین سیّدعلی خامنه‌ای ۲۸ مهر ۱۴۰۳